مردم جادویی هیچ گاه تا این لحظه، آنقدر احساس پیروزی نکرده بودند.
مردم به هواپیمایی که با ایوای درونش دورتر و دورتر میشد خیره شدند. خب... آنها هرگز حدس نمیزدند که ایوا داخل هواپیما در حقیقت چه حسی دارد.
ایوا خب... ایوا اصولا آدم شادی بود که اعتقاد داشت زندگی دو روز است. او در حالی که در هواپیما با هیجان نشسته بود، رو به نگهبانش کرد:
-ببخشید آقا کی میرسیم؟
-حدودا دو ساعت دیگه.
نگهبان کمی این پا و آن پا کرد. کِی باید خبر مرگ سیب، و تکه تکه شدنش توسط ملت جادویی را به ایوا میداد. ایوا حتما او را میخورد.
-خانم...
ایوا با خوشحالی به او نگاه کرد:
-چی شده؟
-خانم ببخشید... موقعی که خواستید سوار هواپیما بشید، سیبِ محترمتون جا موند. مردم هم که دنبال انتقام از شما بودن، گرفتنش و باهاش سالاد درست کردن.
ایوا بهت زده به او خیره شد. در چشم های گنده ی ترسناکش اشک پر شد.
-ای وای من... چظور تونستم جاش بذارم... حتما بعد از سخنرانی تاثیر گذارم این اتفاق افتاد.
نگهبان با دستمال اشک خودش و ایوا را پاک کرد.
-من متاسفم خانم. باید حواسم میبود.
ایوا در صندلی اش جا به جا شد و محکم به بازوی او ضربه زد.
-عب نداره. خیلی هم متاسف نباش. پیش میاد دیگه.
حالا بگو ببینم ناهار هواپیما چیه؟
-خورشت قیمه ی له شده در ظرف آلومینیومی... خانم.
خب، گفتم که. ایوا اعتقاد داشت این زندگی ارزش نگرانی هایش را ندارد.
از سوی دیگر بخواهیم به ماجرای انقلاب جادویی نگاه بکنیم، فارغ از ناراحتی ها و افسردگی ها و نگرانی های بیش از حد وزیر قبلی، مردمِ هیجان زده و پیروزِ جادوگرانی را میبینیم که مشتاقانه خواهان دیدن رهبری جدید هستند که قرار است به زودی به خاک کشورشان پا گذاشته، و بالاخره آنها را از این ظلم و ستم رها سازد.
وزیری مقتدر، با ابهت، محترم، و مردمی. وزیر که قرار است به حکومتِ غذاگرایانه ی ایوا خاتمه دهد. مردم بی صبرانه منتظر دیدن او بودند.
این وزیر و رهبر جدید را، مروپ گانت، معاون وزیر قبلی به مردم معرفی کرده بود. او با شادی بیان کرده بود:
-مردمِ مامان! درسته که مامان جزو کابینه ی ایوای مامان بودش... ولی مامان قول میده و تاکید میکنه که هیچ خدمتی به اون نکرد و همیشه معتقد بودش که باید وزیری لایق تر جای ایوا رو بگیره تا مامان بهش خدمت کنه. مامان طی این مدتی که ایوا وزیر بودش... تحقیقات انجام میداد و بالاخره تونست کسی که بتونه این مردم رو رهبری کنه و کاااملا به نفع مردم عمل کنه رو، پیدا کنه!
بعد از این، مردم کل کشیده بودند و جیغ و هورا و این حرفا. مردم بودند دیگر. تحمل ظلم و ستم را نداشتند؛ به زودی، هواپیمایی حاوی وزیرِ جدید مردم سر میرسید و مردم به خودشان قول داده بودند که هروقت او رسید دست هایش را بوسه باران کنند.
گرچه مروپ... خب او فکر میکرد ممکن است وزیر جدید زیاد مایل نباشد، گرچه این را به مردم نگفت.
دقایقی بعد، مردم به استقبال رهبر جدیدشان میرفتند. فرودگاه دسته دسته پر بود از شعار های:
"بوی گل محمدی، به لندنت خوش آمدی!" یا "
وزیر چه قد بلنده، ایشالا مبارکش باد!" و این در حالی بودش که مردم هیچ ایده ای راجع به اینکه رهبرشان چه کسی میتواند باشد، نداشتند. به این میگویند عشق خالصانه!
و بعد... لحظه ی موعود فرارسید.
هواپیما ی وزیر روی زمین نشست و فریاد شادمانه... وحشت زده ی مردم بلند شد. هواپیما با تکانی ناگهانی روی زمین نشست و مردمِ مشتاق، از ترس له شدن پراکنده شدن.
نه نه مشکلی نبود. پیش میآید بهرحال.
فریاد وحشت زده ی مردم به هورا تبدیل شد.
دو تا نگهبان در هواپیما را باز کردند و با شکوه و وقار، وزیر را از هواپیما بیرون آوردند.
انقدر نور زیاد بود که مردم جلوی چشم هایشان را گرفتند. حتما چهره ی وزیرشان نورانی بود!
-مرلین... بالاخره نجاتمون دادی.
مرلین از آسمان ها به سوی فردی که این حرف را زده بود، فریاد کشید:
-بخدا تقصیر من نبود!
و بالاخره چهره ی معصوم رهبرشان نمایان شد. مردم روی نوک پاهاشان ایستاده بودند تا بهتر ببینند.
-اون... چی؟
مردم چشم هایشان را باز و بسته کردند. چند نفر عینک هایشان را ها کردند تا تمیز شود.
آناناسی با عینک دودی از هواپیما پیاده شد. حکومتی مخالف با حکومت غذاگرایانه؟ مردم کور خوانده بودند. چرا لحظه ای فکر کرده بودند وزیری که مروپ گانت قرار بود برایشان بیاورد، چیز دیگه ای به جز میوه ای مانند آناناس میتوانست باشد؟
-آناناس... حالا... خیلی هم بد نیست.
-این همه پست زدیم.... عه چیز. تظاهرات کردیم که آخرش برامون آناناس بیارن؟
خب... هیچ گاه هیچ کس فکر نمیکرد زنی مانند مروپ گانت، چنین تشنه ی قدرت باشد. اما بهرحال در هر انقلاب، از این چیزهای هم پیش میاید دیگر.
به سبک تمام انقلاب ها، مردم باید از رهبرشان استقبال میکردند. همگی شان مشت هایشان را بالا بردند و بر او درود فرستادند.
آناناس برگ هایش را برای آنها بالا گرفت.
***
پایان انقلاب جادویی، و پیروزی اون رو به جادوگرانی های انقلابی تبریک میگم!
بعد از اینهمه حرف و پست و اینا... بالاخره این انقلاب باید یه حزب برنده داشته باشه دیگه! از اونجایی که در هر انقلاب همواره آناناس ها برنده... چیز...
مردم همیشه برنده ن، از لحاظ معنوی تمام حزب ها برنده محسوب میشن!
ولی خب الکی نبود اونهمه پستی که زدیم و امتیازا و اینا. بنابراین امتیاز های گروه ها با توجه به تاپیک هایی که تونستن تا لحظه ی آخر تصاحب کنن، و امتیاز های گروه برنده از
لحاظ مادی به این شکل است:
حزب خلق انقلابی جادوگر: 27 امتیاز از تاپیک وزارت خونه + 5 امتیاز تاپیک از انجمن لندن + 3 امیتاز تاپیک از هاگزمید + 10 امتیاز تاپیک بانک گرینگوتز= 45
حزب جنبش چوب و جارو: 3 امتیاز از دهکده ی هاگزمید + 9 امیتاز از شهر لندن= 12 امتیاز
حزب نئوپان جادوییسم: 3 امتیاز از دهکده ی هاگزمید + 9 امیتاز از شهر لندن= 12 امتیاز
________
مبارکتون باشه حزب خلق انقلاب جادوگر. بسیار زحمت کشیدید برای بیرون کردن ایوای بدبخت از وزارت خونه.
نمیفهمم چطوری وزیری که داشتید علیه ش انقلاب میکردید هم تو گروهتون بودش... ولی خب شاید این انقلاب علیه خود باعث پیروزیتون شد. کسی چه میدونه. فقط یادتون باشه شما فقط از لحاظ مادی برنده بودید ها! بفرمایید جامتون رو تحویل بگیرید!
_________
اما این وسط از حق نگذریم... و جایزه ی
بهترین مدافع رو بدیم به سدریک دیگوری که تا آخرین قطره ی خونش، هم در بیداری و هم در خواب از پایگاه هاش دفاع کرد.
شما لیاقت داشتن لقب محافظ زرین رو دارین.
این نشان افتخار هم برای شما:
مبارکتون باشه! جامعه ی انقلابی به شما افتخار میکنه.
________
و در آخر از همه ی کسایی که شرکت کردن تشکر میکنم. دمتون گرم بسیار.
حالا برید خونه تون نمایش تموم شد. خدافظ.