هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۹
#88

مارکوس فنویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
از صومعه ی سند رینگ رومانی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
خاطرات مارکوس فنویک سال 1985انجمن ترک اعتیاد چیژکشان
---------------------------------------------------------------

-به طرف انجمن ترک اعتیاد می رفتم چون خیلی تعریفشون رو شنیده بودم که چجوری باعث میشن که بیماراشون اعتیادشون رو ترک کنن داخل شدم
-سلام قربان می تونم کمکتون کنم
-خب بله من می خواستم در مورد ترک ازتون وقت بگیرم
-اسمتون رو بگید
-من مارکوس فنویک هستم
-خب لطفا بگید به چی اعتیاد دارید
-چی ببخشید منظورتون چیه
- خب آقای فنویک میشه بگید چه چیزی مصرف میکنید به عبارتی به چه چیزی اعتیاد دارید
-خب من به زدن افراد و گشتنشون اعتیاد دارم تو هاگوارتز دانش آموزا رو تا حد مرگ کتک میزدم نه اینکه معلم بدی باشم نه ها ولی بعضی اوقات از دستم در میرفت و تا می تونستم یعنی کتکشون میزدم یعنی ینعی خب اینطوری یقشون رو میگرفتم(مارکوس یقه ی منشی رو گرفت)و با یه مشت محکم بهشون می فهموندم معلم کیه
-آقا ی محترم لطفا یقه ی من رو ول کنین
مارکوس یقه ی منشی رو ول کرد و به طرف صندلی رفت و نشست
-خب خانوم محترم لطفا بگید من کی برای ترک بیام
-بهتره شما پیش یه مشاور برید مسئله تون رو با اون در میون بزارین بعد بیاین اینجا فقط لطفا دفعه ی بعد آروم تر رفتار کنید ممنون
خب لازم به زکر نیست مارکوس با اونجا چیکار کرد


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹
#87

علی بشیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲:۱۸ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱
از قلعه آغشت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 41
آفلاین
-خا نگا کن! موره نگاه ! دلت میه؟

علی چشماشو گود کرده بود و سیاهی چشمش به اندازه یک یاقوت بزرگ شده بود و اشک در چشمانش موج میزد .

-باید بری!
-نگاه کُ! با یک معتاد اینطوری حرف نمزنن!معتاد مریضه نه مجرم!
-حال هممون رو بد کردی !
-خانم جان!
-ای درد خانم جان ! مرگ خانم جان!
-یک معتاد رِ سرِش داد مِزِنن؟
-تا الان که میگفتی معتاد نیستی ؟
-حالا که تو گفتی هستوم! چُکار کنُم!

رز توی چشمای علی نگاه کرد !علی دلش پاک بود و چیزی می‌گفت از روی شوخی بود . رز نمی‌خواست عضو های تازه وارد معتاد بشن و دلیل دومش این بود نمی‌خواست کسی از سادگی کسی سو استفاده کنه .علی با اینکه پولدار بود و مایه دار ولی ساده بود نه در کارش بلکه در رفتار کردن .بعضی ها از رفتار های علی دست میگرفتن و این رز رو عصبانی میکرد.

-بلند شو بلند شو بریم !
-دِری سرما مُخوری ها ! برچی ویبره مری!

علی زورش به رز نرسید و با اون همراه شد .چند دقیقه ایی گذشت و به جلوی در رسیدن.

-انجمن چیژ کشان و ترک اعتیاد.یره مگه موچیزی مکشوم!
-برو تو!

هردو رفتند داخل در دو تر ار از اونا میزی گرد بود و باید حداقل بیست قدم راه می‌رفتند تا به اونجا برسن.

-ایییییییی ! اینا شبیه لشگر یزیدن که.نگا نگا ! او یکی شبیه ابن زیاد نِشِسته!
-زیاد حرف نزن حرکت کن.

یکی از عادات جالب و بانمک اون این بود که اون صحنه رو به یک چیز تشبیه میکرد .
رز همراهیش کرد و علی خودکار روی صندلی نشست .
-سلام فرزندم ! اسمت چیه!؟
-سلام ! مو علی بشیروم رفیقا صدا مزنن علی ! اسم پدر موسی ابن جعفر اسم مادر گل نسا!

ناگهان همه باهم به علی سلام کردند.
-سلام علی بشیر که رفیقات صدات مزنن علی اسم پدرت هم موسی ابن جعفر و اسم مادر گل نسا!

علی نگاهی به رز کرد و نیشش باز شد.
-هه ! یره اینا چه باحالن همه باهم صحبت مکنن.
-این سلامشونه!
-اع یعنی دگه اینجوری تکرار نمکنن؟
-نه !
-کاش بجا سلام یک چیز دگه مگفتُم!

صحبت یکی از میز گردی ها حرف علیو قطع کرد.
-خوبی علی !

علی به نشانه احترام نیم خیز شد و جواب داد.
-ممنون شما خوب هستِن؟ خانواده خوبن؟
-خب ! برامون بگو از علیه سابق ! ازون علی که تو فرش فروشی کار میکرد.

-خب راستش مو فرش فروشی کار مِکِردومَم معتاد بودوم!
-
-ها؟
-خیلی سخته آره؟
-خیلی ! لامصب اون بوش آدمو روانی مِکردِش!
-میدونم. ما که اینجاییم یک زمانی درگیرش بودیم!
-لامصب باید داغ داغ مِرفت !
-آره علی ولی این چیزا نباید تورو وسوسه کنه
-خیلی خوب بود! اصلا وقتی دِری مزنی انگار دنیا رو زیر دستات دِشتی !
-علی تو اومدی خوب بشی! به این چیزا فکر نکن!
-کنارش یَک نوشیدنی باید موبود !
-یعنی به‌اونم معتاد بودی !
-ها لامصب وقتی مُخوردی گلوت موسوخت !
-اصل بود؟
-ها‌ دگه ! گاهی با چیپس و ماست موسیر هم می‌خوردِم!


علی دوساعت داشت از تعریف میکرد و اونا کم‌کم داشتند اشک می‌ریختند .

-علی به خودت امید داشته باش تو میتونی ترک کنی فقط عزت نفس!
-چطور مِشه ترکش کرد ؟.
-فقط باید عزمت رو جزم کنی و دیگه این کارو بزاری کنار !
-آمدِمو ناهار همو بود ! یعنی ناهارم نِخورِم؟
-مگه وعده ایی میزنی؟
-خا لامصب خیلی خوشمزه اس!
-یعنی می‌خوریش ؟

علی نگاهی به معنای اینا چه خنگن کرد و ادامه داد.
-نه پس مِکِشِم!
-خا باید بکشی دیگه! یعنی تو انقد معتاد بودی که می‌خوردی اونم خالی؟
-خالیم نبود ! توش قیمه هم بود نمکم میریزم توش!
-یعنی چی ؟
-خا خل وعضا شله که بدون نمک و قیمه مِزّه نِمِده!
-
- چیه !؟ نِکُنه فک کِردِن چیزه! هم به مغزتان کاه جا کنن!
-خانم رز ! این سالم تر از منه ! لطفا ببرینش ! اینجا محل ترکه هرچی هست ولی غذا که نه! اومدیم مردم سالم نگه داریم !نه اینکه از وعده غذاییش دورش کنیم!
-ولی آقا ! همَرو آسفالت کرده ! صب شله شب شله! بخدا انقد نوشابه کوکا خوردیم که معده های تمام هافل پاف باد کرده.
-مسئول غذا نیستیم ! این عجیب الخلقه رو بیرون کنید . دو ساعت ایستگاه مترو گرفته دوساعت اشک ریختیم اینجا برای دلداری این آقا بعد ! ....
-هوی یره!درست صحبت کن ها بدوم دست کریم سانتور قیمتان کنه!؟

علی فقط تیری تو تاریکی زد و با گفتن این جمله دوتا غول که دوبرابر اونا بودن بیرون اومدند .

-یره اینا شبیه یرگه هالکن که ! کاش خود هالک اینجه بود حالیشان مِکِرد.

ناگهان از بالا موجودی سبز رنگ فرود اومد و همزمان برگ های رز و علی ریخته بود .و اما نگهبان ها خزون شدند و اثری ازشون نبود .
-چاک بِرار ! هم صدا زدی جینگی رسوندوم خودمه!
-دَمت گرم مرلینی ! خزون رفتوم اصلا !
-
-نوکرتوم !کاری دِشتی صدام کُ ! موبوروم!
-بورو برار خوشِت درِم!

بعد از رفتن هالک و خزون شدنه مسئولان انجمن .....
علی خیلی گنگ با کت شلوار مشکیش بیرون اومد و پشتش رز ویبره زنان و گنگ تر با لباس کت شلوار MIB بیرون اومد .هردو سیگار های برگشون رو آخرین پُک رو زدند و زیر پاشون به کردند .علی با نیشخندی برگشت و رز عینکشو درست کرد.
-مِدِنی رز!خیلی دلمم مِخه الان پومانا اینجه باشه .
-برای چی!؟

ناگهان پومانا با کت دامن MIB ظاهر شد و گَلَنگَدنه اسلحه لیزری شو کشید .
-کاری بود؟
-یَکدنه بلای طبیعی مُخام ! هه ! زلزله بزن اینجه رو سر ابن زیاد خِراب رِه!

پومانا نیشخندی زد و همراه رز و علی برگشت و خیلی گنگ راه می‌رفتند و اسلوموشن شد و ساختمان پشت سرشون منفجر شد .همزمان با ترکیدن ساختمون آهنگ سوسماس پخش شد و نور آتیش پشت سرشون اومدن سه نفر رو جذاب تر میکرد .

سس ماست گَلُمون برسی!....


ویرایش شده توسط علی بشیر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۱ ۱۷:۱۱:۰۴
ویرایش شده توسط علی بشیر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۱ ۱۸:۰۱:۲۹
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۲ ۱۰:۰۳:۲۵
ویرایش شده توسط علی بشیر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۲ ۱۴:۳۸:۵۱
ویرایش شده توسط علی بشیر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۲ ۱۶:۲۰:۲۴
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۲ ۱۹:۳۸:۰۳


If you are not willing to risk the usual you will have to settle for the ordinary. ~Jim Rohn




تصویر کوچک شده


پاسخ به: انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹
#86

فلیسیتی ایستچرچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۳ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
سرش را بالا اورد و نوشته روی تابلو را خواند:
«انجمن ترک اعتیاد چیژ کشان گمنام»
نفسی عمیق کشید و وارد انجمن شد و به حضار داخل سالن نگاهی انداخت سپس گفت:
_سلام
_سلام اسمت چیه فرزندم؟؟
_من فیلیسیتی هستم
_مشکلت چیه؟
_مشکلم؟ مشکل دیگه چیه؟؟
حضار که دیگه به این نوع برخورد ها عادت کرده بودند گفتند:
_تو به چی معتادی فرزندم؟
_اها خب من ... راستش من به سوتی دادن معتادم
_معتاد سوتی دادن دیگه چیه؟؟
_اینه که عادت کردم هرجایی میرم باید یه سوتی بدم به طوری که هروقت سوتی ندادم بعدش حالم بد شده
_بیشتر توضیح بده ما گوش میدیم
فیلیسیتی سرش را تکان داد و خواست روی صندلی بنشیند اما به جای اینکه روی صندلی بنشیند شطلق روی زمین افتاد...
بله او باز هم سوتی داده بود و به جای اینکه روی صندلی بنشیند روی زمین مبارک فرود امده بود!!
حضار که سعی در نگه داشتن خنده خود داشتند به فیلیسیتی چشم دوختند
فیلیسیتی با لپ هایی قرمز شده از زمین برخواست و سرفه ای کرد... سپس با ضرافت کامل روی صندلی نشست
_حالت خوبه فرزندم؟؟
_اهم اهم... بلی من خوبم
_خب داشتی میگفتی
_اها یعنی اره داشتم میگفتم خلاصه هرجا میرم باید سوتی بدم مهم نیست کجا باشه و این مایع دردسرمههه همیشه ضایع میشم
حضار اشکشان در امده بود و فیلیسیتی هم اشکی که از گوشه چشمش چکیده بود را پاک میکرد و همچنان ادامه داد:
_ دستمم به دامنتون هعیییییییی به نظرتون امیدی بهم هست؟؟
تمامی کسانی که آنجا بودند و در حال ریزش اشک های پی در پی خود بودند لحظه‌ای ساکت شدند و هرکسی گوشه ای به فکر فرو رفت...
بعد از چند دقیقه سکوت، مدیر انجمن با صدایی ناامید گفت:
_ما اینجا کسی رو داشتیم که به سفید کننده خوردن اعتیاد داشته یا حتی کسی رو داشتیم که به خون انسان رو خوردن معتاد بود ولی اینیکی...
_فکر کنم باید بیشتر روی این موضوع فکر کنیم
بعد از یک ساعت فکر کردن:
_خب فیلیسیتی عزیز ما به این نتیجه رسیدیم که شما فعلا اینجا بستری بشی تا ببینیم چه میشه کرد!!
_بستری یعنی چی؟؟؟
_جانم؟؟؟
_وااای نه باز سوتی دادم میخواستم بگم بستری برای چی؟؟
_هیچی همینطوری میخوایم مهمون ما باشی یکم بیشتر باهم اشنا بشیم تا ما هم بهتر بتونیم درمانت کنیم هیچ عجله ای نداشته باش فرزندم
_باشه اگه واقعا اینجوری درمان میشم من حرفی ندارم
سپس از روی صندلی پا شد و... بومب... طلق.. آخ... اوخ...
همین که فیلیسیتی از روی صندلی پا شده بود و چند قدمی جلو رفته بود پایش لیز خورد و بر روی یکی از حضار که در نزدیکی او بود افتاد و او نیز تعادل خود را از دست داد و به روی یکی دیگر افتاد و در اخر هر سه روی زمین افتاده و صدای بدی ایجاد شد
_اسم اینو نمیشه گذاشت سوووتیییی این یه اعتیاد ناشناخته هست به جان خودم
در همین حین دامبلدور به سمت فیلیسیتی رفت و گفت:
_فیلیسیتی عزیز!! هرکسی در دنیا عیب و ایرادی داره و اینها باعث میشن که یه ادم بشه منحصر به فرد... این اخلاق تو که همه جا باید سوتی بدی بد نیست! اتفاقا عالیه! از این به بعد برو به زندگیت ادامه بده و اهمیت نده چندتا سوتی داشتی و خواهی داشت!
_واقعا پروفسور؟؟
_بله واقعا
و اما فیلیسیتی که خوشحال و شادمان شده بود از سالن انجمن ترک اعتیاد چیژ کشان گمنام خارج شده و در راه برگشت به خانه به این فکر میکرد که اصلا این یک اعتیاد نبوده و او اصلا نباید به انجمن ترک اعتیاد چیژ کشان میرفت!!
بلی او مثل همیشه باز سوتی داده بود


ادم برفی رو همون شال گردنی که گرمش میکرد کشت


پاسخ به: انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
#85

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
پروتی چند ساعتی در صف ورود به انجمن ترک اعتیاد نشسته بود و ستون فقراتش از این استمرار در نشستن خشک شده بود. بعد از اعلام بسیج هاگوارتز برای بسته ی استثنایی ترک اعتیاد ملت همیشه خارج از صحنه به صحنه ی ترک اعتیاد هجوم آورده بودند. چند ساعت اول همه متمدنانه در صف ایستاده بودند اما کم کم متوجه شدند این قصه سر دراز دارد و تا ترک زمان بسیار مانده است. صف از حالت عادی خارج و به مود پیک نیک وارد شد. گروهی از معتادان عزیز جامعه آخرین فرصت استفاده از مواد اعتیاد زا را از دست نداده بودند و منقل ها را به پا کردند.
اما پروتی ترک را شروع کرده بود و برای اثبات اراده اش حداقل به خودش تلاش می کرد. بعد از گذشت هجده ساعت بالاخره نوبت به پروتی رسید. از روی صندلی اش بلند شد و بی توجه به صدای استخوان های خشک شده اش آخیشی گفت، ردایش را مرتب و صندلی چرمی چرخ دارش را غیب کرد. در به طور اتوماتیک باز شد و دسته ی طلایی سرخوشش با صدای نازکی گفت:
_اعتیاد یک بیماریست و بیماری ها قابل درمان. معتاد گرامی به انجمن ترک اعتیاد خوش آمدید. بی اعتیادی را با ما تجربه کنید.

به محض اینکه پایش را درون انجمن گذاشت چشمش به سالن بزرگی افتاد که دور تا دورش آدم های خوشحالی که نیششان تا بنا گوش باز بود نشسته بودند.

_سلام.
_سلام.

تعداد زیادی جادوگر و ساحره به پروتی زل زده بودند و بی هیچ دلیلی به او با لبخند نگاه میکردند همین صحنه باعث شد در کسری از ثانیه استرس بگیرد و پنج دقیقه آدم های رو به رویش را نگاه کند. آدم های رو به رو هم پروتی را نگاه می کردند و این قضیه قرار بود همچنان ادامه پیدا کند که یکدفعه صدای دامبلدور از ناکجا آباد به گوش رسید:
_فرزندم. ما همه اینجا برای کمک به تو دور هم جمع شدیم از دردت بگو تا درمان دسته جمعی تو باشیم.
_عه دامبلدور؟ پروفسور شما کجا اینجا کجا؟
_من امروز برای گسترش عشق و محبت همراه این عزیزان زحمت کش شده ام.
_خب چطوره اول خودت رو معرفی کنی و بگی برای چی به اینجا اومدی؟

صدای یک ساحره ی ناشناس از بین جمعیت به گوش رسید اما گوینده مشخص نبود. پروتی با خودش فکر می کرد آدرس را اشتباه آمده و اینجا باید برای درمان مشکلات روانی تاسیس شده باشد، اما با این حال شروع به صحبت کرد.
_ خب اسم من پروتی پاتیله.
_سلام پروتی پاتیل.
_یه بار سلام کرده بودیما ولی باشه بازم سلام. من دیدم بسیج هاگوارتز اطلاعیه داده که دیگه میشه یکبار برای همیشه اعتیادهامون کنار بذاریم و تصمیم گرفتم بیام اینجا از چهارتا آدم متخصص کمک بگیرم.
_تو خیلی شجاعی پروتی پاتیل.
_شماها چرا همتون باهم حرف می زنید؟
_از بیماریت برامون بگو. ما همه اینجا برای تو کنار هم جمع شدیم.
_لازم نبود زحمت بدید یکی دوتا متخصص جمع میشدید هم بس بود.
_
_خب بهتره شروع کنم . من به حرف زدن معتادم.
پروتی یک دقیقه به صورت های خندان جماعت نگاه کرد و منتظر بود کسی سوال بپرسد تا در نهایت صدای همان ساحره ناشناس گفت:
_پروتی میشه کمی برامون توضیح بدی؟

از همین سوال مشخص شد حتی یک انسان متخصص هم در این جمع حضور نداشت. تشویق یک پر حرف به حرف زدن شبیه حکایت جادوگریست که چاه و اژدهای درونش را می بیند اما با لبخند در آن می پرد.

_خب قضیه از این قراره که من به معاشرت با آدم ها علاقه دارم ولی زیاده روی می کنم مثلا شما فکر کنید من پنج تا دوست دارم و صبح یه کاری رو بدون حضور دوست هام انجام دادم و اولین دوستم رو ظهر می بینم میشینم با آب و تاب براش همه چیز رو تعریف می کنم. ده دقیقه بعد از اینکه حرفای من تموم شد دومین دوستم از راه می رسه و من دوباره شروع می کنم تمام اتفاقاتی که برام افتاده رو با جزئیات کامل برای این یکی دوستم تعریف می کنم. دوباره یه ربع بعد سومین دوستم بهمون ملحق میشه و من از اول همه ی ماجرا رو بدون حذف یا سانسور تعریف می کنم. حالا شما فکر کنید وقتی من همه ی روزم رو برای پنجمین دوستم تعریف کرده باشم اولین دوستم کل این اتفاقات رو پنج بار شنیده. تازه بجز این اخلاقم یه رفتار بد دیگه هم دارم اینکه خیلی کتاب می خونم و به طور پیش فرض تو مغزم اینطوری تعریف شده که باید هرچیز جدیدی که از هر کتابی رو یاد گرفتم به بقیه هم یاد بدم و یا حتی اگر داستان باشه واسه اشون تعریف می کنم. البته این خوبی رو هم دارم که میتونید مثلا بهم بگید تا چه اندازه براتون تعریف کنم مثلا اگر درخواست بدید واو به واو ماجرا رو با ذکر ویرگول های کتاب براتون می گم و چیزی از دست نمیدید. تضمین می کنم که با خوندن کتاب فرق خاصی نداشته باشه.

پرانتز های رو به بالای صورت آدم های درون سالن کم کم به خط صاف بین دو نقطه در حال تغییر بود که پروتی چهارزانو روی زمین نشست و به تعریف ادامه ی اعتیادش پرداخت.
_تازه الآن یادم اومد این تنها اعتیادم نیست. یه اعتیاد دیگه ام اینکه خیلی دست و پام می جنبه آخه مادربزرگ پدریم هندی بود خب هندی ها هم آدمای شادی هستن و از حرکات موزون خوششون میاد منم خوشم میاد دیگه انگار اصلا تو خونمه. حالا یه وقت فکر نکنید اینکه شاد بودنه و چیز بدی نیست اتفاقا وقتی سر کلاس پروفسور اسنیپ در حالی که دارید پاتیلتونو هم میزنید سرتونو تکون بدید و بدنتونو با همون ریختم ملاقه در جهت عقربه های ساعت بچرخونید می فهمید که شاد بودن لزوما چیز خوبی نیست. شاید براتون سوال پیش بیاد حالا که من انقدر طرفدار رقص و شادیم چرا هجده ساعت روی صندلی توی صف نشسته بود؟ برای اینکه من میخواستم شئونات بسیج رو رعایت کنم و در عین حال میل قلبم رو هم زیر پا نذاشتم و صندلی چرخ دار انتخاب کردم که چرخ بخورم...

خط صاف روی صورت آدم ها به پرانتز سرپایین تبدیل شده بود و از خودشون می پرسیدند ما کی برامون سوال شد که چرا نشسته؟
پروتی با تمام قوا صحبت می کرد و هر لحظه جمعیت را از درمان خودش نا امید تر. بالاخره دامبلدور دل را به دریا زد و به سمت پروتی آمد. دخترک پر حرف به محض دیدن او ساکت شد و همه بر روح پر فتوح دامبلدور درود فرستادند.

_دخترم تو صدای دلنشینی داری و من فکر می کنم کسانی که انتخاب می کنن در کنارت بمونن حتما انتخاب خودشون بوده که از صدای آهنگینت لذت ببرن.
_واقعا؟
_بله فرزندم. اینو همیشه یادت باشه که بیماری هایی وجود دارند که درمانی براشون وجود نداره جز عشق ورزیدن و من برای تو آرزو می کنم که عزیزانت همیشه عاشقت باشن و تو هم عشق حقیقی رو در سکوت پیدا کنی.

پروتی چند دقیقه به صورت آرام و اطمینان بخش دامبلدور نگاه کرد، سری به تائید تکان داد و گفت:
_این حرف های ارزشمند شما رو همیشه یادم میمونه و برای همه تعریف می کنم.

لبخند اطمینان بخش دامبلدور با نگاه مرلین صبر بده به اطرافیانت همراه بود. اما تلاشی برای نجات اطرافیان پروتی نکرد و گفت:
_خب پروتی وقت خداحافظیه.
_خداحافظ دوستان ممنون از کمکتون.
_خداحافظ پروتی پاتیل.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
#84

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
قامت خمیده شده اش را به سختی صاف کرد تا بتواند سر در ساختمان را بخواند اما دریغ، چشمان کم سویش بدون عینک نمیتوانست از این فاصله چیزی ببیند.
رو به سوی جوانی که در نزدیکیش بود و جامه سیاه برتن داشت کرد.
-بابا جان تو میتونی ببینی رو سر در اینجا چی نوشته؟
-انجمن ترک اعتیاد چیژ کشان گمنام. ولی شما اینجا چیکار میکنید پروفسور دامبلدور؟
-پسر جان خدایی نکرده فکر نکنی اومدم ترک اعتیادا! نه بابا جان مرلین روشکر نه خودم درگیرم و نه تو محفل از این انگل های جامعه داریم. فقط اومدم اینجا تست بینایی از رهگذرا بگیرم، الان تو تو تست من سر بلند شدی.
-صحیح،من باید به کارم برسم موفق باشین.

سیوروس با نگاهی سر شار از مفهومِ خر خودتی از کنار دامبلدور گذشت و وارد ساختمان انجمن شد.

-لطفا این فرم رو شفاهی پاسخ بدید.

این جمله ای بود که ساحره ی پشت پیشخوان برای پذیرش سیوروس گفته بود و برای بیان کلمات به طور واضحی و با تمام توان از تارهای صوتی اعماق بینیش استفاد میکرد.
سیوروس فرم را در دست گرفت و به اتاقی که با خط درشت بر سر درش جمله "اتاق پاسخ به پرسش نامه"نوشته شده بود رفت.
اولین صندلی خالی را که دید عقب کشید و خود را پشت میز جا داد.

کی هستم:
سوال اول_ کی؟
سوال دوم_ از کِی؟
سوال سوم_ ازکجا؟
سوال چهارم_باکی؟
سوال پنجمم_ به چه کاری؟

پاسخنامه:


-درود مرلین برشما باد. سیوروس اسنیپ هستم.
-سلام سیوروس.

این چیزی بود که جماعت پنهان در تاریکیه اتاق و نشسته بر صندلی های گرداگرد میز یک صدا گفتند.
سیوروس کمی پشت میز جا به جا شد و ژستی متشخص و مغرور به خود گرفت.
-و اما پاسخ ها! کی؟ کی، کی؟ یعنی منظورم اینه دقیقا کی،کی؟
-سیوروس سعی نکن بپیچونی، کی تو رو ترغیب کرد به اعتیاد؟
-اوه خب احتمالا افکار خودم،ندای درونم. و....
-چطوری؟
-میشه توی حرفم نپرید؟ این منو عصبی میکنه! این مشخصه هر کسی ندای درونی داره که تمام حرف ها و افکارشو باهاش در میون میذاره و با هم با درگیری یا بدون درگیری به نتایجی میرسن که مسیر زندگیشو مشخص میکنه. گفته بودید کِِی، درست از وقتی که مجبور بودم تو زندگی رو پای خودم بایستم. و کجا! همه جا، و همیشه!
-ادامه بدید آقای اسنیپ داره ماجرا جالب میشه.
-فکر میکنم داشتم همین کار رو میکردم! چیکار و به چه کاری؟ اوه درسته خب به پوشیدن جلیقه و شلوار رسمی و کت بلند و شنل!
-مطمئنی فقط همین ها هستن؟
- اوه خب و زدن روغن مو اونم هر صبح بعد از اینکه از خواب بیدار میشم توی سرویس بهداشتی.
-فقط هر صبح؟
-و بعد از اینکه لباس خوابمو با اینا عوض میکنم وــــ اونطوری که به من نگاه میکنید معذب میشم. خودم همشو میگم!
-فکر میکردم فن تاریک کردن اتاق جواب میده و کسی متوجه نگاه های بقیه نمیشه!
-خب این منطقیه که جواب نده،چون دلیلی وجود نداره همه افکار شما درست باشه.
-سیو پسر، نیازی نیست عصبی بشی میتونی به بقیه پاسخ نامت برسی.
-خیله خب و امید وارم شما هم دست از نگاه کردن با نگاهی مشکوکانه و گربه شرک نما دست بردارید. داشتم میگفتم، آره خب بعد از پوشیدن این لباس ها و بعد هم قبل از خروج از اتاقم. البته ، همچنین قبل از ورود به هر اتاقی، و بعدش هم هروقت فکر کنم لازمه!
و فکر کنم الان با خودتون میگید پس جواب به سواله باکی چی شد؟ با هیچ کس!
-خب ببینید آقای اسنیپ حقیقت اینه شما چندیدن اعتیاد دارید، اولیش به کلمه "اوه خب" در اول جمله هاتونه. دومیش به روغن مو، سومی به این نوع پوشش، چهارمی به غرور وخودبرتر بینی! پرخاشگر هستید که نشانه اعتیاد به نوعی چیژ هست که فکر میکنم توی روغن موتونه. همکاران ما با اون چند تار مویی که به بدو ورودتون ازتون گرفتن، مثل بقیه نمونه هایی که تحویل دادید، آزمایش هایی انجام دادن و به این نتیجه رسیدن.
-اوه کافیه مرد، اینا همش مزخرفاتیه که تنهایی بهشون فکر کردی یا کسی هم بهت کمک میکنه؟ شما رسما دارید روغن موهایی که من از هاگرید توی این مدت میگرفتم رو به چیژ دار بودن متهم میکنید؟ این کارتونو فراموش نمیکنم.

سیوروس بعد از کوبیدن پرسشنامه روی میز از اتاق خارج شد.

-پس اینطوری اسلیترینی ها رو هم درگیر میکنن! هر کسی رو با اون چیزی که لازم داره. هاگرید رو هر جایی که هست پیدا کنید، بگیرید و بیارید اداره بازپرسی.

بعد از فرمان مودی که تمام مدت گوشه اتاق ایستاده بود برای شناسای مجرم یا پیدا کردن ردی از اونها، ماموران نامحسوس وزارت خانه روانه شدند تا مسئول پخش مواد را هر چه زود تر دستگیر کنند.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
#83

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
از زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
دختر جوان با موهای آشفته و ردایی که از سنگینی بر روی زمین کشیده می‌شد با تمام سرعت می‌دوید. پس از مدتی بالاخره ایستاد و به تابلوی روبرویش خیره شد:
انجمن ترک اعتیاد چیژ‌کشان گمنام ۲ متر جلوتر سمت چپ

***

-دستم به رداتون کمکم کنین!
-مشکل چیه؟
-نیست... نیست...
-چی نیست؟!
-دیگه مثه قبل نیست!
-کی؟!

دخترک دست درون جیب ردایش برد و یک پیرزن را دراورد و روی میز گذاشت؛ بی‌توجه به چهرهٔ متحیر اعضای انجمن که دور میز نشسته بودند به حرفش ادامه داد...

-ببینینش.
-خب...
-مگه نمی‌بینین عوض شده؟! امروز تا ظهر خوابیدم ولی تنبیهم نکرده؛ نه بهم گفته ظرفا رو بشورم نه ماهیتابه رو توی سرم کوبونده... پیری طفلی!
-اوهوم.
-دیدین، دیدین؟ وقتی بش گفتم پیری هنوزم ریلکس سر جاشه!


برای اعضای انجمن درک این موضوع کمی دشوار بود... مگر چه عیبی داشت کسی خونسرد باشد؟! تا اینکه پیرزن از روی میز پایین آمد با لبخندی که بر گوشهٔ لب داشت به حضار خیره شد...

-خب... ما که مشکلمان حل شد... بدرود!
-یعنی چی؟!
-معتاد را آوردیم پیشتان که ترکش دهید دیگر!
-مگه خودتون همین معتاده نیستین؟!
-خیر فرزند؛ ما وسیله‌ای بیش نبودیم! بیایید این دخترک را ببرید؛ بسی افسرده و نازک‌نارنجی شده است، به گمانم چیژی می‌کشد!
-ممنونیم مادرجان.
-ای پیرزن حقه‌باز! نقشه‌ات این بود منو بیاری اینجا؟! پس برای این اینقد عجیب و غریب شده بودی! مرلین منو بکشه دیگه گولتو نمی‌خورم! منو بگو چقد برات اشک ریختم!
-قابلی نداشت فرزند!

پیرزن پس از این حرف از انجمن خارج شد؛ زنجیرها به دور دختر جوان بسته شدند و نگهبانان او را راهی کمپ کردند...
***

پیرزنی با چهرهٔ مرموز و لبخندی که بر آن نقش بسته بود، آرام‌آرام در حال دور شدن از تابلویی با این مزمون بود:
انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام ۲ متر عقب‌تر سمت چپ


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲ ۰:۴۷:۳۳
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲ ۰:۵۰:۱۰

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹
#82

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۳:۴۴
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
همه ملت درحال گفت و گو ، همدردی و دست زدن و... بودند که با باز شدن در و به صدا دراومدن زنگوله که روی در نصب شده بود همه توجه هارو به سمتش جلب کرد.

_ سلام بالالار!
_سلام آستریکس جان خوش اومدی. بگو ای دوست دشواری تو چیه ؟
_ هن؟! دشواری؟! دشواری نداریم که ما.
_ پس چرا اومدی تو؟!
_ والا ما داشتیم رد میشدیم ؛ دیدیم در بازه هرکیم رد میشه میاد تو. بعد ماهم دا فک کردیم دا نذری چیزی میدن ، ماهم دا سرمونو انداختیم پایین و مثل یه تسترال با سر.
_ الان یعنی اعتیاد نداری تو؟!

آستریکس که حالا با دهن آب انداخته به گوینده سوال نزدیک میشد گفت:

_ دااااااا... والا حالا که فکر میکنم شاید یک اعتیادی داشته باشما ، اره. فک کنم داشته باشم.

_ حالا گوینده صدا که دیگه دندون های نیش آستریکس رو نزدیک خودش و کنار گردنش میدید با صدای لرزون اعتیاد آستریکس رو جویا شد که...

_ خون گرم و نرم و ناز و تازه آدمیزااااد.
_ چخههههههههه!

معلوم نبود کدوم یکی از حاضرین بی فانوس با کوبیدن ماهیتابه ای به ملاج آستریکس گوینده صدا رو از زیر نیش های وی نجات داد و همه حاضرین رو به گوشه اتاق جمع کرد.

_ بچه ها اعتیاد ما به درک! اعتیاد اینو چجوری ترکش بدیم قبل اینکه همه مارو واسه ناهارش میل نکنه؟!
_ من یه فکری دارم! میدونم چجوری اعتیاد این دوستمون رو بر طرف کنم. فقط بزارین نزدیکش شم.

گوینده این حرف که لورل نام داشت به کمک هاردی خودشو به آستریکس رسوند و درگوش وی پچ پچ هایی کرد.
بعد از تموم شدن حرف لورل آستریکس چشماش به رنگ قرمز تغییر کردند و در یک چشم به هم زدن همه حاضرین تو جمع رو به کیسه های خالی از خون تبدیل کرد و سریعا بیرون رفت!
حال ، روح ملت که هنوز در اون مکان حضور داشت با اخم رو به لورل نگاه میکردند.
_ مرتیکه چی گفتی بهش هممون سرویس کرد؟!
_ خب من با خودم فکر کردم که آستریکس به خون آدمیزاد اعتیاد داره دا خب... بعد اگه ادمیزادی نباشه که خونشو بخوره در نتیجه مجبور میشه ترک کنه دا خب... پس منم بهش گفتم که برای اینکه ترک کنه اعتیادشو همه آدمیزاد توی دنیا رو بگیره خونشون رو بمکه. وقتی که خون همه آدما تموم بشه آستریکس ماهم اعتیادشو ترک میکنه دا.



Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام
پیام زده شده در: ۹:۴۱ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹
#81

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
در را باز کرد.وارد اتاق شد و افرادی را دید که منتظر او بودند تا با ورود او جلسه را شروع کنند.روی صندلی نشست و گفت:
-ببخشید دوستان.توی راه به ترافیک برخورده بودم.

برایان سیندر فورد روی صندلی زردی نشسته بود که با تمام صندلی های روی اتاق فرق داشت. از مدیتیشن خارج شد و گفت:
-خوب دوستان عزیز.بیاید تا نوبت تغییر شناسم دیر نشده به اولین جلسه انجمنمون بپردازیم.خوب خودتو معرفی کن زاخاریاس.

از روی صندلی بلند شد:
-من زاخاریاس هستم.
-سلام زاخاریاس.
-معتادم...معتاد...چجوری بگم...معتاد داد زدن!

با خجالت سرش را پایین اورد. نمیتوانست به روی آنان دیگر نگاه کند. فکر میکرد ممکن است او را مسخره کنند.برایان با آرامش گفت:
-این که چیزی نیست. معتاد بودن که فقط به کشیدن چیژ ختم نمیشه.خودمون یه مودی داریم اینجا که با من نوبت تغییر شناسه داره.معتاد کشف حقیقت شده.از اعتیادت بیشتر تعریف کن برامون.

اعتماد به نفس زاخاریاس بیشتر شد. سرش را بالا آورد و گفت:
-راستش...من از بچگی خیلی دوست داشتم نظارتو.هر روز روی باغبان خونم نظارت میکردم. روی جن خونگیمون نظارت میکردم،روی تابلوی اجدادم نظارت میکردم،...اما فقط یه کسی بود که نمیتونستم روش نظارت کنم و اون...تمساح توی استخرمون بود!

به اینجا که رسید اشک زاخاریاس سرازیر شد.دستمالش را برداشت و اشک هایش را پاک کرد. حتی خانمی که در کنار زاخاریاس بود،بغض کرد.برایان ادامه داد:
-برامون تعریف کن زاخاریاس.مطمئن باش بار غمتو سبک میکنه.

زاخاریاس دست از گریه کردن برداشت و گفت:
-تمساح توی استخر ما هیچ تکونی نمیخورد. فقط لم میداد توی استخر و غذا میخورد.یه روز خواستم وادارش کنم که حرکت کنه اما با هیچ زبون خوشی حرکت نمی کرد. چون برای این حیوون زبون خوشی وجود نداره. برای اولین بار در عمر خواستم صدامو بالا بیارم. پس...پس....

به اینجا که رسید بغض زاخاریاس و تمام اعضای داخل اتاق ترکید.همیشه داستان اعتیاد اعضا غم انگیز بود.فرقی نمیکرد اعتیاد به دلقک بازی باشد یا خندیدن.باید همه در اتاق گریه میکردند.برایان گریه هایش را دستمال پاک کرد و گفت:
-خیلی غم انگیز بود زاخاریاس. ادامش رو تعریف کن تا با داستان زندگیت بیشتر آشنا شیم.

زاخاریاس از گریه کردن دست کشید و گفت:
-وقتی تمساح تکون خورد،فهمیدم که میتونم با این چیز،به همه چیز نظارت کنم. دیگه شب و روز کارم شده بود داد زدن و اعتراض کردن به همه چیز.حتی سر سفره وقتی از پدرم نمک میخواستم داد میزدم و فحش میدادم.این اخلاق زشتو ادامه دادم در دوران تحصیلم. سر تمام معلم هام داد زدم و کلی پس گردنی خوردم.کارم به جایی رسیده بود که حتی حرف زدن عادیم هم همراه با داد بود. همه مردم از من دوری میکردن. دیگه دوستی نداشتم و توی زندگیم یه آدم شکست خورده بودم. تا اینکه...

صدای هق هق گریه اعضا قطع شد تا بقیه صحبت های زاخاریاس را بشنوند.زاخاریاس صدایش را صاف کرد و گفت:
-با معجون صدا خفه کن دکتر فیلی باستر آشنا شدم. از وقتی با فیلی باستر آسنا شدم. سریع بدش مربی باشگاه شدم.از وقتی معجونو خریدم میرفتم و تو آسمون گل میچیدم.فیلی باستر محصولاتش خیلی تکه.کیفیتش اصله با اصالته.

ناگهان فضای باشگاه عوض شد.همه اعضا به دور زاخاریاس جمع شدند تا ببینند او چه میگوید:
-آیا از دست خواهر جیغ جیغوی خود خسته شده اید؟آیا نمیخواهید هر روز همسرتان سر اینکه پیاز نخریده اید داد و فریاد کند؟معجون صدا خفه کن را امتحان کنید و ولوم صدای خانواده خود را پایین بیاورید. با تخفیف سی درصدی فقط سی گالیون.

اعضای جلسه گالیون های طلای خود را بالا آوردند و به زاخاریاس دادند تا به آنها معجون بدهد که زاخاریاس گفت:
-ببخشید دوستان.الان جلسه خیلی مهمی برام پیش اومده.این نماینده فروش رو اینجا فروش رو اینجا میزارم تا به جای من معجون بفروشه.

ناگهان جنی از ناکجا آباد ظاهر شد و به فروش معجون ها انداخت. زاخاریاس در گوشه جلسه ایستاده بود و میگفت:
-اینه هنر بازاریابی اسمیتی.

چند لحضه بعد صدایی از بیرون آمد که میگفت:
-هووووی.کدوم تسترالی جاروشو جلوی در پارک کرده؟



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹
#80

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
هنوز هم شک داشت آمدنش درست باشد، ولی شک که فایده نداشت، باید اشتباهش را قبول میکرد و به سوی پاکی میرفت:
- امممم... سلام.

ساحره لاغر و استخوانی که پشت میز نشسته بود سرش را بالا آورد و نگاه بی حسی به پلاکس انداخت:
- مشکلت چیه؟
- م... من... معتاد شدم.

ساحره که به نظر میرسید با دسته ای برگه در حال جنگ است برگه ای را بیرون کشید و به سینه پلاکس کوبید:
- مشخص کن اعتیادت به چیه.

پلاکس برگه را گرفت و نوشته هایش را با صدای نسبتا آرامی خواند:
- سیگار، تریاک، شیشه، هشیش، ماری جوانا...

و چیز هایی که معلوم نبود چه چیزی هستند.

- اما اعتیاد من به اینا نیست!

ساحره کاغذ هارا روی میز کوبید و چشمانش را گرد کرد، سپس با ابرو هایی که تا حدی بالا رفته بود به پلاکس نزدیک شد:
- پس اعتیادت به چیه؟

پلاکس ترسید، از اعتیادش ترسید، از صاحب اعتیادش هم ترسید، حتی از یاران وفادار اعتیادش هم ترسید، و لرزید:
- م... من... من... معتاد شدم... به... به...

صدایش به شدت پایین آمده بود:
- به ارباب.

چشمان ساحره درخشید:
- یعنی چی؟

پلاکس که تصور میکرد ساحره همدم خوبی برای درد هایش است، سفره دلش را باز کرد:
- آخه تو نمیدونی، ارباب خیلی خوبن، ارباب خیلییی خوبن، انقد مهربونن، انقد پر وجنات هستن، اصن میام تو سایت میبینم ارباب نیست نعشه میشم، فک کنم به ارباب... معتاد شدم.

پلاکس با وجد زدگی از وجنات ارباب تعریف میکرد، غافل از این که بلاتریکس از تاپیک بغلی برای مرگش نقشه میکشد.

ساحره دیگر اختیار خودش را نداشت، از جا بلند شد و لحظه به لحظه به پلاکس نزدیک میشد.
ناگهان دود بنفشی تمام دفتر را فرا گرفت، چند ثانیه ای گذشت تا دود ها از بین رفت.
پلاکس به سمت ساحره برگشت تا راه حل ترک را بشنود.
اما اثری از ساحره نبود، بجای او زنی با موهای آشفته و چشم هایی که از شدت خشم قرمز بود ظاهر گشت.
لحظاتی بعد از ظاهر شدن، بلاتریکس به سمت پلاکس یورش برد و موهای او را در دست گرفت:
- تو چی کار کردی؟ چه غلطی کردی، من خودم تورو میکشمت، تو غلـــــــــــــــــــط کردی به ارباب معتاد شدی!

پلاکس قالب تهی کرده بود، زهره اش ترکیده بود، نفسش بالا نمی آمد، رنگش به مثال گچ دیوار بود، خلاصه داشت از ترس می مرد به حق مرلین:
- م... من... غلط کردم، می... ميخواستم... ترک کنم.

بلاتریکس کبود شده بود، مکثی کرد و بعد از ول کردن موهای پلاکس از دفتر خارج شد.
صدای گرومپ، بومب، آخ، رحم کن، آه، وای، زارت، چخ، پخ و... از بیرون شنیده شد.
پس از چند دقیقه بلاتریکس با دست و بدن خونی وارد شد، نفس عمیقی کشید:
- خیلی خب، سعی میکنم آروم باشم.

اما این آرامش طولی نکشید و در ثانیه سوم دوباره فریادش به هوا رفت:
- تــــــــو... غلـــــــــــــــــــط... کـــــــــــــــردی... بــــــــــــه... اربـــــــــــــــاب... مـــــــــــــن... معتـــــــــــاد... شــــــــــدی!

پلاکس چنان آب دهانش را قورت داد که صدایش در اتاق پیچید.

- تا سه میشمارم! اگه ترک کردی که کردی. اگر... تــــــــــرک... نکـــــــردی... انقد کروشیو بهت میزنم که ترک کنی.

بلاتریکس هنوز "یک" را به زبان نیارده بود که پلاکس ترک کرد:
- م... من غلط کردم، اصلا از اولشم ترک کرده بودم، من به دنیا که اومدم ترک کردم، غلط کردم، چیزی خوردم، ارباب فقط متعلق به شماست!

بلاتریکس از کبودی به قرمزی تغییر رنگ داد:
- خوبه... گمشووووووووو!

پلاکس با عجله از دفتر خارج شد و همانطور که سعی میکرد خودش را قانع کند ترک کرده است از آنجا دور شد.

پایان



ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۹ ۸:۵۹:۴۸


پاسخ به: انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
#79

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

-عهه ولم کن!...نمی خوام بیام اینجاااا!
-باید بری اینجا!
-ولم کن رززز! اقا شما هرکاری هم که کنی من از رفتن به کتابخونه و نخوندن کتاب منصرف نمیشم!
-چرا میشی! صبح تا شب توی کتابخونه ای. باید بالاخره استراحت کنی؟
-سدریک هم زیادی میخوابه، خب برو به اون بگو اینقدر نخوابه!
-نمیشه، اون همش خوابه بیدارم نمیشه! اما تو بیداری ولی اصلا نمی خوابی. کلا برعکس هم هستین!

رز سعی داشت گابریل رو به مرکز ترک اعتیاد چیزکشان گمنام ببره تا گابریل حداقل دوساعت در شبانه روز بخوابه!

-بفرمایید خدمت شما!...بعدی!
-خیلی ممنون، بفرمایین ما امدیم که این دوستم رو ترک بدین!
-خیلی خب...مشکلش؟
-ببخشید مگه نباید اون اقای که اونجاست اینو بپرسه؟
-خب شما میگی امدی ترک بدیش ما هم میخوایم بدونیم چی میزنه؟
-حرفتو پس بگیر! چی میزنه به معنی اینه که من مواد و اینجور چرت و پرت ها مصرف میکنم،اما من پاک پاکم!...البته در زبان چینی این یه رمز بین خلافکارای مشنگی بوده و به احتمال زیاد هنوز در مناطق حومه ی شهر پکن اینجور رمز ها استفاده میشه!
-...
-خب فکرکنم فهمیدین...اوضاعش خیلی خرابه!
-...اقای مکنزی منتظر شما هستند!

رز با ویبره رفتنش باعث شد که گابریل پرت شه سمت میز اقای مکنزی...

-خب مشکلت چیه؟
-والا ما مشکل نداریم! دوستمون مارو اورده اینجا که ما دست از کتابخوندن برداریم!
-اهااان...خب عزیزم اسمت؟
-گابریل تیت!
-شما روزی چند ساعت کتاب میخونی؟
-تقریبا 23 ساعت 59 دقیقه...اون یک دقیقه به خاطر خوردن اب و غذا هستش!
-
-اقا من که معتاد نیستم! شما برو بقیه رو نجات بده!مثلا خود من یه دوستی دارم به اسم اگلانتین پاف،این روزی بیشتر از 8 ساعت پیپ میکشه! برو اونو درست کن نه ما!

گابریل اینو گفت و از دفتر خارج شد!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.