هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ جمعه ۴ شهریور ۱۴۰۱
#1
۱- چهار مورد از چیزایی توی طبیعت یا دور و اطرافتون که میشه باهاش آینده رو پیشگویی کرد نام ببرین و طرز کار یکیشو توضیح بدین.
(مثلا اینکه از طریق گوی یا موقعیت ستاره‌ها میشه آینده رو پیشبینی کرد؛ ولی شما از چیزای خلاقانه‌تری استفاده کنین.) (۵ نمره)


-تفاله ی چای سبز+نعنا
چرا انقدر به این ماده ی معدنی بی اعتنایید من امتحان کردم ، صد در صد کاربردی!همه‌ی وسایل پیشگویی که نباید مثل قهوه دهن پر کن باشن.
-یه نفر یه کتاب راجب آینده نوشته با زمان برگردان به عقب برمیگرده و در آغوش ما میندازتش.
-قدح اندیشه.(ریسکیه ولی در اغلب مواقع جواب گرفته)
روش کار:
[_اول نیت میکنیم.
_از دامبلدور اجاره میگریم.
_از مرلین طلب بخشش میکنیم.
_آرزو میکنیم از آینده چیزی ببینیم.
-سرمان را در آب فرو میکنیم.
_اگر موفقیت آمیز بود جوری رفتار میکنیم انگار خودمان پیشگویی کردیم.]
-فال حافظ.
-خط های روی کف دست هم گاهی اوقات جواب میده!

۲- استفاده از گوی پیشگویی رو ترجیح می‌دین یا روشای سنتی‌تری مثل تفاله‌های ته فنجون قهوه؟ چرا؟ (۱۰ نمره)

گوی پیشگویی ؛ جدا از خوشگل بودنش کار باهاش راحت تره شما تصور کنید قهوه تلخ باشه و شخصی برای شیرین کردنش از شکر استفاده کنه.بعد شما مجبور به جدا کردن دونه های شکر از آینده ی اون شخص بشید و جدا از همه‌ی این مسائل گوی پیشگویی واقعی پذیر تره تا فنجون قهوه.

۳- آینده‌ی خودتون یا یکی از اعضای سایتو پیشگویی کنین. توجه کنین که تکلیف بصورت رول نیست، صرفا یه توضیحی درمورد آینده‌شون و موقعیتی که توی اون زمان دارن بدین.(۱۵نمره)

پیوز
پروفسور سوان فرد مذکور رو به جزیره‌ی خر ها تبعید کرده و فرد مذکور از اشخاصی که در کلاس فلسفه و حکمت به خر تبدیل کرده یاری می‌خواهد.
در پایان اون اشخاص و شخص مذکور به جزیره ی هاوایی کوچ می‌کنند.درحالی که بسیار در حال حال کردن هستند ، پروفسور دامبلدور آنها رو به هاگوارتز برمیگردونه.


𝘐𝘯 𝘮𝘺 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴, 𝘫𝘶𝘴𝘵 𝘵𝘰 𝘴𝘦𝘦, 𝘸𝘩𝘢𝘵 𝘪𝘵’𝘴 𝘭𝘪𝘬𝘦 𝘵𝘰 𝘣𝘦 𝘮𝘦, 𝘐’𝘭𝘭 𝘣𝘦 𝘺𝘰𝘶, 𝘭𝘦𝘵’𝘴 𝘵𝘳𝘢𝘥𝘦 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱
#2
به ثانیه نکشید که هرکدام از بلک ها به اتاق خودش هجوم برد تا شاید شانه ای پیدا کند.
دوریا و پلاکس کل اتاقشان را زیر و رو کردند حتی سراغ میراث خانوادگی هم رفتند ولی انگار هیچ شانه ای در خانه ی بلک ها یافت نمیشد!
پلاکس و دوریا با خستگی به طرف سنگ برگشتند.از قیافه هاشون معلوم بود که هیچ چیز بدرد بخوری پیدا نکردند.
شانه که دیگه واقعا داشت حوصله اش سر میرفت رو به جمعیت کرد و گفت.
-من مثل شونه های عادی نیستم ، حوصله ام سر رفته.زودباشید تا نظرم عوض نشده
-بلاتریکس کجاست؟
این صدای نیمه ای از پیتر بود که از وسط جمعیت می آمد.
-راست میگه بلا کجاست؟!
-پیچوند؟!
-کجا رفت؟!
آنجا پر شده بود از این حرف ها که چهره ی پر از غرور و افتخار بلا از پشت سرشان پدیدار شد.
با غرور به سمت جلو قدم برمی‌داشت که ناگهان کفشِ پاشنه بلندش به زمین گیر کرده و با مخ به زمین برخورد کرد.
محفلی ها درحالی که سخت جلو خنده شون رو گرفته بودند به بلند شدن بلاتریکس چشم دوختند.
ایوا و پیتر سعی کردند به بلا کمک کنند.
-دور شید.شما دوتا جلوی پاتونم نمی‌تونید ببینید بعد میخواید به من کمک کنید؟!
بعد درحالی که به جلو میرفت هرکسی که سد راهش شده بود رو از یقیه بلند کرده و به طرفی پرت میکرد.
جلوی شانه که رسید ، دستش را در جیبش کرد و شانه ای درآورد.
با وسواس خاصی شانه را کنار آن یکی شانه گذاشت.
شانه ی مذکور خودش را بغل آن یکی انداخت.
-چطوری پسر خاله؟


𝘐𝘯 𝘮𝘺 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴, 𝘫𝘶𝘴𝘵 𝘵𝘰 𝘴𝘦𝘦, 𝘸𝘩𝘢𝘵 𝘪𝘵’𝘴 𝘭𝘪𝘬𝘦 𝘵𝘰 𝘣𝘦 𝘮𝘦, 𝘐’𝘭𝘭 𝘣𝘦 𝘺𝘰𝘶, 𝘭𝘦𝘵’𝘴 𝘵𝘳𝘢𝘥𝘦 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
#3
نام :
هلن مونرو
گروه:
هافلپاف!
پاترونوس :
گربه

ویژگی های ظاهری و اخلاقی:
موهای سبز رنگ که معمولا با گل های سفید بسته شده.
چشم های عسلی ، مژه های بلند ، صورت گرد و سفید و یک خال کوچیک کنار گونه.
اغلب لباس های بلند و گشاد میپوشه.
مهربون ، آروم و درونگرا
برای همین هم به گروه هافلپاف رفت!
سعی میکنه به دوست هاش کمک کنه و همه رو دوست داشته باشه.

حیوان خانگی:
همه چی ؛ درواقع خوابگاه دخترانه ی هاگوارتز پر شده از موجودات عجیب و غریب.
اون واقعا عاشق حیواناته!

خلاصه ی کوتاهی از زندگی:
در یک خانواده ی ماگل زاده متولد شد.خانواده ای گرم و صمیمی که همه ی همسایه ها از همنشینی با اونها لذت می‌بردند.
هلن دختر کوچک خانواده بود البته یک برادر بزرگتر هم داشت که باهاش مهربون بود.
از بدر تولد موهای سبز رنگ داشت.با تمام حیوانات دوست بود.از کودکی قدرت های کوچیک و خارق العاده ای داشت و... عاشق پروانه ها بود.
خانواده اش قدرت هایی که بعضی اوقات از هلن سر میزد رو نادیده می‌گرفتند و حتی سعی نمی‌کردند گرمی و صمیمیتی که در خانه بود رو با این موضوعات خراب کنند.مادر هلن یک خیاط عالی در شهر خودشون بود و پدرش استاد دانشگاه اونا هر هفته با هم فیلم میدیدند و انقدر صمیمی بودند که نمیزاشتند کسی توی خانه غمگین باشه.یک سال برای تعطیلات به طرف دریا رفتند ، اما ...
در بین راه تصادف سنگینی کردند که باعث شد بدجور آسیب ببینند.پدر و مادرش توی اون تصادف مردند ، هلن و برادرش زنده موندند ولی بخاطر اینکه سن هردو کم بود به پرورشگاهی توی جنوب لندن منتقل شدند.اون فضای ترسناک و غمگین پرورشگاه روحیشونو تیره و تار کرده بود.
برادر مهربونش دیگه باهاش حرف نمیزد.هلن کل روز توی اتاق گریه میکرد و با گنجشک ها حرف می‌زد ، هرچقدرم سعی میکرد خودش رو قوی نشون بده نمیتونست ، مرگ پدر مادرش لطمه ی بزرگی به زندگیشون زده بود.توی اون سن ، واقعا سخت بود.
زندگیشون همینطور می‌گذشت.
هرچه جلوتر می‌رفتند هلن بیشتر سعی‌میکرد رابطه اش را با برادرش بهتر کند اما ، انگار برادرش از او متنفر بود.در سن یازده سالگی جغد کوچکی برایش نامه ای از هاگوارتز آورد.
اوا فکر کرد این هم یک شوخی از طرف بچه های پرورشگاه است ولی وقتی جغد هایی که در حال جمع کردن وسایلش هستند رو دید ، باور کرد خواب نمی‌بیند.
به هاگوارتز رفت و بخاطر مهربونیش در گروه هافلپاف جای گرفت.دوست های زیادی پیدا کرد و توانست چیز های جدیدی ببیند‌.
و فعلا خوشبختانه یا‌ متاسفانه خوابگاه هافلپاف با هجوم جمعی از پروانه ها محاصره شده!
باید برم جمعشون کنم.


تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدی!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۰:۰۹:۴۲
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱ ۲۲:۳۵:۱۶

𝘐𝘯 𝘮𝘺 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴, 𝘫𝘶𝘴𝘵 𝘵𝘰 𝘴𝘦𝘦, 𝘸𝘩𝘢𝘵 𝘪𝘵’𝘴 𝘭𝘪𝘬𝘦 𝘵𝘰 𝘣𝘦 𝘮𝘦, 𝘐’𝘭𝘭 𝘣𝘦 𝘺𝘰𝘶, 𝘭𝘦𝘵’𝘴 𝘵𝘳𝘢𝘥𝘦 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۱
#4
سلام کلاه!
خوبی؟!
به نظرم انسان ها نمیتونن خوب خودشون رو توصیف کنن و باید از کس دیگه ای پرسیده بشه ولی خب چون اینجا روالش اینجوریه ...خودمو توصیف میکنم!
به نام مرلین
علاقه ی خاصی به هنر دارم ، بیشتر روز رو آهنگ‌گوش میکنم.
میانگرا هستم و میتونم از هوشم به عنوان یکی از برترین ویژگی هام ذکر کنم.
مهربون هستم ولی اونقدر زیاد نیست که کسی بخواد یا بتونه ازش سوئ استفاده کنه.دوست هام کم ولی دوستی های عمیق و پایدار دارم.
به کتاب خوندن و فیلم دیدن علاقه دارم.
به اندازه ی خودم جاه طلب هستم و شاید کمی خودخواه ، ولی سعی میکنم کنترلش کنم و ازش بهترین استفاده رو ببرم!
رغبت برای گروه خاصی ندارم.و تشخصی با خودته.
مطمئنا بهترین تصمیم رو میگیری.:)

~~~~~~~~~

هافلپاف!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط 龍 در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۰ ۰:۰۹:۳۰
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۰ ۱۱:۰۵:۳۲

𝘐𝘯 𝘮𝘺 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴, 𝘫𝘶𝘴𝘵 𝘵𝘰 𝘴𝘦𝘦, 𝘸𝘩𝘢𝘵 𝘪𝘵’𝘴 𝘭𝘪𝘬𝘦 𝘵𝘰 𝘣𝘦 𝘮𝘦, 𝘐’𝘭𝘭 𝘣𝘦 𝘺𝘰𝘶, 𝘭𝘦𝘵’𝘴 𝘵𝘳𝘢𝘥𝘦 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ شنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۱
#5
تصویر شماره 5 کارگاه داستان نویسی

از شدت استرس آروم و قرار نداشتم.در دلم غوغایی به پا بود.نفس عمیقی کشیدم سعی کردم ریتم‌نفس های نامرتبم رو آروم کنم.
همهمه بالا گرفته بود.هرکدام از دانش آموزان حرفی می‌زدند،هرکس از گروهی که می‌خواست درون آن بیوفتد حرف می‌زد.
ولی من...
فقط گوشه ای ایستاده بودم و با ناخن هایم دستانم رو زخمی‌ میکردم.
برام مهم نبود که در چه گروهی میوفتم،فقط امیدوار بودم کسی نفهمد من چقدر از این مکان میترسم.
در سراسر سالن میز های غذایی چیده شده بود و بچه ها با شوق منتظر هم گروهی جدیدشون بودند.
زن مسنی جلو اومد و روی سکو قرار گرفت.ردای سبز رنگی تنش بود و از چشم هایش معلوم بود که انسان منضبط و سختگیری است.
زن چشم هایش را بین جادوآموزان گردوند و شروع به صحبت کرد:
-من پروسفور‌مک گوناگال هستم.امیدوارم روز خوبی رو سپری کرده باشید.سکوت رو رعایت کنید و با خوندن اسمتون تک به تک بیاید و روی صندلی بنشینید،منتظر تقدیرتون باشید.
بعد نامه‌ی پوستیی از شخصی گرفت و شروع به خواندن اسم ها کرد.
بچه ها تک به تک از بین جمعیت بیرون می‌رفتند و روی صندلی می‌نشستند.کلاه سخنگویی روی سر آنها می‌نشست و بعد اسم گروه را فریاد میزد.
خنده دار است.
من از جادو میترسم و الان در مدرسه ای هستم که قرار است علوم و فنون آن را بهم یاد بدهند.در خانه ی ما هیچکس از جادو چیزی نمی‌دانست.طبیعی بود!
و حالا من...
-هلن هفلی
با شنیدن اسمم به خودم آمدم.نفس عمیقی کشیدم و به خودم اطمینان دادم.
روی صندلی نشستم و کلاه روی سرم قرار گرفت.
-هومم..ذهن خوبی داری ریونکلاو مناسبته.ولی..ترس رو توی وجودت حس میکنم.بهترین جا برای تو
ثانیه ای مکت کرد و فریاد زد:
-اسلایترین
با ترس چند لحضه خشکم زد.
راجب اون گروه شنیده بودم،واقعا باید..
بعد از آن دست پروفسور مک گوناگال رو پشتم حس کردم.
-تو به اون گروه تعلق داری.

توصیف هات خوب بود. فقط مشکلاتی درمورد فاصله ها و علائم نگارشی داشتی.
به طور مثال:

_ اسلایترین!

خشکم زد.

برای علائم نگارشی هم بعد هر کاما یا نقطه حتما کلمه بعدشو فاصله بده.
برای فعلا
:
تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۹ ۲۱:۴۴:۱۱

𝘐𝘯 𝘮𝘺 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴, 𝘫𝘶𝘴𝘵 𝘵𝘰 𝘴𝘦𝘦, 𝘸𝘩𝘢𝘵 𝘪𝘵’𝘴 𝘭𝘪𝘬𝘦 𝘵𝘰 𝘣𝘦 𝘮𝘦, 𝘐’𝘭𝘭 𝘣𝘦 𝘺𝘰𝘶, 𝘭𝘦𝘵’𝘴 𝘵𝘳𝘢𝘥𝘦 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.