هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- دیوانه‌سازها چی شدن؟!

زمانی که هرمیون ویزلی، با چشمانی تنگ شده از سوءظن و نگاهی که برای هری بسیار آشنا بود، پشت میزش نشست و به او خیره ماند، هری تقریباً مانند همان سال‌ها، دست و پایش را گم کرد. هیچ ایده‌ای نداشت رز و هوگو زیر این نگاه چه حسی بهشان دست می‌دهد.

- ببین هری اگه باز تو و رون یه مسخره‌بازی جدید عَلَم کردید تا منو دست بندازید..

پسر برگزیده که برای هرکس پسر برگزیده بود، برای دوستان قدیمی‌ش همان هری همیشگی به حساب می‌آمد، تنها نامه‌ی ریگولوس را روی میز انداخت. رئیس اداره‌ی سازماندهی و نظارت بر امور موجودات جادویی، با اخم‌هایی بسیار آشنا برای هری، مشغول خواندن نامه‌ی پر کنایه‌ی ریگولوس شد که در آن مرگ دیوانه‌سازها را گزارش کرده و از وزارت برای حل این مسئله اختیار تام می‌خواست. نامه‌ای که اگرچه منجر به حضور هری به عنوان کاراگاهی عالی‌رتبه برای تحقیق و بررسی این مسئله در آزکابان شد، اختیار تام کذایی را هم برای ریگولوس به ارمغان آورد.

- هوووم..

هری سرانجام چیزی را که تمام این مدت ذهنش را می‌خورد، بر زبان راند:
- کار خودشه.

هرمیون آهی کشید:
- هری اون شاید قبلاً مرگخوار بوده، ولی الان یه شهروند مطیع قانونه.
- که از مرگ برگشته!
- از مرگ برگشتن جرم نیست، ما باید بهش اعتماد کنیم!
- آره چون آخرین کسی که از مرگ برگشته بود فقط یه مشکل دماغی ِ مختصر داشت!

هر دو به هم خیره شدند.
- چی می‌خوای؟

کاراگاه ارشد خیلی صادقانه شانه‌ای بالا انداخت:
- کمک.

از تجربیات دوران مدرسه‌ش کمک گرفت:
- همه می‌دونن هیچکس به اندازه‌ی تو در مورد موجودات جادویی نمی‌دونه و..

هرمیون یادآوری کرد:
- ریگولوس بهتر از من می‌تونه در مورد دیوانه‌سازها..

با دیدن نگاه هری، ادامه‌ی حرفش را فرو خورد و بار دیگر، نامه را از زیر نظر گذراند.
- برای این که بدونیم یه موجود چطوری می‌میره.. باید اول بدونیم ماهیت وجودی‌ش چی هست..

هری با کلافگی دستش را میان موهای بهم‌ریخته‌ش فرو برد.
- تو رو به مرلین واسه من معما نگو هرمیون. می‌تونی بفهمی چی دیوانه‌سازها رو می‌کشه یا نه؟!

شاگرد اول روزهای قدیم هاگوارتز، با تردید کتابخانه‌ی پشت سرش را برانداز کرد.
- نمی‌دونم هری.. با وضعیت کنونی و دستگیر شدن رون..

با به خاطر آوردن ماجرای دستگیر شدن همسرش، "پوف" ِ کلافه‌ای از میان لب‌هایش بیرون جست. دو شب پیش رون ویزلی که کسی نمی‌دانست دقیقاً بعد از چند بطری نوشیدنی کره‌ای به همراه آلیشیا و یکی دو نفر دیگر، سر راهشان در یکی از محلات مشنگ‌نشین لندن به نیوت اسکمندر، گیبن و دای لوولین برخورده بودند و از آنجا که رون هرگز خدای تصمیمات هوشمندانه و منطقی نبود، سرانجام کاراگاهان وزارتخانه به زور طرفین دوئل جادوگری را جلب کرده و یک دو جین مشنگ برای اصلاح حافظه روی دستشان ماند.

هری با به خاطر آوردن این مسئله، به جلو خم شد تا هرمیون بتواند جدیت ماجرا را از اعماق چشمانش بخواند:
- به خاطر رون هم که شده، و به خاطر همه اونایی از دادگاه‌های این هفته امروز دارن به آزکابان منتقل می‌شن..

مکثی کرد. چشمان جامد و مرگ‌آلود ریگولوس در نظر زنده شد.
وگرنه من دست افرادمو برای تأمین امنیت و سلامت خودشون باز می‌ذارم.

- بجنب.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۶:۱۰ دوشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۵

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_هیچ جوره تو کتم نمیره چطور ازشون متنفر نیستی بلک.
_اونا دوستای منن. جناب پسر برگزیده، از دوستاشون متنفرن؟!
_اونا دیوانه سازن.
_خب.
_بلک. حرفمو چند بار پیش خودت تکرار کن و بعد با فکر جوابمو بده، اینو ازت میخوام چون مطمئنم راه نداره از پسش بر بیای. اونا. رفقات. یه مشت دیوانه سازن.

چند ثانیه سکوتی که ریگولوس بلک ورای چوبدستی کاراگاه پاتر که در دستش فشرده میشد تحویل داد، بنظر میرسید زمانی برای "چند بار پیش خودش تکرار کردن" باشد. سپس، لبخند زد.
_خب.

شانه بالا انداخت و توی چشم های کاراگاه زل زد.
_جوابم خبه.

تا زمانی که صدای ضربات خشمگینِ پای کاراگاه به زمین قطع نشده بود، نگاه سرد زندانبان ردپاهایش را دنبال کرد.
_بنظرتون میتونه دلیلشو پیدا کنه یا باید خودمون از خودمون پذیرایی کنیم...

لحنش سوالی نبود. یا حتی خبری. برنگشت تا به مریدانش نگاه کند؛ که البته نگاه کردن هم نداشتند چون ریخت و قیافه شان با یکدیگر کوچکترین تفاوتی نداشت.
فقط درست به موازات مسیر کاراگاه پاتر، به سمت جلو حرکت کرد.
_بنظر من نمیتونه.

***


به تخته سنگ خیس کنار دریاچه که تکیه داد، از سرما می لرزید و موهای سیاه رنگش بدون اینکه در گذر زمان رشد کرده باشند روی پیشانی اش ریخته بودند.
_بسیارخب. اسم من... ریگولوس بلکه. نمیدونم چرا، اما مثکه زنده م.

لب هایش را به هم فشرد.
_منتها یه مشکلی هست.

صدای برخورد امواج را می توانست به صخره های پیرامونش بشنود.
_و اونم اینه که مطمئن نیستم.

***


_من نمیفهمم چرا یه جماعت باید بخوان اسم یه جور نون رو بذارن شیرمال. و گیرم که گذاشتن، نمیفهمم چرا یکی باید نونی که اسمش شیرماله رو برای صبحانه بخوره. شروع یه روز جدید، با شیرمال. شیر... مال.

نگاه مردی که روی کاناپه ی سرخ رنگ ولو شده بود به سمت پیکر سیاه رنگ توی چارچوب در متمرکز شد.
_و مسلما الان دارم چرت و پرت میگم و راستشو بخوای دنبال یه بهونه هم بودم که... آم... یه چیزیو بهت بگم.

و تنها نگاه. دیوانه ساز ها حرف نمی زنند.

_آدمای من؛ نمیخوام درباره این دار و دسته ی زندانیای جدیدشون ذره ای ترحم به خرج بدن.

***


یک چیزی از بین رفته بود. یک چیز عظیم الجثه ای درونش مرده بود و ریگولوس بلک هر قدر هم که خودش و صخره اش را درگیر میکرد هرگز دیگر پیدایش نمی شد. یا اگر هم میشد، دیگر بدرد ریگولوس نمی خورد.

تلاش کرد از بابت از دست دادنش غمگین باشد. تلاش کرد عمیقا لبخند بزند. تلاش کرد به یاد بیاورد.

"اونا دوستای منن."

ممکن نبود.

"جوابم خبه."

یک چیز بزرگی از بین رفته بود.

***


انگشتان باریک و بلندش روی میز چوبی روبرویش ضرب گرفتند.
_چون همین الانشم به اندازه کافی ضربه خوردن.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۹ ۲۳:۲۵:۲۰
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۰ ۰:۲۳:۴۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۸:۴۱ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

×سوژه‌ی جدید×


سکوت گوشخراش بود. یا شاید هم تنها گوش هری پاتر را آزار می‌داد. با نگاه مختصری به چهره‌ی آرام و رنگ‌پریده‌ی همکارش، می‌توانست به ضرس قاطع بگوید سکوتی که برای او اضطراب‌آور است، به ریگولوس بلک آرامش می‌بخشد. ریگولوس بلکی که نه تنها به باد سرد شبانگاهی، که به محاصره‌ی دیوانه‌سازها هم بی‌اعتنا می‌نمود. جدا از کاراگاه ارشد وزارتخانه و در حلقه‌ی مریدان مورد اعتمادش، به پیکر رداپوش روی زمین خیره مانده و انتظار پاسخ دیوانه‌سازی را می‌کشید که روی جسم بی‌حرکت خم شده بود.

به دنبال دقایقی که در نظر پاتر عُمری می‌آمد، سرانجام دیوانه‌ساز آرام برخاست. صورت پوشیده در باشلقش به ریگولوس خیره شد و کاراگاه مطمئن نبود، اما به نظر آمد که سرش؟ اندکی به طرفین حرکت کرد.

- مُرده.

صدای سرد و بی‌اعتنای ریگولوس، سکوت گوشخراش را بالاخره شکست. نگاهش را از پیکر شنل‌پوش برداشت و به هری چشم دوخت. مرد افسانه‌ای ِ آن قرن که زیر نگاه سیاه‌ترین جادوگرها ترس را احساس نکرده بود، در برابر نگاه خیره و جامد چشمان سیاه ریگولوس بلک، خود را نا آرام و بی‌قرار یافت و با لحنی عصبی گفت:
- یعنی چی که مُرده؟! من نمی‌فهمم! مگه دیوانه‌سازها هم می‌میرن؟!

نگاه ریگولوس بلک از پیش هم سردتر شد:
- جناب آقای پاتر حق مُردن رو برای جادوگرها اختصاصی می‌دونن؟

به شکل عجیبی و به عنوان یک جادوگر اصیل‌زاده‌ی سابقاً اسلیترینی ِ مرگخوار، آن مرد مدافع حقوق جن‌های خانگی و دیوانه‌سازها بود. جن‌های خانگی را هرکسی می‌توانست درک کند، ولی دیوانه‌سازها..؟ تقریباً به گونه‌ای بود که گویی با آنها احساس نزدیکی می‌کند و همین توضیح می‌داد چرا کسی مانند هری پاتر کبیر در معیت او کلافه و عصبی می‌شود.
- ولی اونا جاودانن!

ریگولوس دیگر به کل تربیت اشرافی‌ش را کنار گذاشت:
- اونا جاودانن ابله، نامیرا که نیستن!

با سر اشاره‌ای به جسد دیوانه‌ساز بر روی زمین قبرستان آزکابان کرد:
- این پونزدهمین جسد طی دو هفته‌ی اخیره که پیدا کردیم. اصولاً کمبود تغذیه باعث مرگشون میشه ولی خودشون معتقدن دلیل مرگ‌های اخیر این نیست..

لحن ریگولوس باعث انزجار هری شد. طوری از آنها حرف می‌زد گویی.. واقعاً.. موجودات زنده‌ی دارای تمدنی هستند! ولی آنها فقط دیوانه‌ساز بودند!

- دلیلشو پیدا کنید کاراگاه..

در "کاراگاه" زندانبان چنان تمسخری نهفته بود که برای لحظه‌ای باعث شد دست هری دور چوبدستی‌ش مُشت شود و سخت با خودش کلنجار رود تا او را طلسم نکند.

- وگرنه من دست افرادمو برای تأمین امنیت و سلامت خودشون باز می‌ذارم.

لبخندش.. لبخند ناخوشایند آن صورت رنگ‌پریده‌ی لعنتی‌ش..

- و وزیر هم دست منو برای تأمین غذای افرادم باز می‌ذاره.

هری حتی برای یک لحظه بیشتر هم نمی‌توانست آن چهره‌ی جسدوار و مُریدان اطرافش را تحمل کند. بی آن که چیزی بگوید، روی پاشنه‌ی پایش چرخید و دور شد. می‌دانست که گروه جدید زندانیان بدون دادگاه همان روز از راه خواهند رسید. می‌دانست که باید سریع‌تر دلیل مرگ دیوانه‌سازها را بیابد.

و می‌دانست دلیلش باید جایی درون آزکابان.. جایی در اطراف همان قبرستان نهفته باشد.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ چهارشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
( پست پایانی)


-دیگه دیر شده! همه رو پرت کردیم پایین! هیچی هم برای تو نموند. اینم آخریش...یک پرتاب سه امتیازی! بگیر که اومد!

ولی دلیل فریاد "نه!" کمبود مشنگ پرتابی نبود...رهبر مستعد متوجه شده بود که جاروی بزرگ حتی با سبک شدن هم صاف نشده و همچنان به سرعت به طرف زمین در حرکت است.
-ملت...فکر می کنم بمیریم! متانت خودتونو حفظ کنین.
-معجون rest in peace بدم بهتون؟

هواپیما لحظه به لحظه به زمین نزدیک تر می شد و مرگخوارانی که تا چند دقیقه از پرتاب مشنگ ذوق زده شده بودند، حالا دو دستی بر سر خود می زدند که چرا این دم آخری بار گناهانشان را سنگین کرده اند.
رهبر مستعد فکر کرد...باید راهی برای نجات پیدا می کرد. لرد سیاه بیخودی به او لقب مستعد نداده بود که!
-یافتم! همه با هم تا پنج بشمرین و طلسم یویو رو اجرا کنین.

یک...دو...سه...روستایی تا همینجا خونده بود. روستایی چه کرد؟ روستایی مرد؟ به روستایی امکانات تحصیل ره دادند و روستایی رد کرد؟ ندادن که.

در حین سخنرانی باروفیو بقیه مرگخواران تا شماره پنج شمرده و طلسم هایشان را اجرا کرده بودند. درست در لحظه برخورد هواپیما به زمین به شکل یویو به هوا بلند شدند و از انفجار جان سالم به در بردند.
ولی روستایی به در نبرد.. روستایی در آتش سوخت و کباب شد و نابود شد و هیچ کسی هم برای نجاتش نرفت. حتی یک تار مو ازش باقی نماند. استخوان هایش هم خاکستر شد!

بقیه مرگخوارانی که بلد بودند تا پنج بشمرن با از بین رفتن تاثیر طلسم و دور شدن از محل انفجار روی زمین پهن شدند.
-آخیشششش! داشتیم می مردیم ها. عجب انفجاری بود. زد دیوار آزکابان رو داغون کرد.

آریانا دست به کمر زده از محل اتفجار خارج شد!
-بله...زندان دولت رو تخریب کردین! ارباب رو شکر کنین که آسیبی به دیوار داخلی نزدین وگرنه الان همه خلافکاران و جنایتکاران و پلیدان آزاد شده بودن...که البته الان که فکر می کنم می بینم زیاد هم بد نیست!


درست در همین لحظات بود که مرگخواران به یاد آوردند که چوب دستی نداشتند!
-ما چطوری طلسمه رو اجرا کردیم ؟

آریانا چوب دستی اش را که هنوز از نوک آن دود بلند می شد فوت کرد و در جیبش گذاشت.
-شما نکردین...من کردم! به تک تکتون اکسپلیارموس زدم.
-پس باروفیو چرا سوخت و مرد و نابود شد؟
-من چه می دونم...من رو همه اجرا کردم. اون جوگیر بود. مرد.

مرگخواران ذوق زده از رسیدن به مقصد به طرف آریانا دویده واو را در آغوش گرفته و روی دست بلند کرده و تظاهرات کردند. بعد از ابراز احساسات آریانا را روی محل امنی نصب کرده و شروع به صحبت کردند.
-ما کلی راه اومدیم تا به اینجا رسیدیم!
-مرگخوارا رو آزاد کن!
-سریع...در سه سوت!
-عمرا! من اینجا مسئولم. امنیت این زندان به من سپرده شده و زندانی زندانیه. فرقی نمی کنه که مرگخواره یا آلبوس دامبلدور.
آریانا جمله آخر را گفت و با جدیت اخم هایش را در هم کشید.

-ولی این دستور اربابه. ارباب فرمودن یارانشون باید آزاد بشن.
-خب...پس موضوع عوض می شه. اگه ارباب خواستن دیگه من مسئول نیستم و زندانی زندانی نیست و برام فرقی می کنه که زندانی مرگخواره یا آلبوس دامبلدور!
-پس آزادشون می کنی
-هرگز!
-گفتی می کنی که...ارباب دستور دادن!
-اگه ارباب دستور دادن باید اجرا بشه.
-پس آزادن؟
-حرفشم نزنین!
-یکی اینو بکشه!

مرگخواران که چوب دستی نداشتند دست هایشان را برای خفه کردن آریانا جلو گرفتند و محاصره اش کردند. آریانا چوب دستی داشت...ولی تعداد مرگخواران زیاد بود.
-هی...آروم باشین. خب منم درک کنین. بین این وظیفه و اون وظیفه گیر کردم! البته الان که با این قیافه های داغون دارین بهم نزدیک می شین یهو متوجه شدم وظیفه مرگخواریم مهمه. بیایین دربارش حرف بزنیم. ما می تونیم به توافق برسیم! نیا جلو...اکسپلیارموس می زنما.

درست در لحظه ای که مرگخواران به آریانا رسیده بودند دیوانه سازی پرواز کنان به حلقه محاصره پیوست و همه مرگخواران را به یاد بدبختی ها و غصه هایشان انداخت و مرلین را شکر که رودولف در آن لحظه غایب بود. وگرنه معلوم نبود لرد سیاه فردای آن روز با چه حجمی از غر مواجه می شد.
دیوانه ساز به آریانا نزدیک شد و پچ پچ کرد. چهره آریانا از هم باز شد و دیوانه ساز را مرخص کرد.
-خب...من الان احساس مرگخواری کردم و احساس کردم حرف حرف اربابه. لازم نیست منو خفه کنین. مقداری از دستور ارباب اجرا می شه.

دای که هنور تحت تاثیر دیوانه ساز، به عوارض بیماری کم خونی فکر می کرد پرسید: یعنی چی مقداری؟

آریانا: خب...یعنی یکیشونوالان آزاد می کنم...یکی رو هم یه روز دیگه آزاد می کنم که ارباب خوشحال تر بشن. هیچ ربطی هم به دستوری که از وزارتخونه رسید نداره. من می خوام ارباب رو غافلگیر کنم!

مرگخواران احساس یاس و ناامیدی و بدبختی و فلاکت می کردند و مایل بودند هر چه زودتر از آزکابان دور شوند. قبل از این که آریانا خسارت دیوار خراب شده را از آنها طلب کند.

-چند تا جارو به ما قرض می دی باهاش برگردیم خانه ریدل؟
-آپارات کنین خب!
-نمی شه که. اینجا منطقه ممنوعه اس.
-نه بابا...توی آزکابان ممنوعه. تا دم درش که ممنوع نیست. ما هر روز همینجوری میاییم خب.

مرگخواران بیش از پیش احساس بدبختی و فلاکت کردند! تا حدی که آرزو کردند همراه باروفیو خاکستر شده بودند.

صدای فریاد خوشحالی آیلین از پشت دیوار های آزکابان به گوش می رسید.


پایان




پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
ایده خوبی بود.مرگخواران مدتی بود که چند نفر را نکشته بودند و مشنگ کشی خونشان امده بود پایین.اگرچه در ان موقعیت نمیشد مشنگ های مسافر داخل هواپیما را به طرز مخصوص مرگخوارانه و لایق انها به قتل رساند اما به هر حال بنابر ضرب المثل:(لنگه کفش در بیابان غنیمتی است)، مشنگ کشی در ان شرایط غنیمتی بود.

دای لوولین،رهبر مستعد،به عنوان افتتاحیه اولین مشنگ را یعنی همان شخص متعجبی که گوشه کابین گذاشته بود را هدف قرار داد.مشنگ در کنار در بتونی تکیه داده بود.دای به سمت وی رفت.لبخندی بس خفن و خون اشامانه-مرگخوارانه ای بر لب داشت.
دای مشنگ را به سمت در هل داد و مشنگ جوراب پوش نیز در حالی که در همان صورت ایستاده بود،مستقیم از ان بالا به پایین افتاد.

ـ افتتاح شد دوستان!شروع کنید!

ـ اطاعت رهبر!

انها اینبار برای اولین بار برای اولین بار با اشتیاق به حرف دای اطاعت کردند.استین های خود را بالا زدند.لبخندی شیطانی زدند.سپس با همان حالت خفنیک،یک به یک داخل جایگاه مسافران شدند.

ـ صبر کنید منم بیام!شیر گاومیش هایم رِ حلالتان نمیکنمه اگه برای من مشنگ نگذاریده!

مرگخواران به کابین مسافران هجوم برده بودند.پیش از انکه باروفیو به خود بجنبد،بیشتر مشنگ هایی که در زمان متوقف شده و با حالت های بیشتر به صورت پوکر فیس و به صورت نشسته یک به یک از هواپیما پرت میشدند.
منظره ی پرتاب مشنگ هااز ان بالا بسیار بدیع به نظر میرسید.

ـ انجام شد رهبر!

هنوز سخن املیا تمام نشده بود که ناگهان صدایی از کابین خلبان همه را به خود اورد.
صدایی با این مضمون:
نــــــــــــــــــــه!


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۵ ۰:۱۰:۲۳
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۵ ۰:۳۷:۲۷

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۴

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
با شنیدن جمله هکتور، دای کارت حاوی نکات ایمنی پرواز را تا کرد و در جیبش گذاشت. دیگر هیچ نکته ایمنی ای به درد آنها نمیخورد.
-فیلیوس؟ یادته یه پشه رو به عنوان حیوون خونگیت تربیت کردی؟و یه روز پشه خسته شد و به قطب شمال کوچ کرد؟ چقدر بعدش گریه کردی... اونو لاله خورده بود. پشه ها اصلا کوچ نمی کنن.

با اعتراف دای همه متوجه شدند که اوضاع چقدر وخیم است و وقتش رسیده که از گناهان خود پاک شوند. ولی مشنگ نقاب دار همچنان ایستاده و به آنها خیره شده بود.
سلستینا که به شکل مرموزی به گلوی مشنگ زل زده بود پرسید: با این چیکار کنیم فرمانده؟ من داخل هواپیما رو هم کنترل کردم. اینا هواپیما رو دزدیدن...و ما اومدیم هواپیمای دزدیده شده رو از اینا دزدیدیم. ما اوج پلادت هستیم!
دای فرمانده بود. دای باید مدیریت بحران می کرد. مشنگ را از سر راه برداشت و در گوشه کابین قرار داد.
-خب...حالا بهتر شد. اینجا میتونه به تعجبش ادامه بده. حالا دستور میدم یکی کنترل هواپیما رو به دست بگیره.

هکتور که نخود هر آشی محسوب میشد جلو پرید: من بگیرم؟ من بگیرم؟ من بدست بگیرم؟من هواپیما برونم؟ قان قان...قااااااان....

دای با دستش هکتور را عقب راند.
-تو یکی جلو نیا که هر چی می کشیم از دست توئه. من چرا سرم داره گیج میره؟ چی تو گوش من ریختی هکتور؟ من چرا دارم همچین میشم؟

فقط دای نبود. همه داشتند همچین میشدند. چون هواپیما بطور ناگهانی به طرف زمین تغییر جهت داده بود! دای فریادی کشید: یکی اینو صافش کنه! چرا اینجوری میره؟ بالا...بالا...گفتم بالا!
دای متوجه نبود که هواپیما جارو نیست. ولی به هر حال دستور بعدی را صادر کرد.
-من فکر میکنم این جاروی بزرگ سنگین شده. برین تو...مقداری از مسافرا روتخلیه کنین! بندازین پایین که جارومون سبک بشه. بقیه راه رو میتونن پیاده برن.برای سلامتی و گردش خونشون هم خوبه.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۴ ۱۹:۵۹:۲۲

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
پیش از آنکه سلستینا بتواند فرصتی برای پاسخ گویی داشته باشد، در کابین خلبان به شدت باز شد و یک نفر در حالی که روی صورتش جورابی کشیده بود که فقط جای دو چشمش روی آن خالی بود و سلاحی شبیه مسلسل های وینکی در دست داشت با سرعت وارد شد و در را پشت سرش بست. مرگخواران همگی مبهوت این ورود ناگهانی شده بودند.

- فرمانده!
دای با شنیدن این کلمه همه مرگخواران را کنار زد و جلو رفت.
- منو میگه!
هم زمان با نگاه های دای و فرد جوراب پوش ناشناس مرگخواران حاضر در کابین که از حالت قفل به حالت عادی در آمده بودند، مشغول اظهار نظر شدند!
- آرسینوسه؟
- نه بابا اون که نقاب هاش انقدر جلف نیستن!
- این مشنگ ها فرق سر و پا رو نمیفهمن؟ این چرا جورابشو به سر کرده؟ مشنگ های دیلاق از جادوگر های دیلاق هم بدترن!
- معجون کشف این چرا جورابشو سرش کرده بدم؟

مرد جورابی بدون توجه به پچ پچ های مرگخواران رو به فرمانده دای کرد و گفت:
- فرمانده، من فکر نمیکردم با این سرعت قرار باشه عملیات رو بر ملا کنیم. قرار بود یک ساعت و سی و پنج دقیقه و هشت ثانیه دیگه شما وارد بشید. فرمانده اینا کین با خودتون آوردید؟ سیاهی لشکر آوردید شناخته نشیم؟ فرمانده شما بسیار مستعد هستید! شما فرمانده بسیار دور اندیشی هستید!

در حالی که دای با ذوق و اشتیاق فراوان به تعریف و تمجید های مرد گوش می کرد مرگخواران با چهره هایی مبهوت به یکدیدگر زل زده بودند.
- فرمانده مقصد کجاست؟ اخرین مقصد سی و پنج درجه غربی بود ولی از اون جایی که اینطور ناگهانی ورود کردید میدونم که مقصد تغییر کرده!

لب های مرگخواران با شنیدن این حرف به خنده هایی شیطانی گشوده شد. این بهترین فرصت بود تا مقصد را به سمت آزکابان تغییر بدهند. سرانجام وقتی نگاه همه مرگخواران با نگاه دای یکی شد، دای فهمید که او باید مقصد جدید را به مرد جورابی اعلام کند.
- میریم به سمت آزکابان!

مرد جورابی با شنیدن کلمه آزکابان خشکش زد. مرگخواران یادشان آمد یک مشنگ نباید حتی اسم آزکابان را شنیده باشد، چه برسد به اینکه بداند کجاست. ولی مشکل اینجا بود که ظاهر مرد جورابی نشان می داد اطلاعات خوبی درباره ی آنجا دارد که اینگونه مبهوت شده بود شاید هم دلیل دیگری داشت. آن ها باید می فهمیدند.
- چی شده؟

پیش از آنکه مرد فرصت پاسخگویی پیدا کند، قمه ای در هوا ظاهر شد و از قسمت پهنش بر فرق سر مرگخوار گوینده ی این جمله فرود آمد و محو شد.

- رودولف حتی وقتی نیست، هست!

پس از اینکه همه از شوک این اتفاق هم خارج شدند یادشان آمد که هنوز مشکل قبلی سر جای خودش باقی مانده است و آن ها نمی دانند مرد جورابی از چه چیزی مبهوت شده! آیا او واقعا آزکابان را می شناخت؟

- نگران نباشید، من معجون رفتن به آزکابان ریختم رو همه این دم و دستگاه ها. به زودی می رسیم اونجا!

مرگخواران بلاخره پاسخ سوالشان را گرفتند!


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۴ ۱۳:۵۶:۰۰

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱:۵۱ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
درست است که هنر نزد مرگخواران است و بس.اما خلبانی هم نزد مرگخواران نبود و بس!
شاید هم اصلا خلبانی هنر نبود.اما به هر حال اکنون این موضوع اهمیت نداشت.موضوع مورد اهمیت کنونی این بود که چه کسی خلبان باشد.

به هر حال ادمی است دیگر...گرسنه اش میشود!به خصوص پس از مدت زیادی معلق ماندن در هوا.سلستینا هم جزء همین ادم ها بود و گرسنه اش شده بود بنده ی خدا!

ولی باز هم در چنین موقعیتی خوردن تارصوتی یک شخصی چون خلبان،چیزی نبود که بشود به راحتی از ان چشم پوشی کرد.

مرگخواران به یکدیگر نگاه کردند.هریک به هنر های خود فکر کردند.انقدر فکر کردند و فکر کردند که انیشتین از زیر گور فریاد براورد که:نمیخواهد فکر کنید!جان مادرتان بس کنید!

اما مرگخواران همچنان فکر کردند و فریاد وی را نشنیده گرفتند.انیشتین هم که به خاطر به حقیقت پیوستن پدیده(توقف زمان)بسی در گور ویبره میخورد،ضد حال خورده و ریش و موی از سر و روی کنده و سربه همان گوری نهاد که از ان امده بود بیرون.

ولی بعد از اینهمه کنش در چند دقیقه،باز هم مرگخواران به نتیجه ای نرسیدند که نرسیدند!چرا که این امر،امری بود مشنگی و مرگخواران را چه به امور مشنگی؟

ـ خب...کی خلبان میشه؟

ـ معجون خلبان شدن بدم؟

ـ 10،20،30،40 کنیم؟

ـ مگه گرگ بازیه؟

ـ گرگ بازی در چنین شرایطی که مکان کافی برای دویدن وجود نداشته باشد حرام است!

ـ اگر میگذاشتید گاومیش هایم رِ منفجر نکنم،اونا خلبانی هم بلد بودنه!

ـ

ـ اصن چرا ما خلبان شیم؟

ـ پس کی خلبان شه؟

ـ این رهبر مستعدمون کجااااست؟

تا سخن از(رهبر مستعد) شد،سر های همه به سمت دای برگشت.
اینبار برای بار دوم امکان این وجود نداشت که دای دموکراسی پیشه کند و سخن از(صلاح مملکت خویش خسروان دانند)به میان بیاورد!چرا که با واکنش خاصی روبه رو میشد.

ـ دای...خلبانی بلدی دیگه نه؟

ـ چرا من؟مگه این سلستینا نبود که خلبان رو کشت؟

و در همین زمان بود که سر ها باری دیگر به سمت سلستینا باز گشت.

ـ خب خب خب...سلستینا؟خلبانی بلدی؟




ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۴ ۲:۱۳:۳۲

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱:۱۲ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۴

سلستینا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۷ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
از کنده شدن تارهای صوتی تا آوای مرگ،فاصله اندک است!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 152
آفلاین
مرگخواران به زمان برگردان و سپس به هکتور نگاه های تعجب زده ای انداختند.این اولین بار و شاید آخرین باری بود که هکتور بجای پیشنهاد دادن معجونهایش یک ایده خوب داشت.مرگخواران تصمیم گرفتند در اولین فرصت این تغییر باشکوه را به عنوان" رکورد های هکی "در تاریخ ثبت کنند.
-معجون استفاده از زمان برگردان بدم؟
-

مرگخواران از تصمیم خود تا ابد منصرف شدند!

سوزان که نظرش به رنگ طلایی زمان برگردان جلب شده بود،گفت:
-خب... الان قراره تا کی به اون زمان برگردان خیره بشید؟ یکی اون زنجیرو بندازه گردن همه!

دای زنجیر زمان برگردان که بسیار دراز بود را گردن خود و بقیه انداخت اما وقتی به تراورز رسید:
-نخیر حاجی...این همه عمر تسبیح دستمون نگرفتیم که عاقبت کارمون به اینجا بکشه...بلاخره محرم و نامحرمی گفتن!
-حاجی این هواپیما نمیتونه اسلوموشن تر از این بیاد!

تراورز نگاهی به هواپیما انداخت حق با دای بود،اما پس آرمان ها و اعتقاداتش چه میشد؟
تراورز با خود درگیر شد،تراورز خیلی با خود درگیر شد،تراورز کارش با خود به دعوا کشید،تراورز از خود طلاق گرفت،تراورز...
هواپیما به کنار دماغ تراورز رسید!

-آقایون اون طرف زنجیر خانما این طرف زنجیر!
-خب حالا بهتر شد.

تراورز زیر زنجیر زمان برگردان رفت، دیگر زنجیر در حال پاره شدن بود،اما مشکل دیگری وجود داشت.

-پس گاومیش های منه ره چیکار کنیم؟

ملت نگاهی به گاومیش های در حال ترکیدن انداختند،نه از نظر طولی نه از نظر عرضی گاومیش ها نمیتوانستن میان آن همه مرگخوار جا شوند.
دیگر هواپیما ۱متر از آنها فاصله گرفته بود،اگر کمی دیگر تاخیر میکردند با ترکیدن گاومیش ها چاره ای جز سقوط نداشتند.چاره کارچیزی جز پونز نبود!
آملیا پونزی را از جیب خود در آورد و ناگهان

بووووووووووووووووم


نفس باروفیو بند آمد.
آملیا گاومیش ترکیده را در جیب باروفیو گذاشت و به بقیه چشم دوخت اما بقیه به جای دیگری خیره شده بودند،دقیقا به زمین!

-ببینم دقیقا ما رو چی وایسادیم یا چیو گرفتیم؟
-هیچی.

قبل از اینکه ملت سقوط کنند با اقدام قهرمانانه دای زمان متوقف شد و مرگخواران روی هوا باقی ماندند.دای فرمانده شدیدا مستعدی بود.
سوزان به هواپیما که تقریبا ۱متر با آنها فاصله داشت نگاهی انداخت.
-خب حالا چجوری باید سوار هواپیما شیم؟
-کافیه یکی بپره در رو باز کنه تا بقیه سوارشن.
-پروفسور دای سوالی داشتم!دقیقا کی؟
-اممممم!

ملت مرگخوار به دای نگاه های شیطانی انداختند به هرحال مستعد بودن هم مشکلات خود را داشت.

-بپر بپره...بپر!
-من نمیپرم.
-بپر!

چاره ای نبود زیرا با یک هل گیبن دای چسبید به در هواپیما و با اقدام مستعدوارانه دیگری در را باز کرد و از آن آویزان ماند.
ملت یکی یکی در هواپیما پریدند و دای را به داخل کشیدند اما در هواپیما که ظاهرا چینی بود کنده شد.
ملت مرگخوار به در نگاهی انداختند و آنجایی که هواپیما بدون در کاملا غیرطبیعی بود. گیبن جای در،بتن گذاشت و حالا هواپیما در بتنی داشت!هنر نزد مرگخواران بود و بس!

دای زمان را به حالت عادی برگرداند و پس از چند ثانیه بلاخره مرگخواران متوجه موج نگاه های مسافران و خدمه پرواز شدند.

آملیا صدایش را صاف کرد و گفت:
-امممم...سلام!
-
-ما با خلبان کار داشتیم...خلاصه سفر خوبی رو براتون آرزومندیم!
-

مرگخواران به سرعت داخل اتاق خلبانان شدند.
یک خلبان و یک کمک خلبان نیز به این ورود ناگهانی همان واکنش مسافران را نشان دادند.

روونا که مغزش خود ترمیمی کرده بود،گفت:
-من یه پیشنهادی دارم این خلبانا رو مجبور کنیم که مارو ببرن آزکابان خیلی راحت و سریع.

ایده روونا فوق العاده بود اما مشکلی داشت.
-جناب خلبان ما می خواستیم...سلستینا!

سلستینا واربک با دستمالی دور دهانش را تمیز کرد و پس از نفس عمیقی گفت:
-آخییییش سیر شدم.

خلبانان که تارصوتیشان در معده سلستینا واربک بود حالا بیهوش یا شایدم مرده بودند و هواپیما دیگر خلبانی نداشت.

-کی خلبانی بلده؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
انجا اسمان بود.اسمان چه از لحاظ منطقی یا احساسی هیچ گِلی را در خود حمل نمیکند.بنابراین یا باید ابر به سر خود میگرفتند یا شیر گاومیش های ماده را!
هیچ معلوم نبود این صحنه اهسته از کجا امد اما حدودا 2 رول بود که هنوز هم که هنوز بود هواپیما به مرگخواران نرسیده بود!و در اینجا بود که امیتاباچان سوار بر کلاغ از هند امد،زمین زیر پای مرگخواران را بوسید و سپس در افق منفجر شد.

وضعیت به طوری وخیم بود که مغز روونا هم کار نمیکرد.چرا که همان توپ نورونی طبق رول قبل باعث ضربه مغزی وی شده بود.

هواپیما همچنان نزدیک میشد.هنوز مرگخواران راهی نیافته بودند.مرگخواران همچنان از ناحیه کمر و شانه در هوا اویزان بودند.املیا و سلستینا همچنان در کنار هم در اسمان شناور بودند.باروفیو هم در کنار تراورز.گاومیش ها نیز اندک اندک بیشتر باد میشدند.

وضعیت وحشتناکی بود.به ذهن هیچکس فکری نمیرسید.شاید باید بیخیال هواپیما میشدند.اما این اخرین نتیجه نبود.حداقل از نظر نویسنده.

سکوتی سنگین برقرار بود.حتی هکتور هم در ان لحظات ثابت و بی حرکت در حال تفکر بود.او همانطور فکر میکرد که ناگهان انعکاس نوری در چشمانش او را متوجه خود ساخت.چشمش را به طرف شیء برگرداند.انعکاس نور از شیء طلایی داخل جیبش بود.
انرا از جیبش در اورد.یک زمان برگردان!

هکتور یک راونکلایی نبود؛اما این دلیل نمیشود که اسلیترینی ها باهوش نباشند.او پس از مدت بی سابقه ای ثبوت،دوباره شروع به ویبره زدن کرد.

ـ نگاه کنین!یه زمان برگردان!

توجه همه به سمت او جلب شد.

هکتور فکری به ذهنش رسیده بود.شاید تنها راه حل،زمان بود!چراکه انها چوبدستی نداشتند و استفاده از جادو ممکن نبود.و باز کردن در هواپیما نیز از لحاظ علم فیزیک باعث سقوط هوا پیما میشد.تنها راه حل جادو بود.اما این اتفاق یک امتیاز مثبت به حساب می امد.توقف زمان و وارد شدن به هواپیما!

ـ یافتم!میگم نظرتون چیه زمان رو متوقف کنیم؟



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۳ ۲۲:۵۰:۰۰

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.