پست دوم یک مشت دلار در مقابل کی؟
-بگیردشون.
اما دیگه خیلی دیر شده بود.سیاه پوشان به طرف شومینه رفتن و با دیدن شومینه ی خالی شروع به زیر و رو کردن خانه کردن.
بعضی ها شومینه را شکستن و بعضی ها کل خونه رو زیر و رو کردن.
زیر میز، توی یخچال،زیر مبل با حتی لای کتابخونه
اما هیچی به هیچی ..
فرمانده عصبی به سرباز هاش نگاه کرد.
-گفتید آخرین دفعه کجا دیدینش؟
سرباز ها به هم نگاه کردند.همه چیز واضح بود!
کمی انطرف تر
در واقع حدود چندین هزار کیلومتر آنطرف تر -اینجا یکمی ترسناکه.
کایلین درحالی که به کرکس های بالا سرش اشاره میکرد به بقیه ی اعضا نگاهی انداخت.
البته این جمله قبل این بود که ناتانیل بهش بچسبه.
بلههه!
آنها بعد از ناپدید شدن در شومینه از یک جنگل وحشتناک با انواع و اقسام حیوانات سر در آورده بودند.
-امیدوارم تو این وضع بارون نگیره.
نیکلاس سرش رو با تاسف تکون داد.
-اصلا لازم به تشکر نیست.میدونم فداکاری بزرگی بود.
لیلی سرفه ی بلندی کرد و کمی عقب رفت تا به بقیه نزدیک تر باشد.
-نیک مطمئنی نجاتمون دادی؟.
نیکلاس نگاه گذرایی به لیلی و بقیه انداخت سعی کرد دقیقا متوجه جایی که هستن بشه.
-خب راستش..اینجا..خب اینجا، تو برنامه نبود.
کرکس ها هر لحضه نزدیکتر و نزدیکتر میشدن.
لین از ترس به لرزه افتاده بود.
راستش اون اضلا با حیوانات رابطه ی خوبی نداشت.
لین با نگرانی دستش رو رو شونه ی سوزانا گذاشت.
-من باید یک اعترافی بکنم..
سوزانا با لبخند به طرفش برگشت .
-خب.بگو
لین با ناراحتی سرش رو پاینن انداخت.
-من...خب راستش من...
-مراقب باششش
صدای دیانا بود که طلسمی به طرف کرکس پرتاب میکرد.
سوزانا و لین به طرف دیگری پریدند.
کرکس سوخت و مانند اسکاج ظرفشویی روی زمین افتاد.
-باید از اینجا بریم.اینجوری نمیشه.
این صدای ناتانیل بود که از پشت شنیده میشد.
لیلی چوب دستیش رو بلند کرد و نور قرمزی به آسمان فرستاد.
-هی فکر کنم داری بدترش میکنی...
-حوصله کن نیک.امیدوارم این یکی از شوخی های استاد بل نباشه.
اما ثانیه ای طول کشید تا هیپوگریف بزرگی بر فراز آسمان پدیدار شد.
ورزشگاه حمام باستانی شلمرود
تمام سکو ها روی زمین پخش شدند.
نیمی از ورزشگاه سوخته بود و نیمی دیگر شکسته و درب و داغان بود.
سیاه پوشان ماموران هاگوارتز رو گرفته بود و چوب دستی هاشون روی گردن اشخاض بود.
یکی از آنها که به نظر میومد فرمانده باشد جلو آمد.
-نگران نباشین.ما با شما کاری نداریم.فقط لین رو به ما تحویل بدید.
همه با نعجب به هم نگاه کردند.
یکی در بین جمعیت داد زد:
-لین اینجا نیست.
-هرجا باشه پیش گروه یک مشت افتخاره.
فرمانده هومی زیر لب گفت و درحالی که گردن داور رو میفرشد فریاد زد:
-سیاهه ی لیستشون رو بنویسید.
اما چند متر آنطرف تر هیپوگریف لیلی فرد آمده بوده بود و آنها همه چیز را شنیده بودند.
البته نیکلاس و ناتانیل درحالی که گردن لین رو بین پاهاشون گرفته بودند از بقیه خواهش میکردند با یک طلسم کارش رو بسازن.
سوزانا با چوب دستیش به نیکلاس و ناتانیل اشاره کرد تا ساکتشون کنه.
-لین،چرا میخواستی اینجا رو منفجر کنی؟!
لین که تازه تونسته بود از زیر دست پای اونها بیاد بیرون با قیافه ی ناراحت به سوزانا نگاه کرد.
-خواهش میکنم.لطفا منو تحویل ندید.اونا منو میکشن.لطفا.
لین ثانیه ای با گریه فاصله داشت.
لیلی بلند شد و درحالی که با لبخند دستش رو به سمت لین دراز کرده بود لبخند زد.
با لبند شدن لین،لیلی لکد محکمی به شکمش زد که باعث شد در زمین فرد بره.
-حالا بی حساب شدیم
بعد به طرف صحنه ی وحشتناک رو به روش برگشت.
-باید اول اونا رو بیرون کنیم.
بعد با چوب دستیش به نیکلاس و ناتانیل اشاره کرد تا به حالت اول برگردن.
کایلین لبخندی زد به سیاه پوش ها اشاره کرد.
-باید نشونشون بدیم یک مشت افتخار کیا هستن.