هرکدوم از شما به اندازهی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلقهای پیشگویی و روشهای انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونهست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق میشین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد میخورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)
****
پس از اتمام سخنان سدریک دیگوری پروفسور درس پیشگویی، جادو آموزان سر از پا نمیشناختند، همهمه و صدای پچ یچ در سراسر کلاس پیچیده بود و گویی به یکباره همه سرمای مکان را از یاد برده بودند.
سوزان اما در انتهای کلاس پشت میز نشسته بود و سخت مشغول نوشتن سوالات جورواجور بود که میخواست از پیر مرد بپرسد، لحظه ای بعد سروصداها آرام گرفت و به یک باره در کلاس کوبیده شد و پیرمردی با ریش های بلند، لباس هایی نسبتا کهنه و نخ نما و عینکی گنده که نیمی از صورتش را پوشانده بود به طوری که فقط نک دماغش معلوم بود، وارد کلاس شد و به نظر می آمد زیر لب چیزی را زمزمه میکند، پروفسور بدون اتلاف وقت به نوبت جادوآموزان را به سراغ پیرمرد میفرستاد؛ جادوآموزان نیز به امید آنکه بتوانند یک چیز معقول از زیر زبان نوستر آداموس بیرون بکشند پشت سر پیرمرد راه می افتادند و او را سوال پیچ میکردند.
دیری نگذشت که نوبت به سوزان رسید؛
_ اِهم، جناب آقای... نه ببخشید خانم سوزان بونز!
سوزان با شنیدن نامش مثل فنر از جا پرید و بلند شدنش از روی صندلی مساوی شد با ریختن دوات بر روی ردایش، این اتفاق آنقدرا هم غیر منتظره و ناراحت کننده نبود و دخترک با کمک وردی سریعا ردایش را تمیز کرد و نگاهی به دور و برش انداخت، بجز جادوآموزانی که ریز ریز به او میخندیدند فرد دیگری به چشم نمیخورد.
_ پروفسور ببخشید نوسترآداموس کجا هستن؟ دفعه آخر کنار ستون ته کلاس بودن و سرشون رو به دیوار میکوبیدن.
_ بعد از صحبت با آخرین دانش آموز از کلاس فرار کرد، احتمالا پیش یک ستون دیگست...
سوزان با شنیدن این حرف اسباب و اثاثیه اش را جمع کرد و باسرعت از کلاس خارج شد، شکرمرلین نوسترآداموس چند قدم آن طرف تر از در کلاس بود، میچرخید و درحالی که دود از سرش بلند شده بود و چشم های قلبه اش از تعجب گرد شده بود زیر لب ناسزا میگفت.
_ جناب نوسترآداموس ؟ میشه دلیل چرخیدنتون رو بپرسم؟
_ نه!
دخترک لحظه ای درنگ کرد و شروع به چرخیدن کرد، از قدیم گفتن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!
و بعد آنقدر چرخیدند که نوسترآداموس سرش گیج رفت و روی زمین افتاد، حالا که پیرمرد دراز به دراز بر روی زمین افتاده بود، فرصت مناسبی بود که سوزان سوالاتش را از او بپرسد اما متاسفانه آنقدر چرخیده بود که سوالاتش را فراموش کرده بود، دخترک با اضطراب و سریعا حیب های ردایش را می گشت ولی اثری از کاغذ پوستی سوالاتش نبود و ناگهان به یاد آورد که آن را روی میز جا گذاشته است، نفس عمیقی کشید و سعی کرد همه چیز را عادی جلوه دهد.
_ جناب نوسترآداموس، درسته که میگن شما در گذشته پیشگوی قهاری بودید؟ یعنی الان دیگه مهارت های گذشته رو ندارید؟؟؟
_ معلومه که من مثل گذشته عالی و بی همتا هستم! اصلا اون زمان هایی که تو و دوستات وجود نداشتین من در تمامی جنگ ها همراه ارتش جادوگرا بودم و با پیشگویی هام باعث نجات و پیروزی همه شدم!
_ پس میتونم ازتون یه سوال بپرسم؟
_ زود باش بچه!
دخترک لحظه ای درنگ کرد و پرسید:
_ نوشیدنی مورد علاقه شما چیه؟ یعنی از نظر شما بهترین نوشیدنی چی میتونه باشه؟؟؟
_ این سوال احمقانست! نوشیدنی مورد علاقه من دمنوش جوانه درخت باعو باعو عه! علاوه بر اینکه این نوشیدنی باعث باز شدن چشم معنوی و بصیرت میشه برگ های این درخت هم خاصیت دارویی دارن!
سوزان پس از پاسخ پیرمرد به سرعت آن را بر روی تکه دستمال مچاله شده ای که از قرن ها پیش درون جیبش بود نوشت و مثل اسنیچ طلایی که از دست جستجوگری گریخته باشد، به طرف کلاس دوید، سوزان آنقدر هیجانزده بود که متوجه نشد کیف دستی اش با کله نوسترآداموس برخورد کرده است! تفلکی پیرمرد آن یک جو عقلی را که داشت نیز داد! و چرخان و تلو تلو خوران زیر لب چنین زم زمه میکرد:
_ یه اسنیچ دارم قل قلیه ، زرد و سفید و طلاییه....