هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: چرا در" ایران" هری پاتر.ارباب حلقه ها و........... نداریم؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۶
#1
بنظر من این مسأله ریشه تاریخی هم داره! یعنی غرب در چند قرن اخیر بعد رنسانس توی خط رمان و داستان های تخیلی و اینجور نویسندگی افتاده بود که نویسندگان مشهوری هم ازش بجا موند. ولی ما ایران رو در همون زمان فرض کنیم مثلاً جلوتر در دوره قاجاریه چه جوی در ایران حاکم بود که اجازه نداد چنین چیزهایی رشد کنن؟ مشخصه، فکر مردم، پشتوانه نویسندگی، سبک رایج و اینکه موضوع شاید بنظر مردم جالب نمیومد.

همین بحث اخیری که تو یه تاپیک جادوگری شد، میشه نتیجه گیری کرد که مردم بعلت باورها (اعم از دینی) به جادوگری اعتقادی نداشتن، و شاید جادوگری رو کفر میدونستن مثل همین کلیسای حاضر که علیه هری پاتر فتوا داد! خوب کدوم نویسنده ای در چنین جوی پیدا میشه که حتی فکر نوشتن امثال هری پاتر به سرش بزنه؟ و بتدریج این باورها - حالا چه درست چه غلط - کمرنگ شدن و امروز سایتی مثل جادوگران اینقدر عضو داره!

شاید بگین قاجاریه کجا الان کجا ولی از همون موقع نویسندگی بشکلی مدرن در ایران شروع شد. در دوران بعد از قاجاریه تازه ذهنیت مردم در حال تغییر بود و این به نویسندگی مملکت فرصت چنین کارهایی رو نداده بود! الان هم که کار ما فقط ترجمه کردنه...بنظر من یا باید تغییری در فرهنگ و فکر مردم و نویسندگی ایران ایجاد شه یا اینکه یک شخصی پیدا بشه و در سطح خیلی بالا این تابو رو بشکنه. که دومی شاید منجر به اولی بشود!



Re: بازی هری پاتر و محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ جمعه ۸ تیر ۱۳۸۶
#2
نقل قول:
ولی اگر لطف کنید سیستمی رو که بازی میخواد رو اینجا بنویسید خیلی ممنون می شم.

System requirements:

Optical Drive: DVD-ROM

CPU Speed: 933MHz

CPU Type: Not Provided By Manufacturer

Disk Space: 2.0GB

Display: AGP Video Card With 64 MB+ and NVIDIA GeForce 3+ or ATI Radeon 8500

Memory (RAM): 256MB

Operating System Compatibility: Windows 98/ME/2000/XP/VISTA, Mac OS X



Re: راديو محفل!
پیام زده شده در: ۵:۱۴ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
#3
این پست شاید کمی متفاوت باشه، چون قسمتیش شامل پشت صحنه و دست اندرکاران رادیو میشه. امیدوارم پسند نمایید!
--------------------------------------------------
مکان: مقر اصلی محفل، بالاترین طبقه
زمان: 11:00 صبح

دیب دیب دیب...بووووووووووووووووق!

کارادوک درحالیکه دستانش گوشهایش گرفته بود فریاد زد: قعطش کن! قطعش کن!
ویولت با گیجی گفت: قعطش کنم یا قطعش کنم؟
- قلفش کن!

ویولت بعد از اینکه از شر صدای ناهنجار رادیو خلاص شد گفت: حالا چیکار کنیم؟ امروز برنامه ها دیر شروع شده.

کارادوک در حالیکه سرش را میخاراند گفت: یه آدیو سی دی بذار یه ساعت پخش شه بعدا یه فکری میکنم!

پس از پخش موسیقی راک و هوی متال صبحگاهی از رادیو محفل کارادوک گلویش را صاف کرد و پشت میکروفون رفت:

سلام عرض میکنم خدمت شما بینندگان و شنوندگان و تماشاچیان و دوستداران و عزیزان محفلی شاد و شاداب که ساعت 11 صبح از خواب بیدار شده اید و چشماتون پف کرده. در خدمت شما هستم با ررررررررررادیو محفل. بله دوستم اینجا گوشزد میکنه که ساعت 12ست. صبح شما بخیر!

چند دقیقه دیگه هم موزیک پخش میشه...

با سلامی دوباره خدمت بینندگان رادیو محفل. با اولین بخش یعنی اخبار رادیو همراه شما هستیم. امروز اخبار داغی رو برای شما داریم که طبق معمول تکراری نیستن!

دومین خبر بعد از چند روز افتتاح مجدد اینه که همکارانمون کاری کردن که ساعت در گوشه رادیوتون درج شده... اگر نمیتونید ساعت رو ببینید با ما تماس بگیرید تا یک نفر رو برای بررسی بفرستیم. (صدای عوض کردن ورق A4 میاد) چی؟ بله... اینجا خبرها رو جابجا نوشتن. اولین خبر اینه که بنده کارادوک دیربورنم و میدونم خیلی از شماها حدس زدید که باید گزارشگر رادیو باشم اگر حدستون درست بوده با ما تماس بگیرید تا به قید قرعه جوایزی رو خدمت شما تقدیم کنیم. بریم چند دقیقه موزیک گوش بدیم و برگردیم...

(پخش موزیک)

- با سلامی سه باره خدمت شما تماشاچیان گلم. همکارم به من لیستی رو داد که شامل جوایز شماییست که حدس زدید من همون گزارشگر رادیو هستم:

نفر اول: یک عدد مجسمه کوکی دامبلدور.
نفر دوم: یک عدد مجسمه کوکی دامبلدور سوار باک بیک.
نفر سوم: کلاه گیس دامبلدور شامل ریش ها.

منتظر تماستون هستم! حالا سومین خبر داغ رو براتون تلاوت میکنم: اهم...

کارادوک همان ورق A4 رو جلوی میکروفون میگیرد، تکان میدهد و سپس پشت و رو میکند.

- گزارش ها حاکی است که عده ای در سایت قصد کودتا دارند. ریموس لوپین که نمیخواست نامش فاش شود طی مصاحبه ای با خبرنگار ما اظهار داشت (ویولت سی دی مصاحبه رو گذاشت):

لوپین: خلاصه بگم... دامبلدور در فکر بازگشت به قدرته. اون میخواد در سایت دوباره (؟!) وزیر باشه، من هم ازش پشتیبانی میکنم.

خبرنگار: آیا پشتیبانی شما علت خاصی داره یا صرفا بخاطر سوابقتون با دامبلدوره؟

لوپین: همه چی علت داره و رابطه علیت این رو ثابت میکنه. مثلا علت اینکه شما دارید حرف میزنید اینه که صحبت میکنید. خوب از بحث زیاد دور نشیم، دامبلدور بمن وعده داده که قوانین ضدگرگینه رو حذف میکنه و منو رئیس بخش گرگینه ها خواهد کرد... منم از روی وفاداری به دامبلدور پیشنهادش رو پذیرفتم و زدم پشتش و گفتم آلبوس! من تا آخرین نفس کنارتم.

(برگشت به استودیو)

- خوب این هم مصاحبه ای یک ساعته با ریموس لوپین یکی از اعضای محفل بود که بعلت تنگی وقت قسمتی از اون رو قرار دادیم. الان استودیو داره کم کم خالی میشه و من واقعا علت رو نمیدونم. اما دوست من همین الان بهم گوشزد کرد که وقت نهار شده و خودش هم کم کم باید بره.

پس منم بیشتر از این مزاحمتون نمیشم و میرم نهار بخورم. شما هم نهار بخورید چون سیر میشید. دفعه بعد با برنامه ای زیباتر و جذاب تر همراه شما خواهیم بود. بما زنگ بزنید، شاید شما هم صاحب یک عدد عروسک کوکی دامبلدور شدید! نتایج در برنامه بعدی در صورت وقت داشتن اعلام میشه... اگر نشد زنگ میزنیم و به خودتون اعلام میکنیم. پس تا برنامه ای دیگر فعلا بای!

ویولت یک سی دی میذاره تا اسم دست اندرکاران برنامه همراه با قسمتهایی از پشت صحنه پخش بشه و خودش بهمراه کارادوک میرن نهار بخورن.
--------------------------------------------------
اگه طولانی شد به بزرگی خودتون ببخشید!

پستت سوژه خاصی نداشت. سعی کن روی تکه های طنزت بیشتر کار کنی. استفاده از یک تکه طنز در چند جای پست باعث لوس شدن پست میشه. مثل همین آهنگ. دفعه اولش جالب بود اما بعد از اون دیگه شروع به لوس شدن کرد.
پستت هری پاتری نبود. چون جادوگران به هیچ وجه از دستگاه های الکترونیکی و یا سی دی استفاده نمیکنند. سعی کن هری پاتری بنویسی. به هر حال برای پست اول بد نبود. امیدوارم بیشتر پیشرفت کنی.
3.5 از 5 به همراه یه C در کل 6.5


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۵ ۹:۰۵:۳۴


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۸:۱۲ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶
#4
خورشید به پائین ترین نقطه خود در افق رسیده بود. باد سردی می وزید. دهکده هاگزمید یکی از سردترین روزهای زمستانی خود را در ماه دسامبر تجربه کرده بود. بیشتر مغازه های دهکده تعطیل شده بودند یا در حال تعطیلی بودند و افراد با سرعتی بیشتر از معمول به سمت خانه های خود حرکت میکردند.

در عرض یک ساعت تقریباً کسی در کوچه ها و خیابان های دهکده دیده نمیشد. تنها صدایی که قابل شنیدن بود صدای سوز باد بود. در طی چند ماه گذشته این وضع غیرطبیعی جلوه میکرد. شایعات مردم و وقایع اخیر، فرار کردن سیزده مرگخوار از آزکابان و چند قتل بدست ولدمورت و پیروانش باعث شده بود تا وزارت جادو آرورهای بیشتری را مأمور محافظت از تنها دهکده تمام جادویی جهان کند.

تعداد کمی از آرورها و افراد محفل برای گریز از سرما در کافه هاگزهد جمع شده بودند و درباره این مسائل گفت و گو میکردند. در کافه باز شد و لوپین و آرتور ویزلی بدنبال آن داخل کافه شدند. صدای ناراضی آرتور شنیده شد که گفت: با از کنترل خارج شدن دیوانه سازها، این هوا هیچ تعبجی نداره... آن دو نیز به جمع جادوگران دیگر پیوستند.

لوپین هنوز نوشیدنی ای که از آن بخار بلند میشد را کامل ننوشیده بود که صدای شکسته شدن چند تخته و بدنبال آن داد و فریادهای چند مرد و زن که طلسمهای دفاعی بر زبان می آوردند شنیده شد. آنها بسرعت بسوی صداها که از دروازه دهکده به گوش میرسیدند دویدند.

تعدادی مرگ خوار سیاه پوش که صورتهایشان را با ماسک های سیاه پوشانیده بودند با جادوگران سفید که تعدادشان نصف بود درگیر شده بودند. نور افسونهایی که از چوبدستی های آنها خارج میشد و فریادهایشان تاریکی و سکوت دهکده را از بین برده بود. علاوه بر آن چند دیوانه ساز با شنل های سیاه از جهت مخالف به مبارزین محفلی و وزارت حمله میکردند.

کافه نشین ها با دیدن این صحنه بی درنگ به سمت یاران خود دویدند تا با مرگ خواران مبارزه کنند. تعدادی از آنها نیز به پشت مجسمه ها و سنگرها رفتند و پناه گرفتند. لوپین که در ایجاد پاترونوس تبحر خاصی داشت به سمت دیوانه سازها رفت. سه دیوانه ساز به او حمله کردند. لحظه ای درنگ کرد گویی بدنبال خاطره ای خوش میگشت و فریاد زد: اکسپکتو پاترونوم! ناگهان سپری سفید و درخشان بین او و آنها قرار گرفت و تلاشهای بیهوده دیوانه سازان را پایان داد. آنها بسرعت فرار کردند و در تاریکی فرورفتند. چند دیوانه ساز دیگر به سمت لوپین حمله ور شدند...

در آن طرف دو جبهه در حال مبارزه بودند. نوری قرمز رنگ از چوبدستی یک مرگخوار خارج شد و به آرور روبرویش خورد. او فریاد کشید و بیهوش شد. تانکس فریاد زد: اکسپلیارموس! آن مرگ خوار خلع سلاح شد. مودی از چوبدستی اش طناب هایی مارشکل را بسمت آن مرگخوار شلیک کرد و دست و پای او را بست و بلافاصله چوبدستی اش را به بالا و بسمت قلعه هاگوارتز فریاد زد: پریکیولوم! رسام قرمز درخشانی به آسمان شلیک شد. آرتور ویزلی نیز به همراه او این طلسم را گفت.

لوپین از پس چند دیوانه ساز دیگر برآمد و به آن دو پیوست و نفس زنان گفت: تعداد اونها از ما بیشتره ما نمیتونیم بیشتر از این مقاومت کنیم، چند نفر هم زخمی شدن. آرتور گفت: ما به هاگوارتز علامت دادیم، دامبلدور هر لحظه ممکنه برسه.

- پتریفیکوس توتالوس! طلسمی از پهلوی مودی رد شد. مودی بلافاصله آن مرگخوار را بیهوش کرد. در همین زمان چوبدستی اش را بسمت مرگخوار دیگری که یک آرور را بیهوش کرده بود گرفت و طلسمی را به زبان آورد. شعله های آبی رنگی بسمت ردای سیاه او شلیک شدند و در یک لحظه او به آتش کشیده شد! و سعی کرد فرار کند اما تانکس بر سر راه او قرار گرفت و او را بیهوش کرد و گفت: معلومه اونقدرها هم پیر نشدی مدآی!

پس از چند دقیقه دیگر مبارزه درحالیکه نومیدی در چهره های مبارزین محفل و وزارت پیدا شده بود و شکست را نزدیک میدیدند نور سفید خیره کننده ای از دروازه دهکده بسمت چند دیوانه ساز که مشغول مکیدن روح مبارزین محفل بودند رفت. ققنوسی با شکوه با سرعت به سمت دیوانه سازها رفت و همه آنها را فراری داد.

چند مرگخوار که به آن محل خیره شده بودند توسط اعضای محفل مورد حمله قرار گرفتند. مودی گفت: آلبوس میدونستم میای. وزارت هیچ انتظار چنین حمله ای رو نداشته. دامبلدور به بدن های بیهوش و زخمی روی زمین اشاره کرد و گفت: کاملاً مشخصه.

مرگخوارانی که جان سالم بدر برده بودند با ترس و وحشت عقب عقب رفتند درحالیکه طلسمهایی را فریاد میزدند. آرورها بدنبال آنها طلسمهایی را پرتاب میکردند. پس از آنکه مرگخواران کمی از هاگزمید دور شدند همگی آپارت کردند.

دامبلدور گفت: من برمیگردم به مدرسه. باید یک جغد به وزیر بفرستم و این ماجرا رو براش توضیح بدم. افرادی هم باید بیان و زخمی ها رو به سنت مانگو منتقل کنند. این بار مرگخوارها خیلی نزدیک شده بودند، ولی همه شما خوب مبارزه کردید.

و اینطور شد که پیروزی دیگری برای جبهه سفید رقم خورد!
_____________________________________________
اگه قبول شدم انگلیسیش Caradoc Dearborn هست!!


کارادوک عزیز!
پست خوبی بود...
اما روی قسمت اول پست بیش تر کار شده بود... زمان جنگ محفلی ها و مرگ خواران به نظر می رسید که فقط به دلیل زیاد کردن پست بود!
آخر های پست هم با عجله نوشته شده بود و به نظر می رسید نویسنده می خواد هر چه زودتر داستان رو تموم کنه!
ولی در کل به عنوان اولین نوشتت در محفل خوب نوشته بودی و چون می بینم که می تونی فعالیت خوبی داشته باشی تأییدت می کنم!
اما فقط به شرط فعالیت خوب و زدن نوشته ها و نمایشنامه های زیبا!

تأیید شد... موفق باشید!


ویرایش شده توسط کارادوک دیربورن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۸:۱۸:۴۴
ویرایش شده توسط کارادوک دیربورن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۸:۲۲:۱۶
ویرایش شده توسط کارادوک دیربورن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۸:۲۴:۰۴
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۵ ۲:۳۹:۱۰


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶
#5
سالی برای اینکه خودی نشون بده از صندلیش با زحمت بلند شد و نگاهی عاقل اندر سفیه به سامانتا کرد و گفت: فرزندم اون چوبدستی رو بده به من... میترسم جیزدار باشه.

- بدمش به تو پوست استخون؟ بدمش به تو تا افتخار دادن اون به لرد رو از دست بدم؟ هرگز! لرد منو نمیبخشه! همه مرگخوارها تحت تأثیر این وفاداری قرار گرفتند و بیخیال اشک از چشمانشان جاری شد... فضای معنوی و آسلامی تمام مغازه را در بر گرفته بود. سالی الیوندر و سپس بستنی فروش را در آغوش گرفت.

رودولف از این جو معنوی سوء استفاده کرد و با پوزخندی شیطانی سامانتا رو طلسم کرد و چوبدستی رو ازش گرفت.
- من وفادارترین مرگخوار به لرد سیاه هستم...حالا بذارم تو جوجه چوبدستیشو بهش بدی؟ هرگز! من هر شب آرزو میکنم که افتخار کشته شدن توسط لرد نصیبم بشه حالا بذارم تو چوبدستی رو بهش بدی؟ نه...نه...این بدور از اصالت خونیه!

مرگخوارها باز تحت تأثیر این کلمات و بیانات قرار گرفتند و با نگاه هایشان رودولف را تحسین کردند.

اما ایندفعه بلاتریکس پیشدستی کرد و فریاد زد: آکسیو چوبدستی لرد عزیز مامانی خودم! و چوبدستی در دستان سرد و بی روح ولی آکنده از احساسش قرار گرفت.
بلاتریکس: من همکلاسی لرد بودم...من در رکاب لرد بودم...از لرد قول گرفتم که بعنوان هدیه روز ولنتاین شکنجه م کنه...حالا به تو دزد خرده پا اجازه بدم قدرت اون رو در دست بگیری؟ تو فکر کردی کی هستی؟ ها؟

رودولف به یاد سوابق قبلی مخالفتش با بلا افتاد. برای همین کمی به عقب رفت و آب دهانش رو قورت داد. و نفس زنان و با کمی چاشنی گفت: ببین بلا جان من هیچ منظوری نداشتم خواهش میکنم منو ببخش! منو نکش! من هزاران آرزو دارم! التماس میکنم! غلط کردم...دامبی خوردم...دامبی خوردم! منو ببخش! ایلتیماسیوس!

بلاتریکس با صدایی نازک و سرشار از محبت گفت: حالا چون پسر خوبی بودی و التماس کردی نمیکشمت. رودولف با تعجب تمام: بلاتریکس فریاد زد: کروشیو! کروشــــــــــــیو! (تشدید داره)

رودولف با آه و ناله و درد و زجر: نه! منو بکش! همون بکشی بهتره! آآآآآآآآآآآآآآآآآی...

- آوادا کداورا!
شترق! نور سبزی از چند سانتیمتری رودولف رد شد و در یک لحظه چند ردیف چوبدستی از قفسه ها فروریختند. الیوندر دستانش را بر سرش کوفت.

رودولف: ای آلبالو، ای پامادور. تو چقدر بخشنده ای. بذار دست و پات رو ببوسم!

- تو کی هستی؟

جادوگر ناشناس روپوش صورتش را کنار زد و قدم زنان بسمت مرگخوارها اومد.

- من کی هستم؟ من کارادوک دیربورنم! همونی که ولدی میخواست بکشدش ولی در عوض غیبش کرد حالا هم بدستور دامبلدور اومدم بستنی فروش اون طرف خیابون رو بعنوان بستنی ساز شخصیش استخدام کنم. ولی میبینم شما اون رو خِرکش کردین آوردین اینجا. بعنوان مأمور اعزامی محفل در کوچه دیاگون دستور میدم یا اون رو تحویل من بدید وگرنه ا همون جا میفرستمتون که ولدی رفت ...



Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ شنبه ۲ تیر ۱۳۸۶
#6
نقل قول:
من اسم این شخصیت رو در کتاب یادم نیست.لطفا اگه این شخصیت در کتابهای هری پاتر هست نام کتاب و مترجم ،فصل و شماره صفحه رو بنویس تا بررسی بشه.

کويیرل عزیز من توی پستم توضیح دادم، کارادوک دیربورن یکی از اعضای محفل اول (دهه 1970) بود. در کتاب پنجم مودی به هری عکسی دسته جمعی از اعضای محفل اول رو نشون داد که جیمز و لیلی هم در اون بودن. یکی از افراد در عکس کارادوک دیربورن بود که شش ماه پس از گرفتن عکس ناپدید شد و هیچکس نفهمید که چه بلایی سرش اومد. در فصل 9 کتاب پنجم ذکر شده.

ترجمه ای که در سایت قرار داره:
http://www.jadoogaran.org/modules/wfd ... lefile.php?cid=70&lid=266
(فصل نهم، صفحه 162)

در لکسیکون:
http://www.hp-lexicon.org/wizards/order-phoenix.html#Dearborn
http://www.hp-lexicon.org/wizards/a-z/d.html#Dearborn

توضیحات در ماگل نت:
http://www.mugglenet.com/editorials/spinnersend/se17g.shtml

من بیشترین اطلاعات موجود در مورد این شخصیت رو در پستم نوشتم. امیدوارم تأییدم کنید.


بله دیدم ممنون.
من اسامی رو دارم از کتاب اول چک میکنم و بزودی قبل از اومدن کتاب هفتم لیست بروز خواهد شد و نامهایی که در کتاب بودند و هنوز ازشون نامی برده نشده در اون لیست قرار میگیرند.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱۲:۴۰:۰۷


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
#7
نام: کارادوک دیربورن

تاریخ تولد: 1950

سن: اختلاف امسال با 1950

گروه: گریفیندور

تحصیلات: فارغ التحصیل از هاگوارتز

شغل: سیاه کُش، عضویت در محفل ققنوس

چوبدستی: مدافع، ساخته شده از چوب مرغوب گیلاس و مغز جادویی موی تکشاخ. 14 اینچ.

دسته جارو: نیمبوس 2001

توانمندی ها: دفاع در برابر جادوی سیاه، معجون ها، سیاه کشی

علاقه مندی ها: فلیکس فلیسیس، جنگ با ارتش سیاه

ویژگی های فردی: نسبتاً شوخ، گاهی وقت ها هم خیلی خشمگین، شجاع، شدیداً وفادار، خوش کلام و اینا...

ویژگیهای ظاهری: قد بلند، پوست نیمه روشن، صورت نسبتاً کشیده، موی سیاه، چشمان سیاه

توضیحات: عضو محفل ققنوس اول. مفقود الاثر و مظنون به قتل (شایعه ای بی اساس). کارادوک در تاریخ یک شاهزاده سلتی بریتانیایی بود (با اسم لاتین کاراکتاکوس) که شورشی را علیه سلطه رومی ها رهبری کرد.

در محفل: کارادوک شش ماه بعد از گرفتن عکس دسته جمعی اعضای محفل اول ناپدید شد. او تنها شخص در عکس است که از سرنوشتش اطلاعی در دست نیست.

در مورد اسم: اسم کارادوک خیلی خیلی خوبه، کارادوک یعنی "محبوب"، "مورد محبت"، "محبوب خدا" اما گاهی هم "دوست داشتنی" ترجمه میشه. ترجمه اسم کاملش میشه "عزیززاده دوست داشتنی" که نشان از عنایت و علاقه وافر رولینگ عزیز هست نسبت به من.

کارادوک در تاریخ: یکی از بزرگترین قهرمانان بریتانیا که در قرن اول پس از میلاد میزیست. با زیرکی و باهوشی علیه سلطه روم مقاومت کرد. او سرسختانه شجاع و بااراده بود. مثل دیربورن، او هم موقع جنگ با رومی ها سر بریتانیا به غیبت صغرا رفت و برای سال ها کسی از او خبری نداشت (دقیقاً مثل کارادوک دیربورن). او سرانجام در جنگ با رومی ها اسیر شد و به رم فرستاده شد. برای مدتی زندانی نگه داشته شد و او را در شهر بعنوان نشان پیروزی امپراطوری روم گرداندند. او با جسارت از خود دفاع کرد و امپراطور کلادیوس را راضی نمود تا به او و خانواده اش اجازه زندگی دهد. او گفت این نشان از بخشندگی و حسن نیت کلادیوس در جایگاه یک حاکم است. کارادوک روزهای پایانی زندگی اش را بعنوان شهروند رم سپری کرد.

این تمام اطلاعات موجود درباره کارادوک دیربورنه. بقیه ش رو توی بخش مقالات میفرستم.




من اسم این شخصیت رو در کتاب یادم نیست.لطفا اگه این شخصیت در کتابهای هری پاتر هست نام کتاب و مترجم ،فصل و شماره صفحه رو بنویس تا بررسی بشه. البته تو لیست شخصیتها این شخصیت بود:
*کاراکتاکوس بورک (جادوگری قدیمی که در پیدا کردن شغل به لرد ولدمورت(تام ریدل) کمک کرده بود)
پ.ن: یه سری از اسامی هنوز وارد لیست شخصیتها نشدند به همین علت باید حتما درخواست کننده اسم اون شخثیت رو از کتاب بهمون اطلاع بده تا شخصیت بهشون داده بشه.


تایید شد!


ویرایش شده توسط کارادوک دیربورن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۹:۴۲:۱۵
ویرایش شده توسط کارادوک دیربورن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۹:۴۲:۴۹
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲ ۱۳:۱۶:۲۸
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱۲:۳۹:۵۵


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶
#8
پس از کلاس پیشگویی نوبت معجون ها شد. هری، رون و هرمیون برای درس با اسنیپ راهی دخمه های آکنده از هوای خفه ای شدند که بخار کلاس معجون سازی آن را خفه تر میکرد. مالفوی با چهره ای از خود راضی همراه با نوچه هایش کراب و گویل کنار در کلاس ایستاده بود. آن سه با نگاه به هری پچ پچ میکردند و پوزخندهای معنی داری میزدند. هرمیون با آرامش به هری گفت: محلشون نذار. کار همیشگیشونه. اما ناگهان مالفوی با چهره ای حاکی از خشم به سمت هری آمد و گفت: ببینید کی اینجاست... منتخبی که زنده ماند! میبینم که با گندزاده ها میچرخی پاتی. درست مثل پدرت که با مادر گندزاده ت ازدواج کرد. هرمیون حس کرد که از حرفش پشیمان شده.

هری برافروخته شد و مشتی را حواله صورت مالفوی کرد. آن دو چوبدستی هایشان را بیرون کشیدند و آماده دوئل شدند. بچه های دیگر با اشتیاق گرد آن دو حلقه زدند. اسنیپ که با شنیدن سر و صداها کمی زودتر به محل کلاس رسیده بود گفت: اینجا چه خبره؟ پاتر باز تو مثل پدر شرورت میخوای بلا سر دانش آموزا بیاری؟ بیست امتیاز از گریفیندور کم میشه.

پس از آنکه آه از نهاد گریفیندوری ها بلند شد هری برگشت و چوبدستی اش را به سمت اسنیپ گرفت. چهره اش برافروخته بود و خشم و نفرتی چندساله را نسبت به اسنیپ نشان میداد. فریاد زد: مبادا دیگه بشنوم اسم پدر منو میاری! مالفوی به مادر من توهین کرد. رون و هرمیون با مخلوطی از ترس و هیجان بازوان او را گرفتند و وادارش کردند تا چوبدستی اش را غلاف کند.

اسنیپ گفت: بسه! همه برید توی کلاس وگرنه مجبور میشم مدیر مدرسه رو خبر کنم. و تو پاتر! فکر کنم باید یه ملاقات خصوصی با هم داشته باشیم.

هری با نومیدی راهی کلاس شد. برای تمام شدن کلاس لحظه شماری میکرد. پس از اینکه کلاس معجون سازی به اتمام رسید مالفوی بلافاصله خارج شد. هری با چشمانی خونین و صورتی برافروخته بدنبال مالفوی و رون و هرمیون بدنبال هری تا محوطه بیرون مدرسه دویدند. او مدام فریاد میزد: تو از پدرت هم ترسوتری! اگه مردی واستا!

پس از یک تعقیب و گریز نسبتاً طولانی مالفوی که از نفس افتاده بود با چهره ای حق به جانب که قرمز شده بود چوبش را بسمت هری گرفت و گفت: پاتر فکر میکنی کی هستی گندزاده؟ تو پدر منو به آزکابان انداختی. انتقامشو ازت میگیرم! کروش...

اما هری بلافاصله نفرین او را بخودش برگرداند. داد و فریاد او اسلیترین ها را بدورش جمع کرده بود. پس از اینکه شکنجه مالفوی تمام شد آنها با چهره های وحشت زده بازوهایش را گرفتند و بسرعت از آنجا دور شدند. صورت مالفوی همرنگ گچ شده بود. هری بدنبال آنها دوید اما رون و هرمیون با تمام قدرت تمام شانه های او را گرفته بودند و نمیگذاشتند بدنبال مالفوی بدود. بدن هری از خشم میلرزید و دندان هایش را از خشم بهم میساوید. با تمام نیرو تقلا میکرد که خود را از دست رون و هرمیون رها کند. وقتی نفس هایش به شماره افتاد فریاد زد: دوباره به هم میرسیم مالفوی!

پس از آن، رون و هرمیون به هری توصیه هایی در مورد کنترل خشم کردند، طوری که به مدت یک هفته هری تا مالفوی را میدید او را نشان میداد و میخندید. (مالفوی)

تایید شد!
شما میتونید شخصیت مورد نظرتون رو در تاپیک معرفی شخصیت، معرفی کنید تا بعد از تایید مدیران وارد گروه ایفای نقش بشید.موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۲:۴۳:۲۰


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶
#9
ماه سپتامبر فرارسید و جادوگری تبهکار که از زندان آزکابان گریخته بود از مأموریتی شیطانی که اربابش برای او درنظر داشت آگاه شد. او همان کسی بود که چند وقت پیش در جام جهانی کوئیدیچ نشان سیاه را که متعلق به دار و دسته لرد ولدمورت بود به آسمان فرستاده بود.

هنگامی که به هاگوارتز وارد شد، لبخندی خشک و تصنعی بر لب داشت. چشم جادویی اش تند و تیز میز گریفیندور را در سرسرای اصلی برانداز میکرد، اما به محض اینکه هری پاتر را دید، رضایت در چهره اش نمایان شد. زیرا او کسی بود که قرار است در طول سال تحصیلی جدید محافظ جان او باشد. اما بجای محافظت از او، در اولین فرصتی که بدستش آمد به سراغ جام آتش رفت و کاغذ حاوی نام "هری پاتر" را در آن انداخت. این اولین گام مودی قلابی در راه رسیدن به نابودی هری پاتر بود.



تایید شد!
شما میتونید در تاپیک کارگاه نمایشنامه نویسی پست بزنید.موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۷:۲۸:۱۶


Re: حد و مرز جادو!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۸۵
#10
جادوگری یک نیرو و توانایی ست و هر زمینه‌ای هر چقدر هم که گسترده باشه بی‌نهایت نیست.

اگر فرضاً نیروی جادوگری رو نامحدود تصور کنیم نمیتونم توان جادوگران رو هم بی‌نهایت بدونم. البته این تنها مربوط به دنیای رولینگه...







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.