هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۴
#1
عنوان:هر آغازي يك پايان دارد



بچه ها در حال ساختن ‍‍‍‍‍‍‍‍زاندارمري بودند كه ناگهان جاستين وارد زاندارمري شد و به طرف دفتر هلگا رفت كه خبري رو كه اورده بود به هلگا بگه....
در اين هنگام مايك سينشو صاف مي كنه و مي گه
_جاستين...يادت رفته
جاستين كه متوجه شده بود راهشو كج مي كنه و با قدم هايي بلند و شمرده شمرده به طرف مايك مي ره

جاستين:سلام مايك
مايك:عليك...خبر مبر چي داري
جاستين:اگه بهت بگم باور نمي كني....
ناگهان همه ي اعضا هجوم اوردن به طرف اون دو تا تا خبرو بشنون اما هلگا بين اوونا نبود
بليز:خوب بعدش
جاستين:ببخشيد؟؟
مايك:بابا راست مي گه بگو ديگه
جاستين:سالازار به اون دنيا پيوست
همگي:

ماركوس:چه جوري؟
جاستين:ببخشيد ايشون كي باشن
مايك:همكارت
جاستين:
ماركوس:نگفتي چه جوري سالازار مرد
جاستين:اوون نمرده بلكه كشته شده

در اين هنگام در دفتر هلگا باز شد و هلگا از اوون خارج شد...صورتش خواب الود به نظر مي رسيد
هلگا:به به همگي جمعشون جمع هست...چه خبر شده
بليز:سالازار كشته شده
هلگا كه متوجه نشده بود گفت:كشته شد كه شد ...هان...كي كشته شد
همگي:سالازار اسليترين
هلگا:عجب شوخي جالبي بود
همگي:اصلا شوخي نيست
هلگا:گي اوونو كشته
جاستين:معلوم نيست اما زخمهاي بسياري روي بدنش هست و دست و پاش شكسته بود

فرداي ان روز

بچه هاي زاندارمري خوشحال به نظر مي رسيدند...بيل به كمك بليز براي برپايي جشن مختصري توي زاندارمري اماده شده بودند

مايك با هلگا نون بيار كباب ببر بازي مي كردن
رز هم به همراه سيبل غذاها رو اماده مي كردن و در اخر جاستين هم روز نامه ي پيام امروزو مي خووند

ناگهان هلگا دست از بازي كشيد و بلند شد و به طرفي رفت و بچه ها رو به طرف خودش فرا خووند
همگي بچه ها حاضر و اماده شدند و احترام نظامي گذاشتن البته مايك در صف نبود و دورادور كار هلگا رو تماشا مي كرد

هلگا كه سر حال به نظر مي رسيد شروع كرد به صحبت كردن

_خوب بچه ها من ضمن تقدير و تشكر ازتون از شما به دليل كار شبانه روز براي هرچه بهتر كردن زاندارمري و رسيدن زاندارمري به مرحله ي چشم گيري و جايگاهي در خور و شايسته بايد بگم كه ما نبايد مغرور بشيم و بايد به كار خودمون به نحو احسن ادامه بديم اما بايد متذكر بشم كه كار ما تموم نشده و هنوز لرد ولدمورت نابود نشده...



ادامه دارد...

==================
با عرض معذرت از افراد به خصوص از مايك لوري و هلگا هافلپاف

از اعضا در خواست مي كنم براي بهتر شدن اين رول داستانو كشش ندن و بعد از رول من اگه كسي خواست ادامه بده رولي در باره ي نابودي يا فرار لرد ولدمورت بزنه تا اين قسمت از يكنواتي در بياد و ايده هاي بهتري مطرح بشه...با تشكر و عرض معذرتي دوباره



Re: اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
#2
ناگهان در باز شد و آرتیکوس وارد اداره شد
همه ی افراد داخل اداره مشغول کار بودن...بلیز داشت به پرونده ها رسیدگی می کرد...بیل روزنامه می خووند...وجاستین هم پاشو انداخته بود رو میز و به خواب عمیقی فرورفته بود

آرتیکوس به سمت دفتر بلیز می ره و شروع به در زدن می کنه
بلیز:بفرمایین

آرتیکوس در رو باز می کنه و به سمت بلیز می ره
_سلام
بلیز که کوهی از پرونده روی میزش بود پرونده ها رو جابجا می کنه تا بتونه آرتیکوسو ببینه
_اوه تویی آرتیکوس....خوب ماموریت به خوبی انجام شد
آرتیکوس:بله قربان.....و شروع می کنه به نعریف کردن اتفاقات پیش اوومده .
بلیز که خوشنود به نظر می رسید از آرتیکوس بابت کاری که بر سز رجید و همکاراش ائرده می کنه

آرتیکوس:راستی بقیه ی بچه ها کجان؟
بلیز:هلگا به همراه رز وپنه لوپه به یک ماموریت رفتن.....ما با خبر شدیم که درختای یه پارک جوون گرفتن و به مردم حمله کردن.

بلیز در حال تعریف ماموریت بود که ناگهان در باز شد و رجید که صورتش مقل لبو سرخ شده بود وارد شد
بلیز:به...به...سلام جناب آفای رجید شنیدم که نتونستین یه ماموریتو به درستی انجام بدین...درکت می کنم رفیق....هر کی خربزه می خوره پای لرزشم می شینه
رجید:نوبت ما هم می شه بلیز خودتو اماده کن من شغلتو می گیرم
رجید این جمله رو گفت و از اداره خارج شد


در ماموریت
هلگا:بابا عجب اشتباهی کردیم ای کاش با آرتیکوس می رفتیم به ماموریت اولی
رز:گذشته ها کذشته

بعد از حدود نیم ساعت پیاده روی بالاخره به پارک رسیدن...عده ی کثیری از مردم دور پارک جمع شده بودن و نظاره گر اتفاقاته پیش اوومده بودن
هلگا به همراه رز و پنه لوپه راه رو برای رسیدن به محل حادثه به سختی باز می کنن و به محل حادثه می رسن

اوضاع بهم ریخته بود ... یه درخت کاج که خیلی بزرگ به نظر می رسید یچه ی کوچولو رو که به نظر ده سالهمی اوومد سروته آویزون کرده بودوویکی دیکر از درختا شاخهای بزرگ و طویلشو به این طرف و ان طرف می برد

پنه لوپه که از دیدن این صحنه متعجب بود رو به هلگا می کنه و می گه چی کار بکنیم هلگا
رز که به شدت از خنده روده بر شده بود به هلگا می گه
_باید یکی از ما مردمو سرگرم کنه و دو تای دیگه مشغول اجرای طلسم بر روی درختا باشن
هلگا و پنه لوپه قبول می کنن و شروع به انجام نقشه ی رز می کنن

بهر حال بعد از حدود نیم ساعت ماموریت. به خوبی انجام می دن و به طرف اداره حرکت می کنن
بعد از حدود یک ساعت بالاخره هلگا به همراه رز و پنه لوپه وارد اداره می شن.از وضع ظاهریشون معلوم بود که روز سختی رو پشت سر کذاشتن

بیل و آرتیکوس که از دیدن قیافه ی ان سه به شدت به خنده افتاده بودن خسته نباشیدی می گن
هلگا:چرا می خندین
بیل:مگه اشکالی داره...ههه

هلگا و رز و پنه لوپه که خسته به نظر می اوومدن به طرف میز کارشون می رن و روی صندلیشون لم می دن
هلگا نگاهی به میزه جاستین میندازه وبا کمال تعجب می بینه که جاستین تخت گرفته خوابیده برای همین به طرف میز جاستین می ره و صندلیرو با قدرت به عقب می کشه و جاستین با سر به زمین می خوره
جاستین:آخ....چه شده .....کسی حمله کرده
هلگا:نه...تو خجالت نمی کشی ما رفتیم سر ماموریت اوونوقت تو تخت گرفتی خوابیدی
جاستین:مگه چشه..خوب خسته بودم خوابیدم
هلگا:بابا خیلی رو داری
به همین ترتیب هلگا به طرف میز کارش می ره و رو صندلیش می شینه

ناگهان در باز می شه و موشکی با سرعت وارد می شه و به دست بلیز می رسه
بلیز که امروز روز خوبی براش بود رو به بچه ها می کنه و می گه
_ توی یه مغازه لوازم برفی..نه..فکر کنم برقی نوشته باشه ... اره درسته...برقی مشکل ساز شدن و به مردم اسیب رسونده
خوب کی حاضره بره
ناگهان همه ی بچه ها روشونو به طرف جاستین می کنن...جاستین که تازه منظورشونو فهمیده بوده با حالت معذرت خواهی می گه:
_قول می دم دیگه سر کار نخوابم.....
اما دیگه دیر شده بود


در راه
جاستین:خاک بر سرت دیدی چی شد من حالا تک و تنها چه خاکی به سرم بریزم

جاستین روبروی فروشگاه قرار داشت و مردد مونه بود که بره یا قید همه چیزه بزنه
بالاخره تصمیمشو گرفت و دستگیره ی در رو چرخوند و وارد شد...

در کمال تعجب هیچ خبری در اونجا نبود...جاستین به جلو قدم بر می داره تا مشکل رو پیدا کنه

حدود دو سه متر از در فاصله گرفته بود که ناگهان در بسته می شه و لوازم برقی که تعدادشون زیاد به نظر می رسید نمایان شدن
لوازم به جاستین حمله ور شدن و شروع به زدنش کردن
دو تا جارو برقی به طرف دو تا گوشه جاستین حمله کردن و گوشاشو کشیدن
رادیو هم با انتنش فرو می کرد توی دماغ جاستین و تلویزیون هم مداممی زد تو سر جاستین
جاستین که عصبانی شد شروع کرد به از بین بردن لوازم برقی و سر انجام همه ی وسایل رو از بین برد و صدای زیادی ایجاد کرد
او که خیلی خوشحال به نظر می رسید خواست درو باز کنه که متوجه شد در بستس

در این هنگام مردی که در ان طرف در بود در رو باز کرد
در باز شد و مردی کهنسال وارد شد....

_شما؟
جاستین که دست و پاشو گم کرده بود گفت:
_من اومدم تلویزینمو ببرم..امادس
پیر مرد که رنگ از چهره اش پریده بود به علت صداهای زیادی که از مغازش شنیده بود به پلیس زنگ زده بود
ناگهان صدای پلیس شنیده شد و جاستین که وحشت زده به نظر می اوومد پیر مردو هل داد و سریع از اوونجا متوالی شد اما دیر شده بد


بعد از چند ساعت
در اداره باز شد و چاستین با سرو صورتی کثیف وارد شد...بوی گندی از اوون می اوومد...بیل که متعجب شده بود به جاستین گفت که تا حالا کجا بودی..جاستین هم شروع به تعریف داستان می کنه

..............بعد من از فروشگاه در رفتم اما پلیسا منو محاصره کردن منم با تمام سرعت فرار کردم اوونام چند تا چیز ...چیز....فکر کنم سنگ بود یا نه..نمیدونم بهش چی میگن با یه لوله ی دسته دار به من زدن البته به من نخورد منم گفتم ممکن هست دنبالم کنن منم رفتم تو کانال فاضلاب.....بوی بد من بخاطر همینه...بهر حال جوون سالم به در بردم

جاستین که دیگه رمقی نداشت خواست بره به طرف صندلیش اما قبل از رسیدن به اون از فرط خستگی محکم به زمین خورد و همانجا خوابید



===========================================
ببخشید اگه طولانی شد



Re: اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
#3
بلیز در رو به آرومی باز کرد و ناگهان موشکی دیگر به داخل روانه شد و محکم خورد تو سر جاستین.....
بلیز:جاستین بی زحمت این موشکو بده به من....

جاستین:چیو بدم به تو
بلیز:موشکو دیگه.....اگه ندی ...(جاستین حرف بلیز رو قطع می کنه و می گه)
_اینجا کجاست...من اینجا چه می کنم
آرتیکوس که عصبانی شد گفت:ای هیچی تو این زندگیه نکبت بارش نوفهمه...

بلیز:یه دقه صبر کن ببینم...نکنه دچار فراموشی شده
بیل که از همه ماهر تر بود چوب دستیشو از جیبش خارج می کنه و به طرف سر جاستین نشوونه می گیره و یه وردی زو زیر لبش می خوونه........حالا خوب شد
ارتیکوس:فکر کنم ای همه چی وفهمه
بلیز:خداروشکر داشت به یکی از این نفهما به دنیا اضافه شد....جاستین موشک رو بده به من.

جاستین:به چشم قربان ....بفرمایید
بلیز کوشک رو از دست جاستین می گیره و اوونو باز می کنه و شروع به خووندن می کنه
بلیز:نه....یه اتفاق دیگه در جنوب لندن اتفاق افتاده.....یه پسر بچه تخم اژدهای مجارستانی رو از نوع اصیلش پیدا کرده ویه توپ باز دارنده هم همراه اون تخم بوده وبه پسرک اسیب رسونده .......

بلیز که تعجب کرده بود رو به سوی بچه ها می کنه و می گه:
_تخم اژدها اوونم از نوعه اصیلش اوونجا چه کار می کنه....؟

هلگا:حالا وقت فکر کردن نیست باید به دو گروه تقسیم بشیم....
_من به همراه ببل و پنه لوپه و ارتیکوس می ریم به حادقه ی اولی رسیدگی می کنیم و شما هم می رید دنبال پسره
بلیز که عصبانی شده بود گفت:ببخشید هلگا فکر کنم من رئیسم و.....بهر حال فکر خوبیه...پس حرکت.

در این هنگام کل افراد از وزارتخوونه خارج می شوند و طبق گفتهی هلگا به دو گروه تقسیم می شن.

در راه(تیم بلیز)
بلیز به همراه جاستین و رز به جنوب لندن می رن.....
جاستین:خوب شد اوون ماموریتو به ما ندادن شانس اوردیم
رز:جاستین تو ساید از زیر کار در رو باشی اما من اگر هر کاری بهم واگذار بشه با اغوش باز می پزیرم.
بلیز که داشت به حرفای اوونها گوش می دادگفت:
_باریکلا رز ..برای همین حرفت اضافه حقوق می گیری و تو جاستین یک ماه از حقوقت کم می شه

رز که از خوشحالی داشت بالدر می اوورد رو به جاستین کرد و نیش خندی به اوون زد ......گروه به نزدیکیهای محل حادثه رسیده بودند....بعد از مدتی راه رفتن به محل حادقه رسیدن اما هیچ نشانه ای از زد و ورد در انجا مشاهده نمی شد....بلیز در خودش فکر می کرد که شاید ادرسئ اشتباه اوومده با شه اما نه مثل اینکه ادرس درست بوده....شاید سر کاری بوده اصلا وزارت خوونه اشتباه ادرس رو داده بوده..او در افکار خود غوطه ور بود که ناگهان از رف کوچهی کناری صدایی اومد....جاستین و بلیز و رز به سرغت به طرف اوون کوچه دویدند.....

بلیز که با حادثه روبرو شده بود خودشو به عنوان سر گروه جلو انداخت و به پسزک گفت:
_ای پسر ما از سازمان SIA اوومدیم و از طریق ماهواره ی دو دلتا(برگرفته از فیلم جزیره) با خبر شدیم زود باش اوونا رو بده به من
رز و جاستین:

پسرک:برو گمشو مرتیکه..اگه از سازمان SIA اوومدین پس باید یه شناسنامه ای همراهتون باشه...یالا نشون بده
بلیز:داری منو مجبور می کنی که از چئب دستی خودم استفاده کنم......

بلیز چوب دستیو از جیبش بیرون می اره و به طرف پسرک نشونه می گیره...اما پسره زرنگ تر از این حرفا بود...اوون سریع وسالیو می اندازه و جیم فنگ می شه
بلیز:رز تو وسایلو جمع کن...جاستین به همراه من پسررو دنبال می کنیم...یالا سریع باشین

رز به طرف تخم می ره اژدها و توپ باز دارنده می ره و اوونا رو جمع می کنه
بلیز و جاستین به دنباله پسره می رن....(در این لحظه صدای موثیقی برای جذاب کردن صحنه نواخته می شه)
...............پپتکتو ای.....گوم...گوم............دجی علی نمی دونم چی چی..........پپتکتو ای............

هر دو به طرف پسره حرکت می کنن....پسره می پیچه توی یه کوچه ی فرعی و جاستین و بلیز کماکان دنبالش می کنن
ناگهان بلیز و جاستین سرعتشونو کم می کنن...یعنی چه اتفاقی افتاده بود...

بلیز و جاستین:
بله درسته رز زلر اوون پسررو توی یه چشم به هم زدن گیر می اندازه......
رز:آقای بلیز باید کارو به کاردون بسپاری


در راه(تیم دوم)
گروه هلگا به محل حادثه مرسن.هلگا شروع به در زدن می کنه...
خانم کهنسالی در رو باز می کنه ....بنظر می رسید که خیلی مشوش باسه..
هلگا :ما ازFBI مظاهم شما شدیم مثل اینکه برای شما مشکلی پیش اوومده.

خنم:بله..من یه تابلو اثرلئوناردو داوینچی به نام لبخند مونالیزا دارم که این تابلو در اوایل قرن هزارو انری در ناکجا اباد کشیده شد.این.....
هلگا:بسه بابا برو سر اصل مطلب

خانم:اوون با من حرف می زنه...
هلگا رو به پنه لوپه می کنه و بهش می گه....:
_پنه لوپه این خانم مخترم رو به اتاقشون ببر و ....

پنه لوپه اوونو به طبقه ی بالا می بره تا حافظشو اصلاح کنه و ارتیکوس و بیل و هلگا به طرف تابلو می رن
بیل:به نظر من از طلم اواداوداکارا استفاده می کنیم
ارتیکوش:ای هیچی نوفهمه
بیل:شما که می فهمین بگین چه بکنیم؟
ارتیکوس:از طلسم اکسپکتو پانترونوم استفاده می کنیم
هلگا و بیل:

هلگا:بابا دست بردارین....الان درستش می کنم....
هلگا به طرف تابلو می ره و اوونو از روی دیوار بر می داره و از وسط می شکنه
هلگا:حالا خوب شد

بیل و ارتیکوس:
هلگا:ما موریت ما که تموم شد باید بریم وزارتخوونه
بیل و ارتیکوس و پنه لوپه:بریم

و اینطور شد که به طزف وزارتخوونه حرکت کردند.



Re: اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ پنجشنبه ۱ دی ۱۳۸۴
#4
ناگهان در زده شد.
بلیز:بفرمایید
ناگهان در باز شد و بلیز کسی رو دید که اصلا انتظار دیدنشو نداشت....اون شخص کسی نبود جز ...جز جاستین

جاستین:سلام جناب رئیس....صبر کن ببینم من شما رو جایی ندیدم....نه...تویی بلیز...حالت چه طوره رفیق

بلیز:بد نیستم جاستین.تو چه طوری؟
جاستین:بد نیستم.کم پیدایی رفیق.

می دونی که من مشغله کاریم زیاد شده و.......راستی خوشحال شدم که تو رو اینجا دیدم...اوومدی برای استخدام دیگه
جاستین:تو راه وزارتخونه بدم...با خودم فکر کردم که ای کاش رئیس اشنا در اد...خدا رو شکر مثل اینکه ارزوم براورده شد
بلیز که در حال گشتن فرم ثبت نام بود به جاستین می گه:

_از کجا با خبز شدی که ما به کارمند نیازمندیم
جاستین:داشتم ساندویچ خوراک می خوردم که ناخداگاه نگاهم به کاغذ ساندویچ افتاد منم سریع پیگیر این قضیه بشم تا بتوونم معاون تو بشم.....نظرت چیه پسر
بلیزکه صورتش سزخ شده بود سرشو پایین انداخت و به جاستین گفت:
_راستشو بخوای....نمی دونم چه جور بهت بگم....تو دیر اوومدی...یکی دیگه پست معاون منو گرفت.
جاستین که به نظر دلخور می اوومد رو به بلیز کرد و گفت:
_حالا اشکالی نداره نمی خواد خودتو ناراحت کنی....من می رم دنبال یه کار دیگه

جاستین به بلیز سری تکون داد و خواست که از در خارج بشه که ناگهان بلیز گفت:

_جاستین .بی وفا دیگه دوستم نداری...بابا من که نگفتم کاری برات نداریم اتفاقا من نیاز به افراد ماهر و خوب زیادی دارم....خوب این نشد یه پست دیگه بهت می دم فعلا بیا این فرمو پر کن.

جاستین:باشه رفیق می دونستم که منو رد نمی کنی...حالا بگو ببینم معاون ما کی هست.....
بلیز که از جواب دادن به این سوال تفره می رفت گفت:

_حالا چه پستیو می خوای؟
جاستین که متعجب شد کفت:چرا جواب منو نمی دی .پرسیدم معاون ما کیه؟
بلیز:خوب راستشو بخوای ...هل...هلگاست

جاستین:شوخیه جالبی بود..ههه...ههه....
بلیز:من شوخی نکردم جاستین هلگا معاون هست
جاستین:نه... (در این لحظه جاستین از پشت به زمین می افته و بیهوش می شه

بعد از حدود یه ساعت بی هوشی در وزارت خونه بالاخره جاستین به هوش اوومد وبا نگاه بهت زده ی بلیز روبرو شد
بلیز:چی شد بابا ما رو ترسوندی...

جاستین:مگه نمی دوونی اوون منو توی ژاندارمری هاگزمید بیچاره کرده بابا این چرا دست از سر کچل ما بر نمی داره؟
بلیز:گذشته ها گذشته مخور غم گذشته

جاستین به ارامی از زمین بلند می شه و رو به بلیز می کنه و می گه:
_اگر یه بار دیگه اوون به من گیر بده من استعفا می دم تنها به این شرط وارد گروهتون می شم.
بلیز:باشه..به اون میگم یه مقدار رعایت حالتو بکنه

جاستین:راستی حقوق ما که دست اوون نیست...هان...هان....هان....؟
بلیز:نه چه طور مگه؟
جاستین:مگه خبر نداری.......خانم هلگا ه تنها از کل حقوق من کم کردن بلکه پولم از من گرفتن
بلیز:نه نگران نباش...حالا بیا این فرموپر کن

جاستین:نه من وقت ندارم....می دونی که اگه هلگا به فهمه من اوومدم اینجا پوست از سر من می کنه......خودت فرم منو پر کن..من همه جوره پایم
بلیز:باشه...پس فعلا بای تا بعد
جاستین:بای



=============================
این داستان ادامه دارد



Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ سه شنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۴
#5
ناگهان در ژاندارمري باز مي شه و جاستين مثل يه موش اب كشيده وارد ژاندارمري مي شه

جاستين:يه خبر مهم براتون دارم
هلگا:اول من......
و هلگا شروع به تعريف اتفاقات چند ساعت گذشته مي كنه . در اخر نقشه اي كه كشيدرو به جاستين شرح مي ده.....

هلگا:نظرت چيه؟
جاستين:خووبه اما...اما راستشو بخواي يه كمي ديره
هلگا:اي يعني چه؟

جاستين بدون حاشيه ميره سر اصل مطلب و مي گه:
_تا چند دقيقه ي ديگه تام و سالازار به همراه هوادارانش به ژتندارمري حمله مي كنن.و تنها بيل ميتوونه مارو نجات بده

بليز و سيبل:

هلگا از اينكه نقشش شكست مي خوره عصباني مي شه و همه ي بجه ها رو جمع مي كنه و مي گه:
_بچه ها ما تا آخرين نفس در مقابل اوونها مي جنگيم و نابودشون مي كنيم.

هلگا در حال صحبت بود كه ناگهان صدايي از بيرون ژاندارمري مياد.همگي به طرف پنجره مي رن و به بيرون نگاه مي كنن اما هيچ اتفاقي نيفتاده بود گويي پرنده پر نمي زد.هوا كماكان ابري بود و بارون با شتاب بسياري مي باريد

ناگهان از طرف سلول هاي مرگ خواران صداي فرياد و دست زدن بلند مي شه.همه ي افراد روشونو بر مي گردونن و به سلول ها نگاه مي كنن.

يكي از مرگ خوار ها:اخرين لحظات زندگيتونه..ههه......
ديگري:سالازار مي كشتتون...مخصوصا تو رو هلگا....ههه

بليز عصباني مي شه و به طرف مرگ خوار ها مي ره و مشتي به صورتش مي زنه...
_اخ......نه ......بووم

همهي مرگ خوار ها ساكت مي شن

بليز:حالا اين دفعه هركي حرف بزنه خوونش پاي خودشه.

هلگا بليز رو كه خيلي عصباني بود به كناري فرا مي خوونه و بهش مي گه:ماهنوز اميد داريم و ما اميدمون به بيل هست كه به همراه ارتش به ما كمك كنه.

يكي از مرگ خوارها كه صداي اوونها رو مي شنوه ميگه:
_اينا همش خواب و خياله...ارباب ما رو نجات ميده.
بليز:مطمئني
_اره عوضي
بليز:به من مي گي عوضي....پس بگير
_اخ.....
بليز:بازم كسي هست.......
اون در حال صحبت كردن بود كه ناگهان در با شدت باز مي شه.....

بليز و هلگا و سيبل و جاستين:
هلگا:باورم نمي شه.آلبوس.......

دامبلدور:بيل به من خبر داد و من به همراه محفل ققنوس به اينجا اوومديم

بليز:ايول بيل حقا كه معاون بودن كمته.
جاستين:

هلگا شروع به شرح دادن تمام رويداد ها مي كنه و محفل رو از ماجرا اگاه مي سازه

البوس:خوب شد حالا مي توونيم اوونا رو غافلگير كنيم.... و به اين ماجرا خاتمه دهيم.....پس حالا به نقشه ي من گوش بدين.







========================
اين داستان ادامه دارد



Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ پنجشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۴
#6
در کافه ی خانم رز مرتا....
رزمرتا:اه...دوباره سروکلشون پیداشد...
سالازار:سلام
رزمرتا زیر لب می گه:سلامو مرگ......

سالازار به همراه تام به طرف یه میز می رن و روبروی هم می شینن و شروع به صحبت می کنن.
سالازار:من انتقاممو از اوون دختره می گیرم....هنوز منو نشناخته.....من برای کشتن اوون لحظه شماری می کنم....

تام:نگران نباش ارباب این شتریه که دم خوونه ی همه می خوابه.
سالازار:خفه شو......من می خوام انتقام بگیرم....

تام:من یه فکری کردم...البته نمی دونم عملیه یه نه(این قسمت برای جذابیت بیشتر حذف می شه)

-----------
در ژاندارمری

بلیز و جاستین در حال بازی شطرنج هستن.بلیز هم طبق معمول داره به هلگا در انجام کارها کمک می کنه.سیبل هم تو ابدار خوونه در حال درست کردن چایی هست.

جاستین:تا دو حرکت دیگه کیش و ماتی.
بلیز:خواب دیدی خیر باشه.

جاستین:خواهیم دید
بعد از چند دقیقه

جاستین:دیدی گفتم مات می شی.
بلیز:تو کلک زدی.من قبول ندارم تو کلک زدی
جاستین:حقیقت تلخه

جاستین داشت با بلیز جروبحث می کرد که ناگهان هلگا از دفترش خارج شد و با صدای دست بچه ها رو به طرفش خووند

هلگا:بچه ها خسته نباشین البته می دوونم که هیچ کاری نکردین مگه نه بلیز
بلیز که صورتش سرخ شده بود سرشو پایین انداخت

هلگا:خوب بریم سر اصل مطلب.باید بگم که دامبلدور از من خواسته که کل نظم دهکدرو در اختیار بگیرم...من هم به کمک هرچه بیشتر شما دوستان نیازمندم...برای همین از شما می خوام که به فعالیت های خودتون بیش از بیش ادمه بدین..

جاستین میون حرف هلگا می پره و می گه:ها..اینی که گفتی یعنی چه؟

هلگا که عصبانی شده بود سر جاستین فریاد می زنه و می گه:
یعنی اینکه باید به گشت در دهکده بری...حالا فهمیدی

جاستین:مگه تو نگفتی که حرفام همش شوخی بوده.
هلگا:گذشته ها گذشته

جاستین:باشه پس من می رم خوونه مراقب پدر و مادم باشم.
بلیز:این کلکا قدیمی شده داداش....

هلگا:خوب بچه ها شما الان باید از این مرگ خوارا بازجویی کنین
جاستین و بلیز الان شما می رین از لوسیوس باز جویی می کنین
فهمیدین

جاستین و بلیز:بله قربان
هلگا:پس دست بکار بشین

جاستین و بلیز به طرف سلول لوسیوس می رن
جاستین زی لب به بلیز می گه:من که بالاخره استعفا می دم
بلیز:تو هم که یا داری میری یا داری استعفا میدی

جاستین:حالا بذار بریم از لوسیوس باز جویی کنین.




========================
این داستان ادامه دارد


اهم اهم من خیلی وقته می بینم که این تاپیک اینجوریه و به روش قدیمی
فلانی:سلام
بهمانی:منم سلام
و... این جوری پست می زنن یه کم به توصیف صحنه به پردازید جایی که داره اتفاق می افته رو شرح بدین این روش مکالمه ای خیلی قدیمی شده امید وارم از این به بعد پست های بهتری ببینم


ویرایش شده توسط آنتونين دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۴ ۲۲:۳۸:۵۰


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ سه شنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۴
#7
ادامه....
جاستين:بابا هموون مايک بهتر بود اين هلگا فکر مي کنه کيه.هموون روز اول از حقوق من کم کرد...من که ديگه به حرفاش گوش نميدم تازه مايک از ما انقدر کار نمي کشيد....اه....
اين دختره ي مغرروره تازه به دوران رسيده....فکر مي کنه کيه....

بليز:انقدر غر نزن بابا.خوب اوونم حق داره ديگه...اوون بايد از اين دهکده محافظت بکنه و دامبلدور به اوون اعتماد کرده.

جاستين که اصلا حوصله نداشت با بليز کلکل کنه روشو بر مي گردونه و به راهش ادامه مي ده.

بعد از چند دقيقه...

جاستين:من که حوصله ندارم...دارم مي رم خوونه...بليز فعلا باي
بليز:کدوم گوري ميري.....هلگا به ما اعتماد کرده و از ما خواسته که در اين دهکده گشت بزنيم

جاستين:اولا که گفتم دارم مي رم خوونه دوما هم نمي خواد انقدر احساس مسئوليت بکني....هلگا هر دو تامون رو گذاشته سر کار
بليز:باشه تو برو...منم اگه هلگا رو ديدم بهش مي گم که....

جاستين حرف بليز رو قطع مي کنه و مي گه ساکت باش سپس روشو بر مي گردونه و به طرف خوونه اش مي ره..

بليز که به حرفي که هلگا زده بود پايبند بود تنها به راه خودش ادامه مي ده...

ناگهان صدايي از کافه ي خانوم رز مرتا بلند مي شه.بليز چوب دستيشو از جيبش بر مي داره و به طرف کافه مي ره....

بليز در کافرو رو به ارامي باز مي کنه و با صحنه ي بسيار عجيبي روبرو مي شه.....

سالازار به همراه نوه اش ولدمورت در کافه نشستن و مرگ خوارا هم دور اوونو گرفتن.

ولدمورت:سالازار من به وصيتت عمل کردم و با اين جامعه مبارزه کردم و در راه تو قدم نهادم...اي ارباب حالا تو سرور ما خواهي بود
سالازار:مي دونم پسرم تام.....تو جانشين خوبي براي من بودي و البته خواهي بود....

ناگهان در حاليکه بليز داشت به حرفهاي اوونا گوش مي داد جاستين با صداي بلند اوونو صدا مي زنه و مي گه ....
_رفيق منو ببخش نبايد تو رو تنها ميزاشتم...هرچي فکر کردن نتوونستم کنار بيام و تو رو تنها بذرم حالا برگشتم ....راستي چرا....
بليز حرفشو قطع مي کنه و مي گه:
_ساکت شو......نمي بيني دارم به حرفاشون گوش مي دم....
جاستين:به حرف کي؟......نه
بليز:چي نه؟
جاستين: پشت سر....تو....نگ...نگاه....ک...ن
بليز رو شو بر مي گردونه و مي بينه که سالازار به همراه تام توي چشماش ذل زدن




-----------------------------------------
اين داستان ادامه دارد


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۳ ۱:۵۴:۴۸


Re: نسل بعد مثل ما هرى پاترى مىشه؟
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ پنجشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۴
#8
شما مي خواين چيو ياد بدين.همه چي زود گذره.هري پاتر هم تا هفت-هشت سال بيشتر دووم نمي ياره.اينو مطمئن باشين.شما هم دو سه روز اول از تمووم شدن هري پاتر ناراحتين.بعد از مدتي يادتون مي ره.
در سالهاي بعد از ما چيزهاي ديگري چاي هري پاترو مي گيرن.



Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ دوشنبه ۷ آذر ۱۳۸۴
#9
جاستین:صدای چی بود
بلیز:نمی دونم...اما صدا از طرف شما بود.
هلگا:خدا به خیر بگذرونه...شون هم به طرف شمال رفته....

مایک:احتمالا با هم در گیر شدن...باید بریم کمکشون...جاستین
و بلیز همراه من میان و هلگا و سیبل از بیل.....راستی بیل
کجاست؟
جاستین:نمی دونم تا یه دقیقه ی پش که اینجا بود

هلگا:احتمالا به طرف صدا حرکت کرده...باید بریم کمکش
مایک:هلگا درست میگه...پس هلگا تو همراه ما بیا وسیبل
تو هم لر ولدمورتو بنداز تو حبس کنار رفیقش لوسیوس بعدشم
به سمت ما حرکت کن.
سیبل:باشه قربان...شما برید من هم با بهترین سلاح خود یعنی گوی پیشگو میام
جاستین:عجب سلاحی...ما بدون اوون هیچیم....
سیبل:مسخره می کنی؟
مایک:وقت تنگه باید بریم

جاستین رو می کنه به بلیزو می گه
_این مایک هم صورت می شه ها...فکر می کنه کیه...خیلی
مغروره
مایک:بلیز یالا بگو جاستین بهت یواشک چی گفت..ها...ها...ها
بلیز:گفت که شما ادم مغرور وودخواهی هستید
مایک:که این طور...وقتی انداختمش بیرون می فهمه چه جور قضاوت کنه
جاستین در حالیکه خیلی عصبانی به نظر می اوومد زیر لب به بلیز گفت:
-خیلی نامردی

هلگا:وقت جرو بحث نیست باید حرکت کنیم
مایک به همراه هلگا و بلیز وجاستین به طرف شمال که به جنگل بزرگی ختم می شد

حرکت کردند...هوا کاملا تاریک شده بود
مایک به همراه یارانش به طرف جنگل در پیش بودند

جاستین:به نظر من یه کاسه ای زیر نیم کاسس...مگه میشه هری به راحتی لرد ولدمورت رئ گیر بندازه
بلیز:حالا کی نظر تو رو خواست

جاستین:شیطونه می گه...
بلیز:شیطونه خیلی بی جا می کنه....
جاستین:پس بگیر
بلیز:اخ...می زنی..نوش جوونت
جاستین:اخ..خیلی نا مردی

مایک:بس کنین دیگه اگه یه تیر نثارتون بکنم دیگه مقل شگو گربه به هم نمی پرین
مایک در حال فریاد زدن بود که ناگهان شون انها رو صدا زد

هلگا که هیجان زده شده بود گفت:حالت خوبه ما نگران شده بودیم
شون که خسته به نظر می رسید گفت:اره
هلگا:تعثیبشون کردی؟

شون:اره اما..اما همهی اینا نقشه بود تا بتونن لوسیوسو نجات بدن
مایک:اوه...نه...سیبل الان تو پاسگاس
جاستین:باید بریم کمک سیبل چون الان داره با مرگ خوارا مبارزه می کنه...
مایک:پس بیل کجاست؟..به هر صورت باید بریم کمک سیبل بعد به دنبال بیل می گردیم

انها شروع به حرکت کردن بودند که ناگهان صدای بیل به گوش رسید که
بسیار واضح بود .اودر خواست کمک می کرد



=====================
این داستان ادامه دارد



Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ جمعه ۴ آذر ۱۳۸۴
#10
خارج از بحث

از این به بعد شخصیت مایکل به جاستین تغییر کرد.
در ضمن مایک رئیس پاسگاه و جاستین کاراگاه آن میباشد.
اشتباه نشود دیگر







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.