ویکتور با حالتی یخچالی از خلسه خارج میشه...!
*: حالا یادم اومد! این السامور همون سرژه! یه شبم که من داشتم خوابای خصوصی می دیدم! وقتی پاشدم کنارم خوابیده بود...!
علی حضرت!: نه کرام واقعا تورو چطوری مدیر کردم من؟ واسه خودم سواله! با همچین هوش و ذکاوتی باید واسه ریاست جمهوری مشنگا کاندیدت می کردم!!
گوریل(کوئیرل
): تازه شم خوابای خصوصیت تابلو شد! اوندفه که رفتی تو رویا یادت نموند کیریچ! گفت همه چی از جلو چشمات رد میشه؟؟
*:
و اما...جونم براتون بگه...تو همون حال که تیم مدیریت سر فهم ویکتور بحس! (گوریل: هوو ریموس! من عادتمو ترک کردم دیگه! اونجوری ننویس که بعدش بگی من اومدم گفتم چرا غلط نوشتی!! ><: خیله خب بابا! یکی این ضبط سوتو! خاموش کنه دارم حرف می زنم! خاک تو سرم آبروم رفت!)...آره نوگلای من...اونا داشتن چیز!(زر؟نگوو! بلا به دور!) می زدن و از اونطرفم قهرمان ما...کیریچ! به مبارزه با اون موجود پلید...یعنی الثامور! ادامه میداد...
السی: میگم کیریچ! این طلسم قبلی رو داشتی؟ طرح و اختراعش مال خودم بوده ها! دماغت چرا رفت تو شیکمت؟
کیریچ: اصل این چیزا همش مال اربابه! یعنی ارباب بوده که تلسم! اختراع می کرده...نه تو بیشور!! تو فقط یه ریشوی گیجی که هی پامیشه بمیره ولی تا مرد دوباره پامیشه! فقط اربابه که تا آخرش ارباب میمونه! تو چطور میتونی حتی فکر کنی که...(><: کیریچ! بسه! دیالوگت تموم شد
کیریچ:
)
بعله...و اونام همینطور مبارزه می کردن تا نشون بدن که بدیا چقد بدن و خوبیا چقد خوبن...!! این وسط یدفه یکی از تو دیوار اومد بیرون و گفت:
><: چایی آوردم علی حضرت! میل دارین؟
علی حضرت که از دیدن اون روح گرگینه تو اون وضعیت تعجب کرده بود گفت:
ریموس؟ تو سدریکی یا ریموس؟ الان تو باید بری در خوابگاه وایسی اگه کسی در زد من به ویکتور بگم اونم به بیکی بگه که اونم به کیریچ بگه بعدن! کیریچ و گوریل دعواشون بشه و تو درو واز! کنی! نه اینکه چایی بیاری! چایی مال قدیما بود پسرم...دیگه م دیوارو خورد نکنیا! حرص نخور...آفرین! حالا بدو برو خوابگاه که اینجا دعوا میشه تو نبینی...باشه گلم؟
><: :no:
علی حضرت!: بیخود! بی ادب! مگه نمیگم برو خوابگاه؟! مسواکتم که نزدی...چرا؟
><: تا وقتی به من دیالوگ ندین من دیگه خر نمیشم! اصلنشم! دست تو رو شده قصه هاتم بلت! شدم!
علی حضرت که کفرش در اومده بود لنگه دمپایی( کفش پاش نمیکنه خب علی حضرت!) شو در آرود و پرت کرد طرف ریموس و اونم که داشت فرار می کرد...زرت! خورد تو مخش!
تو همین حال بود که ویکتور گفت...: حاالمو گرفتییی!