هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۳
#1
سلام
واااااااااای! من آخرین باری که اومدم اینجا سال 85 بود! میدونید علت اینکه درخواست رمز جدید دادم و دوباره وارد سایت شدم چی بود؟ اینکه بتونم برای فن فیکشن های اینجا نظر بذارم. چون ارزش تشویق کردن رو دارن.
باید بگم که از وقتی که رفتم فن فیکشن های اینجا خیلی پیشرفت کردن. شما واقعا عالی بودید. به هر دوتون تبریک میگم و امیدوارم که زودتر قسمت بعدی داستان رو بذارید


فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۷
#2
ببین من دقیقا" یادم نیست که اون تاپیک همین معرفی شخصیت بود یا نه .
(به احتمال زیاد همین بود )ولی اونجا افراد در قالب یه نمایشنامه خودشونو وارد یه تالار می کردن می رفتن پشت تریبون و در باره ی خودشون در حضور دیگر افراد ایفای نقش توضیح می دادن این پست من فکر می کنم توسط آلبوس دامبلدور اون زمان تایید شد و من وارد ایفای نقش شدم .
بعدشم چطور منو یادت نیست من تو تیم گریفیندور دروازه بون بودم همبازی خودت با هم جام کوییدیچ رو بردیم با اندرومیدا و جسیکا و رون و استرجس و ............اصلا" ولش کن .

یادم نمیمونه برای همین پرسیدم. ممنون


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۴ ۱۸:۳۰:۱۵

فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۷
#3
سلااااااااااااااااام به سایت گوگوری خودم (منظورم خودمون بود )من هم مثل هر جنایتکاری که به محل جنایت خودش برمی گرده به سایت برگشتم امیدوارم که دلتون برای من تنگ شده باشه اگه می خواین از اینحرفها بزنین که باید بگم خیلی ممنون اگه هم نمی خواین بازم می گم خیلی ممنون . خب حالا دوباره مثل قدیما معرفی شخصیت :
نام کامل : تدی سوروس اسنیپ
سن :سال پنجم هستم .
گروه : گریفیندور (بابام بالاخره یه روز منو به این خاطر دار می زنه )
شکل ظاهری : موهای سیاه و چرب و چشمهای میشی رنگ و پر فروغی دارم . و برخلاف بابام قرمز می پوشم (ردای کوییدیچه )
چوبدستی : چوب سپیدار با مغز موی دیو سفید
جارو : پاک جارو
سپر مدافع : یه کوچولوضایع است (بابا همش با اون گوزنش واسم کلاس می ذاره )خب.........نخندینا .."خر مگس ". اه قول دادین نخندین . علاقه مندیها : دروازه بانی کوییدیچ و .........بابایی .
توضیحات اضافی : عرض شود حضور انورتون که بعد از ازدواج لیلی و جیمز بابای ما سرخورده شد اینقدر ضایع خورد تو پرش که ولدمورت هم فهمید یه طوری شده. بعد ذهن خونی کرد و (از همون موقع بود که بابای من افتاد دنبال یادگیری ذهن بندی ) اولش که فهمید بعد و گفت بابا زودتر باید ازدواج کنه تا لرد بفهمه که فکر اون خون لجنی رو از سرش بیرون کرده . بعد بابا رو مجبور کرد با یکی از مرگ خوارهای تازه کار (دختر خاله ی لوسیوس مالفوی )ازدواج کنه (که نه اون می خواست نه بابا )بعد از به دنیا اومدن من توی یه جنگ مادرم به دست مودی کشته شد بعد ماجرای پیشگویی پیش اومد و بابا دوباره به فکر لیلی افتاد و............بقیه اش رو هم که خودتون می دونید .

دارم بال در میارم که دوباره با شناسه ی قبلی ام دارم میام سایت و همش رو هم مدیون کوییرل جونم


تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۴ ۱۲:۳۲:۱۱
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۴ ۱۸:۳۰:۰۸

فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷
#4
متاسفانه من پست صفحه ی اولو خوندم. اگه لازمه بگین تا با کلمات جدید بنویسم. ولی لطفا همینو قبول کنین.
ارادتمند . تدی اسنیپ



فعلا برای ورود به ایفای نقش بازی با کلمات و کارگاه لازم نیست. میتونی مستقیم بری معرفی شخصیت! البته اگه لازم بود تایید کنم، پستت تایید می شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۲ ۲۲:۲۴:۱۵

فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷
#5
خواب- روشن- باران- خسته- چوب دستی – مرغ – نوشیدنی کره ای – طلسم – شنل نامرئی – ولدمورت
(هاگوارتز – سالن عمومی گریفیندور)
باران با سر و صدا به پنجره می خورد. نور بی رمق شومینه قسمتی از صورت هری را روشن کرده بود. شنل نامرئی کنار پایه ی صندلی افتاده بود. هری به کاغذ پوستی اش خیره شده بود. ولی آنرا نمی دید. مرغ اندیشه اش کیلومترها دورتر از آنجا در کنار ولدمورت پرواز می کرد. رون در صندلی کناری فرو رفته بود. همین طور که چرت می زد نوشیدنی کره ای اش آرام روی سینه اش می ریخت.
هرمیون که کمی موهایش به هم ریخته بود به هری تشر زد: حواست کجاست مقاله تو بنویس. با این وضع درس خوندنت جلوی ولدمورت سر دو ثانیه کله پا می شی.
هری غرید: واقعا ممنونم. خیلی روحیه گرفتم.
هرمیون پشت چشمی نازک کرد و نگاهش به رون افتاد. لیوان را از لای انگشتان بی حالش بیرون آورد و روی میز گذاشت. کتابهای او را جمع کرد و توی کیفش چپاند. با دست به شانه اش زد و گفت: پاشوبرو سر جات بخواب.
رون غرغری کرد. بیدار شد و تلوتلو خوران به طرف پله ها رفت.هرمیون چوب دستی اش را بیرون کشید و یک طلسم هدایت کننده روی او اجرا کرد.
_ با این مستقیم می ری طرف تختت. و رو به هری گفت: بنویس دیگه.
هری گفت: نمی تونم. منم می رم بخوابم.
هرمیون براق شد.: تو که هنوز مقاله تو کامل نکردی.
_ مگه رون کرده بود. اون حتی یک کلمه هم ننوشته. از لحظه ای که از تمرین کوییدیچ برگشته همش چرت زده.
هرمیون زمزمه کرد: تکالیف اون کامله.
هری با عصبانیت گفت : تو براش نوشتی؟
هرمیون سرخ شد و خودش رو به مقاله اش سرگرم کرد. آروم گفت: آخه خیلی خسته بود.
ولی ناگهان از جاپرید : وای یادم رفت ....
و به طرف پله ها دوید. اما قبل از اینکه به اونها برسه صدای گرومپ بلندی به گوش رسید .
هری وحشت زده گفت: چی شد؟ هرمیون در حالی که از پله ها بالا می دوید گفت : یادم رفت درو براش باز کنم.


فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵
#6
شب بود ظلمت در یکی از کوچه های تنگ محله ی فقیر نشین لندن حکمفرما بود . فقط نور سوسوزن یک کافه ی قدیمی قسمتی از زمین خیس از باران کوچه را روشن می کرد .صدای جرو بحث چند مرد به گوش می رسید.
کمپانی برادران وارنر تقدیم می کند
در به شدت باز شد و مرد جوانی با لباسهای مندرس از کافه بیرون پرت شد. او با مشت و لگد به در می کوبید : هی اوستا من پنج ساله که برات کار می کنم عوضی. تو نمی تونی به این آسونی منوبندازی بیرون.
صدایی از درون کافه پاسخ داد : حالا که تونستم. مرد جوان لگد محکمی به در زد : لعنتی .
به کارگردانی تدی اسنیپ
مرد با لحن نرمتری گفت: گوش کن اوستا به جون اون دختر خوشکلت تقصیر من نبود. حداقل حقوقمو بده شب یه گوری بخوابم. سه پوند از شکاف در بیرون افتاد.
و با هنرمندی جیمی براون
مرد با درماندگی روی زمین نشست . به سه اسکناس مچاله شده که زیر باران خیس می شد نگاهی انداخت . سرش رو روی دستهاش گذاشت و آهی کشید.
( دوربین به طرف آسمون می ره. کلمات درخشانی روی آسمان ابری نقش می بندد: )
غریبه
بازیگران:
آلبوس دامبلدور
مینروا مک گونگال
تام گتز
* * *

با لگدی که به پهلویش خورد از جا پرید. نور صبحگاهی چشمانش را زد.
_ هی جیمی مگه نگفتم گورتو از اینجا گم کن؟
جیمی با عصبانیت از جا بلند شد. مستقیم توی چشمای ریز مرد زل زد. آروم گفت: باشه.دارم میرم. و پشتش رو به مرد کرد .
مرد گفت: بهتر . دیگه دوست ندارم ولگردایی مثل تو دور و بر دخترم بپلکن.
جیمی از خشم لرزید. برگشت و محکم با مشت توی صورت مرد کوبید و شروع به دویدن کرد. مرد در حالی که بینی خون آلودشو گرفته بود بر سر رهگذران فریاد کشید : بگیریدش . اون آشغالو بگیرید.
جیمی سر پیچ در حالی که می خندید برگشت و برای مرد دست تکون داد. تا سر خیابون دوید. کسی دنبالش نبود. نفس نفس زنان به دیوار تکیه داد.
***
جیمی با ناامیدی به سه پوند توی جیبش دست کشید . دو ساعت طولانی بود که او روی نیمکت پارک لم داده بود و به مردم که با عجله به سمت مقصدشون می رفتن چشم دوخته بود. با بی حالی مسیر پرنده ی کوچکی رو که جلوش پرواز می کرد دنبال کرد. این دیگه چه جور پرنده ایه؟ اه .. یه جغد. بدشانسیام تکمیل شد. اون اصلا اینجا چیکار می کنه . ناگهان صدای تیر اونو از جا پروند. او بهت زده به جغد در حال سقوط چشم دوخت. برگشت و پشت سرشو نگاه کرد.
پسرکی با تفنگش آنجا ایستاده بود. جیمی فریاد زد: چرا این کارو کردی؟ پسر نیشخندی زد و گفت : داشتم تفنگمو امتحان می کردم. ببخشید. فامیل شما بود ؟ خدا رحمتش کنه.
جیمی اونو هل داد و غرید : عوضی.
جغد رو جایی بین علفا پیدا کرد. خون گرمش قسمتی از سینه شو پوشونده بود. کمی اون ورتر کاغذ لوله شده ای افتاده بود. جیمی آنرا برداشت و باز کرد. بعد از چند لحظه نامه رو بست. به دور و برش نگاهی انداخت تا ببینه کسی به او زل نزده باشه. تند و تند سه بار صلیب کشید و آروم زمزمه کرد: یا مریم مقدس.
***
جیمی با نگرانی کنار باجه ی تلفن ایستاده بود.همون جایی که توی نامه نوشته شده بود محل ملاقات.جیمی کم کم داشت فکر کرد که حسابی سر کارش گذاشتن.یک ساعت تمام بود که به هر عابری زل زده بود. حالا دیگه خسته شده بود و داشت قید صد گالیون طلا رو می زد .معلوم نبود واحد پول چه کشوریه ولی هر چی بود طلا بود. ناگهان مردی که کلاه بزرگی سرش گذاشته بود جلو آمد و با تردید گفت: ببینم شما رو تصادفا پروفسور ریچارد تامپسون نفرستاده؟
جیمی هول شد و گفت: من معذرت می خوام آقا . شما رو نشناختم. بله من توسط نامه ی پروفسورتامپسون اینجا هستم. از دیدنتون خوشحالم.
مرد گفت: من هم همین طور . مطمئنم که انتخاب پروفسور حتما خوبه آقای....
جیمی لبخند ملیحی زد و گفت: براون. جیمی براون.
_ من هم پروفسور همیلتون هستم. معلم ماگل شناسی. البته معلم سابق . حالا دیگه بازنشسته شدم.از این به بعد شما استاد ماگل شناسی هستید. شما باید یک فشفشه باشید .
جیمی در حالی که در دلش به این لغت مسخره می خندید گفت: ام م م م .... بله. من همون هستم.
پروفسور چیزی شبیه یک بلیط و یک گوی سرد رو در دستش قرار داد.
_این بلیط شماست و این طلسم هم به شما اجازه ی عبور از سکو رو می ده. روز خوش.
جیمی گفت : هی پروفسور یه لحظه صبر کنید. بلیط کجا؟
***
جیمی برای چندمین بار به سکو دست کشید . مطمئنا هیچ راه مخفی ای وجود نداشت. غرید: لعنتی . و لگدی حواله ی سکو کرد. اما پاش به راحتی عبور کرد.با خودش گفت: رمزش همینه. سرعت.
چند قدم عقب رفت و شروع به دویدن کرد. به طرز معجزه آسایی از سکو رد شد. جیمی فریاد کشید : هورااااااااااااااا .
وقتی به خودش اومد حدود دو هزارچشم جوری به اون زل زده بودند که انگار با مازیک قرمز روی پیشونیش نوشته بودن : من یه دیوونه ی زنجیری هستم.
***
جیمی سعی داشت بدون این که کسی متوجه بشه با یه انگشت ظرف وسوسه انگیز بستنی رو به طرف خودش می کشید دامبلدورچند ذقیقه به جیمی خیره شد بعد با نگرانی نگاهی به مک گونگال کرد. مک گونگال گفت:شما رو پرفسور همیلتون فرستاده؟
جیمی از لای دندانهای کلید شده اش گفت:بیا دیگه....
مک گونگال بلند تر گفت:پروفسور...؟؟؟
جیمی از جا پرید : چی؟ ها همون یارو ..اسمش همیل...همیلتون بود .
دامبلدور گفت : شما باید ماگل شناسی درس بدید برای کلاسهاتون چه برنامه ای دارید .
_راستش برنامه های بزرگی دارم .ولی متا سفانه سری هستن .جیمی لبخندی زد وادامه داد : شما که انتظار ندارین ما اسرار کارمون روبرای شما فاش کنیم.
یه دفعه ظرف بستنی از جلوی جیمی حرکت کرد و به طرف آخر میزشتاب گرفت .
جیمی با عصبانیت فریاد کشید : کی این ظرف رو برد؟
صدایی از ته سالن جواب داد:ببخشید لازمش داشتین؟ چند ثانیه بعد ظرف بستنی روی صورت جیمی فرود اومد.
*****************
جیمی چند نفس عمیق کشید. زمزمه کرد : می ری اون تو و مودبانه مثل یه معلم با وقار سلام می کنی . خودتو معرفی می کنی و کمی در مورد درست توضیح می دی. جیمی سعی کرد این فکرو که همیشه از معلمای مودب بدش میومده از سرش بیرون کنه.
قلب جیمی به شدت در سینه اش می تپید. آروم در رو باز کرد و وارد شد.
بعد از اینکه با کلی تپق خودشو معرفی کرد یکی از بچه ها ازش پرسید : پروفسور درس امروز چیه ؟
جیمی به فکر فرو رفت.
***
پروفسور مک ایوان در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود در دفتر آلبوس دامبلدور را به شدت باز کرد. مدیر مدرسه رو به پنجره ایستاده بود. با آرامش پرسید: پروفسورمشکلی پیش اومده؟
مک ایوان تقریبا فریاد کشید: این وقاحته. چنین بی شرمی ای در تاریخ هاگوارتز سابقه نداشته. اون احمق داره کوییدیچ رو نابود می کنه.
دامبلدور لبخندی زد و گفت: به نظر من اون احمق فقط داره بچه ها رو شاد می کنه.
_ شما متوجه نیستید. اون داره توی هاگوارتز یه ورزش ماگلی به بچه ها یاد می ده.جایی که قراره بهترین جادوگرای دنیا تربیت بشن.
_ بله. اما من فکر می کنم بهترین جادوگرای دنیا هم احتیاج به کمی تفریح دارن.
پروفسور با عصبانیت دو چندان در رو به هم کوبید و بیرون رفت.
دامبلدور با لبخندهنوز بچه ها را تماشا می کرد. آرزو کرد که ای کاش کمی جوان تر بود.
***
جیمی عکسی را بالای تخته آویزان کرد.
_خوب بچه ها کی می دونه این چیه؟
تام گتز پسرک عینکی که همیشه ساکت بود با شرمندگی دستشو بالا گرفت.
_ سینماست قربان .
عالیه تشویقش کنین.
لبخند محوی روی لبهای پسرک نقش بست.
الکس که خیلی با غرور نشسته بود گفت: معلومه که یه خون فاسد می دونه اون چیه.
***
این ضبط صوته . با استفاده از اون ماگلا موسیقی گوش می کنن و. خوب اصیلا دستشونو بگیرن بالا.
این اولین بار بود که الکس سر کلاس جیمی با شور و اشتیاق دستشو بالا می گرفت.
چشمان جیمی از شیطنت برقی زد و گفت: خوب الکس تاهفته ی دیگه وقت داری که توی هاگوارتز کارش بندازی.
الکس گفت: نه .من به وسایل ماگلی دست نمی زنم.
جیمی گفت : خوب حدس می زدم که عرضه شو نداشته باشی. تام تو می تونی ؟
هنوز تام دهنشو باز نکرده بود که الکس گفت: خودم این کارو می کنم.
جیمی لبخندی زد و ضبط صوت رو به او داد.
***
در دفتر دامبلدور همه ی معلمها دور هم جمع شده بودند مک ایوان گفت:شما که می دونستید اون یه ماگله چرا گذاشتید دو ماه تموم اینجا درس بده ؟
اسپراوت گفت:این وحشتناکه اون بچه ها رو به شهر برده تا قوانین راهنمایی رانندگی رو بهشون یاد بده .
مک گونگال سعی کرد اونا رو آروم کنه :ما هممون اینا رو می دونیم از شما خواستیم بیاین اینجا که به ما بگین باید با اون چی کار کنیم ؟
مک ایوان گفت:این که پرسیدن نداره اخراجش می کنیم.
فلیت ویک گفت:ولی بچه ها خیلی اونو دوست دارن نمی شه بدون دلیل اخراجش کرد .
دوباره همه با هم شروع به حرف زدن کردند .
مک گونگال گفت:خیلی خوب ما یه رای گیری از معلما جلوی چشم بچه ها توی تالار اصلی ترتیب می دیم تا اگه اخراج شد کسی نتونه اعتراض کنه.
***
همه ی معلما توی جایگاه نشسته بودند و منتظر اومدن جیمی بودند جیمی در حالی که چمدونش آماده بود وارد شد و سر میز هافلپاف نشست دامبلدور گفت:تشریف نمیارین پرفسور ؟
جیمی لبخندی زد و گفت:نه اینجا راحتترم . _بسیار خوب
***
رای گیری تازه تموم شده بود بچه هادور جیمی حلقه زده بودند دامبلدور گفت:خیلی خوب حالا رای ها رو می خونیم و مشخص می شه پرفسور براون می تونن به تدریسشون توی مدرسه ادامه بدن یا نه.
دستی شانه ی جیمی رو فشرد اون سرشو بالا گرفت و با دیدن الکس لبخند غمگینی زد .
._خوب یه رای موافق و .........1..2...3..4..بله سیزده رای ممتنع.
_یییوههههههههههههههوووو
صدای ضبط صوت در سالن پیچید: پرفسور براون بهترین معلم دنیاست.


فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۹:۰۸ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
#7
مری با آرامش گفت من میدونم کیه
ملت :کیه
مری :رفت و پرده رو زد کنار
همه در حال سکته ....
ملت :نههههههههههه
تدی :آره
جسی :تد مگه نمرده بودی؟
تدی:نه . من صحنه ی مرگم رو بازسازی کرده بودم . تا بچه هام رو امتحان کنم.
منظورم اینه که مری رو امتحان کنم
عزنزم مری تو به من وفادار بودی.....
(بجه ها اینجایی که ما هستیم برای آخرین بار پخش میشه من توی جو اونم)
اینجا تا یکی دو روز نمی یان سریع میکشنش


فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
#8
ساعت هفت و نیم صبح .تمرین اول:
پاتریشیا روی یه چارپایه مقابل سکوی نمایش نشسته بود.
پاتی: ببخشیدا . ولی قرار بود فیلم بازی کنیم ها!!!
مری: تو دوربین داری؟ تو فیلم بردار داری؟ تو صدابردار داری؟ تو.....
پاتی در حالی که لبخند می زد: نه.
مری فریاد کشید: پس تئاتر بازی می کنیم. موافقی .مگه نه؟
پاتی توی یک بوق فریاد زد: سه دو یک . اکشن.
پرده ی قرمز کنار رفت. ..... یک روز در مدرسه ی هاگوارتز............
توماس وسط صحنه پریدو دو تا تخته رو به هم کوبید و فریاد زد: سکانس داخلی . دفتر آلبوس دامبلدور.
هری با ناراحتی و آشفتگی بسیار وارد دفتر آلبوس دامبلدور شد. زانو زد و در حالی که دستش را در موهایش فرو می برد از ته دل فریاد زد: آه ...استر...یعنی دامبلدور...من چگونه می توانم این همه سختی را تاب بیاورم؟ و آرام زمزمه کرد: استر ریشت کج شده است. آنرا صاف بنما...
پاتریشیا نعره کشید: کات. گریمور.... کجایی؟ این چه وضعشه ؟ این چه ریشیه؟
تدی دوان دوان از پله ها بالا دوید. بعد به چسبی که توی دستش بود نگاه کرد و گفت: این دیگه چیه برای من خریدین؟ من با این امکانات کار نمی کنم.
لوییس در حالی که عینکشو از روی صورتش برمی داشت گفت : حالا خودتو ناراحت نکن .
تدی پشت چشمی نازک کرد و گفت: کار آدمو می برن زیر سئوال .
استرجس به ریشش دست کشید و گفت: به ریش من کوتاه بیا. ریش در دست استرجس ماند. پاتی دوباره عربده زد: درستش کن.
ساعت یازده صبح .تمرین دوم.
سکانس داخلی دفتر تریلاونی .
هری با ناراحتی و آشفتگی بسیار وارد دفتر تریلاونی شد. زانو زد و در حالی که دستش را در جیبهایش فرو می برد از ته دل فریاد زد: آه... مری ....یعنی تریلاونی ...من چگونه می توانم این همه سختی را تاب بیاورم؟
تریلاونی موهای وزوزی بنفشش را کنار زد و گفت: اولا چرا داد می زنی؟دوما خوب برو با ولدمورت بجنگ. بعد یه شیشه ی خالی نوشابه برداشت و گفت: من در گوی بلورینم می بینم که تو پیروز می شوی. برای پیروزی باید معصومیوس دستیار ارشد من را با خود ببری. او به تو کمک خواهد کرد.
تومی فریاد زد : چرا نمایشنامه رو تغییر می دید؟ دوستان خواهشا بدیهه سرایی نکنین.
مری گفت: ایششششش. خوب معصومه هم دوست داره بازی کنه.
توماس کمی فکر کرد و گفت: باشه. می تونه نقش ناجینی رو بازی کنه.
تدی گفت: آره. بهشم میاد..
مری دهنشو باز کرد تا فریاد بزنه. اما صدای جیغ دیگری در سالن پیچید. آرشام با لباس خفاشی و دندانهای دراز خون آلود وسط صحنه اومد. پاتریشیا توی بوقش داد زد: تدی این چه ولدمورتیه؟ این که شبیه بابای خودته.
####
دوستان عزیز من اسم همه رو نیاوردم. بقیه ی نقشا رو خودتون تعیین کنید


فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۹:۳۵ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵
#9
حالا که تلفن بازیه منم بازی.
اسنیپ توی مغازه نشسته بود که تلفن زنگ زد
اسنیپ : بله
از توی گوشی دود میاد بیرون ..
یه آقای ناشناس: الو سلام ببخشید از دفتر یه گروه تروریستی مزاحمتون میشم رئیس عالیقدرمون فرمودند اگه تا فردا صبح مغازتون رو پس نگیرین .....
اسنیپ: چی ؟اصلا به شما چه مربوطه مغازمه اختیارشو دارم .
همون یارو تروریسته:ببین داداش اگه واسه همه لاتی واسه ما شوکولاتی .فقط دو راه داری یا مغازه رو پس می گیری یا با پولش یه مغازه ی قشنگ برای پسرت می خری .
اسنیپ :این جمله ی آخری رو یه دور دیگه تکرار کن .
اون مرد جمله رو تکرار کرد
اسنیپ :تدی تویی؟
تدی: ا...بابا چه طوری شناختی من عینک آفتابی زده بودم تازه یه روزنامه هم جلوم بود .
اسنیپ :زود پاشو بیا مغازه. و گوشی رو محکم روی تلفن کوبید.


فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵
#10
1: به جون مادرم من هدی رو نمی شناسم. لااقل فامیلشو بگین شاید پیداش کردیم. یادمه قدیما یه نمایش عروسکی بود با برادرش هادی توش بازی می کرد.الان نمی دونم مشغول چه کاریه.شاید هم توی سایت باشه. احتمالا مشغول پست زدنه.اصلا به من چه ؟
2:
ترنسیلوانیا
گریف یونایتد
آجاس
3:
ادامه کلاس:
ایگور: خوب بچه ها کلاس تمومه. تا کلاس بعدی خداحافظ.من بر می گردم. حتما. هاااا(تریپ سنجد. سنجدو که می شناسین؟ همون که با خاله نگاره. شناختین؟ ایول.)
بچه ها : خداحافظ همین حالا به یاد اون همه تردید.به یاد....(ببخشید قاطی کردم.)


فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.