ماركوس تكو تنها توي سالن عمومي هافل پاف نشسته بود, به كاري كه مي خواست بكنه فكر ميكرد بالاخره تصميمشو گرفتو به راه افتاد به سمت دفتر دامبلدور , در يكي از كريدور هاي طبقه هفتم با اسنيپ روبرو شد بعد از چند لحظه ناگهان اسنيپ گفت ميخواي عضو محفل بشي , ماركوس گفت ((هيچكي مثه تو نميتونه, نميتونه ذهنمو بخونه))
و اين طور ادامه داد: بله ميخوام عضو بشم ,اسنيپ چيزي نگفت فقط پوزخند تمسخر آميزي زدو به راهش ادامه داد و ماركوس هم حركت كرد تا به ناودان كله اژدري رسيد اما كلمه رمزو نمي دونست : گيم نت اسپيث , ديفرانسيل, 2راديكال3 ,خوب نميدونم رمز چيه انديشه سازان, اه مردشور شانسمو ببرن جوراب احمدي نژاد
, همچين كه اينو گفت ناودان به كنار پريد , اا از روي غرض گفتما عجب حالي داد تا اين كه رسيد به در دفتر از داخل صداي آه.....آه بيرون مي اومد
صداي زنانه اي گفت يواش تر اي كاش خيسش مي كردي دردم گرفت,فشار نده ماركوس درو باز كرد وداد زد فساد تو روز روشن اي مرتيكه فلان فلان شده(سانسور)
من عضو بسيج جادوگرانم بعد ميبينه دامبلدور داره يه انگشتر ميكنه تو دست مك گونگال و واسه اين كه ضايع نشه اين طور ادامه ميده: نه سازش نه تسليم نبرد با والدمورت ,تا خون در رگ ماست دامبلدور رهبر ماست بعد رو ميكنه به عكس والدمورت كه در گوشه اتاق دامبلدور رو اون دارت بازي ميكرد ميگه : ((الهي سقف آرزوت خراب بشه روي سرت بياي ببيني كه همه حلقه زدن دور و برت)) پرفسور مك گونگال از دفتر خارج شد و دامبلدور كه تا اينجا ساكت بود شروع ميكنه به صحبت: ماركوس اينجا چيكار ميكني, ماركوس: سلام پروفسور من ميخوام عضو محفل شم , دامبلدور : ولي فكر نكنم تو بتوني فعاليت كني, ماركوس با قيافه اي ناراحت گفت: پروفسور مرگخوارا عمو دامولوكسمو گرفتن و تهديدش كردن برا اون كار كنه ولي عموم زير بار نرفت و اونا كشتنش منم تا انتقام اونو نگيرم آرام نميشم, دامبلدور: بله عموتو ميشناختم مرد بزرگي بود و از دست دادن اون ضاييعه اي درد ناك بود ولي من ميترسم ,تو هنوز خيلي جووني, ماركوس: پروفسور من ميتونم من توانايي هاي خوبي دارم از 2 سال پيش كه اونو كشتن من هر روز در حال تمرين طلسم ها و ضد طلسم هاي مختلفم,من تا پاي مرگ با محفل ميمونم و حاضرم جون بي ارزشمو از دست بدم تا طرف و هوادارانشو از بين ببريم , دامبلدور: تو خيلي شجاعي ماركوس جان محفل نياز به چنين آدمايي داره.
در همين لحظه لونا لاوگود وارد دفتر ميشه و خيلي سراسيمه به نظر ميرسه با ورود اون رنگ ماركوس سرخ ميشه و با چشماني گرد شده و با حالت خاصي به لونا نگاه ميكنه و لونا كه به اطراف توجه نداشت ميگه پروفسور عجب اسم رمز جوادي واسه ناودان گذاشتين و يه دفعه به خودش ميادو نفس نفس ميزنه و بريده بريده ميگه:ق...ربان ..جنگي در گرفته...در قصر خا..نواده مال..فوي..تعداد ما خيلي كمه همه دارن ميجنگن اگه شما نريد شكست ميخوريم من با جسم يابي اومدم بيرون هاگوارتز و تا اين جا دويدم .
دامبلدور رو به مار كوس ميكنه و ميگه مار كوس وقت نداريم من انتخواب آخرو ميذارم با خودت , تازه اونجا لونا ميفهمه ماركوس هم در دفتر بوده , ماركوس خيلي آرام سرشو ميكنه طرف لون و ميگه :(( آن زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي روي ختم داغ تو را كاشكي ميديدم , شانه بالا زدنت را بي قيد و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد و تكان دادن سر)) و بعد از اين كه رنگ صورت لونا قرمز ميشه اين طور ادامه ميده:((چه كسي باور كرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاكستر كرد)) و در آخر رو ميكنه به دامبلدور ميبينه كه در چشمان آبي و شفاف مديرش اشك حلقه زده و لبخند به لب داره و ميگه تا آخر با شمام.
دامبلدور هم ميگه خوب پس به محفل خوش اومدي, سريع تر كه دوستامون به ما احتياج دارن
خب پست بدي نبود ولي خب چند تا نكته منفي داشت كه بايد بگم تا برطرفشون كني:1
-داستان پستت كمي تا قسمتي نامعقول بود!...درسته كه داري تويه سايت جادوگران مينويسي كه داستانهاي جدا از كتاب هري پاتر زياد داره...ولي اگر دقت بكني پايه ي همه چيز اينجا بر مبناي كتاب هستش.مخصوصا پستهاي اين چنيني كه ميشه گفت جدي محسوب ميشن.مثلا در همين پست،تويه كتاب كسايي كه عضو محفل نيستن اصلا از محفل ققنوس خبر دارن؟؟؟...به اين سوال جواب بدي منظور منو ميفهمي!2-پارگراف بنديت خوب نبود!...واسه خودم نميگم!...در كل همه ي اعضاي سايت وقتي اين نوع پارگراف بندي ها رو ميبينن پست واسشون خسته كننده ميشه...مگر اينكه پست واقعا زيبا باشه!...ولي در كل اگر پارگراف بنديت همين شكلي بمونه خيلي جالب نميشه!....به طور مثال من يه تيكه رو واست پارگراف بندي ميكنم تا شايد ياد بگيري:نقل قول:
پارگراف بندي تو:
پرفسور مك گونگال از دفتر خارج شد و دامبلدور كه تا اينجا ساكت بود شروع ميكنه به صحبت: ماركوس اينجا چيكار ميكني, ماركوس: سلام پروفسور من ميخوام عضو محفل شم , دامبلدور : ولي فكر نكنم تو بتوني فعاليت كني, ماركوس با قيافه اي ناراحت گفت: پروفسور مرگخوارا عمو دامولوكسمو گرفتن و تهديدش كردن برا اون كار كنه ولي عموم زير بار نرفت و اونا كشتنش منم تا انتقام اونو نگيرم آرام نميشم,
پروفسور مك گونگال از دفتر خارج شد و دامبلدور كه تا اينجا ساكت بود شروع ميكنه به صحبت...
دامبلدور:ماركوس اينجا چي كار ميكني؟
ماركوس:سلام پروفسور!...من ميخوام عضو محفل بشم!
دامبلدور:ولي فكر نكنم تو بتوني فعاليت بكني.
ماركوس با قيافه اي ناراحت گفت:پروفسور مرگخوارها عمو دامولوكسمو گرفتن و تهديدش كردن تا براي اسمش رو نبر كار كنه.ولي عموم زير بار نرفت و اونا كشتنش!...منم تا انتقام عمومو ازش نگيرم آروم نميشم!
3-داستان پستت هم تكراري بود!....قبلا داشتيم كسايي رو كه به خاطر كشته شدن شخصي از خانوادشون عضو محفل شدن و يا قبلا داشتيم كسايي از محفل رو كه عاشق هم شدن!...پس بدبختانه بايد بگم كاملا تكراري بود!4-كاربرد شعر در داستانهاي جدي به نظرم نميتونه زياد باشه و يه جورايي در طنز بهتر ميشه ازشون استفاده كرد!...در كل شعرها هم طوري نبود كه به آدم حس و حال و هواي خاصي بده!تاييد نشد!....دامبلدور