هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




هووم ...ایول!
پیام زده شده در: ۶:۳۱ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۵
#1
نقل قول:

سر کادوگان نوشته:
از سمفونی شماره 5 بتهون خیلی لذت می برم و...

چه جالب !
بالاخره یکی تو این سایت پیدا شد که سلیقه ش تو موسیقی (تا حدی )به آنیا شباهت داشته باشه!ندیدم کسی کلاسیک گوش بده! ایول

من به موومان سوم از کنسرتو ویولون بتهوون در(ر) ماژور وهمینطور موومان دوم از کنچرتو پیانو شماره 4 علاقه زیادی دارم. سمفونی پنج هم که محشره!...
هر وقت هم که تو قصرم دچاراینسومنیا میشم فقط کلاسیک و اپرا گوش میدم !:banana:(ساعت دو شب به بعد)

از خواننده های پاپ هم فقط Laura Pausini( پرنسس خواننده های ایتالیایی همین لوراست)
مادرم چند سال قبل تو(پالاوردا ترویزو)کنسرتشو رفته....
Escucha Atento el mensaje que es para ti ...
----------------------------------------
پ.ن:ایش!...اینجا اکثر بچه ها سرژتانکیان گوش میدن. خیلی محبوبه!



آنی دلتنگه گمونم!
پیام زده شده در: ۶:۲۵ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵
#2
خواندن این پست به افراد کاملا بیکار توصیه میشود.در ضمن این بار داستان از زاویه دید آنیاس...آتی هم آنی نیست٬ یه ساحره معلوم الحال دیگه س.
---------------------------------------------------------------------------
آنی دلتنگه گمونم!

دیشب با خودم عهد کردم که دیگه هرگز نبینمش.ولی نمی تونم سر عهد و پیمان خودم بمونم. امروز می بینم که میل دارم ببینمش تا اگه می تونه موضوعی رو برام روشن کنه کما اینکه می دونم چنین کاری تقریبا محاله .هر بهانه ای رو هم که بتراشه به خودم گفتم. شاید هم نه! شاید قدرت عذر انگیزیش بیشتر از این حرفا باشه. دیشب براش نامه نوشتم گفتم:
((...پیگویجنو فرستادم ! به محض دریافت نامه پیش من بیا . این چهارمین نامه ایه که دارم برات می نویسم. سه تای قبلی رو سوزوندم...خیلی دلم می خواد این یکی رو هم....بدون معطلی به هاگزمید بیا .. بیا به عمارت آنیا!))

جوابمو نداد!...خودمو حبس کردم تو قصری که دیگه نمی تونم تحملش کنم . حالم داره از این خونه کوفتی به هم می خوره! از همه چیش!
کنار تختم میشینمو چشامو می بندم . بیشتر از هر وقت دیگه ای دنبال فراموشی میگردم. دلم می خواد فراموشش کنم و هیچی رو به یاد نیارم.اما می دونم که نمی تونم فراموشش کنم.چون فراموشی در دنیای جادویی معنایی نداره همچنانکه هیچ چیزی وجود نداره حتی گریستن هم!

سرمو تکیه می دم به دیوار و چشمهای مشکیشو به یاد میارم. وقتی که دستشو رو قلبم گذاشت و هر لحظه بهم نزدیکتر میشد.... یکی از روزهایی که دیگه دوست ندارم به تقویم نگاه کنم 25 اردیبهشته همون وقت که خیره شده بود به جایی در میان جملات داستانش ...همون وقتی که گرمای دستاشو برای اولین بار تجربه کردم.

روزام در کسلی بی پایانی شب میشه.شبا خودمو روی تخت ولو میکنم و در تاریکی اتاق به سقف خیره میشم. این روزها ذهنم از چیزی به نام تمرکز خالی خالیه.روحم مرتب درد میکشه.هر روز بیشتر از اطرافیانم از دنیای جادویی فاصله میگیرم و این برای من سخته ٬خیلی سخت!

آتی رفته و دیگه برنمیگرده Ati se n'è andato e non ritorna più
مدتیه قلبش آهنیه بدون هیچ روحی! È un cuore di metallo senza l'anima
آتی درون منه Ati è dentro me
تنفس اون تو افکارم برام شیرینه È dolce il suo respiro fra i pensieri miei
به نظر می رسه فاصله بعیدی ما رو از همدیگه جدا کرده Distanze enormi sembrano dividerci
اما قلبم در سینه به شدت میتپه Ma il cuore batte forte dentro me

بالاخره تصمیمو گرفتم. این دفعه نوبت منه! همیشه که نمیشه اون خونه من بیاد . این بار نوبت آنیاس!نوبت منه که قانون شکنی کنمو بهش سر بزنم.قبلاخونه شو نشون کردم!خوب یادمه که پنجره اتاقش رو به کوچه س!
خوشحالم که تو راه هیچکی حواسش بهم نبود که دارم چیکار میکنم..اینجوری راحت تره.این مشنگها همه تو عالم خودشونن...ولی آتی با همه شون فرق میکنه!

انگار همین کوچه س. چراغای خونه هم روشنه .کوچه هم که کاملا خلوته...چقدر خوب شد باغچه نزدیک دیواره . حالا اگه تو باغچه بپرم سر و صدا هم نمیشه .وقتی مثل گربه ها بالای دیوار باشم هیچ کی نیست بهم بگه دختره پررو بالای دیوار چیکار میکنی؟!...هر چند میگن این کار برای ساحره ها خوب نیست ولی اصلا برام مهم نیست،هر چی می خوان بگن!

وای خدای من چه اتاق شلوغی! اگه من تو این اتاق بودم دیگه حوصله م سر نمی رفت. چه خوب خودش تو اتاقه .... داره میاد نزدیک پنجره . شاید اگه منو ببینه که مثل گربه جلوی پنجره خونه ش هستم سورپریز بشه و قیافه ش دیدنی تر ...اما نه انگار اصلا حواسش نیست!...

بذار ببینم .. خدای من داره داستان می نویسه ! اما چی داره می نویسه؟! اگه یه کم تغییر جا بده می فهمم. الان حدود یک ساعته که مشغوله ... دختره بدجنس برو کنار ببینم چی نوشتی!!......


پس منتظر چی هستی؟ ساعت چهار صبحه.. الان میگیره می خوابه ها!
در حالیکه خودمم از کاری که کردم متعجب بودم جلو رفتم. از دیدنم متعجب شد.دستاشو گرفتم . دستاش داغ داغ بود.حتی از دست منم داغتر! لبخندی زدو منو به خونه ش دعوت کرد. داخل رفتم.... قد بلند ٬ ابروی هشتی و چشمهای مشکی!...آنقدرها هم که فکر میکردم بد به نظر نمیرسه!!...چهره آرامی داره ... آرامش لطیفی بهم میبخشه... حس میکنم دلم می خواد تمام اسرار زندگیمو واسهش فاش کنم.ولی کدوم اسرار نهان؟...همه رو که می دونه!
بی معطلی بهم گفت چشماتو ببند و یه آرزو کن !....گفتم چه فایده! آرزوهای آنیا به همین راحتیا بر آورده نمیشه!...
فکرشم نکن. تو فقط چشاتو ببند و آرزو کن.
کوتا بیا دختر .. خب آرزو کردم.
حالا بگو کدوم طرفه؟
راست !
اشتباهه آنیا خانوم. بر آورده نمیشه!
دلم ناگهان پرید!مثل پرنده ای که در قفس به روش باز شده باشه... از بچگی همینطور بودم. وقتی غصه به سراغم میومد یا ترس از آینده و افسوس گذشته آزارم میداد. یه گوشه مینشستمو تو لاک خودم فرو می رفتم.کمی گریه میکردمو بعد آروم میشدم.بعدش به رویاهای شیرین فرو می رفتم . این رویاهای طلایی پشیمونی و یاسم رو به خوش باوری نسبت به آینده مبدل میساخت.تو رویاهام هیچ وقت کم نمی آوردم. قوی بودم و استوار مثل بقیه پرنسسها ... همیشه به نظرم میومد یه روز یه پری مهربون مثل همون پری که آرزوهای سیندرلا رو بر آورده میکرد.یا زیبای خفته رو به پرنس جوون رسوند میاد و منو به آرزوهام میرسونه. ولی انگار زندگی بر خلاف همه اونا ساز غمگینشو فقط با آنیا می نواخت!

بغضم گرفت . بغضی که نمیدونم چرا صورتمو خیس نکرد.سرمو گذاشتم رو شونه ش. بهش گفتم اگه بدونی با تو بودن چقدر برام ارزشمنده...گفت :امشب چرا اینقدر فلسفی حرف می زنی... گفتم نه اینو جدی میگم. اگه تو نبودی معلوم نبود تا حالا چه بلایی سر من اومده بود.
حواسش بهم نبود. گفت: امروز میای بریم دیاگون٬ مغازه پروفسور کوییرل؟
چشاش پر از شیطنت بود. می خواستم بهش بگم حواست کجاست! من دارم از یه چیز دیگه حرف می زنم....
گفت: چه فرقی میکنه مهم رفتنه!
جمله هاش همیشه گنگه و این منو اذیت میکنه. حس میکردم پشت تک تک کلمه هاش رازی نهفته ٬منم باید کشفشون کنم.
بهم گفت می خوای آخرین داستانی رو که نوشتم با هم بخونیم؟
بهش گفتم: بی خیال بابا!چند ساعتی رو که با هم هستیم بذار با هم حرف بزنیم.
بازهم ساکت شد.گفتم خب یه چیزی بگو!
گفت: چی بگم؟
خب تو بودی که دلت می خواست حرف بزنی . خب یه چیزی بگو. هر چی که دلت می خواد!
گفت : دلم هیچی نمی خواد٬ یعنی زمانی می خواست.ولی دیگه همه چی تموم شد.

پشت سکوتش حائلی از سکوت بود. شایدم نه اینطور نبود.شاید منم براش مثل بقیه بودم و تنها تفاوت من با همه این بود که در یه لحظه خاص باهاش بودم و هیچ وقت نمی تونست در اون زمان با بقیه باشه!

چشامو بستمو و همه چیزو براش تعریف کردم.همه چیزو ! شاید طولانی ترین اعتراف زندگیم شده باشه. چشامو باز میکنم. این همه چیزای عجیب غریب تعریف کردم. اما همچنان آرام و متین گوش میده و هیچ نمیگه! هیچ !...ازش می خوام که چیزی بگه . چیزی که مثل چهره مهربونش آرامش بخش باشه. لبخند کمرنگی رو لباش میشینه.
از من برای من میگه. تمام حقایقو تمام نا گفته ها رو . تمام آنچه باید می بود رو . خیلی رک حرف میزنه.گاهی فراموش میکنم که کیه وچرا امشب به دیدنش اومدم...

خوب به حرفهاش گوش کردم. حس میکردم با تمام دل و جانم حرفاشو قبول دارم. از صندلیم بلند شدم. بهش خیره شدم حس کردم حرفاشو میشنوم.می خواست تصویر پیچیده ای رو به من بفهمونه. منم در گیر و دار فهموندن جمله ای ساده تر از اونی که میگفت به کسی بودم که حالا می دونم خیلی بیشتر از من می فهمه.

من نمیتونم شاید هم نمی خوام باور کنم که آتی شکست در زندگی رو پذیرفته... تصمیم گرفتم تنهاش بذارم...
خودمم تنهای تنها تا هاگزمید پیاده رفتم تا خیابانها احساس تنهایی نکنن!

تنهایی بین ما La solitudine fra noi
درون منو ساکت میکنه Questo silenzio dentro me
زندگی بدون تو La vita senza te
زندگی بی رحمیه È l'inquietudine di vivere
مثل من مخفی میشی Se ti nascondi come me
از همه فرار میکنی و دور میشی Sfuggi gli sguardi e te ne stai
تو اتاق حبس میشی Rinchiuso in camera
و محکم به بالش چسبیدی Stringi forte al te il cuscino
گریه میکنی و نمیدونی چه کسی تو رو از تنهایی نجات میده Piangi non lo sai quanto altro male ti farà la solitudine
اما بدون٬ امکان نداره زندگی ما دو تا از هم جدا شه Non è possibile dividere la vita di noi due
غیر ممکنه سرنوشت ما دوتا از هم جدا شه! Non è possibile dividere la storia di noi due!
چون بدون تو دیگه نمیتونم زندگی کنم Non posso stare senza te
..........................................................................
وقتی آنیا دلتنگ یا ناراحت میشه سعی میکنه زبان اصلی حرف بزنه... بچه توسکانیه دیگه. شهر عشاق!... بعضی وقتها منم حرفاشو نمی فهمم چه برسه به شما!...ببخشید اگه ناراحتتون کردم. قول می دم دیگه هیچ وقت اینطوری به این سبک ننویسم٬فقط یکی دیگه مونده… اونوقت همه چی بین ما دو تا تموم میشه. یکیمون باید کوتاه بیاد!



Re: فروش استثنايي چوبهاي جادويي با 10%تخفيف
پیام زده شده در: ۳:۲۵ دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۴
#3
آنیا در حالیکه به آواتار کریچ نگاه میکنه: وای آسمون چقدر غروبت قشنگه!
کریچر:چیزی گفتی آنیا؟
- نه فقط از آواتار جدیدت تعریف کردم.کلی ترسناک شدی.از آواتارت خون می چیکه …دیگه با این آواتار کسی بهت نمیگه تو سری خور
کوییرل:اه چیکارش داری آنی ٬ بیا تو کریچ . بیا تو خودت بیا تو! به مغازه خودت خوش اومدی ....

کریچر: :pint: خب بهتره بریم سر اصل مطلب همکار عزیز٬ به نظر من بهتره مالیات اینجا دو برابر بشه.
آنیا: مخالفم!
کریچر:منظورم اینه که مالیاتتو به موقع بدی.
-مخالفم!! پروفسور از این به بعد مالیات نمیده. یعنی گذشت اون زمانی که مدیرا به زور ازش مالیات می گرفتن.
کوییرل:ولی…
- ولی نداره عزیزم. اگه هر کدوم از بوقیها ازت مالیات خواست می تونی آدرس منو بدی. عله ولکانو هم که باشه آتشفشانشو برات خاموش میکنم چه برسه به کریچ
- کریچر:


در همین زمان در مغازه باز میشه ومامور وزارت سحر و جادو وارد میشه…
- دستا بالا کریچر کدومتونین؟
کوییرل:
ماموره : هر چند چهره زاغارتش داد میزنه ...مجرم کریچر شما به جرم تشویش اذهان عمومی٬ کارتن خوابی٬ سد معبر و... بازداشتید. به به ! بوی الکل هم که میدید! خلاصه جرمت خیلی سنگین شده.
کریچر:

- حق داری حرف نزنی ٬ حق نداری زیر لب حرف بزنی٬حق نداری وکیل اختیار کنی . فردا راس ساعت 8 صبح هم در دادگاه محاکمه میشی. تازه جلسه دادگاه هم غیر علنیه ....پاشو دستاتو بیار جلو دستبند بزنم.

کریچر در حالیکه چهار زانو روی زمین نشسته و بلند بلند گره میکنه ردای آنیا رو میگیره.

آنیا که در ناز و نعمت بزرگ شده ونمی تونه فلاکت یک جن خانگی رو با این وضع رقت بار تحمل کنه: ولی کریچر نمیاد
- ببینید خانم عزیز ٬از شما که ساحره محترمی هستید بعیده که موافق حضور این افراد در اجتماع باشید!
آنیا: ولی کریچر نمیاد
- مامور قانونو تهدید میکنی؟
-دقیقا!

کوییرل:آنیا این کارو نکن خطرناکه .کریچر ارزششو نداره بهتره خودتو کنار بکشی
-راستی پروفسور اون وردی که باهاش آدم می کشن چیه؟... آهان اودا کداورا ... اه ملکه ماری! دختر گناهکارتو ببخش!.............

خب دیگه کریچ بیا این چوبدستی* مال تو
کریچر: وای آنی ممنون! من تا حالا چوبدستی نداشتم . اجازه می دی لمسش کنم.
کوییرل:بذار ببینم چقدر این چوبدستی برام آشناس . 23 سانتیمتر از پر ققنوس دومبول!از این نوع چوبدستی تنها دو تای دیگه فروخته شده.
آنیا: خب دیگه من باید برم . راستی پروفسور در پشتی کجاست؟
کوییرل در حالیکه حواسش به چوبدستیه:اون پشته
آنیا:
-----------------------------------------------------------------------
یک ربع بعد....
مغازه در محاصره س .دستاتونو بذارین رو سرتون و تسلیم بشین!!
کریچر: چه بوی خوبی میاد!
کوییرل:چی میگی دیوونه گاز اشک آور پرتاب کردن

* آلت قتاله



Re: فروش استثنايي چوبهاي جادويي با 10%تخفيف
پیام زده شده در: ۶:۵۱ شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۴
#4
کالسکه چی لطفا همینجا نگه دار. بالاتر دیگه جا نیست...آهان همین جا نگه دار. زیر تابلو توقف ممنوع!
-بقیه پولتون خانوم
-بقیه ش مال خودت٬ برو حال کن!
- 2000 گالیون؟ خدای من! این که خیلی زیاده با این پول می تونم دو تا کالسکه بخرم!
---------------------------------------------------------------------------
ساعت پنج صبحه و کوچه دیاگون بر خلاف همیشه تقریبا خلوت و خالی از جادوگراییه که تمام روز برای خرید چوبدستی جلوی مغازه پروفسورکوییرل صف می بندن.

تک و توک رهگذری هم که قدم زنان از راههای باریک دیاگون رد میشدند پاهاشون بی اختیار به بطریهای خالی می خورد یا پاکت آشغال یا روزنامه پاره ای زیر پای مردم به صدا در می آمد.آنیا هم که آهسته در طول پیاده روی باریک قدم میزد ناگهان توجهش به سایه شیئی کمرنگ و عجیب جلب شد.جلوتر رفت.متوجه شد که آن سایه کمرنگ بدن یک کارتن خوابه که جلوی مغازه پروفسور روی زمین دراز کشیده .آنیا فکر کرد لابد یکی از جادوگرای بدبخت و بی مکانه که شبها در خیابان می خوابند. اما ظاهرا این طور نبود.زیرا بدن این شخص از سر تا پا انگار با نظم خاصی زیر روزنامه ها قرار گرفته بود و در حقیقت سفیدی روزنامه ها بود که توجه آنی رو به خودش جلب کرده بود.

بی اختیارنزدیک او رفت (بخونید فضولی).از لای شکاف باریک فاصله
بین روزنامه ها آنیا هیکل جن خانگی معلوم الحال بلند قدیراتشخیص داد که پیراهن ژرسه قهوه ای رنگی به تن وشلوارمندرس سربازی خاکی رنگی به پا داشت! بی شک این مکان جای مناسبی برای خوابیدن نبود.

-یوق!* ... اه اه ! موهاشو ببین. پر از چرک و خاک و خله. وای خدای من جورابشم که سوراخه! بذار ببینم:lol2:

نزدیکتر رفت. شانه های بزرگ جن خانگی در تاریکی زیر روزنامه ها با نفسهای سنگین بالا و پایین می رفت. ناگهان باد تندی وزید و روزنامه را از روی صورت آن مرد پس زد.آنیا پیشانی او را دید ٬ پیشانی جوانی که در اثر فقر و بدبختی پر چروک و تیره به نظر می رسید. در قسمت پایین صورت٬ دهان اندک بازمانده او زنده و قوی بود...آنیا زیاد جلو رفته بود. در سکوت شب تاریک روزنامه های هیکل آن شخص تکان خوردندو ناگهان چشمانش باز شد . با دیدن یک پرنسس زیبا بالای سرش با حرکت تندی خودش را بلند کرد. چیزی در چشمانش برق میزد. در یک چشم به هم زدن به سمت آنیا حمله برد. اما آنی ذره ای احساس ترس نکرد

(آنیا در حال خفگی)- اوا چتونه آقا این چه طرز برخورد با یک پرنسسه؟!
-بهت فرصت میدم چوبدستیتو بیرون بکشی !
-ببینید آقای عزیز من می خواستم به دوستم سر بزنم که شما با این وضع خوابیدنتون مانع انجام این کار شدید . اونوقت یه چیزی هم طلبکارید؟
- مثل اینکه منو نشناختی! من کریچر مدیر فروم سایت جادوگرانم.
-ایششش! چی؟
-مدیر فروم!
- باش! باش! ... یادت باشه منم پرنسس آنیام. یه ساحره سیسیلی که بدون چوبدستی هم می تونه حال جادوگرا رو اخذ کنه. به خصوص اینکه اون جادوگر مدیر فروم هم باشه.
- حالا مشخص میشه!
- ببینید آقای محترم من قاط بزنم براتون گرون تموم میشه ها!
تازه قسم هم خوردم که هیچ وقت از چوبدستیم استفاده نکنم. به ملکه ماری (مادر بزرگم )هم قول دادم که هیچ جادوگری رو طلسم نکنم.ولی حالا که خودتون می خواید
- پس این بیگ بوت** رو بگیرتا دفعه دیگه به عشق من تو چت باکس توهین نکنی.
این چوکسلم زیبا رو هم داشته باش چون خیلی فاز میده.
کریچر:...

در همین گیرودار( یه چیزی تو مایه های آتیش بازی آنیا)پروفسورکوییرل میاد تا در مغازه شو بازکنه.
پروفسور کوییرل: خاک وچوک! خدای من چی دارم میبینم.آنیای کبیر!
آنیا:سلام پروفسور..بوس! بوس!!:bigkiss:
کوییرل: پناه بر خدا خودتی دختر؟! چرا ردات خاکی شده ؟
آنیا: هیچی یه مقدار گرد و خاک براش لازم بود
---------------------------------------------------------------------
*منظور همون ییییوقه که حرف اول کشیده تلفظ میشه. اونوقت این شکلکبه ذهنت مجسم میشه
**Big boot ضربه ای که در تخصص خودمه. همینطور اندرتیکر.وقتی با چکمه یا پوتین سر رقیبت رو مورد نوازش قرار بدی.


ویرایش شده توسط پرنسس آنیا در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۶ ۷:۲۶:۳۸
ویرایش شده توسط پرنسس آنیا در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۶ ۷:۳۶:۴۴


نوستالژی یک پرنسس!
پیام زده شده در: ۵:۱۴ شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۴
#5
نوستالژی یک پرنسس*
چند روز قبل از سفری طولانی بازگشتم. انتظار داشتم غبار زمان سایه سنگین خود را بر همه چیز گسترده و زیر خاکستر فراموشی پنهان کرده باشد. زمانی که وارد قصر آنیا شدم در نهایت تعجب و شگفتی همه چیز مرتب بود. شاخه های گل در گلدان بلورین روی میز چنان تر و تازه بودند که انگار چند لحظه قبل از شاخه جدا شده اند.عکس آنیا هم با همان لطف و دلپذیری نخستین در قاب مینیاتور بدون ذره ای غبار بر سینه دیوار جا خوش کرده بود و همان لبخند دلفریب را بر لب داشت... خدایا چرا در این مدت طولانی گلها خشک نشده اند؟چرا قاب عکس و سایر اشیای اتاق در زیر حجاب سنگینی از گرد و غبار مخفی نشده اند؟

آنیا را در عالم خیال می دیدم که روی مبل راحتی نشسته و با فرشته های تحت فرمانش سرگرم است. صدایش میکنم٬ به آرامی به سویم بر می گردد... مثل یک قو که در سینه دریا می خرامد از جا حرکت میکند . در عمق نگاهش اثری از ملامت نیست ،اما همچنان عمیق و نا آرام است مثل دریا...می خواهم دستش را بگیرم تا مطمئن شوم که خواب نیستم. همین که قدمی به طرفش بر می دارم او را گم می کنم. به قاب عکسش نگاه میکنم . لبخندش ناپدید شده و قطرات مرواریدگون اشک در صدف دیده اش میدرخشد. قلبم فشرده می شود. می کوشم این رویا وکابوس آمیخته به هم رااز خاطرم دور کنم.

فکر میکردم پس از چند ماه دوری وقتی به هاگزمید بر میگردم یادگارهای او را زیر گرد و غبار ناشی از گردش روزگار مدفون یابم. می پنداشتم زمان یادبودهای آنیا را در دلم فرسوده کرده، اما هنوز همه چیز مثل روز اول تر و تازه بود. مثل همان روز که با دریایی از حسرت و ناامیدی به او نارو زدم ٬ ترکش کردم و به امید فراموش کردنش به سفری طولانی گریختم.گویی برای شکنجه دادن من زمان متوقف شده و با این خانه کاری نداشت. اما همه چیز سر جای خودش بود غیر از آنیا که احساس کردم هوای دل او هم مثل من حسابی خراب است! انگار همین دیروز بود که...

-این بار چه خواهی کرد؟ تکلیف من چه می شود؟
-اعتراف میکنم تورا دیوانه وار دوست دارم. اما... با وجود این اگر یک بار دیگر برایم طاقچه بالا بگذاری و وضعیت مرا درک نکنی برای همیشه ترکت خواهم کرد. آنوقت هر دو پشیمان خواهیم شد. او خندید، اما پاسخی نداد. همچنان ساکت و آرام نشسته بود. تنها حرفی که گفت این بود: می دانم که نمی روی!...فریاد زدم می روم و تو طعم پشیمانی را خواهی چشید... او فقط خندید ! به این تصمیم من خنده تمسخر آمیزی زد! چنان مرا پایبند عشق خود می دانست که نمی توانست سخنانم را باور کند.

من هم که فهمیده بودم آنیا هم در زیر خاکستر سکوتش و در پشت نگاه سردش عشق به من را شعله ور نگه داشته هرگز صبر را جایز نمی دانستم. همه چیز باید آماده میشد. اصلا به همسر مشنگم ربطی نداشت که بخواهد باعث این کار شود.باید می رفتم که رفتم و این گریز چند ماه طول کشید. حالا که با کوله باری از نا امیدی بازگشته بودم می دیدم که تصویر جاودانی او ویادبودهای چشم نوازش هستند و گلها هنوز شادابند... به طرف قاب عکسش رفتم. می خواستم جادوی زمان را نابود کنم و آنچه مرا یاد او می اندازد ویران کنم . در حالیکه قطره اشکی روی گونه اش نشسته بود با صدایی که به زمزمه یک چشمه سار شباهت داشت گفت:
-چرا به گلهای بی زبان خشم می گیری؟ آمدی بازهم نارو بزنی؟!

به خودم آمدم. آیا دوباره خیال او در خاطرم حاضر شده تا مرا به سر حد جنون برساند یا خودش در قالب جسمش با من روبرو شده است؟...برای یافتن پاسخ سوالم با دقت به وی نگاه کردم. آنیا با همان زیبایی و طراوت نخستین که داشت در مقابلم ظهور کرده بود.تنها کمی لاغرتر و رنگ پریده تر شده و از دیدگانش اشک سرازیر بود.گونه های گندم گونش لنگرگاهی بود که سفالینه اندیشه ام از شرب مکاشفه آن لبریز می شد. به عشق می مانست به زیبایی گل سرخ !

می ترسیدم به سویش بروم و مثل خیال محو شود . به طرفم آمد٬ دستهایم را گرفت و بر چشمان بارانیش گذاشت و به تلخی اشک ریخت. سرش را روی شانه هایم گذاشت و گفت:اگر دوباره تنهایم نگذاری طعم شیرین عشق را خواهیم چشید. او از تلخی هجران می گفت و من...او می گفت که چگونه هر روز و هر شب به عشق بازگشتم خانه آرایی می کرده و من از مصائب زندگیم می گفتم.او می گفت که باور داشته پرنده رمیده اش روزی به آشیان بازخواهد گشت ومن از عشق به بازگشت ترانه می سرودم.
دلدادگیها به پایان رسید. اکنون آغاز فصل وابستگیهاست!

*ببخشید که طولانی شد.یه پست دلی بود که اصلا طنز نیست.ولی باید میزدم.البته این نوع نثر تو سایت رواج نداشته منم زیاد علاقه ای به این سبک نوشتن ندارم.ولی خب آنیاس دیگه


ویرایش شده توسط پرنسس آنیا در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۶ ۶:۵۸:۱۷


Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
#6
هزار راه نرفته

مجری وکارشناس برنامه:پرنسس آنیا دکترای مشاوره و راهنمایی (مشاور خانواده)
-----------------------------------------------------------------------------------
کلوز آپ چهره مجری:
از نمای خیلی نزدیک هم بگیر:

- خب به عنوان اولین سوال از خانم نمید شروع میکنیم.خانم نمید از آشناییتون با این آقا ! بگید.
نمید:انگار همین دیروز بود که به خواستگاریم اومد .منم سر از پا نمیشناختم.زبانزد خاص و عام بود ... پسر برگزیده! خوشبختی ما ادامه داشت تا اینکه...
-تا اینکه چی عزیزم؟

-پسرمو چند ماهه باردار بودم!! تا اینکه همسرم عاشق این دختره هرماینی شد .همه ش دنبال تفریح و خوشگذرونی خودش بود. زمانی هم که پولش تموم میشد سراغ من میومد تا این چند ناتی رو که با هزار زحمت جمع کرده بودم ازم بگیره .خرج اون هرماینی لعنتیش کنه.
هری:
هر روز وضع ما بدتر از روزهای قبل میشد. این اواخرکمی مشکوک هم به نظر میرسید. روحیه خیلی شادی پیدا کرده بود . حتی به یه شخصی مدام تلفن میزد و...
هری: آهان ! اون شبو می گی ... یکی از هورکراکسهای ولدی رو پیدا کرده بودم.به رون ویزلی تلفن زدم تا خوشحالش کنم.
- آقای عزیز لطفا اجازه بدید خانمتون صحبت کنن. به موقعش نوبت شما هم میرسه

- بعد از چند روزبرای گرفتن جواب آزمایش اعتیادش به آزمایشگاه رفتم. دیدم شوهرم اعتیادبه مواد مخدر داره... حسابی مایع ظرفشویی می خورد تا آزمایشش منفی شه. ولی من باید تمام سعیمو میکردم تا به ماهیت اصلیش پی ببرم.و البته موفق هم شدم.

آنیا: یه لحظه لطفا....ببینید آقای محترم با این قیافه تابلو که نمی خوای بگی تا به حال در عمرت این زهر ماری رو ندیدی.هوم؟
-درسته ولی تقصیر من نبود کار اون دومبول گور به گوری بود.اون منو اخفال کرد.البته الان ترک کردم.

(آنیا یواشکی به تصویر بردار اشاره میکنه چهره هری رو بگیره)
فوکوس دوربین رو چهره هری:

-ادامه بده عزیزم.
-همه ش با سیم سرور منو میزد. مدام منو کتک میزد. تو خونه ش مثل یه کلفت بودم که حق هیچ گونه اظهار نظری نداشتم.همیشه و در همه حال حرف اول و آخر رو تو خونه اون میزد.تنها باید میسوختم و می ساختم.

خفه شو ...

آنیا:آقای عزیز لطفا خودتونو کنترل کنید.برنامه زنده س.مردم در مورد شما چه فکری میکنن.
-عزیزم سر من داد بکش. حقمه . بیا بزن منو بکش .حق داری .من همسر خوبی برات نبودم. چقدر التماست کردم چقدر!!....(هق هق گریه نمید).پسرم چند شبه داره تو پارک می خوابه. طفلک 17 سالشه!! با این وضعیت از دست میره.. آخه من دردمو به کی بگم.

ای باب!ببینید خانوم کارشناس شما که حرف ایشونو باور نمیکنی....کدوم بچه ؟جالبه من و پسرم هم سن و سالیم . حتما چند روزهم با هم اختلاف سنی داریم... اون سیم سرور من کجاست .

آنیا- اوا چتونه آقا برنامه رو آنتنه...
هری به سمت نمید حمله میکنه .
(چند دقیقه قطع برنامه و پخش آگهی های بازرگانی به خاطر بد آموزی.....)
- آقای گراوپ! آقای گراوپ !! لطفا ایشون رو به بیرون استودیو راهنمایی کنید...
گراوپ:عله کجاست؟ من عله خواست...

-خب بینندگان عزیزپخش زنده س دیگه چه میشه کرد. صحبتهای دو طرف! رو شنیدیم. واقعا خودتون قضاوت کنید...دیدین؟ در یک طرف یه ساحره مهربون و راستگو رو داریم که از زندگیش خیری ندیده بود و در طرف دیگه یه جادوگر معلوم الحال که کارش تو خونه شده کمربندتو هوا چرخوندن و مبارز طلبیدن. قضاوت روبر عهده شما میگذاریم
-------------------------------
خب همه عوامل خسته نباشید.
نمید: چطور بود آنی؟
آنیا:عالی بود نمید. خوب آتشفشانشوخاموش کردی.



Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۹:۴۴ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۴
#7
کریچر عزیز بخونه هر چند سرسری نوشتم و زیاد جالب نشد
این پست توپو بخون....قدر نیمفارو بدون
یادت باشه تاییدم......وگرنه یادت میدم
شیلنگ تخته جنا .... کنار دم شیرا
عاقبتش چی میشه...به جون الادورا
کم آوردم قافیه......چرندیات کافیه
------------------------------------------------------------
نام: نیمفادورا تانکس
سن:23
متولد 4 جولای 1974
گروه:گریفیندور
رنگ مو:موهام معمولا کوتاه سیخ سیخی بنفش یا صورتی رنگه
رنگ چشم:تیره براق
چوب جادو: 9 اینچ ازچوب درخت زبان گنجشک
دسته جارو:شهاب 260
محل زندگی: خب من محل اقامت ثابتی ندارم.ولی اکثر اوقات تو خونه شماره 12 تلپم.
علاقه مندیها:ریموس هری مالی دومبول و در یک کلام محفل...البته به عوض کردن رنگ موها کوییدیچ و شطرنج! هم علاقه خاصی دارم.
ویژگی تیپیک: استحاله های بی نظیر
کلمات قصار: "هی لوپین پاتو از زندگی تانکس بکش بیرون نیمفادورا آقا بالا سر نمی خواد."
--------------------------------------------------------------
معرفی کوتاه :من نیمفادوراتانکس هستم ولی ترجیح می دم منو تانکس صدام کنین. البته نیمف هم گزینه مناسبی به نظر میرسه .بهتره از خودم بگم.من در جولای1974 به دنیا اومدم.عضو محفل ققنوس و کاراگاه وزارتخونه هم هستم....درامد ماهانه م به طور متوسط چندرغازه !همیشه هم دخل و خرجم با هم نمی خونه.

تو وزارت سحر و جادوهمیشه یه نفرهست که مهارتش از همه بیشتره .و اون شخص کسی نیست جز خانم تانکس!... .یادم نمیاد در دوئلها جلوی جادوگری کم آورده باشم. .اغراق نیست اگه بگم قبل از هرعکس العمل طرف مقابل ایکی ثانیه چوبدستیمو به سمت قفسه سینه ش نشونه گرفتم.بقیه شو خودتون می تونید حدس بزنید.

منو گاهی اوقات می تونید نزدیکیهای هاگوارتز ببینید. دلیلشم واضحه باید ازکارو زندگیم بزنم مواظب این پسره پاتر باشم.کار و زندگیم چیه؟ جاسوسی برای محفل تو وزارتخونه هر چند یه استعداد ویژه در کاراگاهی ,جاسوسی و تغییر چهره هستم.ولی فعلا کارم شده مراقبت از این هری....بعضی ها میگن دست و پا چلفتی بودن یکی از ویژگیهای ثابت رفتاری منه. ولی این یه بعد قضیه س .مثلا کدومتون می تونید مثل من تغییر شکل بدید هوم؟ مسلمه که هیچ کدومتون کوچکترین استعدادی در این یک مورد خاص ندارید. چون دگرگون نما نیستید.

خب بهتره از خصوصیات ظاهریم بگم...صورتم تقریبا قلبی شکله.همیشه یه مانتوی صورتی کثیف می پوشم تا با موی سرم ست باشه!!.شلوارم پاچه دوبل و برمودا کوتاه هستش .ویه کفش بدون پاشنه هم پامه. اکثر اوقات هم یه کیف کشیده یا مربع شکل با بندهای کوتاه دستمه. بدون میک آپ هم احتمالا زیباترین ساحره این سایت هستم ....می تونم بگم پوشیدن لباسهای عجیب غریب... داشتن چهره متمایز و انجام کارهای خفن در تخصص منه.

نوستالژی همیشه چیز خوبی نیست . ولی گاهی اوقات برای تایید شخصیت لازمه!! پس یه مقدار به گذشته بر میگردیم...همین دو سال قبل بود که سیریوس برای نجات جون هری خودشو به سازمان اسرار رسوند.من و بقیه اعضا محفل هم همینطور... بعدش اون اتفاقی که نباید بیفته افتاد. پس ازمرگ سیریوس من دوئلشو با بلاتریکس ادامه دادم ولی از چنگم فرار کرد.بقیه شو خودتون می دونید.

البته بعد اون حادثه من تا یه مدت دپرس بودم و اوضاعم شدیدا درام شده بودم..ترجیح می دم زیاددر موردش صحبت نکنم.فقط همینو می تونم بگم که این بلا که خدا از سر تقصیراتش نگذره از روز اول زندگیش به سیریوس حسودیش میشد.چرا؟...خب معلومه سیریوس خوش قد و بالا و خوش قیافه بود اما بلا چی؟ ... یه دختره ترشیده که دو کلوم حرف بلد نبود بزنه . البته اگه فکر کرده چیزی از اموال سیروس بهش میرسه کور خونده .سیریوس قبل از مرگش بخش اعظم دارو ندارشو به نام من کرد.البته تو نسخه اصلی وصیت نامه ش که پیش خودمه. ...به موقعش همه مدارکمو رو می کنم.خیلی ها این وسط بازی خوردن. همه می دونستن دیر یا زود یه جنگ بزرگ سر ارث و میراث در خاندان صمیمی و با محبت بلک رخ میده.ولی من بر خلاف خیلی ها که برای خوندن وصیت نامه ش لحظه شماری می کردند.عمیقا متاثر بودم....

ریموس لوپین خیلی سعی میکنه دل منو به دست بیاره.البته ریموس اولین کسی نیستش که به من پیشنهاد ازدواج میده. ولی پختگی و دید بازش همیشه قابل تحسینه. جاداره به خاطر حسن انتخاب و فهم بالاش بهش تبریک بگم مخصوصا وقتی با یه نگاه متوجه شد که من بهترین ساحره ای هستم که یه جادوگر میتونه آرزوش رو داشته باشه .من و لوپین معمولا خیلی با هم حرف می زنیم ولی در واقع صحبتامون فقط تعارف و تعریفهای بیهوده س.خیلی بچه گانه س که من و اون در طول آشنایی چند ماهه مون تو خونه سیریوس اصلا در مورد مسائل اساسی و تفاهمات آینده حرفی نزدیم...

.البته فکر نکنین کبکم خروس می خونه ها ...نه! آخه می دونین چیه ...نه خیلی ریموسو دوسش دارم که بتونم با فقر و نداریش بسازم نه پدر و مادر درست و حسابی داره که پا پیش بذارن برای ما کاری بکنن.

- خانم تانکس کافیه دیگه ! شما تایید شدید.می تونید برید
- داشتم می گفتم من دوست دارم تو زندگی آینده م....
- با شما هستم خانم تانکس!
- هوم ؟ کی بود اسم منو صدا زد؟

در اینکه کریچر عزیزم تصمیم می گیره شکی نیست ، اما لازمه یادآوری کنم که شخصیتهای کلیدی کتاب نیاز به ثبات در ریتم فعالیت دارند...همینطور توانایی باقی موندن و اجرای درست یک نقش ثابت در بازه زمانی زیاد...امیدوارم فاکتورهای مربوطه رو توی تایید یا عدم تاییدتون لحاظ شده ببینم


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱ ۲:۲۳:۳۸


Re: بهترين نويسنده در بحثهاي هري پاتري(Nenille15 )
پیام زده شده در: ۸:۲۵ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
#8
اصولا اگه بخوایم بین دو ترجمه مقایسه تطبیقی انجام بدیم بهتره کل متن کتابارو با هم مقایسه کنیم و نه چند جای محدود ازاونارو...هیچ مترجمی هم نمی تونه ادعا کنه آینه تمام نمای خالق اثره... یک ترجمه خوب مستلزم ذوقه و ترجمه نامانوس هم مشخصا بوی ترجمه می ده...من کاری به دعوایی که در جادوگران سر این دو مترجم بوجود اومد ندارم. زیاد هم برام مهم نیست که کدوم مترجم از معادل های مناسب و به جا در زبان مادریش بهره گرفته وکار کدوم مترجم زمخت! و بد ترکیب با بیان ملال آوره. ولی به آزادی عقاید همیشه اعتقاد داشته و دارم.

تو تاپیکهای مربوط به ترجمه هر کس هر خرده زبانی بلد بود از نقدهای نخ نما تهوع آور و خنده دار ابایی نداشت. ولی بین همه اعضا می تونم بگم Nenille15 بود که اباطیل نبافت.کسی که به زیور بحث منطقی هم آراسته است.برای پی بردن به نکته ای که این وسط وجود داره نیازی نیست به مغزتون فشار بیارید.ماجرا روشنه.

پرنسس آنیا از اونجایی که بسته شدن شناسه به جرم گفتن عقاید رو بر نمی تابه و مهمتر از اون نقدهای ننیل رو بسیار منطقی میدونه.برای انتخاب بهترین نویسنده فقط و تنها فقط ایشون رو شایسته این عنوان می دونه..

تلاش نویل بر این بود که هر قدر که می تونه با نگاه نقادانه خاص خودش کاستی های ترجمه خانم گنجی رو گوشزد کنه که متاسفانه به مذاق بعضیها خوش نیومد.این می تونست فرصت مناسبی باشه برای اون بعضیها که به جای اینکه پنبه ش رو بزنن در یک داد و ستد فکری و فرهنگی باهاش بحث رو منطقی پیش می بردن که متاسفانه این طور نشد.

نکته جالب اینجاست که به نحو اغراق آمیزی تا اونجا پیش رفتند که بلاک کردن شناسه ش رو احترام به اعضا هم تلقی کردن.و قانون سایت رو دستمایه ای قرار دادن تا حق اظهار نظر خواه مثبت و خواه منفی رو ازش سلب کنن.

اگه قانون هست باید برای همه باشه و نه فقط یک فرد خاص .البته بدون اینکه محدوده و مرزی برای بیان اندیشه و هراسی از گفتن باید و نباید های سلیقه ای باشه.

Nenille15 عزیز... فلک به مردم نادان سپرد زمام مراد * تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس!


کریچر: درسته که این دوستمون بد بحث نمیکرد ولی از ادب بویی نبرده بود و شناسه ی ایشون برای توهین به مدیران و ناظران و بدتر از همه ولدمورت عزیز بسته شده که هرگز قابل بخشش نبود فکر نمیکنم شما موافق توهین اون هم به صورت بسیار زننده به اعضا باشی

کریچر عزیزمن نمی تونم این حرفتونو بپذیرم.یعنی بعضی معیارهای اخلاقی که تو سایت رواج پیدا کرده که پایه و اساسش توهین به شعور اعضا س رو نمی تونم قبول داشته باشم.شاید بهتر باشه بگم وقتی بعضی اعضای ارزشی نویس هستن که خیلی راحت دارن تو ایفای نقش جولان می دن و تاپیکها رو محلی قرار میدن برای تاخت و تاز ارزشهاشون!... این نمی تونه توجیه خوبی برای بسته شدن شناسه کسی باشه که قصدش نقد ترجمه بود.و متاسفانه بهاش رو هم پرداخت !!

دوست عزيز من...شما معتقدي قصد ايشون نقد ترجمه بود؟در حالي كه من شخصا چنين فكري نميكنم...نقد كردن با الوده كردن فصا و جو سازي كاملا فرق ميكند....من نميدانستم((تهمت به رشوه گيري)) و ((توهين به اعضا)) نقد ترجمه ميباشد
بنده كاملا با بعضي از مثلاهاي ايشون موافق بودم ولي خودشان نخواستند بحث به جهت منطقي پيش برود


پرنسس آنیا :
هوم... کرام عزیز.دقیقا ! من معتقدم که هدف ننیل (نقد ترجمه) بود و این حرف خیلی های دیگه هم هست که از گفتگوی مستقیم با مدیرای سایتی که دوسش دارن یا می ترسن یا طفره میرن..ولی معیار نقد تو این سایت برام مشخص نیست.خب من این جادوگران رو جامعه فرض میکنم. با همه هنجارها و ناهنجاریهاش .می خواستم بدونم آیا تو این جامعه فرضی راه مقابله با نظرات مخالف اینه؟حتی اگه توهین آمیز باشه؟...سرکوب کردن عقاید؟
از علائق مدیرای قبلی وتعدادی ازمدیرای فعلی این سایت به نشر زهره هم که همه با خبرن.از قدیم گفتن وجدان یگانه محکمه ایست که نیاز به قاضی ندارد.... یه عضو بی طرف اگه اون توهین به ولدمورت عزیز (که یه شخصیت مجازی هستش و اون مثال هم مطمئنا در موردش مصداق نداره) رو با توهین HBP واعضای دیگه به یه شخص حقیقی مثل خانم اسلامیه در کفه یک ترازو قرار بده( اعضایی که شناسه شون بسته نشد) مطمئنا نمی تونه این برخوردهای متناقض مدیریت با اعضا رو توجیه کنه.این تمام حرف منه.

اگه انتقاد از خانم گنجی(از توهین به لرد عزیز صحبت نمی کنم) جو سازیه.مطمئنا خیلی ها نمی تونن تواین اتمسفر سنگین ادامه فعالیت بدن.

ازشما که همیشه متانتتونو تحسین میکردم.انتظار نداشتم که در برخورد با نقدهای ایشون ( که مخاطبش نه شما بودید و نه اعضای وزین سایت مثل لرد ولدمورت)از راهی استفاده کنید که ناگزیرم خدمتتون عرض کنم تو این جامعه بارها و بارها شکست خورده و خواهد خورد.البته اگه برداشتتون از مدیریت اتوریته به سبک چرچیل نباشه.

همه می دونن که ننیل شما رو مخاطب قرار نداد .با اعضای سایتتونم کاری نداشت . بلکه هدف اصلیش انتقاد از ترجمه مترجمی بود که همه دوسش داریم.ولی معتقدم این جادوگران به جای اینکه اون نقدها یی که از نظر خیلیها منطقی به نظر میرسید و از طرف نشر زهره هم بی پاسخ موند!! رو مد نظر قرار بده توهینهایی که همه اعضا ازش اطلاع نداشتن دستاویز قرار داد.همین...

شکر خدا مدیران وناظرین اینجا ویرایش زیر پست اعضا رو خوب بلدن....پاک کردن توهینها هم مطمئنا کار سختی نیست...


ویرایش شده توسط پرنسس آنیا در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۲ ۱۱:۴۹:۲۰
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۲ ۱۸:۲۰:۲۹
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۲ ۱۸:۳۲:۰۹
ویرایش شده توسط پرنسس آنیا در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۲ ۱۹:۰۵:۳۹
ویرایش شده توسط کرام در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۴ ۱۴:۴۷:۱۲
ویرایش شده توسط کرام در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۴ ۱۴:۴۹:۵۵
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۵ ۱۴:۴۸:۲۴


Re: بهترين نويسنده در رول پليينگ(ايفاي نقش)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ جمعه ۱۱ آذر ۱۳۸۴
#9
تو جادوگران تعداد کسایی که صاحب سبک هستن یعنی سبک خاصی برای پست زنی دارن از تعداد انگشتان یک دست هم کمتره. اگه من بخوام بین اونا یکی رو انتخاب کنم. فکر میکنم به این تعداد محدودکم لطفی کرده باشم.... ولی هیچ وقت نتونستم از نوشته های یک نفر بگذرم.کسی که خیلی خوب سبک داستان نویسی رو تو سایت جا انداخت .

هر چند اینجا هنوز خیلی ها فرق نمایشنامه و داستان رو نمی دونن و طبیعتا مدتي طول می کشه تا این تفاوت های ظریف رو درک کنن... از نظر پرنسس آنیا بهترین نویسنده حال حاضر رول پلینگ کسی نیست جز نارسیسا بلک.

به نظر من نوشته های نارسیسا از تکنیک مناسبی برخورداره ودارای زیر ساخت واقع نمایی هم هست (اتفاقات داستاناش همیشه واقعی جلوه می کنه). چون سیسی هيچ وقت سعي نمی کنه باری به هر جهت بنویسه...بین دیالوگهاش و القای فضای داستان همیشه هارمونی لازم دیده میشه. تعلیق رو هم به خوبی رعایت میکنه (یعنی با پستاش خواننده رو دنبال خودش می کشه)و البته فاکتورهای جذب مخاطب خاص روهم داره.
نارسیسا تو این پستهای محدودش شرو ور ننوشت. سبک جاسم و نور ممدی رو هم ادامه نداد.

آینده سیسی تو جادوگران درخشانه .البته بیشتر از اینا هم جای کار داره... یادتون باشه برای نوشتن باید جوهره ش رو داشت و هر کسی روهم نمیشه نویسنده اطلاق کرد.



دلمشغولی های یک پرنسس!
پیام زده شده در: ۸:۴۶ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
#10
سلام
فکر می کنم یه مقدار معرفی هر چند اندک بد نباشه .
من آتوساهستم . متولد 16 آپریل 1983 یعنی 22 سالمه . چون پدرم به اسمهای اصیل ایرانی علاقه داشت این اسمو برام انتخاب کرد(دختر کوروش اول)در حالیکه مادرم یک انتخاب بیشتر نداشت و اونم ماریا بود ولی از اونجایی که که جامعه ما قبلا گرایش به مرد سالاری داشت و حرف حرف آقایون بود آتوسا هم سهم ما شد...

دوران بچگیم خیلی برام شیرین و خاطره انگیزه. کلا دختر خیلی شیطونی بودمو به طبع اون خیلی بلاها هم سرم اومد. مثلا یه بار قرصهای فشار پدر بزرگمو خوردم . صابون و نفت هم جای خودشو داره....ولی جالبترین خاطره م از دوران تحصیل بر می گرده به اول راهنمایی . یادمه زیر میز معلممون قایم شده بودم .موقعی که به کلاس اومد آنچنان ترسوندمش که از حال رفت خواهرمو با کمی ارفاق تو خونه بلا صدا می کنم . پس طبیعتا خودمم سیسی هستم. از اونجایی که پدرم زیاد اخبار نگاه میکنه و مهمتر از اون هیچ بویی از سحر و جادو نبرده از نظر هر دومون یک ورنون به تمام معناس.ولی مادرم همیشه و در همه حال برام لیلیه....

با اینکه مثل اکثر دخترای متولد فروردین خیلی مغرورم ولی اصلا دوست ندارم دل کسی رو بشکنم. به تازگی یه مقدار زود عصبانی میشم چون اصولا خیلی حساس و زودرنجم . فکر میکنم بزرگترین نقطه ضعفم بر میگرده به همین زودرنجی که سعی میکنم بر طرفش کنم.و بدترین خصلتم زمانیه که جیغ میزنم ...از شکست خوردن تو زندگی هم متنفرم.چند ماه دیگه امتحان ارشد دارم . اگه تو رشته مورد علاقه م که بیوتکنولوژیه و خیلی هم براش تلاش کردم قبول نشم فکر میکنم تا یه مدت شدیدا دچار یاس بشم چون شرایط جامعه اینو می طلبه . جامعه ای که زندگی اکثر ماها رو به یه تناقض تبدیل کرده... مطلق گرا نیستم. نه سیاه رو دوست دارم نه سفیدو . از این جامعه منطقهای دگم هم به تنگ اومدم.

من ذهن بسیار تنوع طلبی دارم . ایستادن در یک موقعیت خاص . در جا زدن و روزمرگی واقعا برام سخته . روحیه رادیکال و انقلابی منو می تونید لای کلمات یا نوشته هام تشخیص بدید. سرعت عمل در کارهاروخیلی دوست دارم . در قبال افرادی که عکس العمل کند دارند خیلی کم تحمل هستم . اونایی که مطلبی رو دیر متوجه میشن و به کنایه ها هم توجه ندارند همینطور.

کتاب خوندنو یه تفریح میدونم . مخصوصا اگه یه کتاب با درونمایه جامعه شناسی یا رفتار شناسی باشه. مطمئنا اطراف همه ما آدمهای روان پریش زیاد پیدا میشن.تا یکی دو سال قبل روزی دو سه تا روزنامه هم می خوندم ولی الان به دلایلی دیگه این کارو نمی کنم.

مطمئنا اگه یه نویسنده می شدم هیچ کدوم از کتابهام مجوز چاپ نمی گرفت . نوشته های انتفادی که نوک تیز پیکان انتقاداتش متوجه خیلی ها بود. به خصوص اونایی که ساحره ها رو از حقوق طبیعیشون محروم کردن- اونم به سبک ژاک دریدا پدر فلسفه ساختارشکنی با تغییر دادن مفاهیم بنیادی حاکم بر این جامعه بسته - ولی الان اینقدر مشکل دارم که بزرگترین تفریحم خوابه. البته هر هذیان تب آلودی رو نمیشه تعبیر به ساختار شکنی کرد!!ولی خب از دسته دخترا و زنان به ظاهر انتلکتوئلی که فمینیسم رو فریادمی زنن ولی اونو با خیلی چیزها اشتباه گرفته اند هم نیستم.مادرم همیشه به من میگه il giovane vecchio! - معنیش بماند-

فکر میکنم تو این سایت مثل یک ماهی قزل آلا بودم که همیشه خلاف جهت آب حرکت کردم . چون سبک پست زنی خاص خودمو دارم ...یکی از علاقه هام تو سایت خوندن پست بقیه بچه ها بدون پیشداوری قبلیه .همه حتی اعضای جدید.چون فکر میکنم خوندن میل به نوشتنو در آدم تقویت میکنه . به نظر من نوشته هر شخصی هم سنو سالشو لو میده هم سطح سواد و فرهنگ و مهمتر از اون دیدگاههای اون فرد در مورد هر موضوعی رو.

خیلی دوست دارم تو سایت نوشته ای ببینم که زننده پست کلمات رو با چنان دقتی کنار هم طلسم کنه که با چند بار خوندن هم نشه این چینش رو تغییر داد! با این حال تو جادوگران نوشته های چند نفرو می پسندم. ولی عمرا اینجا اسمشونو بیارم!!

سابقه حذف شناسه تو چند سایت دیگه رو داشتم . اونم به خاطر گفتن عقایدم. ولی خوشبختانه تو این سایت ندیدم کسی رو به خاطر گفتن عقایدش بلاک کنن. که واقعا جای تبریک داره...

(^_^) (^_^) (^_^) (^_^) (^_^) (^_^) (^_^)

اما علاقه هام....
اول بگم از بین شخصیتهای کارتونی شبیه ممول و از میوه ها شبیه گیلاسم!!...فعلا اینو داشته باشید!

سعی میکنم هر هفته فوتبالهای خارجی رو ببینم . به خصوص لیگ اسکودتو . عاشق بازی الکس دل پیرو و تیم یووه هم هستم.مطمئنا امسال تمام اروپا رو با جادوی الکس غافلگیر میکنیم ...زمانی که خیلی کوچیک بودم یه بار ورزشگاه آزادی رفتم. ولی کلی ترسیدم. من نمیدونم این چه جامعه ایه که حضور ساحره ها رو تو ورزشگاه ممنوع کرده. اونوقت یه تعداد جادوگرنود دقیقه تو ورزشگاه ساکت میشینن . آخر بازی هم میرن تیمهای حریفو تشویق میکنن! ولی ماها همه ش باید تو خونه بشینیم .غصه بخوریم . شاید لازمه حضور در استادیومها داشتن صدای فالش یا دورگه س (نیمه اصیل) که ماها فاقد این ویزگی تیپیک هستیم. شاید نه قطعا!!...

وقتی صحبت از یک مربع هشت در هشت سیاه و سفید به میون میاد آتوسا برای یه برد دیگه حاضر و آماده س. فکر میکنم شش هفت سالم بود که شطرنجو فرمالیته یاد گرفتم. .اونم با نگاه کردن به حرکت مهره ها زمانی که پدرم با عموم بازی میکرد.

اما موسیقی..من عاشق صدای آندره آ بوچلی خواننده تنور اپرا هستم. به نظر من بوچلی بزرگترین خواننده حال حاضر دنیاس.صدای آندره آ فوق العاده س . اونایی که شنیدن می دونن من چی میگم. سلین دیون در مورد این خواننده نابینای ایتالیایی گفته اگه خدا دنبال صدایی برای خودش می گشت قطعا صدای بوچلی رو انتخاب کرده بود.از لوچیانو پاواروتی هم تورنا سورنتیوشو می پسندم.

فیلمهای پست مدرنو دوست دارم . ولی از هنر پیشه های خارجی قدیمیها رو ترجیح میدم. مثل سوفیا لورن و الیزابت تایلور که بر خلاف بازیگرای جدید هم بازیشون خوب بود هم چهره مناسبی داشتند.ولی از بین جدیدا جولیا رابرتز و ساندرا بولاک یه چیز دیگه ن.

از شخصیتهای اصلی کتاب هری پاتر از بین جادوگرا دامبلدور و لوپینو می پسندم به خاطر ثباتی که در رفتارشون دارن. واز ساحره ها تانکس و لیلی رو بی واسطه دوست دارم.از کتابها هم حفره اسرار آمیز و زندانی آزکابانو بیشتر خوندم.

مثل اکثر اعضا با خوندن مجله دنیای تصویر با جادوگران و هری پاتر آشنا شدم. ولی بر خلاف همه تون عضویتم باری به هر جهت بود!چند هفته بعد از عضویت ونوشتن یه تعداد پست بدون پیش زمینه قبلی تازه کتاباشو خریدم!! من یه عادت بدی که دارم اینه که اول فصول آخر کتابارو می خونم اگه خوشم نیومد دیگه عطای اون کتاب به لقاش ! ولی سنگ جادو منو به دنیای هری پاتر وارد کرد. بعد از یک ماه عضویت کتابارو با ریتم خیلی کند تموم کردم و کم کم خودمو با شرایط اینجا وفق دادم.…به تازگی به نظر میرسه خیلی زود به آخر خط رسیدم. همه چیز زود می آد و زود هم میره . حالا هم مشکلات زندگی داره به من نیشخند می زنه. مثل همیشه به آخر خط رسیدی . پیاده شو! البته شما زیاد دلتونو خوش نکنید.حالا حالاها اینجا تلپ هستم. چون برای افسون عشق به جادوگران هیچ ضد طلسمی وجود نداره!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.