هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آکادمی هنر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸:۵۳ شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
#1
نفس نفس میزد ، قلبش در دهانش میتپید‌. تا خود آنجا یک دم دوییده بود. درحالی که صف طولانی که جلوی در آکادمی هنر رو کنار میزد. از بین جمعیت عبور کرد. در را با شدت باز کرد و خودش را داخل اتاق انداخت. لباس هایش خاکی بود و یه کوله پشتی بزرگ از وسایل بر روی شانه هایش بود. بلا درحالی که با انگشت هایش روی صندلی ضرب می‌گرفت فریاد زد:
- " تو اینجا چه غلطی میکنی لیلی؟؟ "
لیلی درحالی که مرتب دور و اطرافش را نگاه میکرد تا مطمئن باشد از دست محفلی ها در رفته گفت:
- " من..؟ خب من ، راستیتش من.. "
رزالین از پشت دوربین فریاد زد:
- " برای تدوین اومدی؟ "
لیلی که انگار لحظه‌ای خودش را از مخمصه رها دیده بود ، دستانش را در هوا تکان داد ، و لباس هایش را تکانده و با لحنی حق به جانب گفت:
- " آره دقیقا ، زدی تو خال رزالین!! بلای عزیز تر از جونم ، من برای تدوین اینجام. "
بلا درحالی که با ابرو های درهم کشیده اول به رزالین بعد به لیلی نگاه میکرد. با چوب دستیش ، یک اشاره کرد و لپ تاب بزرگی در دستان لیلی انداخت. بعد دستانش را به شکل تهدید بالا آورد:
- " به نفعته خوب انجامش بدی ، پاتر! "
لیلی درحالی که لپ تابش را در گوشه‌ای از اتاق باز میکرد هدفونش را در گوشش گذاشت و فریاد زد:
- " خیالت تختِ تخت بلا! "
بلا به طرف در رفت. در را با شدت باز کرد. بعد با صدای بلندی فریاد زد:
- " آهای نفله ها. یه صدابردار خبرِ دامبلدور پاشه بیاد تو. "


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۱ ۲۲:۴۲:۵۵

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲:۳۹ جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
#2
سلام و عرض ادب!
من لیلی مذکور هستم که خیلی وقت بود در بین ماگل ها گم شده بودم. این دسترسی من رو میدید بساطم شروع کنممم ، لطفا؟

لیلی عزیز!

از برگشتتون خوشحالیم. معلومه که تایید میشه.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۱ ۱۷:۳۱:۰۸

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴:۴۷ جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
#3
سلام میتونم دسترسی هامو پس بگیرم؟:(
لیلی هستمم

انجام شد.
خوش برگشتی.


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۰ ۱۶:۰۹:۳۱

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ جمعه ۱۲ خرداد ۱۴۰۲
#4
سلام ارباب , خوبید؟
می‌بینید این چند وقته مثل پروانه هی از این تاپیک به اون تاپیک دورتون میگردم؟
درخواست نقد این پست رو داشتیم.
⋆ باشد که در زیر سایه‌ی مهربان و سخاوتمند شما باشیم.



سلام لیلی. خوبیم. کار بسیار شایسته و درستی انجام می دی. همگان باید ازت یاد بگیرن.

نقد شما رو فرستادیم. حتی برای محکم کاری دو بار فرستادیم!

ما دروغ گفتیم. اشتباهی دو بار اومد. ولی حالا که دو بار اومده دو بار بخون. زحمت کشیدیم!



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۳/۱۵ ۰:۳۴:۴۸

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۵۵ جمعه ۱۲ خرداد ۱۴۰۲
#5
نام :
لیلی لونا پاتر
گروه:
گریفیندور
پاترونوس :
وال

★ - ویژگی های ظاهری و اخلاقی:
موهای کوتاهی که تا پایین گردنش میرسد.
رنگ پوست سفید , چشم های قهوه ای‌ و بدن لاغر و کوچیکی که به سنش میخورد.
با کتاب و بازی های ویدیویی بیشتر وقتش را پر میکند , سعی می‌کند آرام و بی حاشیه باشد.

★ - خلاصه ی کوتاهی از زندگی:
باد با خشونت خودش را به پنجره ها میکوبید و باعث رقاصی پرده های سفید رنگ در اتاق میشد. دخترک در آغوش پر مهر پدرش می‌خندید. این اولین خنده‌ای او بود. هری سر دختر کوچکش را نوازش میکرد. کمی خم شد حالا کاملا به چشمان او نگاه میکرد. بعد با صدای بلندی رو به تمام اعضای حاظر در سالن گفت : " این لیلی‌ئه! چیزی جز این نمیتونم صداش کنم."
این آغاز بود. نقطه‌ای در زندگی لیلی که زندگیش را شروع کرد. شاید مقداری از سرشت او با نامش پیوند خورده بود. کسی نمی‌دانست.
اما نقطه‌ی دوم او در سه سالگیش رقم خورد. نقطه‌ای شاید شوم , شاید شگفت انگیز؟
عصر چهارشنبه , درحالی که بوی پای‌سیب مادرش کل خانه را پر کرده بود , برادرانش او را آزار میدادند. لیلی سعی کرد آرام باشد ولی آنها به این کار ادامه می‌دادند. عروسک دوست داشتنی او را وسط اتاق به طرف یکدیگر پرت میکردند. لیلی آنقدر عصبانی شد که بدون آنکه حتی تکان بخورد تمام پتو و بالشت ها را روی سر دو برادرش ریخت.
نقطه‌ی سوم وقتی بود که شمع های کیک یازده سالگیش را فوت میکرد. لبخند پدرش , نگاه برادرانش , دستپخت مادرش و حتی کادوی دایی و زن‌داییش جلوی چشمانش بود. کوله‌باری از جنس خاطره بر دوشش انداخته بود و آنها را در پشت قرنیه‌ی چشمش مخفی کرده بود. تا وقتی حالش خوب نبود به آنها نگاه کند.
آن‌شب همه چیز عالی بود نقطه‌ی سوم زندگیش شیرین ترین روز زندگیش بود. نامه‌ی هاگوارتز را جلوی خودش گذاشت. هیجان وصف ناپذیری کل وجودش را پر کرده بود. او حالا در هاگوارتز درس میخواند و زندگی میکند. رابطه‌ی تقریبا خوبی با خانواده‌اش دارد , دوستان خودش را دارد و از هم‌نشینی با جانوران شگفت انگیز لذت میبرد. با برادرانش حرف میزند و از صحبت با زن‌داییش , خانم گرنجر خوشنود میشود , همه چیز خوب است. البته فعلا!
نقطه‌ی مقصد معلوم نیست ولی بقیه‌ی نقاط هم درحال پیدا کردن جای خود هستند. این نقطه‌های شرور قرار است به بازی خود تا زمان مرگ منِ لیلی هم ادامه بدهند.


ویرایش بشه لطفا -


انجام شد.


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۲/۳/۱۲ ۲:۲۷:۲۹
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۲/۳/۱۲ ۲:۳۲:۵۲
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۳/۱۲ ۱۵:۲۱:۴۶

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: لــومــوس مـاکسیـما !
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۲
#6
سلام سیریوس!
خوبی؟ امیدوارم خوب باشی. نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
واقعا این تاپیک لازم بود و با دیدن این پیام ها از اعماق وجودم خوشحال شدم.
اینجا همونجاییِ که نباید خاک بگیره. به امید مرلین با اضافه شدن پاترهد های تازه به جمعمون دوباره بتونیم این سایت رو شلوغ و پر هیاهو ببینیم.
فعلا کلی کار ماگلی رو سرم ریخته!
پس تا بعد

لوموس



◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۱
#7
بلا
بلا
بلا
بلا
نیام تو؟
چطور دلت میاد یک بچه رو راه ندی؟
منو راه ندی گیر آدم های ناباب میوفتم.


بلا! چطور تونستی؟ گیر آدمای ناباب میفته! ما اصلا نمی دونیم ناباب چی هست! تو ارتش سیاه همگی باب هستیم!


سرورم!
نـــــه! من بهش گفتم برو یه دور تو حیاط بزن و بیا! خودش زیاد دور شد… وگرنه من… اهم… می‌دونین دیگه!

لیلی لونا که از فامیلیت خوشم نمیاد!
میونه به هم زنی می‌کنی؟ چغلی می‌کنی؟ تشویش اذهان عمومی و خصوصی؟
لیلی پست‌هات هنوز جای بهتر شدن دارن. ایراداتی داری که باید برطرف بشن. اما اونقدر بزرگ نیستن که بخوان مانع ورودت بشن. همینطور فکر می‌کنم با ورودت به ارتش سیاه، کنار ما و با راهنمایی های لرد سیاه، راحت تر و سریعتر می‌تونی پیشرفت کنی.
در نتیجه بیا تو!

تایید شد!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۳ ۲۲:۳۱:۳۵
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۴ ۳:۱۱:۰۹
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۴ ۳:۱۵:۰۳

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#8
بخاطر یک مشت افتخار تقدیم میکند:
پست اول


نیکلاس که گیج شده بود دوباره به جارو برقی اشاره کرد.
-یعنی شما گذاشتید به راحتی گوی زرین رو ببلعه؟!
مسئول ورزشگاه لبخند اعصاب خوردکنی تحویل چهره ی درهم نیکلاس داد و تایید کرد.
-همینطوره .
-خب شکمشو سفره کنید.درش بیارید.
دامبلدور درحالی که نیکلاس را عقب میکشید رو به جمعیت کرد.
-خب کاریه که شده.چه میشه کرد بابا جان؟!
لیلی درحالی که دسته ی جارو برقی رو چک میکرد به کارکن های ورزشگاه نگاهی انداخت.
-در مورد اینکه این وسیله ی ماگلی شبیه به ازدها شد و فقط گوی زرین رو بلعید،جدی بودید؟!
ایوا بقیه رو عقب کشید.سوزانا سرفه ی بلندی کرد و با لبخند به طرف جمع برگشت.
-دنیا که به آخر نرسیده.خب یک گوی دیگه پیدا میکنیم.
اما مثل اینکه خبر های لین اونقدرام خوشحال کننده نبودند.
-خب میدونید..راستش..خب.
اما ناتانیل پیش دستی کرد.
-هیچ گوی زرینی پیدا نکردیم.
کایلین سرش را بین دستانش گرفت.
-بدبخت شدیم.
-نه کاملا،هنوز راه های دیگه هم مونده بابا جان.
دامبلدور این را گفت و نگاه تهدید آمیزی به لیلی انداخت.
-نه
- بابا جان؟!
-عمرا
-بابا جان؟!
-حتی فکرشم نکنید.
-بابا جان؟!
-بهم نمیده.
-یجوری بگیرش بابا جان.
لیلی آب دهانش را قورت داد کمی از نوک چوب دستی پروفسور فاصله گرفت.
-با..شه
دامبلدور نفسی عمیق کشید و به طرف جمع برگشت.
-دیدید باباجانیان؟مسئله حل شد
بله.مسئله برای پروفسور حل شده بود.ولی برای گروه یک مشت افتخار، نه


اندکی آنطرف تر
خانه ی پاتر ها


لیلی گوی زرین رو از توی صندوقچه برداشت و داخل جیبش گذاشت.در ته ته ته دلش میخواست برود و از صمیم قلب از پدرش اجازه بگیرد ولی بنا به نقشه ی فوق حرفه ای سوزانا نباید اینکارو میکرد.
در صندوقچه رو بست و با تمام سرعت به طرف پنجره دویید.
درحالی که پاهاش رو لبه ی پنجره گذاشته بود...
-چرا از پنجره؟!
به طرف جیمز برگشت که با تعجب نگاهش میکند.
دیانا لیلی رو از پشت کشید و هردو روی زمین افتادند و گوی از جیب لیلی بیرون افتاد.
جیمز با تعجب اول به لیلی بعد به گوی نگاه کرد.
-احیانا اون مال بابا نیست؟!
لیلی درحالی که به سرعت میدویدد و دور میشد فریاد زد:
-توضیح میدمم قول میدم برش گردونم.
بعد از اونجا دور شد.

ورزشگاه
لیلی با وسواس گوی رو از جیبش خارج کرد تا به کارکن ها بده.
-پس،فردا بازی برگزار می..

شترققق
جارو برقی روشن شد و به سمت گوی حمله ور شد.
لیلی محکم گوی رو گرفته بود.درحالی که دستش رو به عقب میکشید با پاش به دسته ی جارو برقی ضربه میزد.
جارو برقی هر لحضه بزرگ و بزرگتر میشد.نیکلاس و دامبلدور به طرف جارو برقی رفتند تا طلسمی اجرا کنند ولی جارو برقی هردوی آنها را به طرفی پرت کرد.
سرانجام سوزانا با اره برقی سر رسید و با یک حرکتدسته ی جاروبرقی رو نصف کرد.
لیلی دستش را بیرون آورد.دستش زخمی شده بود.مشتش رو باز کرد..
-بدبخت شدمم
توی دستش خالی بود.خبری از گوی نبود!
درحالی که فریاد میزد و دامبلدور رو مقصر میدونست، صدای بلند دیگری آمد.در جارو برقی باز شد.همه چوب دستی هاشونو به طرف جارو برقی علم کرده بودند.
اما بین اون همه دود و غبار..
-یه جوجه؟!..مرلین وکیلیی؟!


◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: قدح اندیشه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۱
#9
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پسر مذکور با حرکت ناگهانی سرش را بیرون آورد.درحالی که پاهایش میلرزید به طرف پروفسور دامبلدور رفت و او را بغل کرد و پشت سر هم از مرلین طلب بخشش میکرد.
دامبلدور لبخند کوچیکی زد و دستی بر سر پسرک کشید.
جادوآموزان به ترس به پسر و بعد به قدح اندیشه نگاه کردند.
-و نفر بعدی..پاتر
لیلی در حالی که به پسر مذکور که روی صندلی نشسته بود و گریه میکرد نگاهی می انداخت سعی کرد جیانا را جلو بیندازد.
-در واقع میدونید پروفسور، جیانا تو این مسائل تبحر بیشتر داره.
جیانا که وضعیت رو خطری دید با دستش به کتی که آن دو را به طرف جلو هل میداد اشاره کرد.
-مثل اینکه کتی بیشتر از همه ی ما انگیزه داره.
دامبلدور همچنان داشت لبخند میزد و درحالی که میگفت" ترس نداره."یقیه ی لیلی را گرفت و سرش را داخل آن فرو کرد.
در زمین و هوا معلق بود.نمیتوانست تعادلش را حفظ کند.به محض اینکه زمین را زیر پایش حس کرد با سر زمین خورد.
به سختی نفس بریده ای کشید از روی زمین بلند شد.
به دست هاش که خاله ی شفافی دورش بود خیره شد.اما طولی نکشید که شخصی از وسط او رد شد.جوری که انگار در حال لمس کردن هوا است.بدون هیچ مانعی.
لیلی به سختی نفس عمیقی کشید و آب دهانش را قورت داد.
قبلا راجب قدح اندیشه شنیده بود ولی الان..
-پناه بگیرید.
با صدای فریاد شخصی پشت سرش به خودش آمد.بلاتریکس طلسمی فرستاد.
طلسم از وسط لیلی رد شد و به طرف سرویس...وایسا ببینم اون سیروس بلک بود!
ثانیه ای بیشتر طول نکشید که سیروس در حاله ی شفافی فرو رفت.
لیلی زمان و مکان رو فراموش کرد به سمت سکو دویید تا بتواند سیروس رو را نجات دهد یا حداقل برای آخرین بار ببینتش.
ولی سیروس رفته بود...
پسرک فریاد می‌کشید سعی میکرد از بین دستان پروفسور لوپین بیرون برود و دنبال سیروس برود.
اون پدرش بود.پسر با موهای آشفته قهوه ای، عینک و زخم آشنا.
هری پاتر فریاد می‌کشید و سیروس رو صدا میزد.
حتی نفهمید کِی اشک در چشمانش حلقه زد.کِی گریه اش گرفت،کِی در سوگ سیروس فرو رفت.
در چشمان آبی پدرش نگاه کرد.دلش میخواست فریاد بزند و بخاطر تمام اذیت هایش عذر بخواهد.
تصویر تار تر و تار تر شد.
نه نه نه
الان وقت برگشتن نبود.
دستش را دراز کرد تا بتواند آنجا بماند ولی زمان و مکان تغییر کردند تعادلش را از دست داد سرش را از آب بیرون آورد...
نگاهی به پروفسور دامبلدور انداخت و جلوی جیانا و کتی که با تعجب به او نگاه میکردند اشک هایش را پاک کرد و با سرعت بی سابقه ای از تالار خارج شد.
نمیدونست چند بار زمین خورد.چند بار اشک هاش مانع دیدش شدن.
فقط میدویید.
حتی اهمیت نمی‌داد که پدرش از جادو آموزان خداحافظی می‌کند.
محکم او را بغل کرد.
اجازه داد اش‌ هاش لباسش رو خیس کنن.
-هی لیلی چت شده؟!
هری سعی کرد او را از خودش جدا کند ولی لیلی او را محکم تر بغل کرد و پشت سر هم زمزمه میکرد:
-نه.نباید اینطوری میشد.ببخشید بابا..ببخشید
هری که از موضوع خبر نداشت ترجیح داد خم بشه و اون هم لیلی رو بغل کرد.
-دوست دارم بابا
هری لبخند کوچکی زد و زمزمه کرد:
-منم کوچولو
کسی چه میدونست؟!شاید روح سیروس همونجا بود و با لبخند از اونجا دور میشد.


◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#10
پست دوم یک مشت دلار در مقابل کی؟



-بگیردشون.
اما دیگه خیلی دیر شده بود.سیاه پوشان به طرف شومینه رفتن و با دیدن شومینه ی خالی شروع به زیر و رو کردن خانه کردن.
بعضی ها شومینه را شکستن و بعضی ها کل خونه رو زیر و رو کردن.
زیر میز، توی یخچال،زیر مبل با حتی لای کتابخونه
اما هیچی به هیچی ..
فرمانده عصبی به سرباز هاش نگاه کرد.
-گفتید آخرین دفعه کجا دیدینش؟
سرباز ها به هم نگاه کردند.همه چیز واضح بود!

کمی انطرف تر
در واقع حدود چندین هزار کیلومتر آنطرف تر


-اینجا یکمی ترسناکه.
کایلین درحالی که به کرکس های بالا سرش اشاره میکرد به بقیه ی اعضا نگاهی انداخت.
البته این جمله قبل این بود که ناتانیل بهش بچسبه.
بلههه!
آنها بعد از ناپدید شدن در شومینه از یک جنگل وحشتناک با انواع و اقسام حیوانات سر در آورده بودند.
-امیدوارم تو این وضع بارون نگیره.
نیکلاس سرش رو با تاسف تکون داد.
-اصلا لازم به تشکر نیست.میدونم فداکاری بزرگی بود.
لیلی سرفه ی بلندی کرد و کمی عقب رفت تا به بقیه نزدیک تر باشد.
-نیک مطمئنی نجاتمون دادی؟.
نیکلاس نگاه گذرایی به لیلی و بقیه انداخت سعی کرد دقیقا متوجه جایی که هستن بشه.
-خب راستش..اینجا..خب اینجا، تو برنامه نبود.
کرکس ها هر لحضه نزدیکتر و نزدیکتر میشدن.
لین از ترس به لرزه افتاده بود.
راستش اون اضلا با حیوانات رابطه ی خوبی نداشت.
لین با نگرانی دستش رو رو شونه ی سوزانا گذاشت.
-من باید یک اعترافی بکنم..
سوزانا با لبخند به طرفش برگشت .
-خب.بگو
لین با ناراحتی سرش رو پاینن انداخت.
-من...خب راستش من...
-مراقب باششش
صدای دیانا بود که طلسمی به طرف کرکس پرتاب میکرد.
سوزانا و لین به طرف دیگری پریدند.
کرکس سوخت و مانند اسکاج ظرفشویی روی زمین افتاد.
-باید از اینجا بریم.اینجوری نمیشه.
این صدای ناتانیل بود که از پشت شنیده میشد.
لیلی چوب دستیش رو بلند کرد و نور قرمزی به آسمان فرستاد.
-هی فکر کنم داری بدترش میکنی...
-حوصله کن نیک.امیدوارم این یکی از شوخی های استاد بل نباشه.
اما ثانیه ای طول کشید تا هیپوگریف بزرگی بر فراز آسمان پدیدار شد.

ورزشگاه حمام باستانی شلمرود

تمام سکو ها روی زمین پخش شدند.
نیمی از ورزشگاه سوخته بود و نیمی دیگر شکسته و درب و داغان بود.
سیاه پوشان ماموران هاگوارتز رو گرفته بود و چوب دستی هاشون روی گردن اشخاض بود.
یکی از آنها که به نظر میومد فرمانده باشد جلو آمد.
-نگران نباشین.ما با شما کاری نداریم.فقط لین رو به ما تحویل بدید.
همه با نعجب به هم نگاه کردند.
یکی در بین جمعیت داد زد:
-لین اینجا نیست.
-هرجا باشه پیش گروه یک مشت افتخاره.
فرمانده هومی زیر لب گفت و درحالی که گردن داور رو میفرشد فریاد زد:
-سیاهه ی لیستشون رو بنویسید.
اما چند متر آنطرف تر هیپوگریف لیلی فرد آمده بوده بود و آنها همه چیز را شنیده بودند.
البته نیکلاس و ناتانیل درحالی که گردن لین رو بین پاهاشون گرفته بودند از بقیه خواهش میکردند با یک طلسم کارش رو بسازن.
سوزانا با چوب دستیش به نیکلاس و ناتانیل اشاره کرد تا ساکتشون کنه.
-لین،چرا میخواستی اینجا رو منفجر کنی؟!
لین که تازه تونسته بود از زیر دست پای اونها بیاد بیرون با قیافه ی ناراحت به سوزانا نگاه کرد.
-خواهش میکنم.لطفا منو تحویل ندید.اونا منو میکشن.لطفا.
لین ثانیه ای با گریه فاصله داشت.
لیلی بلند شد و درحالی که با لبخند دستش رو به سمت لین دراز کرده بود لبخند زد.
با لبند شدن لین،لیلی لکد محکمی به شکمش زد که باعث شد در زمین فرد بره.
-حالا بی حساب شدیم
بعد به طرف صحنه ی وحشتناک رو به روش برگشت.
-باید اول اونا رو بیرون کنیم.
بعد با چوب دستیش به نیکلاس و ناتانیل اشاره کرد تا به حالت اول برگردن.
کایلین لبخندی زد به سیاه پوش ها اشاره کرد.
-باید نشونشون بدیم یک مشت افتخار کیا هستن.


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۰۴:۲۱
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۰۵:۱۲
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۱۰:۳۱

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.