خورشید در حال غروب بود آسمان به رنگ نارنجی در آمده بود
چندین ابر به شکل پرهای قو در آسمان به چشم می خوردند
کلاغ های سیاه رنگی به دور کوه ها می چرخیدند و شکل های عجیبی را درست می کردن.
جنگل حسابی به عالم تاریک پیوسته بود و مرموز به نظر می آمد .
فاوسیت در پنجره نشسته بود و به منظره زیبای روبرویش خیره گشته بود. دلش از غصه پر بود آهی از اعماق وجودش کشید
هم اتاقیش وارد شد و گفت:فاوسیت چته؟
فاوسیت که از افکارش خارج می شد گفت:ها؟....وقتی به غروب آفتاب نگاه می کنم یادم به خانوادم می افتد.
رز که داشت موهای بلند و طلاییش را شانه می کرد از داخل آینه نگاهی به چهره غم زده فاوسیت کردو از جایش برخاست و به پشت فاوسیت کوبید:هی دختر بخند بابای تو به خاطر شاد بودن تو و خانوادش جنگید حالا تو نشستی اینجه واسه من آبقوره می گیری؟قیافت شده عین عاشقای شکست خورده.
فاوسیت لبخندی زدو اشک هایش را پاک کرد و از جایش برخاست و گفت:تو هم بس که موهاتو با برس من شانه کردی آخر کچل می شی.
رز با تعجب به شانه نگاه کرد و گفت:اوا!!!!آخه آدم وقتی قیافه تورو که انگار از تابوت در اومدی می بینه نمی فهمه چی کار می کنه.
فاوسیت که بالشی را از روی تختش بر می داشت و به طرف رز پرت می کرد با خنده گفت:که من از تابوت در اومدم ؟تازه نفهمیدی که من خون آشامم بنده خدا.
رز که با جیغ به طرف دیگر اتاق می دوید گفت:نه نه منو نخور خواهش می کنم.
و یه بالش بر داشت و برای دفاع زد تو سر فاوسیت اونم جاخالی داد و محکم خورد تو سر آنیتا و بالش پاره شد وپر هایش ریخت روی سرش.
فاوسیت و رز با شرمندگی به آنیتا نگاه کردند آنیتا اخم کرد و چپ چپ نگاهشون کرد داخل شد فاوسیت و رز که نگاه هم میکردند کنار رفتند.
آنیتا آرام و با اخم به طرف تختخواب فاوسیت رفت نوچ نوچی کرد و بالشی برداشت و یک دفعه به طرف رز حمله کرد و بالش را زد تو سرش.
تا حدود 45 دقیقه دنبال هم می کردن و جیغ جیغ می کشیدند آخرش هر سه نفرشان روی زمین نشستند. دیگر جانی نداشتن.
آنیتا با نفس نفس:فاوسیت این مال تو هست یه دعوت نامست بعدا" بازش کن .
فاوسیت با لبخند نامه را گرفت و تشکرکرد هر سه دراز کشیدن و به خنده های خود ادامه دادند.
فاوسیت نصفه شب بیدار شد و چون خوابش نمی برد بلند شد و مشغول خواندن دعوتنامه شدکه درباره ی عضویت در ارتش الف دال بود .حسابی خوشحال شد و ذوق کردوبا خودش اندیشید فردا صبح می روم و عضویتمم را اعلام می کنم.
ناگهان صدایی رشته افکارش را پاره کرد.
....کنت دراکولا لطفا" بخوابید و بزارید منه بدبخت هم بخوابم.
فاوسیت از رز خندید و به رختخوابش رفت و به این موضوع اندیشید شاید از این راه بتواند انتقام پدرشو بگیرد.
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++
امیدوارم خوشتون بیاد.
خب خب خب! متن خوبی بود، یه متن ساده و کم هیجان، و در عین حال زیبا! خوشم اومد! البته هنوز در پاراگراف بندیت باید تجدید نظر بکنی! چند تا متن از مک بون پشمالو رو بخونی، دستت می یاد! در گل متن خوبی بود! فضاسازی داشت، سوژه هم داشت و در کل خیلی آروم و خوب بود! البته، من توی ریون هستم و مسلما نمیتونم تو خوابگاه گریف باشم! در هر حال، مهم اصل پسته و اینکه خوب نوشته بودی! البته، من ازت میخوام که بتر از اینها توی ارتش فعالیت بکنی، چون میدونم که تواناییش رو داری! و در ضمن، هم باید در تاپیک ارتش دامبلدور که در هاگوارتزه فعالیت کنی، هم باید در خانه ی 13 پورتلند که در محفل ققنوسه، پست بزنی! منتظر فعالیت خوبت هستم! اینم آرمت: http://i1.tinypic.com/1zqbnr9.jpg