هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خداحافظ وزير!!!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۳
#15

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
پر از یاد تو پره خاطره ، چشام هر شب از نبودت پره

اگه قلب من واست میزنه ، اگه بی چشات دلم میشکنه

خداحافظ تو ، با اینکه هنوزم میمیرم برات ، خداحافظ تو

میسوزونتم آتیش خاطرات ، خداحافظ تو

تا قلبم به تنهایی عادت کنه ، تا اشکم به چشمام خیانت کنه

خداحافظ تو ، خداحافظ تو

قرارمون نبود تنها بری تو ، قرارمون نبود بی تو بمونم

قرارمون نبود فاصله باشه ، قرارمون نبود بی تو بخونم

خداحافظ تو ، با اینکه هنوزم میمیرم برات

خداحافظ تو ، میسوزونتم آتیش خاطرات

خداحافظ تو ، تا قلبم به تنهایی عادت کنه

تا اشکم به چشمام خیانت کنه

خداحافظ تو


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: خداحافظ وزير!!!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳
#14

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سلام ای غروب غریبانه دل...
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن...
سلام ای غم لحظه هایی جدایی...
خداحافظ ای شعر شب های روشن...
خداحافظ ای قصه عاشقانه...
خداحافظ ای آبی روشن عشق...
خداحافظ ای عطر شعر شبانه...
خداحافظ ای همنشین همیشه...
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته...
تو تنها نمیمانی ای مانده بی من...
تو را می سپارم به دل های خسته...
تو را می سپارم به مینای مهتاب...
تو را می سپارم به دامان دریا...
اگر شب نشینم اگر شب شکسته...
تو را می سپارم به رویای فردا...
به شب می سپارم تو را تا نسوزد...
به دل می سپارم تو را تا نمیرد...
اگر چشمه واژه از غم نخشکد...
اگر روزگار این صدا را نگیرد...
خداحافظ ای برگ و بار دل من...
خداحافظ ای سایه سار همیشه...
اگر سبز رفتی، اگر زرد ماندم...
خداحافظ ای نو بهار همیشه...

مورفین گانت مردنیست، هورکراکس را به خاطر بسپار...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۵ ۱۸:۳۴:۳۶


پاسخ به: خداحافظ وزير!!!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳
#13

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
سلام. تصویر کوچک شده


باشد تا نباشی. تصویر کوچک شده


باشد تا بقیه هم مثل تو نباشند. تصویر کوچک شده


باشد تا برنگردی. تصویر کوچک شده


خسته باشی. تصویر کوچک شده




پیوست:



jpg  Dibi.jpg (5.57 KB)
26318_539d50f5b1e0c.jpg 160X160 px


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۵ ۱۱:۳۰:۱۵


پاسخ به: خداحافظ وزير!!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲
#12

آپولین دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۸ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۱ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۳
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
جنایاتی شنیع بر علیه کودکان در دوره زمامداری گانت

تصویر کوچک شده


به دلیل وزارت توام با فساد مورفین گانت امروزه کم نیستندخانواده های ازهم پاشیده به خاطر چیز .
بله چیز همان ماده ی مخوفی, که در دوران گانت به سادگی در ادارات مکان های عمومی و حتی مدارس توزیع میشد.

بي پناهي کودکان درگير با اعتياد


برای تهیه گزارش از این موضوع غم انگیز ,ابتدا به پایین شهر هاگزمید رفتیم. در آنجا با کودکی مواجه شدیم که ردا کهنه اي به تن دارد، به دست هايش که نگاه مي کني، آن قدر پينه بسته و کثيف است که نمي تواني تصور کني که اين دست هاي يک پسرک ۶ ساله باشد، چیز را پشت سرش مخفي کرده، وقتي از او مي پرسم، مگر تو هم اهل چیز هستی؟ مي گويد: نه براي مادرم خریده ام و سر گفت وگو را باز ميکند . مادرش اهل چیز است و پدرش هم به دلیل شرایط مادر خانواده را ترک کرده و فرزندان را بی توشه و پناه رها کرده، برادر بزرگش هم که به گفته او از طرفداران دو آتشه گانت در انتخابات بود چندی پیش در جوب آب پیدا شد .

آری این است شرایط کودکان ما,آینده سازان مملکت جادویی ما هم اکنون به واسطه اقدامات نا مسئولانه وزارت گانت, این شرایط را دارند .حال به جهت آگاهی شما از گوشه ای از این لطمات جبران ناپذیر مثالی میزنیم کودک پسر چیز دوستی را در نظر بگیرید . که پس از دوره ی گانت چیز به او نمیرسد .

دوحالت دارد
1.از نرسیدن چیز سنکوپ میکند و جسدش در جوی آب پیدا میشود (که کاری به آن مرحوم نداریم)
2.با هزار بدبختی چیز را ترک میکند اما انگ چیز دوست همواره براو میماند .


حال کودک شماره دو را در نظر بگیرید که میخواهد به مدرسه برود و 2 حالت دارد

1.مدرسه ای اورا قبول میکند(که با این محصل کاری نداریم)
2.هیچ مدرسه اورا قبول نمیکندو کودک مجبور میشود برای امرا معاش به سر کار برود

حال کودک شماره 2 را در نظر بگیرید که آن هم 2 حالت دارد

1.یا جایی به او کار میدهند(که با این شاغل کاری نداریم)
2.یا کسی کاری به او نمیدهد و حوصله او سر میرود و تصمیم به ازدواج میگیرد

حال کودک شماره 2 را درنظر بگیرید که آن هم دوحالت دارد
1. به او دختر میدهند
2. میگویند ما به معتاد بی سواد بی کار دختر نمیدهیم

حال کودک شماره 2 را درنظر بگیرید که تنها یک راه دارد و آن خودکشی است و به این وسیله نسل جادوگران منقزض میشود

آری اینگونه است که گانت ملت مارا نابود کرد



ویرایش شده توسط آپولین دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۴ ۱۱:۰۶:۵۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خداحافظ وزير!!!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ دوشنبه ۲ دی ۱۳۹۲
#11

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱:۱۴ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 211
آفلاین
خداحافظ وزیر چیزی!

تو به من قول داده بودی وزیر چیزی!
گفته بودی اگر به تو کمک کنم که وزیر بشی و کنارت باشم با من ازدواج می کنی.
به من گفتی ارنی مک میلان رو بکشم تا شوهرم بشی.
اما افسوس که همه ی این ها دروغی بیش نبود.

من مأموریت های خطیری رو فقط به خاطر عشق تو انجام دادم.
قبل انتخابات وقتی گفتی اما دابز باید بلاک شود این من بودم که به خاطر تو منوی مدیریت ایوان را دزدیدم و اما رو بلاک کردم. باز هم فق به خاطر تو!
( هر جند خداییش این یکی زیاد کار سختی نبود. ایوان در کل مدت مثل هویج زل زده بود به من. )

ارنی بدبخت تازه می خواست تشکیل خانواده بودهد. اما من مجبور بودم به خاطر تو و فقط برای این که او با پخش چیز در هاگوارتز مخالف بود سلاخی اش کنم.

اما حالا دیگر تمام شد.
دلوروس با من صحبت کرد و به من گفت امکان ندارد تو مرا بگیری.
من به زوپس آسمانی پناه آوردم و می دانم دلو تو را به سزای اعمالت می رساند.
زوپس الهی مرا بخشید و حالا من تا آخرین قطره ی خونم بر علیه تو می جنگم.
درود بر زوپس و نماینده ی آن، دلوروس کبیر!

دلو بیا تموم شد. همچین متن احساسی نوشتم که با روح و روان همه بازی کنه.
ولی یادت باشه قول دادی مخشو بزنی بیاد برام خواستگاریـــا!
عه! کور ممد احمق اینا رو دیگه نباید بنویسی. زود باش خطشون بزن.




Re: خداحافظ وزير!!!
پیام زده شده در: ۰:۵۰ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸
#10

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
با حسرت به دور و بر اتاق نگاه کرد. باورش نمیشد. یعنی ممکن بود؟

انگار همین دیروز بود که با اهن و تلپ و جبروت بسیار وارد این دفتر کار شده بود. دفتری باشکوه و زیبا و مهم تر از همه: کلاهی که هرچند خاک و خل بسیار از آن آویزان بود، ولی درنظرش بسیار باشکوه می نمود. کلاهی که هم اکنون بر سر داشت. درست روی کلاه قبلی خودش.


- هممم... مگی... یه خورده ضایع نیس کلاه وزارتو گذاشتی درست رو کلاه قبلیت؟

- بوق بیخودی نزن آبر. اینجوری خیلیم باکلاسه.

از زمانی که به خاطر داشت، همیشه عاشق کلاه بود. کلاه های عزیز و دوست داشتنی. یا بر سر دیگران می گذاشت و یا از سرشان برمیداشت. اصولا تنها به همین دلیل بود که هرسال ماموریت کلاه گذاشتن بر سر دانش آموزان سال اولی را به عهده می گرفت. اولین سالی که وارد هاگوارتز شد را در ذهن مرور کرد.

شونصد سال پیش - سرسرای عمومی - روز اول سال تحصیلی!

مینروای یازده ساله با ذوق و شوق به کلاه سوراخ سوراخ گروه بندی نگاه می کرد. پومانا اسپراوت و ویلهلمینا گرابلی پلنک درست پشت سر او ایستاده بودند و درمورد کلاه غیبت می کردند:
- ایــــــــــــــــــــــش! پووووووووووووومی! یعنی ما باهاس همچین "چیز" ضایعی رو بذاریم سرمون؟

- گمونم چاره ای نداشته باشیم ویلاری! ولی امیدوارم مرلین یاریمون کنه و زود از سرمون برش داریم.

مینروا با اخم به آندو نگاهی انداخت و تصمیم گرفت به تلافی بی احترامی که به "کلاه" عزیز روا داشته بودند، تا آخر عمر، چهره ای سرد و جدی به خود بگیرد و حتی اگر لازم شد (که اتفاقا لازم شد!) هرگز شوهری اختیار نکند و همیشه عین آینۀ دق، همین کلاه را از برابر دیدگان آن دو دختر جلف، عبور دهد. آری! باید سر تمام این دانش آموزان بوقی کلاه می گذاشت. آه ای کلاه عزیز. "

زمان حال - همان جای قبلی!

صدای همهمه را از بیرون در می شنید. ملت جسور و حق ناشناس آمده بودند تا او را از جدیدترین کلاهش جدا کنند. کلاهی که هرگز مانندش وجود نداشت. چطور می توانست به همین راحتی کلاه را پس بدهد.

پس بدهد؟

اصلا از اولِ به وجود آمدن تاریخ، این کلاه برای او ساخته و دوخته و خیلی چیزهای دیگر شده بود و بس! کلی برای رسیدن به این کلاه زحمت کشیده بود. یک هواپیمای ماگلی مخصوص را برای رقیبش، همان دوشیزۀ جذاب ماگل سفارش داده بود که چپ و راست به همراه آن کلنل بی ناموس و آن سگ چموش به زیارت برود و زهد جهانی پیشه کند. چرا؟ برای اینکه کلاه فقط برای خودش بماند.

به بهانۀ رشد وزارت، دورۀ شش ماهه را به دورۀ شصت ساله تغییر داده بود و برای رسیدن به این هدف با هر "خس و خاشاکی" مبارزه کرده بود!

حالا به همین راحتی کلاه عزیزش را از دست بدهد؟

سر و صداها به اوج رسید. ضربه ای به در خورد. صدای آبرفورث را شنید:

- مگی درو باز کن. یه عالمه کار داریم جونیور.

نه! نمی خواست! نمیداد! عمرا! حالا که تک درختش می سوخت، می گذاشت تا جنگل آتش بگیرد. (یوهاهاهاها مرسی دراک پیره. پسر قدیمی خودم. )

آتش مفصلی در شومینه ظاهر کرد. خودش و کلاه هایش همگی با هم از بین این جادوگران قدرنشناس می رفتند. تمام کلاه هایش را ظاهر کرد. اتاق کار پر شد و جای سوزن انداختن نبود. شعلۀ آتش را به اولین کلاه رسانید و گویی، با صدای جلز و ولز کلاه، قلبش آتش گرفت. شعله سراسر اتاق را فرا گرفت و مینروا مک گونگال، درحالیکه کلاه وزارت را محکم بر سرش می فشرد، در میان آتش جزغاله شد (؟؟؟)

فریادهای پشت در کرکننده شده بودند. ضربات محکم و محکم تر شدند تا زمانی که در به طور کامل شکست.

همۀ افراد وزارتخانه حاضر بودند و با چوبدستی هایشان آب ظاهر کردند و شعله ها فروکش نمود. ولی اثری از مگی و کلاه وزارت نبود. آبرفورث با تاسف سری تکان داد:

- باب جونیور! کجا غیبت زد؟ می خواستم بگم همونجور که خواسته بودی همۀ کاندیداهای دیگه رو ناک اوت کرده بودیم تا تو برای یه دورۀ شصت سالۀ دیگه وزیر بمونی. آخه این چه بوقی بود که زدی؟

و دیگران با تاسف و اشک زمزمه کردند:
- نوچ نوچ نوچ!

-----------------

اینه دیگه.

7 امتیاز محاسبه شد .


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۷ ۰:۵۴:۴۱
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۷ ۰:۵۹:۳۶
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۷ ۱:۰۸:۰۸
ویرایش شده توسط مینروا مک گونگال در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۹ ۲۱:۴۸:۴۲


Re: خداحافظ وزير!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۷
#9

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
[spoiler=نامه]- سلام وزير كوچولو... سلام دوست قديمي.. بالاخره دارن كلاهتو برمي دارن. حيف شد اونموقع كه داشتن كلاه سرت مي ذاشتن من نبودم. الانم دوست ندارم باشم.

قبل از اينكه كلاه سرت بذارن من پيشت بودم. بعد از اينكه ازت كلاهبرداري هم مي كنن هم ميام پيشت. اصلا نمي فهمم براي چي اينقدر كلاه سر همديگه مي ذاريم و بعد كلاه رو بر مي داريم!

حالا بگذريم از اينكه اين كلاه هم خودش همچين يه ذره بگي نگي پليده.. اصلا مي دوني چيه؟ خيلي شبيه اون حلقه ي پليده. آدما رو عوض مي كنه ... شخصيتشون عوض ميشه.. رنگشون مي پره!

خودم خيلي هاشونو ديدم.. خودتم خيلي هاشونو ديدي.. فاج وقتي وزير شد تا چند سال همش از ريش دامبلدور آويزون بود، مطمئن بود كه دامبلدور كمكش مي كنه ولي وقتي كه دامبلدور بر خلاف نظر فاج حرف زد، دلش مي خواست دامبلدورو بفرسته آزكابان! خود اسكريمجيور هم همينطوري بود ولي بعد كاراگاها رو مي فرستاد كه دامبلو تعقيب كنن.

چه ميشه كرد!؟.. همينجوريه ديگه. جادوگرا هم مثل مشنگان بعضي وقتا بدتر هم ميشن. كلاه جادوگراي سفيد رو هم پليد مي كنه. كلاهه ديگه.. تقصير اون جادوگر كه نيس.. اون جادوگر كه نمي دونسته داره چي كار مي كنه. اين كلاه بود كه هدايتش مي كرد.

به نظرم اين كلاه رو بايد بگيرن دارش بزنن تا همگان از دست خلاص بشن. دارش بزنن تا ديگه نتونه آدما رو به جون هم بندازه. دارش بزنن تا از قدرتش سو استفاده نكنه. دارش بزنن تا دوستي هاي مردم رو به هم نزنه.. بينشون تفرقه نندازه.. آشوب به پا نكنه.. جادوگرا رو وادار نكنه تا به هم توهين كنن و به هم اتهام بزنن..

دلم مي خواد همين كه كلاهتو برداشتن برش دارم و قبل از اينكه كس ديگه اي كلاهو بذاره سرش بندازمش تو آتيش تا بسوزه و جزغاله بشه.

بسوزه و بوي دودش تمام كسايي رو كه مسحور قدرتش شدن از خواب بيدار كنه. بسوزه و بوي دودش تمام كساني رو كه ازش ستم كشيدن خوشحال كنه.. اينقدر خوشحال بشن كه بپرن اينور و اونور و طلسم فشفشه از چوبشون بيرون بزنه!!

ولش كن ديگه خيلي حرف زدم.. همين..

آهان يه چيزي.. چندتا بمب كود حيواني هم برات ضميمه ي اين نامه كردم.. فكر كنم خيلي دوست داشته باشي چندتاشونو طلسم كني كه مو روغني رو تعقيب كنن!!

پرفسور فيليوس فليت ويك، استاد درس طلسمهاي جادويي و سرپرست گروه ريونكلا!

[/spoiler]

با يك ضربه ي چوبدستي كاغذ پوستي جمع شد و در يك پاكت قرار گرفت. در پاكت هم به سرعت بسته شد و با دقت تمام مهر و موم شد.

- پرفسور؟
- اوه ..آورديش پسرم.. خيلي ممنون.. بيا كلاغ كوچولو بيا.. بايد يه پرواز نسبتا بلند داشته بشي... خيلي هم از تو ممنونم كه زحمت كشيدي اين پرنده ي شيطون رو پيدا كردي.. آخه مي دوني خيلي نا آرومه هركسي نمي تونه نگهش داره.. مي دوني من از جفدها خيلي خوشم نمياد.. به نظرم هوش لازم براي يه پرنده ي دست آموزو ندارن.. كلاغها خيلي بهترن.. مي دوني كه اونا باهوش ترين پرنده هستن.. فقط يه ذره گاهي وقتا خشنن.. ممكنه يه جوري گوشتو نوك بگيرن كه كنده شده.. اتفاقا به نظر من اين هم يه جنبه از هوششونه كه مي فهمن كي دوسته و كي دشمنه.. و خلاصه اينكه من هميشه نامه هامو مي دم به اين كلاغه زيبا... اسمش هاگينه.. برادرم هم يكي از همينا داره.. اون اسمش مانينه..

در طول اتاق قدم مي زد بدون اينكه بدونه براي چي! همونجور كه با گامهاي كوچك و سريع در طول اتاق بالا و پايين مي رفت تند تند حرف مي زد. از قيافه ي مبهوت پسرك هم كاملا معلوم بود كه هيچي از حرفاي استادش نفهميده..

- الان هم يه نامه نوشتم كه زحمت بردنشو بايد هاگين بكشه.. فكر كنم لازم بود كه اين نامه رو بنويسم.. خب مي دوني ..خيلي ضايعست كه چند نفر همش بخوان بزنن تو سر و كله ي همديگه.. ديگه خيلي خسته كننده مي شه.. هر چيزي هم يه حدي داره.. نه اين اونو قبول داره و نه اون اينو.. دليليشم اينه كه هيچكدوم نمي خوان حرف همديگرو بشنون..بهش چي ميگن؟.. همم.. اهان.. بايد بشينن و سنگاشونو با هم وا بكنن و گرنه تا قيام قيامت همه چيز ادامه پيدا مي كنه و اين بگو و اون بگو و وايي.. دير شد..بايد زود اين كلاغه خوشكلو پر بدم.. دست تو هم درد نكنه آقاي ويزلي..

دوان دوان در حالي كه كلاغ سياه را بر روي شانه اش حمل مي كرد از دفترش خارج شد ولي گويا دانش آموز هنوز هم گيج بود.

- هي پسر جون ..همونجوري مي خواي اونجا بموني؟.. من مي خوام در دفترمو قفل كنم ..اينجوري فكر كنم اون تو محبوس ميشيا.. اوه ..خداي من .. سرو كله زدن با بقيه ي گروهها خيلي سخته..
.
.
.


[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: خداحافظ وزير!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۷
#8

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
هوا سرد بود. شال گردن ارغوانی اش را دور گردنش پیچانده بود دستهایش را توی جیب کتش فرو برده و بی هدف راه میرفت. صدای بی معنی لخ لخ کردن قدمهایش، روی سطح خاکستری پیاده رو شنیده میشد.

همهمه ی عجیبی از آن حال و هوا خارجش کرد. سرش را بلند کرد و غوغای حاضرینی که جلوی درب ساختمان عظیم وزارت جمع شده بودند، متعجبش کرد. دلش هری فرو ریخت؛ چه اتفاقی برای آل سوروس پیش آمده بود؟ مدتها میشد که از حال و روزش بی خبر مانده بود.

دلش برای آن خاطرات خوب و کل کل های نوپای میان سازمانی پر کشید...افسوس!!
مشغله ایی که در شهر لندن داشت، او را از همه جدا کرده بود. از تاریخ هم همینطور!! امروز چندم سپتامبر بود؟ یادش نمی آمد...

باد سردی وزید و برگ خشکی که از شاخه جدا مانده بود، به صورتش برخورد کرد. گامهایش را تند کرد و به خیل جمعیت نزدیک شد...

چه اتفاقی افتاده بود؟ پوسترهای متعدد و رنگارنگی از هوکی و آندوران و پیوز و مری، انتخابات دوره ی جدید را به یادش آورد. آه! انگار همین دیروز بود که وارد دیاگون شده بود. همین دیروز و پریروز و دلش سخت فسرد مثل همان برگ پاییزی...

تا آنجا که میتوانست میان پوسترها جستجو کرد...نه! آرشام نیست. چر... آخ!!!
جادوگر جوان شنل پوشی تنه ایی به او زد و خود را از میان جمعیت بیرون کشید؛ به چهره اش دقیق شد.
فریاد زد: جیمز

جیمز با خشمی که در چهره اش جا خوش کرده بود به او خیره شد. عاقبت او را از میان انبوه ریش و موهای آشفته بازشناخت و چهره اش از هم باز شد. دئشتانش را گشود و کورمک را سخت در آغوش فشرد.

- هیچ معلوم هست کجایی؟ دیگه از برگشتنت قطع امید کرده بودم. اینجا همه چیز عوض شده. اگه بدونی چه اتفاقایی افتاده.

و ردی از خشم چشمانش را تیره تر کرد. دستش را بر شانه ی کورمک قرار داد و از جمعیت دورش کرد. زیاد دور نشده بودند که صدای خشنی به گوششان خورد. تد تا به آنها برسد با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد:

- جیمز؟ کجایی؟ بیا بریم؛ اینجا موندن هیچ فایده ایی نداره! به ریش مرلین که من هرگز...کورمک!!!

- چرا اینقدر پریشونید بچه ها؟ اتفاقی برای آل افتاده جیمز؟

- هیچی از گریفیندور مک! هیچی! هاگوارتز توی دنیای جادوگری منسوخه! انگار جنگ بین محفل و مرگخواراس! باورم نمیشه!

- من و جیمز هم کاندید شدیم. باورت میشه مک! ما رو رد کردن!! جیمز رو... باورت میشه؟

لحظاتی به سکوت گذشت. از ساختمان وزارت فاصله گرفتند. همهمه ایی که برای مشنگها مثل راهپیمایی یکی از گروه های عجیب و غریب جامعه می مانست. و کورمک هنوز به حال و هوای آرام آن زمان جامعه ی جادوگری و یکرنگی جادوگران می اندیشید و پا به پای جیمز و تد به میخانه ی دیگ سوراخ رفتند تا فارغ از همه ی این ماجراها نوشیدنی آتشین بنوشند. و همانطور که میرفتند این کلمات بر لبش جاری شد:

دوست نادیده ی معصوم و آرامم!
وقتی که رفتم، وقتی که رفتی!
تمام شبانه های پر هیجان دنیای جادوگری،
تمام جنگ ها و دوستی ها،
با تمام وسعتشان به پایان رسید و این همه
همتای معصومیت چشمان تو نشد...


ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۸ ۱۳:۱۴:۴۳
ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۸ ۱۴:۲۲:۲۰

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: خداحافظ وزير!!!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷
#7

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
یک روز گرم تابستان، هوای شرجی شمال

برای بار سوم بود که کتاب7 رو میخوند، دیگه داشت چشماش در میومد. روزی که رتبه ی کنکورش اومد، دیگه تصمیم گرفته بود کتاب 7 رو دانلود کنه و بخونه . 3 روز طول کشید تا تونست کتاب رو تموم کنه.

3 روز پشت صفحه ی مانیتور...دیگه حالی برای انتخاب رشته هم نداشت.

والان 1 سال از همان موقع میگذشت. بار دیگه کتاب رو خونده بود.هنوز براش تازه بود.

نکته ی عجیبی تو ذهنش مونده بود: زندگی و نیرنگهای آلبوس دامبلدور...

چه اسم جالبی...ولی هیج جا در سایت چیزی در این مورد ندیده بود. پشت پی سی پرید و تایپ کرد:

درخواست تایید تاپیک زندگی و نیرنگهای آلبوس دامبلدور!

دنیس در جواب نوشت:

نقل قول:
سلام دوست عزيز سوژه اين تاپيك قبلا توسط وزير داده شده بود كه بنده در جريان بودم كه الويت رو به ايشون ميدم چون خيلي زودتر از شما مي خواستن اين تاپيك رو در انجمن محفل ققنوس بزنن! بهتره با همديگه يه صحبتي من باب اين تاپيك بكنيد


هوم! تو ذوق اش خورده بود. مسنجرش دیرنگی صدا زد!

albus potter!

این دیگه کیه تو این هیری ویری! لابد وزیره! وا چه حرفا!

اما خود وزیر مردمی بود. همان کسی تا به حال از لجاجت های کلاه بازی و لوگو بازی اش حالش به هم میخورد. شاید یه بچه سوسول بود.

در مسنجر:

آسپ: ببین ! قبل از این که تو به فکرت برسه، من بهش فکر کرده بودم.حتی با محفلی ها هم برنامه اش را داشتم که بعد از زدن بریزیم توش بترکونیمش!

ریگولس: باشه قبول! همین که دنیس گفت، فکر کردم شاید قبل از من به ذهن یه نفر دیگه رسیده باشه...باشه! ولی من تاپیک رو بزنم؟ آخه من درخواست دادم!

آسپ: آخه چه فرقی میکنه؟

ریگولس: چون من معتقدم میتونه رنک بهترین ایده رو بگیره! و این ایده هم که خیلی توپه! اگه اجازه بدی ، من این تاپیک رو بزنم.

آسپ: یعنی تو برای یه رنک میخوای تاپیک رو بزنی؟؟؟

........چند دقیقه ی بعد بعد از یک دوئل نفس گیر!

ریگولس : باشه ! از اول هم گفتم که ممکنه کسی قبل از من به نظرش رسیده باشه، پس باشه تو بزن چون خیلی بهتر میتونی مدیریتش کنی!


یک ماه بعد: چت باکس:



ریگولس بلک: وزیر مردمی آن شد:
بارتی کراوچ: برای وزیر بقل میذاری ریگووولی؟
ریگولس بلک: به ریش مرلین که گول خوردم. تو مسنجر آسپ منو خفت کردم ،
ریگولس بلک:گفت تو چتر باکس برام یه بقل بذار...یه کیسه گالیون هم داد دستم!
آلبوس سوروس پاتر: ای ریگولوس بی چشم و رو!
ریگولس بلک: ریگولـــــس صحیح است!

چند روز بعد: یاهو مسنجر

پژمان: ببین،یه سوال داشتم: تو ،تو این سایت چند تا دوست داری؟
شهاب: نمیدونم...زیاد نیست..من دو سال نبودم، خیلی ها از اون وقت رفته اند.
پژمان: حالا چند نفر ازشون مونده اند؟
شهاب: هوم! چو چانگ. ایگور کارکاروف.بارتی کراوچ. از وقتی هم برگشته ام: نارسیسا مالفوی. سوروس اسنیپ .بلاتریکس لسترنج...هوم! چطور؟ کمه؟
پژمان: نه! تعدادش مهم نیست ! یعنی با هاشون صمیمی هستی؟ هر مشکلی برات پیش بیاد ، بهشون میگی؟ مثل دو تا دوست؟
شهاب: هوم! آره...آره دیگه! دوستای صمیمی من هستند خب! حالا چطور مگه؟
پژمان: هوم؟ هیچی..همینطوری...*


چند دقیقه ی بعد:

پژمان: راستی ببین من ازت دعوت میکنم که به ارتش وزارت ملحق شی. من پست هات رو خوندم . خیلی خوب مینویسی!
شهاب: هوم! نه! من دیروز درخواست مرگخواری داده ام! ممکنه تایید شم.
پژمان: هوووم! پس از این به بعد من و تو با هم دشمن هستیم!
شهاب: هان؟
پژمان: تو از این به بعد مرگخوار میشی و من هم وزیرم! پس دشمن هستیم!
شهاب : بابا بیخیال ! ما با هم دوستیم!

حدودا دو هفته بعد بود که پژمان صندوق دریافتش رو باز کرد. یه پیام شخصی از شهاب داشت:

نقل قول:

زنديگي و نيرنگهاي دامبل

گه واقعا فكر ميكني كه من بايد اين تاپيك رو بزنم ، من شرايطش رو تا نيمه ي مهر ندارم.
اين دوره از مسابقات بهترين هاي سايت رو بيخيال ميشم(ببخشيد ولي برام خيلي مهمه كه اين تاپيك بهترين جايزه رو ببره) تا نيمه ي مهر فكر هاتو بكن ببينيم كه اون موقع كي ميتونه اين تاپيك رو بزنه.

پس تا اون موقع باي


فرداش شهاب پیامی از پژمان داشت:


نقل قول:

شهاب من خیلی وقته می خوام اون تاپیک رو بزنم ولی نمیتونم. سخته واسم. از وقتی تو اون درخواست رو توی لندن و دیاگون دادی دیگه اون تاپیک رو حق خودم نمیدونستم. امممم...هرچی فکرش رو می کنم می بینم نامردیه من بزنم. یک هفتست می خوام بزنم همش ناراحت میشم. به نظرم رفاقت و دوستی ها خیلی بیشتر از یک تاپیک ارزش داره. خودت تاپیک رو با اسم خودت بزن. هیچ اسمی هم لازم نیست از من بیاری. فقط خودت تاپیک رو بزن.



اینطور شد که ریگولس بلک ، با احترام تمام نسبت به آلبوس سوروس پاتر، روی دگمه ی عنوان در محفل ققنوس کلیک کرد.

ولی هم آلبوس سوروس پاتر، دوست بزرگش، رو در پست اول آورد و هرجای دیگه هم که بحث تاپیک شد، گفت که این ایده ی مشترکشون بوده....

و هرجای دیگه هم که باشه داد میزنه:

پژمان یکی از دوستان خوب من در این سایت شد!
امروز روزیه که میگم یه اسم دیگه به اون 6 نفر اضافه شده و به دوستی با اون اسم افتخار میکنم.

*هیچ وقت نفهمیدم چرا اون سوال رو ازم پرسیدی؟؟؟
** همه ی دیالوگ ها با در نظر گرفتن مقداری خطا ، دقیقا نقل شده اند.


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۱ ۲۰:۰۱:۰۸

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: خداحافظ وزير!!!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۷
#6

گیلدروی لاکهارت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
یه فلش بک از پست پیوز رو می خوام بنویسم :دی
______________________________________

نقل قول:
با این خاطره بلافاصله بارتی را به یاد آورد . یا همان گیلدروی ... دوستی ها و دشمنی هایش را ... تاپیک هایش را ...

در راه خروجی وزارت ، دوباره به فکر دوستی ها و دشمنی هایش با بارتی یا همان گیلدروی افتاد . هیچ وقت آن زمان که الیور وود ، بارتی را برای همکاری به وی پیشنهاد کرده بود را فراموش نمی کرد . کارهایی که با هم و بر علیه هم کردند .




... تازه شروع به کار کرده بودم . با اینکه می دونستم وقت زیادی نداره اما از الیور خواستم که برای راه اندازی دوباره ی اوباش بهم کمک کنه . بهم بارتی کراوچ رو معرفی کرد ...

کمی با بارتی آشنا شدم و پس از چند بار صحبت کردن قرار شد که با هم اوباش رو راه بندازیم و من بشم رئیس و اونم بشه معاونم . مایه ی خوشحالیم بود ... ما با هم قرار کردیم که تا آخرین لحظه با هم بمونیم و از همدیگه جدا نشیم . قرار شد به محض رفتن من اون بیاد جای من و رئیس بشه و حتی الانم که معاونه ، یه معاون تام الاختیار باشه و در واقع مثل من رئیس باشه . رنک ساختیم و عضو جمع کردیم و با هم همکاری کردیم .
اما همه چیز آنطور که ما می خواستیم پیش نمی رفت ، من نمی تونستم به قولی که داده بودم عمل کنم . نمی تونستم بارتی رو به جای خودم بیارم ... حالا که وزیر شده بودم و پیوز برگشته بود ، باید اونو رئیس اوباش می کردم ؛ مجبور شدم قولمو زیر پا بذارم ... بارتی هم استعفا داد .


مدتها گذشت و ما با همدیگه صحبت می کردیم و هنوز هم بهترین دوستای همدیگه بودیم . اما حالا من و اون رغیب (؟!) همدیگه شده بودیم . در یک نظر سنجی ، رنک سال !!!
همه می گن من تقلب کردم ، اما من باید بگم که همه چیز زیر سر ماندانگاس فلچر بود که می خواست نشون بده هنوز هم روی سایت قدرت نفوذ داره و با اینکه بلاک شده می تونه یه رنک رو واسه یه نفر بگیره و من با کمک های اون رنک سالو از دست بارتی قاپیدم و این نقطه ی عطفی بود برای جدایی ما از هم .


بارتی از وزیر شدن من ناراضی بود . دوست داشت پرسی وزیر بشه ... منو لایق وزارت نمی دونست ، شاید چون یه عضو تازه وارد بودم و یکی دو بار سر موارد مختلف مثل اوباش نتونستم رو قولم بمونم و یا رنک سالو از دستش قاپیده بودم .
اونجا بود که شروع کرد به مخالفت با من . منم ازش کم نیاوردم و هر جا که می شد ضد اون پست می زدم . ما از سوژه های همدیگه استفاده می کردیم و سعی داشتیم همدیگه رو خراب کنیم . تعداد نظرات بارتی ، لوگو گفتن من به لِگو ، ارزشی خوانده شدن بارتی ، بوقی بودن من ، پاک کردن پستای بارتی توسط من و ...

ما لحظه به لحظه با همدیگه بیشتر مخالفت می کردیم و بیشتر بر ضد همدیگه کار می کردیم . اما من یه وزیر بودم و از سران محفل هم بودم . اما اون چی ؟ هیچ جا رو نداشت ، فقط اینکه جزو سران اسلیترین شده بود که یه چیز کاملا مزخرف بود .


گذشت و گذشت . پیتر چند بار سعی کرد ما رو اشتی بده ، اما ما اختلافاتی با هم داشتیم . تا اینکه سعی کردیم با هم بهتر بشیم ... جیزی به پایان وزارت من نمونده بود . ازش خواستم که بیاد و تو کادر من باشه و اونم قبول کرد .
با همدیگه در مورد سوژه هایی که می تونستیم بدیم صحبت کردیم و برنامه ریزی کردیم . ولی حیف که تو این روزای آخر نتونستیم عملیشون کنیم ... حیف ...



... ما یه زمانی بهترین دوستای همدیگه بودیم و حالا شاید به زور دو تا دوست معمولی ... چند روزیه که ندیدمش و اون هم نیومده که به من بگه خداحافظ وزیر !!! ولی شاید بیاد و بگه . شاید هنوز قطره ای از دوستیمون در وجودش مونده باشه ...




ناگهان بارتی به صورت ژانگولریسمی جلوش ظاهر می شه و می گه : آل سو ! یادش بخیر ، یه زمانی چقدر با هم دوست بودیم این آخریا سعی کردم کمکت کنم ، سعی کردم تو وزارت پست بزنم و ... خداحافظ !!!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.