شون در حال تمیز کردن دفتره که صدای عجیبی میشنوه...تق تق تق..صدا از طرف پنجره اس.با ترس و لرز به طرف پنجره میره و پرده رو کنار میزنه...سیبل تریلانی مثل عنکبوت به شیشه پنجره چسبیده.شون پنجره رو باز میکنه
شون:اوه...سیبل...میدونی چند وقته نیومدی موزه.البته اونموقع ها عادت داشتی از در بیای تو.
سیبل تریلانی نگاه وحشتناکی به شون میکنه و نگاه وحشتناک از پشت عینک ته استکانیش ده برابر میشه
سیبل:نگهبان های تو نذاشتن وارد موزه بشم.من فکر میکردم فر شش ماهه ام بهم میاد
خب چند شماره هم چشمم ضعیف تر شده و عینکم کلفت تر شده....ولی باور کن هنوز خوشگلم...
شون:هوووم...البته...خب چه عجب از این طرفا...
سیبل با ترس اطراف رو نگاه میکنه:لارا نیست؟
شون:نه...هنوز بیدار نشده.
سیبل:خوبه...اممم....راستش من دیروز تو اتاقم یعنی تو برج شمالی نشسته بودم که یهو گوی بلورینم (شارا) شروع کرد به گریه کردن
شون:
گوی گریه کرد؟
سیبل:
..هان...چیه...نکنه میخوای بگی گوی عزیز من احساس و عاطفه نداره؟
شون:من غلط بکنم
سیبل:خب میگفتم..بعد رفتم پیشش.گفتم چی شده؟...گفت که تو بزودی قراره از اینجا بری...البته من از این حرف خیلی تعجب کردم و ازش پرسیدم چرا
شون:خب چرا؟
سیبل:چون قراره اینجا کار کنم
شون:چــــــــــــــــــــــــــی؟...نــــــــــــــــــــــــــه....مطمئنی گوی بلورینت راستشو گفته...شاید خواسته باهات شوخی کنه
سیبل:نه...گوی بلورینم فقط یه بار با من شوخی کرده..اونم روزی بود که بهم گفت چشمای جذابی دارم...البته هنوزم شک دارم که شوخی بوده یا نه
شون:خب...الان برا چی اومدی؟
سیبل:تو برج شمالی که بودم با خودم گفتم حالا که سرنوشت قراره منو بیاره اینجا برا چی خودم زودتر نیام؟
شون:خب به نظر من بهتر بود صبر میکردی با سرنوشت میومدی
...حالا نمیشه برگردی برج شمالی تا سرنوشت بیارتت اینجا
سیبل:
...آخه اونموقع شرط بندی رو میبازم
شون:چه شرط بندیی؟
سیبل:راستش چشم درونم دیروز به من گفت جرات ندارم بیام اینجا منم گفتم برا چی نیام گفت برای اینکه از لارا میترسم.بعد شرط بستیم.منم الان اومدم و اگه برگردم مجبور میشم برا چشم درونم لنز بخرم و میدونی که این روزا این چیزا گرون شده
شون:
ما هر چی میکشیم از دست چشم درون تو میکشیم
سیبل:چیزی گفتی؟
شون:نه...
...خب حالا چیکار قراره بکنی؟تو که با تاریخ هیچ رابطه ای نداری
سیبل:اختیار دارین...تو اصلا میدونی من نوه ی کی هستم؟
من نوه ی کاساندرا تریلانی، یک غیبگوی بسیار مشهور و با استعداد هستم.
شون:
ضامنت کیه؟
سیبل:همین مادربزرگ عزیزم
شون:مگه نمرده؟
سیبل:چرا ولی میتونم روحشو احضار کنم
شون:
نه ممنون...باید برای استخدام تو اول با لارا مشورت کنم