همه در حال استراحتي موقتي بودند... كه ناگهان فرياد در قلعه بلند شد!
-آي....كمك...مَردُم...يكي به دادم برسه...اينا تا منو دارن از جام در ميارن!
شواليه اندكي انديشيد...زمان دوئل با سه داوطلب مشتاق فرا رسيده بود.
به سرعت از پلكانهاي قلعه پايين رفت و از پنجره اي به بيرون نگاهي انداخت كه...
-تو اينجا چيكار ميكني؟!
-من ميخوام بيام تو! و كسي هم نميتونه جلوي منو بگيره!
-تو كي هستي كه از ديوار قلعه بالا ميري و از پنجره وارد ميشي؟!
-من اندروميدا بلك هستم! ميخوام وارد اين قلعه بشم!!!
-اوه جدا؟! بيا تو ببينيم!
- آخ!
اندروميدا به ديوار نامرئي محافظت از قلعه برخورد ميكنه !
-خوب خانم بلك...تلاش شجاعانه اي بود. سعي كن موفق بشي! اگرم نشدي...دارم ميام پايين بيا تا اونجا ببينمت!
و به طرف در قلعه رفت...!
جلوي قلعه:
-تا اعلام نتايج اگه اينجا بمونيد خسته ميشيد....بهتره بيايد يه جاي خوب بهتون معرفي كنم.
شواليه به طرف قلعه دوئل رفت و سه داوطلب نيز دنبالش رفتند...
-اينجا راحت باشيد...تا وقتي نتايج رو بهتون اعلام كنيم ميتونيد اينجا بمونيد.
و با جادويي بسيار قوي، در قفل كرد!
داخل قلعه دوئل:
جيني:
اون مارو زنداني كرده!
نويل: من نگران ترورم!
اندروميدا: نويل!
جيني: جر و بحث نكنيد! بيايد ببينيم ميتونيم اين درو باز كنيم يا نه!
نويل: چيزه...
من ميگم يه خورده اينجا بگرديم بعدا يه فكري براي بيرون رفتن ميكنيم!
اندروميدا: نويل، خفه شو!
جيني: ا...بدم نميگه ها...
-منظورت چيه؟؟؟
-لازم نيست اينقدر نگران باشيم. الان كه مضطربيم براي بيرون رفتن راهي پيدا نميكنيم ولي بعدا شايد چيزي پيدا كرديم! اصلا شايد كليدي چيزي تو يه جايي گذاشته باشه!
-خوب...
...بريم!
سه داوطلب از پلكانها بالا رفتند...به اتاقها سر زدند...انواع لوازم براي آسايش را پيدا كردند...ولي خبري از كليد نبود! تتنها يك اتاق بود كه هنوز سر نزده بودند و وقتي در پر نقش و نگار آن را باز كردند...
جانوري عظيم و سه سر، با پولكهايي به رنگهاي سبز و آبي آنجا بود. 6 دست داشت كه هركدام داراي 13 انگشت تيغه مانند بود كه ميتوانست با آن هر گوشتي را از هم بدرد...و چه بسا گرسنه ، گرسنه براي تكه اي گوشت ، و شايد هم گوشت انسانهايي كه روبرويش ايستاده بودند...
جيني جيغي كشيد وپا به فرار گذاشت اندروميدا هم به دنبالش...و نويل...نويل در گوشه اي از اتاق، در چنگ هيولا گير افتاده بود...
نويل جيغي كشيد و. ژوبدستيش را با دستپاچگي به طرف هيولا گرفت: سبزيوس سربرگ!
هيولا نعره اي زد و با خشم به طرف نويل آمد...صورتش پر از برگهاي سبز شده بود!
جيني و اندروميدا با شنيدن فرياد نويل برگشتند:
-استيوپفاي!
-ايمپرفروس!
اثر نكرد!
-
نوِييييييييييييل! فرار كن!- نميتونم!
- ما به نيروي هممون احتياج داريم! وقتي گفتم سه، همگي بگيد استيوپفاي!
- يك...
هيولا به طرف جيني ميرفت...
-دو...
چيزي نمانده بود كه به جيني برسد...
-سه!
-استيوپفاي!
و با اين ورد، هيولا برزمين افتاد و قلعه را به لرزه درآورد.
-عالي بود!
سه داوطلب خسته برگشتند...شواليه كنار در ايستاده بود!
______________
لحظاتي بعد- قلعه روشنايي:
- خوب، حالا شما هم از ياران قلعه هستيد! اينطور نيست قلعه نورد؟!
و رو به اندروميدا كرد!
-
بقيه نگاهي به هم كردند .كسي از ماجراي قلعه نوردي اندروميدا خبر نداشت!
-خوب نويل، گمون كنم ما يه وجه تشابه داريم...با من بيا...يه گياه خاصي دارم كه بايد نشونت بدم...