هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
تنها دانش آموز اسلیترین.

1. تو یه رول سعی کنید به ذهن یکی نفوذ کنید. خلاقیت به خرج بدید و روی سوژه سازی، شخصیت ها و توصیف به شدت کار کنید.(20 نمره)

- لعنت به این مدرسه ی لعنتی! توروخدا! من چجوری برم توی ذهن یکی دیگه؟ لااقل یه ذره درس میداد بعد تکلیف عملی میخواست.
در زمان طی کردن حد فاصل درب تالار اسلیترین تا نزدیک ترین مبل، الاف جملات بالا را همراه با کمی اضافه کردن آب دهانش ادا کرد. با صورت برافروخته دسته ی کاغذ هایش را روی میز روبه روی کوبید.

- یه ورد! فقط یه ورد؟ اخه ادم چجوری با یه ورد بتونه ذهن طرف رو بخونه. مسخره است.
الاف درون مبل فرو رفت. مغزش خالی بود. بدون هیچ فکری، به آتش روبه رویش خیره شد تا بلکه صورتی از توی آتش دربیاید و کمکش کند. ولی حیف که هیچوقت آرزویش به حقیقت نپیوست.
- عه؟ این چیه توی آتیش؟
خب ظاهرا ما اشتباه کردیم و ارزوش براورده شد. الاف نیم خیز شد و با اشتیاقی فراوان به آتشدان و صورتی که حالا توی آن بود خیره شد.
- اینکه علافه! قطعش کن ارتباطو.
ولی خیلی دیر شده بود. الاف صورت ویولت را شناسایی کرده بود. حداقل الان ایده ای داشت تا به ذهن چه کسی نفوذ کند. حالا خود هاگوارتز میخواست ویولت در چنگش بیوفتد. اول آن معجون عشق که اشتباهی توسط هکتور سر کشیده شده بود و حالا ذهن خوانی!
سریعا دسته کاغذش را برداشت و به سوی کتابخانه روان شد.

کتابخانه ی مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز.
-این نیست، اینم نیست. اَه...
- دنبال چیزی هستی پسرم؟
ایرما پینس به الاف نگاه میکرد. چند دقیقه ای بود که به کتابخانه اومده بود و حالا تمام قفسه ها را بهم ریخته بود.
- دنبال کتابی درباره ی ذهن خوانی هستم.
- فکر کنم این خوب باشه...
الاف کتاب را از دست ایرما قاپ زد و سریعا از کتابخانه بیرون رفت و در ذهنش اولویت ها را تیک زد:
یافتن سوژه برای مخ زنی: تیک!
یافتن روش مخ زنی: تیک!
یافتن موقعیت جغرافیایی سوژه و گیر انداختنش: اهم!

خب حالا ویولت کجا بود؟

یکی از راهرو های هاگوارتز

ویولت بمب کود شیمیایی را از جیبش خارج و پرتاب کرد!

زیر همان راهرو

- شت! بوی چیه؟
- کود شیمیایی! فرار کنید.
ویولت دوان دوان از مهلکه فرار کرد و الاف قبل از اینکه بیهوش بشه بدنبال ویولت دوید. ویولت سرانجام از قلعه خارج شد و در کنار دریاچه ایستاد. الاف نفس زنان بهش رسید و سریعا چوبدستی اش را دراورد.
- لی جیلی منس!
جالب تر از اونی بود که فکرش رو میکرد. مانند این بود که درون قدح اندیشه رفته اید. ارتباطش کاملا با دنیای بیرون قطع شده بود و حالا در ذهن ویولت بود.
- علاف! من اینجام!
- یا مرلین! این توی ذهنشم همینطوریه؟
برایش بهتر بود بیرون می امد. اگر قرار بود علاف صدا شود و مورد تمسخر واقع شود بیرون می امد. به هر حال تکلیف پروفسور را انجام داده بود. تیک!
- کجا کجا؟ هستیم در خدمتتون!
- نههههههههه!
الاف گیرافتاده در ذهن ویولت (شایدم ویولت درون ذهن الاف بود؟) به هر طرف نگاه میکرد دشت قاصدک میدید.
- پول نمیخوام! فقط ولم کن!
ثانیه هایی بعد ویولت زبان درازی کرد و به سمت دریاچه روان شد و الافِ روی زمین را تنها گذاشت.

2. کاربردای ذهن خوانی رو همراه با توضیح بگید. (5 نمره)

شما فرض کن زبونت لال لرد بزرگ هستی! اگه میخوای ببینی اطرافیانت بهت دروغ میگن یا نه خیلی راحت میری تو ذهنشون. یا همون کاربرد نادری که توی کتاب بود. یه تصویر دروغی برای سوژه میسازی و فوقع ما وقع!
یا بر فرض مثال میخوای رمز گاوصندوق بودلر هارو پیدا کنی. میری توی ذهن ویولت. البته توصیه میکنم اینکارو نکنی!

3. بدترین خاطره ای که ممکنه وقتی یکی وارد ذهنتون میشه ببینه، چیه؟ با توضیح میخوام! (5 نمره)

خجالت بکش! خاطره ی خصوصی رو با شرح کامل میخوای؟ دِ بیا وارد ذهنمون شو دیگه. چه فرقی میکنه؟
یحتمل کیت اسنیکت رو میبینه روی کوهی از کتاب و در حال مرگ. نمیشه توصیفش کرد.
5 نمره؟ خیلی خب، توصیف میکنم:
زنی با موهای بلند روی کوهی از کتاب افتاده است. کتاه ها مانند یک جزیره از او در مقابل آب محافظت می کنند. رنگش پریده و دستش در دست من است. به چشمان من نگاه میکند. لبخندی میزند و برای همیشه چشمان زیبایش را می بندد.

شما الان و در این لحظه یکی به ذهنتون نفوذ کرده. چطوری سعی میکنید پرتش کنید بیرون؟ کامل توضیح بدید! (5 نمره، برای دانش آموزان رسمی)

اگه ویولت باشید که خو معلومه! اما اگه من باشم صحنه ی بسته شدن در رو هی توی ذهنم تکرار میکنم. تا یارو بره بیرون. فک کنم جواب ده! اگه نرفت با در های مختلف امتحان میکنم. بالاخره یکی جواب میده!



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۰:۰۴ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
نقل قول:
1. تو یه رول سعی کنید به ذهن یکی نفوذ کنید. خلاقیت به خرج بدید و روی سوژه سازی، شخصیت ها و توصیف به شدت کار کنید.(20 نمره)


نقل قول:
3. بدترین خاطره ای که ممکنه وقتی یکی وارد ذهنتون میشه ببینه، چیه؟ با توضیح میخوام! (5 نمره)



این رول ترکیبی از پاسخ سوال یک و سوال سه می باشد.

با چهره ای گرفته از کلاس خارج شد. هنرهای ذهنی همیشه برایش خط قرمز محسوب می شدند. به نظر او نفوذ به ذهن دیگران، شبیه به این بود که وارد خوابگاه غیر مختلط شوی، وقتی ملت به شیوه حوریان عالم بالا لباس به تن کرده اند.
برای آملیا سری تکان داد.
- میدونی بدترین بخش ماجرا تمرینشه. یعنی باید فضولی کنی یا بذاری فضولی کنن. فقط خوبه که مجبورمون نمی کنن با اسلیترینی ها تمرین کنیم. خب میدونی...
- یکی مثل تو چی داره که می ترسه یه اسلیترینی بفهمه؟ عاشق ریشای دامبلدوره؟

الین به او خیره شد. در حالت عادی، هیچکس یک دوئل را با ذهن روبی آغاز نمی کند. ولی خب کسی تضمین نکرده بود که این قرار بود یک دوئل عادی باشد.
- لجمینلس!

دراکو مالفوی انتظار هرطلسمی را داشت. برای اجرای هر سپری آماده بود. به هر چیزی فکر می کرد الا این یکی. به خاطر همین هم، فقط بهت زده به گویندالین خیره ماند.
الین مورگن، دراکو مالفوی را پسری از همه چیز راضی قلمداد می کرد. مغرور بچه پولداری که هیچ چیز در زندگی کم ندارد اما....
.
.
.
فریاد لوسیوس مالفوی در سر پسرچهار ساله اش می پیچید.
- اینا به تو ربطی نداره نارسیسا.
- مربوطه وقتی اینا توی خونه منن!
- من می تونم با هرکسی که می خوام باشم.
- من عروسک تو نیستم لوسیوس.
- نه معلومه که نیستی. عروسک من زن گرمتریه. همسر یه مالفوی بودن برات کافی نیس؟

پیش از آنکه گویندالین جواب نارسیسا و سیلی ای که نصیبش شده بود، دقیق ببیند با دیواری آجری مواجه شد.
- چطور جرات کردی گندزاده...
- ساکت شو مالفوی.

او چرخید تا از دراکو دور شود. به هر حال، جادو کردن در راهروها به اندازه کافی،عنصر جلب آرگوس فیلچ به آن سمت را از خود ساتع کرده بود. مخصوصا که جادو را خودش انجام داده بود.آملیا بازوی او را گرفت.
- چی میشه از یه ذهن اسلیترینی دید؟
- بیا اصلاً...

گویندالین فرصت اتمام جمله را پیدا نکرد چون دراکو مالفوی چوبش را به سمت او نشانه رفته بود. البته از پشت سر.
- لجیمینلس!
گویندالین در لحظه اول حتی متوجه طلسم هم نشد.و تصور کرد به خاطر اتفاقی که برای مالفوی افتاده، به مادرش فکر می کند.
فقط هشت سالش بود. برادر کوچکتر، حکم عروسک شیرینی را داشت که الین می تواند با آن بازی کند. پروازش دهد و او را بخنداند. هیچ وقت فکر نمی کرد که پدرش ناگهان به درون اتاق حمله کند و او و عروسک زنده اش را به قصد خروج از اتاق زیر بغل بزند.
- دد ولم کن. من می تونم راه برم.

پدرش توجهی نکرد. شاید اصلا نشنیده بود. او می خواست به همسرش برسد... به او کمک کند. ولی از ماگل های ابله هر چیزی برمی آمد. دیمیتری مورگن علاقه ای نداشت روی جان فرزندانش ریسک کند.
ولی هیچ تضمینی وجود نداشت که بگوید دیمیتری می تواند به موقع به همسرش برسد.
خانه ضد آپارات بود و مرد باید به حیاط منزلش می رفت. گویندالین، حتی اگر وخامت موضوع را درک نکرده بود می دانست که نباید بگذارد عروسک زنده اش، صحنه فرو رفتن خنجر را در قلب مادرش ببیند...
- لعنت به شما نفرین شده ها... لعنت به...
- کافیه مالفوی.

هیچکس هرگز گویندالین را گریان ندیده بود.
- اگه یه نفر، حتی یه نفر چیزی بفهمه...

مالفوی می دانست عاقلانه ترین اقدام سکوت است.

نقل قول:
2. کاربردای ذهن خوانی رو همراه با توضیح بگید. (5 نمره)


خیلی کارا میشه کرد.
میشه وقتی گند زدی بفهمی که خانواده ات فهمیدن یا نه.
می تونی تکالیف رو قبل از اینکه روی کاغذ بیان کش بری.
میشه شیطنت ها رو فهمید، خثنی کرد، حتی بیشترش کرد.
میشه بدون ایجاد کوچکترین صدایی تقلب کرد.
میشه جای خوراکی ها رو فهمید.
میشه طلسمی رو که طرف مقابل میخواد به سمتت بفرسته بفهمی.
میشه مناسب ترین زمان رو برای فرار فهمید.
میشه وقتی یکی نمی خواد حرف بزنه ازش بازجویی کرد.
میشه از ملت آتو گرفت.
میشه....

نقل قول:
4. شما الان و در این لحظه یکی به ذهنتون نفوذ کرده. چطوری سعی میکنید پرتش کنید بیرون؟ کامل توضیح بدید! (5 نمره، برای دانش آموزان رسمی)


این جوری که من در کتاب "ذهن امن" خوندم. برای رسیدن به مرحله اول چفت شدگی باید نقطه خالی ذهن رو پیدا کنیم. نقطه ای که از هر نوع تفکری، خالیه. فرقی نمی کنه خوب، بد، خنثی، عمیق یا سطحی.
رسیدن به اون نقطه در مراحل اول زمان بر و نیازمند تمرکز شدیده. اما با کمی تمرین ردی از جادو تا نقطه خالی به جا می مونه که کار رو برای رسیدن به اون و دفاع از ذهن آسون تر می کنه.
مرحله دوم رو استادان ذهن، به معماری کردن تشبیه می کنن. شما باید همه چیزهایی که براتون اهمیت داره، در اطراف نقطه آرامش ذهنتون جمع کنید و دورشون دیوار بکشید. دیواری که اشخاص از نزدیک شدن منصرف کنه. این دیوار می تونه یخی باشه... آتیشی باشه... آجری باشه...
هرچقدر قدرت شخص در انجام این جادوی ذهنی بالاتر بره دیوار قوی تره.
مرحله آخر اینه که شما مشتی از افکار سطحی و سبک خودتونو در اطراف دیوار قرار بدید. مثلاا شام چی داریم؟ هوا چطوره و چیزایی شبیه این. ولی باید دقت کنید از افکاری استفاده نشه که مثل ریسمان عمل کنن و شما با به یاد آوردنشون به سمت خاطرات مهم خودتون سوق داده بشین.


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۵

آلیشیا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۰ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۷:۲۵
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 140
آفلاین
1. تو یه رول سعی کنید به ذهن یکی نفوذ کنید. خلاقیت به خرج بدید و روی سوژه سازی، شخصیت ها و توصیف به شدت کار کنید.(20 نمره)


الیشیا همیشه دوست داشت وارد ذهن دیگران شود. به نظرش خیلی جالب میشد اگر متوجه شود که شخصی که با وی دوست است، چه فکری راجع به او دارد.
این موضوع کم کم براش حالتی جدی گرفته بود. برای همین به کتابخانه مدرسه رفت، تا شاید بتواند کتابی پیدا کند که ذهن خوانی را به او آموزش دهد.

قصد داشت بعد از کلاس ستاره شناسی به کتابخانه برود. از بس هیجان داشت کف دستاش عرق کرده بودند. به محض تمام شدن کلاس ستاره شناسی از پله ها پایین دوید وبه سمت کتابخانه رفت. البته آنچنان سریع میدوید که انگار پرواز کرده است!

بلاخره به کتابخانه رسید. کتابهای درسی اش را روی یک میز به حال خود رها کرد و به سمت یکی از قفسه های پر از کتاب های قطور رفت؛ دستش را روی اسامی کتاب های قدیمی کشید و اسامی را با صدای بلند برای خود خواند.
-معجون های خاص.
-زندگی نامه ی اساتید هاگوارتز...

کم کم داشت خسته میشد. فکر کرد شاید کسی کتاب مورد نظرش را برداشته است، اما همین که قصد خارج شدن را پیدا کرد، آستین ردایش به کتابی قطور گیر کرد.
-ای بابا!

الیشیا برگشت تا استینش را از کتاب ازاد کند، اما بعد چشمش به عنوان کتاب افتاد. پس به آرامی نام کتاب را زمزمه کرد. زمزمه کرد.
- آموزش خواندن ذهن و چفت شدگی...

دستانش را به آرامی بهم زد وکتاب را برداشت. روی جلد سیاه و چرمی اش پر از خاک بود. فهمید که کتاب مدت طولانی در همان نقطه فراموش شده است.

-تو اینجا چیکار میکنی؟

الیشیا با شنیدن این صدا از جا پرید.
به سرعت سر خود را به عقب برگرداند. طوری که مهره های گردنش به شدت به صدا در آمدند.
وقتی که آن شخص را دید، به سرعت آرام شد. دوست خودش، یعنی آنجلا بود.
-انجلا قلبم وایساد دختر، این چه طرزشه؟
-اینجا دنبال چی میگردی؟!

سپس سرک کشید تا ببیند چه کتابی در دست الیشیا است.اما الیشیا به سرعت کتاب را پشت خود مخفی کرد.
-ه... هیچی !
-اره جون خودت! چی تو دستته؟ بگو دیگه!

الیشیا وقتی دید که نمیتواند از پس دوستش بر بیاید، موضوع را برای او توضیح داد. سپس به همراه او به طرف یکی از میر های انتهای کتابخانه رفتند، نشستند و کتاب را جلوی خود گذاشتند و شروع کردند به خواندن آن. آلیشیا به سرعت همه نکات را فرا میگرفت، اما آنجلا نه.

- خب، بریم!
-کجا؟!

الیشیا جواب داد:
-من چند وقت پیش با یکی از دخترای خوابگاه اسلیترین دعوام شد. ومطمئنم اون یه رازی داره. من میخوام واسه تلافی هم که شده به ذهنش نفوذ کنم واون رازو بفهمم.

انجلا دستانش را بهم زد و گفت:
-تو معرکه ای دختر!

دست الیشیا را گرفت و او را به سمت جایی برد که مطمئن بود آن دختر اسلیترینی در آن زمان از روز، همانجاست.
وقتی به آنجا رسیدند، الیشیا وانجلا پیش همان دختر ایستادند. دراکو و دار و دسته اش، به همراه تعدادی دختر اسلیترینی دیگر نیز در آنجا بودند.
الیشیا وارد ذهن او شد، کار سختی نبود. فهمید که او دارد به چه چیزی فکر میکند. پس پوزخندی زد وگفت:
- پس که اینطور، اون دراکو رو دوست داره...

الیشیا به شدت شروع به خندیدن کرد.

انگشتش را به سوی آن دختر گرفت و فریاد زد:
- تو دارکو رو دوست داری!

دوباره زیر خنده زد. انجلا هم از شدت خنده سرخ شده بود. چشمان همه اسلیترینی ها از شدت تعجب از حدقه بیرون زده بود!
دختر اسلیترینی کم کم قرمز شد، سپس بدون هیچ حرفی دوید و از آنجا رفت. الیشیا هم به سرعت دست انجلایی که از خنده سرخ شده بود را گرفت و از انجا برد. رو به انجلا گفت:
- حقشه دختره احمق. حالا که اینطوری فرار کرد معلوم میشه من راست گفتم!

2. کاربردای ذهن خوانی رو همراه با توضیح بگید. (5 نمره)


-وقتی خراب کاری کنم ومامانم بفهمه میتونم ذهنشو بخوانم ومیزان عصبانیت شو بفهمم وبفهمم چه تنبیهی واسم در نظر گرفته شاید بتونم با انجام دادن کاری که دوست داره تنبیه کنسل شه.
2-بفهمم دوستم یا اونی که باهام صحبت میکنه چه نظری نسبت به من داره.

3. بدترین خاطره ای که ممکنه وقتی یکی وارد ذهنتون میشه ببینه، چیه؟ با توضیح میخوام! (5 نمره)

خوب معلومه وقتی دوستمو اذیت کردم .هرکی وارد ذهن من بشه میتونه این خاطره بدو ببینه که من دوستمو اذیت کردم و نظرش راجب من عوض شه.

. شما الان و در این لحظه یکی به ذهنتون نفوذ کرده. چطوری سعی میکنید پرتش کنید بیرون؟ کامل توضیح بدید! (5 نمره، برای دانش آموزان رسمی)

خوب معلومه به چیزایی چرتو پرت فکر میکنم تا طرف گیج بشه فوقش طرف خودش گیج میشه ودست برمیدار.اگه هم این طوری گیج نشد میگیرم میزنمش

"تمام"



ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۰ ۱۶:۲۵:۱۴

تا عشق و امید است چه باک از بوسه ی دیوانه ساز


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
1. تو یه رول سعی کنید به ذهن یکی نفوذ کنید. خلاقیت به خرج بدید و روی سوژه سازی، شخصیت ها و توصیف به شدت کار کنید.(20 نمره)

- بالاخره كه يك روز تلافي اين كارتو در ميارم.
- رون در خواب بيند پنبه دانه...
- حالا ميبيني جيني.
- مثلا ميخواي چيكار كني؟ كاري از دستت بر نمياد. تو كه آبروت رفته. ديگه كاري نميتوني بكني!
- حالا وقتي كه تلافي كردم ميفهمي. پس منتظر اون روز باش.

رون اين حرف را گفت و رفت. جيني از اينكه توانسته بود رون را سركلاس ضايع كند بسيار خوشحال بود. چند وقتي بود كه نقشه ي اين كار را ميكشيد و بالاخره موفق شده بود كه آنرا اجرا كند. مدتي از آن ماجرا گذشته بود ولي رفتار هاي رون كاملا تغيير كرده بود. كارهاي عجيبي ميكرد. رفت و آمد هاي مشكوك چارلي به اتاق رون، شك جيني را بيشتر كرده بود. صداي رون در ذهن جيني بار ديگر تكرار شد:
- حالا وقتي كه تلافي كردم ميفهمي. پس منتظر اون روز باش.

جيني تصميم گرفت كه ببيند رون و چارلي مخفيانه در حال انجام چه كاري هستند. روزها همينطور ميگذشت، اما جيني موفق نشده بود متوجه نقشه ي برادرانش شود.
يك روز جيني در حال تميز كردن اتاقش بود. اما با ديدن كتاب " خواندن ذهن و چفت شدگي" تصميم گرفت كه از طريق خواندن ذهن چارلي متوجه موضوع شود. پس به بهانه ي كمك خواستن از چارلي به اتاق او رفت.
- راستش چارلي، ميخواستم يكي از كتاباي بالاي قفسه رو بهم بدي. قدم بهش نميرسه.

چارلي فارغ از اينكه جيني قصد انجام چه كاري را دارد، به اتاق او رفت. اما همين كه وارد اتاق شد، جيني به سرعت به ذهن او نفوذ كرد. بعد از مدت ها گشت زدن در ذهن چارلي بالاخره متوجه نقشه ي آنها شد.
آنها ميخواستند وقتي كه خانوادگي به جنگل رفتن، جيني را براي ديدن چيزي به قسمت تاريك جنگل ببرند و در همان جا او را رها كنند. چون ميدانستند كه جيني بينهايت از تاريكي ميترسد.
پس جيني با عجله به اتاق رون رفت. رون با ديدن صورت گريان جيني از او پرسيد:
- چه اتفاقي افتاده جيني؟

جيني ميان گريه گفت:
- خيلي نامردي رون! واسه چي ميخواستي اون كارو بكني؟ واسه چي ميخواستي منو وسط جنگل تنها بذاري؟

رون با شنيدن اين كلمات بسيار تعجب كرد.
- تو از كجا خبر داري؟
- از كجاش مهم نيست. مهم اينه كه هميشه فكر ميكردم برادرم منو از تاريكي نجات ميده. اما اون ميخواد منو تو تاريكي تنها بذاره.

رون كه با ديدن جيني در اون وضعيت خيلي از كارش پشيمان شده بود، گفت:
- تو منو سركلاس ضايع كردي.منم نميتونستم كاري انجام ندم.
- خب واسه تلافي كردن ميتونستي تو هم منو سر كلاس ضايع كني. نه اينكه بخواي همچين كاري بكني!

رون با شرمساري از خواهركش معذرت خواهي كرد. سپس با شوخي رو به او گفت:
- پس از اين به بعد بيشتر مراقب كارات باش. چون اگه يه سوتي ازت پيدا كنم، ضايعت ميكنم ها!

و هر دو با هم خنديدند. جيني در دلش لبخند شيطاني زد. او از اين خوش حال بود كه توانسته بود با چهار قطره اشك الكي، رون را تلافي كردن منصرف كند.

2. کاربردای ذهن خوانی رو همراه با توضیح بگید. (5 نمره)

جيني با خودش فكر كرد كه ذهن خواني واقعا چه كاربرد هايي دارد. پس از مدت ها فكر كردن به نتايج زير رسيد:
-وقتي خراب كاري ميكنم، ميتونم به ذهن مامان مالي نفوذ كنم و ببينم كه خبر داره يا نه. اگر خبر داشت كه هيچي. وگرنه ميتونم برم خراب كاريم رو درست كنم.
- وقتي در آخرين جلسه كلاس " خواندن ذهن و چفت شدگي" از روي برگه ي رون و يا هرميون تقلب كردم، ميتونم وارد ذهن آرسينوس بشم. ببينم متوجه تقلبم شده يانه!

3. بدترین خاطره ای که ممکنه وقتی یکی وارد ذهنتون میشه ببینه، چیه؟ با توضیح میخوام! (5 نمره)


وقتي آرسينوس اين سوال را مطرح كرد، جيني با خودش فكر كرد كه اگر آرسينوس به جاي ريگولوس، به ذهن او نفوذ ميكرد حتما متوجه ميشد كه اون چند وقتيه كتاب چارلي رو برداشته. در اين زمان با صداي خنده كل كلاس جيني به خودش آمد و از هرميون كه كنارش نشسته بود دليل خنده ي دانش آموزان را پرسيد. و هرميون تنها با دست به چارلي اشاره كرد. جيني تا سرش را برگرداند با قيافه ي عصباني چارلي رو به رو شد. سپس هرميون گفت:
- وقتي كه توي فكر بودي، چارلي كنجكاو شد كه بدونه داري به چي فكر ميكني. پس بدون اينكه متوجه بشي وارد ذهنت شد. به همين خاطر متوجه شد كه تو كتابشو برداشتي.


4. شما الان و در این لحظه یکی به ذهنتون نفوذ کرده. چطوری سعی میکنید پرتش کنید بیرون؟ کامل توضیح بدید! (5 نمره، برای دانش آموزان رسمی)

هر چه تلاش كرد نتوانست از نفوذ دراكو به ذهنش جلوگيري كند. سعي كرد افكارش را به هم بريزد تا شايد دراكو نتواند چيزي بدست آورد اما نتيجه اي نداد. سعي كرد در ذهنش به دراكو فوش دهد بلكه عصباني شود و از ذهنش بيرون بيايد. اما باز هم موفق نشد. پس سريع پايش را بلند كرد و محكم به شكم دراكو زد. او كه انتظار چنين كاري را از جيني نداشت، غافلگير شد و روي زمين افتاد. جيني هم از اين فرصت استفاده كرد و ضربه ي محكم تري به او زد. سپس گفت:
- هيچ وقت سعي نكن به ذهن يك گريفيندوري نفوذ كني.

پايان




قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
اولین جلسه ذهن خوانی و چفت شدگی


نوگلان باغ دانش به سختی، با خستگی، و حتی گروهی با لباس خواب، به سختی خود را وارد کلاس کردند.
در ابتدا نظرشان به چیزی که جلب شد، این بود که کلاس تنها یک لوستر بزرگ داشت و البته پنجره ای نداشت، به جایش دور تا دور روی دیوار ها آینه نصب شده بود.

- حالا اگه تعجب و خوف کردنتون تموم شد بگیرید بشینید سر جاهاتون.

اینبار گردن و همزمان نگاه دانش آموزان به انتهای کلاس برگشت و چشمشان به استاد سیاه پوششان افتاد که نقاب زده بود، روی صندلی اش نشسته بود و پاهایش را هم با بیخیالی انداخته بود روی هم.
دانش آموزان آب دهانشان را قورت دادند و رفتند نشستند روی نیمکت هایشان.

- خب، کسی سوالی چیزی نداره؟

صدای سکوت دانش آموزان بر طبق روایات کر کننده بود!

- ماشاالمرلین همه دانشمند هستن، حالا که کسی سوال نداره با یه تست کوچیک کلاسو شروع کنیم. برای پایان ترمتون هم تاثیر داره.

سکوت قلب دانش آموزان شکسته شد و دست ها به سرعت بالا رفت.
- پروفسور؟ چرا کلاس شما جمعه ها تشکیل باید بشه؟ چرا دیکتاتوری مدیریت؟ چقدر خفقان؟
- پروفسور؟ آیا به نظر شما والا به مرلین وگرنه انشاالمرلین؟
- من همون مورد اول هستم پروفسور، چرا سری که درد نمیکنه باز آید به کنعان غم میخور؟
- خب فهمیدم بلدید سوال بپرسید. نپرسید دیگه. بریم سر درس. جلسه اوله، منم به شدت به آموزش در حین کار معتقدم، پس خودتون یه داوطلب بفرستید اینجا.

دانش آموزان به سرعت دانش آموزی لاغر، با موهای سیاه، که لباس خواب باب اسفنجی و حتی کفش های باب اسفنجی را به پا داشت، دست به دست فرستادند جلو و تکیه دادندش به میز معلم.
ریگولوس بلک از خواب بیدار شد. چشمانش را به سختی باز کرد و کمی با دستانش آنها را مالید.
- چی شده؟

قمه رودولف به سرعت از کنار صورتش گذشت، ولی او اصلا متوجه این موضوع نشد.

- چیزی نشده، به عنوان داوطلب آموزشی فرستاده شدی.
- کی منو آورد تا اینجا اصلا؟
- دراکو مالفوی بود اسمش.

ریگولوس دیگر فرصت نکرد صحبت کند، چرا که آرسینوس چوبدستی کشید و مستقیم به سمت او نشانه گرفت.
- طلسمی که امروز یاد میگیرید یه طلسم ساده فقط برای دیدن خاطرات اخیر شخص هست. به مرور طلسم های پیشرفته تر رو هم یاد میگیرید. وردش هم هست لیجیلیمنس، در بعضی موارد هم البته میگن لیگیلیمنس که حالا وارد این بحثا نمیشیم، شما مفهوم رو نگاه کنید.

دانش آموزان:

- آقا یه دیقه وایسا من ذهنم بهم ریختس، زشته همینطوری نامرتب بیای تو.
- برو باو لیجیلیمنس!

آرسینوس در عرض چند ثانیه خود را کشید بیرون و ارتباط ذهنی را قطع کرد.
- از جلو چشمم خفه شو برو دفتر مدیریت.

دانش آموزان:

- اهم... خب، همونطور که دیدید این بچه نتونست ذهنشو جمع و جور کنه و طبق چیزایی هم که من دیدم خیلی وضعیتش نابوده. شماها اینطوری نباشید. الانم یادداشت کنید تکلیفتونو واسه جلسه بعد.

تکلیف:

1. تو یه رول سعی کنید به ذهن یکی نفوذ کنید. خلاقیت به خرج بدید و روی سوژه سازی، شخصیت ها و توصیف به شدت کار کنید.(20 نمره)

2. کاربردای ذهن خوانی رو همراه با توضیح بگید. (5 نمره)

3. بدترین خاطره ای که ممکنه وقتی یکی وارد ذهنتون میشه ببینه، چیه؟ با توضیح میخوام! (5 نمره)

4. شما الان و در این لحظه یکی به ذهنتون نفوذ کرده. چطوری سعی میکنید پرتش کنید بیرون؟ کامل توضیح بدید! (5 نمره، برای دانش آموزان رسمی)


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۸ ۱۵:۲۱:۵۱


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
نمرات جلسه پنجم:

این جلسه بار آموزشی کلاس خیلی رفته بالا، متاسفانه من جلسات قبل درک درستی از آموزش نداشتم و به همه ی شاگرد ها توهین میکردم. امیدوارم این جلسه استاد خوبی باشم.

اسلیترین: 39

سیسرون هارکیس: 30


شگفت زدم کردی سیسرون .. این همینی بود که میخواستم.

فلورانسو: 30


تو بهترین تازه وارد تمام قرون و اعصاری فلورانسو تو در حد بهترین نویسنده های با تجربه سایتی.

مورگانا لی فای: 30


ظاهرا گفته بودین شناسه قبلی داشتین .. با شناسه قبلیتون چند بار رنک بهترین نویسنده ایفای نقش رو گرفتین بانو؟


هافلپاف: 36

رز زلر: 30


پیشرفت تو فوق العاده تحسین برانگیزه رز از پستت بی نهایت لذت بردم.

پاپاتونده: 30


پاپا تو یک قدیمی و با تجربه هستی و در ایفاهای زیادی بودی در نتیجه هیچ ایرادی به پستت وارد نیست.


گریفیندور: 42

نجینی: 30


مشخصه که خیلی برای پستت وقت گذاشتی نجینی نمره 30 واقعا برای پستت کمه اگه میتونستم 100 بهت میدادم. خوش به حال گریف که تازه واردی مث تو داره

لاوندر براون: 30


یک استعداد ناب گریفیندوری دیگه! شاهکار ادبی. حرفی برای گفتن نمیمونه.

تد ریموس لوپین: 30


از اونجایی که شما خودتون مدرس هستین من اصلا پستتون رو نخوندم چون به هیچ وجه ممکن نیست اشتباهی از دستتون در رفته باشه. 30 حلال تر از شیر مادر.

گیدیون پریون: 30


پستت خیلی طولانیه گیدیون => خیلی براش وقت گذاشتی => نمره ای کمتر از سی یعنی خوردن حقت و نادیده گرفتن تلاشت. خوش به حال محفل که همچین اعضای تازه وارد و خفنی داره.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
مورگانا چشم غره ای به دافنه رفت.
- میشه بشینی؟ تمرکزم از بین میره. دارم تکلیف کلاس پروفسور شکم.....ببخشییییید پروفسور بگمن رو مینویسم.

دافنه پوزخندی زد.
- حالا چی مینویسی؟

-هیچی بابا گفته یکی از خاطرات هنرهای ذهنی تون رو بنویسید.

دافنه پوزخند زد.
- زرشک! لودو هیچوقت اینقدر خوشگل حرف نمیزنه . حالا منظورش چی بوده؟

مورگانا خنده ای کرد.
- منظورش اینه که یه خاطره از چفت شدگی خودمون یا نفوذ به ذهن یکی دیگه رو بنویسیم و تو باعث شدی یادم بره میخواستم کدومو بنویسم سرکار خانم جنگل دود!

جمله آخر مورگانا عصبانی بود.دافنه خندید.
- حالا قبل از نوشتن اول برای ما تعریف کن بانوی آتش!

چشمهای مورگانا برقی زد. این لقب را دوست داشت بنابراین کمی راحت تر نشست.
- ببین قضیه برمیگرده به تابستون پارسال که ارباب بهم ماموریت داده بود یک خاطره خاص رو از دامبلدور کش برم. متنفرم که اینو اعتراف کنم ولی اون ریش دراز جادوگر بزرگیه! نه در سطح ارباب ولی به هر حال بزرگ! در هر حال،منم رفتم در این فکر که ای بابا چه گلی بر سرمون بگیریم( اینجاست که مورفین نامی میتونه ظاهر شه و بگه گل رس. حالا چرا رس؟؟؟ من چه میدونم برید از خودش بپرسید.... "راوی")

دافنه یقه مورفین را گرفت و از در بین الاتاقین شوتش کرد بیرون!
- خوب بقیه اش؟

- هیچی. دیگه منم رفتم یه لباس سفیـــــــد از اونایی که میزنه کورمون میکنه، از اون دختره فلفل قرض گرفتم ( منظورش جینیه...."راوی")( راوی جان بتمرگ..."مورگانا") بعدشم کلی برای خودم قیافه مثبت نما و از این داستانا درست کردم رفتم پیش دمبل! اولش که منو با اون رخت و ریخت دید، جا خورد. ینی یه کم دیگه زل میزد بهم کلا بی ریش میشد ( یکی نبود به این عاقا بگه پدر جان! به ریش نیس که ! به ریشه اس! "راوی") ( رااااااااااااوی!!!!!! "مورگانا") ( باشه... باشه.... الفرااااار "راوی")

اه چی میگفتم دافنه؟؟؟ اها نمیخواد بگی....
رفتم پیش دامبلدور و نشستم روی صندلی. اونم که حالا فکر کرده بود اوضاع عوض شده با اون لحن مهربان همیشگی که ادم وسوسه میشه بخاطرش، تک تک ریشاشو بکنه، با موچین!! بهم گفت:

- دخترم خوشحالم که کم کم داری مسیر درست رو پیدا میکنی. حالا بگو میتونم بهت کمک کنم؟

منم سعی کردم ادای این دخترای مثبت رو دربیارم بغض کردم و گفتم:
- ارباب.... اهم .....ینی تام ریدل تصمیم گرفته که جبهه شو عوض کنه ینی میدونید یه جورایی میخواد خوب شه و همه مارم خوب کنه ( حالا تو دلش: غلط کردم ارباب. به روح مرلین برا فرمان خودته ..." راوی") برای همینم....ینی میدونید منو فرستاده که ازتون کمک بگیرم! ( اره ارواح شکمم)

دامبلدور کاملا جا خورده بود. برای همینم گفتم :
- میتونید ذهنمو چک کنید باور کنید راست میگم پروفسور!

البته میدونستم اینکارو نمیکنه. ینی هیچکدوم از خوبها اینقدر شکاک نیستن! البته به جز اون چشم غورباغه ای! برای همینم گفت:
- نه من بهت اعتماد میکنم. اما تام چطور کمکی از من میخواد؟

یکمی من من کردم و گفتم:
- راستش.... اون از دعوای شما و پدر گیلبرت خبر داره.... اون میخواد بدونه شما توی اون موقعیت....

دامبلدور یه لبخندکی زد و گفت :
- خاطره شو بهت بدم؟

- نه نه خودم میتونم ببینم!

خوب این همون فرصتی بود که من میخواستم . چون برای ارباب مهم نبود اون با پدر گیل چکار کرده! ارباب اون خونه رو میخواست پس چوبمو در اوردم و به وسوسه آوادا زدن به پروفسور ریش غلبه کردم و ....
- لجمینلسی!

راستش خاطرات زیادی بود که میتونستم از ذهنش کش برم اما به نظرم همون خاطره خیلی مهمتر بود. ینی فکرشو بکن! داشت تا سرحد مرگ با پدر گیلبرت دوئل میکرد.... البته اینش مهم نبود....در واقع چیزی که باعث شد من توسط خودش از ذهنش و بعد از دفترش شوت شم بیرون و فورا برم پیش ارباب! فقط یه چیز بود.
- مگه سفیدا هم آدم میکشن؟؟؟؟
وقتی دافنه گیج به مورگانا نگاه کرد مورگانا به او پس گردنی محکمی زد
- دمبل مادر گیل رو کشته ! اکی؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۸ ۲۱:۵۰:۲۲

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۳:۲۴ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
مخش: خاطره ای خالی بندانه از خوندن ذهن یا چفت شدن توسط خودتون، برای بغل دستیتون تعریف کنید! توجه داشته باشید که باید خاطرتون شدیدا اغراق آمیز و غلو شده باشه به طوری که خودتون رو گولاخ جلوه بدید. توجه کنید که لزومی نداره به شکل محاوره و خاطره تعریف کردن بنویسید. رول سوم شخص هم کاملا مقبوله.

- پروفسور ... پروفسور!

به سرعت دنبال پروفسور دامبلدور دوید. آلبوس سرعت قدم های خود را بیش تر کرد. بالاخره بعد از چند دقیقه، نفس نفس زنان جلوی یک در کهنه ایستاد. خانه ی شماره ی 12 گریمولد تقریبا" خالی بود، نیمی از اعای محفل ققنوس در ماموریت بودند.

- بله پسرم؟ کاری داشتی؟
- شما کجایید پروفسور؟

همیشه دیدن پروفسور دامبلدور باعث شده بود گیدیون به فرمت در آید. با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد، پشت خود را به در کهنه کرد، ناگهان دستی روی دهانش قرار گرفت و او را به درون اتاق کشاند. در با صدای آرامی بسته شد، دست از روی دهانش کنار رفت.

- دزد! دزد! منو دزدیدند!
- هیس همه رو خبر میکنی بابا.

تدی دستش را مانند پرستاران مشنگ بر روی بینی اش گذاشت و گیدیون را یاد فیلم جادوگری " هیس دیوانه ساز ها جیغ نمیزنند. " انداخت. آلبوس دامبلدور در اتاقی 2 در 2 روبه روی آن دو ایستاده بود. از بالای عینکش نگاهی به تدی و گیدیون انداخت و گفت:
- خوبی پسرم؟
- بله پرف، آماده ی آماده. میخواید ماموریت بدین؟ ماموریت؟ ماموریت؟
- بله فرزند روشنایی، لطفا" گوش بده.
- تدی برو اون ور!

با شانه اش تدی را به سوی دیگر هل داد. تدی موی های فیروزه ای خود را مرتب کرد و به پروفسور نگاه کرد و گفت:
- پروف این میز چیه آوردین؟ همین جوری جا نمیشیم تو اتاق.
- ساکت باش تدی، پروف حتما" یه چیزی میدونه میزو آورده اینجا.

پروفسور دامبلدور به ریش بلند خود دستی کشید و یک نگاه به میز و یک نگاه به تدی و گیدیون انداخت،سپس به آرامی گفت:
- از اتاق برید بیرون فرزندانم.

تدی نگاهی به گیدیون درحال ویبره رفتن انداخت. هردو ببه آرامی از در اتاق خارج شدند. پروفسور از جای خود برخاست و در جایی که گیدیون و تدی ایستاده بودند جوراب پشمی را گذاشت. تدی بار دیگر لب به اعتراض گشود:
- پروفسور؟ جای مارو با جوراب پشمی عوض کردین؟
- خیلی پیشنهاد خوبیه پروفسور، من خودم با یه جوراب پشمی 4 تا مرگخوارو شکست دادم، تدی شاهده.
- چرا داری خالی میبندی؟
- تدی خجالت نمیکشی وجهه ی منو جلو پروف خراب میکنی؟

آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور، ( ) با وردی تدی و گیدیون را از یکدیگر جدا کرد و به گیدیون پریوت نگاهی انداخت، چند دقیقه ای در سکوت گذشت، بالاخره با لحنی پرسشی پرسید:
- جوراب پشمی پسرم؟ 4 تا مرگخوار؟
- بله پروف.
- میتونی بگی چطوری؟

گیدیون سرش را به علامت تایید تکان داد. ردای خود را مرتب کرد، چوبدستی خود را در آورد تا بتواند داستان خود را با آب و تاب خاصی برای شخصیت محبوب خودش، تعریف کند. بعد از دقایقی حس گرفتن، شروع به تعریف کردن ماجرا کرد.

- منو و تدی بین 4 تا مرگخوار محاصره شده بودیم. تدی خیلی ترسیده بودو هی اکسپلیارموس میفرستاد طرف مرگخوارا. من هی بهش میگفتم بابا یه پتریفیکوس بزن ولی ان قدر ترسیده بود، هی اکسپلیارموس میزد.
- چرا الکی میگی؟ من ...
- بزار داستانمو تعریف کنم تدی، بعد من هی افسون های که سمت تدی میومد را منحرف میکردم تا آسیبی بهش نرسه، بعد به یاد سخنان حکیمانه ی شما افتادم که گفتید زندگی بدون جوراب پشمی و نیروی عشق هیچه.

آب دهانش را قورت داد و به پروفسور دامبلدور نگاه کرد، آیا او حرف هایش را باور کرده بود؟ آلبوس با اشاره ی دست خواستار ادامه ی توضیحات شد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- ما همیشه یه جوراب پشمی تو جیبمون داریم، پس اونو کردیم تو سر یکی از مرگخواران، جنسش خوب بود پروف، فروشنده گفت از ازل تا ابد بهترین دوست من میمونه.
- آخه تو جوراب پشمیت کجا بود گیدی؟
- هیس تدی بزار ادامه بدم، بعد اونمرگخواره چون جوراب پشمی جلوی چشماشو گرفته بود، الکی هی طلسم میزد، اشتباهی روی یکی از مرگخوارا طلسم فرمان اجرا کرد که سومین مرگخوارو بکشه، اونم زد کشتش، موندن سه تا، بعد من یه جیغ کنگ فویی کشیدم و پرواز کردم روی شونه ی مرگخوار چهارمی رو با یه ضربه ی گیتار بیهوشش کردم.

تدی با فرمت به سخنان اغراق آمیز گیدیون گوش داد، زمانی که توضیح کارآگاه با تجربه به آن قسمت از ماجرا رسید دستش را گاز گرفت و با تعجب گفت:
- اِ اِ اِ چرا دروغ میگی؟ پروف گیدیون همین طور جو گرفتش چند تا طلسم بدون هدفگیری زد، شانسکی خورد به یکی از مرگخوارا بیهوشش کرد، بعدم از پنجره ی ساختمون پرید بیرون در رفت و جیغ کشید.

گیدیون چشم غره ای به تدی رفت. البته سخنان تدی درست مانند حقیقت نبود، او هرگز فرار نمیکرد، به نظر آمد تدی نیز قصد دارد داستان را با آب و تاب تعریف کند.

فلش بک، داستان واقعی

- تدی! کمک!

گیدیون دوان دوان خود را به تدی رساند و او را سپر خود کرد. 4 عدد سمندر غول پیکر به سوی او و تدی آمدند. تدی با تعجب به آن 4 سمندر خیره ماند سپس او نیز به سوی نزدیک در آن قسمت خانه ی گریمولد، یعنی انباری کوچکی هجوم برد، وقتی در را باز کرد تدی و گیدیون هردو به سوی در دویدند ولی در چاچوب آن گیر افتادند.

- برو اون ور، الان میرسن!
- خودت برو اون ور.
- پتریفیکوس توتالوس!

وردی که از چوبدستی او خارج شد به یکی از سمندر ها برخورد کرد و آن را بیهوش کرد، سمندر ها لب هایشان را لیسیندند و به سوی او و تدی رفتند. در نهایت با کمک زور، تدی و گیدیون به سرعت وارد انباری شدند و در را پشت سر خود بستند.

ویولت کلاه سمندری را در آورد و گفت:
- نگاشون کن، دست مریزاد تدی از تو انتظار نمیرفت داوش.

تدی و گیدیون به آرامی از انباری خارج شدند، تدی به سرعت یقه ی جیمز که درحال خندیدن بود گرفت و گفت:
- این ماجرا بین ما 6 تا میمونه. هیچ کس چیزی نمیگه.

پایان فلش بک

- ... و خلاصه من تدیو که از ترس گوشه ی سالن خودشو جمع کرده بود نجات دادم.
- پسرم؟ تو پرواز کردی؟ با کمک جوراب پشمی چند تا مرگخوارو بیهوش کردی؟ با کمک نیروی ذهنت مرگخوارا رو ترسوندی؟ فرشته ی تام را بی چشم کردی؟
- بله پروفسور.
- پس من تورو به یک ماموریت مهم میفرستم پسرم، تو تدی باید بمونی، به دخترم ویکی میگم بیاد یکم کمکت کنه. به لطف مرلین دیگه نمیترسی از تام و دوستاش.
-



ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
گگگ(گرگ گنده‌ی گریف)



مخش: خاطره ای خالی بندانه از خوندن ذهن یا چفت شدن توسط خودتون، برای بغل دستیتون تعریف کنید! توجه داشته باشید که باید خاطرتون شدیدا اغراق آمیز و غلو شده باشه به طوری که خودتون رو گولاخ جلوه بدید. توجه کنید که لزومی نداره به شکل محاوره و خاطره تعریف کردن بنویسید. رول سوم شخص هم کاملا مقبوله.

- بعد اون کوافلو دو دستی تقدیم لارتن کرد!

تدی اینو گفت و به پشتی صندلیش تکیه داد. ویکتوریا دستاشو زیر چونه زده بود و با اشتیاق وصف‌ناپذیری تدی رو تماشا می‌کرد.. گونه‌های دخترک به رنگ موهای پدرش در اومده بود.

- چی شده؟ :اسمایلی فامیل دور:

سیریوس که تازه وارد کلاس شده بود، بدون توجه به نگاه‌های خشمگین تدی، جفت پا پرید وسط خلوت این دو نو گل باغ دانش، صندلی ما بین تدی و ویکی رو کشید بیرون و همونجا سراپا گوش نشست.

- تدی داره خاطره‌ی بازی پارسال با اسلی رو تعریف میکنه.. میدونستی تدی استاد ذهن‌خونیه؟
- جون من راس میگی؟

تدی زیر چشمی نگاهی به ویکی کرد و گفت:
- نگفته بودم که ریا نشه!
- پسر انقدر متواضع؟ خب تعریف کن ببینیم چه خبر بوده.
- خب باشه حالا چون خیلی اصرار میکنی.. ویکی البته یه دور شنیده.. ببخشید تکراریه پرنسس!

ویکتوریا سرشو با حرارت تکون داد و گفت:
- نه، نه به هیچ وجه! همیشه شنیدنیه...

تدی یه چند لحظه همینطوری خیره به ویکی نگاه کرد که با بشکن سیریوس تمرکزش بهم خورد.

- رفیق چش چرونیو بذار واس بعد! خاطره‌تو بگو.
- هاااا.... آره... خب بازی با اسلی بود.. بارون شدید میومد.. دیوانه‌سازها هم بودن!

ویکی با تعحب گفت:
- اینو نگفته بودی!
- همم.. یادم رفت لابد! اونا باز آب روغن قاطی کرده بودن، اطراف هاگ دنبال مورفین گانت میگشتن.. آمبریج فرستاده بودنشون. ما همه تمرکزمون رو بازی بود.. مسابقه حیثیتی بود! استرجس گفته بود باید به هر قیمتی شده بازی رو ببریم.. خلاصه تازه بازی داشت گرم میشد که من صداهایی شنیدم!

سیریوس ابروهاشو بالا برد و منتظر موند تدی ادامه بده.

- اول فک کردم تاثیر دیوانه سازهاس. میدونین که٬بدترین خاطرات و اینا.. منم چوبدستیمو درآوردم ولی چوبدستی در آوردن همان و قوی‌تر شدن صداها هم همان!

ویکتوریا به آرنج به پهلوی سیریوس زد و ذوق‌زده گفت:
- اینجاشو با دقت گوش کن.

تدی لبخند کجکی زد و دستشو تو موهاش کشید.
- عزیزم، اونقدرا هم اتفاق خاصی نبود، مطمئنم واسه هر کسی ممکنه پیش بیاد.
- نه، نه... چرا فقط تو اون صداها رو شنیدی پس؟
- راستش برای خودمم سواله ولی تنها دلیلی که تونستم براش پیدا کنم اینه که جادو تو وجود من شاید قوی‌تر از بقیه است! حمل بر خودستایی نشه‌ها... ولی من بارها این سوالو از خودم پرسیدم که چرا فقط من اون صداها رو شنیدم و هیشکی دیگه نشنید؟!

و زیر چشمی نگاهی به سیریوس انداخت که به نظر می‌رسید حوصله‌اش داره سر میره. سرفه‌ای تصنعی کرد و ادامه داد:

- و من فهمیدم اون صداها، صدای افکار آدماست! شاید تاثیر هوا بود! شاید تاثیر دیوانه سازها! شاید جو ورزشگاه و شاید هم همه چیز با هم ولی من فهمیدم میتونم ذهن همه‌ی آدمهای توی زمین رو بشنوم یا بهتره بگم بخونم!
- بالاخره بشنوی یا بخونی؟‌
- سیریوس.. من داشتم ذهنشو میخوندم ولی امواج ذهنی که به من می‌رسید انقدر قوی بودن که انگار میشنیدمشون! و خب میدونی من خیلی سریع فهمیدم باید با این استعداد تازه کشف شده چیکار کنم.

سیریوس که توجهش داشت دوباره به ماجرا جلب میشد، پرسید:
- باهاش چیکار کردی؟

تدی دستش رو شونه‌ی سیریوس گذاشت، سرشو پایین انداخت و لبخند زد.
- حرکات بازیکنای اسلی رو پیش‌بینی کردم!
- واو!
- میدونی! اسلیا نمیدونستن از کجا دارن میخورن! چرا توپاشون به مقصد نمیرسه... چرا بلاجراشون به بازیکنای ما نمیخوره.. چرا حملات ما رو نمی‌تونن دفع کنن.. دلیلش البته واضح بود، چون..

ویکتوریا با حرارت جمله‌ی تدی رو کامل کرد:

- چون تو اون روز هم مهاجم بودی، هم مدافع، هم دروازه‌بان!
- راستشو بخوای ویکی.. من حتی جوینده هم بودم و قبل از جیمز فهمیدم جوینده‌ی اسلی اسنیچ رو دیده و بهش خبر دادم.
- و بدین ترتیب مفتضحانه‌ترین شکست گریف در تاریخ ثبت شد!

هر سه با شنیدن صدای چهارم که تازه به جمعشون ملجق شده بود، از جا پریدند. تدی با دیدن جیمز، سیگار برگش از دهنش افتاد و سریع خودشو جمع و جور کرد.

- جیمز؟
- تدی!‌ تو باز ۲ نفرو پیدا کردی که پارسال تو هاگ نبودن، شروع کردی؟ ببرمت پیش آمبریج از اون مجازات‌ها که بابام خیلی دوست داره به تو هم بده؟ ببرمت؟ بــبـــرمــــت؟ بـــــــبــــــرمــــــت؟

سیریوس که دونا‌تی‌اش افتاده بود، سری تکان داد و میز رو ترک کرد. ویکتوریا که با رفتن سیریوس دوناتی‌ کجش بالاخره با تاخیر افتاد، کتاباشو برداشت و کوبید پس سر تدی و از کادر خارج شد. تدی در حالی‌که سرشو می‌مالید، رو به جیمز گفت:

- ولی من استاد ذهن‌خوانی بودم!
- می‌دونم رفیق.. به اسلی هم بد باختیم، رو روحیه‌ات اثر گذاشته! پاشو پاشو باید ببرمت "صدای مشاور".

و تدی رو آرام آرام به طرف دفتر آمبریج هدایت کرد!



ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۸ ۰:۱۵:۱۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
توی کافه بوی ها پخش شده بود، از قهوه ی داغ گرفته تا نوشیدنی تند و آتشین، غذا های عجیب و غریب جادویی که باعث شده بود، کل فضا بویی شبیه محتویات معده ی هاگرید رو بگیره! دور یه میز چوبی دایره ای چند نفر نشسته بودند و یکیشون با چنان هیجانی داشت قصه سرایی می کرد که بقیه ی رفیقاش از دوش تف گرم لذت می بردند.

-اون مرده اصلا شبیه بقیه ی جادوگرا نیست؛ جای ردا کت شلوار می پوشه، بدون دست جادو می کنه! تازه شنیدم اینقدر پوستش تیره اس کسی نمی تونه چهره اش رو تشخیص بده.

ملت توی کافه:

مرد دور لباش با زبونی در ابعاد گردن زرافه خیس کرد و بعد ادامه داد:
-آره تازه من یه روز توی یه کافه نشسته بودم، اومد تو می گن نباید به چشاش نگاه کرد. می گن اگه به چشاش نگاه کنی، چشات از توی جاش ذوب می شه، من خودم یه نفر رو دیدم چشاش ذوب شد.

ملت توی کافه:

مرد نقال صورتش رو خاروند، یکم هیجان به صداش تزریق کرد و گفت:
-تازه کله ی کچلش رو نگفتم! می گن با اسمشو نبر نسبت داره، فقط یه رگش کشیده به آینه نفاق انگیز ... می گن اگه به سر کچلش نگاه کنی، بدترین اتفاقی که توی زندگیت می افته رو می بینی!

ملت توی کافه که کارشون از ناخن گذشته بود، شروع به خوردن انگشتاشون کردن. مرد نقال هم که چانه اش گرم شده بود، صداش رو یکم پایین آورد و گفت:
-تازه نمی دونین! همه ی جادوگرا صداش می کنن پاپا، خیلیا می گن این بابای همه ی جادوگراس! می گن مرلین رو زن این زاییده. می گن ولدمورت بچه ی کوچیکه اش بوده، به بی محلی کرده اینم اینقدر چیز شده ...

مرد نقال که در هر حالتی از ولدمورت می ترسید، یکم به دور برش نگاه کرد و بعد تصمیم گرفت سریع بحث رو عوض کنه، هنوز برای دیدن سریال "حریم کروشیو "خیلی جوان بود!

-آره... چیزه... می گن یه مار داره، سه تا ناجینی! اینقدر مارش گنده اس تا حالا صد تا آدم درسته رو قورت داده؛ اونم نه جدا جدا با هم! البته می گن وقتی عصبانی می شه این مارش رو گره می زنه، جای پاپیون استفاده می کنه!

یک نفر با من من در حالی که دستش تا آرنج توی دهنش بود، پرسید:
-او ناوق کاو او او ...؟

مردی که داشت از جادوگر عجیب نقل می کرد، همچین دستش رو بلند کرد، یه کشیده ی همچین پر آب (تو مایه های پرتقال شهسوار! ) گذاشت زیر گوش کسی که سوال رو پرسیده بود گفت:
-اون بی صاحاب از تو دهنت درار بینم چی می گی؟

مرد که نصف صورتش تپل و سرخ شده بود و نصفه دیگه، استخوانی و سفید گفت:
-اون نگفت که چرا اومده به اون کافه؟

مرد نقال یه کشیده ی جانانه ی دیگه به طرف دیگه صورت مرد زد تا هم قیافه اش به یه توازنی برسه هم یاد بگیره الکی مثل زنا جیغ نزنه! بعد سرش رو پایین انداخت و با صدایی خیلی خیلی کم که گوش هایی به تیزی گوش های جن ها هم به زور می شنیدنش گفت:
-اون گفت می خواد همه ی کافه های این شهر رو با خاک یکسان کنه!

یهو کافه به حمام زنونه تبدیل شد و صدای جیغ دیوار های کافه یعنی همون حموم رو به لرزه در آورد، هر کسی لخت و بی لباس به سمتی می دویید که بتونه سریع تر از کافه فرار کنه. مرد نقال هم که نقشه اش گرفته بود، یه لبخند ریز شیطانی زد و با آرامش هر چه تمام تر از کافه خارج شد.

-تموم شد؟ چطوری اینقدر سریع جیغشون رو در آوردی؟

صدایی که اصلا به فضای نیمه طنز پست نمی خورد و کیفیتش رو شدیدا کاهش می داد، در فضای سوژه طنین انداز شد. مرد نقال لبخندی زد و گفت:
-اگه نمی تونستم یه مشت مردم مست رو بترسونم که دیگه اسمم بیدل نقال نبود! اون موقع اسمم بود بادل بقال ... :lol2:

پاپا با همون قیافه ی فوق جدی، بدون اینکه حتی از شوخی چند درجه زیر صفر بیدل، یه لبخند هم بزنه گفت:
-خوبه! بیا این پولت، همین که مردم فکر کنن، یه خطری هستم بزرگتر از ولدمورت برام کافیه!
-الان اونا فکر می کنن تو از بمب اتم هم خفن تری چه برسه به ولدمورت!

پاپا سری تکان داد، بیدل هم که دید، این پاپا عمرا با شوخی های مسخره اش، نمی خنده مثل روباهی که دمش رو بریده باشند، گیج از اینکه چی رو باید بذاره روی کولش و بره، همونجا وایساد بر بر پاپا رو نگاه کرد. نویسنده هم که دید بیدل، نفهم تر از این حرفاست که بدونه باید الان از کادر بره بیرون و پاپا یه لبخند مسرت بخش بزنه، همین جا سوژه رو بست تا باشد که شخصیت ها یاد بگیرند، به موقع از کادر خارج شوند!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.