هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۲
#1
سلام
اگه میشه دسترسی من رو برگردونید
گروهم هم هافلپاف بودش



انجام شد. خوش برگشتی.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۲۰ ۲۳:۰۵:۳۵

سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۲
#2
لوپبن بعد از این سوال به چشمان سیاه لرد خیره شد. چشمانی که سیاهی آن مثل هزارتوی تاریکی انتهاناپذیری است که هر کسی را اعم از جادوگر و ماگل در خود غرق می‌کند. لوپین می‌ توانست تاریکی را در چشمان،وجود و حرف های لرد احساس کند. تا به الان هیچ وقت لرد را با این فاصله ندیده بود. احساس مناسب برای این لحظه فقط و فقط ترسناک بود.
هرچه بیشتر به سوالی که از او پرسیده شده بود فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید. نه جوابش را می دانست و نه می توانست حرفی را در هوا بگوید که شاید درست در بیاید تا...
_‌سرورم. دوریا از خاندان بلک، خاندان من، به خوبی ماموریتش رو انجام داد و هدف رو شناسایی کرد.
‌ بلاتریکس با این حرفش که از تک تک کلماتش غرور می بارید او را نجات داد.
_ خوبه. خیلی خوبه. می‌ دونستم تو رو نباید دست کم گرفت. از این خاندان اصیل همینطور انتظار میره. مگه نه، دوریا؟

چشمان لرد بار دیگر ذهن لوپین رو قفل کرده بودند. ذهنش خالی شده بود. درست مانند برگه سفید. تنها صورت لرد را می دید اما تصویر نگاه سوروس از ذهنش گذشت. همان نگاه... نگاهی که به دلایل نامعلومی به او قوت می داد.
_ بله همینطوره سرورم.

این بار صدایش مطمئن بود. به مانند دوریا بلک واقعی،بدون ترس. هرچه باشد لوپین از گروه گریفیندور بود. به نظر لرد از جوابی که دوریا_لوپین داده بود راضی بود. برگشت و به وسط جمع‌ مرگ‌خواران رفت. تمام صورت ها را تک به تک بررسی کرد. موقع گذشتن از صورت لوپین کمی مکث کرد. بعد از اینکه آخرین نفر هم از چشم هایش گذشتند به بلاتریکس اشاره داد. بلاتریکس منظور لرد را متوجه شد و گفت:
از این لحظه به بعد جلسه به طور رسمی آغاز میشه. موضوع این جلسه طرح نقشه برای هدف پیش رو هست. سوروس، با تو شروع می کنیم.


سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
#3
سلام بر شما لرد!
خوبین؟ هورکراکسا خوبن؟

میشه این پست رو نقدش کنین؟


سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
#4
ارباب تسترال ها و لرد_تسترال مرگخواران را با عرعر هایشان بدرقه کردند.

_ عرررر!
_ عررررررررر!
_ عررررررررررررررر!

هربار یکی عر میزد دیگری سعی میکرد بلندتر عر بزند تا خود را ارباب تر و قدرتمندتر جلوه دهد. هرچقدر که میگذشت عرها گوشخراش تر می شدند جوری که انگار در یک تصمیم مشترک مسابقه عر زنی راه انداخته بودند! لرد_ تسترال گلویش خشکیده بود. او باید بلندتر از هرکسی عر بزند. او باید ارباب تسترال ها باشد. او باید بلندترین عر را در میان همه تسترال ها از آن خود کند. خود را آماده کرد تا جوابی محکم به ارباب تسترال ها دهد. گلویش را صاف کرد. وقت عرنمایی او رسیده بود.

_عرر...عههههههه!

لرد _تسترال حس می کرد نمی تواند بشنود. صدای زنگ در سرش می پیچید. آیا این صدای عر خودش بود؟ از این کارش به خود بالید. حالتی شبیه لبخند بر دهان تسترالی اش نقش بست. با خود فکر کرد حتما ارباب تسترال ها را سرجایش نشانده است. به همتای تسترالی اش نگاه کرد و او را درحال هن هن کردن دید. آیا به خاطر شدت صدا اینگونه شده است؟ پس بیشتر به خود بالید و خود را در سرزمین تسترال ها روی تخت پادشاهی تصور کرد که تسترال های زیادی به او تعظیم می کنند. در خیالات خود غرق بود که ناگهان ده ها تسترال اطرافش را احاطه کردند. با خود فکر کرد حتما اینقدر صدای عرش بلند بوده که سراغ او آمده اند.

_عررررررر!

برای این که او را بشناسند عری کشید اما تسترال ها دور ارباب تسرال ها حلقه زدند و به او تعظیم کردند. ارباب تسترال ها با خودستایی نعره ای کشید و به لرد_تسترال نگاه کرد انگار او را به مبارزه دعوت می کند.


گرینگوتز


_یعنی چی که تو آخرین طبقه گلی نیست؟
_ گفتم که! چندبارم چک کردم گلی اونجا نبود!
_ مگه میشه؟ گفت تو آخرین طبقه صندوق بعد از صندوق اون پیرمرد...دامبلدور.
_ بابا میگم رفتم هرچقدر گشتم پیدا نکردم. تازه نازک نی ام رو هم گم کردم.
_پووووفففف!

بلاتریکس با ناراحتی دستش را روی صورتش گذاشت. ایوان یه کم صبر کرد بلاتریکس آروم بشه و بعدش پرسید:

_یعنی رسما سرمون شیره مالیده؟

همه اونقدر غرق در ناراحتی بودن که جواب ندادن تا اینکه تری بوت گفت:

_ چرا منتظرین باید برگردیم دیگه!


سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ جمعه ۱۱ فروردین ۱۴۰۲
#5
درحالی که مرگخواران باید با ارتشی از خرگوش های انتقام جو مواجه می شدند سوزانا برای پرت کردن حواس لرد از جلسه مثلا مخفیانه مرگخواران محیط اطراف جنگل را به او نشان می داد و هم زمان سعی می کرد او را از گرفتن اژدها منصرف کند.

طراف جنگل

_ ارباب واقعا اینجا قشنگ نیست؟
_ چرا چرا قشنگ است اما نه به قشنگی فلس اژدهایمان.
_ ارباب می دانید که الساعه میتوانیم به آن مدرسه جادوگری دستبرد بزنیم و یک تسترال گنده گیر بیاوریم. بهتر نیست؟
_ اولا روی حرف اربابت حرف نزن. دوما گفتیم اژدها می خواهیم پس یعنی می خواهیم!

سوزانا کم کم داشت از انجام ماموریتش نامید می شد و با خود فکر کرد که احتمالا باید از هرجایی که شده یه اژدها گیر بیاورند. همینطور که در میان درخت ها جلو می رفتند صدای گوشخراشی شبیه خروپف به گوششان رسید.

_ این صدای چیست که می آید؟ اصلا خوشمان نیامد. زود برو ببینم صدای چیست.
_ ارباب قربانتان بروم بهتر نیست بعد از آن همه ماموریت دیوانه وار یک بار هم که شده چندنفره به سراغ همچین چیزی در این جنگل طلسم شده برویم؟

لرد که کم کم داشت از این مخالفت های مکرر عصبانی می شد گفت: اگر دوباره ساز مخالف بزنی ممکنه چندتا از این طلسم های ناجور روت بزنما. امروز هم اصلا حوصله اینجور کارها رو ندارم و وقتی بی حوصله میشم خطرناک تر میشم.

سوزانا که کمابیش قانع شده بود بعد از کلی عذرخواهی و قربان صدقه رفتن به طرف صدا رفت. همینطور که در فکر این بود که با صاحب صدا چیکار کند یه دفعه هیبت گنده یک اژدها را دید که به درختی لم داده و چرت می زند. او هم که اصلا دوست نداشت خواب چنین موجودی را بهم بزند سعی داشت تصمیم بگیرد چیکار کند. از طرفی اژدهای موردنظر لرد را پیدا کرده بود و از طرف دیگر این اژدها با این که خوابیده بود همچنان یک اژدها بود. در همین حال اژدها که ساعت شکارش رسیده بود خود را کش و قوسی داد و چشم هایش را باز کرد و اولین صحنه ای که دید سوزانا بود با چوبدستی ای بر دست و دهانی باز...

محل جلسه مرگخواران

_ می توانیم با مذاکره حلش کنیم.
_ ما مذاکره نمی خواهیم ما جنگ می خواهیم!
_ می دانید اصلا این بلا بود که باعث تمام این ماجرا شد. نظرتان چیست او را بدهیم و دست از سرمان بردارید،ها؟
_ چه گفتی؟
_ نه یعنی...چیز... اصلا همان مذاکره بهتر است.

بلا که اصلا از پیشنهاد قبلی لینی خوشش نیامده بود گفت:
_ اصلا نظرت چیست تو را به جایش بدهیم؟ ها؟ تو از همان اول رفتی دنبال این شاه خرگوش پررو. خربزه میخوری باید پای لرزش هم بشینی.

ناگهان پچ پچی در جمع راه افتاد و هر مرگخواری نظر خودش را می داد.خرگوش ها که به گفت و گوی میان مرگخواران نگاه می کردند پس از مدتی از این موضوع خسته شدند و در یک تصمیم جمعی و ناگهانی تصمیم گرفتند که با یک حمله کار را تمام کنند که فرزند شاه خرگوش هم نظر خودش را اعلام کرد.


سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ شنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۱
#6
اتاق مدیریت بحران

مدیر شورا سعی میکند تا جو ملتهبی که ایجاد شده بود را آرام کند.

_لطفا ساکت باشید...به خاطر مرلین هم که شده سا...تام اینقدر با چوبدستیت به میز ضربه نزن...آه!

آه آخر از سر ناامیدی بود. مدیر خیلی دوست داشت با چکشی به میز ضربه بزند اما چکشی نداشت و احتمالا میز چوبی هم خرد میشد.

_آقا تصمیم نهاییتون چیه؟ میخواید همه چیو حاشا کنیم؟ بگم کاراگاه ها بریزن رو همه طلسم فراموشی اجرا کنن؟ ارتش رو آماده کنم واسه جنگ با کمانداران عرب؟

یکی از عضوهای شورا تمام گزینه های ممکن و ناممکن را جلوی مدیر میگذارد و او را آشفته تر می کند. مدیر با نگرانی به اطرافش نگاه می کند و چشمش به کنترل تلویزیون از بین رفته می افتد. دوباره به تلویزیون نگاه می کند که خبرنگاران درحال مصاحبه با یک شخص ناشناس بودند. سرانجام گلویش را صاف می کند و بعد از کلی اهم و اوهوم می گوید :

- خب..تصمیم را گرفتم.

شبکه خبری جادوگری_ لندن

_ هم اکنون قصد داریم با یکی از افرادی مصاحبه کنیم که عضو گروه مبارزه با کمانداران عرب است . نظر شما چیه آقا؟
_ من به عنوان یک جادوگر و عضو این گروه اذعان میکنم که گروه ما در صدد از بین بردن همه کمانداران عرب است.
_آیا دولت شما را به این عمل وا داشته است؟
_دولت؟ ما یک گروه کاملا مستقل هستیم و از هیچ سازمان داخلی و خارجی کمک نمی گیریم و به تنهایی قادر به جنگ با کماندارها هستیم!
_ نقشه شما برای انجام دادن این کار چیست؟
_ ما با استفاده از جادوهای پیچیده، جادوگرهای های ماهر و البته تله موش این گروه تروریستی و نفوذی را از بین می بریم.
_ آیا وزیر هم از نقشه شما پشتیبانی می کند؟
_ وزیر شخصا به من گفته که تمام و کمال از این نقشه استقبال می کند و وسایل لازم را در اختیار ما می گذارد. درواقع وزیر یکی از متحدان اصلی ما است.
_اما...
_ پس بله او از نقشه های ما پشتیبانی می کند.
_ اما شما گفته بودید که از هیچ کس کمک نمی گیرید!
_ من؟ خب...بله ما از هیچ سازمان داخلی و خارجی کمک نمیگیریم زیرا ما گروه مبارزه با کمانداران عرب هستیم! رووووووووووووووووو!

سپس به دیگر متحدانش پیوست که با جادو توانسته بودند خود را شبیه پارتیزان هایی با لباس های عجیب و غریب کنند. بعضی از اعضا پرچمی داشتند که روی آن پرچم عربستان و تیر و کمان و یک ضربدر بزرگ روی آنها بود. خبرنگار با ناراحتی از ترک ناگهانی مخاطبش چوبدستی اش را به دهانش نزدیک تر کرد و گفت:

_ به نظر می رسد این گروه اهداف بلندپروازانه ای دارند. ممنونم که تا اینجا با ما بودید.


اتاق مطبوعات

ایوا همچنان خواب بود و خروپف میکرد. اتاق مطبوعات درهم برهم بود و آثار به هم ریختگی ناشی از شورش جادوگران هنوز مانده بود. جز ایوا کسی در اتاق نبود و تنها جارویی سعی داشت تا اتاق را تمیز کند. روی هم رفته این بدترین روز کاری جارو بود. جارو آهی کشید و به کارش ادامه داد که البته کمک چندانی به تمیز شدن اتاق نمی کرد. در اطراف اتاق پشه ای بود که هدفش یعنی ایوا را شناسایی کرده بود و آماده بود تا روزش را بسازد. پشه با دقت بالا به طرف ایوا رفت. چند بار مجبور شدن به خاطر گرد و غبار جاخالی بدهد تا اینکه درست روی دست راست ایوا نشست. آماده عملیات بود که به خاطر حرکت ناگهانی دست ایوا مجبور به عقب نشینی شد. چشم های ایوا به مرور باز شدند. ایوا بیدار شد...


سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱
#7
به نام خداوند جادو و خرد کزین برتر شخصیت برنگذرد

نام شخصیت: گابریل ترومن

گروه: هافلپاف

سن: نمیدونم احتمالا 14 تا 16

جنسیت: مذکر

چوب دستی: چوب دستی خاس با مغز ریسه اژدها و نسبتا انعطاف پذیر

نژاد: از یه رگه اصیل زاده و از یه رگه مشنگ زاده( مادرم مشنگ زاده بوده)

جارو: نیمبوس 2002

ظاهر: قد بلند و نسبتا لاغر ، موهای آشفته و زرد، چشمانی سبز و براق، نگاه همیشه پرسشگر ، عاشق رنگ سبز و آبیم و معمولا لباسی به همین رنگ ها میپوشم ( زردم دوست دارما)

علاقه ها: تیله سنگی جادویی، کوییدیچ اگرچه استعداد خاصی ندارم ، کتاب خوندن و کتاب خوندن و بازم کتاب خوندن، شیفته دفاع در برابر جادو سیاه و ریاضیات جادویی، ارشد بودن، کمک به بقیه حتی اگه از وقتم بزنم، به طور عجیبی به بیرون آوردن خاطره از سرم اعتیاد دارم و اونا رو نگه میدارم و گاهی به قدح اندیشه دفتر مدیر میرم، سعی میکنم با آدما گرم بگیرم

توانایی ها: تیله سنگیم یه چیز ماورایی هستش، تو دوئل کردن بدکی نیستم خوبم مخصوصا با جادوی پتریفیکوس توتالوس، سرعت خوندنم خیلی خوبه، خوشتیپی ای که چشم ها رو به سوختگی درجه 3 تا 1 دچار میکنه و همینطور مهارت های آوازخوانی جادویی ام هم خوبه( نگو از کجا درآوردم)

تنفرها: گیاهان جادویی، پیشگویی و تاااحدودی علوم مشنگی، افرادی که میگن میدونن ولی درواقع هیچی نمیدونن!، با ورزش های مشنگی کلا خیلی حال نمیکنم، درس خوندن تو روزهای تعطیل:(

بیو جادویی: از بچگی تو محله های جادویی یه جایی تو انگلیس زندگی میکردم و همونجا وقتی اشتباها بازدارنده پسر عموم رو پرت کردم به استعدادم تو تیله سنگی پی بردم! به دلیل کتابخانه غول اسای سخنگومون به کتاب خوانی معتاد شدم متاسفانه. دوستا و همسایه هامون همیشه به خاطر سرعت کمم مسخره ام میکردن. برادرم در کوییدیچ استعداد ذاتی داشت مثل همه خاندانمون و من حسودی میکردم
واسه همین یه روز که داشتیم بازی میکردیم تصادفا! چماق کوبوندم تو صورتش!


اگر میشه تصحیح شود لطفا!


انجام شد.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۱/۱۱/۱۵ ۱۸:۴۰:۱۳

سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ شنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۱
#8
فردی ناراحت با موهای شلخته درحال راه رفتن در راهروهای هاگوارتز بود. همینطور که راه میرفت باخود میگفت:
- آخر چرا اون سوال رو اینطوری جواب دادم؟ سوال 8 رو بگو! آخر کدام جادوگر درست حسابی ای آن را اشتباه جواب میدهد! حتی یادم رفت برای ورد آگوامنتی چوبدستی رو باید چندبار بچرخانم.

حین این بحث و جدل جذاب ذهنی ناگهان صدایی را از سمت راستش شنید. سراپاگوش بود که شاید صدای دیگری بشنود که ناگهان...

- سلام مرد جوان! حالت چطور است؟ دنبال شوالیه شجاع هاگوارتز میگشتی؟
این صدا از طرف تابلو سرکادوگان بود.

-آه! میشه محض رضای مرلین هم که شده یک بار دست از سر من برداری؟
- با من درست صحبت کن ای پسرک خاطی! اگر جرعتش را داری بایست و مبارزه کن!

اما گابریل طرف صدایی که دوباره شنیده میشد را گرفت و به شوالیه اهمیتی نداد.

سرکادوگان با ناامیدی گفت:
- آهای! کجا میروی ای جنگجوی رذل؟

گابریل وقتی به منشا صدا رسید چیزخاصی را ندید. با خود گفت:
- حتما بازم خیالاتی شدم. شاید قرصامو نخوردم! صبرکن ببینم مگه من قرص...

قیژ! قیژ!

به طرف راستش که قبلا دیوار بود نگاه کرد. الان دری بزرگ جای آن را گرفته بود. آیا باید خطر میکرد و به داخل میرفت؟ تصمیم گرفت ریسک کند. به هرحال جادو گاهی ریسک با خود داشت.

وارد آن اتاق شد که بیشتر شبیه انباری با کلی وسیله های ساعت مانند بود. کمی ترسیده بود و از طرفی هیجان زده بود.با خود اندیشید (زمان برگردان!)

به جلو رفت و یکی از آنها را برداشت. فکری هوس انگیز به ذهنش رسید که بر ترس و هیجانش می افزود. فکر اینکه بتواند امتحان وردهای جادویی اش را پاس شود او را بیش از حد خوشحال میکرد. تنها مشکل تعداد چرخش زمان برگردان بود. زیرلب گفت:

- به احتمال زیاد 60 چرخش 1 دقیقه ای است. آره خودشه!

پس شصت بار آن را چرخاند...

در جنگل ممنوعه

حیران و تعجب زده به اطرافش نگریست. اینجا برایش آشنا بود...

از دور هیبت فردی درشت هیکل را می دید. غول غارنشین؟ شاید هم تک شاخ!
- هی انسان! چطور جرعت کردی به قلمرو ما نفوذ کنی؟

گابریل من و من کنان گفت:
-م...من؟ ن...نفوذ؟ مممم...راستش...من....گم شدن...

حرف هایش قابل قبول نبود و سانتور نیز همین نظر را داشت.
- باید تقاصش را پس بدهی!
- چی؟ م..من فقط یه دانش آموزم! لطفا!
- هوممم...دانش آموز نه؟ گفته بودیم به توله ها آسیب نمیزنیم اما فکر کنم وقتش است رژیمم را کنار بگذارم.

همان موقع گابریل به یاد آورد کجا است و چگونه آمده اینجا. پس هرچند بار میتوانست زمان برگردان را چرخاند تا از آن جا بزند به چاک. بنگ! فیلچ را دید که خانم نوریس را نوازش میکند. بنگ! لوپین به گرگینه تبدیل میشود. بنگ! جنگ. بنگ! اسنیپ دارد گریه میکند. ب...صبر کن ببینم چی؟ بنگ!

- هوفففففففففف.

نفس راحتی کشید زیرا دوباره به زمان قبل( حال) برگشته بود. سریع زمان برگردان را پرتاب کرد و گفت:
- نه! این به درد من نمیخورد!

سپس سریع آن مکان را ترک کرد. در راه دوباره به سرکادوگان برنخورد اما توان فکر کردن به این موضوع را نداشت. در سر راهش هیچ کدام از دانش آموزان را ندید. تنها خانم نوریس را دید که با تعجب به او خیره شده.

وقتی به ورودی سالن هافلپاف رسید نتوانست وارد شود و هرچقدر به بشکه ضربه میزد فایده ای نداشت.
در نهایت تسلیم شد و طولی نکشید که فهمید سال تحصیلی تمام شده بوده است...


سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...


پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ جمعه ۲۷ آبان ۱۴۰۱
#9
نام و نام خانوادگی( در صورت تمایل) : حاج آرتین جادوگریان
جنسیت ( در صورت تمایل) : نه به تبعیض ولی به هرحال پسر
سن( در صورت تمایل): سن؟ سن فقط یه عدده!
محل تولد: جایی در ژاپن
محل زندگی( در صورت تمایل): الان هاگوارتز ولی سابقا شیراز بودم
نحوه آشنایی با هری پاتر و میزان علاقه( ضروری): وقتی تو تابستون حوصله ات سررفته باشه و یک قفسه کتاب بزرگ روبروت باشه چیکار میکنی؟ کتاب میخونی. چه کتابی؟ هری پاتر. کدوم عنوان؟ اولیش محفل ققنوس بود! در چه سنی؟ 9 یا 10 سالگی. و اینگونه بود که از بخت خوب یا بدم پاترهد شدم و سایت جادوگران رو پیدا نمودم.
علاقه های شخصی خودتون ( در صورت تمایل): کتاب خوندن، بازی فوتبال، گاهی بازی ویدیویی. تیله سنگی، برنامه نویسی و ... ( و قطعا به نویسندگی و داستان نویسی)


سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۱
#10
فرستنده : گابریل ترون
گیرنده : سیبل تریلانی
آدرس : شکنجه گاه پیشگویی


سلام بر تو ای بانوی پیشگویی ( آن طور که خود میگویی!) مرا ببخش که وقت خویش را ا این نامه معطل مینمایم اما مطالبی بود که شاید توانا نبودم آن طور که باید و شاید به صورت حضوری خدمت برسانم.

سوال هایی مدت ها ( سال ها) ذهن مرا به بازی میگرفتند و برای گشایش این سوال ها به قدرت شما نیاز داشتم.

این سوالات چو نخواهید پاسخ دهید، مرا مشکلی نیست. (تنها مشکلم در آن موقع نیز بی مشکلی است). اکنون سوالات را با نام و یاد مرلین آغار مینمایم.

1. چرا این همه هوش و استعداد اندر درونی در همان دنیای بیرونی به رخ نمیکشی؟ چرا گواه نمیدهی از استعداد خویش؟ با این همه شکوه خانوادگی چرا نشان نمیدهی که از همین خون و خاندانی؟ این قول را از بنده حقیر داشته باش که اگر خود را نشان بنمایی دیگران نیز به شما احترام مینمایند.

2. چرا گاهی مورد تمسخر قرار میگیری اما توجه نشان نمینمایی؟ تصور تمسخر فردی با تکبر و بی تعهد به شما مغرم را دچار تبلور میکند.

3. چرا باید فردی چون شما با چونان عمق فکری با چونان فرد سلطه گری در یک سطح باشد؟ چگونه اسبی که حتی اسب نیز نیست توان رقابت با شما را پیشه کرده است؟ اینگونه افراد با قصد به دنبال از دست رفتن شمایی هستند که درحال دست دست کردن دچار پسرفت میشوید!

5. مهم ترین سوال و نکته ام را درون آخر گذاشتم که به وضوح نگریده شود. این سوال نه از شما بلکه پرسشی دیوانه وار از خود است که چرا چنین گذاف هایی را گفتم. چرا باید وقتم را درحالی که میتوانست به تیله سنگی و طبخ خانه جن ها بگذرد را اینگونه تباه کردم؟ چرا باید با فردی که خود از مقدار آگاهی اش آگاه نیست آگاهانه صحبت کنم؟ باشد که ندانم و ندانم و ندانم...

امیدوارم سالم باشید و سلامت، آمده بودم شما کنید وساطت در این جنگ خود با خود و باحقارت، حقا که خود از این عمل پرحماقت خود را میکنم شماتت....پس ببخش مرا و خداااانگهدارت

قربانی شونده شما
گابریل ترون


سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.