هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: معجون عشق براي تو چه بويي مي ده
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ جمعه ۵ بهمن ۱۳۸۶
#1
چه سوال خصوصی جالبی، خوبه عالیه واقعا!
خب من ... هووم .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


بوی سیر و پیاز


این نیز بگذرد !


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۶
#2
- هی شما دو تا ...
هری و جینی با فریاد هرمیون از جا پریدن و هرمیون در همان حال که یک دست به کمر زده و با دست دیگر با جادو نوارهای رنگی را بر فراز سر آنها معلق نگه داشته بود به آن دو نزدیک شد. با یک پا بر زمین ضرب گرفت و پس از آنکه هوا را با ناراحتی از بینی بیرون داد، گفت:
- معلوم هست چیکار میکنین؟
هری در حالی که با نگرانی به انبوه کاغذ ها بالای سرشان چشم دوخته بود، گفت: اِ ... ما ...
جینی بالافاصله گفت: داشتیم استراحت می کردیم
- می تونم بپرسم چی شما رو خسته کرده ؟
هری و جینی نگاهی به یکدیگر انداخته و سپس با احساس ندامت به دیوار و سقف مقابل خود چشم دوختن که تزئیناتش ناتمام مانده بود.
- اِ خب ...
هرمیون بی آنکه منتظر دفاع هری باشد، که با وجود من و من هایش به نظر می رسید چیزی برای گفتن ندارد، چوب دستی اش را که رو به بالا نگه داشته بود به آرامی پایین آورد و با باطل کردن جادو اجازه داد کوه کاغذ و زلم زیمبو ها بر سرشان فرو بریزد. او گفت:
- خستگیتون که در رفت اینها رو هم درست کنین.
و سپس به سوی نویل رفت که صورت گردش در اثر تلاش برای باز کردن گره گور چن نخ زر سرخ شده بود.


ادامه دارد ...

...........................................................


- هری ... !
- آ .. آ ... آی
فریاد رون و سپس هری که صدای تلاپ سنگین و جیرینگ جیرینگ حبابهای شیشه ای زیر او بدرقه شان کرد، همه را هراسان ساخته و موجب شد دست از کار بکشند و با نگرانی به هری چشم بدوزند که با چهره ای در هم رفته در میان توده ای از شیشه های خورد شده که بخار ازشان بر می خاست، ولو شده بود و کمرش را می مالید.
- اوه متاسفم
جینی چشم غرّه ای به رون رفت و هری گفت:
- می تونی دفه بعد که باهام کار داشتی بیایی پیشم و آروم صدام کنی !
با کمک جینی که پیش امده و دستش را گرفته بود از جا برخاست و با دیدن چهره ی هرمیون ادامه داد:
- چیزی نیست هرمیون حالم خوبه !
- ولی ... حبابها
هری غافلگیر به زیر پای خود نگاه کرد و جینی با خشم گفت:
- رون ... ببین چیکار کردی
رون در حالی که تا بناگوش سرخ شده بود با دستپاچگی گفت:
- چی ز ... چیزی نشده، الان درستشون میکنم !
و مضطرب نگاهی به هرمیون انداخت که به یاد تلاشش برای تهیه معجون درخشان هفت رنگ در شرف گریستن بود.
- پس بی زحمت بخارشون رو هم از هوا جمع کن
جینی به فضای اطرافشان اشاره کرد که به لطف بخار های رنگین هر لحظه به رنگی در می آمد.
نویل زیر چشمی نگاهی به هرمیون انداخت و آهسته پرسید:
- سمی نیستن ؟!
آهی کش دار آمیخته به " نه " از جایی که هرمیون ایستاده بود به گوش رسید و او ادامه داد:
- ولی بهتره پنجره ها رو باز کنید، روی پوست بی تاثیر نیست.
دستانش را پیش آورد، هم اکنون همه به راحتی می توانستند درخشش رنگها را بر روی پوست دست او ببینند. غمگین گفت:
- روغن مادام پامفری تاثیر چندانی روش نداره !
نویل بلافاصله به سوی دو پنجره بسته اتاق رفت و پس باز کردن آنها هراسان به بازتاب تصویر چهره خود در پس شیشه کدرشان نگاه کرد ...

ادامه دارد !

...............................................


- دابی !
بی تردید صدایی که پس از مورد خطاب قرار دادن نام یک جن خانگی که همچون سیستم حساس صوتی بر روی قفل های مشنگی کار می کند، به گوش می رسد؛ صدای شترق بلند ظاهر شدن آنها در برابر اربابشان است و دابی جن خانگی آزاد، همواره گوش به زنگ و در انتظار شنیدن این تُن صدای خاص و عزیز بود تا بلافاصله در برابر " هری پاتر قربانش " ظاهر شود !
هری تنها بر لبه تختش در خوابگاه نشسته و به مقابل خود جایی که انتظار داشت همچون گذشته دابی در آن نقطه ظاهر شود، چشم دوخته بود. ولی اینبار بر خلاف تصورش صدای شترق آشنا از پشت سرش به گوش رسید که موجب شد از جا پریده و سراسیمه به سوی تخت برگردد و شگفت زده به دابی چشم بدوزد که بر روی آن ایستاده بود و به نظر می رسید قادر به حفظ تعادل خود نیست. چشمهای درشت دابی در چشمخانه به گیجی می رقصید و در حالی که دستش را بر روی سرش گذاشته بود سعی کرد تا آنجا که می توانست خم شود، ولی این کارش باعث شد آن اندک تعادل را هم از دست داده و با سر از روی تخت بر زمین بیافتاد.
هری در حالی که او را بلند می کرد با نگرانی پرسید:
- حالت خوبه دابی؟!
- بله هری پاتر قربان ...
دابی نگاهی به هری انداخت که از این پاسخ ناخوشنود بود. بنابر این آن را تصحیح کرده و به آرامی گفت:
- نه … هری پاتر قربان.
- چه اتفاقی افتاده ؟
دابی شرمگین پاسخ داد:
- شما نباید نگران دابی باشید قربان
- آه دابی بگو ببینم چی شده، باز با کریچر دعوا کردین ... ولی مگه من شما رو از این کار منع نکرده بودم، تو رو نمی دونم اختیار کارهای تو دست خودت هست، ولی اون باید ...
- هری پاتر قربان، اون از آسیب رسوندن غیر عمدی منع نکردین و اون ...
هری با پی بردن به حقه ی کثیف کریچر شگفت زده به دابی نگاه و خشمگین جمله او را کامل کرد:
- و اون از هر فرصتی برای این کار استفاده میکنه
دابی سرش را پایین انداخت و هری اینبار با صدای بلند نام کریچر را به زبان آورد. پیش از آنکه بار دیگر غافلگیر شود، بلافاصله از روی تخت برخاسته و ایستاد. کریچر نیز به همان ترتیب ظاهر شد با این تفاوت که چهره اش از کینه ای عمیق در هم رفته بود، پیش از آنکه بگوید " با من کار داشتید، ارباب " برای ساختن زاویه سی درجه از قامت نحیف خود، خم شد. هری گفت:
- کریچر … خوب به حرفام گوش بده، از این به بعد تو و دابی و هر جن خونگی دیگه ای حق ندارید به عمد یا غیر عمد و یا به هر نحو قابل تصوری به هم آسیب برسونید … فهمیدی
با وجود نفرت و حس سرپیچی عمیق کریچر تعظیم کرد و نه چندان آهسته گفت:
- دو رگه کثیف
دابی گرفتار بین دو احساس، برای اطاعت از خواهش ارباب خود خواسته اش با وجود نیاز شدید برای مجازات کریچر، خودش را با صورت روی تخت انداخته و شروع به دست و پا زدن کرد.
- آروم باش دابی !
هری به سرعت دابی را برگردانده و در حالی که به کریچر چشم غرّه می رفت، گفت:
- می تونی بری کریچر
با رفتن او هری با ملایمت رو به دابی گفت:
- دابی می تونم خواهشی ازت بکنم
- هری پاتر قربان می تونه هزارتا خواهش بکنه … دابی همش رو انجام می ده قربان
- ممنونم دابی … اِ … راستش تولد یکی از بچه هاست، می خواستم بدونم ممکن یه کیک تولد برای … برای تقریبا ده نفر درست کنین
چشمان دابی درخشید و در حالی که شادمان دستانش را به هم می کوبید، گفت:
- البته قربان … برای کی می خواین قربان
- تقریبا دو روز دیگه
دابی در همان حال که تا سر زانو خم شده بود، غیب شد و هری آسوده از انجام وظیفه ای که بر عهده اش گذاشته بودن خود را طاق باز به روی تخت انداخت و در خیال به روز جشن و نحوه بر گزاری آن فکر کرد.


این نیز بگذرد !


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶
#3
- هری ... !
- آ .. آ ... آی
فریاد رون و سپس هری که صدای تلاپ سنگین و جیرینگ جیرینگ حبابهای شیشه ای زیر او بدرقه شان کرد، همه را هراسان ساخته و موجب شد دست از کار بکشند و با نگرانی به هری چشم بدوزند که با چهره ای در هم رفته در میان توده ای از شیشه های خورد شده که بخار ازشان بر می خاست، ولو شده بود و کمرش را می مالید.
- اوه متاسفم
جینی چشم غرّه ای به رون رفت و هری گفت:
- می تونی دفه بعد که باهام کار داشتی بیایی پیشم و آروم صدام کنی !
با کمک جینی که پیش امده و دستش را گرفته بود از جا برخاست و با دیدن چهره ی هرمیون ادامه داد:
- چیزی نیست هرمیون حالم خوبه !
- ولی ... حبابها
هری غافلگیر به زیر پای خود نگاه کرد و جینی با خشم گفت:
- رون ... ببین چیکار کردی
رون در حالی که تا بناگوش سرخ شده بود با دستپاچگی گفت:
- چی ز ... چیزی نشده، الان درستشون میکنم !
و مضطرب نگاهی به هرمیون انداخت که به یاد تلاشش برای تهیه معجون درخشان هفت رنگ در شرف گریستن بود.
- پس بی زحمت بخارشون رو هم از هوا جمع کن
جینی به فضای اطرافشان اشاره کرد که به لطف بخار های رنگین هر لحظه به رنگی در می آمد.
نویل زیر چشمی نگاهی به هرمیون انداخت و آهسته پرسید:
- سمی نیستن ؟!
آهی کش دار آمیخته به " نه " از جایی که هرمیون ایستاده بود به گوش رسید و او ادامه داد:
- ولی بهتره پنجره ها رو باز کنید، روی پوست بی تاثیر نیست.
دستانش را پیش آورد، هم اکنون همه به راحتی می توانستند درخشش رنگها را بر روی پوست دست او ببینند. غمگین گفت:
- روغن مادام پامفری تاثیر چندانی روش نداره !
نویل بلافاصله به سوی دو پنجره بسته اتاق رفت و پس باز کردن آنها هراسان به بازتاب تصویر چهره خود در پس شیشه کدرشان نگاه کرد ...


ادامه دارد !


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۶ ۱۷:۴۶:۴۰

این نیز بگذرد !


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
#4
- هی شما دو تا ...
هری و جینی با فریاد هرمیون از جا پریدن و هرمیون در همان حال که یک دست به کمر زده و با دست دیگر با جادو نوارهای رنگی را بر فراز سر آنها معلق نگه داشته بود به آن دو نزدیک شد. با یک پا بر زمین ضرب گرفت و پس از آنکه هوا را با ناراحتی از بینی بیرون داد، گفت:
- معلوم هست چیکار میکنین؟
هری در حالی که با نگرانی به انبوه کاغذ ها بالای سرشان چشم دوخته بود، گفت: اِ ... ما ...
جینی بالافاصله گفت: داشتیم استراحت می کردیم
- می تونم بپرسم چی شما رو خسته کرده ؟
هری و جینی نگاهی به یکدیگر انداخته و سپس با احساس ندامت به دیوار و سقف مقابل خود چشم دوختن که تزئیناتش ناتمام مانده بود.
- اِ خب ...
هرمیون بی آنکه منتظر دفاع هری باشد، که با وجود من و من هایش به نظر می رسید چیزی برای گفتن ندارد، چوب دستی اش را که رو به بالا نگه داشته بود به آرامی پایین آورد و با باطل کردن جادو اجازه داد کوه کاغذ و زلم زیمبو ها بر سرشان فرو بریزد. او گفت:
- خستگیتون که در رفت اینها رو هم درست کنین.
و سپس به سوی نویل رفت که صورت گردش در اثر تلاش برای باز کردن گره گور چن نخ زر سرخ شده بود.


ادامه دارد ...

...........................................................

پ.ن: متاسفانه جای مناسبی برا این پیدا نکردم


این نیز بگذرد !


Re: ارتباط با ناظرين مطالب اشتراکي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۵
#5
ریموس عزیز

در حال حاضر آناکین به دلایلی تا شنبه نیستن و فکر میکنم بهتره شما یکی از این تاپیک ها رو بزنی، اگر فعال شده و اعضا از چنین ایده ای استقبال کردن، می تونیم برای باقی هم فکر بکنیم ولی در حال حاضر زدن چند تا تاپیک که از جهاتی شبیه هم هستن صلاح نیست و ممکنه سردر گمی ایجاد کرده و مانع از فعال شدنشون بشه.
در ضمن قوانین کپی رایت در این فروم رعایت می شه، پست تو و ایده هایت محفوظ هست تا در زمان مناسب بهش رجوع کنی ... موفق باشی


این نیز بگذرد !


Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵
#6
مایلها دور تر پسر جوانی در برابر پنجره اتاق خود نشسته و روی میز تحریر کوچکش مشغول نوشتن متنی بر روی یک کاغذ پوستی بود.
او در همان حال که سعی می کرد با پس و پیش کردن کلمات بهترین جمله را برای نوشتن آنچه که دیده بود انتخاب کند، به طوری که آن را مسئله عادی ولی قابل توجه جلوه گر سازد، چرا که از نظر خودش دیدن دو پیکر شنل پوش در آن سوی خیابان با وجود حوادث غریبی که این روزها در پی هم اتفاق می افتاد حادثه ای مهم و قابل توجه نبود، ولی با این وجود حضور غیر منتظره آنها را که چشم از پنجره اتاقش بر نمی داشتند، بی دلیل نمی دانست.
با به یاد آوردن توصیه های مکرر آقای ویزلی که هنگام بازگشت به خانه درسلی ها از او خواهش کرده بود هر آنچه را که در آنجا رخ می دهد با شرح کامل جزئیات برایش بنویسید. تصمیم به نوشتن این نامه گرفته بود و سر انجام پس از آنکه آن را بار دیگر با دقت خواند این جمله را به پایان آن افزود.
" می دونم اتفاق مهمی نبود و امیدوارم نگرانتون نکرده باشم. به خانم ویزلی سلام برسونید. متشکرم و خداحافظ "

با توجه به اینکه نامه جینی را ساعتی قبل، پیش از رفتن درسلی ها توسط هدویگ فرستاده بود، و تصمیم داشت نامه دیگری برای رون و هرمیون بنویسد، البته نه برای اطلاع دادن این خبر که تنها موجب نگرانی آنها می شد، هر چند اطمینان داشت رون توسط آقای ویزلی و هرمیون به وسیله او از ما وقع ماجرا مطلع خواهد شد. از نوشتن نام ها آنها خود داری کرد و پس از لوله کردن کاغذ پوستی از پشت میز تحریر خود برخاسته و با بی قراری در حالی که طول و عرض اتاق را با قدم های کوچک می پیمود در انتظار بازگشت هدویگ ماند.


این نیز بگذرد !


Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵
#7
- گفتی اسم پسره چی بود ؟!
- هری ... هری پاتر
- خب چیکار باید بکنیم ؟!
- فعلا باید مراقب باشیم ببینیم کی از خونه بیرون میاد
- آه اگه من جای این پسره بودم ...
صدای که گفت " هیس " مانع از آن شد که پیکر تاریک سخنش را ادامه دهد، او در پی نگاه همراه خود به دری چشم دوخت که پس از باز شدن لنگه اش قامت کوتاه مرد چاقی در چارچوبش نمایان شده بود.
- این باید درسلی باشه
- مطمئنی ؟!
- آره خودشه ... نیگا کن زنش هم اومد
- اون هم حتما هریه
- نه احمق مگه مشخصاتی رو که ارجینوس داد یادت رفته، اون پسره لاغره، عینکی هم هست. کجای این خپله شبیه هری پاتره ؟!
- آه ولی این که بهتره ! نیگاش کن ... تو خیک تنش تا دلت بخواد خون تازه هست
- نمی شه یه لحظه خفه بشی احمق، اونا پسره رو برا خونش نمی خوان
- کجا می رن ؟
- من از کجا بدونم
- پسره همراهشون نیست ؟!
مخاطب او در پاسخ به پنجره ای نگاه کرد که تصویر ضد نوری از قامت پسری را نشان می داد که رو به خیابان ایستاده بود، او با خود فکر کرد " مطمئنا اونها رو نگاه می کنه "
- تنهاش گذاشتن !
- آره ... هی بیا پایین راه افتادن
در همان حال که می نشست دست او را نیز کشید و پس از آنکه اتومبیلی نقره ای رنگ با سرعت از برابر بوته های شمشادی که پشتش پنهان شده بودند، گذشت به آرامی بر خاسته و بار دیگر به پنجره نگاه کرد.
- رفته
- آره، بهتره ما هم بریم ... زود باش سینرا از این خبر خوشحال می شه
- ولی از کجا میدونی اون تنهاس
- تنهاس ... مطمئنم، اونا با هیچ کس رابطه ندارن
- ولی پسره که داره
- اه چقدر حرف می زنی، اینش که دیگه به ما ربطی نداره ... ما وظیفمون رو انجام دادیم، عجله کن بیا.
با جهش سریع بر روی بام پرید و نگاه منتظرش را به همراه خود دوخت که پس از لحظه ای تردید نزد او رفته و هر دو مسرور از موفقیت کوچکشان غافل از آنکه نگاه وحشت زده ای از پشت پرده های آشپزخانه تعقیبشان می کند به سوی قرارگاه شتافتند.

.................................................................

خب امیدوارم این مرخصی اجباری به دلایل کاملا موجه، نوشته های منو اورژانسی نکرده باشه !
همون طور که بی تردید متوجه شدید ماموریت جدید خون آشام ها پیدا کردن هری پاتر هست که البته با فراز و نشیب فراوانی همراه خواهد بود و ممکن هست سینرا و ارجینوس بر علیه لرد سیاه عمل کنند !
بستگی به خواست شما نویسنده های عزیز داره، پس هر آن طور که مایلید ادامه رو بنویسید به امید آنکه من نیز بار دیگر بتوانم در این راه مقدس با شما دوستان عزیز همراه باشم


این نیز بگذرد !


Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
#8
آنیتای عزیز فکر می کنم در به تصویر کشیدن خصوصیات اخلاقی آرجینوس کمی زیاده روی کردی، اگه به اولین پستهای این تاپیک توجه کنی می بینی که آرجینوس احترام زیادی به سینرا میذاره و سینرا بانوی مقتدری هست .
..............................

این برای بار دوم بود که در طول آن روز در اتاق خواب سینرا با همان ضرباهنگ خاص به صدا در می آمد، با این تفاوت که این بار پاسخی برای آن از درون اتاق شنیده نشد. آرجینوس که به خوبی می دانست اوضاع بر وفق مراد نیست، به آرامی در را گشود و قدم در اتاق تاریکی گذاشت که ساعتی قبل غرق در نور شمع ها و چلچراغ بود .

- سینرا ... سینرا عزیزم من واقعا متا ...
گذری تند، بسته شدن در و سپس باز دم گرمی که درست در مقابل صورتش احساس کرد، مانع از آن شد جمله اش را کامل کند. آرجینوس دستان خود را پیش برده و بازویی را که می دانست متعلق به سینرا ست، گرفت.

- به من دست نزن !
- آه خواهش می کنم سینرا ... میدونم از دست من ناراحتی، ولی باور کن همه ی اینها بازی بود !
صدای پوزخند سینرا و سپس نور شمعی که کنار تخت سایه بان دار بزرگ روشن شد، تنها پاسخ آرجینوس بود. حال می توانست در نور اندک شعله شمع چهره ی رنگ پریده دختر عموی خود را ببیند. خط باریک اشک هنوز بر گونه هایش می درخشید.
آرجینوس با گام های آهسته به سینرا نزدیک شد، در مقابل او ایستاد و صورت او را که همچون مردگان سرد و بی روح ولی زیبا بود، در میان دستان خود گرفت و به آرامی شروع به صحبت کرد.
...

پیتر که بر خلاف اسنیپ از لحظه ورود مشغول خوردن و آشامیدن بود، با دیدن سینرا که دست خود را در حلقه بازوی آرجینوس قرار داده و خرامان، با تکبر و سری افراشته از پله های مرمرین پایین می آمد؛ گیلاس شرابش را بر روی میز گذاشت و با تعجبی آمیخته به تحسین به سینرا نگریست.
چرا که بر خلاف همیشه و ساعتی قبل که او را در اوج خشم و آشفتگی دیده بود، حال او در پیراهن سفید و گیسوان سیاه بلند ی که بر شانه های نیمه عریانش ریخته بود همچون فرشتگان زیبا می نمود. امّا حتی پیتر نیز با آن اندک توجه و فهم خود به خوبی میدانست این فرشته زیبا نمی تواند نامی جز فرشته مرگ داشته باشد و توصیف زیبایی او را تنها می توان با چند کلمه ی " یک نوع زیبایی وحشی و هراسناک " خاتمه داد.
اسنیپ که از این تغییر چندان راضی به نظر نمی رسید، به نقطه ای در مقابل خود چشم دوخته و با انگشتانش بر دسته صندلی ضرب می گرفت. به ظاهر نشان میداد که توجهی به آنها که هم اکنون بر روی صندلی های خود می نشستند، ندارد، ولی ذهنش غرق در بیم و تردید بود. چنین رفتار دو گانه ای هیچگاه از خوناشامان بعید نبود، مطمئنا می بایست منتظر شرایط پذیرش ماموریت از سوی آنها باشد !


این نیز بگذرد !


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
#9
تدی عزیز باید توجه داشته باشیم که لرد برای رسیدن به برخی از اهدافش به وجود گرگینه ها احتیاج داره و با توجه به این مسئله هیچ وقت اونها رو زنده به گور نمی کنه و در ضمن گرگینه ها در حالت عادی مثل یک انسان رفتار می کنند و عمل چپاندن موش های زنده درون جیبها از یک انسان عادی اگر چه وحشی نیز باشه بی نهایت بعید به نظر می رسه !
..................................................

مرگخوارانی که همراه لرد سیاه معدن متروپولیس را که هم اکنون همچون مقبره های باستانی ساکنین اش را درون خود زنده به گو کرده بود، ترک گفتند و دقایقی بعد پشت سر ارباب خود که به ظاهر بی توجه به آنها به پشتی بلند راحتی اش تکیه داده بود، ظاهر شدند؛ همه به یک مسئله فکر می کردند و زمانی که لرد ولدمورت لب به سخن گشود و نقشه خود را در رابطه با آنچه که بدان می اندیشیدند باز گفت، هیچ یک تعجب نکردند.
چرا که به خوبی می دانستند هم اکنون که رقیب بزرگ، آلبوس دامبلدور پیر از بین رفته بود، برای او بزرگترین جادوگر قرن، خواندن ذهن جمعی سرگرمی کودکانه ای بیش نبود.

صدای تمسخرآلود لرد ولدرمورت در فضای یخ کرده اتاق پیچید.
- مرگخواران من !
پس از آن حوادث ناگوار و شکست های پی در پی، برای آنها که منتظر توفان خشم او بودند، این لحن و کلمات همچون نسیم آرام بخشی بر دلهای هراسانشان وزید و نفس های حبس شده در سینه شان با بازدمی بیرون رانده شد؛ زمانی که همه چیز بر وفق مراد بود اربابشان اینگونه و با این کلمات سخن آغاز می کرد.

- استفاده از جسم حقیر حیوانها چندان بی ثمر نبوده، به جاهایی که در حالت عادی نمی تونستم برم، سر کشیدم و چیزهایی رو که نمی تونستم، دیدم ... متروپولیس رو می شناسم !
از روی راحتی اش برخواست و با چنان سرعتی چوب دستی اش را در هوا تکان داد، که چیزی جز رنگ محو چوب آن دیده نشد. در چشم بر هم زدنی خط های منحنی، راست و اریب با نور طلایی رنگی در فضای اتاق درخشید و به آرامی کنار هم قرار گرفت.

- مترو پولیس ... در حال حاضر نجینی همراه اونهاست، اون ها دقیقا اینجا هستند.
او با چوب دستی به نقطه طلایی کوچکی اشاره کرد، که در طول مسیر یک خط مارپیچ به سوی خط شیب داری پایین می رفت. مار عزیزش بدون شک پا به پای ریموس لوپین و همراهانش در دالان های تاریک متروپولیس می خزید.

- اینجا منتظرشون باشید ... همشون به غیر از اون دو تا باید زنده بمونن !
لرد بار دیگر چوب دستی اش را به طرف نقشه طلایی اش برد و جایی را نشان داد که به نظر می رسید، یکی از دو راه خروجی باشد که پس از آن زلزله باز مانده بود.

- اون محفلی احمق، به طرف مترو شهر هدایتشون می کنه ... شجاع ولی مثل همیشه احمق !
چند مرگخوار خنده های ابلهانه خود را بدرقه پوزخند لرد سیاه کردند و او ...
....................................

* دو راه خروجی داریم، علاوه بر اون راه که بسته شده !


این نیز بگذرد !


Re: بهترين نويسنده در رول پليينگ(ايفاي نقش)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
#10
رای: لرد ولدمورت

دلایل: کاملا آشکاره !
فکر نمی کنم تو سبک شناخته شده اش رقیبی داشته باشه، همان طور که پیش تر سرژ عزیز رقیبی برای نوشتار طنزش نداشت. برای یک سنجش دقیق نمی توان نوشته های لرد عزیز رو با دیگر پست ها مقایسه کرد !
دقت و ظرافت موجود در متن ها که نشان از تجربه، استعداد و قدرت نویسندگی فوق العاده ای داره؛ روی هم رفته رول هایی رو که توسط لرد ولدمورت نوشته می شه در سطح فراتری از پست های ناچیز ما ( علل الخصوص شخص خودم ) قرار میده ... امیدوارم با توجه به این حقایق در این دوره از انتخاب جادوگر ماه، حق به حق دار برسه و آنکه بهترین بود به پاداشی سزاوار.


این نیز بگذرد !






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.