هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: ایا اسنیپ برای کشتن دامبلدور واقعا طلسم "اوادا" رو به کار برد؟
پیام زده شده در: ۴:۳۷ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۴
#1
school نوشته:
به نظر شما چه دلیلی داره رولینگ بحق طلسم های غیر زبانی رو تو کتابش مطرح کنه اونم تو سال ششم

خوب من با این حرف اسکول موافقم با توجه به این که آخر کتاب خود اسنیپ به هری میگه اینقدر طلسماتو دفع میکنم تا یاد بگیری
غیر لفظی استفاده کنی

در مورد حرف های مونا لیزا هم تقزیبا موافقم همچنین با نظریه ی
بلیز زابینی در مورد سوتی دادن رولینگ در کتاب 6 که به شدت شخصیت اسنیپ دوگانه شده مثل قول نشکستنی یا کمک به مالفوی یا حمله به فلیت ویک و از همه مهمتر به قتل رسوندن
دامبلدور و... یادم نیست ولی نظریه ی بلیز جان خوب بود که گفت در اواسط کتاب رولینگ تم اصلی رو عوض کرده و باعث ایجاد اشتباه شده ولی با این همه نباید رولینگو دست کم بگیریم . رولینگ کسی بود که در 5 کتاب مارو گول زد و دچار اشتباه کرد


و در مورد طلسم هم باید بگم که آوادا کداورا بوده و دامبی...
و به نظر شما بهتر نیست در مورد موضو های بهتری بحث بشه
این جور تاپیکا نه تنها کمکی نمی کنه موضوع رو پیچیده تر هم میکنه

مثلا تکچرخ زدن پشه در هوا یه سری میان یه حرفایی میزنن که آدم
واقعا تعجب میکنه نمیدونم خونی که از دهن آلبوس اومد یا دیده شدن ققنوس... آخه این چه طرز فکریه شما چه جور هری پاتریست هستین که هوز رولینگو نمیشناسین بعضی ها میگن سیریوس بر میگرده بعضی میگن دامبی ,اگه در راه خدا یه خورده فکر کنین میبینین که رولینگ از همون اول همه ی پشتیبان های هری رو از بین برد که قهرمانش تکو تنها باشه که هیچ کس امیدی به زنده موندنش نداشته باشه در حالیکه یه نمونه از اتفاقاتی که در کتاب 7 خیلی پیش خواهد امد در کتاب 3 اومد و اون پس زدن یکجا 100 دمنتور بود هری چه طور این کارو کرد... اگه فکر کنین می بینین که رولینگ از همون جا میخواست این پیش زمینه ها رو بذاره
که در کتاب 7 زیاد باعث تعجب نشه
یا نمونه دیگرش این که از همون اول نشون داده رون یه آدم متکی هستش و این طور آدم یقینا با کمک هری زنده میمونه در حلی که هرماینی این طور نبود درسته درسش خوب بود اما دفاع در برابر جادوی سیاهش اونقدر قوی نبود پس این جور محتمل هست که در
طلسم های باستانی که درسشو خونده به هری کمک میکنه ولی اونم...


چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با ت


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
#2
ُسلام من توي ايفاي نقش ماركوس بلبي بودم ولي الان بارتي كراوچ جونيورم چرا
راستي من امتحان ترمم شروع شده نميتونم زياد بيام تا 3 بهمن ماه بيرونم ميكنين؟ بعد از اون كه امتحان تمام شد بازم فعاليتمو شروع ميكنم


چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با ت


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
#3
دراكو با ديدن اين صحنه دچار شکي بزگ شد. دراكو سريع خودشو به جسد مرده پدرش رساند.ولدمورت با ديدن دراكو يك طلسم به سويش فرستاد که مثل پدرش درست به وسط صحنه مبارزه افتاد و حالا او هم مانند خیلی های دیگر که ولدمورت به آنها ديگر احتياجي نداشت کشته شد و این آنقدر هری را عصباني کرد که نيروي دفاعي اي عظیمی را که طلسم مرگبار ولدمورت را خنثی میکرد، ناخود آگاه منفجر كرد.
دامبلدور از شدت اين نيرو به عقب پرتاب شد و ولد مورت هم محكم به درب خانه ریدل ها خورد و به گوشه اي پرتاب شد.
چند ثانیه ای طول كشيد تا هري


چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با ت


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
#4
ديد که افسون او با افسون دامبلدور ادغام شد و يك افسون عجيب با رنگي نقره اي و قرمز بوجود اومد كه به وسط سينه لوسيوس خورد چون ولدمورت درست پشت لوسيوس پناه گرفته بود و لوسيوس را فداي خودش كرد.
دراكو با ديدن اين صحنه دچار شکي بزگ شد. دراكو سريع خودشو به جسد مرده پدرش رساند.ولدمورت با ديدن دراكو يك طلسم به سويش فرستاد که مثل پدرش درست به وسط صحنه مبارزه افتاد و حالا او هم مانند خیلی های دیگر که ولدمورت به آنها ديگر احتياجي نداشت کشته شد و این آنقدر هری را عصباني کرد که نيروي دفاعي اي عظیمی را که طلسم مرگبار ولدمورت را خنثی میکرد، ناخود آگاه منفجر كرد.
دامبلدور از شدت اين نيرو به عقب پرتاب شد و ...


چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با ت


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
#5
ماركوس تكو تنها توي سالن عمومي هافل پاف نشسته بود, به كاري كه مي خواست بكنه فكر ميكرد بالاخره تصميمشو گرفتو به راه افتاد به سمت دفتر دامبلدور , در يكي از كريدور هاي طبقه هفتم با اسنيپ روبرو شد بعد از چند لحظه ناگهان اسنيپ گفت ميخواي عضو محفل بشي , ماركوس گفت ((هيچكي مثه تو نميتونه, نميتونه ذهنمو بخونه)) و اين طور ادامه داد: بله ميخوام عضو بشم ,اسنيپ چيزي نگفت فقط پوزخند تمسخر آميزي زدو به راهش ادامه داد و ماركوس هم حركت كرد تا به ناودان كله اژدري رسيد اما كلمه رمزو نمي دونست : گيم نت اسپيث , ديفرانسيل, 2راديكال3 ,خوب نميدونم رمز چيه انديشه سازان, اه مردشور شانسمو ببرن جوراب احمدي نژاد , همچين كه اينو گفت ناودان به كنار پريد , اا از روي غرض گفتما عجب حالي داد تا اين كه رسيد به در دفتر از داخل صداي آه.....آه بيرون مي اومد صداي زنانه اي گفت يواش تر اي كاش خيسش مي كردي دردم گرفت,فشار نده ماركوس درو باز كرد وداد زد فساد تو روز روشن اي مرتيكه فلان فلان شده(سانسور) من عضو بسيج جادوگرانم بعد ميبينه دامبلدور داره يه انگشتر ميكنه تو دست مك گونگال و واسه اين كه ضايع نشه اين طور ادامه ميده: نه سازش نه تسليم نبرد با والدمورت ,تا خون در رگ ماست دامبلدور رهبر ماست بعد رو ميكنه به عكس والدمورت كه در گوشه اتاق دامبلدور رو اون دارت بازي ميكرد ميگه : ((الهي سقف آرزوت خراب بشه روي سرت بياي ببيني كه همه حلقه زدن دور و برت)) پرفسور مك گونگال از دفتر خارج شد و دامبلدور كه تا اينجا ساكت بود شروع ميكنه به صحبت: ماركوس اينجا چيكار ميكني, ماركوس: سلام پروفسور من ميخوام عضو محفل شم , دامبلدور : ولي فكر نكنم تو بتوني فعاليت كني, ماركوس با قيافه اي ناراحت گفت: پروفسور مرگخوارا عمو دامولوكسمو گرفتن و تهديدش كردن برا اون كار كنه ولي عموم زير بار نرفت و اونا كشتنش منم تا انتقام اونو نگيرم آرام نميشم, دامبلدور: بله عموتو ميشناختم مرد بزرگي بود و از دست دادن اون ضاييعه اي درد ناك بود ولي من ميترسم ,تو هنوز خيلي جووني, ماركوس: پروفسور من ميتونم من توانايي هاي خوبي دارم از 2 سال پيش كه اونو كشتن من هر روز در حال تمرين طلسم ها و ضد طلسم هاي مختلفم,من تا پاي مرگ با محفل ميمونم و حاضرم جون بي ارزشمو از دست بدم تا طرف و هوادارانشو از بين ببريم , دامبلدور: تو خيلي شجاعي ماركوس جان محفل نياز به چنين آدمايي داره.
در همين لحظه لونا لاوگود وارد دفتر ميشه و خيلي سراسيمه به نظر ميرسه با ورود اون رنگ ماركوس سرخ ميشه و با چشماني گرد شده و با حالت خاصي به لونا نگاه ميكنه و لونا كه به اطراف توجه نداشت ميگه پروفسور عجب اسم رمز جوادي واسه ناودان گذاشتين و يه دفعه به خودش ميادو نفس نفس ميزنه و بريده بريده ميگه:ق...ربان ..جنگي در گرفته...در قصر خا..نواده مال..فوي..تعداد ما خيلي كمه همه دارن ميجنگن اگه شما نريد شكست ميخوريم من با جسم يابي اومدم بيرون هاگوارتز و تا اين جا دويدم .
دامبلدور رو به مار كوس ميكنه و ميگه مار كوس وقت نداريم من انتخواب آخرو ميذارم با خودت , تازه اونجا لونا ميفهمه ماركوس هم در دفتر بوده , ماركوس خيلي آرام سرشو ميكنه طرف لون و ميگه :(( آن زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي روي ختم داغ تو را كاشكي ميديدم , شانه بالا زدنت را بي قيد و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد و تكان دادن سر)) و بعد از اين كه رنگ صورت لونا قرمز ميشه اين طور ادامه ميده:((چه كسي باور كرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاكستر كرد)) و در آخر رو ميكنه به دامبلدور ميبينه كه در چشمان آبي و شفاف مديرش اشك حلقه زده و لبخند به لب داره و ميگه تا آخر با شمام.
دامبلدور هم ميگه خوب پس به محفل خوش اومدي, سريع تر كه دوستامون به ما احتياج دارن


خب پست بدي نبود ولي خب چند تا نكته منفي داشت كه بايد بگم تا برطرفشون كني:
1-داستان پستت كمي تا قسمتي نامعقول بود!...درسته كه داري تويه سايت جادوگران مينويسي كه داستانهاي جدا از كتاب هري پاتر زياد داره...ولي اگر دقت بكني پايه ي همه چيز اينجا بر مبناي كتاب هستش.مخصوصا پستهاي اين چنيني كه ميشه گفت جدي محسوب ميشن.مثلا در همين پست،تويه كتاب كسايي كه عضو محفل نيستن اصلا از محفل ققنوس خبر دارن؟؟؟...به اين سوال جواب بدي منظور منو ميفهمي!

2-پارگراف بنديت خوب نبود!...واسه خودم نميگم!...در كل همه ي اعضاي سايت وقتي اين نوع پارگراف بندي ها رو ميبينن پست واسشون خسته كننده ميشه...مگر اينكه پست واقعا زيبا باشه!...ولي در كل اگر پارگراف بنديت همين شكلي بمونه خيلي جالب نميشه!....به طور مثال من يه تيكه رو واست پارگراف بندي ميكنم تا شايد ياد بگيري:
نقل قول:
پارگراف بندي تو:
پرفسور مك گونگال از دفتر خارج شد و دامبلدور كه تا اينجا ساكت بود شروع ميكنه به صحبت: ماركوس اينجا چيكار ميكني, ماركوس: سلام پروفسور من ميخوام عضو محفل شم , دامبلدور : ولي فكر نكنم تو بتوني فعاليت كني, ماركوس با قيافه اي ناراحت گفت: پروفسور مرگخوارا عمو دامولوكسمو گرفتن و تهديدش كردن برا اون كار كنه ولي عموم زير بار نرفت و اونا كشتنش منم تا انتقام اونو نگيرم آرام نميشم,


پروفسور مك گونگال از دفتر خارج شد و دامبلدور كه تا اينجا ساكت بود شروع ميكنه به صحبت...
دامبلدور:ماركوس اينجا چي كار ميكني؟
ماركوس:سلام پروفسور!...من ميخوام عضو محفل بشم!
دامبلدور:ولي فكر نكنم تو بتوني فعاليت بكني.
ماركوس با قيافه اي ناراحت گفت:پروفسور مرگخوارها عمو دامولوكسمو گرفتن و تهديدش كردن تا براي اسمش رو نبر كار كنه.ولي عموم زير بار نرفت و اونا كشتنش!...منم تا انتقام عمومو ازش نگيرم آروم نميشم!

3-داستان پستت هم تكراري بود!....قبلا داشتيم كسايي رو كه به خاطر كشته شدن شخصي از خانوادشون عضو محفل شدن و يا قبلا داشتيم كسايي از محفل رو كه عاشق هم شدن!...پس بدبختانه بايد بگم كاملا تكراري بود!

4-كاربرد شعر در داستانهاي جدي به نظرم نميتونه زياد باشه و يه جورايي در طنز بهتر ميشه ازشون استفاده كرد!...در كل شعرها هم طوري نبود كه به آدم حس و حال و هواي خاصي بده!

تاييد نشد!....دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۹:۴۹:۴۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۹ ۱۶:۱۰:۳۸

چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با ت


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ سه شنبه ۶ دی ۱۳۸۴
#6
دامبلدور: هري نذار که احساستت بر تو غلبه کنه. ما اینجاییم تا تو بتوني ولدمورت رو بکشي و انتقام سدریک و بقیه بی گناهایی که او براي جاودانگيش کشت را بگيري.
هري اشكاشو پاك كرد و نگاهي به مکاني که سدريک را در آنشب به خواب ابدي فرو رفت انداخت سپس قاطعانه برای کشتن ولدمورت قدم برداشت ولی ناگهان طلسمی مرگبار از کنار او گذر کرد. هری با تعجب به خانه ریدل ها نگاه کرد و لوسیوس مالفوی را دید که دور ولدهمورت می چرخد و می خندد. چهره والدمورت مانند ماری باچشم های قرمز و بدون بینی بود که به نظر چنان خشمگین می نمود انگار که تمامی دنیا را به دو نيم كند.
هري:به دريكو نيم نگاهي انداخت و ناگهان خشمی قدیمی در او پدیدار شد .
دراكو هري را نشانه گرفت و با لبخندی شیطانی وردی را زمزمه كرد.
هري سريع عكس العمل نشون داد و صدای ترک برداشتن دیوار پشت سرش را شنید يعني درست ميديد. اين سیریوس بود
دامبلدور با يك حركت سريع...


چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با ت


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ سه شنبه ۶ دی ۱۳۸۴
#7
دامبلدور: هري نذار که احساستت بر تو غلبه کنه. ما اینجاییم تا تو بتوني ولدمورت رو بکشي و انتقام سدریک و بقیه بی گناهایی که او براي جاودانگيش کشت را بگيري.
هري اشكاشو پاك كرد و نگاهي به مکاني که سدريک را در آنشب به خواب ابدي فرو رفت انداخت سپس قاطعانه برای کشتن ولدمورت قدم برداشت ولی ناگهان طلسمی مرگبار از کنار او گذر کرد. هری با تعجب به خانه ریدل ها نگاه کرد و لوسیوس مالفوی را دید که دور ولدهمورت می چرخد و می خندد. چهره والدمورت مانند ماری باچشم های قرمز و بدون بینی بود که به نظر چنان خشمگین می نمود انگار که تمامی دنیا را به دو نيم كند.
هري:به دريكو نيم نگاهي انداخت و ناگهان خشمی قدیمی در او پدیدار شد .
دراكو هري را نشانه گرفت و با لبخندی شیطانی وردی را زمزمه كرد.
هري سريع عكس العمل نشون داد و...


چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با ت


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ سه شنبه ۶ دی ۱۳۸۴
#8
هري ديگر چيزي نگفت. تازه فهمید که این خانه چقدر برايش آشناست.
هري: من اینجا رو توی رویام ديدم.ولي نه. من اينجا بودم، همینجا.
هري به تخته سنگي اشاره کرد که در کنار قبری بود.
هري: سدريك دقيقا اينجا كشته شد . قطره ای اشک از کنار گونه او سرازیر شد و یاد آن شب شوم افتاد.
دامبلدور: هري نذار که احساستت بر تو غلبه کنه. ما اینجاییم تا تو بتوني ولدمورت رو بکشي و انتقام سدریک و بقیه بی گناهایی که او براي جاودانگيش کشت را بگيري.
هري اشكاشو پاك كرد و نگاهي به مکاني که سدريک را در آنشب به خواب ابدي فرو رفت انداخت سپس قاطعانه برای کشتن ولدمورت قدم برداشت ولی ناگهان طلسمی مرگبار از کنار او گذر کرد. هری با تعجب به خانه ریدل ها نگاه کرد و لوسیوس مالفوی را دید که دور ولدهمورت می چرخد و می خندد. چهره والدمورت مانند ماری باچشم های قرمز و بدون بینی بود که به نظر چنان خشمگین می نمود انگار که تمامی دنیا را به دو نيم كند.
هري:به دريكو نيم نگاهي انداخت و...


چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با ت


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ دوشنبه ۵ دی ۱۳۸۴
#9
هري ديگر چيزي نگفت. تازه فهمید که این خانه چقدر برايش آشناست.
هري: من اینجا رو توی رویام ديدم.ولي نه. من اينجا بودم، همینجا.
هري به تخته سنگي اشاره کرد که در کنار قبری بود.
هري: سدريك دقيقا اينجا كشته شد . قطره ای اشک از کنار گونه او سرازیر شد و یاد آن شب شوم افتاد.
دامبلدور: هري نذار که احساستت بر تو غلبه کنه...


چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با ت


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ دوشنبه ۵ دی ۱۳۸۴
#10
هري به دورو برش نگاهی انداخت و دراکو را دید که داره با سرعت زیادی به طرفش میاد . خیالش راحت شد اما بعد از چند لحظه متوجه شد که دامبلدور داره با چند تا از دیوانه سازها می جنگه و اونا رو به آسونی عقب می رونه . هری که با دیدن این صحنه خاطره دیواانه سازها را به ياد اورده بود لحظه اي مکث کرد ولی به سرعت آن افکار را از ذهنش پاک کرد و به کمک دامبلدور رفت و شادترین خاطره اش را به یاد آورد و چوبدستیش را بلند کرد و فریاد زد : اسپکتو پاترونوم .
ناگهان گوزن نقره ای ظاهر شد و به سمت دیوانه ساز ها هجوم برد و با یک چرخش سریع دو دیوانه ساز را به عقب راند . دامبلدور بدون اینکه به هری نگاه کند فریاد زد : اسپکتو پاترونوم .
و از چوبدستیش ققنوسی بيرون اومد و ديوانه سازها به عقب رانده شدند و ناپديد شدند . هری که با دیدن این صحنه متعجب شده بودگفت: قربان سپر مدافع شما ققنوسه؟
دامبلدور: آره پس دریکو کجاست؟ براي چي اون هميشه عقب میفته.
دریکو: من اينجام پشت سر هری.
دامبلدور نگاهی به دراكو كرد و نگاه نافذش تا عمق وجود دراکو نشاند و گفت: زود باشید باید برویم. هری نمی دانست چرا دامبلدور اینقدر عجله می کرد تا برسه به خانه ی ریدل ها و مخفی گاه لرد ولدمورت.رو پيدا کنه..


چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با ت






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.