هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۴
#1
برتي زير لب وردي گفت و ويكي با سرعتي با ور نكردني محكم عقب رفت و به ديوار خورد!

برتي: :-8
همه:
ويكي :ycrasy:

شواليه نگاهي به ويكي كرد كه بسيار خسته و درمانده به نظر ميرسيد.
- تو بايد لياقت خودتو نشون بدي. بايد باز هم سعي و تلاش كني تا من بفهمم كه تو واقعا ميتوني.

ويكي با خستگي سرش را به آرامي تكان داد.

- هي، برتي چه بلايي سرش آوردي؟؟؟
-من فقط افسون بازاري رو اجرا كردم!
همه:
شواليه گفت: طلسم بازداري اينقدر قوي نيست، برتي. هيچ كس نميتونه طلسم بازداري به اين قدرت اجرا كنه! مگر اينكه...

- مگر اينكه چي شواليه؟
-نميتونم اينو بهتون بگم. شايد يه زماني گفتم ولي الان وقتش نيست.
-چرا آخه؟؟؟؟؟
-الان وقتش نيست. الان وقت ماموريته.

*******************






در تالار بزرگ قلعه، همه منتظر حرف زدن شواليه بودند:
-خوب كماندوها، همه شما بلاخره ماموريتي خواهيد داشت..لي؟
-بله شواليه؟
-ماموريت تو اينبار هم تو يه جاي دوره. تو بايد بري و از مناطق مختلف اطلاعات جمع كني. و تا دو هفته بعد هم سعي كن برگردي.
-
-مري؟
-بله ؟
-تو بايد تو قلعه بموني.
-من؟ يعني من ماموريتي ندارم؟؟؟
-وقتي يه عضو بياد تو قلعه و كسي اينجا نباشه، چي ميشه؟؟؟؟ تو و روميلدا بايد با كسايي كه ميخوان بيان تو دوئل كنين! و نتايجو برا من بفرستيد!!!
-
- هنري؟
-بله قربان
-
-ببخشيد!
- تو بايد همون كاري كه تو اتاقم بهت گفتم رو انجام بدي. ميدوني كه منظورم چيه؟
-بله قر...ببخشيد شواليه!
برتي با اضطراب پرسيد: پس من چي؟؟؟؟
-تو....تو بايد به يه سفر دور و دراز بري!
- من؟؟؟ چرا؟؟؟
-اين نيروي زياد تو برات دردسر درست ميكنه. فقط يه چيز ميتونه كمكت كنه كه كنترلش كني و اونم معجون مرياتا بولينه!
-معجون چي چي؟؟؟؟؟؟؟
-مرياتابولين!!! و براي درست كردنش به يه سري وسايل نياز داري كه البته همشون رو ميشه پيدا كرد جز ماده اصليش،‌عصاره گل پاپاسيا!!!
- و من اين گلو بايد پيدا كنم؟؟؟؟؟
-گل نه، گلها!!! فكر كردي از يه گل ميشه عصاره گرفت؟؟؟؟؟ به عبارتي تو بايد هميشه گلهايي داشته باشي و بايد بتوني اونارو بكاري تا ازشون استفاده كني. نويل با تو مياد تا راهنماييت كنه!
- م..م..من؟؟؟
-اره ديگه! البته جايي كه بايد برين يه خورده جاهاي بلند داره كه واسه همين بهتره اندروميدا هم باهاتون بياد!
-
چو گفت: پس من چي؟
شواليه نگاهي به او كرد . صورت نگران و مضطرب و قد و قامتش را ورانداز كرد:
-تو با من به كوههاي سرنادو مياي.


تا پاکی همیشگی زمین، تا نابودی تاریکی می جنگیم.


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
#2
همه در حال استراحتي موقتي بودند... كه ناگهان فرياد در قلعه بلند شد!
-آي....كمك...مَردُم...يكي به دادم برسه...اينا تا منو دارن از جام در ميارن!

شواليه اندكي انديشيد...زمان دوئل با سه داوطلب مشتاق فرا رسيده بود.
به سرعت از پلكانهاي قلعه پايين رفت و از پنجره اي به بيرون نگاهي انداخت كه...

-تو اينجا چيكار ميكني؟!
-من ميخوام بيام تو! و كسي هم نميتونه جلوي منو بگيره!
-تو كي هستي كه از ديوار قلعه بالا ميري و از پنجره وارد ميشي؟!
-من اندروميدا بلك هستم! ميخوام وارد اين قلعه بشم!!!
-اوه جدا؟! بيا تو ببينيم!
- آخ!
اندروميدا به ديوار نامرئي محافظت از قلعه برخورد ميكنه !

-خوب خانم بلك...تلاش شجاعانه اي بود. سعي كن موفق بشي! اگرم نشدي...دارم ميام پايين بيا تا اونجا ببينمت!

و به طرف در قلعه رفت...!

جلوي قلعه:

-تا اعلام نتايج اگه اينجا بمونيد خسته ميشيد....بهتره بيايد يه جاي خوب بهتون معرفي كنم.

شواليه به طرف قلعه دوئل رفت و سه داوطلب نيز دنبالش رفتند...

-اينجا راحت باشيد...تا وقتي نتايج رو بهتون اعلام كنيم ميتونيد اينجا بمونيد.
و با جادويي بسيار قوي، در قفل كرد!

داخل قلعه دوئل:

جيني: اون مارو زنداني كرده!
نويل: من نگران ترورم!
اندروميدا: نويل!
جيني: جر و بحث نكنيد! بيايد ببينيم ميتونيم اين درو باز كنيم يا نه!
نويل: چيزه... من ميگم يه خورده اينجا بگرديم بعدا يه فكري براي بيرون رفتن ميكنيم!
اندروميدا: نويل، خفه شو!
جيني: ا...بدم نميگه ها...
-منظورت چيه؟؟؟
-لازم نيست اينقدر نگران باشيم. الان كه مضطربيم براي بيرون رفتن راهي پيدا نميكنيم ولي بعدا شايد چيزي پيدا كرديم! اصلا شايد كليدي چيزي تو يه جايي گذاشته باشه!
-خوب... ...بريم!

سه داوطلب از پلكانها بالا رفتند...به اتاقها سر زدند...انواع لوازم براي آسايش را پيدا كردند...ولي خبري از كليد نبود! تتنها يك اتاق بود كه هنوز سر نزده بودند و وقتي در پر نقش و نگار آن را باز كردند...

جانوري عظيم و سه سر، با پولكهايي به رنگهاي سبز و آبي آنجا بود. 6 دست داشت كه هركدام داراي 13 انگشت تيغه مانند بود كه ميتوانست با آن هر گوشتي را از هم بدرد...و چه بسا گرسنه ، گرسنه براي تكه اي گوشت ، و شايد هم گوشت انسانهايي كه روبرويش ايستاده بودند...

جيني جيغي كشيد وپا به فرار گذاشت اندروميدا هم به دنبالش...و نويل...نويل در گوشه اي از اتاق، در چنگ هيولا گير افتاده بود...

نويل جيغي كشيد و. ژوبدستيش را با دستپاچگي به طرف هيولا گرفت: سبزيوس سربرگ!
هيولا نعره اي زد و با خشم به طرف نويل آمد...صورتش پر از برگهاي سبز شده بود!

جيني و اندروميدا با شنيدن فرياد نويل برگشتند:
-استيوپفاي!
-ايمپرفروس!
اثر نكرد!

- نوِييييييييييييل! فرار كن!

- نميتونم!
- ما به نيروي هممون احتياج داريم! وقتي گفتم سه، همگي بگيد استيوپفاي!
- يك...
هيولا به طرف جيني ميرفت...
-دو...
چيزي نمانده بود كه به جيني برسد...
-سه!
-استيوپفاي!
و با اين ورد، هيولا برزمين افتاد و قلعه را به لرزه درآورد.

-عالي بود!
سه داوطلب خسته برگشتند...شواليه كنار در ايستاده بود!
______________
لحظاتي بعد- قلعه روشنايي:

- خوب، حالا شما هم از ياران قلعه هستيد! اينطور نيست قلعه نورد؟!
و رو به اندروميدا كرد!
-
بقيه نگاهي به هم كردند .كسي از ماجراي قلعه نوردي اندروميدا خبر نداشت!
-خوب نويل، گمون كنم ما يه وجه تشابه داريم...با من بيا...يه گياه خاصي دارم كه بايد نشونت بدم...


تا پاکی همیشگی زمین، تا نابودی تاریکی می جنگیم.


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۴
#3
روميلدا با بي قراري به اتاق خود در بالاترين قسمت برج رفت....كنار اتاقش، پله كاني بود كه به بخش ديه باني ميرفت.
-نه...چرا برم اونجا؟ مطمئنم كه شواليه به اين زوديا نمياد...
اينهارا گفت و به اتاقش رفت....

دقايقي بعد، مري نيز به اتاقش آمد. آن روز پله كان همه را وسوسه ميكرد!
مري به آرامي از پله ها بالا رفت...چقدر بلند! از آن بالا اشخاص مثل مورچه هايي كوچك ديده ميشدند...
مورچه اي كوچك با سرعت از دورها ميامد!
مري چشمانش را ماليد و دوباره نگاه كرد؛ خودش بود!

- شواليه اومد! شواليه اومد!

____________________________
داخل قلعه، شواليه چو، روميلدا، مري، هنري و برتي دور هم نشسته بودند.

شواليه: خوب هنري، سرعت عملت عالي بود!
هنري: تو از كجا فهميدي؟!
- خوب ديگه! منم روشهايي براي خودم دارم!
-ولي من باهات دوئل نكردم ها.
-مشكلي نيست. با كماندوها كردي، همين كافيه.
-
-
چو: اهوم...
- چيزي شده چو؟!
چو: هان؟ نه...چيزي ني..
-نه يه چيزي هست. تو ميخواي بدوني من چه اخباري اوردم، ايطور نيست؟!
-
- اره....اول اينكه ريونكلاويها با هافلپاف بهم زدن. بهشون اعلان جنگ دادن. سر راهم ديدم داشتن براي جنگ آماده ميشدن...اون پسره هالف هم با هافلپاف و Hco بهم زده. گفتين لي رفته Hco ؟
-اوه اره..جا...
-خوبه.تا حالا تونستين باهاش ارتباط برقرار كنين؟!
-ا...راستش... نه!
- در هر حال..به زودي بهش ملحق ميشيم.
-
-براي جنگ آماده شيد. ميخوايم جنگ كنيم.


تا پاکی همیشگی زمین، تا نابودی تاریکی می جنگیم.


قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۸:۰۱ سه شنبه ۴ مرداد ۱۳۸۴
#4
شواليه سفيد مياد داخل قلعه ...همه جا سوت و كوره..يك دفعه صدايي از طرف در مياد:

شواليه شمشيرشو مي كشه:
-كي اونجاست؟
جوابي نمياد.

چو داخل ميشه !
چو با خودش: بد جايي هم نيست ها....

- تو اينجا چيكار ميكني؟

چو روشو برميگردونه : تو اينجايي! دنبالت ميگشتم!
- هزار بار بهت گفتم سرزده نيا تو! دفعه بعد كاري ميكنم تا عمر داري سرزده وارد جايي نشي!
-
-از نيروهاي سفيد چه خبر؟
-ا..چيزه...نيروهاي سفيد...
-منظورت چيه؟
-نيروهاي ما فعال نيستن! همين!
- يعني چي؟ پس واسه چي به من گفتي بيام اينجا؟ من كار و زندگي دارم! مثل تو بيكار نيستم كه!
-اخه...خوب...گفتم بياي فعالمون كني! فرمانده بشي!
- اين تو نبودي كه ميگفتي فرمانده ندارين و دموكراتين؟
-چرا! ولي بلاخره يكي لازمه ديگه!
- خيلي خوب، ولي اين وظيفه توئه كه نيروهارو فعال كني!
-منظورت چيه؟
-خيلي خنگ تر از اوني هستي كه فكر ميكردم!
- ببخشيد؟
- تو بايد بري نيروهارو فعال كني! افراد مطمئن رو جمع كني و به من معرفي كني. من باهاشون دوئل ميكنم و سطحشونو ميسنجم.بعد ساماندهيشون ميكنم.
- ولي..ولي من...من هنوز كوچيكم! هنوز مدرسه ميرم! نميتونم اينكارو بكنم!
شواليه يدفعه روشو برميگردونه طرف چو: فينيگاركوس لوكارتا!

چو به شكل يه گياه زگيل دار درمياد!

چو: زودباش درستم كن!
- بهت گفته بودم. هرگز نگو هرگز!
- اخه...
-نكنه دلت ميخواد عنكبوتت كنم؟
-نه! من ميرم و ميارمشون! فقط درستم كن!
- خيلي زود تسليم شدي!
-درستم كن!
- ولي خودتم ميتوني اينكارو بكني!
-
-اگه بخوام با نيروها دوئل كنم، با تو هم بايد بكنم.فرض كن يه دوئله! خودت بايد خودتو خلاص كني!
-
- و اگر نتوني اينكارو بكني....تنها كاري كه ميتونم بكنم اينه كه بذارمت جاي نظافتچي قلعه! اونم بدون جادو!
-
-بهتره انرژيتو تلف نكني...براي انجام دادن وظيفت بهش احتياج داري! اگه فقط ورد باطل كننده رو بگي انرژي كمتري تلف كردي!
-
-خوب ديگه...من ميرم.. موفق باشي!
-
-در ضمن، يادت نره كه رازدار اينجا منم! نميتوني به كسي بگي اينجا كجاست! مگر اينكه من بخوام!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۳۰ ۰:۵۶:۱۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۳۰ ۰:۵۷:۳۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۷ ۲:۴۸:۴۵
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۸:۳۳:۱۶
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۱ ۱۵:۱۴:۴۳

تا پاکی همیشگی زمین، تا نابودی تاریکی می جنگیم.


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۴
#5
نام :شواليه سفيد
2- سن:25
3- تاریخ تولد:آن گاه كه زمين در اوج تاريكي بود، زاده شدم براي نجاتش.
4- تحصیلات :استاد جنگ با جادوي سياهم.
6- رنگ چشم:آبی
7- گروه : گریفندور
8- مو :مشكي
9- ظاهر کلی :پوشيده از زره، شمشير جادويي در دست،....
10- نام مستعار: -----
11- کوییدیچ : در جنگ با تاريكي چه نيازي به كوييديچ هست؟
12- چوب جادو : چوب جادويم در شمشيرم نهفته است، پر ققنوس، نماد پاكي نيز در آن نهفته است.
13- دسته جارو : نيازي به آن نيست، من خود راه پرواز دارم!
14- علاقه ها: پاك شدن زمين از شر تاريكي
15 - توانمندیها :جنگ با تاريكي و از بين بردن آن

تایید شد!

امپراطور


ویرایش شده توسط شواليه سفيد در تاریخ ۱۳۸۴/۴/۲۹ ۱۷:۵۴:۵۰
ویرایش شده توسط امپراطور تاریکی در تاریخ ۱۳۸۴/۴/۳۰ ۱۲:۳۳:۳۵

تا پاکی همیشگی زمین، تا نابودی تاریکی می جنگیم.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.