هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵:۴۰ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
فنگ می‌ره و می‌ره و می‌ره. اونقد می‌ره تا مطمئن بشه که هاگرید به این زودیا نمی‌تونه پیداش کنه و فرصت کافی برای نوش جان کردن شکار اون روز رو داشته باشه. در تمام مدتی که فنگ در حال رفتن بود، موجود با شگفتی از دورن شیشه به دنیای بزرگ اطرافش خیره شده بود. اون در برابر این دنیای بزرگ، بسیار کوچیک بود.

بالاخره فنگ متوقف می‌شه. با ضربه‌ای شیشه رو می‌شکونه و دستی به موجودی که آماده خوردن بود می‌زنه. موجود کمی به دورتر قل می‌خوره. اما این قل خوردن فقط بر اثر دست زدن فنگ بهش بود. به نظر نمیومد موجود بدونه چه سرنوشت تلخی در انتظارشه اگه که فنگ بخوردش، که اگه می‌دونست، مطمئنا تلاشی برای فرار می‌کرد. اما به جاش، همون گوشه‌ای که قل خورده بود باقی می‌مونه و به فنگ خیره می‌شه.

فنگ جلو می‌ره و دندونای تیزشو به نمایش در میاره تا موجودو با دهنش بگیره و بخوره. اما موجود خیلی ریز و منعطف بود و هربار لیز می‌خورد و سرجای قبلیش می‌افتاد. موجود که حالا تماس مستقیمی با دندون‌های فنگ داشت، دندون در میاره. طولی نمی‌کشه که به تقلید از فنگ دندوناشو تیز می‌کنه و این‌بار این موجوده که دماغ فنگو گاز می‌گیره.

درسته که موجود دندون داشت و ادعای تیزی کرده بود، اما هنوز کوچیک بود و گازش مشابه با قلقلک کردنی بیش نبود. اما فنگ هم سگی نبود که اهل بازی و سرگرمی باشه. فنگ خوراکی می‌خواست و نه هم‌بازی! فنگ اصلا این طعمه رو دوست نداشت! فنگ زوزه‌ای از سر ناراحتی سر می‌ده و با دمش ضربه‌ای به موجود به در نخوری که نتونسته بود بخوره می‌زنه.

موجود به هوا پرتاب می‌شه و چون خیلی سبک بود، مسافت طولانی‌ای رو طی می‌کنه و در نهایت روی چیزی فرود میاد که پر شده بود از ساقه‌های سیاه‌رنگ. موجود چشم باز می‌کنه و می‌بینه لا به لای موهای جادوگری فرود اومده. دندوناشو به رخ می‌کشه و ضربه‌ای به کف سر جادوگر می‌زنه!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵:۰۶ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۲۷:۵۰
از دست من!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 297
آفلاین
×سوژئوس جدیدوس×



موج دریا سنگی را به ساحل آورد. سنگ کوچک و تیره‌ای بود. سطح سیاه صیقل‌خورده‌اش، مرطوب از آب دریا، زیر نور آفتاب برق می‌زد.

شب شد و آسمان غرید و صاعقه‌ای به او خورد. سنگ شکافت و موجودی از درون آن متولد شد.

مثل روح خاکستر آتش بود، از جنسی لطیف و به دشواری ملموس و مشهود که با سیخونک‌های امواج ساحل به آرامی روی شن‌های نمناک و خنک به پس و پیش تاب می‌خورد. دوده از او برمی‌جست و آب به او می‌آمیخت.

روزهنگام کودکی درحال بازی با دوست خیالی‌اش سمت دریا می‌دوید درست در کنار موجود نُومتولّد زمین خورد و یک گلوله ماسه‌ی خیس خیالی از دوست خیالی‌اش نوش جان کرد.
نگاه کودک به موجود افتاد.

صدایی از آن موجود برآمد. به آه می مانست، به نسیم غبارآلودی به‌آرامی وزان.
پسر چیزی از آن صدا دست‌گیرش نشد، به نجوایی می‌مانست که تابه‌حال نشنیده بود. محتاطانه دست دراز کرد تا سایه را در مشت بگیرد.

اما سایه هی از لای انگشتانش درمی‌رفت. خاصیتی خمیری داشت، اما از جنس خمیر نبود. دوده‌وار بود و آب‌صفت.

درنهایت کودک کلافه شد و با تمام توان موجود را در هوا شوت کرد و اخم‌ناک و ماسه‌آلود به راه خود رفت.

سایه بر فراز دریا پیچ تاب می‌خورد و انتظار فرود خود را می‌کشید که مرغ دریایی تیزبینی در هوا به سمتش خیز برداشت تا به منقار بگیردش.

موجود اما از هی از منقار او لیز می‌خورد و به پایین می‌لغزید؛ مرغ دریایی هم بازیگوشی‌اش گل کرد و چندباری او را گرفت و به آسمان کشاند، هربار بالاتر، ولی هردفعه باز از منقارش لیز می‌خورد؛ تا جایی که به ابرهای سیاه رسید و هم پرهایش خیس شدند و هم بازیچه‌اش را گم کرد.

سایه در ابر افتاد. غبار خاکسترش رفت در چشم ابر و ابر از چشمش آب آمد، سایه با اشک‌های او ممزوج شد و به پایین فرو لغزید. حالا چشم در آورده بود. یا سایه‌ای از آن را.

چشم‌ها سنگینش کرده بودند. به‌سرعت پایین می‌آمد و پس از برخورد به سطح آب مثل سنگی سفت دریا را شکافت و پایین رفت.
در میان آب چشمانش را باز کرد، به رنگ خاکستری آسمان ابری، به درشتی توپ گلف.

در آن اعماق به اختاپوسی برخورد. سعی کرد چیزی بگوید، اما زبان نمی‌دانست. اختاپوس از او گرخید و مایع قیرگونش را آزاد کرد.

مایع قیرگون اختاپوس که با جنس خودش غریبه نبود را درهم فشرده کرد و به خود چسبانید. دو باله که شبیه دست‌هایی بی‌انگشت بود ماحصل این آمیزش شد. به‌آرامی باله‌های کوچکش را در آب حرکتی داد، حالا می‌توانست به اختیار خود در آب حرکت کند.

سایه در آب لیزخوران پیش می‌رفت و پیش می‌رفت. بین مرجان‌ها قِر می‌داد و گیس‌هایشان را می‌نوازید. مرجان‌ها به او محل نمی‌گذاشتند.

انگار هیچکس را با او میل سخن نبود. پس مسیری را درپیش گرفته و جلو می‌رفت.

در راهش چیزی نورانی را دید که اغواگرانه به‌آرامی تکان می‌خورد.
ماهی‌ها با سرعت از کنارش می‌گذشتند کسی به آن نزدیک نمی‌شد. او که احساس می‌کرد شی‌ء برق‌برقی هم مثل خودش تنهاست به سمتش رفت و محتاطانه با باله‌اش گوشه‌ی آن را گرفت.

شی‌ء برق‌برقی سر قلاب ماهیگیری‌ای بود که زیر بارقه‌ی نور منعکس‌شده در آب برق‌برق می‌زد. قلاب در باله‌اش فرو رفت و به سمت سطح آب حرکت کرد.

سایه تو گویی دردسر را بو می‌کشید. و ماجراجویی را. اما دماغ نداشت که بوی تن عرقوی ماهیگیر را هم بو بکشد. قورمه‌سبزی نبوییده بود که بداند آن بو صنمی با دیگری دارد. ماهیگیر اما او را بالا می‌کشید. کمی دل‌دل کرد که آیا قلاب را رها کند یا نه. درنهایت عنان اتفاقات را به سرنوشت سپرد.

از آب بیرون کشیده شد.

دلش از آسمان گرگ‌ومیش گرفت. احساس تنهایی کرد. و نامرئی بودن در آن نور کم‌قوا. و جادویی‌بودن.

هاگرید با تعجب به دوده‌‌ی پیچیده به‌دور قلاب نگاه کرد. دقیق تر که شد، چشمان خاکستری و باله‌هایش را دید.
- دیدی بدون طعمه هم می‌شه ماهی گرفت، فنگ؟

فنگ که در قایق لمیده بود و چرت می‌زد، کمی سرش را بالا آورده پس از نگاهی اجمالی به صید هاگرید، تک‌واقی کرد که جوابی داده باشد و صاحبش راضی شود و باز به چرت‌زدن مشغول شد.

هاگرید ظرف ترشی خالی ناهارش را در آب فرو کرد و سپس صید خود را داخل آن انداخت.

موجود خود را درون شیشه پخش کرد، باله‌هایش را چسباند به شیشه. چشم هایش هرکدام به یک سو روان، محیط جدید را می‌کاویدند.
ماه نمایان شده بود. هلالش نیشخندی به آن سه زد.

هاگرید بساطش را جمع کرد و پاروها را در چنگ گرفت و به سوی اسکله پاروزدن آغازید. پاروها دست در دست آب گذاشتند و ستارگان مشاهده‌گر پرش‌ها جست‌وخیزهای موزون‌شان شدند.

هاگرید سوت می‌زد. شکمش در فکر شام امشب بود و ذهنش در فکر صید فردا. به خودش قول داد تا ماهیگری یاد سگش نداده ماهی جلوی او نگذارد، چون که بدعادت می‌شود.

آن موجود یک روز بیشتر از زندگی‌اش نمی‌گذشت و هنوز نمی‌دانست چگونه روی احساسات نام بگذارد یا تشخیص‌شان دهد، ولی انگار شعله‌ای نامرئی در دلش او را به تکان‌دادن باله‌ها و چشم‌هایش وامی‌داشت.

قایق و اسکله، مثل دو دوست قدیمی، کف دست به هم کوبیدند و هاگرید که پیاده شد، قایق نفس راحتی کشید و کش‌ و واکشی به هیکلش داد.

هاگرید جلو رفت و فنگ را با صیدش جلوی کافه‌ی سه دسته‌جارو تنها گذاشت تا برود داخل و ادراری بریزد.

سگ شیشه را بو کشید. با پوزه‌اش قدری با آن ور رفت. چون کار هاگرید به طول انجامیده بود و برعکس بیشتر سگ‌ها، فنگ سگ چندان وفاداری نبود، شیشه‌ را به دهان گرفت و به سمت مقصدی نامشخص به راه افتاد.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۴ ۱۸:۳۸:۴۱

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
× پست پایانی سوژه ×

بنابراین ایوان و جادوآموزانی که همراهش یا قبلا به کلاب اومده بودن، دسته‌جمعی از کلاب خارج شده و بدو بدو به اسکله تفریحی برمی‌گردن تا اطلاعات دقیقی از مکان‌های متوقف شدن کشتی حامل سو بگیرن. به محض رسیدن به اسکله، ایوان دکه‌ای که بالاش نوشته بود "مسئول اسکله" رو نشونه می‌گیره و به سمتش خیز برمی‌داره.
- هوی آقا! هوی با توام! الان وقت خوابه؟ پاشو ببینم.

همزمان با رسیدن ایوان به دکه، تعداد نه‌چندان کمی از جادوآموزان و اساتید که همون حوالی بودن به ایوان ملحق می‌شن تا ببینن اونجا چه خبره.
بالاخره مسئول اسکله با تکان‌های شدیدی که دکه‌ش می‌خوره از خواب می‌پره و با دیدن جمعیت عظیمی که جلوش منتظر ایستاده بودن شوکه و البته خوش‌حال می‌شه.
- اوه واو ببینین چقدر مشتری اینجاست! لطفا مقصدتون رو بفرمایید تا خودم شخصا یک کشتی 7 ستاره... امم... شایدم دو کشتی 7 ستاره تهیه کنم.

مسئول اسکله با دیدن جمعیتی که همینطور رو به افزایش بود، چرتکه‌ای در میاره. احتمالا به کشتی 7 ستاره سومی هم نیاز بود!

- حالا چرا 7 ستاره؟ مگه 5 بیشترین نبود؟
- آخه اینجا دنیای جادوییه و 7 عدد مورد علاقه رولینـ... چیزه یعنی خالقمونه. مرلین یعنی. شایدم خدا. هرچی حالا خریدار هستین یا نه؟

ایوان نامه‌ای که از یوری گرفته بود رو جلوی مسئول اسکله می‌گیره.
- سو لی! با کشتی‌های شما یه سفر تفریحاتی رو شروع کرده درسته؟

مسئول اسکله با دقت نامه رو بررسی می‌کنه و دستی به عینکش می‌کشه.
- سو لی یا لی سو؟ مسئله این است!
- الان وقت شوخیه مرد حسابی؟ یه مدرسه سر در هوا موندن. راه بیا با ما، عجله داریم!
- شوخی چیه؟ شما با اسم و فامیل کره‌ایا آشنایی ندارین؟ این یکی اسمش سوئه فامیلش لی، اون یکی اسمش لی ئه فامیلش سو! تازه اسم و فامیلشونم که برعکس می‌نویسن و می‌گن. اینطوریه که واقعا نمی‌شه فهمید کدوم سو لیه و کدوم لی سو و واقعا کی به کیه. مغز سوزاننده‌س نه؟

جمعیت هاگوارتز که هیچی از حرفای مسئول اسکله نفهمیده بودن هاج و واج نگاهی به هم می‌ندازن. بالاخره گودریک گریفیندور در حالی که پیکت رو شونه‌هاش جا خوش کرده بود راهی به جلو باز می‌کنه.
- ما سو لی رو می‌خوایم آقا. سو لی! مدیر لی! مدیر مدرسه هاگوارتز. اینجا نیومده؟
- اوه خب اینو از اول می‌گفتین. سو لی رو می‌خواین پس، نه لی سو!

مسئول اسکله برای دقایقی خم می‌شه و دنبال چیزی زیر پیشخوان می‌گرده و بالاخره بعد از چند دقیقه و قبل از این که صبر جمعیت لبریز شه برمی‌گرده.
- بفرمایین! اینم نامه سو لی. بهم گفته بود اگه کسی از اساتید هاگوارتز سراغشو گرفت این نامه رو بهش بدم.
- مسخره‌مون کردی؟ من همین الان نامه مدیر لی رو بهتون نشون دادم. یا نکنه مدیر لی مسخره‌مون کرده؟

مسئول اسکله چهره‌ای که انگار بهش برخورده به خودش می‌گیره.
- دو ساعت چی بهتون توضیح دادم پس! اون نامه که دست شماست مال لی سو هست. اینی که دست منه سو لی! اتفاقا همین‌جا همو ملاقات کردن... یکیشون که از نیت اون یکی آگاه شده بود می‌خواست خودشو جا اون یکی بزنه و مدیریت هاگوارتزو بدست بگیره، ولی به صورت اتفاقی اون یکی هم از نیت این یکی آگاه شد. دقیقا اینجا اتفاق افتاد. همین‌جا که شما ایستادی... نه شما نه، اون یکی... شما هم نـ...
- می‌شه بری سر اصل مطلب؟

مسئول اسکله غرولندی می‌کنه و ادامه می‌ده:
- سو لی با درایتی که داشت تونست لی سو رو مجاب کنه که مدیریت هاگوارتز چیزی جز دردسر نداره ولی اگه دو تایی با هم به سفر برن، می‌تونن دنیا رو ببینـ...
- گفتم اصل مطلب.

مسئول اسکله که به وضوح تو قیافه‌ش مشخص بود که اصلا از کور شدن نطقش اونم برای بار دوم خوشش نیومده، با بدخلقی نامه رو پرت می‌کنه و می‌گه:
- با هم رفیق شدن و دو تایی رفتن سفر. بای!

و بعد درو می‌بنده!
دیزی با دیدن نامه که رو جمجمه ایوان پخش شده بود، نامه رو برمی‌داره و بعد از خوندش رو به بقیه می‌گه:
- مدیر لی از مدیریت هاگوارتز استعفا داده و از سدریک دیگوری و لینی وارنر خواسته که مشترکا مدیریتو برعهده بگیرن.
- ولی پس نامه لی سو چی؟ اگه با هم رفتن پس الان نقشه سفرشون یکیه. می‌تونیم بریم پیداش کـ...
- گفته اصرارم نکنین که برنمی‌گرده!

قبل از این که کسی بخواد چیز دیگه‌ای بگه، ناگهان پیکسی‌ای بال‌بال‌زنان در حالی که سدریک خوابی رو با بالشتش به زحمت به دنبال خودش می‌کشه جلوی جمعیت میاد.
- اهم اهم... احترام به نظرات دیگران از واجباته! پس جادوآموزان عزیز. لطفا با کمک اساتید و ارشدها به هاگوارتز برین تا با هم سال تحصیلی جدید رو آغاز کنیم. مگه نه پروفسور دیگوری؟

سدریک لحظه‌ای چشم باز می‌کنه، علامت تاییدی نشون می‌ده و دوباره به آغوش بالشتش برمی‌گرده.

× پایان سوژه ×


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۴ ۱۲:۳۱:۱۴

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲

گریفیندور

گرینگوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۱:۱۸:۰۸ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳
از شما به ما چیزی نمی ماسه
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 38
آفلاین
سال جدید در هاگوارتز؛ همچیز خوش و خرم بود، همگی با هم با شادی در کنار هم میزیستند. مدیر گم شده ولی باز هم چیزی تغییر نکرده بود. با این حال که پروفسور ایوان و سه نفر منتخب راهی کلاب عمو یوری شدن تا به شایعات دیده شدن مدیر لی در آنجا رسیدگی کنند ولی باز هم همه سعی داشتند به روش خود به این موضوع بپردازند و دنبال مدیر لی بگردند، بالاخره آنها که نمیتوانستند تخم هیپوگریف های خود را در یک سبد بگذارند به ویژه که پیشنهادان مدیران محترم هم همین بود. اسلیترینی ها با کمال مهربانی خود بقیه را میفریبیدند؛ ریونکلاوی ها به هر روشی دنبال سر نخ هایی بودن و تصاویر مدیر لی را روی در و دیوار میچسباندند؛ گریفیندوری ها هم در تکاپو پیدا کردن مدیر لی در آب های عمیق دریاچه بودند و تور پهن میکردند تا مدیر لی به تورشان بخورد ولی تنها چیزی که به تورشان میخورد آت و اشغال های بعضی از افراد بی فرهنگ ساکن هاگوارتز بود و البته موجودات دریایی را فراموش نکنیم که برخورد با آنها چندان مسالمت آمیز نبود؛ در کنار دریاچه هافلپافی هایی را داریم که آفتاب میگرفتند و با موفقیت توانسته بودند از ماتریکس خارج شوند و یک نفری از گروهشان که از فعالیت نکردن آنها شاکی بود مشخصا از خودشان نبود؛ کمی آنطرف تر سال اولی های گروهبندی نشده ای بودند و از آنجایی که نمیدانستند دقیقا باید چه کنند به انتظار کشیدن برای با خبر شدن از شایعات دیده شدن مدیر لی اکتفا دادند.
از همه اینها که بگذریم میرسیم به اصل داستان. سه نفر منتخب به رهبری ایوان که سوال های بجایی هم در ذهنشان وجود داشت به کلاب وارد شدند و بلا فاصله سه نفر منتخب با موج دودی که با باز شدن ناگهانی درب به سوی آنها هجوم آورده بود به سرفه افتادند و برای مطرح کردن سوال های بجای خود به مشکل برخوردند ولی از آنجایی که پروفسور ایوان استخوان بود و طبیعتا ریه هم نداشت فقط دود را کمی کنار زد و برای روبه رو شدن با عمو یوری پیش قدم شد و لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد.

_آره داداش حق با شماست، هرچی شما بگی ولی به وصایای مرلین قسم اون در تا دیروز دستگیره داشت، چرا مثل آدم بازش نمیکنید و نمیاید تو؟ خانم... آقا... چی هستید شما الان دقیقا؟... استخوان متحرک محترم چرا داری میای جلو آقا جون فاصله اجتماعی رو رعایت کن جرونا هنوز هستا.
_در چیه؟ با من در مورد سو لی حرف بزن. پرسیدم سو لی کجاست؟
_بسیار لی که نداریم ولی کم لی داریم می خواین؟ خیخیخیخی

وقتی که عمو یوری این حرف را زد و با چهره از پیش جدی تر پروفسور یوان مواجه شد، کاملا منظور او را فهمید یکی از دست هایش را که بالا بود آرام پایین آورد و از زیر پیشخوان کاغذی درآورد و سمت ایوان گرفت.
_ببین داداش شخصی که شما دنبالشی اینجا زیاد نمیومد فقط یکبار اومد خودش رو معرفی کرد و گفت اگر کسی سراغش رو گرفت اینو بدم بهش.

ایوان آن را گرفت، اینور و آنور و بالا و پایینش کرد. یک نقاشی که یکسری علامت هم رویش داشت بود.

_انگار نقشس، نقشه یه راه.

لینی وارنر که کنار ایوان پرواز میکرد و متفکرانه در حال نگاه کردن به نقاشی بود حرف بس به جایی را مطرح کرده بود. یوان به نقاشی ضربه زد تا مگس هایی که رویش نشسته بودند پراکنده شوند و با دقت بیشتری شروع به نگاه کردن به نقشه کرد تا اینکه متوجه اشاره عمو یوری به پشت کاغذ شد.
_خب اینجا چی داریم؟

یوان و سه فرد منتخب شروع به خواندن طومار پشت نقاشی نوشته شده بود کردند و از آن جایی که حوصله خواندن همه آن طومار را نداشتند یک راست رفتند سر اصل مطلب و اصل مطلب هم این بود که از آنجایی که مدیر لی با مشکلات عدیده ای در هاگوارتز به ویژه عقب افتادگی پرداخت حقوق او که البته به گفته او مادیات برای او اهمیتی نداشت ولی قابل چشم پوشی نبود و رازی که بین خودش و مدیران بود تصمیم گرفته بود از هاگوارتز برود و اینهم نقشه سفرش بود به ذکر خودش هم این نقشه اصلا هم برای این نیست که دنبالش بروند و راضی اش کنند تا برگردد. و البته چیز مورد توجه تری که آنها به آن برخوردند این بود که زمان دقیقی برای شروع سفر مدیر لی در پایین نامه وجود داشت و فقط چند ساعت از آن گذشته بود.


ویرایش شده توسط گرینگوت در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۳ ۱۷:۳۶:۲۵


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۵۸:۴۷
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 304
آفلاین
-نخیر نمیشه. خودم انتخاب می کنم کی همراهم بیاد. تو... تو... و تو! همراه من بیاین تا کلاب رو چک کنیم. فقط همین سه نفر.

همه ی افراد حاضر در صحنه، به دست اسکلت خیره شده بودند. سه فرد انتخاب شده جلو آمدند تا با اسکلت برای پیدا کردن مدیر سولی همراه شوند. آن سه نفر لینی وارنر، دوریا بلک و کوین کارتر بودند.
جمعیت کمی به جوش و خروش درآمد. هافلپافی ها از عدم وجود فردی از گروه خودشان خشمگین بودند، در حال اعتراض به ماجرا بودند. اما از آنجایی که پروفسور ایوان اسکلتی بسیار عادل بود، تصمیم گرفته بود از کسانی استفاده کند که نقش بیشتری در وقایع داشتند.
-همین که گفتم. فقط همین سه نفر میان. بقیتون لطفا همینجا بمونین تا ما برگر-

در همین حین، سنگ کوچکی به استخوان جناقش برخورد و آن را به جایی دور از دسترس پرتاب کرد. اسکلت آهی کشید و شروع به حرکت کرد. سه فرد منتخب هم دنبالش آمدند. البته از آنجایی که سرعت حرکت کوین کارتر کمتر حد معمول بود با سرعت کمی حرکت می کردند.
بعد از مدت زمانی طولانی، بالاخره به راهروی مخروبه ای رسیدند که به کلاب عمو یوری منتهی می شد. چهار نفر در آنجا متوقف شدند. اسکلت گفت:
-با شماره ی سه وارد اونجا میشیم و شروع به گشتن می کنیم. یک، دو، سه!

با همان شماره ی دو که گفته شد، کوین کارتر با لگدی نینجایی در را باز کرد و فریاد زد:
-دشتا بالا، بی حَلِکت!

عمو یوری چندان تعجب نکرد. به هر حال قبلا وارد شدن یک نوزاد سخن گو و یک خفاش خون آشام را به کلابش تجربه کرده بود. از آنجایی که دیالوگ مورد علاقه اش را هم مصرف کرده بود، دیگر حرفی برای گفتن نداشت. از همین رو، صرفا دستانش را بالا برد. پس از کوین، دوریا هم وارد شد و در انتظار برای آمدن دو نفر دیگر به در نیمه باز کلاب خیره شد. بعد از دوریا، لینی هم از سوراخ کلید وارد شد.اما چیزی که عمو یوری انتظار آن را نداشت ورود یک استکلت متحرک بود. عمو یوری به دیوار پشت سرش چسبید.
پروفسور ایوان سال ها برای این روز تمرین کرده بود و امروز روز آن فرا رسیده بود. او با جدیت جلو رفت و به عمو یوری خیره شد.
-سولی رو کجا مخفی کردید؟


............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
و بله!
پسرک ریونکلاوی پیروز شده بود!
اون تونسته بود درست همون‌طور که خودش گول خورده بود، یه سال اولی از همه‌جا بی‌خبر رو به سادگی گول بزنه و دنبال نخود سیاه بفرسته. اون دیگه احساس شکست و سرافکنده کردن روونا ریونکلاو رو نداشت. خب البته هنوز یکم داشت... ولی نه خیلی! بنابراین با این فکر که شاید با پیدا کردن مدیر لی می‌تونست کاملا از این احساس خلاص بشه، ذره‌بینشو در میاره و به جستجو مشغول می‌شه.

بقیه ماجرا رو احتمالا می‌دونین. مگس‌ها این خبرو به مگاسی می‌دن و مگاسی هم اونو به اسکندر انتقال می‌ده و در نهایت به جایی می‌رسیم که این خبر به گوش اسلیترینی‌های کنار اسکله می‌رسه در حالی که کل جمعیت هاگوارتز هم اینو می‌شنون!

پایان فلش‌بک (سوژه نه‌ها، فلش‌بک )
و بازگشت به اسکله


- پس مدیر لی به کلاب رفته؟
- یعنی الان پیدا می‌شه و می‌ریم گروهبندی می‌شیم؟
- بریم که مدیر لی رو به خونه برگردونیم!

با جمله نفر آخر، جمعیت عظیم هاگوارتز به جمعیت معترض اسلیترین ملحق می‌شن و همگی به سمت کلاب راه میفتن. اما هنوز خیل جمعیت چند قدم بیشتر برنداشتن که استخونی جلوشون قد علم می‌کنه.
- صبر کنین صبر کنین! لزومی نداره همه با هم به کلاب بریم که! مطمئنم همراهی یکی از اساتید با چند جادوآموز کفایت می‌کنه. تازه ما هنوز مطمئین نیستیم که ایشون واقعا اونجا هستن یا نه. بقیه به جستجوشون ادامه بدن تا ما صحت این خبرو بررسی کنیم.

حرف ایوان تموم می‌شه، اما بازم کل جمعیت یک قدم به جلو برمی‌دارن که باعث می‌شه اسکلت هم یک قدم به عقب برداره و دوباره دستاشو جلوشون بگیره.
- هی هی! گفتم چند جادوآموز کفایت می‌کنه.

ناگهان کل جمعیت فریاد می‌زنن:
- ما همون چند جادوآموز منتخبیم.

ایوان با تاسف ضربه‌ای به پیشونیش می‌زنه که چون در محاسبات چندان خوب عمل نکرده بود باعث پرتاب شدن جمجمه‌ش به گوشه دیگه‌ای می‌شه. پش به سرعت دستشو برای برگردوندن جمجمه‌ش می‌فرسته و ادامه می‌ده:
- نخیر اینطوری نمی‌شه. خودم انتخاب می‌کنم کی همراهم بیاد. تو... تو... و تو! همراه من بیاین تا کلاب رو چک کنیم. فقط همین سه نفر.

جمعیت عظیم که امیدشون ناامید شده بود پراکنده می‌شن در حالی که سه نفر منتخب با اشتیاق همراه پروفسور روزیه عازم کلاب می‌شن.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۰:۲۲:۱۳ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 90
آفلاین
/ فلش بک / زمانی که پسر بچه ی ریونکلایی دریافت که گول خورده است .

پسرک سال دومی که به تریش قبایش بر خورده و به هوش ریونکلایی اش توهین شده بود ، سعی داشت با فکر کردن به وحشتناک ترین راه های انتقام ، ذهن خود را تسلا دهد . اما برای ترمیم آن روحیه ی سر افکنده ، نیاز داشت به خودش ثابت کند که مشکل از او نیست و هر بچه ی (ترجیها قد بلند) دیگری در آن دور و بر میتواند با زبان چرب و نرم یک سال بالایی گول بخورد .
بنابراین با زل زدن به گروه های اطراف در تلاش بود یک کیس مناسب ، برای آزمایشی که نظریه مهمش را اثبات می کرد ، برگزیند.

- هافلپافیا که یا زیادی سیریشن یا زیادی بی تفاوت ، اسلیترینی ها رو که اصلا حرفشم نزن ، گریفیندور ؟ همون یه دونه فسقلیه گریفی برای هفت پشتم بس بود ...

و از آنجایی که اعضای هیچ یک از گروه ها باب میل پسرک نبودند ، تنها یک انتخاب باقی میماند .
- سال اولیا ی بدون گروه !

او همانطور که راهش را به طرف اجتماع سال اولی ها کج میکرد دریافت که تقریباً همه ی آن ها کوتاه اند پس اولین کسی که در بینشان چشمش را گرفت را صدا زد .

- گل پسر ؟

قابل توجه ترین عکس العملی که پسرک در مقابل صدا از خود نشان داد تمیز کردن گوش هایش بود .
ریونکلایی مذکور که می‌ترسید از قضا سال اولی مورد نظر ناشنوا باشد ، اینبار شانه هایش را تکان داد و درون گوشش داد زد :

- الووو ! رفیق ؟ حواست با منه ؟

این دفعه سال اولی سرش را با بهت برگرداند . از زمان آغاز سال تحصیلی ، هیچ کس اورا آدم حساب نکرده بود و جواب درستی به سوال هایش نداده بود ، حتی وقتی که در پست اول از حسن مصطفی درباره ارشد ها پرسید هم جواب درست حسابی ای نگرفت .این اولین بار بود که یک نفر او را مخاطب صحبت های خود قرار میداد و رفیق خطابش می کرد .

- منظورت منم ؟
- معلومه که تویی ! به هر حال من از دور تو رو دیدم و از قیافت خوشم اومد و الانم می‌خوام یه رازی رو بهت بگم !

سال اولی به خودش نگاهی انداخت ، آن پسر سال بالایی از دور این جثه ی ریز را تشخیص داده بود و تازه از قیافه اش هم خوشش می آمد .

- یه راز ؟
- آره ، در گوشتو بیار
-
- چییی ؟ مدیر سو...
- هیسس... صداتو بیار پایین...آره...مدیر سولی الان توی کلاب پایین خیابونه
- ما باید یه کاری بکنیم
- دقیقا ... و الان تو یه مأموریت داری ... اونم اینه که بری اونجا و مدیر رو پیدا ک...

پسرک هنوز جمله اش را کامل نکرده بود که سال اولی با تمام سرعت به طرف پایین خیابان دوید .
او در حالی با لبخندی ملیح ناپدید شدن سال اولی در افق را نظاره میکرد و اطمینان داشت کلاهی بزرگ تر از کلاه سولی سرش گذاشته ، دوباره روش های انتقام بیرحمانه اش از اسلیترینی ها را مرور می کرد .

از آن طرف سال اولی که اولین بار بود مأموریتی مهم به او محول می شد ، در آن گرما دوان دوان به طرف بار می‌رفت . او در این بین از کنار اسلیترینی هایی که زنگ خانه هارا می‌زدند و در می‌رفتند و جماعتی که دور دریاچه جمع شده بودند ، گذشت.
لحظه ای ایستاد تا هدف والایش را به خود یادآوری کند و نفسی بگیرد .

- باید عجله کنم ... سولی الان تو بار پایین خیابونه و من..‌.باید‌... پیداش کنم!

دو مگس در حال رفت و آمد که دور سر سال اولی می گشتند ، حرف هایش را شنیدند .

- شنیدی چی گفت آگوستوس ؟
- آره الک... ویز ، به نظرت اگه به مگاسی بگیم به صرف شام دعوتمون می کنه ؟ دلم خیلی هوس خوراک صدف فاسد کرده
- الکسیس آگوستوس ، الکسیس ! چند بار بهت بگم اسممو درست تلفظ کن
- خیلی خب حالا الک...سسیسس ، می دونستی لهجه ی تو هم این اواخر که با پشه ها می‌گردی عوض شده فکر کن اگه سر مگاسی در این مورد بشنوه چی میگه !

در میانه ی صحبت آن دو مگس ، نفس گرفتن سال اولی پایان یافت و مگس های خبرچین را که در راه رسیدن به سر مگاسی بودند ، پشت سرش رها کرد .


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۰ ۲۰:۰۸:۱۸
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۰ ۲۰:۲۶:۰۸
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۰ ۲۰:۳۱:۲۶
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۰ ۲۱:۰۴:۵۵

˹.🦅💙˼



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۹:۳۱ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
عمو یوری همانطور که جلوی ورودی مخفی ایستاده بود و سعی می کرد پاهای لرزانش را ثابت نگه دارد عصایش را بلند کرد و آن را درجهت مهمان های ناخوانده گرفت و با چند نفس عمیق سعی کرد، حس بگیرد و دیالوگ های فیلم مورد علاقه پلیسی اش را به یاد آورد شروع به صحبت کرد.
- این یک سرقت مسلحانه ست! چیز... این یک دزدی مسلحانست.


پیرمرد بعد گفتن دیالوگ فیلم مورد علاقه اش صبر کرد تا همانند آنچه در تلویزیون دیده بود حرفش اثر خود را روی حاضرین بگذارد و آنها شروع کنند به گریه زاری و زجه و کمک خواستن اما اینطور بنظر می‌رسید که عصایش حکم وسیله مسلحانه را نداشت. ولی آنچه خونسردی حاضرین بود این را نشان نمی‌داد و در عوض قیافه های عصبانی روبه رویش و ویز ویز مگس های عصبانی تشنه به خون نشان میداد که آنها نترسیده بودند و داشتند به شکل وحشتناکی قولنج دست هایشان فشار میدادند.

همان زمان - اسکله تفریحی

همینطور که اعضای گروه های چهارگانه هاگوارتز و اساتید به دنبال سر نخی برای پیدا کردن سولی بودند و داشتند زمین زمان برای پیدا کردنش به هم می دوختند اعضای سبزپوش گروه اسلایترین نیز در حال کند کاو بودند تا به به سرنخی برسند که حرف یکی از اعضای گروه باعث شد دست از کار بکشند و به او نگاه کنند.

- چیزه...؟ من چیز مهمی گفتم؟ من فقط گفتم چرا اثری از اسکندر نیست...آخه قرار بود کمکمون کنه.

اعضای گروه اسلایترین همانطور که مشغول تجزیه تحلیل این سوال آلبوس بودند به دوریا نگاه کردند که باهوش ترین و نکته بین ترین عضو گروهشان بود و داشت جمعیت را کنار میزد تا خودش را به بالای جمع برساند.

- چرا به فکر خودم نرسید. اونا مارو گول زدن. ما اینجا داریم میگردیم، در حالی اونا به پیدا کردن سولی نزدیک تر شدن و از ما جلو زدن.

اعضای گروه اسلایترین سرشان را به نشانه موافقت تکان دادند. دو چیز را فهمیده بودند و مطمئن بودند درست است. اولی آن بود که دوریا واقعا نکته بین است و دومی آن که سرشان کلاه رفته و در حال شکست خوردن در پیدا کردن سولی بودند.

از آنجا که اسکورپیوس خودش استاد تقلب و کلاهبرداری بود از این قضیه فریب خورده است احساس خجالت کرد و با نفسی عمیق شروع به صحبت کرد.

- من ردپاهاشون رو دیدم که دارن کجا میرن میتونیم بریم دنبالشون. اگه زود بریم بهشون میرسیم.

اعضای گروه همین که خواستند که به رهبری اسکورپیوس به دنبال اسکندر و مگس هایش بروند جمعیت زیادی را از بقیه گروه ها دیدند که پشت سرشان بودند و داشتند آنها را هاج واج نگاه می کردند.

ظاهراً اسکورپیوس بلند حرف زده بود.


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۰ ۱۹:۱۶:۴۷



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲

12345678912


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۹ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
از خونه کله زخمی...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
- یک، دو...
- حملهههههه!

اسکندر می خواست حودش فرمان حمله را صادر کند ولی ربکا به او رکب زده بود و اسکندر به هیچ عنوان از این موضوع خوشحال نبود.

- تو نباید این کار رو انجام می دادی!

از آنجایی که مگس ها به محض شنیدن فرمان، به کلاب حمله کرده بوند صدای اسکندر به کسی جز خودش نرسید. بغض داشت گلوی اسکندر را میفشرد.

- هیچکس از جاش تکون نخوره!
- دستا بالا، چوبدستیا پایین وگرنه اکسپلیارموس!

برای چند لحظه سکوت مطلق بر فضای کافه حاکم شد، سکوت قصد دشات مدت بیشتری حاکم بماند ولی ایزابل هم دوست داشت ملکه باشد.

- یالا بگین سو لی رو کجا مخفی کردین!
- ما کسی رو اینجا مخفی نکردیم!

عمو یوری جون با ریشی در هم و برهم، با بطری آب پرتقال در دست نزدیک آمد.

- ما اینجا فقط آب پرتقال سرو می کنیم!
اینجا بود که بغض کنترل اسکندر را در دست گرفت. آب پرتقال او را یاد مادرش انداخته بود.
-عررررررررررررر!

اسکندر با تمام قدرت داشت گریه می کرد و موج صوتی عظیمی از دهانش خارج می شد.

-باید ساکتش کنم!

ربکا با اولین قدمی که به سمت اسکندر برداشت، به موج صوتی برخورد کرد و محکم به دیوار پشت سرش خورد!
همه از تعجب به ربکا خیره شدند.
- من خوبم!
ولی کسی نگران حال ربکا نبود.
- چرا منو اینطوری نگاه می کنید؟
- پشت سرت.

لشکر مگس ها، اسکندر ساکت و ایزابل به راه مخفی که پشت دیوار بود نگاه می کردند.
- همونجا بمون عمو یوری!
- یوری درست جلوی در کلاب متوقف شد!


EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۵۹:۱۶ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 231
آفلاین
خلاصه :
مدیر سولی گمشده و آخرین جایی که دیده شده اسکله تفریحیه. جادو آموز ها و اساتید باید دنبال سرنخ ها بگردند و سو لی رو پیدا کنند اما اسلایترینی ها با دادن سرنخ های اشتباه به بقیه قصد گمراه کردن اون ها رو دارند تا خودشون بتوانند سو لی رو زودتر پیدا کنند. تنها سرنخ درست تا الان دیده شدن مدیر در یک کلاب زیر زمینی توسط مگس هایی بوده که با اسکندر حرف زنند.
________


- ایزا بی خیال دوریا شو! بحث با اون هیچ فایده ای نداره. ما الان کارای مهم تر از این داریم.

ربکا نگاه سرشار از آرامش خود را نثار ایزابل کرد و با چشمانش به اسکندر و لشکر مگس هایش اشاره کرد که جدا از بقیه اسلیتریتی ها به سمت کلبه ی قدیمی می رفتند.

- حیف الان وقت ندارم باهات بحث کنم بلک. شنبه تو باشگاه دوئل می بینمت دختر جون!

ایزابل پوزخندی نثار دوریا کرد و همراه ربکا راه افتاد.
- نقشه ای داری ربکا؟
- باید سر از کار این بچه دربیارم. حس میکنم یه چیزایی میدونه.

بی سر و صدا و آرام پشت اسکندر راه می رفتند و او را سایه به سایه تعقیب میکردند. چند متری کلبه بودند که اسکندر راهش را کج کرد و به سمت دیگری رفت. چند دقیقه بعد اسکندر پشت درب کلاب " عمو یوری جون" ایستاده بود و از سر تا پای نمای ورودی کلاب را بر انداز کرد.
- هی مگسی مطمئنی همینجاست؟
- ویز... آره همینجاست!
- خوبه! با یک دو سه من حمله میکنیم!
- کجا با این عجله! وایسا با هم بریم.

اسکندر برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. ربکا و ایزابل دست به سینه به او و لشکرش نگاه میکردند.

- میخوام باهات معامله بکنم. اگه بزاری من ایزا همراهت بیایم و این مگس ها هم اذیتمون نکنن، وقتی مدیر لی پیدا بشه چهارتا قاقالی بهت میدیم.

اسکندر نوزدای بیش نبود و در دنیا هیچ چیز بالاتر از قاقالی برای او نبود؛ از طرف دیگر او تنها بود و نیاز به همراه داشت. بنابراین بدون چک و چونه پیشنهاد آن دو را قبول کرد.
- باشه قبوله. با یک دو سه من حمله میکنیم.

اسلیترینی کوچک همراه لشکر مگسی اش و دو ریونی جوان آماده حمله به کلاب "عمو یوری جون "شدند ، به امید اینکه مدیر سو لی را در آنجا پیدا کنند.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.