[spoiler=خلاصه ی سوژه]
خلاصه ی سوژه:پرسی در حمام ارشد ها مشغول حمام کردن است که متوجه جانور عجیبی میشود! جانور پرسی را پدر خطاب می کند و با زبان عجیبی صحبت می کند! میرتل حرف های اورا ترجمه می کند و میگوید که ان جانور حاصل زندگی پرسی با یک سنجاب بوده است! پرسی میگوید که هرگز با یک سنجاب زندگی نکرده است و بعد از صحبت با دامبلدور به این نتیجه می رسند که در باره ی جانور تحقیق کنند چرا که ممکن است جانور موجود خطرناکی باشد. [/spoiler]
_________________________________________________
پرسی سرش را تکان داد و آلبوس موجود کوچک را در دست گرفت و هردو به فکر فرو رفتند. در همین لحظه صدای جیغ دامبلدور و صدای گریه ی میرتل در فضا طنین انداخت. جانور کوچک با اشتیاق به جای دندانش روی انگشت دامبلدور نگاهی کرد و صدای عجیبی از خود در آورد! دامبلدور با انزجار به موجود نگاه کرد و سپس درحالی که انگشتش را مک می زد تا دردش کم شود، خطاب به پرسی گفت:
- همین الان این بچتو از جلوی چشمِ من دور کن! فهمیدی؟
پرسی با نگرانی به جانور خیره شد.
- فکر کنم گوشت خواره! حالا که چیزی نشده آلبوس! دستتو بذار تو سرکه خوب میشه!
سپس بدون آن که منتظر جواب دامبلدور باشد، به طرف میرتل رفت. میرتل با ناراحتی اشک هایش را پاک کرد و به پرسی که مشکوکانه به وی خیره شده بود، چشم غره ای رفت.
- چیه؟ اومدی مرگِ عشق منو نگاه کنی؟ اومدی شکست غرورمو ببینی؟ اومدی ببینی که چجوری به خاک سیاه نشستم؟ اومدی ببینی که توی این یکی دنیا هم از زندگی خیر ندیدم؟ اومدی ببینی...
- هی میرتل! چی داری میگی؟ مرگ عشقت؟ منظورت چیه؟
میرتل با ناراحتی دستمالی را که کاملا" خیس شده بود به کناری انداخت و به چشمان پرسی خیره شد.
- تو مگه نمی دونی پرسی؟ من ده ساله که اینجا توی حموم تو رو می بینم! یواشکی می آم سر میز غذای پسرا و نگات می کنم! من ده ساله که عاشق توام!
دامبلدور و پرسی متعجب به میرتل خیره شدند. میرتل با ناراحتی از روی شیر ها بلند شد و در وان کوچکی که گوشه ی حمام به چشم می خورد شیرجه زد! دامبلدور که از شدت تعجب جانور کوچک را که تقریبا" انگشت کوچکش را خورده بود، فراموش کرده بود به پرسی نگاهی کرد. پرسی که به نظر می رسید شدیدا" در فکر است، سرش را تکان داد و با صدای آرامی که فقط دامبلدور می شنید گفت:
- ببین، ما می تونیم از این موضوع، نهایت استفاده رو بکنیم!
- منظورت چیه؟
پرسی خواست توضیح بدهد که میرتل از وان خارج شد. دامبلدور که سعی می کرد صحبت پرسی را تجزیه تحلیل کند، دستی به ریش هایش کشید. پرسی به میرتل چشم دوخت و با خونسردی لبخندی زد.
- منم تو رو دوست دارم میرتل عزیزم! منم ده ساله که یواشکی می ام تو دستشویی دختر ها تا یه نظر ببینمت!
میرتل متعجب گفت:
- پس چرا تاحالا ندیدمت؟
- خب به خاطر این که وقتی من می آم تو دستشویی دخترا تو میری سر میز غذای پسرا!
دامبلدور با عصبانیت به پرسی چشم غره ای رفت. اما پرسی با خونسردی ادامه داد:
- من حاضرم باهات عروسی کنم! اگه ما با هم عروسی کنیم هم این بچه پدر مادر پیدا می کنه هم عشق دیرینمون به سرانجام میرسه! اما خب می دونی...یه مشکلی هست.
میرتل مشتاقانه به پرسی خیره شد. پرسی نفسی کشید و ادامه داد:
- پدربزرگم بهم وصیت کرده بود که اگه خواستم با یک دختر به زیبایی و جمال تو ازدواج کنم، اول از اون دختر بخوام که به دیدن یک روح که توی این دنیا گیر افتاده باشه بره. نظر من اینه که به دیدن پیوز بری..اما می دونی از طرفی هم نمی خوام که توی زحمت بیافتی!
- چرا که نه پرسی عزیزم؟ من همین الان به دیدن پیوز میرم.
دامبلدور متعجب به پرسی که لبخند عجیبی بر لب داشت خیره شد و پرسی خونسردانه به گرد و غباری که خبر از رفتن میرتل می داد، نگاهی کرد و گفت:
- عالی شد! پیوز مدتیه که دنبال زن می گرده! اگه این دوتا همدیگرو ببینن بهم علاقه مند میشن و میرتل خیلی راحت منو فراموش می کنه. اما پیوز برای این که بتونه با میرتل ازدواج کنه مجبوره که از من اجازه بگیره! طبق قانون روح ها، وقتی روحی به کسی ابراز علاقه کنه و بعدا" بخواد با فرد دیگه ای ازدواج کنه، اون فرد باید از شخص اول اجازه بگیره! منم برای پیوز شرط می ذارم و اون شرط اینه که...
دامبلدور با هیجان ادامه داد:
- اون جانور رو به فرزندی قبول کنه!