بعد رو به ولدی نگاه غضبناکی کرد و از اتاق خارج شد .
ولدی : این چش شده بود ؟ کی میدونه ؟؟؟
مرلین : هیچی ! همون بهتر که ندونی !
دامبل که انگار از خواب هفت پادشاه بیدار شده بود نگاهی (همونطوری که خودتون میدونید !) به اطراف کرد و وقتی مرلین را دید با چشمان ریز بینش او را به دقت بر انداز کرد ! انگار قیافه اش برایش آشنا بود !
بعد از کمی تامل دریافت که مرلی مرلینه . بعد خواست بلند شود و ... .
ما الان تو ذهن آلبوسیم :
آلبوس وقتی مرلین رو میبینه میخواست خودش رو در آغوش اون بندازه . مرلین که میبینه آلبوس بیدار شده آغوشش را اینجوری براش باز کرد و
به طرف آلبوس دوید : آلبوس ! ...
دامبل هم از اون طرف به طرف مرلین میدوه : مرلین ...
(صحنات (حرکات آهسته (مثل این فیلم هندی ها !)))
از ذهن دامبل خارج میشیم ! صحنه کم کم محو میشه . یه صدای فیشی هم خودتون براش افکت کنید !
دامبل خواست مثل دامبل تو ذهنش عمل کنه اما تنها نتیجه اش یک عطسه ی شپندر قیچی بود ! که همین هم اطرافیان را به تعجب واداشت !
اطرافیان :
دامبل لبخند محوی زد طفلی خودش فکر میکرد لبخند گل و گشادی رو تحویل داده !
............................................
سه روز و اندی و اندی و نیمی به همین صورت گذرونده شد که صبح میشد پرستار میومد یه غذای بد مزه و داروهای تلخ جلوشون میذاشت . نگاه بیناموسانه ی مرلین رو تحمل میکرد . هی به ولدی کوچولو گیر میداد ! بعدشم میرفت پی کارش . تا عصر این چند تا سالمند اون روحه سر به سر هم دیگه میذاشتند و دامبل هم اونور اتاق رو تختش کز کرده بود . آخی ! عصر دوباره پرستار میاد و غذا و داروهاشون رو میده و باز هم نگاه های اون چشم دریده مرلین رو تحمل میکنه و بعدش میزنه به چاک !
تو خونه ی سالمندان زندگی واقعا یک نواخت و بی رنگه !
همه ی سالمندای اونجا به انتظار یک اتفاق یک اتفاق غیر منتظره میشینن اما تنها اتفاق دور از انتظار گذاشتن یکی دو قاشق بستنی کنار دسر اونم فقط دو هفته یه بار تو روزای یک شنبه بود ! (مال خودم نبود این تیکه ! از کتاب بابا لنگ دراز الهام گرفتم !!!
)
اما روز چهارم اقامت دامبل در آسایشگاه یک اتفاق هیجان انگیز رخ داد ! یه وقت فکر نکنید که یکی مرد ها ! یا اینکه یه دزد به آسایشگاه حمله کرد ! نه ! دامبل خوب شد !!!
اتاق دامبل اینا :
مرلین ک هوررررررررررررررررررا جانمی جان دامبل جونم تو خوب شدی تو عالی شدی جیگر !
بارون : به افتخار دامبل همه یه کف مرتب !
همه : تپ توپ تاپ تیپ چپ پچ چوپ و ... (کف مرتب !)
مرلین : خوب دامبل ! پدر خوبم ! بگو ببینم چطور شد که خوب شدی ؟ چرا چه جوری ؟ با کمک کی ؟ کجا ؟ ... ؟
چرا
دامبل ابتدا سرفه ی خفیفی کرد : اوهو اوهوم هوه هوه هوه اهم ! (سرفه ی خیلی بسیار خفیف !)
خوب دوستان من دلم ... هه هه هه .....برای شما تنگ شده بود ...هه هه هه .... من از ساختومن ........هه هه ....افتادم پایین ! ......هوه هوه هوه اما به جر چن تا شکستگی سطحی .......هیه هه هه هیچیم نشد ... ولی مرگخوارای اون .....هوه هاه هیه .....ذلیل مرده !(چه با ادب !) .....به من .... یه دارو خوروندند ....هه هه هه .....و هوه هوه هوه منو ناتوان جلوه دادن .....هیه هیه هیه اما من قوی تر از این حرفام که با یه دارو برای همیشه گوشه نشین بشم ! ........هوه هوه هو هیه هیه هیه !(ای بابا اعصابتون خورد نشه دیگه !این هیه هوه ها و ..... اینا مال نفس تازه کردنشه دیگه ! ناسلامتی از یه برج ؟ افتاده و تازه یه داروی خطرناک هم خورده ! )
ولدی : ببین آلبالو !(آلبوس !) من تا حالا خیلی رعایت ریشت رو کردم ها ! ولی خوش ندارم بشنفم کسی به من بگه ذلیل مرده ! پس ...
مرلین : زهر ! خفه شو مرتیکه ی الدنگ !
ولدی که از ترس زهره ترک شده بود پشت تختش قایم شد و زمزمه کرد : غلط کردم ! تو رو به خدا کاریم نداشته باش !
مرلین : خب مبخواستم بگم آلبوس جان ! الان که تو خوب شدی نمیتونی اینجا بمونی ! اونا (منظورش پرستارا و مدیر خونه سالمندان بود ) نمیذارن تو بری ! تو باید فرار کنی و من رو هم از دست ولدی فراری بدی ! این تنها راهه . و الا باید تموم عمرت رو اینجا تو این اتاق خاک خورده ی کسل کننده زندونی بمونی ... .
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
خب اگه خیلی افتضاح شده بود به بزرگی خودتون ببخشید .