تکلیف رول ، یک و دو قاطی!
جدانکن آقا! درهمه!
پشت بام برج بیگ بن ، نیمه شب - می تونی ببینی؟
- نه!
-الان چی؟
- نع!
- نعلبکی ! اممم... نه، این تو دیالوگهام نبود... آهان! الانم نمی بینی
؟
-نچ!
- شاید الان بتونی ببینی ها!
لورا سرش را از روی تلسکوپ بلند کرد و با عصبانیت به آلتیدا خیره شد :
- نـــــمــــــــــــی بـــــــینــــــــــم! حالیت شد یا به صورت فیزیکی حالیت کنم؟!
- نه ، حالیم شد... فقط جان من هنوز نمی بینی
؟
اهم ! پس از این مقدمه طویل و بی ربط به سراغ مشخمان می رویم . یه چیزی نوشتم دور هم باشیم
پشت بام برج بیگ بن ، نیمه شب-می تونی ببینی ؟
لورا سرش را از روی تلسکوپ بلند کرد و با عصبانیت به آلتیدا خیره شد :
-بوقی ، الان تو اپیزود دومیم !
-...آهان! خوب پس تو هنوز نمی بینی؟!
لورا با کف دست به پیشانی اش کوبید .
- نه!نه!نه! الان همه چی سیاهه! می فهمی؟! یعنی هنوز هیچی نمیبینم!
مری از نوک برج پایین پرید و کنار لورا فرود آمد:
- خوب ، تموم شد! پرچم تبلیغاتیم رو وصل کردم . هنوز چیزی نمی بینی؟
-
زاخی لورا را کنار زد و لورا به گابریل ،لینی و دیگر جادوگران شهید راه علم که پایین برج افتاده بودند پیوست
. مری مسیر سقوط او را با چشم دنبال کرد و وفتی صدای بامبی ناشی از به زمین خوردن لورا شنیده شد گفت :
- آخیی... طفلک خیلی دوست داشت در کنار ممد بمیره! حیف، عضو خوبی بود....
- پیوند عضو رو وللش (وه-له-لش) ! بیا ببین چی پیدا کردم!
مری به سرعت خودش را به زاخی رساند و هیجان زده گفت :
- چی پیدا کردی؟ اختر نورانیه رو؟
- نچ !سرکار علیه دو ساعته رو یه سیاهچاله زوم کردین!
- مگه سیاهچاله ها رو هم این نشون میده ؟ ایول!
زاخی به تلسکوپ تلنگر زد و گفت :
-پس که چی! این یه جوری جادو شده که حتی زمان حال ستاره ها رو به ما نشون میده!
- چه ریختی هست حالا این سیاهچال؟ چند نفر توشن؟!
آلتیدا نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت :
- تو هنوز نمی بینی؟
زاخی او را از جلوی دوربین کنار کشید :
- اینو بیخیال...هنوز تو اپیزود اوله
تو سیاهچاله که کسی رو نمیندازن بوقی! سیاهچاله یه چیزی تو مایه های یه چاله سیاهه
مثلا فرض کن وسط آسمون یه تیکه یه سوراخ سیاه باشه هر چی رو که از نزدیکیش رد میشه به خودش جذب می کنه . اه ، این آل هم با این دیالوگاش ! بیا خودت ببین!
مری از داخل چشمی تلسکوپ آسمان را نگاه کرد . حق با زاخی بود . سیاهچاله مثل محوطه سیاه بزرگی بود . در همین ما بین تلسکوپ هابل از کنار سیاهچاله رد شد و بهش جذب شد و در نهایت توی اون فرو رفت
.جالب اینجا بود که حتی نوری که تلسکوپ به سمت هدف میتاباند هم نمیتوانست داخل آن را روشن کند .
- زاخی توی این چیه؟ هیچی معلوم نیست که!
-میخواستی سر کلاس یه دقه به جای فکر کردن به کیوان و آبر و این چیزابه درس گوش کنی ! مگه نمیدونی که حتی نور هم راه گریزی نداره و بیچاره می افته تو چاله ؟! یعنی اصولا نور نمیتونه روشنش کنه یا یه چیزی تو همین مایه ها!
- وی... چقدر باحال! میگم باصلا تکلیف رو بیخیال شیم ، همینجا بشینیم هی چیزایی که میرن تو سیاهچاله رو نگا کنیم بهشون بخندیم!
زاخی به زور مری را از تلسکوپ جدا کرد و گفت :
-اینو ول کن . بیا دنبال ابرنواختر بگردیم! تا ده دقیقه دیگه باید پیداش کنیم !
مری با دست زاخی را کنار زد و زاخی نیز .... نه خیرم ، این دفعه گول خوردین ! زاخی خودش رو نگه داشت و عربده کشید :
- چی کار می کنی؟! نزدیک بود منو بکشی!
-هیسس... باورت نمیشه که فقط نیم متر اونور تر بود!نمیدونی اینجا چه خبره... .اینا کمره..اوه ، باز قاطی شد ! ...اهم!حیف که نمی تونی ببینی! واقعا زیباست!
آلتیدا آستین مری را کشید و گفت :
- حالا داری چی می بینی؟
- اولش نورش زیاد شده بود ، بعد یهو خاموش شد و بعدش ترکید... جون تو خیلی خفن بود . کپ ماتریکس بود! نه ، مثل این ترقه های المپیک بود! کلا خیلی باحال بود.... بعدش هم یه سری گاز قرمز و صورتی و بنفش و اینا محوطه انفجار رو پوشوندن . به گمونم بیچاره تبدیل شده به گاز ...اااا!الان هم دارن کم کم یه جا جمع میشن. چه جلب!
زاخی گفت :
-آفرین ، توصیف خوبی بود ! خوب دیگه بچه ها ، جل و پلاستون رو جمع کنین بریم ؛ برای مشق این جلسه کافیه.
پایان!