هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (هنري گرنجر)



Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#1
این ها خصوصیاتی که قبلاً نوشته بودم

نقل قول:

سلام من هنري گرنجر هستم و پسر عموي هرمايني هم‌سنشم هستم تا حالا در آمريكا جادوگري مي‌خوندم اما امسال به هاگوارتز منتقل شدم. خيلي چيزا راجع به هرمايني مي‌دونم كه بعد مي‌گم. حالا خودم
نام :هنري گرنجر
سن:15 سال
تاریخ تولد:22 مي سال 1989ميلادي
جنس:پسر
تحصیلات : معادل سمج
رنگ چشم:قهوه‌اي
گروه : (در چه گروهی می خواهید باشید)گريفندور
مو :سياه (فرق به راست)ء
ظاهر کلی :هميشه با تيپي ست
نام مستعار:هنري بي باك
کوییدیچ :عاليه
چوب جادو :مثل هري با پر ققنوس (ققنوسش فرق میکنه)ء
دسته جارو :آذرخش
علاقه ها: هري (به خاطر هرمايني) ،كوئيديچ و جنگ با ولدمورت
توانمندیها :من بهترين دروازبان مدرسه‌ي خودمون بودم در دفاع و جويندگي هم عاليم
معرفي كوتاه:در بالا آمده
تایید شد! (مک گونگال

خب امیدوارم دیگه کافی باشه


:bigkiss: :wi


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۷:۲۶ دوشنبه ۷ آذر ۱۳۸۴
#2
سلام من قبلاً عضو گریفندور بودم حالا چون نبودم معلق شدم...لطفاً دوباره منو عضو کنید....مشخصاتم رو فکر کنم ناظر بدونه تو پستهای قبلی هست...ببخشید وقتشو ندارم کامل بنویسم

هنری بی باک


:bigkiss: :wi


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱:۳۵ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
#3
هنري از شدت درد و ناراحتي از مرگ دوست وفادارش ريكو نتوانسه بود به خوبي بخوابد.در تمام شب چند دقيقه به خواب مي‌رفت و دوباره با صورتي عرق كرده از خواب بيدار مي‌شد.در همان چند دقيقه خواب لحظه‌ي مرگ ريكو مو به مو برايش تدايي مي‌شد، سپس خنده‌هاي مستانه‌ي فردي را مي‌شنيد كه از دوردست‌ها مي‌آمد،بعد وارد محوطه‌اي مي‌شد كه تمام اطراف آن ستون‌هايي احاطه كرده بوند و سقفي نداشت...در مركز محوطه چيزي بسيار درخشان وجود داشت و از سر هرستون نوري خيره كننده مي‌تابيد...سپس چند نفر كوتوله به حالت ضد نور به سمتش مي‌آمدند و ...ناگهان از خواب بيدار مي‌شد ...جيني را در كنار خود روي صندلي در حالي كه غرق در خواب بود مي‌ديد و متوجه مي‌شد كه خواب ديده است.
او تصميم گرفت كه از سپيده به بعد نخوابد زيرا با به خواب رفتن نتنها استراحت نمي‌كرد بلكه خسته‌تر مي‌شد.سعي مي‌كرد حداقل براي چند لحظه مرگ ريكو را فراموش كند ولي هر چه بيش‌تر سعي مي‌كرد بيش‌تر آن صحنه برايش شفاف‌تر مي‌شد..تمام صحنه موبه‌مو در مقابل چشمانش شكل مي‌گرفت:
"_باورم نميشه لو رفته باشيم
_گويا اونا هم جاسوس دارن...انگار يه خون..."
ناگهان هنري متوجه شد كه ريكو درحال گفتن مشخصات جاسوس بوده.هنري در افكاري غير از مرگ ريكو غوطه‌ور شد:
"يعني منظور ريكو چي بوده....يه خون‌خوار....يه خون‌پاك...نه بابا ريكو كه به خون‌پاك و اين چور چيزا اعتقاد نداشت....يه خون‌آشام...يعني چي بوده...آه ريكو....دوست عزيزم...چرا منو تنها گذاشتي..."
دوباره در مقابل چشمان هنري مرگ ريكو تدايي شد... نمي‌دانست چه كار كند...خيلي برايش سخت بود،او حتي نتوانسته بود جسد ريكو را هم براي تدفين آماده كند ....جسد در اختيار مرگ‌خواران باقي مانده بود...هنري در اين فكر فرو رفت كه ممكن است مرگ‌خواران با ريكو چه كنند و اصلاً از صحنه‌اي كه در مقابلش پدبدار شد خوشحال نشد.
هنري در افكار خود غوطه‌ور شده بود كه ناگهان اِما از در وارد اتاق شد...هنري از ديدن او تعجب كرد زيرا اصلاً متوجه ورودش نشده بود.اما جيني را بيدار كرد...جيني كه هنوز خواب‌آلود بود گفت:
_چيه...چه خبر شده...اِه اما تويي...جلسه شروع شده؟
_بله...و هنوز پايين ادامه داره...مي‌توني بري ....اما نه ...صبر كن ازت بايد تست بگيرم.
جيني كه تازه سرحال آمده بود؛ كمي تعجب كرد وگفت:
_ تست چي؟
_بيا بيرون اتاق تا بهت بگم.
بعد هردوي آن‌ها از اتاق بيرون رفتند.هنري از رفتار عجيب و غريب اما تعجب كرد به خصوص كه هنوز اما را درست نمي‌شناخت.بعد از حدوداً‌ ده دقيقه اما وارد اتاق شد در حالي كه چهره‌اش هم ناراحتي را نشان مي‌داد و هم شادي را.اما با دستپاچگي رو به هنري گفت:
_ اِه....سلام هنري من اما عضو جديدم...ببينم حالت خوبه؟
اما بلافاصله متوجه مصخره بودن سؤالش شد و با عجله گفت:
_منظورم اينه كه بهتره؟
_هي...چي بگم..به هرحال مرسي...مشكلي پيش اومده؟
_ مرگ دوست خيلي سخته...منم در غمت شريك بدون...در واقع همه‌ي ماها رو.
_ممنون...خب توي جلسه چي‌گفتين...از شواليه چه خبر...در واقع از بقيه چه خبر؟
_سلامتي...منظورم اينه كه از شواليه يه نامه رسيده كه بايد خونسرد باشيم و به اسلي‌ها توجهي نكنيم...از بقيه هم...خبري فعلاً نيست.
_آهان...خب؟
_چي خب؟
_خب با من كاري داشتي؟
_آهان ...ببين من فكر مي‌كنم تو به بيماريه خطر ناكي مبتلا شدي...در واقع تو مبتلا به M.S.D شدي..و خطر مرگ تو رو تهديد مي‌‌كنه...
هنري از شنيدن اين چملات بهتش زد...دهانش باز مانده بود و خيره به اما نگاه مي‌كرد امّا نه اورا مي‌ديد و نه چهره‌اش را. بعد از چند ثانيه كه به خود آمد گفت:
_ گفتي به چي مبتلام...اصلاً از كجا مي‌گي كه من بيمار شدم؟
اما كه تازه فهميده بود هنري به حرف‌هاي او گوش نمي‌كرده ،خود را جمع و جور كرد و روي صندلي كنار تخت هنري نشستو گفت:
_خب از روي علائمت مي‌گم...در حقيقت تو بايد توسط درخت سر كانج مورد حمله قرار گرفته‌باشي...
هنري در كلام اما پريد و گفت:
_ ولي من توسط هيچ درختي مورد حمله قرار نگرفتم..و حال جسمانيم هم خيلي خوبه فقط از...
دوباره صحنه‌ي مرگ ريكو در مقابل هنري به تصوير كشيده شد و اشك در چشمانش حلقه زد، به سختي بغض خود را فرو داد وادامه داد:
_فقط از اتفاق ديشب خسته و ناراحتم...همين...مي‌فهمي اما؟
ولي گويا اما اصلاً به هنري توجهي نمي‌كردو در حالي كه از كيفش چيزي شبيه به يك قلم پر بيرون مي‌آورد گفت:
_چي.هان...آره مي‌فهمم.
سپس در حالي كه آن وسيله در دستش بود به هنري نزديك شد، آستين هنري را بالا زد و گفت:
_بايد ازت تست بگيرم..تا مطمئن‌تر بشم.
و وسيله‌ي قلم مانند را در دست هنري فرو كرد و چند قطره خون از هنري گرفت.خون‌ها را در بطريي كوچك ريخت.هنري دوباره با حالتي عصبي گفت:
_ببين من مريض نيستم...ببين اما دارم بهت مي‌گم من مورد حمله‌ي هيچ گياه با حيووني قرار نگرفتم...مي‌فهمي؟
امّا اما دومرتبه اصلاً به هنري توجهي نكرد و گفت:
_ تا 10 دقيقه‌ي ديگه نتيجه معلوم مي‌شه....چيزي گفتي هنري؟
هنري اين‌بار تنها از بيني خود با صداي نسبتاً بلندي هوا را خارج كرد.بعد از ده دقيقه اما گفت:
_خب آزمايش كه چيزي نشون نمي‌ده...
_ نه‌گفتم مريض نيستم.
_ خب به هر حال بايد تا 3 روز در قرنطينه بموني تا مطمئن بشيم...
اما در حال حرف زدن بود كه ناگهان جيني در را باز كرد و با سرعت به كنار هنري رفت و گفت:
_آه عزيزم...چي‌شده...من مطمئنم كه خوب مي‌شي...خودم پرستاريتو مي‌كنم...اصلاً نگران نباش.
هنري از اينكه شنيده بود جيني او را عزيزم صدا كرده، نمي‌توانست حرف بزند...اين كلمه باعث شده بود تمام عصبانيتش را از اما و ناراحتيش از مرگ ريكو را فراموش كند.بعد از چند لحظه كه به خود آمد متوجه شد كه اما سعي دارد جيني را از اتاق بيرون كند.هنري رو به جيني گفت:
_چيزي نيست...نگران نباش..من هيچيم نيست اينا توهمات يه دختر كه ...هيچي...به هر حال من هيچيم نيست..در اولين فرصت ميام بيرون...
امّا ديگر اماو جيني از اتاق خارج شده بودند به همين خاطر هنري ساكت شد و سعي كرد به جاي فكر به مرگ ريكو به حرف‌هاي جيني فكر كند.اين امر باعث مي‌شد از ناراحتيش كاسته شود.
(ادامه بديد..اما بي‌خودي منو مريض نكن)


:bigkiss: :wi


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱:۵۶ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۴
#4
هنري در كافه‌اي در بين راهي زيبا و سرسبز نشسته و مشغول نوشيدن چاي داغ بود.همه چيز مرتب به نظر مي‌آمد...قرار بود امروز جاسوسش خبر‌هاي مهمي بياورد...هنري با تمام وجودش منتظر بود كه ببيند جاسوسش موفق شده و توانسته است اطلاعات را ازچنگ اسليتيريني‌ها بيرون بكشد. فنجان چاي را به لب‌هايش نزديك مي‌كرد كه ناگهان جغد سفيد رنگي برروي ميز در مقابلش نشست.جغد زيبايي بود و اين مسئله باعث شده بود احساس خوبي در هنري به و جود آيد.نامه‌ي به پاي جغد را باز كرد...در درون نامه با دست‌خط زيبايي نوشته بود:
"سلام هنري عزيز.....امروز طبق قرار ....جاي هميشگي...قربانت"
هنري با خوشحالي از جايش بلند شد ، 2 نات روي ميز گذاشت و به سمت جاده رفت و در نزديكي يك بوته‌ي زيباي رز قرمز ايستاد و غيب شد.
***
هنري در كنار درختي با برگ‌هاي پهن و سبز روشني ظاهر شد. خورشيد در حال غروب بود ومنظره‌اي زيبا ولي دلگير به وجود آورده بود.چند قدم به داخل جنگل برداشت جنگلي زيبا و پر درختي بود به گونه‌اي كه ديگر آسمان از زير درختان ديده نمي‌شد هنري در محوته‌اي احاطه شده از تمشك‌هاي وحشي ايستاد و منتظر شد.چند لحظه بعد در همان جايي كه هنري ظاهر شده بود جواني به سن وسال هنري و با ظاهري جذاب و موهايي مشكي پديدار شد.پسر به جايي كه هنري بود نگاهي انداخت و فرياد زد:
_اوه..هنري...سلام...چه طوري؟
هنري با دست‌پاچگي به اطراف نگاه كرد و گفت:
_سلام...آروم چه خبرته ريكو....مي‌خواي همه بفهمن كه ما اينجاييم؟
_ نه بابا كسي نيست كه بخواد بفهمه...
اما هنري از اين‌كه ريكو فرياد مي‌زد تعجب كرده بود او به عنوان يك فرد امنيتي هرگز اين‌چنين عمل نكرده بود.ريكو به سمت هنري آمد و او را درآغوش گرفت و گفت:
_به هرحال خوشحالم كه دوباره مي‌بينمت...
_منم خوشحالم...خبر جديد چي‌داري؟
_خب به من نگفتي كه براي چي اين خبر‌هارو مي‌خواي...من دوستم هنري؟
هنري از اين حرف ريكو تعجب كرد، او هرگز درباره‌ي اين موضوع با هنري صحبت نكرده بود ناگهان در ذهن هنري فكري جرقه زد:
"نكنه دستگيرش كردن و تحت امر ديگرانه"
هنري از اين فكر به وحشت افتاد چوب‌دستيش را در‌‌آورد و به گونه‌اي كه ريكو متوجه نشود به سمت او گرفت و در ذهنش گفت:"رومپيريو" ناگهان ريكو بر روي هنري افتاد.بعد از چند لحظه كه سرحال آمد به هنري گفت:
_فرار كن هنري...فرار كن..من نتونستم..اونا چند نفر بودن...
ريكو در حال حرف زدن بود كه همه جا شروع به يخ زدن كرد... گياهان پژمرده مي‌شدند...آسمان سياه مي‌شد...بعد از چند لحظه تمام اطرافشان را عده‌اي سياه‌پوش در حالي كه كلاه‌هاي بالاكلاو بر سر داشتند احاطه كرده‌ بودند، در پشت‌سر آن‌ها تعداد زيادي ديوانه‌ساز ايستاده بودند...هنري ديگر آماده‌ي نبرد شده بود.ريكو هم كه سر حال آمده بود، ايستاد و چوب‌دستيش را در‌آورد و پشت به هنري آماده نبرد شد.هنري گفت:
_ باورم نمي‌شه لو رفته باشيم.
_گويا اونا هم جاسوس دارن...انگار يه خون...
ريكو نتوانست جمله‌اش را تمام كند زيرا نوري سبز رنگ از طرف يكي از سياه‌پوشان به او خورد...هنري برگشت...تاب ديدن اين صحنه‌ را نداشت...ريكو به آرامي بر روي تمشك‌هاي وحشي كه هم‌اكنون يخ زده بودند افتاد. صورت زيبا و جذاب ريكو از تيغ‌ تمشك‌هاي وحشي پر از خون و سوراخ شد.هنري از ديدن چهره‌ي سابقاً زيباي ريكو مملو از خشم شده بود...به سرعت چوب‌دستيش را به سمت سياه‌پوشان گرفت اما قبل از اين‌كه بتواند كاري كند سياه‌پوشان همگي افسوني به سمت وي فرستادند...هنري بلافاصله در درون خود گفت:"گيوتاتوباكتوس" هنري روي زانو افتاد ولي تعداد زيادي از مرگ‌خواران كاملاً نقش زمين شده بودند...به كار بردن اين افسون در مقابل اين همه جادوگر خيلي خسته‌اش كرده بود اما بقيه سياه‌پوشان دوباره به سمت هنري نفرين‌هايي فرستادند...هنري نيز دوباره همان افسون را به كار برد ولي اين‌بار تمام صورتش خوني شد...مطمئناً نمي‌توانست بيش‌تر از اين ادامه دهد آن‌ها تعدادشان زياد بود و نمي‌شد فقط از افسون برگردان اختراعي خودش استفاده كند...بايد كاري مي‌كرد...تمام نيروي خود را در زانو‌هايش جمع كرد و ايستاد و قبل از اين‌كه كسي از مرگ‌خواران بتواند كاري كند زمزه كرد:
_اينديسيو
آتشي به سمت مرگ‌خوران رفت و رداي بسياري از آن‌ها را سوزاند..اين كار هنري باعث شد تا بتواند از دست آن‌ها فرار كند...به سرعت به سمت درختي كه در آن ‌جا ظاهر شده بود حركت كرد...درخت ديگر مثل سابق نبود ...تمام برگ‌هاي زيبايش يخ زده بودند...هنري ضعيف و خسته شده بود...قطرات سرخ خون از صورت كرخ شده‌اش سرازير مي‌شد...ناگهان يك مرگ‌خوار كه تازه از دست آتش رها شده بود فرياد زد:
_ديوانه‌ساز‌ها بگيريدش...عجله كنيد نگذاريد به درخت برسه
همه‌ي ديوانه ساز‌ها به سمت هنري كه به سختي قدم برمي‌داشت و سعي مي‌كرد بدود حركت كردند...او را احاطه كردند... مرگ‌خوار فرياد زد :
_ببوسيدش...زودباشيد
همه‌ي ديوانه ساز ها به هنري نزديك شدند...تواني در بدن هنري براي دفاع نبود...اما او بايد خود را نجات مي‌داد... چوب‌دستيش را بلند كرد و از اعماق وجودش فرياد زد:
_اكسپكتوپاترونوم
اما بعد از اين‌كه مرگ ريكو را ديده بود ديگر شادي براي او معنايي نداشت....سپر كم رنگي ظاهر شد ... و بعد از مدتي از بين رفت ..ديوانه‌سازها هر لحظه نزديك‌تر مي‌شدند...ديگر با صورت هنري فاصله‌اي نداشتند...هنري يك بار ديگر تمام نيرويش را جمع كرد و با صدايي چند برابر دفعه‌ي قبل فرياد زد:
_اكسپكتوپاترونوم
ققنوسي زيبا و نقره‌فام از نوك چوب‌دستي هنري بيرون آمد و شروع به حركت مابين ديوانه ساز‌ها كرد...دوانه‌ساز‌ها يكي پس‌از ديگري پراكنده مي‌شدند..هنري با لختي تمام شروع به قدم برداشتن به سمت درخت كرد...چشمانش را بست..يك سياه‌پوش فرياد زد:
_اودا كداورا
نوري سبز رنگ به سمت هنري حركت كرد ولي قبل از آنكه به هنري برخورد كند او از آن‌چا غيب شد...افسون به درخت برخورد كرد و درخت به دو نيم تقسيم شد.
***
هنري خسته و خون‌آلود در مقابل قلعه ظاهر شد...با تمام نيرويي كه برايش باقي مانده بود به سمت در قلعه قدم برمي‌داشت هر قدم لحظه‌ي مرگ ريكو را در ذهنش تدايي مي‌كرد ...قطره‌هاي اشك از گوشه‌ي چشم هنري سرازير شدند و خون‌هاي خشكيده بر صورت هنري را بار ديگر خيس كردند...جاي زخم‌هايش شروع به سوختن كرده بودند.... وقتي به در قلعه رسيد ديگر نايي برايش نمانده بو خود را بر روي در انداخت و در را باز كرد...يك قدم به داخل برداشت و ديگر همه‌چيز در مقابلش سياه شد...هنري با شدت تمام روي زمين مرمرين قلعه‌ افتاد..زمين مرمرين و درخشان قلعه هم‌اكنون با خوني كه از هنري مي‌آمد مانند ياقوت قرمز درخشاني شده بود.
========================================
ببخشيد طولاني شد...
به گمنام:
برادر يا خواهر عزيز اين‌جا يه تاپبك جديه و فقط شواليه تصميم‌گيري‌هاي اساسي رو مي‌گيره...پس خواهشاً مسائل طنز رو به اساس نمايش‌نامت تبديل نكن و از زبان شواليه حرف‌هاي اساسي رو كه تا حالا شواليه نگفته نزن...........باتشكر


:bigkiss: :wi


Re: "نمایشنامه نویسی لایق یک سفید!"
پیام زده شده در: ۰:۴۰ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۸۴
#5
نويل واقعاً دست درد نكنه خيلي خوب بودند ولي هنوز مال ششو ندارن...خب دست درد نكنه...مرسي


:bigkiss: :wi


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۰:۱۳ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۸۴
#6
(فلش بك قبل از ورود مري به دفتر شواليه)
هنري پس از جلسه با كماندو‌هاي قلعه به اتاقش رفته بود تا ببينه مي‌تونه خبري از جاسوسش گير بياره يا نه.در فكر اين بود كه چرا جاسوسش طبق معمول و زمان هميشگي باهاش تماس نگرفته، به شدت دلش شور مي‌زد، افكار نگران كننده‌اي به ذهنش خطور مي‌كرد:
"نكنه كه لو رفته....نه بابا اون حرفه‌ايه....خب هر كسي مي‌تونه اشتباه كنه...ديگه اين حرفو نزن... خب ممكنه....واي اگه لو رفته باشه چي .... گقتم اين حرفو ديگه نزن..."
به شدت درحال كلنجار رفتن با خودش بود به طوري كه وقتي به خودش اومد فهميد كه روي تختش تو اتاق بهم ريختش دراز كشيده و به يك نقطه در سقف كه يه عنكبوت تار تنيده، خيره شده.بلند شد و روي تختش نشست. تمام سعيشو مي‌كرد تا ذهنشو منحرف كنه ولي اين‌كار غير ممكن به نظر مي‌آمد كه ناگهان يه چيزي محكم به شيشه‌ي پنجره خورد به بيرون نگاه كرد...اصلاً احساس خوبي بهش دست نداد.باد شديدي شروع به وزيدن كرده بود كه صداي دهشتناكي در بين درختان ايجاد مي‌كرد...صدا شبيه به فرياد‌هاي مردي بود در زير افسون كريشو شديد‌ترين شكنجه‌هارو تحمل مي‌كرد...با لختي و ترس فراوان از آنچه در ذهنش به تصوير كشيده شده بود به سمت پنجره رفت، به آرامي پنجره را باز كرد...اين بار برخلاف هميشه جغد نبود كه نامه را آورده بود بلكه يه پرنده‌ي سياه با چشم‌هايي كاملاً سياه كه به گونه‌اي بودند كه به نظر مي‌امد هر لحظه امكان داره گريه كنه،سرش شبيه به يك كركس بود كه چند روزي غذا نخورده باشه و مابقي بدنش شبيه به يك كلاغ سياه بود.اين پرنده ترس هنري را چند برابر كرد در حالي كه دست‌هايش مي‌لرزيد نامه به پاي پرنده را باز كرد در داخل آن با دست‌خطي كه بسيار بد بود و كاملاً مشخص بود كه با عجله نگاشته شده نوشته بود:
" سلام هنري....زود بيا جاي هميشگي خيلي فوريه"
هنري ديگر نمي‌توانست بايستد روي تخت خود را رها كرد بعد از چند ثانيه كه فكرش منظم شده بود به تندي بلند شد رداي باروني خود را به تن كرد و به سرعت از اتاق خارج شد، در سالن نشيمن هيچ‌كس نبود از در خارج شد و خود را غيب كرد
***
بعد از يك ساعت از در ورودي قلعه وارد شد اين‌بار از چهره‌اش كاملاً مشخص بود كه به شدت عصباني و آشفته است.به سرعت از پله‌ها بالا رفت، اين‌بار هم كسي در نشيمن قلعه نبود.بعد از چند لحظه به دفتر شواليه رسيد،ايستاد و يك نفس عميق كشيد سپس در زد از آن طرف در شواليه گفت:
_بيا تو
هنري در را به تندي باز كرد و وارد اتاق شده:
_سلام قرب...شواليه
شواليه كه از چهره‌ي هنري چيز‌هايي فهميده بود به صندلي خود تكيه داد وگفت :
_سلام هنري..بشين...چيزي شده؟
_ بله شواليه...از جاسوسم خبر‌هاي بدي رسيده
_خب؟
_اون طي اين چند روز نتونسته از اسلي‌ها اطلاعات بيرون بكشه...در واقع اطلاعات پاك مي‌شه و اون نمي‌تونه ازشون استفاده كنه...در واقع اين احتمال مي‌ره كه اونا بهش شك كرده باشند...
در اين لحظه نفس‌هاي هنري به شمارش افتاده بود وبه صورت بدي نفس نفس مي‌زد.او ادمه داد:
_امروزم تحت بالا ترين مراقبت‌هاي امنيتي با هم ملاقات كرديم...فكر كنم وضعيت خطرناك شده باشه... البته اون از طريق ديگه‌اي وارد عمل شده اما شرايطش بد جوري در خطره...در واقع داره با جونش بازي مي‌كنه....
_مي‌دونم هنري دركت مي‌كنم...ما هممون از اين وضعيت نگران هستيم...
_البته اون چيزي ...
هنري آه عميقي كشيد و اشك در چشماش حلقه زد بعد ادامه داد:
_....چيزي درباره قلعه نمي‌دونه و اگه خداي ناكرده گير بيفته سياها چيزي نمي‌تونن ازش بيرو بكشن...
ديگه اولين قطره اشك از گوشه‌ي چشم هنري به آرامي لغزيد و گونه‌هاي هنري كه از سرماي بيرون سياه شده بود را خيس كرد . شواليه گفت:
_ اميدوارم كه اين اتفاق هرگز نيفته بيا اين ليوان آبو بخور حالتو بهتر مي‌كنه...من مي‌دونم تو چه‌قدر به داشتن يه همچين دوست شجاعي مي‌بالي و فكر از دست‌دادنش چه‌قدر برات سخته..بيا اينو بخور...برات خيلي خوبه...
بعد از چند ثانيه سكوت هنري آب را خورد و به شواليه گفت:
_ شواليه...گزارش قبلمو خونديد؟
_ بله چه‌طور.
_آخه جواب نداديد.
_بايد مي‌دادم؟
_ نه اصلاً ..فقط اگه مي‌داديد خيلي بهتر بود..منم از نظرات شما با خبر مي‌شدم...خب من يه درخواست وگزارش ديگه هم دارم كه توي اين پاكته...
بعد هنري يه پاكت از چنس كاغذ پوستي را روي ميز شواليه گذاشت كه درِ آن با پارافين سرخ و يه يك عبارت كه داخل پارافين حك شده بود:"خيلي خيلي محرمانه" پلمب شده بود. بعد هنري ادامه داد:
_ لطفاً جواب اين‌يكي رو حتماً در اسرع وقت به من بدبد...خيلي مهمه
_باشه
بعد هنري از جايش بلند شد و به سمت در رفت در هنگام خروج برگشت و گفت:
_ پس من منتظرم شواليه...خداحافظ.
_ خداحافظ
هنري در را بست و به سمت اتاقش رفت.به محض خروج او از كريدور دفتر شواليه از آن سوي كريدور مري شتابان به سمت دفتر شواليه حركت مي‌كرد.
(پايان فلش بك)
(لي ادامه بده مارا معطل نكن)
============================================
بايد بگم نمي‌خواستم اين مطالب خارج از نمايش‌نامه رو اينجا بنويسم ولي خب..اين‌آخرين بارمه:
ببين مري جان شما اين تاپيكو زدي كه افرادي كه تو قلعه نيستن بيان اونجا و خارج از نمايش‌نمه نويسي مطلب بزنن و آماده جنگ بشن ( بر طبق اولين پستت اونجا) اما تاپيك نمايش‌نامه نويسي... بيش‌تر به انتقاد از نمايش‌نامه‌ها و نحوه‌ي نگارششون مي‌خوره براي همين به‌نظر من اين‌طوري باشه بهتزه ...اما من تابع جمعم هرچي جمع گفت من همونو انجام مي‌دم.


ویرایش شده توسط هنري گرنجر در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۸ ۰:۵۲:۲۸

:bigkiss: :wi


Re: "نمایشنامه نویسی لایق یک سفید!"
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۴
#7
خب به نظر من همه‌ي دوستان درست مي‌گن براي آموزشم من يه پيش‌نهاد دارم هركي هر چي ورد مي‌دونه بياد ومطرح كنه تا بقيه استفاده كنن چون خيليا (مثل خود من )وردها را تا حدي فراموش كردن البته چو به من گفت يه مقاله در اين‌باره هست لطفاً اگه كسي آدرسشو مي‌دونه بياد واين‌جا اعلام كنه .
يه چيز ديگه در مورد جدي بودن شخصيتي خاص مشكلي نيست اما در مورد كل نمايش‌نامه ها به نظر من باعث خستگي خواننده مي‌شه اون مي‌تونه با بعضي قسمت‌هاي دوستانه، طنز و فرندشيپ يه استراحت ذهني كنه( بريد تو قلعه پست آخرمو بخونين).
بعد از اينم هركي انتقادي نسبت به نمايش‌نامه‌ها داشت بياد اين‌جا اعلام كنه و روند نمايش‌نويسيه قلعه‌رو خراب نكنه.(البته با اجازه‌ي گمنام)


هنري بي‌باك


:bigkiss: :wi


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۴
#8
خارج از نمايش‌نامه:
به روميلدا:
ِاِهم...ببخشيدا ولي مثل اين‌كه شما يه جاسوس هم داريد كه داره وقت و آي ديشو به خطر مي‌اندازه تا براي قلعه اطلاعات جمع كنه....اين نشد رسمش كه حتي به عنوان عضو قلعه اسمشم نياريد...خانم
به مخالفاي احساسات:
به نظر من داستان فقط اكشن و جنايي در دراز مدت خسته كننده مي‌شه يا حداقل براي ذهن داراي صحنه‌هاي تكراري مي‌شه مثلا تو همين هري خودمون خانم رولينگ نيومده فقط از رويارويي خير وشر استفاده كنه بلكه در خيلي از صحنه‌هاي داستان، ما مي‌بينيم كه داستان به سمت دوستي و حتي عشق ميان دو نفر كشيده مي‌شه و اين مطلب به نوعي استراحت ذهني براي خواننده فراهم مي‌كنه(البته اين نظر منه) تازه مگه چه ايرادي داره ما مي‌تونيم از اين نكته‌هاي ظريف براي جذاب كردن داستان‌هايمون حتي در صحنه‌هاي اكشن استفاده كنيم.
به همه:
لطفاً اين‌قدر تابلو از متن‌هاي خانم رولينگ كپ نزنيد البته خود من هم خيلي جاها از سبك ايشون استفاده مي‌كنم و يا از متن‌ها ايده مي‌گيرم ولي نه اين‌طوري كه مثلاً بيام تمام صحنه‌ي اثرات ايمپرو را كپ بزنم بدون كم و كاست...لطفاً يه ذزه خلاقيت به‌خرج بديد جذاب‌تر مي‌شه اون‌طوري براي ما كه داستانو خونديم تكراري مي‌شه.
==========================================
خب يه چيزه ديگه همين الآن اومد به ذهنم...لطفاً ديگه براي انتقاد روند نمايش‌نامه نويسي قلعه رو خراب نكنيد و اگر انتقادي به نمايش‌نامه‌اي داشتيد بريد توي تاپيك"نمايش‌نامه نويسي لايق سفيد"و بنويسيد.خود من كه ديگه اين‌كارو ميكنم(البته با اجازه‌ي گمنام )


ویرایش شده توسط هنري گرنجر در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۶ ۱۹:۰۲:۴۵

:bigkiss: :wi


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱:۵۷ چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۴
#9
بعد از خوردن نوشيدني‌ها همه با هم به سمت تالار دوئل رفتند.خب تا حالا مري، چو و اندرو ميدا تمرين طلسم‌هاي نا بخشودني رو كرده بودند و با تعجب فراوان هنري هنوز داوطلب نشده بود اين‌بار با خودش تصميم گرفته بود تا زود ‌تر از اين‌كه كسي داوطلب بشه بره جلو.در افكار خودش غوطه‌ور شده بود كه ناگهان فهميد داخل تالار دوئل ايستاده و شواليه مشغول حرف زدنه:
_...خب بچه‌ها تا چند جلسه‌ي ديگه مي‌ريم سراغ كريشو اما امروز فعلاً به همون امپريو مي‌پردازيم...خب حالا كي داوطلب مي‌شه؟
هنري كه تصميمشو گرفته بود بي‌درنگ و بدون لرزش صدا گفت:
_من...قربان
_خب بيا جلوي من وايسا...در ضمن اگه مي‌شه ديگه به من نگو قربان.
_چشم قربان...ببخشيد قرب...شواليه
هنري با قدم‌هايي قاطع جلو رفت و در مقابل شواليه ايستاد.شواليه گفت:
_خب...حاضري...يك...دو...سه
بعد با سرعت خارق‌العده‌اي چوب دستيشو حركت داد و گفت:
_ايمپرو
اما هنري فقط با سرعت تمام چوب‌دستيشو در مقابل شواليه گرفت در اعماق وجودش گفت:
_گيوتاتوباكتوس
وقتي اين وردو به كار برد هيچ چيزي در مقابل ديدگانش تغيير نكرد همه اونجا ايستاده‌بودند و منتظر حركاتي بودند كه هنري مي‌بايست انجام مي‌داد.ناگهان صداي شواليه در گوشش به صدا درآمد كه مي‌گفت:
_ هنري ذهنتو باز كن مي‌خوام باهات حرف بزنم زود باش وگر نه تا چند لحظه‌ي ديگه ارتباطمون قطع مي‌شه...زودباش.
هنري در اعماق ذهنش به خود گفت:"آن‌اكلومنس" بعدصداي شواليه اومد:
_هنري تو چه كار كردي تا حالا كسي رو نديده بودم اين‌طوري مقاومت كنه؟
_هيچي قربا...شواليه...اين يه افسون بود كه خودم ساختم براي جادو‌هاي سياه از واژه‌يgive backگرفتم اين قدر اين افسون ساده به نظرم مي‌اومد كه فكر نمي‌كردم روي افسون‌هاي نابخشودني هم جواب بده... براي افسون‌هاي يكم پايين‌تر جواب داده بود... افسون رو برمي‌گردونه يا اگه طرف خيلي قوي باشه باطل مي‌شه
_ خب بايد بگم عالي بود...ذهنت خيلي بازه..آفرين خب ديگه مي‌توني ذهنتو ببندي.
همه از اين كه هنري هيچ كاري نكرده بود تعجب كرده بودند.روميلدا در حالي كه از كنار رفتن شواليه تعجب كرده بود و مثل اين‌كه تازه فهميده بود تمرين تموم شده گفت:
_پس چي شد؟!
هنري به سمت برتي و جيني رفت و گفت:
_شما دو تا چند لحظه بياييد تو اتاق من باهاتون حرف دارم.البته اگه ناراحت نمي‌شيد.
_نه چرا بشيم.
****
اتاق هنري خيلي بي نظم بود تختش مثل اين بود كه يك يا دو هفته است اصلاً مرتب نشده در همه جاي اتاق اثري از گرد و خاك بود يه تابلو بيحركت از تيم فوتبال محبوبش كه قرمز بود به ديوار آويزان بود و يك مدال نقره‌اي در زير آن خود‌نمايي مي‌كرد. چند لوح تقدير نيز در اتاقش به چشم مي‌خورد.برتي كه از آن عكس بي‌حركت متعجب شده بود گفت:
_ اِ...پس تو مشنگ زاده‌اي...حالا اين مدال چيه؟
_خب آره از فاميليم كه معلومه برتي......اين مربوط به فوتساله تو فينال بدشانسي آورديم...
_مدال چي چيس؟
_فوتسال...چرا اصفاني گفتي نكوند منظوري داشتي...آره من اصفانيم... اِزين بابـِتم خيلي افتخار مي‌كونم...مشكليس دادا...
_ نه به خدا فقط شوخي كردم...چرا بدت اومد..خب بگذريم نگفتي اين فوت...نمي‌دونم چي... چي هست؟
_يه چو ورزش مشنگي با حال...خب مثل اين كه من با هاتون كار داشتم نه شوما...ببين برتي من اصلاً وقت ندارم تو تهيه معجون بهت كمك كنم ولي خب چون حالا اصرار مي‌كني باشه ولي در مورد تهيه مواد، مخلوط كردن و در نهايت ساخت خود معجون واقعاً‌ متأسفم
_ مي‌شه بگي پس تو چي كمك مي‌كني؟
_ خب من ازت حمايت معنوي مي‌كنم و بهت دلگرمي مي‌دم تا موفق بشي .
_ واقعاً ممنون .
_قابلي نداشت .
برتي در را محكم پشت سرش بست و رفت.بعد هنري به سمت جيني برگشت و گفت:
_ از اين‌كه اومدي تو گروهمون هم ناراحتم و هم حوشحال...البته خيلي بيش‌تر خوشحال.
_خب چرا ناراحتي؟
_ببين من اصلاً دلم نمي‌خواد برات اتفاقي بيفته ...براي همين تا اون‌جاييي كه مي‌توني مواظب خودت باش ...باشه جيني...باشه...اصلاً به من قول بده.
_خب باشه ...اصلاً نمي‌فهمم چرا اينقدر روي اين قضيه اصرار مي‌كني؟
_چيزه... هيچي...بي‌خيال... بريم پايين همه منتظرمونن.
_
بعد با هم به آرامي از اتاق خارج شدند
***
در تالار نشيمن همه نشسته بودند و سرژ بيهوش روي زمين افتاده بود. وقتي جيني و هنري وارد سالن شدند جيني گفت:
_اين سرژ غذا نمي‌خواد؟
شوالي گفت:
_ راست مي‌گه.
بعد با چوب‌دستيش غذا آماده كرد و سرژو بهوش آورد.چو سيني غذا رو براي سرژ برد.وقتي سيني رو جلوي سرژ گذاشت سرژ گفت:
_ چو ... چند لحظه نرو باهات حرف دارم...خواهش مي‌كنم...چرا اين‌قدر منو دول مي‌دي آخه خدا رو خوش مياد؟...به قول حافظ "دل رحيمت كي عزم صلح دارد"...
ديگه همه توجهشون به چو وسرژ بود .چو سرخ شده بود اما معلوم نبود از عصبانيته يا خجالت ولي يه چيز معلوم بود: مخش در اين وضعيت كار نمي‌كرد براي همين بدون فكر گفت:"مگوي با كس تا وقت آن در‌آيد"
سرژ از شادي به هوا پريد و گفت:"اي‌ول پس تو منو دوست داري؟"
چو به تندي از جاش بلند شد و به سمت هنري رفت اونو محكم دو دستي به ديوار حل داد و گفت:
_ مگه تو نگفتي اين جوابشه...هان پس چرا اين‌جوري شد؟
_ خب...مي‌دوني...من فقط ادامه‌ي بيت حافظو گفتم...همين...منظورم كه اين نبود...به هر حال بد كه نشد...
_ببين من اصلاً حال شوخي رو ندارما
_خيلي خب شو خي كردم
بعد چو هنري رو رها كرد ورفت به اتاقش.هنري با خودش زمزمه كرد:
_بيچاره...ولي تخصير خودش بود خودش بد استفاده كرد.
بعد هنري رفت كنار جيني نشست در حالي كه همه به او نگاه مي‌كردند و هنري فقط يه كار كرد:


(ادامه بديد)


ویرایش شده توسط هنري گرنجر در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۶ ۱۸:۲۱:۲۳

:bigkiss: :wi


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۰:۰۲ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
#10
هنري در اين فكر بود كه چرا حاسوسش خبر نياورده كه يك جغد عقاب‌مانند خاكستري بر روي شانه‌هايش نشست. هنري نامه‌ي به پاشو باز كرد.توي نامه نوشته بود:
"امروز بيا جاي هميشگي خبر‌هايي دارم"
هنري در حالي كه به تقلا‌هاي برتي و چو نگاه مي‌كرد به همه گفت: «من بايد برم جاسوسم پيغام داده» همه به سمت او برگشتند و روميلدا گفت:« خيلي خب ...خداحافظ»
******************************************************************************************
پس از چند ساعت هنري با عجله از در قلعه وارد شد.از حالت چهره‌اش معلوم نبود شاد است يا ناراحت.در اين موقع مري و شواليه بهوش آمده بودند و همه با نگراني دور آن دو حلقه زده بودند وبه محض ورود هنري همه به سوي او برگشته بودند. هنري به تندي به سوي شواليه قدم برداشت به او كه رسيد خم شد و در گوشش گفت:"ببخشيد شواليه...بايد تنهايي باهاتون حرف بزنم"شواليه سرش را به آرامي به سوي هنري برگرداند و گفت:"بريم توي اون اتاق"
وقتي شواليه در را پشت سرش بست هنري به آرامي گفت:
_ قربان جاسوس من امروز به طور كامل يه تاپيك در گروه اسلايترين رو بررسي كرده به اسم فعاليت‌هاي محرمانه...يا يه هم‌چين چيزي...خلاصه اين تاپيك تو اسفند و فروردين خيلي فعال بوده اما از اون موقع تا حالا ديگه فعال نبوده كه به نظر من يه دليل داراه كه در ادامه مي‌گم...اولين موضوعي كه در اين تاپيك مطرح شده سازماندهي براي تصرف مكان‌هاي سفيد مثل محفل ققنوسه كه قسمت هايي كه خيلي فعال نيست رو براي شروع تصرف كنند مثل اين‌كه در دو مورد هم موفق شدند و بعد از اون چون ليدرشون بلاتريسك رفته يه مدت تو كارشون وقفه افتاده بعد موضوع به جاسوسي از ما و جاسوساي ما كشيده شده و تازه وزير جادو گيليدوري لاكهارت و ويكتور كرام هم تو اين‌كار خيلي فعالند... اونجا چند پيام مهم زده شده كه من بهتون ارائه مي دم...
بعد هنري يه رول كاغذ پوستي به دست شواليه مي‌ده و شواليه به دقت به اونا نگاه مي‌كنه مي‌گه:
_خب اون دليلت چي بود؟
_ اِ... خب در اين تاپيك چون بحث سر جاسوسي مي‌شه بلا كه برگشته مي‌گه فقط از طريق پيام در اين مورد باهاش تماس بگيرندو من فكر كنم به خاطر همين ديگه اين تاپيك فعال نيست..قربان...اما فعاليت ارتش جاسوسي اسلايترين ادامه داره.
_خب ديگه چيزي نيست؟
_ اِ...نه
شواليه مي‌خواست از در بيرون بره كه هنري به طور ناگهاني گفت:
_ راستي..ببخشيد يادم رفت بگم در واقع اولين فعاليتشون اذيت كردن اعضاي قدرتمند سفيد بوده كه با مرلين شروع كرده بودند گويا هم موفق شده بودند و به سراغ افراد ديگه مثل بيل و فرد ويزلي و پرفسور مك گونگال هم ‌مي‌خواستند بروند اما نمي‌تونند...دالاهوف در يه پست اشاره كرده كه كالين كريوي مزاحمشون مي‌شه.
_آهان...خب.
_ يه چيز ديگه...
_خب؟
_ببخشيد مي‌دونم اين جزء وظايف من نيست ويا اينكه من گفتم بايد قدرت گريفندور به همه نشون داده بشه ...اما بهتر نيست توي اين وضعيت صبر كنيم ببنيم وضعيت جنگ هافل با ريون چي‌مي‌شه بعد اعلام جنگ بديم.اين طوري گروه‌ها ضعيف مي‌شن و ما مي‌توني يك شكست جانانه بهشون بديم و يا با يكيشون متحد بشيم واز تعداد دشمنان گريف كم كنيم...البته بازم مي‌گم اي جزء وظايف من نيست...ببخشيد.
شواليه نگاه مهربانانه‌اي به هنري مي‌كنه و مي‌گه:
_ قدرت عشقو هيچ وقت دست‌كم نگير.
بعد يه لبخند مي‌زنه و هر دو به سمت سالن مي‌روند.
******************************************************************************************
در سالن همه منتظر آمدن هنري و شواليه بودن به محض اين‌كه آن دو وارد سالن شدند نگاه‌هاي كنجكاو همه به سويشان برگشت.شواليه به اتاقي در بالاي پلكان برجي رفت احتمالاً مي‌خواست به تنهايي متن گزارش هنري رو بخونه.
چو گفت:
_چي شد؟
_فعلاً نمي‌تونم بگم اگه شواليه صلاح بدونه خودش بهتون مي‌گه...واقعاً متاسفم.
همه:
در اين لحظه سرژ دوباره بهش آمده بود هنري كه متوجه شده بود چوب‌دستي شو به سمت سرژ گرفت و در ذهنش گفت:
_ريو.
حالا تصاويري از چند لحظه‌ي قبل را از خودشان را مي‌ديد اما زاويه ديد سرژ و ناگهان حرف‌هايي در ذهنش شكل گرفتند گويا سرژ با خود اين حرف‌ها را زده بود:
_ آخه چو چرا منو اين‌قدر دول مي‌دي بي‌انصاف. به قول حافظ:"گفتم دل رحيمت كي عزم صلح دارد".
هنري با خود گفت:
_آنريو
بعد دوباره سالن را مي‌ديدهمه داشتند با تعجب به او نگاه مي‌كردند در حالي كه نوري خيره كننده از سر چوب دستيش به سرژ بر خورد كرد و او را دو مرتبه بيهوش كرد به سمت چو برگشت و گفت:
_ اگه يه روز برات يه مصراع از حافظ خوند جوابش مي‌شه "گفتا مگوي با كس تا ئقت آن در آيد"
همه به خصوص چو:
بعد يه لبخند زد و رفت روي يك مبل نشست.
(ادامه بديد)

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خب من با اجازه از جيني و با عرض معضرت بدون توجه به نماشنامش اين پست رو زدم چون اون نمي‌تونه با در هر‌كاري بكنه وبياد تو براي همين فرض كردم كه اين نمايش‌نامه زده نشده بازم مي‌گم از جيني معذرت مي‌خوام اما جيني تو نمي‌توني همين‌طوري بيايي تو بايد شواليه اجازه بده ديدي من چقدر ضايع شدو تازه اون‌موقع شواليه هم نبود و من اين طوري شدم.


:bigkiss: :wi






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.