هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۵
#1
مرگخوارهای زیادی در کافه تفریحات سیاه جمع شده بودن و چشمشون رو دوخته بودن به تلویزیون بزرگ کافه و متتظر اخبار مرگخواران بودن.یهو قیافه همه مرگخوارا میره تو هم.
مرگخوارها:اااااااااااااااااااه...
میدونین چرا؟...چون به جای گوینده اخبار زنی با عینک ته استکانی و موهای پریشون در صفحه تلویزیون ظاهر میشه.
مرگخوار:این که سیبل تریلانیه....اه
سیبل:به برنامه فال و پیشگویی با سیبل تریلانی خوش اومدین...من اینجا هستم تا آینده رو به شما خبر بدم و هر کسی که مایله از آینده ی نه چندان دورش با خبر بشه میتونه به برنامه ما جغد بفرسته.خب حالا تارسیدن اولین جغد میخوام یک پیشگویی بکنم که فکر کنم مورد علاقه شما عزیزانی باشه که الان در کافه تفریحات سیاه نشستین و به من زل زدین و کمی تا مقداری هم عصبانی هستین که گوینده اخبارتون رو نفله کردم و جاش نشستم.
مرگخوارها:
سیبل:هوم...آماده این؟...خب گوشتونو بیارین جلو...
همه مرگخوارها گوششونو به صفحه تلویزیون میچسبونن
سیبل:سیاهی بر سفیدی پیروز خواهد شد...
همه مرگخوارها با خوشحال فریاد میزنن...
لارا آروم تو گوش سامانتا زمزمه میکنه:آخه کی حرفای این اعجوبه پیر درست از آب دراومده که این دفعه درست در بیاد.
همه مرگخوارها سرجاشون برمیگردن و در مقابل چشمای حیرت زدشون یک جغد سفید زیبا روبروی سیبل تریلانی میشینه.سیبل نامه رو از جغد میگیره و باز میکنه
سیبل:اوووم...نامه از هری پاتره...خب متن نامه رو براتون میخونم:
پروفسور تریلانی عزیز شما که میدونین من همیشه چقدر دوستتون داشتم و به پیشگوییهاتون چقدر معتقد بودم.راستش میخواستم بدونم که این زخم روی پیشونی من کی خوب میشه.آخه میدونین این زخم زیبایی زایدالوصف منو از بین میبره و هیچ دختری جز اون جینی کک ممکی بهم نگاه نمیکنه.راستش خیلی سعی کردم محبوب بشم.حتی به خاطر اینکه محبوب بشم چند دفعه با ولدی دعوا کردم و کم مونده بود بمیرم ولی بازم هیچ دختری نزدیکم نمیاد بگین این زخم لعنتی کی خوب میشه...
سیبل نامه رو روی میز میذاره...اشکاشو پاک میکنه و ادامه میده
سیبل:خب هری عزیزم...واقعا به خاطر شنیدن درام زندگیت متاسف و ناراحت شدم.خب باید بهت بگم که خوب شدن زخم تو فقط یک راه داره و اونم اینه که بری و از لرد سیاه به خاطر کارایی که کردی معذرت بخوای و ازش بخوای که شیرشو حلالت کنه و دستشو ببوسی وگرنه تا آخر عمرت مثل یه زخمی بدترکیب زندگی میکنی...
سیبل نمیتونه حرفشو ادامه بده چون گوینده اخبار مرگخواران با قیافه سوخته و زخمی و سیاه وارد استودیو میشه و سیبل تریلانی رو با لگد از پنجره پرت میکنه بیرون و شروع میکنه به اخبار گفتن
------------------------------------------------------------------------
ساعاتی بعد
گوینده اخبار:مرگخواران عزیز.طبق اخباری که همین حالا به دستم رسیده پاتر معروف در حال دویدن در کوچه ناکترن است و از هر کسی که میبیند محل اختفای لرد سیاه را میپرسد و میگوید که میخواهد از او عذرخواهی کند و از این به بعد پایش را از گلیمش فراتر نگذارد
مرگخوارها:



Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۵
#2
همه به شدت ترسیده بودن.مارکوس رفته رفته داشت به گتافیکس نزدیک تر میشد و ققی پریده بود بغل بلیز
بلیز:گمشو کنار...نمیبینم جلومو...گاز کدومه؟
ققی: همونی که داری با تمام قدرت فشارش میدی
بلیز:صبر کن ببینم...بکش کنار...یه چیزی میبینم...یه موجود عجیب غریب وایساده اونجا...باید ترمز کنم...بکــــــــش کنــــــــــــــار....
بلیز با تمام قدرت در یک میلیمتری موجود پاشو رو پدال ترمز فشار میده.یکی از نقاب دارها پشتشو میکنه به جمعیت و از زیر نقابش عرق پیشونیشو پاک میکنه. ...همه با دقت به شیشه میچسبن و به موجود نگاه میکنن.موجودی با چشمای درشت به اندازه نصف صورتش و موهای بدرنگ و پریشون.موجود به شیشه جلوی اتوبوس نزدیک میشه و با چشمای درشتش به کسایی که از پشت شیشه با تعجب نگاهش میکردن زل میزنه
موجود:آدم ندیدین؟
وقتی میفهمی آدمه خیالشون راحت میشه.موجود جلو میاد و در اتوبوس رو باز میکنه
سامانتا:اوه اوه اوه...این که تریلانیه.
سیبل تریلانی با چشمهای درشتش که از پشت عینک درشت تر هم شده بودن به سامانتا چشم غره میره.
سیبل:اووووو...آآآآآآ....اوووووو.... ...نـــــــــــــه...من نباید اینکارو بکنم...نـــــــــــــه
بلیز:چه کاری رو نباید بکنی؟
سیبل:من نباید به شما هشدار بدم...نباید سرنوشت رو عوض بکنم...نـــــــــــــــــــــــــــه
گتا:هشدار؟
سیبل:اوهوم....من اومدم اینجا به شما هشدار بدم که این اتوبوس به مقصد نمیرسه....بله نمیرسه...چشم درونم اینو به من میگه...گوی بلورینم(شارا) اینو بهم میگه...
سامانتا:اینو که خودمونم میدونستیم پروفسور تریلانی...
با ابرو به نقاب دار ها اشاره میکنه.
سیبل: خب پس من برم دیگه حالا که میدونین...
نقاب دار1:کجا کجا کجا؟...تازه اومدی
سیبل:
نقاب دار2:گاز بده بچه....گاز بده...
بلیز با ترس و لرز ققی رو که هنوز تو بغلش بود و از ترس خشکش زده بود به آینه آویزون میکنه و گاز میده.
سیبل همچنان زمزمه میکنه:من میدونستم که این اتوبوس به مقصد نمیرسه...میدونستم...دیدین گفتم...اصلا پیشگویی های من کی غلط از اب دراومدن؟



Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵
#3
لارا قبل از اینکه پیش سیبل بره به طرف دفتر کارش میره.در کشوی میزش رو باز میکنه و یه کتاب کلفت از توش بیرون میاره.روی جلد کتاب نوشته شده: عکس مجسمه های بزرگترین موزه های جهان.کتاب رو باز میکنه و شروع میکنه به نگاه کردن به عکس ها.شون وارد میشه
شون:چیکار داری میکنی؟
لارا:میخوام یه پوزیسیون خوب برا سیبل پیدا کنم...ببین این چطوره؟سیبل رو بذاریم تو دوش گودریک و یه تبر هم بدیم دستش...خوبه؟
شون: ...نه...خوب نیست...
لارا:این یکی چطوره؟
شون: ...این که نمیشه که...اصلا تو چرا داری خودتو خسته میکنی...تو برو استراحت کن...من خودم سیبل رو با یه پوزیسیون خوب مجسمه میکنم
لارا:راست میگی...من چرا دارم خودمو خسته میکنم...خب یه ساعت بعد میام ببینم چطوری شده
شون با عجله از پله ها پایین و پیش سیبل که منتظر نشسته میره
شون:هی...از رو اون بلند شو...اون کالسکه زمان بچگی لرد سیاهه...
سیبل:آووو...ببخشید...خب...چی شد؟...من چیکار کنم حالا؟
شون:خب تو برو وایسا پیش گودریک گریفیندور...خب...حالا یه حالت دورخیز بگیر و دستاتو طوری دور سر گودریک نگه دار که انگار میخوای جادو کنی.خب...خوبه...
شون چوب جادوشو بیرون میاره و ...
سیبل:هی...دست نگه دار...داری چیکار میکنی...چشم درونم به من هشدار داد...تو میخوای منو تاکسیدرمی کنی. ...نمیتونم اجازه بدم اینکارو بکنی
شون: خب راستش این شرط لاراس برای اینکه بتونی تو موزه کار کنی.
سیبل آروم جلو میاد و تو گوش شون میگه:خب من قول میدم وقتی لارا اومد از جام تکون نخورم...
-----------------------------------------------------------------------
یک ساعت بعد
لارا در حال نگاه کردن به سیبل:هوووم....خوبه...خوبه...جای امیدواری هست شون.پوزیسیونشم خوبه...فقط من یه لحظه احساس کردم به من نگاه کرد
شون:هووم...فکر نکنم...خیالاتی شدی حتما..
لارا به طرف یکی از بازدید کننده ها میره.سیبل از حالت دورخیز بیرون میاد و به طرف شون میره...
سیبل:من دارم یه چیزایی از حرفای گودریک میفهمم.میگه دلش میخواد شمشیرشو بدین دستش و کفش سالازار رو ازش دور کنین
شون:خیلی خب...برگرد سر جات



Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵
#4
شون در حال تمیز کردن دفتره که صدای عجیبی میشنوه...تق تق تق..صدا از طرف پنجره اس.با ترس و لرز به طرف پنجره میره و پرده رو کنار میزنه...سیبل تریلانی مثل عنکبوت به شیشه پنجره چسبیده.شون پنجره رو باز میکنه
شون:اوه...سیبل...میدونی چند وقته نیومدی موزه.البته اونموقع ها عادت داشتی از در بیای تو.
سیبل تریلانی نگاه وحشتناکی به شون میکنه و نگاه وحشتناک از پشت عینک ته استکانیش ده برابر میشه
سیبل:نگهبان های تو نذاشتن وارد موزه بشم.من فکر میکردم فر شش ماهه ام بهم میادخب چند شماره هم چشمم ضعیف تر شده و عینکم کلفت تر شده....ولی باور کن هنوز خوشگلم...
شون:هوووم...البته...خب چه عجب از این طرفا...
سیبل با ترس اطراف رو نگاه میکنه:لارا نیست؟
شون:نه...هنوز بیدار نشده.
سیبل:خوبه...اممم....راستش من دیروز تو اتاقم یعنی تو برج شمالی نشسته بودم که یهو گوی بلورینم (شارا) شروع کرد به گریه کردن
شون: گوی گریه کرد؟
سیبل:..هان...چیه...نکنه میخوای بگی گوی عزیز من احساس و عاطفه نداره؟
شون:من غلط بکنم
سیبل:خب میگفتم..بعد رفتم پیشش.گفتم چی شده؟...گفت که تو بزودی قراره از اینجا بری...البته من از این حرف خیلی تعجب کردم و ازش پرسیدم چرا
شون:خب چرا؟
سیبل:چون قراره اینجا کار کنم
شون:چــــــــــــــــــــــــــی؟...نــــــــــــــــــــــــــه....مطمئنی گوی بلورینت راستشو گفته...شاید خواسته باهات شوخی کنه
سیبل:نه...گوی بلورینم فقط یه بار با من شوخی کرده..اونم روزی بود که بهم گفت چشمای جذابی دارم...البته هنوزم شک دارم که شوخی بوده یا نه
شون:خب...الان برا چی اومدی؟
سیبل:تو برج شمالی که بودم با خودم گفتم حالا که سرنوشت قراره منو بیاره اینجا برا چی خودم زودتر نیام؟
شون:خب به نظر من بهتر بود صبر میکردی با سرنوشت میومدی ...حالا نمیشه برگردی برج شمالی تا سرنوشت بیارتت اینجا
سیبل: ...آخه اونموقع شرط بندی رو میبازم
شون:چه شرط بندیی؟
سیبل:راستش چشم درونم دیروز به من گفت جرات ندارم بیام اینجا منم گفتم برا چی نیام گفت برای اینکه از لارا میترسم.بعد شرط بستیم.منم الان اومدم و اگه برگردم مجبور میشم برا چشم درونم لنز بخرم و میدونی که این روزا این چیزا گرون شده
شون: ما هر چی میکشیم از دست چشم درون تو میکشیم
سیبل:چیزی گفتی؟
شون:نه... ...خب حالا چیکار قراره بکنی؟تو که با تاریخ هیچ رابطه ای نداری
سیبل:اختیار دارین...تو اصلا میدونی من نوه ی کی هستم؟
من نوه ی کاساندرا تریلانی، یک غیبگوی بسیار مشهور و با استعداد هستم.
شون: ضامنت کیه؟
سیبل:همین مادربزرگ عزیزم
شون:مگه نمرده؟
سیبل:چرا ولی میتونم روحشو احضار کنم
شون: نه ممنون...باید برای استخدام تو اول با لارا مشورت کنم


ویرایش شده توسط لارا لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۱ ۱۴:۳۹:۵۴


Re: ستاد انتخاباتی دراکو مالفوی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۴
#5
هوووووووو....هااااا(صداي جمعيت)
يكي:همگي شنيدين سيبل تريلاني چي گفت؟....شنيدين؟
يكي ديگه:يعني اين دفعه هم پيشگوييش درست از آب درمياد؟
يكي ديگه:پيشگويي هاي تريلاني كي درست از اب دراومده؟
گزارشگر:سكوت لطفا....ساكت...امروز از سيبل تريلاني دعوت كرديم كه در ستاد راجع به پيشگوييش بيشتر توضيح بده...خب خانم تريلاني...ميشه توضيح بدين كه چي شد و اين پيشگويي رو كردين
سيبل:اهم اهم..راستش من ديروز در اتاقم واقع در برج شمالي هاگوارتز داشتم از گوي بلورينم اتفاقات اينده رو بررسي ميكردم كه يهو با چيز عجيبي مواجه شدم....اووووو...خيلي عجيب بود.براي اينكه از درستي چيزي كه ديدم مطمئن بشم با چشم درونم ارتباط برقرار كردم...ميدونين...چشم درونم خيلي عصباني شد...آخه نصفه شب بود و خواب بود...
گزارشگر:نظرتون راجع به اينكه بريم سر اصل مطلب چيه؟
سيبل:آوووو....بله...خب...چشم درونم به من چيزايي رو گفت كه خيلي مهم بودن...منم براي اينكه اين گفته ها از بين نرن به چشم درونم گفتم يه بار ديگه بگه تا يادداشت بردارم..ميدونين...اولش خيلي عصباني شد...چون واقعا خوابش ميومد...ولي وقتي من اصرار كردم و يكم گريه كردم....
گزارشگر:اصل مطلب خانم تريلاني
سيبل:بله...بله...خب چشم درونم دقيقا چيزايي رو گفت كه الان از روي اين كاغذ براتون ميخونم:

سيبل...آه سيبل...باز هم مزاحمم شدي...از اينكه چهارتا پيشگويي برات ميكنم پشيمونم نكن...ولي چون گريه كردي و من تحمل ديدن اشكاي تو رو ندارم يه بار ديگه تكرار ميكنم...ظرف چند روز آينده يكي از شاگرداي قديمي و بي ادبت از هاگوارتز وزير سحر و جادو ميشه...يه بار هم در درس تو مردود شده بود ولي دوباره تونسته بود پاس كنه...(دراكو قرمز ميشه)...حالا اگه اجازه بدي ميخوام استراحت كنم.
سيبل كاغذ رو ميذاره تو جيبش
گزارشگر:خب شما از كجا ميدونين كه اين شخص آقاي ملفويه؟
سيبل:خب اخه بي ادب ترين شاگردم اون بود
مردم شروع ميكنن به پرت كردن گوجه فرنگي به طرف سيبل تريلاني
سيبل:صبر كنين...صبر كنين....دليل محكمتري هم دارم...من تو گوي بلورينم صورت زرد دراكو ملفوي رو ديدم
مردم شروع ميكنن به هورا كشيدن...
سيبل:من قبلا بي طرف بودم ولي از اين به بعد طرفدار سرسخت دراكو ملفوي هستم...درسته شاگرد خوبي نبود ولي در اهدافش استوار بود...مثل سنگ...با نا حق ميجنگيد....به اون راي بدين



Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ شنبه ۵ آذر ۱۳۸۴
#6
همه با عجله به طرف محل جنگ میرن...عده ای از مرگخواران آماده جنگ ایستاده اند و چوب دستیشونو جلوی صورتشون گرفته اند...اعضای ژاندارمری هم چوب هاشونو جلو میگیرن و سیبل تریلانی هم گوی پیشگوییشو با دو تا دستش میگیره بالای سرش
جاستین: ....چوب جادوی تو کو سیبل؟
سیبل:من به چوب احتیاجی ندارم...با گویم دفاع میکنم
چند تن از مرگخواران:
حمله آغاز میشه...مایک روی یکی از مرگخوارا میپره و جاستین یه طلسم میفرسته طرف یکی دیگه....آلبوس باز شروع میکنه به مشت زدن و چوب جادوشو میکنه تو چشم مرگخوار...سیبل تریلانی هم محکم گوی پیشگوییشو میکوبه رو یه مورچه رو زمین...مایک در حال جنگ با عصبانیت میگه:دشمن قوی تر از این پیدا نکردی سیبل
سیبل در حالی که برای پیدا کردن مورچه های بیشتر داره شیشه های عینکشو پاک میکنه میگه:این مورچه قرار بود پای تو رو گاز بگیره در نتیجه تو تعدلتو از دست بدی و با یه آوداکداورا قیمه قیمه بشی
مایک: ....ایول بابا...
هلگا با عجله به طرف مرگخواری میره که داره انواع طلسم ها را رو آلبوس اجرا میکنه ولی وسط راه سیبل پا میندازه و هلگا با مخ میره تو زمین...
هلگا:مرض داری؟
سیبل:تو قرار بود اشتباهی جای مرگخواره آلبوسو بکشی....چشم درونم اینو بهم گفت ....چشم درون سیبل تریلانی هیچوقت دروغ نمیگه...
هلگا: ....
هلگا با عجله از رو زمین بلند میشه و به طرف آلبوس میره...در همین لحظه سیبل گوی پیشگوییشو میکوبه تو سر هلگا و نصف هلگا میره تو زمین
هلگا: ...ایندفعه دیگه چشم درونت چی دیده؟...آلبوس رنده شد اونجا
سیبل:اوووووو....نه....نرو...اگه بری.... ...اگه بری.... آه نه..من نمیتونم اینو بهت بگم...چیزی که چشم درونم داره میبینه وحشتناکه....
هلگا:چی؟.....میمیرم؟
سیبل: نه...بدتر....عاشق اون مرگخواره میشی.... :bigkiss:
هلگا:چی؟
آلبوی فریاد میزنه:کممممممممممممممممک....
سیبل نگاهی به آلبوس میکنه و میگه:خودت میدونی...
هلگا به طرف آلبوس میره و.....
لحظاتی بعد :
یهو صدای موسیقی زیبایی از یه گوشه بلند میشه...اعضای ژاندارمری و مرگخوارها از جنگ دست میکشن و به هلگا و یکی از مرگخوارها نگاه میکنن که دارن تانگو میرقصن و مرگخوار گل سرخ و زیبایی رو به دندون گرفته و عاشقانه به هلگا نگاه میکنه...سیبل شونه هاشو بالا میندازه و میگه:من که گفتم



Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ جمعه ۴ آذر ۱۳۸۴
#7
همه با هم بطرف دفتر ژاندارمری حرکت میکنن و تا وارد میشن از خستگی روی مبل ولو میشن...
بیل:هوی آلبوس...یه چایی ور دار بیاد که دارم میمیرم از تشنگی...
آلبوس:جان؟
مایک:هوم...به نظر من ما اینجا برای بهتر شدن کارها و رفع خستگی احتیاج به یک آبدارچی داریم....
بیل:مایک....پولت زیادی کرده...آلبوس هست دیگه
آلبوس:جان؟
صدای در بلند میشه....تق تق تق
مایک:بفرما تو
در باز میشه و سیبل تریلانی با موهای شونه نزده و عینک ته استکانی وارد میشه...
مایک:امرتون پروفسور؟
سیبل:سلام....من اومدم اینجا کار کنم
بیل:بیا....اینم از آبدارچی...گرچه آلبوس بهتر از این کار میکنه...
آلبوس:جان؟
بیل:ولی قیافه سیبل میگه من آبدارچیم
سیبل:جان؟
مایک نگاه وحشتناکی به بیل میکنه
سیبل:هوم...پروفسور...فکر نکنم شما بتونین تو ماموریت ها شرکت کنین....این کار برا خانمها سخته
سیبل:من نمیخوام تو ماموریت ها شرکت کنم.....من میخوام به عنوان پیشگو اینجا کار کنم...
بیل و آلبوس:
سیبل:مرگ....
مایک:عجب....ببخشیدا...ولی وقتی ما تو هاگوارتز بودیم شما همیشه مرگ همکلاسی منو پیش بینی میکردین...هیچوقت هم اتفاق نیفتاد...
سیبل:هوووم....خب اگه نمیخوایین من میرم
مایک:خب برای اثبات درستی حرفتون یه پیشگویی بکنین
سیبل:هوم....مثلا الان یکی تو کمد قایم شده
مایک:
آلبوس و بیل:
مایک:کی؟
سیبل:صبر کن....از سیبل تریلانی به چشم درون...از سیبل تریلانی به چشم درون....کی تو کمده؟....
دقایقی بعد
مایک:خوب؟
سیبل:میگه اسمش سالازار اسلیترینه....
مایک:
آلبوس و بیل:
یهو در کمد باز میشه و سایه ترسناکه سالازار روی زمین می افته
آلبوس و بیل:



Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ جمعه ۴ آذر ۱۳۸۴
#8
در باز میشه و سایه ی وحشتناکی از یک زن روی زمین می افته....صورت لاغر زن بین موهای وزوزی و پرپشت و بلندش گم شده...عینک ته استکانی بزرگشم چشای درشتشو درشت تر کرده...شون و پیوزی به حالت دفاعی چوب دستی هاشونو جلوشون میگیرن....شون با صدای وحشت زده و سردی که به صدای لرد تاریکی شباهت داره میگه: سیاهی کیستی؟
صدای دورگه و ترسناکی میگه:کسی از راه میرسه که قدرتمنده و می تونه لرد سیاه رو شکست بده... از کسانی زاده می شه که سه بار در برابرش ایستادگی کرده ن و وقتی هفتمین ماه می میره به دنیا می یاد... و لرد سیاه با نشونی اونو حریف خودش معرفی می کنه، اما او قدرتی داره که لرد سیاه ازش بی بهره ست...
بعد در حالیکه به شون و پیوزی نزدیک میشه ادامه میده: و یکی از اونا باید به دست دیگری کشته بشه چون یکی شون باید بمیره تا دیگری زنده بمونه... کسی که می تونه لرد سیاه رو شکست بده وقتی ماه هفتم بمیره زاده می شه...
پیوزی:خوب که چی؟...به ما چه؟
شون:هووووووم...این جملات به نظر من آشنا میان....فکر کنم قبلا شنیدم...ببینم....این همون پیشگویی ای نیست که لرد داشت براش له له میزد؟
زن یهو جلو میاد میپره رو شون و یقه اش رو میگیره و ادامه میده:و روزی لرد تاریکی این پیشگویی را خواهد شنید و آنروز روز نابودی شون پن خواهد بود....
شون: ...به من چه...چرا من؟..این زنه کیه...داره چرت و پرت میگه....خانم از رو من بلند شو...یقه ام رو ول کن...هی پیوزی...این چراغا رو روشن کن ببینم این کیه
پیوزی مثل کورا دنبال کلید چراغ میگرده....دقایقی بعد
پیوزی: ....کدوم چراغ؟ ...مگه ما برق داریم؟
شون: ....لوموس
زن تا نور به چشمش میرسه بلند میشه و عقب عقب میره...
شون:سیبل...تویی؟
سیبل:....من....من اینجا چکار میکنم؟
شون: ....ما باید از تو بپرسیم...خوب نیست خانما این وقت شب تنها...
سیبل میپره وسط حرف شون
سیبل:اووووووووووووووووووووووووو....ووووووو....یووووووو....
شون:چی شده؟
سیبل:یکی داره میاد اینجا...چشم درونم دراه سعی میکنه صورتشو شناسایی کنه...هوووم...آره....موهای بلند مشکی...صورتی کشیده و پر خشانت....اندامی زیبا...
شون: ....میشه بگی تندتر بیاد؟
سیبل:چشم درونم داره سعی میکنه باهاش ارتباط بی سیم بر قرار کنه...
شون:
سیبل:داره میاد....نزدیک شده.....نزدیک تر..پشت دره
یهو در باز میشه و لارا لسترنج با متانت و وقار تمام وارد میشه....



Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴
#9
نام کامل:سیبل پاتریشیا تریلانی
گروه:گریفیندور
معرفی کوتاه:استاد پیشگویی در هاگوارتز هستم...نوه ی نوه ی کاساندرا تریلانی غیب گوی مشهور هستم.در سال 1979 پیشگوی مهمی کردم که لرد سیاه خیلی به کشف اون علاقه منده.دوست دارم آغاز سال تحصیلی رو با پیشگویی مرد یکی از دانش آموزان شروع کنم.در سال 1995 توسط آمریج از هاگوارتز اخراج شدم.کلاس درسم در برج شمالی هاگوارتز که محیطی گرم و معطر دارد تشکیل میشود.(من همون سیبل تریلانی قبلیم)



Re: خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۴
#10
چند روز پیش داشتم سر کلاس جبر برای هزارمین باز هری پاتر و محفل ققنوس رو میخوندم که یهو یه جغد اومد نشست جلوی پنجره کلاس.همه بچه ها داد و بیداد راه انداختن و معلممون که سعی میکرد آرومشون کنه در کمال تعجب دید که من قایمکی دارم به پای جغده نگاه میکنم ببینم نامه ای چیزی از هاگوارتز واسم نیاورده . ولی وقتی دیدم جغد چیزی حمل نمیکنه خیلی نا امید شدم







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.