هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱
#1
خلاصه داستان: گلرت گریندل والد به صورت روح در اومده و پیش ولدمورت رفته تا بتونه بهش کمک کنه دامبلدور رو شکست بده. چون به صورت روحه می تونه به خونه 12 گریمولد بره و مخفیانه جاسوسی کنه. ولدمورت خیلی تلاش می کنه انگیزه اصلی گریندل والد رو بفهمه ولی گریندل والد میگه فقط میخواد شکست خوردن و کشته شدن دامبلدور رو ببینه.
با وجود اختلافات و عدم اعتمادی که بین لرد و گریندل والد هست، تا حدودی با هم همکاری می کنن و چند مأموریت اخیر محفل ققنوس علیه مرگخواران لو میره. با این که کشته ندادن ولی مصدوم های زیادی روی دست محفل مونده و محفلی ها گیج و عصبانی شدن و نمی دونن چرا داره اینجوری میشه. از طرف دیگه سیریوس مثل همیشه اسنیپ رو مقصر می دونه و فکر می کنه اون باز هم داره جاسوسی می کنه.
ریموس لوپین و بعضی دیگه از اعضای محفل هم کم و بیش باهاش موافق هستن. دامبلدور که می بینه درگیری داره بین اعضا زیاد میشه نقشه ای می کشه و به همه میگه که میخوان از خونه 12 گریمولد برن که دوباره سیریوس عصبانی میشه. ولی ریموس باهاش صحبت می کنه و میگه این بخشی از نقشه دامبلدوره که میخواد جاسوس رو شناسایی کنه. روز بعد همه ی محفلی ها به خانه ی مخفی دامبلدور ها میرن.
جایی که دامبلدور بهشون میگه هیچ کس بدون همراهی یک دامبلدور (آبرفورث یا آلبوس) نمی تونه وارد یا خارج بشه و هیچ پیامی هم نمی تونن رد و بدل کنن. در همین حال آلبوس به آبرفورث میگه که به همه ی اعضای محفل اعتماد داره و این نقشه برای این نیست که جاسوس پیدا بشه بلکه نقشه های دیگه ای داره.

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃


چند ساعتی می شد که دامبلدور توی اتاق شخصی خودش در طبقه ی سوم خونه ی بزرگ آبا اجدادیش مونده بود و خبری از جلسه ای که قولش رو داده نشده بود. درسته که دامبلدور همیشه به وعده هاش متعهد بود ولی توی این شرایط عجیب و غریب محفل هیچکس انتظار دامبلدور همیشگی رو نداشت. توی چند سال گذشته این بدترین شرایطی بود که محفل ققنوس تجربه ش می کرد. اون هایی که قبل از سقوط ولدمورت هم جزو اعضا بودن حالا شباهت زیادی به روز های آخر اون زمان می دیدند. روزهایی که ته دلشون می دونستن شاید آخرین روز های عمر خودشون و رهبرشون باشه.

در حالی که همه توی سالن اصلی خونه نشسته بودن و هر لحظه سکوت جمع با پچ پچ های آروم می شکست، هری از جاش بلند شد و به سمت آقای ویزلی رفت. ازش مشورت گرفت که آیا بره دنبال دامبلدور یا نه. آرتور ویزلی نگاهی به ریموس لوپین که بغل دستش نشسته بود کرد و با تکون دادن سرش علامت تأیید رو بهش داد.
هری پاتر در میان نگاه های خیره ی محفلی ها از راه پله ی پرشکون و خمیده ای که گوشه ی سالن اصلی بود و به طبقات بالاتر راه داشت حرکت کرد. نگاهی به چلچراغ بلندی انداخت که به ارتفاع هر سه طبقه خونه وسط راه پله آویزون شده بود. هر پله ی مرمر سفیدی رو که بالا می رفت به اتفاقاتی که توی این چند وقت اخیر افتاده بود فکر می کرد. خودش هم نمی دونست که طرف سیریوسه یا اسنیپ. در این که از پروفسور اسنیپ اصلاً خوشش نمیومد شکی نداشت ولی فکر نمی کرد آدمی باشه که بخواد علیه محفل فعالیت کنه.

به طبقه سوم رسید. طبقه ای که فقط یه سالن کوچک در کنار راه پله داشت. نگاهی به اطراف انداخت. دکور این سالن بر خلاف طبقه اول که همه از سنگ مرمر سفید بودن، چوب قهوه ای روشن بود. رنگ کف پوش چوبی روشن تر و دیوار های تیره تر در کنار شومینه ای که از چوب درخت بلوط و به رنگ سیاه بود گرمای خاصی رو بهش القا می کرد. گرمایی که آتش شومینه بیشترش می کرد. مبلمان مخمل سبزی که دور شومینه چیده شده بود وسوسه ش کرد که چند دقیقه ای بشینه و از این محیط دنج لذت ببره ولی ترجیح داد به سمت راهرویی بره که در اون اتاق ها قرار داشتند.
نمی دونست چجوری باید اتاق دامبلدور رو پیدا کنه ولی چند قدمی که جلو رفت با یک در بزرگ از چوب راش مواجه شد که با خط زیبا و شکسته ای «آلبوس پرسیوال» روش حکاکی شده بود.

چند ضربه ای با دست به در زد و بلافاصله صدای دامبلدور به گوش رسید:
- بیا تو فرزندم!

در رو باز کرد و وارد اتاق شد. به محض ورودش آلبوس دامبلدور رو دید که پشت یک میز تحریر کوچک که معلوم بود مناسب نوجوان هاست و بیشتر از اون برای انجام تکالیف مدرسه استفاده می شده نشسته. همه ی تزئینات اتاق به رنگ آبی آسمانی بود و خیلی به رنگ لباسی که دامبلدور پوشیده بود نزدیک بود. هیچ قاب عکس یا پوستر یا چیزای دیگه ای که معمولاً نوجوون ها به در و دیوار اتاقشون می زنن نبود.

پروفسور دامبلدور لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:
- منتظرت بودم.

هری که گیج شده بود با قیافه ی متعجبی پرسید:
- یعنی شما می دونستید که من میام اینجا؟

دامبلدور از جاش بلند شد. از کنار دیوار یک صندلی چوبی قدیمی برداشت و جلوی میز تحریر، روبروی صندلی خودش گذاشت. به هری اشاره کرد بشینه و جواب داد:
- نمیشه گفت می دونستم. بهتره بگم که امیدوار بودم بیای. چند روزه دلم میخواد باهات صحبت کنم ولی ترجیح میدادم خودت بیای پیشم و من این بار رو روی دوشت نندازم.

هری که گیج تر شده بود گفت:
- متوجه نمیشم. اگه باهام کار داشتین چرا بهم نگفتین؟
- چون دیدم خودت تمایلی نشون نمیدی وارد این مشکل بشی.
- نه بحث تمایل نبوده. بیشتر مشکلم اینه خودم گیجم. نمی دونم چی درسته چی غلطه!
- یعنی تو هم به سوروس شک داری؟
- قطعاً ازش خیلی خوشم نمیاد ولی ته دلم نه. بهش شک ندارم. از کسایی که من می شناسم و عضو محفل هستن کسی رو نمی شناسم که بتونم بگم ممکنه جاسوس باشه.

دامبلدور لبخندش بزرگ تر شد:
- برای همین منتظر تو بودم هری! تو سنت خیلی کمه. قطعاً تجربه ی کمتری داری. ولی فکر می کنم تو تنها کسی باشی که بتونم نقشه م رو کامل باهاش در میون بذارم.

هری ته دلش خیلی از این تعریف دامبلدور خوشحال شد ولی سعی کرد جلوی لبخندش رو بگیره و پرسید:
- چه نقشه ای؟ منظورتون همون نقشه ی پیدا کردن جاسوسه؟

دامبلدور از جاش بلند شد. رداش بلندش رو صاف کرد و جواب داد:
- من هیچ نقشه ای برای پیدا کردن جاسوس ندارم. چون مطمئنم جاسوسی توی محفل نیست. روزی که معلوم بشه جاسوسی توی محفل بوده آخرین روز حضور من توی محفل ققنوسه. چون یعنی من اونقدر خرفت شدم که دیگه توانایی اداره ی اینجا رو ندارم. همه ی این جابجا شدنمون و این که به چندتا از اعضا گفتم نقشه ای دارم که جاسوس رو پیدا کنم برای اینه که فعلاً جو آروم تر بشه. من نقشه ی دیگه ای دارم که مدت هاست دارم روش کار می کنم. چیزی که می تونه ما رو به یه پیروزی خیلی بزرگ برسونه. ولی خیلی کار سختیه.

در حالی که عینک نیم دایره ایش رو در آورده بود و تمیز می کرد ادامه داد:
- هری این چیزایی که میخوام برات بگم خیلی مهمه و مهم تر از اون اینه که تو به هیچ وجه نباید به کسی در موردش چیزی بگی. چون حتی اگه یه نفر متوجه این موضوع بشه همه چیز از بین میره. وقتی هم که برات از جزئیات کار بگم عملاً تو رو از روند اجرایی ش خارج می کنم چون از موضوع خبر داری. ولی می تونی به من از نظر فکری کمک کنی که تصمیم های درست تری بگیرم. حالا هنوز هم دوست داری برات از جزئیاتش بگم؟

هری فکری کرد و سرش رو به نشانه تأیید تکون داد.

دامبلدور شروع به صحبت کرد. برای هری از جادوی سخت و پیچیده ای گفت که یک شِبه روح به شکل گریندل والد ایجاد کرده و سراغ ولدمورت فرستاده. گفت که چقدر به سختی تونسته ولدمورت رو راضی کنه که به حرفش گوش کنه و با لو دادن مأموریت های محفل اعتمادش رو جلب کرده. در مقابل حیرت هری و سوالش که پرسید آیا دامبلدور می دونسته که کسایی که به مأموریت می فرستاده آسیب می بینن جواب داد که می دونسته ولی مطمئن می شده که کشته نمیدن. آخرین لحظات یه جزئیات کوچکی از مأموریت رو تغییر می داده و مطمئن میشده که کسی آسیب جدی نبینه. حتی بعضی وقتا خودش هم میرفته و دورادور زیر نظرشون می گرفته که اگه نیاز پیدا شد کمکشون کنه. اما مهم ترین نکته این بود که الان ولدمورت تا حد زیادی به روح تقلبی گریندل والد اعتماد داره.

هری که ذوق زده شده بود گفت:
- پس منتظر چی هستیم؟! می تونیم الان با اطلاعات غلط یه جا بکشونیمشون و یه ضربه ی بزرگ بهشون بزنیم!

دامبلدور لبخندی زد و گفت:
- تند نرو هری! هنوز کار داریم. من گفتم تا حد زیادی! نگفتم کامل اعتماد داره. تام داره مشکوک میشه که چرا هر مأموریتی که لو میره فقط چند تا مصدوم میشن و آخر هم همه می تونن فرار کنن. برای همین یه قدم بزرگ داریم. باید توی مأموریت بعدی بهشون چندتا گروگان بدیم! باید جوری برنامه بریزیم که چند نفرمون گیر بیفتن و اونوقته که اعتماد تام کامل جلب میشه!



پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۱
#2
سوژه ای نو!

پروفسور دامبلدور چشم هاش رو باز کرد. چه خواب خوبی رفته بود. مدت ها بود که مشکلات هاگوارتز و به هم ریختگی محفل نذاشته بود به خودش برسه. همینطوری که چشم هاش بسته بود یه لبخندی زد و میخواست کش و قوسی به بدنش بده که حس کرد یکی دستش رو گرفته!

- آرتور فرزندم! تو هنوز اینجایی؟ چرا دست منو گرفتی؟ بابا پاشو برو دوباره الان مالی میاد می بینه قشقرق به پا می کنه!

ولی آرتور ول نکرد!

دامبلدور به زور چشم هاش رو باز کرد تا ببینه آرتور چرا اینقدر به رابطه شون وابسته شده که دید هیچ نوع ویزلی ای در کار نیست. دست و پا های پروفسور با یه بند سفید رنگ به تخت بسته شده. نگاهی به اطراف کرد. وسط یه سالن تقریباً بزرگ روی تختی خوابیده بود که یه سری وسایل مشنگی بهش متصل بود. نور سفید چنان به صورتش میزد که خیلی نمی تونست اطراف رو نگاه کنه.
چند دقیقه ای صبر کرد تا چشم هاش به نور عادت کنه و تونست یک تخت دیگه مشابه تخت خودش رو در فاصله ی چند متری ببینه. یه مرد بلند قد روی اون خوابیده بود ولی پشتش به دامبلدور بود.

- فتبارک المرلین احسن الخالقین. هر کی هست واقعاً از پشت 10 از 10 ـه!

سعی کرد تمرکزش رو جمع کنه و بررسی بیشتری بکنه و سر در بیاره اوضاع از چه قراره. همینطور که به آیینه ی نصب شده روی یکی از دیوار ها نگاه می کرد یادش اومد مشنگ ها یه سری آیینه دارن که از یه طرف شیشه ست و ممکنه در حال نگاه کردن بهش باشن!
در سمت دیگه ی سالن یک در سیاه فلزی با چند قفل مختلف و قطعاً امنیت بالا قرار داشت که تضاد رنگش با بقیه ی سفیدی اتاق خیلی به چشم می اومد. مطمئناً آخرین راهی که می شد ازش فرار کرد همین در بود.

همینطور که پروفسور در حال بررسی اتاق بود اون مرد سیاه پوش که روی تخت کناری خوابیده بود توی خواب چرخید و بالاخره دامبلدور تونست صورتش رو ببینه!

- ای وای فرزندم! تو اینجا چیکار می کنی؟!

اون مرد به محض این که صدای دامبلدور رو شنید به سختی چشم هاش رو باز کرد. نگاهی به اطراف کرد. معلوم بود خیلی گیج شده و اون هم مثل دقایق پیش پروفسور دامبلدور داره فکر می کنه ببینه چرا اینجاست. بالاخره نگاهش به دامبلدور افتاد.

چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و دوباره بستشون و زیر لب زمزمه کرد:
- نه! خواهش می کنم نه! نه نه نه! بگو اینم از اون کابوس های لعنتیه که هر شب می بینم! هیچ دامبلدوری نمی تونه به من نزدیک بشه. من بزرگترین جادوگر تاریخم. من ارباب تاریکی ام!

دامبلدور به پهنای صورتش لبخند زد و گفت:
- تام! این کابوس نیست و متأسفانه واقعیه! ولی بیا خوشبین باشیم! ما می تونیم از این فرصت استفاده کنیم. می تونیم بشینیم با هم صحبت کنیم و سنگ هامونو وا بکنیم!
- تو رو به مرلین قسم خفه شو پیرمرد! من اصلاً نمیخوام صداتو بشنوم! اصلاً لحن صدات گوشمو آزار میده!
- یعنی درد میاد؟
- درد که نه... خب شایدم چرا. یه جورایی گوشم درد میاد!

دامبلدور انگار بهش پاس گل داده باشن ذوق کرد و گفت:
- فرزندم این درد یعنی که تو هنوز زنده ای. تو هنوز انسانی!

لرد سیاه که به طور کامل از رنگ خاکستری به ارغوانی تغییر رنگ داده بود عربده زد:
- مرتیکه تسترال فکر کردی منم اون کله زخمی مادر هیپوگریفم که از این چرت و پرتا برام بگی؟ به ارواح سالازار اسلایترین یه کلمه دیگه حرف بزنی میام خرخره ت رو می جوم!

در همین حین در آهنی باز شد.

یک مرد قد بلند و کچل با ردای سرتاسر سفید و یه عینک ته استکانی وارد شد. به سمتشون اومد و در فاصله ی مناسبی ازشون توقف کرد.
- سلام به بیمار های محترم روان خانه. من لازار مارکوویچ هستم. مدیر جدید روانخانه سیاه - سفید. اومدم که بهتون خوشامد بگم و به عرضتون برسونم که شما به عنوان دو تا از خطرناک ترین بیماران جامعه جادوگری شناسایی شدید و روند درمان شما با دستگیری و آوردنتون به اینجا شروع شده!

لرد با عصبانیت گفت:
- چطور جرأت می کنی؟ کی چنین حرفی زده؟ من بزرگترین جادوگر سیاه تاریخم!

مارکوویچ عینکش رو صاف کرد و گفت:
- به صلاحدید بنده، مدیریت جدید روانخانه، شما خیلی خطرناک هستید. تا هر وقت که من صلاح بدونم اینجا می مونید و مطمئن باشید نمی تونید زودتر از اینجا برید. فکر فرار رو هم از سرتون بیرون کنید. روی این اتاق طلسم ضد جادو فعال شده و شما عملاً اینجا دو تا ماگل هستید. کمک کنید که روند درمانتون سریع تر انجام بشه. سوال دیگه ای نیست؟

پروفسور دامبلدور دستش رو بالا برد و گفت:
- چرا من یه سوال دارم. مگه هر کی درد رو حس می کنه انسان نیست؟ مگه زنده نیست؟ مرلین وکیلی شما که دکتری به این فرزندم بگو من هر چی میگم قبول نمی کنه!

لازار مارکوویچ سری به نشانه تأسف تکون داد و از اتاق خارج شد!




پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#3
روز به نیمه ی خودش رسیده بود و خورشید در وسط آسمان قدرت نمایی می کرد. آفتاب روی دیواره ی قلعه ی بزرگ و پر ابهت هاگوارتز افتاده بود و سنگ های خاکستری رنگش درخشش عجیبی پیدا کرده بودند. از پنجره ی بزرگ یکی از راهرو ها یک مرد حدوداً سی و چند ساله دیده می شد که کت بلند و خیلی بزرگی پوشیده بود و آرام و با طمأنینه به قدم بر می داشت. قد کوتاه و اندام نحیفش باعث نمی شد که سنش کمتر به نظر برسه. مخصوصاً با اون حجم از ریش و موی قهوه ای رنگ و پرپشتی که معلوم بود خیلی وقته مرتب نشدن. راهروهای خلوت قلعه رو یکی بعد از دیگری طی می کرد تا بتونه به موقع به قرار ملاقاتش برسه.
بالاخره به مجسمه ی کله اژدری آشنایی رسید و زیر لب چیزی زمزمه کرد. بلافاصله مجسمه شروع به چرخیدن کرد و یک راه پله ی مارپیچ پشتش مشخص شد. چند لحظه بعد سه ضربه ی خیلی کوتاه به در دفتر دامبلدور زد و با شنیدن صدای «بیا تو.» وارد دفتر قدیمی مدیر هاگوارتز شد.

- خوش اومدی برودریک. امیدوارم از حضور دوباره ت توی هاگوارتز لذت ببری. یادمه قبلاً خیلی اینجا رو دوست نداشتی.

برودریک بود نگاهی به اطراف انداخت. این دفتر خیلی براش آشنا بود. انگار همین چند لحظه پیش بود که خود شونزده ساله ش اینجا اومده بود و از فکر این که بزرگترین جادوگر قرن داره شخصاً بهش کمک می کنه در پوست خودش نمی گنجید.

- الان هم مثل همون موقع س. چیز زیادی فرق نکرده. فقط این که هر کسی من رو توی هاگوارتز می بینه چنان با تعجب نگاه می کنه که می فهمم من مال اینجا نیستم. این کلاس ها هم که دیگه بدترش کرده. من با این ها خیلی متفاوتم آلبوس.

دامبلدور به پهنای صورتش لبخند زد. می دونست که ممکنه برودریک اونجا راحت نباشه ولی به وضوح می دید که برودریک بعد از فاجعه هایی که براش اتفاق افتاده و مدت طولانی ای که توی سنت مانگو بستری بوده حالا داره آروم آروم توانایی های خودش رو دوباره پیدا می کنه. دستش رو روی شونه ی بود گذاشت و گفت:
- به هر حال خوشحالم که به توصیه من پیرمرد گوش کردی. امیدوارم به زودی بتونی برگردی به وزارت. ما خیلی وقته که نیاز به نیروهای خوبی توی وزارتخونه داریم.

برودریک چیزی نگفت. فقط لبخند خیلی کمرنگی زد. خودش هم نمی دونست که دیگه بعد این همه اتفاقاتی که براش افتاده و بعد از اون همه داستانی که پشت سر گذاشته می تونه دوباره به روال گذشته و کار قبلی ش برگرده یا نه.

پروفسور دامبلدور ادامه داد:
- خب بریم سر کار خودمون. همینطور که می دونی این یه برنامه س برای این که یه کم خستگی رو از تنتون بیرون کنیم. قراره یه جورایی یه اردوی تفریحی براتون باشه. ولی فکر کنم چیزی که برای تو آماده کردم از همه بهتر باشه. خیلی تلاش کردم که این خاطرات رو جمع کنم. امیدوارم وقتی بر می گردی انرژی بیشتری گرفته باشی فرزندم.

وقتی حرف هاش تموم شد، فشار کوچکی با دستش به شونه ی برودریک داد و اونو به سمت قدح اندیشه ی باستانی راهنمایی کرد. مثل همیشه مایع نقره ای رنگی کف اون ظرف سنگی جمع شده بود. خیلی وقت بود که برودریک این کار رو نکرده بود ولی حس و حال خاصش رو هیچوقت فراموش نمی کرد. همیشه از رفتن توی خاطرات خوشش میومد. اونجا چیزهای کمتری بودن که اذیتش کنن.
ناخودآگاه خم شده بود و صورتش رو نزدیک به مایع مرموز نقره فام کرد. به محض این که نوک بینیش سطح مایع رو لمس کرد احساس کرد پاهاش از زمین بلند میشن و تصاویر اطرافش به سرعت جابجا شدن. بالاخره روی زمین صاف فرود اومد و نگاهی به اطرافش کرد.

اومده بود به سال ها قبل. دقیقاً می تونست اونجا رو به یاد بیاره. اون شلوغی برای انتخابات وزارت بود. کمی چشمانش رو تنگ کرد تا درست بتونه ببینه. مورفین گانت رو داشت می دید که سخنرانی پر شوری می کنه. هر چند دقیقه صدای شلیک خنده از اطراف شنیده می شد! کاملاً یادش رفته بود جذاب ترین و خنده دار ترین نطق های زندگیش رو از مورفین شنیده بود. روی پلاکارد های اطراف عبارت «دولت تابستان» به چشمش می خورد و در طرف دیگر دلوروس آمبریج رو می دید که داره با خشم به مورفین نگاه می کنه. می دونست که خیلی زود یه جنگ تمام عیار بین این دو راه میفته!

یه لحظه دوباره تصویر عوض شد! فهمید که قراره چندین خاطره رو با همدیگه تجربه کنه و قطعاً توی هر کدوم هم زیاد باقی نمی مونه.

وقتی دوباره تصویر ثابت شد زیر خنده زد! دو تا بچه ی فسقلی رو میدید که داشتن نقشه برای عصبانی کردن ولدمورت می کشیدن! جیمز سیریوس پاتر و تد ریموس در به سرعت داشتن چیز هایی آماده می کردن. نمی دونست این دفعه قراره چی به سر ولدمورت بیارن ولی مطمئن بود که لرد قراره از عصبانیت منفجر بشه. از فاصله ی بیشتر ویولت بودلر رو می دید که داره بهشون نزدیک میشه. عنوان مدیریت ش روی لباسش به شدت خودنمایی می کرد و ظاهراً دوباره قصد داشت جلوی جیمز و تدی رو بگیره که یه گند دیگه بالا نیارن.

باز هم تصویر عوض شد.

این بار خودش رو توی خونه گریمولد دید. پروفسور دامبلدور جوونتر رو دید. یا همونطور که خودش دوست داشت اون موقع ها صداش کنن... پروف! در حال حرف زدن با محفلی ها بود. اینطور که از حرف هاشون می شنید قرار بود یه جنگ دیگه با مرگخوار ها داشته باشن و این ها آخرین حرف های قبل از شروع جنگ بود. بین محفلی ها چهره های آشنای خیلی زیادی می دید. دوست های قدیمی ش... چقدر دلش میخواست اون ها هم می تونستن برگردن.

میخواست بیشتر ببینه ولی باز هم تصویر عوض شد.

توی یکی از بازی های کوییدیچ بود. اسم یکی از تیم ها رو یادش نمی اومد ولی تیم مقابل رو یادش اومد! کی سی ارزشی! وای خدا عجب لیگی شده بود اون سال. لودو بگمن عجب بازی هایی می کرد. البته یادش نمی رفت که لودو هر چقدر بازیش خوب بود ولی در عین حال حاشیه های زیادی داشت. نگاه دقیق تری کرد ببینه عنوان مدیریت رو گوشه ی لباسش می بینه یا نه؟ نه هنوز مدیر نشده بود. ولی هنوزم بازیش رو می دید و عجب بازیکنی بود.

قبل این که تصویر عوض بشه می تونست حدس بزنه قراره به هاگوارتز بره.

جشن آخر سال بود و این بار ماندانگاس فلچر مدیر هاگوارتز شده بود. یه جشن با شکوه و خیلی شلوغ و پلوغ با یه عالمه دانش آموز جوونی که بعد ها خیلی هاشون تبدیل به بزرگترین جادوگر های زمان خودشون شدن. یوآن آبرکومبی، گیدئون پریوت، رز زلر و بقیه ای که هر کدوم از همون موقع معلوم بود قراره تبدیل به جادوگر های خفنی بشن. دانگ در حال سخنرانی بود و گیدئون رو بهترین دانش آموز هاگوارتز معرفی کرد. همه در حال تشویق بودن که برودریک دستی رو روی شونه ش حس کرد.

این دامبلدور بود که اونو از خاطرات بیرون کشیده بود.

چند لحظه روبروی هم ایستادن، لبخندی به هم زدن و برودریک سری تکون داد و از در اتاق مدیریت خارج شد. وقتی از پلکان مارپیچ پایین می رفت همینطور که لبخند میزد چشم های خیسش رو هم با پشت آستین کت گشادش پاک کرد.



پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#4
- اگه قرار باشه کسی با کسی باشه تو با منی، کسی با تو نیست!

صدا از سلول روبروی دوریا میومد. اما هر چی نگاه کرد نتونست کسی رو اونجا ببینه. یه سلول سرد و تاریک و نمور که بیشتر از نصفش تاریک مطلق بود و فقط نور مهتاب از پنجره ی سلول یه قسمت کوچیک از اونو روشن کرده بود. همینطور که دوریا داشت نگاه می کرد تا متوجه بشه که کی توی اون سلوله، چیزی در اعماق تاریک اتاقک روبرویی تکون خورد. اول از همه پاهای عضله ای در شلوار قهوه ای رنگش رو دید که به کمربندش یک شمشیر بلند بسته شده بود. بالا تنه ی بدون لباس و عضلات ورزیده ش بیشتر از همه جلب توجه می کرد و در آخر مو ها و ریش بلند قهوه ای رنگ اون مرد با چهره ای عبوس و با صلابت به چشم می اومد.

دوریا با تعجب گفت:
- برودریک تویی؟ این مسخره بازیا چیه؟ ما که دو دقیقه پیش با هم حرف زدیم.

برودریک بود دستش رو به دیوار گذاشت و ژستی گرفت و جواب داد:
- بابا من برای خودم برو بیایی داشتم یه موقعی. کاریزمایی به هم زده بودم. این چه طرز وارد کردن من به صحنه بود؟ تو از این ور داد بزنی و منم جواب بدم تازه بعد تیکه هم بارم کنی؟

دوریا چشم هاش رو چرخوند و گفت:
- خدا رو شکر یه آدم سالم هم توی این مملکت پیدا نمیشه! حالا بیا ببینیم باید چه غلطی بکنیم؟

برودریک چند لحظه ساکت شد. داشت پیش خودش بررسی می کرد ببینه باید این حرف دوریا بهش بر بخوره و قهر کنه یا نه. که بعد از چند ثانیه به این نتیجه رسید که این دفعه با توجه به شرایط خطیری که توش هستن می تونه بی خیال بشه و آقایی کنه و بزرگوارانه ببخشه! یه لیستی از جیبش در آورد و شروع به صحبت کرد:
- ببین من این لیست رو تهیه کردم و روش بررسی کردم. اینا همه ی آدم هایی ن که زندونی شدن. در کل به سه گروه تقسیم میشن. گروه اول اونایی ن که دو تا سیلی که خوردن پشیمون شدن و چادر چاقچور کردن و الان با چارقد گل گلی در سطح شهر می گردن. لرد و دامبلدور و پیوز و چندتا دیگه جزو این گروهن که اسمشون رو میذاریم دلاوران! قطعاً برای فرار هم نمیشه روشون حساب کرد.

دوریا دوباره شاکی شد و گفت:
- اوی دوباره به لرد سیاه توهین نکنا!

برودریک خنده ای کرد و گفت:
- توهین نمی کنم که دارم میگم اینا جنگجو های واقعی ن! بگذریم. گروه دوم گروهی ن که کلاً هیچی به هیچ جاشون نیست. همه چی به کتفشونه. نه اعتراضی دارن که زندونی شدن، نه تلاشی می کنن که آزاد بشن. نه اصلاً خیلی در جریانن که چی به چیه! همونطور که می دونی اینا رو هم نمیشه روشون حسابی کرد.

دوریا که استرس گرفته بود گفت:
- خب الان یعنی همه ی امید ما به گروه سومه دیگه. اونایی که میخوان فرار کنن! کیا توی گروه سومن؟
- اسم همه شون رو بخونم؟
- آره!
- خب خبر خوب اینه که این گروه خیلی شلوغ نیست. فعلاً خودمم و خودت!


ویرایش شده توسط برودریک بود در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۱۴:۴۶:۴۰


پاسخ به: ارتباط با زندان‌بان!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۱
#5
- زندانبان اینجا کیـــــــــــــــــه؟!

صدای که بود؟ صدای بود نبود؟ چرا صدای خود بود بود! با لگد گذاشته بود وسط درب اتاق زندان بان و همینطور که پیراهنش رو جر میداد عربده می کشید:
- بیـــــا جلو ببینم! بیا ببینم چند مرده حلاجی؟!

همینطور که بودریک جامه از تن می درید یکی از زندان بان های دون پایه ی آزکابان دوید و اومد جلو و با صدای ریزی جیغ جیغ کرد:
- چه خبرته؟! تو اینجا چه غلطی می کنی؟! مگه دیوانه ساز ها دم در سلولت نبودن؟!

- اون که یه ماچ داد و دمش گرم!

- یعنی چی؟! مگه گوساله ای؟ اینا هر آدمیزادی رو که می بینن دهنشو صاف می کنن!

برودریک دستی به پیشونی ش کشید و با صدای سنگینی گفت:
- ببین دائاش من! من یه افسردگی بدی دارم. اصلاً تا یه مدتی توهمی شده بودم که قوری چایی ام. حالا این بنده خدا دیوانه سازه فکر می کنه قوری چاییه! من اومدم بالا داشت برای زندانیا چای دارچین می ریخت!

اون زندان بان دون پایه همینجوری ماتش برده بود که یهو برودریک یادش اومد قرار بود شاکی اینجا باشه!

- اینجا مُقام و مسئول کیـــــــــــــه؟!

- میگم گوساله ای میگی نه! خب داد نزن حیوان! مٌقام نداره! مسئول سولی ـه!

برودریک یهو گل از گلش شکفت و گفت:
- جدی؟! سُلی خودمون؟ همون سلیمون کچل؟! بابا این کی اینجا زندان بان شد؟! این توی محل ماگلی ما یه نیسان آبی داشته هندونه می فروخت! اصلاً نمی دونستم جادوگره!

- چرا جفنگ میگی گوساله؟ سو، لی! اسمش از این چینی ژاپنیاس دیگه! اصلاً یارو زنه!

برودریک در حالی که دوباره داشت جامه می درید داد زد:
- برو بهش بگو مادر نزاییده کسی به یکی از "بودا" بگه چی بپوش چی نپوش! ما هر جور بخوایم می چرخیم! فعلاً هم با لخت حال می کنیم!

یارو چونه ش رو خاروند و گفت:
- حاجی من اینجا رو درست نفهمیدم. یه دقیقه جامه ندر ببینم چیکار باس کرد! الان یعنی بودا چی شده؟ اصلاً مگه تو بودایی هستی؟!

- ببین حالا کی گوساله س! اسم من برودریک بود هست! خاندانمونو میگم یعنی. جمع چنتا بود میشه بودها و در حالت محاوره میشه بودا!

- حله حاجی گرفتم. میرم میگم بهش! فقط خواهشاً دیگه شلوارتو جر نده اینجا خونواده میان ملاقات زندانیا! برو به سلامت حاجی!

- مخلصیم! پس فعلاً.



پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱
#6
در لحظه ای که پروفسور راکارو از تونل زمان عبور کرد، قبل از این که کسی بتونه فکری بکنه یا حرفی بزنه، پدربزرگ پیر و چروکیده سه متر روی هوا پرید و پاهاش رو از هم باز کرد. دست هاش رو به حالت کاملاً صاف و مستحکم گرفته بود و روی هوا داشت به این فکر می کرد که می تونه با همین دست هاش گردن اون جوجه جادوگر ها رو بشکنه!

- ببخشید پدر جان!

پیرمرد همینطور که روی هوا معلق بود نگاهی به اطراف کرد ببینه که کدوم احمقی جرأت کرده توی این عصبانیت و در حین حرکات آکروباتیک رزمی ش مزاحمش بشه! نگاهش به یکی از جقله هایی افتاد که همراه ارکوارت اومده بودن افتاد و با خشم بهش گفت:
- چیه؟!

لودو بگمن گلوش رو صاف کرد و گفت:
- پدر جان، توی صحنه ی قبلی همه ی ما توی کافه ی سه دسته پارو بودیم! الان شما چجوری اینجا با این سقف کوتاه سه متر پریدی توی هوا؟ تازه این پنکه سقفی ها رو هم دیدی؟ پَرش بهتون بگیره آب لمبو میشینا!

پدربزرگ راکارو همینطور که در حال ادامه دادن به پرشش بود چونه ش رو خاروند و گفت:
- خب آخه It's my move بابا جان! من اگه بخوام دهنتونو سرویس کنم باید چارتا حرکت خفن بزنم دیگه.

برودریک بود آهی کشید و گفت:
- ما که آخرش قراره همه اینجا بمیریم. بدبخت و کثافط در انتظار ماست. بیاین بریم بیرون شما این جنگولک بازیاتون رو در بیارین! بیا پایین پدر جان. الان از اول این صحنه تا حالا اون بالا وایسادی. سوباسا هم ده دقیقه یه بار میومد پایین و دوباره می پرید هوا. آبرو حیثیت داستانمونو بردی پدر جان!

پیرمرد که هی عصبانیتش بیشتر میشد داد زد:
- نخـــیر! من نه بیرون میام نه پایین! می دونی چَرا؟! از من بپرس... برای این که من این همه دارم حرکات خفن میزنم که همه ش بار سینمایی داره! اون بیرون تسترال هم پر نمیزنه که ببینه و یه تشویقی بکنه. یه راه دیگه پیدا کنین!

لوسی ویزلی با صدای جیغ جیغی گفت:
- من این مشکل رو حل می کنم! آقایون خانوما! تشریف بیارید بیرون کافه دوئل جادوگری داریم!

همه ی دانش آموزا به لوسی زل زدن. پدربزرگ راکارو فرود اومد و خیره به لوسی نگاه کرد. حتی خود پروفسور راکارو هم با زمان برگردان برگشت، یه نگاهی به لوسی انداخت و سری بابت تأسف تکون داد و دوباره به زمان خودش برگشت.

- چتونه؟! خب تماشاچی جور کردم دیگه. ببینین همه بلند شدن اومدن سمتمون!

برودریک آهی کشید و گفت:
- تو هیپوگریفی چیزی هستی؟! ندیدی اون پروفسور چه زری زد؟ اینا به خون جادوگرها تشنه ن. همه شون رو آتیش میزنن. اونوقت تو دعوتشون می کنی دوئل جادوگری ببینن؟ نگفتم همه می میریم؟!

چند دقیقه بعد توی محوطه ی بیرون کافه یه آتیش بزرگ دایره ای شکل درست کرده بودن. ده پونزده تا دانش آموز و پدربزرگ راکارو وسطش وایساده بودن و با خشم و ترس به همدیگه زل زده بودن. بعد از مذاکرات طولانی که شکل گرفته بود نتیجه این شده بود که ماگل ها قبول کرده بودن به جای این که همه شون رو آتیش بزنن، بشینن مبارزه این ها رو نگاه کنن و تیم بازنده رو آتیش بزنن. تیم برنده همه می تونه فعلاً جون سالم به در ببره!

دانش آموزها داشتن با ترس به هم نگاه می کردن که پدر بزرگ راکارو شش متر روی هوا پرید، پاهاش رو از هم باز کرد و دست هاش رو به حالت کاملاً صاف و مستحکم در آورد. به این فکر می کرد که با همین دست هاش می تونه گردن تک تکشون رو بشکنه. لباس سفیدش که از این پارچه لیز ها داشت و با چند بند جلوش به هم بسته شده بود توی باد تکون می خورد. موهای دم اسبی ش هم که تناقض عجیبی با وسط سرش که طاس بود داشت، توی هوا معلق مونده بود.

- پدر جان؟!

- زهر مار و پدر جان؟! دیگه چه مرگته؟ اگه همون موقع زرت و پرت نکرده بودی الان کار تموم شده بود این ماگل های مادر تسترال هم اینجوری وحشی نشده بودن!

لودو آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- نه آخه بازم داری اشتباه میزنی. درسته پروفسور راکارو شرقیه. ولی به طور واضح برای ما مشخص کرد که شما جد پدریش هستین. پدرش هم اهل بریتانیا بوده. شما رفتی تو نقش پدر بزرگ مادریش که شرقی بوده. این تیپ و لباس و حرکات رزمی مال پدربزرگ مادریش میشه!

پدربزرگ راکارو که حالا فهمیده بود توانایی هنرهای رزمی نداره با مغز خورد زمین. بلند شد و پالتوی سیاه بلندش رو به همراه کلاه انگلیسی و کیف چرمی که دستش بود رو تمیز کرد و گفت:
- خب الان یعنی باید با چوبدستی بجنگیم؟ آخه من که مدرسه نرفتم چیزی بلد نیستم! این نوه ی بی شرفم هم هر دفعه میاد من پیرمرد رو تحقیر می کنه میره! هر چی بهش میگم مزن بر سر ناتوان دست زور نمی فهمه. بابا جان زمان ما امکانات نبوده!

دوریا به سمت پدربزرگ راکارو میره و دستشو حلقه می کنه دور شونه پیرمرد که داشت اشک میریخت. سعی می کنه آرومش کنه و میگه:
- اشکالی نداره پدر جان. این همینجوریه. اصلاً یه اخلاقای مزخرفی داره! الان ببین ده پونزده تا داشن آموز رو برداشته آورده هزار سال پیش که دوئل کنن. یکی نیست بگه آخه مردک تو باید یه چیزی یاد بدی که ما بعدش تمرین کنیم. اصلاً فک کنم میخواسته به کشتنمون بده!

برودریک فکری کرد و گفت:
- وایسا ببینم. اصلاً ما چرا داریم تلاش می کنیم که پیروز بشیم؟


چند دقیقه بعد تونل زمان شکل گرفت و پروفسور راکارو وارد شد. نگاهی به شعله های آتش کرد و لبخند جد بزرگش رو هم دید و فهمید اتفاقات خوبی نیفتاده!

برودریک بود روی یه سکویی رفت و گفت:
- آقایون و خانومای ماگل! این رییس جادوگرهاست. الانم تیمش باخت. ما که با این تونل زمان از خدمتتون مرخص میشیم. ولی این بابا اول باید انگشتاش رو برای پیرمرد پر حاشیه ببُره و بعدم می تونید به عنوان بازنده دوئل آتیشش بزنین. خیالتون هم راحت وقتی انگشت نداشته باشه نمی تونه چوبدستی دستش بگیره و از آتیش در بره. ما هم میریم هاگوارتز می گردیم و یه معلم دوئل حسابی برای خودمون پیدا می کنیم. عزت زیاد!

گروه دانش آموزان در حالی که سعی می کردن صدای جیغ و دادها و فحش های رکیکی که پروفسور راکارو میده رو نشنیده بگیرن وارد تونل زمان شدن و هاگوارتز حالا باید دنبال یه معلم دوئل جدید با شیوه های معمولی تری بگرده!



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#7
یه فرضیه هست که میگه آدم ها وقتی به آخرین لحظات عمر خودشون میرسن و دیگه مرگشون قطعیه، ذهنشون برای این که اون لحظات آخر درد و عذاب نکشن، وارد توهم میشه و واقعیت رو تحریف می کنه. یعنی حتی کسی که توی آتش سوزی، که یکی از زجرآورترین روش های مرگه، می میره هیچی از اون درد لحظات آخر نمی فهمه. بلکه مغزش گولش میزنه، پیام های رسیده از عصب های سرتاسر بدن رو نادیده می گیره و مثلاً این توهم رو ایجاد می کنه که یه نفر اومده آتش رو خاموش کرده و اون فرد هم بدون هیچ دردی و زجری آروم آروم خواب آلوده میشه و مثل یه بچه می خوابه و می میره.

برودریک بود در حالی که از دروازه های اصلی هاگوارتز وارد می شد به این فرضیه فکر می کرد. از وقتی که سنت مانگو رو ترک کرده بود و تونسته بود به روال عادی زندگیش برگرده، با یک شوک بزرگ مواجه شده بود. مرگ آلبوس دامبلدور، بزرگترین جادوگر همه ی اعصار. اما غم و حسرتی که توی وجود برودریک ریشه دونده بود به خاطر این نبود که دامبلدور جادوگر بزرگی بوده، بلکه اون پیرمرد تنها کسی بود که توی زندگیش احساس می کرد که می تونه روش حساب کنه. تنها کسی که روی برودریک حساب می کرد و اونو به چشم چیزی بیشتر از یه موجود همیشه غمگین میدید حالا مرده بود و اون حتی نتونسته بود توی مراسم تدفینش شرکت کنه. همیشه به خودش می گفت اگر اون موقعی که دامبلدور کشته شده بود توی بیمارستان نبود شاید می تونست کاری بکنه که این اتفاق نیفته. شنیده بود که توی اون زمان مدیر هاگوارتز به شدت آدم هاش توی وزارتخونه رو از دست داده بود.
دیگه بیشتر از این نمی تونست به این فکر کنه. همون موقعی که برای مأموریت در هاگوارتز داوطلب شده بود می دونست که اعماق دلش میخواد یه سری هم به مقبره ی دامبلدور بزنه. حالا بالای سر اون سنگ مرمر سفید پرشکوه ایستاده بود و برای آخرین بار ادای احترام می کرد. باز هم از ذهنش گذشت که ای کاش اون فرضیه درست بوده باشه و دامبلدور از اون طلسم مرگ و سقوط مرگبارش هیچی نفهمیده باشه و به آرومی فقط به یه خواب عمیق فرو رفته باشه.

کافیه دیگه! باید میرفت سراغ مأموریتش!

این روزها محوطه ی فعلی هاگوارتز اصلاً امن نبود. از بعد از نبرد هاگوارتز بر خلاف چیزی که اکثریت فکر می کردند، نه تنها مرگخواران سقوط نکرده بودند و از بین نرفته بودند، بلکه یه جورایی سعی کرده بودند هاگوارتز، که اون موقع تبدیل به یکی از سمبل های شکستشون شده بود رو تخریب کنند. اینقدر حمله های پی در پی و تخریب های وحشیانه ای کردند که دیگه اونجا قابل استفاده به عنوان یه مدرسه نبود. بنابراین قدیمی ترین مدرسه علوم و فنون جادوگری برای همیشه تعطیل شده بود. اما خبرهایی به وزارت سحر و جادو می رسید که مرگخواران باز هم از خیر هاگوارتز نگذشتن و تلاش کردند تا جایی که می تونن گنجینه های ارزشمندی که اونجا به جا مونده بود رو تصاحب کنن. بعد از مدتی هم وقتی به این نتیجه رسیدند که چیز دیگه ای باقی نمونده هاگوارتز رو ترک کردند.
حالا وزارت برودریک رو فرستاده بود تا یه بررسی کامل از اوضاع داشته باشه و بتونن یه تصمیم گیری درست در موردش انجام بدن. بر خلاف چیزی که مسئولان وزارتخونه اعتقاد داشتن و میگفتن مرگخوارها مدت هاست که از هاگوارتز رفتن و هیچ خطری در حال حاضر اونجا نیست اما باز هم کسی حاضر نبود حتی برای یک مأموریت بازدید ساده به اونجا بره.

بالاخره برودریک در اصلی قلعه رو به سختی باز کرد. باورش نمی شد که این همون قلعه ی باشکوه باشه! تقریباً هیچ چیز باقی نمونده بود. یه جورایی ساختمان هاگوارتز مثل یه ساختمان مخروبه شده بود. سقف بین طبقات در خیلی از قسمت ها ریخته بود و با یک نگاه می تونستی چند طبقه و حتی بعضی وقتا آسمون رو هم ببینی. مجسمه ها و تزئینات دلفریبی که هر دانش آموز 11 ساله رو برای ساعت ها مجذوب خودش می کرد از بین رفته بودند. همه ی پنجره های قدی که ارتفاعشون چندین متر بود شکسته و درب و داغون شده بود. میزها و صندلی های سرسرای اصلی در آتش سوخته بود و سقف جادویی مثل قیر سیاه بود.
می دونست که خیلی از این ها تأثیرات نبرد هاگوارتز بوده ولی می تونست نشانهه هایی از تخریب های هدفمند توی دیوار ها و بعضاً توی زمین قلعه رو ببینه. قطعاً این ها تلاش های مرگخواران برای رسیدن به گنجینه های ارزشمندی بوده که افسانه های زیادی در موردش نوشته و گفته شده بود.

برودریک آرام آرام حرکت می کرد. بدون عجله سعی می کرد همه موارد رو بررسی کنه. بعضی وقتا تکونی به چوبدستی ش می داد و یک قلم پر و یک کاغذ پوستی از جیبش خارج می شدن، قلم خود به خود روی کاغذ چیزی می نوشت و دوباره هر دوی اون ها توی جیب کت قهوه ای رنگش که مثل همیشه چند سایز از خودش بزرگتر بود، قرار می گرفتن.
مسیرش رو از قبل انتخاب کرده بود و حالا به دفتر مدیریت خیلی نزدیک شده بود. مدت ها بود از اون راه پله ی چرخان بالا نرفته بود. اما هیچوقت یادش نمی رفت که بزرگترین انگیزه های زندگی ش رو توی همون دفتر و از دامبلدور گرفته بود. با این حال رفتنش به دفتر مدیریت دلیل دیگه ای داشت. می دونست که ورود به اونجا قطعاً برای مرگخوار ها کار ساده ای نبوده. ممگن بود نتونسته باشن وارد بشن و اونجا هنوز دست نخورده باقی مونده باشه. شاید این اصلی ترین دلیلی هم بود که وزارت این مأموریت رو ایجاد کرده بود.
چوبدستی ش رو در آورد و سعی کرد از طریق دستور العملی که بهش داده بودن طلسم پلکان چرخان رو باز کنه و وارد بشه. دقایقی مشغول بود و با چوبدستی به نقاط مختلفی ضربه میزد. می دونست چنین طلسم هایی خیلی پیچیده ن ولی فکرش رو نمی کرد اینقدر به مشکل بخوره. در حالی که یه جورایی داشت ناامید می شد، با یکی از ضرباتی که با چوبدستی ش وارد کرد صدای کلیکی اومد و ورودی دفتر مدیریت هاگوارتز باز شد.

لبخند رضایت روی لب های برودریک نشسته بود که ناگهان صدای جیغ عجیبی توی گوشش پیچید! مثل این نبود که یه نفر جیغ بزنه و او بشنوه. صدا از توی مغزش میومد و داشت دیوونه ش می کرد! حس کرد اگه چند لحظه دیگه این صدا ادامه پیدا کنه ممکنه دیوانه بشه! حاضر بود پرده ی گوش هاش رو پاره کنه که صدا قطع بشه ولی اصلاً توان حرکتش رو از دست داده بود. درست لحظه ای که روی زمین چهاردست و پا شده بود و نمی دونست باید چیکار کنه صدا قطع شد!

باورش نمی شد بالاخره اون صدای لعنتی قطع شده بود!

سنگینی نگاهی رو روی خودش حس کرد.

آروم سرش رو بالا آورد و با تعداد زیادی از افرادی روبرو شد که رداهای سیاه پوشیده بودند و کلاه رداهاشون رو روی صورتشون کشیده بودند. بالاخره بعد از چند لحظه یکی از اون ها نقابش رو برداشت. موهای سیاه رنگش رو از روی صورتش کنار زد و گفت:
- ببین چه شیربرنجی رو هم فرستادن برای مأموریت! لوسیوس شانس آوردی که بی عرضگیت توی کشتن این بابا به یه دردی خورد!

لوسیوس مالفوی نقابش رو برداشت و گفت:
- خفه شو بلاتریکس. همین شیر برنج طلسمی رو باز کرد که خودت چند ماه نتونستی بازش کنی. الان باید از من و راکوود ممنون باشی که نکشتیمش.

برودریک فهمیده بود چی شده! چیزی که وزارتخونه بهش اطمینان داده بود اتفاق نمیفته. مرگخوار ها هنوز اونجا بودن. احتمالاً اون صدای جیغ هم یک طلسم امنیتی بوده که روی در ورودی دفتر مدیریت کار گذاشته بودن که هر موقع کسی بازش کرد بیان و اونجا رو هم غارت کنن!
در حالی که مرگخوار ها با همدیگه کل کل می کردن و بعضی وقتا می خندیدن مغز برودریک به سرعت در حال کارکردن بود تا ببینه چجوری می تونه از این مخمصه خودشو خلاص کنه. می تونست با چوبدستی ش که هنوز توی جیبش بود یه درخواست کمک بفرسته. ولی با توجه به این که کسی نمی تونست توی هاگوارتز آپارات کنه چقدر طول می کشید تا نیروی کمکی برسه؟ چجوری باید وقت تلف می کرد؟

-شماها فکر می کنین که ما نمی دونستیم اینجایید؟!

وقتی برودریک این حرفو با یه پوزخند تمسخر آمیز زد به شکل عجیبی مرگخوار ها ساکت شدن. انگار کلکش گرفته بود!

فنریر گری بک با عصبانیت غرید:
- چه مزخرفی داری میگی؟ حرف نزنی خرخره ت رو می جوم!

برودریک که دید نقشه ش داره می گیره خنده تمسخر آمیز دیگه ای کرد و ادامه داد:
- شک نکردین با این که وزارت خبر داره که شما دارین اینجا رو شخم می زنید چرا یه کارمند بخش اسرار رو فرستاده؟! فکر نکردین اینا یه تله باشه؟

همه ی مرگخوار ها ساکت شده بودن. به همدیگه نگاه کردن و پچ پچی بینشون راه افتاد. توی همین موقع برودریک خیلی آروم چوبدستی ش رو لمس کرد و پیغام کمک رو فرستاد!

- اون کثافت پاترونوس فرستاد! داره ما رو بازی میده! سریع بکشیدش!

بلافاصله بعد از این جیغ بلاتریکس همه ی مرگخوارها چوبدستی هاشونو در آوردن و میخواستن به سمت برودریک حمله کنن. برودریک سریع چوبدستی ش رو بیرون کشید و داد زد: «اکسپلسیو!» یه انفجار بزرگ اون وسط به وجود اومد! برودریک از این فرصت استفاده کرد. سریع روی پاهاش پرید و شروع به دویدن کرد. پشت سرش مرگخوار ها دنبالش می کردن و انواع و اقسام طلسم ها رو به سمت می فرستادن. از پیچ راهرو گذشت. به قسمتی رسید که کف راهرو ریخته بود و امکان جلوتر رفتن نبود. سریع تکونی به چوبدستی ش داد و یک پل آب روشن که یه جورایی نیمه شفاف هم بود روی اون چاله ی بزرگ به وجود اومد. همین چند لحظه مکثش کافی بود که چندتا از طلسم های رنگارنگی که مرگخوار ها به سمتش می فرستادن به شکل خطرناکی بهش نزدیک بشن! اونقدر طلسم ها زیاد بودن که حتی فکر دفع کردنشون رو هم نمی کرد. فقط سریع از روی پلی که ساخته بود رد شد. بلافاصله مرگخوارها هم به گودال رسیدن ولی همین که اولین نفرشون پاشو روی پل گذاشت اون نور های آبی محو شدن و با سر به چند طبقه پایین تر سقوط کرد! برودریک باز هم دوید و جلو رفت. هیچ هدفی نداشت. مطمئن بود که هنوز خیلی زوده که منتظر رسیدن نیروی پشتیبانی باشه. سعی کرد به یاد بیاره که بلندترین برج هاگوارتز کدوم بود. اونجا شاید می تونست زودتر به نیروهای کمکی خودشو نشون بده.آهان برج ستاره شناسی! پیچید توی راهروی بعدی و داشت به سرعت می دویـ... بـــــــــوم! سقف بالای سرش منفجر شد و سنگ های سیاه و سنگین مثل بارون روی سرش ریختن! یکی از اون ها درست توی سرش خورد و روی زمین افتاد. همینطور که گیج بود با چشمان نیمه باز مرگخوار ها رو دید که از اون گودال تازه ایجاد شده پایین میومدن! وقت نبود. سریع از جاش بلند شد و دوید به سمت برج ستاره شناسی. اما مرگخوار ها درست پشت سرش بودن. در ورودی راه پله مارپیچ برج رو دید. خنده ای روی لب هاش اومد اما درست توی همین لحظه یکی از طلسم های آبی رنگ به بازوی راستش خورد! درد توی همه وجودش پیچید ولی سرعتش رو کم نکرد! به دست راستش نگاه کرد که انگار آتیش گرفته بود! همه ی دستش سوخته بود و هیچ کنترل دیگه ای روش نداشت و فقط داشت از درد فریاد می کشید و می دوید! چوبدستیش هم توی دستش نبود دیگه. اون دست قطعاً به درد دیگه ای نمی خورد. اما بازم طلسم های بیشتری داشت به سمتش میومد! از زیر یکی از طلسم های سبز جاخالی داد و از پله ها بالا رفت! سریع خودشو به بالای برج رسوند و در رو پشت سرش بست. تنها امیدش الان این بود که نیروهای پشتیبانی پشت دروازه هاگوارتز آپارات کرده باشن و حالا با جاروهاشون بیان و نجاتش بدن. پس فریاد زد: «من اینجام! برج ستاره شنـاســـــــی! بیاید اینجا! من، برودریک بود بالای برج ستاره شناسی ام!» اما صدای مرگخوار ها رو می شنید که دارن بالاتر میان! تا چند لحظه دیگه می رسیدن! چیکار باید می کرد؟ منتظر می موند تا کشته بشه؟ نه این کار رو نمی کرد! در پشت سرش منفجر شد و مرگخوار ها بهش رسیده بودن. اما برودریک تصمیمش رو گرفته بود! اون قرار نبود گیر مرگخوار ها بیفته! کاری که میخواست رو کرد.


پرید...

انگار همه چیز رو به صورت آهسته می دید.

باد رو حس کرد که بین موها و ریش های قهوه ای رنگش و کت گشادش می پیچید.

درد دست مجروحش دیگه خیلی هم اذیتش نمی کرد...

نگاهی به اطراف انداخت. چقدر این منظره باشکوه بود. جنگل ممنوعه که آروم آروم خورشید داشت از پشتش طلوع می کرد. نگاهی به قلعه دوست داشتنی کرد. هاگوارتزی که یه زمانی عاشقش بود و الان هیچ چیزی ازش باقی نمونده بود. به آدم های زندگی ش فکر می کرد. به دامبلدور... چه جالب که پروفسور دامبلدور هم در آخرین لحظاتش همین صحنه ها رو دیده بود.

نمی ترسید. از انتخابش راضی بود. قبلاً توی دست مرگخوار ها گیر افتاده بود ولی دیگه این چیزی نبود که بخواد. حالا آروم آروم داشت به مرگ نزدیک می شد!

- بیا که گرفتمت!

یه دست پشت یقه ی لباسش رو گرفت و گفت:
- یا ریش مرلین! سنگین تر از چیزی هستی که به نظر میاد!

باورش نمیشد. همینطور که به صاحب صدا که روی جارو سوار بود نگاه می کرد فریاد زد:
- آرتور! چجوری؟! باورم نمیشه!

- بچه جون خودت درخواست نیروی کمکی فرستادی و دوباره خودتو به دردسر انداختی دیگه! بازم که با مرگخوار ها در افتادی!

جفتشون با هم زیر خنده زدن. باورش نمی شد که از این مخمصه هم در رفته باشه. دستش دیگه درد نمی کرد. اون غمی که یه عمری توی دلش بود از بین رفته بود. بهترین حال زندگی ش رو داشت. واقعاً در رفتن از چنین مخمصه ای یه معجزه بود. اونم اینجوری! مثل فیلم های ماگلی شده بود!

چقدر پلک هاش سنگین شدن!

همینطوری سرش رو گذاشت روی شونه ی آرتور و آروم آروم به خواب رفت. مثل یه بچه...

یه فرضیه هست که میگه آدم ها وقتی به آخرین لحظات عمر خودشون میرسن و دیگه مرگشون قطعیه، ذهنشون برای این که اون لحظات آخر درد و عذاب نکشن، وارد توهم میشه و واقعیت رو تحریف می کنه. یعنی مثلاً کسی که به علت سقوط از ارتفاع می میره هیچی از اون درد لحظات آخر نمی فهمه. بلکه مغزش گولش میزنه، پیام های رسیده از عصب های سرتاسر بدن رو نادیده می گیره و مثلاً این توهم رو ایجاد می کنه که یه نفر اومده و نجاتش داده. اون فرد هم بدون هیچ دردی و زجری آروم آروم خواب آلوده میشه و مثل یه بچه می خوابه و می میره.



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
#8
یک گوشه ی تالار خصوصی اسلایترین نشسته بود و دستش رو خیلی آرام روی گوی بلورین می کشید. مثل این بود که اون گوی، گربه ی خونگی برودریک باشه و حالا داره نوازشش می کنه. شاید این صحنه برای کسانی که از اونجا رد می شدند خنده دار می بود ولی برودریک در حال غرق شدن توی ذهن شلوغش بود.
توی افکارش رفته بود به چندین سال پیش. مکالماتی که با دامبلدور داشت، قبل از این که فارغ التحصیل بشه. خیلی از دامبلدور خوشش میومد. بر خلاف بقیه استاد ها و دانش آموز ها که برودریک رو فقط به چشم یه آدم عجیب و غریب و گوشه نشین می دیدن، پروفسور دامبلدور بهش میگفت که می تونه در آینده کارهای بزرگی انجام بده. بارها و بارها باهاش صحبت کرده بود و کمکش کرده بود که مسیر درستی رو انتخاب کنه. شاید مدیر مدرسه ش تنها کسی بود که می تونست از مفهومی نزدیک به دوست براش استفاده کنه.
به یاد آورد که با دامبلدور در مسیر وزارتخانه سحر و جادو مکالمات مهمی داشت.

- نگران نباش. من خودم با راب صحبت کردم. اصل کار خودشه. الان توی وزارت هر جا اسم راب مالکلی رو بیاری همه دست به سینه میشن. هیچ کس نمی تونه روی حرفش حرف بزنه.

برودریک با اون نگرانی همیشگی که توی چهره و لحنش دیده میشد گفت:
- ولی پروفسور، اصلاً خود آقای مالکلی چرا باید قبول کنه؟ افرادی که توی اداره ی اسرار کار می کنن همه آدم های با تجربه ای هستن. من خیلی تحقیق کردم. تا حالا کسی ورودش به وزارت از اداره اسرار نبوده. رفتن به اونجا یه جورایی ترفیع شغلی حساب میشه!

پروفسور دامبلدور با لبخند نگاهی به برودریک انداخت و گفت:
- فکر می کنی خودم اینا رو نمی دونم؟ درسته که پیر شدم ولی خرفت نشدم. برای همینه که دارم میرم سراغ راب. اگه کار آسونی بود به هیچ وجه خودم وارد ماجرا نمی شدم. بهت می گفتم برای استخدام خودت اقدام کنی. حالا هم بیشتر از این خودتو نگران نکن. فقط آماده باش که چیزهایی رو که بهت گفتم در جواب هات به سوالات راب یه جوری بگی که فکر نکنه این حرف ها رو کسی بهت یاد داده.

با این که جواب دامبلدور رو دیگه نداده بود ولی حتی یک درصد هم فکر نمی کرد که این اتفاق بیفته. چند هفته بعد وقتی ردای آبی تیره ی اداره اسرار را پوشیده بود سر از پا نمی شناخت. تا اون روز توی زندگی ش چنین حس لذت و سر زندگی رو احساس نکرده بود. همه ی اون بچه ها و استاد ها که مسخره ش می کردن حالا با شنیدن شغلی که به دست آورده چشم هاشون گرد میشد. بالاخره خودی نشون داده بود. برای اولین بار برودریک بود از حاشیه خارج شده بود و تبدیل شده بود به نقل همه ی محافل. البته که نمی دونست چجوری باید از دامبلدور تشکر کنه.
وقتی به هاگوارتز رفته بود که دامبلدور رو ببینه و ازش تشکر کنه نکته ای رو فهمید که باعث شد بفهمه چقدر مسئولیتس سنگین تر از اون چیزیه که فکر می کرد.

دامبلدور بعد از این که حسابی بهش تبریک گفته بود، صورتش حالت جدی به خودش گرفت. جزو معدود دفعاتی بود که لبخند به لب نداشت. دستی به ریش پرپشتش کشید و شروع به صحبت کرد:
- ببین برودریک. من این کار رو فقط به خاطر تو نکردم. بلکه تو باید یه کمکی در ازاش به من بکنی. تو باید بشی مسئول اصلی بخش گوی های پیشگویی. می دونم شاید توی اداره اسرار خیلی مسئولیت های جذاب تری هم باشه. ولی من... یا بهتره بگم ما، به تو توی اون بخش احتیاج داریم. تو قراره تبدیل بشی به چشم و گوش ما توی اون قسمت. مخصوصاً این که یک گوی پیشگویی اونجاست که هیچ کس نباید از محتویاتش با خبر بشه. میخوام باهات صادق باشم. این مسئولیت قطعاً ممکنه خطراتی برات به همراه داشته باشه. اما یه قولی بهت میدم. من با تمام نیرویی که دارم، با تمام جادو هایی که بلدم و با همه ی دوستانی که دارم ازت مواظبت می کنم. این قول رو بهت میدم که تنهات نذارم.

ولی تنهاش گذاشته بود!

از زمانی که توی سنت مانگو به هوش اومده بود و اون توهمات از ذهنش بیرون رفته بود دنبال راهی بود که به خودش بقبولونه که دامبلدور هر کاری که میتونسته براش کرده. ولی دامبلدور حتی به ملاقاتش هم نیومد. حتی بعد از اون سو قصد دوم که با استفاده از گیاه دام شیطان بهش شده بود و تا چند ماه توی کما بود هم دامبلدور رو ندیده بود. وقتی هم که حالش اونقدری بهتر شده بود که از سنت مانگو مرخص شد فقط تونسته بود توی صفحه اول روزنامه ها آگهی فوت دامبلدور رو ببینه.

اما حالا فرصتش رو داشت و باید می فهمید! دستش رو روی گوی گذاشت و روحش به پرواز در اومد.

وقتی چشم هاش رو باز کرد دو سیاه پوش رو دید که هر دوی اون ها رو می شناخت. آگوستوس راکوود و لوسیوس مالفوی! لوسیوس چوبدستی ش رو به سمت برودریک جوان تر گرفته بود و پشت سرش به سمت تالار گوی های پیشگویی راه می رفتند. یادش نمیرفت که چجوری داشت مبارزه می کرد که طلسم رو بشکنه ولی موفق نمیشد. می دونست اگه به اون گوی ها دست بزنه چه طلسم هایی فعال میشن. خیلی از اون طلسم ها رو خودش اجرا کرده بود.
وقتی در لحظه آخر مجبورش کردن دستش رو دور گوی پیشگویی حلقه کنه دید که یک قطره اشک از کنار چشم های برودریک جوان پایین اومد. یادش اومد که اینجا به این فکر کرد که پس چرا دامبلدور قولش رو شکست؟!

دلش نمیخواست به لحظه فعال شدن طلسم ها نگاه کنه ولی مجبور بود. خودش رو دید که از درد به خودش می پیچید و فریاد میزد. ترس مالفوی و راکوود رو توی چشم هاشون می دید. صدای راکوود رو شنید که سر لوسیوس فریاد میزد:
- نه این کار نمی کنه! الان همه ی کارآگاه ها میریزن اینجا! زود خلاصش کن و بیا بزنیم به چاک!
- یعنی بکشمش؟! ولی لرد سیاه چی؟ اگه بفهمه بدون دستور مستقیمش این کار رو کردم...
- پس بذار همینجوری بمونه و بعد همه چیزو در مورد من و تو بذار کف دست فاج و کارآگاه هاش!

لوسیوس فکری کرد. چوبدستی ش رو بالا آورد که کار رو تموم کنه. اما در لحظه آخر صدای فریادی به گوششون رسید:
- اونجا چه خبره؟! کی به شما اجازه داده این موقع شب بیاید اینجا؟

ثانیه ای بعد راکوود و مالفوی غیب شده بودند. لوپین و مودی خودشون رو به بدن نیمه جان برودریک بود رسوندن. صدای فریاد های مودی بر سر لوپین محیط رو پر کرد:
- زود به دامبلدور خبر بده. لعنتیا از اون چیزی که ما فکر می کردیم زرنگ تر بودن.

روح برودریک صحنه ها رو یکی پس از دیگری رد می کرد و جلو می رفت. چند قطره اشک به همراه یک لبخند گوشه ی صورتش رو پر کرده بود. درست زمانی که توی سنت مانگو دامبلدور رو دید که بالای سرش داره انواع و اقسام طلسم ها رو به کار می بره و شفا دهنده ها فقط ایستادن و نگاه می کنن و رییسشون داره سعی می کنه دامبلدور رو قانع کنه که این کار هاش فایده نداره، تصمیم گرفت از گوی بلورین خارج بشه.

تکلیفش رو تمام و کمال انجام داده بود.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
#9
برودریک بود!

همین مردی که تصویرش رو در بالا سمت راست الصاق کردیم! یک مرد قد کوتاه و ریزنقش با موها و ریش بلند قهوه ای رنگ که در اواخر دهه 30 یا اوایل دهه 40 زندگی ش به سر میبره. اکثراً یک کت قهوه ای سوخته می پوشید که کاملاً ازش بزرگ بود و هر کی نمی دونست فکر می کرد اینو از یه لباس دست دوم فروشی بلند کرده. اما این ظاهر عجیب و داغون اولین چیزی نیست که وقتی به ظاهرش نگاه میکنین متوجه میشین. چون در اولین نگاه میبینین دارین غرق میشین توی ناراحتی ها و مشکلات زندگیتون!

بله این یکی از اصلی ترین ویژگی های شخصیتی برودریک بوده! چهره ی غمگین و صدای حزن انگیز که اگه حواست نباشه می تونه تا مرز خودکشی بکشونتت.
این ویژگی ای بود که در دوران کودکی ش و تحصیلاتش توی هاگوارتز خیلی به کمکش اومد. او که نه شجاع بود، نه باهوش و نه سخت کوش، فقط به خاطر اصیل زاده بودنش وارد گروه اسلایترین شده بود، هر موقع اساتید بهش نگاه می کردن دلشون کباب میشد و چهار نمره بهش اضافه می کردن. دانش آموزهای قلدر مدرسه وقتی می دیدنش بغض گلوشون رو می گرفت و باهاش مهربونی می کردن. یکیشون براش ساندویچ میخرید. یکی دیگه از پول های حلالی که زورگیری کرده بود بهش میداد و اون یکی براش دنبال دوست دختر بود.
چهره ی غمگین، صدای سوزناک و غم انگیز و لحن ناامید برودریک هر چند که چیز خوشایندی نبود ولی خیلی اوقات براش کار می کرد. به عنوان مثال بعد از دوران مدرسه ش، زمانی که میخواست دنبال کار بگرده، یکی از اساتید هاگوارتز اون رو به رئیس اداره ی اسرار وزارت سحر و جادو معرفی کرد و سفارش کرد یه کار خوب بهش بدن. در اولین جلسه ی مصاحبه کاریش اینقدر آیه ی یأس خوند و از ناامیدی و ناراحتیش حرف زد که رییس اداره ی اسرار به معاونش گفت یک شغلی بهش بدن که هیچوقت نه ببیننش و نه در موردش حرف بزنن. برای همین برودریک بود به عنوانی یکی از «ناگفتنی ها» شروع به کار کرد. اما یکی دیگه از ویژگی های شخصیتی برودریک این بود که خیلی استرسی و ترسو بود. به محض این که کوچکترین مشکلی در کار پیش میومد می ترسید و جیغ و داد راه می انداخت و هی پشت سر هم می گفت: «حالا چیکار کنیم؟ بدبخت شدیم که! الان بیچاره میشیم! نکنه اخراجمون کنن؟». برای همین توی اداره ی اسرار مسئولیت قسمت گوی های پیشگویی رو بهش داده بودن. تنها کاری که باید می کرد این بود که گوی های جدید رو توی قفسه ها میگذاشت.

اما همین جا بود که یکی از نقاط عطف زندگی برودریک بود به وجود اومد. جایی که به دستور لرد ولدمورت روش طلسم فرمان اجرا شد و مجبورش کردن یکی از گوی های پیشگویی رو برداره. اون که استرس گرفته بود هی تلاش می کرد این کار رو نکنه ولی در آخر مجبور شد انجامش بده و به دلیل طلسم های حفاظتی یک مشکل اعصاب و روان براش به وجود اومد و تا مدت ها فکر می کرد یک قوری چاییه. هرچند بعد از مدتی بستری شدن در سنت مانگو بهتر شد و فقط بعضی وقتا فکر می کرد قوری چاییه ولی درست زمانی که رو به بهبودی بود مرگخواران براش یه گل به اسم دام شیطان فرستادن که سعی کرد خفه ش کنه.
بالاخره بعد از مدتها درمان در سنت مانگو «بود» مرخص شد و به کارش برگشت. هرچند دو تا مشکل بهش اضافه شده بود. یکی این که هنوز بعضی اوقات فکر می کرد که قوری چایی ـه و از انسانیت فاصله می گرفت و دیگری این که ترس عجیبی از گل و گیاه پیدا کرده بود و هر گل یا گیاهی می دید جیغ های بنفش می کشید و فرار می کرد.

جدای از کار، زندگی برودریک بود خیلی یکنواخت و روتین بود. صبح تا عصر به وزارت سحر و جادو میرفت و بدون این که با کسی حرف بزنه کارش رو انجام میداد و عصر تک و تنها به خونه ش میرفت و یه کمی روزنامه و یا رمان های درام می خوند و میخوابید که بتونه صبح زود بیدار بشه. آخر هفته ها هم با همکار ها و دوست هاش به یک بار می رفتن که چند ساعتی رو خوش بگذرونن. اینجا بود که همکارهاش به یک نکته ی عجیب پی برده بودن. این که هر چقدر برودریک نوشیدنی میخوره شخصیت ش شروع به عوض شدن می کنه. یعنی وقتی که به اندازه کافی می خوره تبدیل میشه به یک انسان شاد و شجاع و بذله گو! ولی روز بعد هیچی یادش نمیاد و دوباره به همون زندگی روتینش بر میگرده.

بزرگترین آرزوی برودریک اینه که یه روزی بتونه وزیر سحر و جادو بشه و اینقدر کاراگاه در اختیار داشته باشه که همه رو به عنوان محافظ استفاده کنه و دیگه از هیچ چیزی نترسه!


تایید شد!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۱ ۱۵:۱۸:۳۰






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.