هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۱
#63

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۶:۲۶:۵۱
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 308
آفلاین
دوریا روبروی دیواری که روی آن با زغال محاسباتش را برای فرار نوشته بود، نشسته و در ذهنش سمفونی برپا بود که در سلولش با شدت باز شد. دوریا به سرعت برگشت و دلش می‌خواست یک شورشی را ببیند؛ اما کسی جز یک دیوانه ساز قد بلند، آن‌جا نایستاده بود.
-دیوید؟

دوریا از وقتی که وارد زندان شده بود برای دیوانه سازها اسم انتخاب کرده بود که خیلی برای آن‌ها خوشایند نبود. دیوانه سازها انسان نبودند که چنین اسم‌هایی داشته باشند.
-آخ! نه، ببخشید! اسمت جِرِمی بود! خب جِرِمی، چی شده؟

دیوانه ساز با خشم فراوان به صورت دوریا زل زد اما لبخند دوریا کم که نشد، زیادتر هم شد. بعد از اینکه جِرِمی دید فایده‌ای ندارد، یک سطل را جلو کشید و یک طی را به سمت دوریا پرتاب کرد. دوریا نگاهی به طی و بعد به جِرِمی انداخت.
-شوخی می‌کنی دیگه؟

جِرِمی از ناخشنوی دوریا، خشنود بود.

-شوخی می‌کنی؟ بگو شوخی می‌کنی! سرت رو هم تکون بدی قبوله!

هیچ کس تا به امروز دیوانه سازی را به ساکنی و ثابتی جِرِمی در آن لحظه ندیده است.

-حداقل چوبدستیمو بده که سریع‌تر همه جا رو تمیز کنم.

جِرِمی خر نبود.

-خیله خب!

و دوریا با غیض و غضب و در حالیکه زیر لب غر می‌زد طی را برداشت و چنان با خشونت آن را در سطل فرو برد که آب آن با شدت روی جِرِمی پاشید.
-

جِرِمی یک قدم به سمت دوریا برداشت.

-باشه! باشه! دیگه تکرار نمیشه!

دوریا آهی کشید و شروع به تمیزکاری کرد.
-می‌دونی جِرِمی، من از تمیزکاری بدم نمیاد ها! ولی خب به عنوان مجازات همچین کار جالبی نیست! جِرِمی، می‌شد مجبورم کنن دوستام رو شکنجه بدم یا ازم اطلاعات بخوان! ولی مثل اینکه این چیزا خیلی براشون مهم نیست. جِرِمی، اما به...
-هوف!
-بابا دارم تمیز می‌کنم دیگه! حرف هم نزنم جِرِمی؟ جِرِمی من اگه حرف نزنم سرعتم کند میشه و اونوقت باید تا سه روز دیگه بالا سرم واستی! مگر اینکه بخوای بری استراحت کنی، جِرِمی! کلید رو بده به من، خودم بقیه جاها رو تمیز می‌کنم.

قبلا اشاره شد که جِرِمی خر نبود.

-خیله خب! پس سه روز همینجا واستا!

دوریا با سرعتی کمتر از خرس تنبل شروع به تمیزکاری کرد.

-هوف!
-پس بذار حرف بزنم، جِرِمی! آره داشتم می‌گفتم جِرِمی، خیلی راه‌های بهتری هست! جِرِمی، حتی می‌تونستن ازم بخوان تا به عنوان جاسوس وارد جاهای مختلف بشم. ولی نخواستن جِرِمی! نخواستن! می‌دونی چرا جِرِمی؟ چون از پتانسیل‌ها خبر ندارن، جِرِمی! بالاخره میتونستن بهم یه چیزی پیشنهاد بدن که نتونم رد کنم جِرِمی! آخه جِرِمی...
-هوووف!

جِرِمی از بس جِرِمی صدایش کرده بود، گریه کنان از سلول خارج شد. بالاخره دیوانه سازها هم دل دارند و ناراحت می‌شوند!

-عه جِرِمی! گریه نکن جِرِمی! کلیدها رو ندادی جِرِمی!

دوریا پشت سر جِرِمی می‌دوید. جِرِمی برگشت، کلید را از جیبش در آورد و آن را به دوریا داد.
-هوف!
-دستت درد نکنه! باشه دیگه جِرِمی صدات نمی‌کنم، جِرِمی!
-

و جِرِمی با سرعت فراوان و در حالیکه اشک‌هایش مثل سیل جاری بود، از دوریا دور شد.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۶:۴۳ پنجشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۹
#62

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
سرما... دوباره و دوباره راهش را به درونش پیدا کرد. حساب دفعاتی که سرما را حس می‌کرد از دستش در رفته بود... شاید چون حسی به جز سرما در آنجا نبود.
اما این‌بار، متفاوت با همیشه، بدنش یخ نکرد. ذهنش بود. می‌توانست حسش کند. زمانش فرا رسیده بود. یک بوسه... بوسه ای عمیق... اما شیطانی. بوسه ی دیوانه ساز ها که بالاخره به زندگی نباتی ای که در این سلول داشت پایان می‌داد.
با نزدیک تر شدن دیوانه سازها به سلولی دیگر منتقل شد... سلولی غیرمادی... سلول افکارش.

***


تصویری محو می‌دید. برای لحظاتی همه چیز رنگ عجیبی داشت. انگار که لکه ای بر روی خاطره افتاده باشد
بعد، صدای شخصی را شنید و کم‌کم رنگ ها سر جایشان قرار گرفتند و همه چیز واضح تر شد.
صدا بلند تر شد.
- جاگسنِ مامان؟ یه لحظه میای اینجا؟

صدای آشنا لرزه ای بر اندام تام انداخت. لرزه ای نه از سر ترس یا حیرت، انگار چیزی که سالیان سال گم کرده بود را یافته بود و... هیجان. این بهترین توصیف برای حال آن لحظه اش بود.
حس عجیبی در بدنش شروع به جریان افتادن کرد.

***


این بار به مکانی دیگر افتاده بود، نیازی به زحمت کشیدن برای شناخت آنجا نداشت. اتاقِ قرارهای مرگخواران، حتما اتفاق مهمی افتاده بود که همه آنجا جمع شده بودند... تام که چیزی به یاد نمی‌آورد.

- ارباب یه ماموریت مهم داشتن و خواستن تا با رای گیری کسی که قراره بفرستیم رو انتخاب کنیم.
- رای من تام مامانه.

بلاتریکس نگاهش را بر روی مروپ گانت نگه داشت.
- اما بانو... اون تازه کاره. ماموریت اربا...
- اما نداره بلاتریکس مامان. مامان کاملا به تام اعتماد داره. اصلا مامان ضمانتشو می‌کنه.

حس عجیبی که هنگام خاطره قبل به بدنش رسوخ کرده بود، قوی تر شد. درحال تبدیل شدن از هیجان محض به شور و اشتیاق بود... حسی عجیب و ناآشنا!

***


دوباره قبل از اتمام خاطره ی بعدی، انگار به تونل زمانی ای وارد شد و درون خاطره ای دیگر افتاد. این بار محلی نه چندان آشنا.
اما با گذشت چند لحظه و صدای شیهه ای که به گوشش رسید، سریعا موقعیتش را فهمید. در اصطبلِ تسترال ها بود. محل زندگی اش... البته بعد از تبعید از خانه ی ریدل ها.

ناگهان ضرباتی به در اصطبل نواخته شد و با صدای ناخوشایندش، باز شد. باز هم مروپ گانت... ارتباط خاطره ها را نمی‌فهمید... چرا در تمامی‌شان او حاضر بود؟ اصلا چرا در نزدیک ترین لحظات به مرگش باید خاطرات مروپ را به یاد بیاورد؟ نمی‌دانست.
مروپ در را کاملا باز کرد و نزدیک تر آمد.
- سلام تام مامان. برات یکمی میوه و غذا آوردم... فقط سریع باید برم تا شلیل مامان بیدار نشده.

بعد از گرفتن ظرف کوبیده ای که درونش با پوست پرتقال پرشده بود، حس عجیبی که در بدن تام به راه افتاده بود از قبل هم قوی تر شد. دیگر به واقع چیزی فیزیکی را حس می‌کرد که درون رگ هایش به راه افتاده. حسی خروشان. چیزی که آماده ی اشاره ای برای فوران بود.

***


باز هم حس درهم تنیدگی زمان و مکان و تغییر خاطره.
این بار در حال دویدن بود. کنترل چیزی را بر عهده نداشت. صرفا خاطره ای بود و او از چشم خود نظاره گر بود. می‌دوید و چیزی به دنبالش بود. قدرت برگرداندن سرش را نداشت. فقط گهگاه، کور کورانه طلسمی به سمتش روانه می‌کرد تا شاید آن را از پای درآورد.
اما موجود سخت جان تر از این ها بود. نمی‌دانست از کجا، اما حس می‌کرد اینجا دیگر باید آخرش باشد. راه فراری از دست آن موجود نبود. ناگهان صدای رعب آوری شنید و بعد از لرزش مهیب زمین از سقوط موجود... لحظاتی سکوت برقرار شد.
بالاخره جرئت برگرداندن سرش را پیدا کرد و پس از برگرداندن با قابل حدس ترین شخص ممکن روبرو شد... بازهم مروپ گانت. مروپ، سراسیمه به طرفش آمد.
- حالت خوبه تام مامان؟ چیزیت که نشده؟!
- نه... خو... خوبم.
- مرلین رو شکر. فکرشو می‌کردم دوباره بی‌دقتی کنی، برای همین دنبالت کردم.

این‌بار انگار رشته های از هم گسسته ی ذهنش به هم می‌پیوستند. انگار خاطرات در هم حل می‌شدند و پازلی را کامل می‌کردند.
- مَ... مَن داشتم می‌مردم... اگه نمی‌... رسیدین... مَن مرده بودم.

تام هنوز نفس نفس میزد و کلمات با فاصله ای نه چندان کوتاه از دهانش خارج می‌شدند.

- شوخی‌ش هم قشنگ نیست. با وجود من و مرگخوارای مامان عمرا اگه این اتفاق برات بیفته.
- م... مم... ممنونم. قول میدم دیگه نگرانتون نکنم بانو.

حس عجیبش دیگر در حد یک حس نبود... حتی در حد چیز فیزیکی کوچکی هم نبود. به خارج از خاطره پرتاب شد. به دنیای واقعی. فهمیده بود. راز تمام این هارا. رمز اتصالشان را. او باید زنده می‌ماند. نه بخاطر عطش و علاقه اش به زندگی. نه بخاطر بدست آوردن چیزی... او قول داده بود. بیرون از آنجا انسان هایی بودند که نگرانش می‌شدند. بیرون از آنجا کسی به او اهمیت می‌داد.
تمام رگهای بدنش منبسط شده بودند. چیزی در شرف اتفاق افتادن بود. دست هایش از هم باز شدند. هیچ ایده ای درباره ی چیزی که در حال انجام دادنش بود نداشت. دهان بی روح ِ دیوانه ساز را در نزدیک ترین فاصله به صورتش می‌دید دستهایش را رو به جلو گرفت و نوری خیره کننده از آنها به سمت دیوانه ساز ساطع شد.

"با وجود من عمرا اگه این اتفاق برات بیفته"

مروپ درست گفته بود! مثل همیشه... درست در موقعیت مناسب مروپ به دادش رسیده بود. مانند اتفاقی که در جنگل افتاده بود. مانند اصطبل، مانند آزمون مرگخوار شدنش... مانند همیشه!
رازِ پیروزی بر دیوانه ساز ها همین بود. خاطره ای خوش! خاطره های خوش او در یک چیز خلاصه میشد "مرگخواران" و در تمامی آنها یک نفر سهیم بود... مروپ گانت.

با جیغی کر کننده دیوانه ساز ها از او دور شدند. انرژی منتشر شده از دستانش خرابی هایی هم به بار آورده بود. دیگر سقفی بالاسر خود نمی‌دید. برروی زمین افتاد. سرش رو به آسمان ها بود و ستاره ها را می‌دید. صدای موج های سهمگینی از درونِ دره به گوش می‎رسید.
به دریای سرتاسر سیاه و مواج روبرویش نگاهی انداخت. راه فرارش بود. به قولش عمل می‌کرد. تا زمانی که دیر نشده بود برمی‌گشت. برمی‌گشت و از اربابش برای اشتباهی که منجر به گیر افتادنش شده بود معذرت خواهی می‌کرد. از دوستانش برای نبودش... و مهم تر از همه... از مروپ برای بی دقتی ای که منجر به نگرانی اش شده بود.
شاید هیچکس نمی‌بخشید اما مروپ فرق می‌کرد... شاید اولش دیگر به او محل نمی‌گذاشت. شاید تا چندوقت از میوه های تازه خبری نبود... اما در آخر می‌بخشید. مروپ همیشه می‌بخشید... همیشه!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۹ ۷:۱۲:۴۹
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۹ ۷:۱۴:۲۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۹ ۷:۱۸:۱۸
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۳۰ ۵:۰۰:۲۰

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
#61

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
دریای سیاه!

اونچه که خوندین، توصیفی بود از حال و احوال این روزهای یک بانوی اصیل از خاندان بلک.

زندگی خانوم بلک همچون دریای سیاه شده بود! پر تنش و مواج، و سیاه به تاریکی آسمون شب. انگار که هرچی انگیزه و شادی تو زندگیش بود، توسط نگهبان‌های زندانی که وسط دریای سیاه واقع شده بود، مکیده شده بود. دمنتور زندگی اون، خواهر شوهرش بود!

روزهای زیادی بود که خواهر شوهر خانوم بلک به صورت خودجوش، خودشو خونه‌شون دعوت کرده بود و اونقد جا خوش کرده بود که حتی قصد رفتن هم نداشت. حتی تیکه‌های گاه و بی‌گاه و اشارات خانوم بلک هم در این موجود شیطانی کارساز نبود. خواهر شوهرش برو نبود که نبود.

درسته که هر دو ساحره‌هایی از خاندان‌های با قدمت دنیای جادویی بودن، اما تا وقتی چوبدستی بینشون کشیده نشه، یعنی هنوز روابط خانوادگی و حرمت بینشون پابرجاست. پس در این مواقع وقتی که فشارت بالا می‌ره به جاش به روش‌های مشنگی و گیس و گیس‌کشی رو میاری. پرتاب قابلمه و انواع و اقسام وسایلی که نقاط مختلف خونه مستقر شدن هم که جای خودشو داره.

اما بشنوید از لحظه‌ی تاریخی‌ای که برای خانوم بلک به سان فرار سیریوس بلک از زندان آزکابان بود. بارها دیده شده بود که قوری‌ای یکراست به مخ خواهر شوهر برخورد کنه، اما این‌که خودش تبدیل به یکی از اونا بشه... از موارد نادری بود که احتمالا باعث می‌شد دمشو بذاره رو کولش، بره و تا سالیان سال دیگه برنگرده.

- واقعا نمی‌دونم چطور مردم خونه زندگیشونو راحت ول می‌کنن و می‌رن جای دیگه بدون این‌که نگران باشن چی داره تو خونه‌شون می‌گذره!

خانوم بلک تیکه رو انداخته بود، و خواهر شوهر به خوبی اونو گرفته بود.
- آره، درست مثل وقتی که حرفتو پشت کلمات دیگه‌ای پنهان کنی و جرات نداشته باشی مستقیم بگی.
- کسی که گوشش شنوا باشه، مستقیم و غیر مستقیم براش فرقی نداره.

گفتگوی خشکی که از نشستن پشت میز صبحانه آغاز شده بود، حالا داشت به جاهای باریک می‌کشید. یکی خانوم بلک می‌گفت و وقتی خواهرشوهرش دو تا تحویل می‌داد، خانوم بلک با سه تا برمی‌گشت. این تبدیل به ماجرای هر روزه‌ی اونا شده بود.
هر دو از خشم دندوناشونو رو هم می‌سابیدن و بحث تا جایی اوج گرفته بود که حالا دیگه خواهر شوهر وایساده بود و چوبدستیشو تهدیدکنان تکون می‌داد.

- رو من چوبدستی می‌کشی ساحره‌ی زشت؟ این بود آرمان‌های این خاندان؟
- اگه یه نگاه به آینه کرده بودی می‌فهمیدی کی زشته! حداقل مث تو شبیه قوری نیستم!
- قوری ندیدی!

خانوم بلک تکونی به چوبدستیش می‌ده و جلوی چشمای مادربزرگ کریچر، طلسمی رو زیرلب زمزمه می‌کنه و همون موقع دو عدد قوری تو آشپزخونه موجود می‌شه. یکی روی سماور، و یکی روی زمین و درست در نقطه‌ای که لحظاتی پیش خواهرشوهری وایساده بود.

مادربزرگ کریچر که به قصد آماده کردن چای اومده بود، یه نگاه به چهره‌ی خانوم بلک که از شدت هیجان خنده‌های ترسناکی می‌کرد می‌ندازه و یه نگاه به قوری‌ای که روی زمین ولو شده بود.
- کچر (اسم مادربزرگ کریچر ) الان آشپزخونه رو براتون تمیز کرد و چایی براتون دم کرد.

مادربزرگ کریچر نه به سمت قوری واقع بر روی سماور، بلکه به سمت قوری واقع بر کف زمین حرکت می‌کنه تا در این امر با صاحبش همراه بشه و چای خواهر شوهر براش دم کنه و بده نوش جان کنه.

همچنان قهقهه‌های خانوم بلک از این پیروزی بزرگ لرزه بر اندام خونه انداخته بود!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۳ ۱۶:۵۰:۱۱



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۸
#60

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۲۶:۴۰ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 320
آفلاین
روزها میگذشت!
روزها میگذشت!
و روزها، میگذشت!

خیر، خبری از رفتن خواهر شوهر نبود!
خواهر شوهر مذکور، لنگر خورده بود کنگر انداخته بود.

بانو بلک هم که تاب و طاقت کمی توی تحمل کردن خواهر شوهر، مادر شوهر و کلا همه خانواده ی شوهر داشت، به اینجاش رسیده بود.

باید راه چاره ای پیدا میکرد، مگر نه تا روزی که خود خواهر شوهر گرامی تصمیم به رفتن بگیره، احتمالا چند باری خر خره اش توسط بانو بلک جویده میشد!

بانو بلک با تمام قوا دنبال راه حلی میگشت که زنگ در خونه زده شد!
-باز خدا رو شکر این خانوم همساده تشریف اوردن!

زمانی که بانو بلک و خانوم همساده مشغول پاک کردن سبزی بودن و اروم و پچ پچ طور در مورد خواهر شوهر بیچاره حرف میزدن، خواهر شوهر بدبخت گوشه پذیرایی نشسته بود و روزنامه ای قدیمی و تاریخ گذشته رو میخوند، انگار نه انگار که هر از چند گاهی اسمش رو از زبون خانوم بلک و خانوم همساده میشنید!

-خلاصه چی بگم خواهر این دختره ی ایکبیری اینجا موندنی شده، هر کار میکنم از دستش خلاص شم نمیشه، خیلی پر رو تر از این حرف هاست!
-اخ اخ اخ چاره ی کار فقط شوهر دادنشه، باس بفرستیش خونه بخت!

خانوم بلک از بین تره های کلفت و خاک و گِل بینشون به خواهر شوهرش نگاهی انداخت و بعد در جواب خانوم همساده با تأسف مضاعفی گفت:
-اخه این خل و چل و دیوونه رو کی می گیره؟
-اره خواهر اینم حرفیه والا، من اگه خودم پسر داشتم طرف این دختر میرفت استخون های پاش و قلم میکردم.
-کفشدوززززک...

خانوم بلک و خانوم همساده جیغ کشون پریدن بغل همدیگه و به کفشدوزک بدبختی که روی سبزی ها پی پی میکرد نگاه میکردن!

-خاک به سر داره خراب کاری هم میکنه!

درست چند قدم اونطرف تر خواهر شوهر پوکر فیس خانوم بلک بدون توجه به جیغ و داد های خانوم ها مشغول مطاله روزنامه بود!

گوشه ای از روزنامه طلسمی نوشته شده بود، خواهر شوهر مذکور هم که اروم و زیر لب روزنامه رو میخوند و با چوب دستیش نک دماغش و میخاروند ناگهان به قوری ای بزرگ و بد ریخت تبدیل شد!

خانوم بلک و خانوم همساده که از دیدن صحنه اتفاق افتاده خشکشون زده بود، کفشدوزک از همه جا بی خبر و رها کردن و سراسیمه خودشون و به خواهر شوهر رسوندن!

-خو این چرا قوری شد؟ حالا من جواب شوهرم و چی بدم؟

خانوم همساده به گوشه روزنامه ای نگاه میکرد که وِردی روش نوشته شده بود! پایین وِرد مذکور نوشته شده بود:

طلسمی که هرگز نباید روی خودمان اجرا کنیم! طلسم تغیر شکل به قوری!

-ای خاک به سرشون! اول طلسم و نوشتن بعد گفتن نخونینش! حالا من جواب شوهرمو چی بدم...

خانوم همساده رو به خانوم بلک کرد و گفت حالا خیلی هم بد نشد ها!
به همه هم میگیم زبون درازی کرد تو زدی قوریش کردی! اینجوری هم جذبه ات بیشتر میشه و هم حساب کار دست بقیه میاد!
تو این مدت هم میگردیم دنبال طلسم معکوس!





پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۸
#59

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۹:۱۹ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
تکلیف جلسه تغییر شکل.

عوووو عوووو... عوووو عوووووو {صدای جغد کنار پنجره اتاقتونه به نویسنده و این پست ربطی نداره.}

نصف شبی وسط محله امین اباد.

آستریکس درحالی که حوصلش سر رفته و از نشستن تو خونه خسته شده بود ،تصمیم گرفته که نصف شبی چرخی تو خیابونا بزنه.
وسط چرخ زدن بود که سروصدایی توجهشو جلب کرد. سریع به سمتش رفت و وقتی رسید با خونه ای مواجه شد که چراغاش روشن و چند نفری توش دیده میشدن همچنین صدای بلند اهنگ همجارو برداشته بود. آستریکس نزدیک تر شد و صدای اهنگ زیاد تر و جمعیت واضح تر شدن...بلههه! دقیقا چیزی که آستریکس نیاز داشت... یه پارتی ناب.

آستریکس یه نگاهی به سرو وضع خودش میندازه بعد یه یالله بگو وارد پارتی میشه. چیزی نگذشته چند شاتی میره بالا و قاطی جمعیت میشه و با اهنگ هله دانه دانه ای که دی جی گذاشته بود مشغول میشه.

یکم اون ور تر آشپزخونه.

بانو بلک ک صاحاب اصلی این مهمونی درحال گپ زدن با خواهر شوهر عزیزش که سکینه نام داشت بود.
_ اوه مای هانی این فورکارو میزاری جاشون پلییز.
_ اره عزیزم قربونت شم چرا که نه.

خانم سکینه درحال چیدن چنگالا بود که ناگهان با آستریکس روبرو میشه. آستریکس که برای برداشتن یه شات از شامپاین اومده بود مجبور میشه برای برداشتنش خم بشه و موقع خم شدن یهویی دستش به دست خانم سکینه میخوره و از اونجایی که ایشون بسیار بسیار به محرمو نا محرم اهمیت میداد برای اینکه اسلام بیشتر از این به خطر نیوفته عقب عقب میره و آرنجش به یک گوری میخوره...

دییییییییش

_ واااای سکینههه چیشد عجقم؟! خوبی؟
_ اره لاوم خوبم. فقط انگار یه چیزیو شکستم... نگا این گوریو.

جییییییغغغغ

_ این گوری عتیقه مادر بزرگم بووود. مال زمان ناصرالدین شاه بود که تو عصر دایناسورا ساخته بودتش ؛ چطور دلت اومد بشکنیش؟!
_ میگم اخه عجقم عمدی نبود که... دستم خورد به مولا.
_ نههههه! تو عمدی شکستیش.. تو چشم دیدن عتیقه های منو نداری... فکر کردی کی هستی؟!... اگه من نبودم که برادرت یه زنه معتاد گیرش میمومد.!

زارت!

_ حالا بهتر شد.

بانو بلک با لخند ملیح به گوری جدید و همانند گوری که شکسته بود زل میزند.
_ خب. تو کتابا میگم می نویسن تو نبرد سهمگین و خونین شکست خورد و دار فانی رو ودا گفت. به شوهرمم میگم چند نفر مخشو زدنو بردنش دور دور.

آستریکس که حسابی قرشو داده بود و مخشو هم زده بود با دیدن وضع بانو بلک فهمید که مهمونی داره به لحضات آخرش نزدیک میشه و رفتن رو به موندن ترجیح داد.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۸
#58

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۲۹:۵۳
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 442
آنلاین
-ارباب...نامه دارین...میتونم بیام داخل تحویلتون بدم؟

صبحی دیگر در خانه ریدل آغاز شده بود. به نظر هیچ تغییر ملموسی در خانه اتفاق نیفتاد بود جز آنکه کمی جو آرام تری حاکم بود. شاید علت این جو آرام و دل انگیز فقدان مادری دلسوز و فداکار بود که به زور صبحانه سالمش را در دهان ملت بچپاند!

لرد که ماسکی شکلاتی بر روی صورتش گذاشته بود با بی حوصلگی یک پلک خود را باز کرد و نگاهی به سو لی پشت پنجره انداخت.
-نه سول...همون بیرون بمانید. نامه را از همان بیرون برایمان بخوانید.

سو با ناامیدی پاکت نامه را که مهر زندان آزکابان و وزارت نظافت و تقارن رویش بود گشود. صدایش را صاف کرد و با لحنی که گویی نامه اداری می خواند شروع به خواندن کرد:
-سلامتی سه تن...لرد و خربزه و عسل.
سلامتی سه کس...لرد، پرنسس و ننش.
سلامتی مادری که کل دنیاش با دیدن اینکه عزیز مامان با دستای خودش میوه میخوره شاد میشه.
عزیز مامان...این چند روز توی زندان مدام نگرانت بودم که نکنه یه مو از سرت کم بشه...نه یعنی یه مو از دماغت...امم منظورم اینه نکنه اتفاقی برات افتاده باشه! در نتیجه تصمیم گرفتم این نامه رو بفرستم تا سفارشات احتیاطی رو برات بنویسم.
1. بعد از آشپزی شیر گازو باز نذاریا...یه وقت میترکه پنج تا هورکراکست به فنا میره.
2. لباس خواب عروسکیت رو شستم پهن کردم رو بند؛ یادت نره برداری.
3. جوراب پشمی پلنگیه توی کشوی پایین کمده. صبح دنبالش نگردی دیرت بشه جا بمونی.
4. شبا قبل از خواب موهاتو شونه ...چیز نه...نمیخواد مامان جان.
5. یه دستمال پارچه ای گل گلی هم بجای دستمال کاغذی که پرز هم نده توی جیب ردات گذاشتم تا آب دماغتو پاک...ای بابا...اینم هیچی!
6. ولی مسواک رو حتما بزن...یادت باشه محافظت از داشته ها در اولویته.
7. با رفیق های ناباب نگرد...به قمه های رودولف هم دست نزن...جیزه...میره تو چشمت کور میشی!

لرد از آن سر خانه با آخرین سرعت خود را به کنار پنجره رساند، در حالی که عرق کرده بود و شکلات ها را از روی سر و صورتش بر روی ردایش می چکید، نامه را از دست سو کشید و پنجره را به رویش بست.

صدای سو از پشت پنجره به گوش می رسید.
-ارباب آخرای نامه بانو بود. بذارین ادامه ش هم بخونم؛ این بیرون حوصلم سر میره آخه!
-آبروی ما از حوصله شما مهمتر است اگر مادرمان اجازه دهد آبرویی برای ما بماند.

لرد شروع کرد به تا زدن نامه.
-آخه این چه سفارشاتی بود مادر جان! باز خوبه حداقل سفارش همیشگیتونو ارائه ندادین.

اما همین که لرد قصد داشت نامه را در پاکت بگذارد ناگهان دستی از وسط نامه بیرون آمد و یک پر پرتقال را در درون دهان لرد چپاند!

صدای مروپ از نامه در خانه ریدل پیچید.
-راستی عزیز مامان یادم رفت بگم. حتما میوه بخوری ها. نبینم ویتامین خونت کم بشه و فرزندی پژمرده و ضعیف بشی. مراقب خودت باش. دوست دارت...مامان.

لرد درحالی که پرتقال هایی که در دهانش چپانده شده بود تف میکرد نگاهی چپ چپ به نامه انداخت.
-آخر گناه ما چه بود صاحب چنین مادری شدیم؟




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
#57

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۵۹:۰۸
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- اغسل غسل الارتماسی لدفع نجاسه الدیوانه‌ساز!

یوآن بعد از به‌جا آوردن نیت غسل ارتماسی جهت دفع نجاست دیوانه‌سازها، به درون دریای سیاه شیرجه زد.

پوففففففففف (افکت فرو رفتن یوآن توی دریای سیاه)

اولین چیزی که یوآن دید، آملیایی بود که سوار یه موتورسیکلت به شکل آریانا شده بود و ویراژ می‌داد و لایی می‌کشید و کلاً خیلی خفن و باحال بود.

یوآن یکمی جلوتر رفت و لرد و کراب و هکتور رو دید که با لباس غواصی توی مغازه‌ی دوئل‌شون نشسته بودن و سوژه‌ی دوئل می‌پختن و ساندویچش می‌کردن و به ملّت می‌فروختن.
یوآن همین‌که از کنار مغازه‌شون رد شد، لرد و کراب و هکتور فوراً سه‌تا تابلو در آوردن که روشون نوشته شده بود: 26 امتیاز.

یوآن چندتا فحش نسبتاً خفیف داد و با شنای قورباغه رفت پایین‌تر و مرگخوارا رو دید که توی رینگ کشتی‌کج، داشتن Royal Rumble بازی می‌کردن. شکل مسابقه‌ش اینجوری بود که هرکی از رینگ پرت میشد بیرون، حذف میشد و آخرین بازمانده برنده‌ی مسابقه میشد.
یوآن که کلاً عاشق کشتی‌کج بود، همونجا نشست و تماشا کرد. مرگخوارا همینجوری یکی‌یکی حذف می شدن تا اینکه آخرش فنریر توی رینگ موند و به‌عنوان برنده، کمربند قهرمانی رو به‌دست آورد. فنریر خیلی خسته و داغون و خونین وسط رینگ زانو زده بود و اصلاً نا نداشت بلند شه.
در همین لحظه، یوآن چمدون Money in the Bankـش رو Cash کرد و فوراً وارد رینگ شد و فنریرِ داغون رو از رینگ بیرون انداخت و قهرمان کمربند شد!

یوآن که کمربند قهرمانی رو روی شونه‌ش انداخته بود، خیلی خفن از رینگ فاصله گرفت و قورباغه‌طور از دریای سیاه خارج شد تا با کمربند بزنه تو صورت کریستینا چمبرز و ازش انتقام بگیره!


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۹ ۲۳:۳۹:۲۲

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۸
#56

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین
دستش را درمانده به صورتش کشید و باری دیگر دور خودش چرخید. گم شده بود یا که نه؟
می دانست که زمانی به آن مکان آمده بوده است. اما درکی از نام و نشانی آنجا نداشت.

حتی یادش نمی‌آمد که چه وقت از خانه‌ی گرم و نرمش بیرون آمده است و به دریایی که سیاهی آن در فکر و حسش، بیشتر از کتاب‌های تعبیرخواب اثر می‌گذارد، آمده بود.

کم کم به سرعت قدم های کوتاهش افزود و افزود. عصبی شده بود و آرام و قرار نداشت. انگار که هر چه می‌دوید دریا و ساحل زیبایش او را به طرف خودشان می‌کشیدند‌.
با خستگی روی شن‌های خاکستر رنگ آنجا نشست‌. سردش است و قدرت فکر کردن و حتی گریه کردنش را از دست داده است‌.

هوای سرد را همیشه دوست داشت، اما اینبار از آن هوایی که گرفتارش شده است، متنفر بود.
آرزو می‌کرد که ای کاش کابوسی می‌دید که با زدن سیلی‌ای بر گونه هایش از آن نجات پیدا می‌کرد و بازمی‌گشت و کتاب‌هایش را کامل می‌کرد.
دیگر حتی فرق خواب و رویا با دنیای واقعی و خالی از غیرممکن ها را تشخیص نمی‌داد.

کلافه بود و راهی نداشت جز انتخاب کاری که چندین سال پیش در نوجوانی اش انجامش داد تا بتواند از غم و اندوه مرگ ناگهانی مادرش رها شود و نزد او برود.
اما غرق شدنش منجر به مرگ نشد و نجات پیدا کرد و بعد از آن دیگر نخوابید. از آن به بعد علاقه اش به دنیای رویاها بیشتر شد.

درست مانند آن زمان، در فکر و ذهنش با تمام دوستان و آشنایانش وداع کرد و از روی شن‌های خاکستر رنگ بلند شد.
به طرف آن دریا رفت و خاطرات کوتاه و شیرین و گاهاً تلخ زندگی‌اش را مرور کرد.

آب‌های آن دریای سیاه دقیقا تا کمرش رسیده بودند. ناگهان تکه ای از آب های روبه رویش مانند دستی بالا آمد و مقابل چشمان حیرت زده‌ی اینیگو، آن دست او را در آغوش گرفت و فریاد اینیگو در صدای آرامش بخش امواج دریا گم شد.

***


شوکی عمیق به قلبش وارد شد و فریاد بلندی که کشید، خودش را بیشتر ترساند.
نگاهش که به کتاب‌های ارزشمندش خورد، غرق در شادی شد و وقتی رو به روی آینه‌ی قدی ایستاد متوجه چشم‌های پف کرده‌اش بعد از سال‌های طولانی شد‌. "او خوابیده بود"
خوابی ترسناک و غم آلود دیده بود ولی آنقدر شاد بود از اینکه حتی یک خواب دیده است که حتی نمی‌خواست به تعبیرش فکر کند.

او خیلی سریع چوبدستی‌اش را برداشت و به طرف در رفت تا همسایه عزیزش ملانی استانفورد را به مهمانی امروز عصرش دعوت کند.


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۷:۰۱ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#55

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
صحنه‌ی شگفت‌انگیزی بود.

نکته‌ای در مورد صحنه‌ها وجود دارد و آن این که به دو شکل توصیف می‌شوند: آن‌گونه که هستند، و آن‌گونه که در گذشته خواهند ماند.
در لحظه، آن لحظه که صحنه‌ی مورد بحث ما شکل گرفت، زیبا و شگفت‌انگیز و خیره‌کننده بود. اژدهای غول‌پیکر باشکوه سُرخی با سرعتی سرگیجه‌آور در آسمانِ شب انگلستان اوج می‌گرفت و غرّش‌کنان، حکومت آسمان را به چالش می‌کشید. عظمت این تصویر چنان بود که هیچ‌کس، دقیقاً هیچ‌کس، نمی‌توانست موجودات کوچک و مزاحمی را که به سختی پا به پای پادشاهِ آسمان‌ها پرواز می‌کردند تا او را تحت کنترل درآورند، ببیند.

ولی آنها آنجا بودند. کوچک. ندیدنی. با تلاشی که هرگز به جایی نمی‌رسید. ولی آنها آنجا بودند و می‌جنگیدند و لعنت به هرکس که عظمتش مانع از دیده شدن مأموران دایره‌ی محافظت از اژدهایان می‌شد. چون آنها جنگیدند. آنها سخت جنگیدند. اگرچه شکست خوردند..

- بودلر کدوم گوریه؟!
یکی از پیکرهای ریز و تیره همانطور که افسونی را به سمت اژدها می‌فرستاد، فریادزنان چنین گفت و دیگری، دهانش را گشود تا پاسخش را بدهد. همان لحظه، دُم اژدهای خشمگین تابی برداشت و کسی، به شکلی وحشت‌انگیز به سمت زمین پرتاب شد. هیچکدام از مأموران برای نجاتش تلاشی نکردند. اگر هرچه سریع‌تر این اژدها را تحت کنترل در نمی‌آوردند، تمام انگلستان از ارتفاعی بسیار بلندتر به قهقرا می‌رفت.
با این حال صدای فریاد کسی به گوش رسید:
- این بودلر بود!
***

درست بود. او سقوط کرد.

ولی نه همان لحظه که دُم شاخدم مجارستانی وحشی به صورتش کوبیده شد و نیمه‌ی سالمش را از بالا تا پایین چاک داد. نه آن لحظه که بینایی یک چشمش به یغما رفت و حتی سقوطش را به چشم ندید.

بلکه وقتی پایش را به وزارت‌خانه گذاشت. وقتی از میان راهروها گذشت، به دیوان عالی جادوگری وارد شد، بر روی صندلی نشست، زنجیرها به دور دستانش حلقه شدند.
و سرش را بالا گرفت. مغرور. خشمگین. سازش‌ناپذیر. چهره‌ی زنی سقوط کرده که از سقوطش آگاه بود.
***

I am not a stranger to the dark
Hide away, they say
'Cause we don't want your broken parts
I've learned to be ashamed of all my scars
Run away, they say
No one'll love you as you are

***

آیا به خاطر می‌آورید؟ آیا لحظه‌ای را که آن اتفاق، آن اتفاق دردناک، غم‌انگیز، آن نقطه‌ی عطف رخ می‌دهد، آیا آن را به خاطر می‌آورید؟ آیا یک رقصنده لحظه‌ای که ترمز ماشین مذبوحانه جیغ می‌کشد، به خاطر می‌آورد؟ آیا یک قهرمان بوکس لحظه‌ای که آن ضربه‌ی مرگبار به سمت صورتش می‌آید، به خاطر می‌آورد؟ آیا شعله کشیدن آتش، هجوم مرگ و درد و وحشت و اوج گرفتن یک سقوط را به خاطر می‌آورید؟

ویولت بودلر به خاطر می‌آورد.

همان لحظه که دم اژدها به صورتش کوبیده شد، جاروی وفادارش به یک سمت و خودش به قلب تاریکی پرتاب شد و سریع‌تر از قطرات بی‌قرار باران، راهِ زمین را در پیش گرفت، به خاطر می‌آورد. به خاطر می‌آورد که نمی‌توانست خوب ببیند، خوب بشنود، خوب درک کند. مفهوم تاریکی و دردش را نمی‌فهمید. ولی چیزهای دیگر را می‌فهمید. بالای سرش، همکارانش را می‌دید که یکی پس از دیگری به خاک و خون کشیده می‌شوند و آنگاه، درخشش سپرهای مدافع نقره‌ای رنگشان را دید که وحشیانه می‌جنگیدند تا تاریکی شبانه‌ی لندن را عقب بنشانند. مفهوم زوزه کشیدن باد در گوش‌هایش را نمی‌فهمید، ولی مفهوم آن سپرهای مدافع را می‌فهمید: آنها داشتند پنج‌ستاره‌ها* را خبر می‌کردند.
نمی‌توانستند چنین کاری کنند!
***

- ویولت بئاتریس بودلر، بدین وسیله، شما در این محکمه به جرم نقض درجه اول قوانین رازداری، جادو کردن در برابر صد و هفتاد و سه مشنگ، ممانعت از انجام وظیفه‌ی مأموران کنترل جانوران جادویی و حمله به آنها، وهن لباس رسمی کارمندان وزارتخانه و بیست و سه جرم فرعی نظیر..

گوش نمی‌داد.
اهمیتی نمی‌داد.
یک سمت صورتش، آن سمتی که چشم کم‌بینایش قرار داشت، با موهای صاف و بلندش پوشیده شده بود و چشم دیگرش، به چیزی کف دستش می‌نگریست. برقی ناشی از سرگرمی در چشمش می‌درخشید. کف دستش را تا حد امکان گشود.
قاصدک بی‌نیاز از هر جادویی، از دستش فاصله گرفت.

-..شاهدی برای دفاع، ریاست کنونی دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی، چارلی ویزلی..

لبخند کجی زد.
این دادگاه هیچ‌چیز را نمی‌توانست از او بگیرد.
***
But I won't let them break me down to dust
I know that there's a place for us
For we are glorious!
***

آیا به خاطر می‌آورید؟ آن لحظات اندک به پا خاستن و شوریدن را؟ آن هجوم وحشیانه‌ی خون داخل رگ‌هایتان، مُشت شدن دست‌هایتان، گشودن دهان و فریاد عصیان‌گرانه‌تان را؟ آیا گرمای ناگهانی صورت، آن خشم، خشونت، وحشت؟ وحشت این که اگر حالا، در این لحظه، همین لحظه، نایستید و نجنگید و مقاومت نکنید، از آن لحظه به بعد که خواهید بود؟
چه چیزی از وجودتان باقی خواهد ماند؟
چطور می‌توانید خودتان را چیزی بدانید که بیش از هرچیز به آن افتخار می‌کنید؟ آن لحظه‌ای که شما برای ابد جادوگر خواهید بود یا نه. جنگجو خواهید بود یا نه.
انسان خواهید بود.. یا نه..؟

- نیمبوس!
فریاد بودلر ارشد در دل تاریکی طنین انداخت. چوب‌دستی‌اش را در دست نداشت و تا ثانیه‌هایی دیگر، با برخورد به زمین هیچ‌چیز از او باقی نمی‌ماند. تنها می‌توانست فریاد بزند و جارویش را به یاری بخواند. هرچه نباشد، او بازیکن کوییدیچ بود و در زمین کوییدیچ، در برابر هجوم بازدارنده‌ها و مدافعان بی‌رحم تیم مقابل، هرگز چوب‌دستی‌اش از او دفاع نکرده بود. او پیوسته به دو چیز مسلح بود: چماقش. و جارویش.

نه. راستش را بخواهید، نه.

او به چیزهای بیشتری مسلح بود. همان لحظه که جارو، درست مانند جاروی یک سال اولی که برای نخستین بار می‌گوید: «بیا بالا!» چرخید و وفادارانه، به سمت دستان معلق سوارش یورش برد، دانست تمام زندگی‌اش، به چیزی بیشتر از چوب‌دستی، چماقش، جارویش، قاصدک‌هایش و دوستانش مسلح بوده است.

به جارو چنگ زد و با نیرویی که نمی‌دانست از کجا آمده، چرخید و رویش نشست. خم شد. درست مثل جستجوگری که هرگز نبود، خیز برداشت. عمودی در آسمان بالا رفت. دیده نشد، ولی حرفم را باور کنید زمانی که می‌گویم این صحنه هم.. به نوبه‌ی خودش.. زیبا بود. زنی مصمم و خشمگین که اجازه نمی‌داد هیچ پنج‌ستاره‌ی لعنتی‌ای به هیولاهای عزیزش آسیب بزنند، حتی اگر شده به این معنا بود که خودش با آسیبی دیگر هیولاهایش را متوقف می‌ساخت.

ولی آنها هیولاهای او بودند!
و این، باورش.
چیزی که تمام زندگی‌اش به آن مسلح بود.
ایمان.
***

- بودلر پیش از این هم نشونه‌هایی از عدم تعادل روانی از خودش نشون داده! ماجرای پارسال داخل جنگل‌های شرینگوود..
- که مأموران با فراست دایره‌ی کنترل نصف جنگل رو آتیش زدن تا یه اژدهای عصبانی رو آروم کنن..
- ما در مورد عمل‌کرد مأمورین دایره‌ی کنترل موجودات جادویی صحبت نمی‌کنیم!
- من فقط کنجکاوم بدونم خبرنگار روزنامه‌ی وزین پیام امروز چطور می‌خواد با بی‌غرضی این دادگاه رو پوشش بده.
- ویزلی، داری از کسی دفاع می‌کنی که کمترین اهمیت و ارزش و احترامی برای این دادگاه قائل نیست!

نگاه‌ها به سمت دختر زنجیر شده به صندلی برگشت. حالا تعداد قاصدک‌های اطراف دستانش بسیار بیشتر از یکی بود و لبخندش، اعضای دیوان عالی جادوگری را معذب می‌کرد.

- من از اون دفاع نمی‌کنم.
چارلی ویزلی به آرامی چنین گفت و توجهات را به سمت خودش برگرداند.
- من دارم از شرافت دایره‌ی حفاظت از جانوران جادویی دفاع می‌کنم.

گاهی، دفاع از یک شخص، دفاع از یک شخص نیست.
دفاع از تمام چیزهای خوب باقی‌مانده در وجود مدافع است. در نگاه روشن چارلی ویزلی، چنین چیزی به روشنی خوانده می‌شد: «اگه امروز کنار وایسم و بذارم این دختر محکوم شه.. من چه آدمی خواهم بود..؟»
حتی اگر آن زن می‌توانست از خود دفاع کند.
حتی اگر ارتشی از قاصدک‌ها، یک جاروی وفادار، یک چاقوی ضامن‌دار و یک گربه‌ی زشت را پشت سر خودش داشت.
و می‌توانست طوفان.. به پا.. کند..!
***
When the sharpest words wanna cut me down
I'm gonna send a flood, gonna drown them out
I am brave, I am bruised
I am who I'm meant to be, this is me..!
***

چرخید و از میان دو مأمور دایره‌ی حفاظت گریز زد. نگاهی به اطرافش انداخت. هم‌گام با او، پنج‌ستاره‌ها اوج می‌گرفتند. شاخدم غرّید و چرخید. آتشی چنان درخشان در آسمان انگلستان دمید که شب را در برابر روشنایی‌اش به زانو درآورد.

- آوادا..

دست خودش نبود. می‌دانید؟ نمی‌خواست. ولی راستش را بخواهید، ویولت بودلر هرگز باهوش نبود –چیزی که لقب «ننگ روونا»یش را توضیح می‌داد- و جادوگر خوبی هم نبود. اگر هم بود، در آن لحظه چوبدستی نداشت. ترکیب ضعف و حماقت، می‌تواند مرگبار باشد.
عموماً برای سایرین.

بنابراین ننگ روونا به سمت مأمور ابله دایره‌ی کنترل خیز برداشت و خودش را با جارویش به او کوبید. مانند بازیکن مهاجمی که هرگز نبود، پیش از سقوط مأمور وحشت‌زده، چوبدستی‌اش را قاپید و به سمت دیگری نشانه رفت.
- استوپفای!

یک نفر دیگر هم سقوط کرد. حالا پنج‌ستاره‌ها متوجهش می‌شدند. دخترک روی جارویش خم شد. باد در گوش‌هایش زوزه کشید. خودش را دقیقاً پشت شاخدم وحشی رساند و با دور کاملی چرخید. جاروی دیگری را نشانه رفت.
- اکسپولسو!

جارو از هم پاشید و مأمور فریاد زنان در دل تاریکی محو شد. ویولت بودلر خطاب به شاخدم فریاد زد:
- برو!

و دیوانه‌وار، چنان‌که بود، سرش را چون گاوی وحشی پایین آورد و به دل مأمور چهارم هجوم برد.
خب. او هرگز ساحره‌ی قدرتمندی نبود.
***

- دوشیزه بودلر، چیزی هست که مایل باشید در دفاع از اعمال خودتون بگید؟

ویولت به کندی سرش را بالا آورد. مانند کسی که تازه متوجه موقعیتش می‌شود. با تأنی نگاهش را روی تک‌تک اعضای دیوان عالی چرخاند. از تک‌چشمِ قهوه‌ای سالمش نمی‌شد چیزی فهمید. سرانجام به ریاست دادگاه رسید و خیره‌خیره به او نگریست.
- من این کارا رو کردم. هف هش تا پنش‌ستاره‌ی کوفتی شاسگولتون که می‌خواستن یه اژدها رو روو کله‌ی ممکلت لت و پار کنن، ترکوندم. کدوم احمقی وختی اژدها به اون گندگی اونقد تو آسمون بالا رفته، بش آوادا می‌زنه آخه؟! مگه جا مغز تو کله‌شون پشگله؟!

چند عضو با حالتی ناراحت جابه‌جا شدند و ریاست دادگاه سرفه‌ای کرد. چارلی ویزلی هم. هرچند سرفه‌ی او برای پوشاندن خنده‌اش بود. نگاهش چنان خیره بود که داشت وجود ریاست دادگاه را سوراخ می‌کرد و تا عمق وجودش پیش می‌رفت.
- نمی‌گم ببخشین.

حالا دیگر تمام حواسش آنجا بود.
- می‌خوام بگم، کدومتون تو زندگیتون یه غلطی کردین که به لعنت مرلین بیارزه؟ ده بیس سال دیه، کی یادش میاد کدومتون کجا چه حکم کوفتی‌ای واس کدوم بدبختی داده بودین؟ کی یادش میاد چه تسترالی بودین اصن؟ کدومتون یه جا کله‌هاتونو از تو کتابای کوفتیتون کشیدین بیرون و یه کاری کردین؟ داد زدین، جنگیدین، یه جا دهنتون سرویس شد تا یه چیزیو داشته باشین؟ کجای زندگیتون پای دلتون واسادین و تا تش، مرد و مردونه و راس و مرلینی رفتین؟ کدومتون یه ثانیه از زندگیتون یادتون مونده؟ اونجا. اونجا بود که ملت و قانون و عقل و زهر باسیلیسکو گرفتم به دمب جاروم و گفتم گور باباش! این کاریه که من می‌خوام بکنم! این کاریه که من باس بکنم!

متوجه بود یا نه، قاصدک‌ها اطرافش را گرفته و از زمین بلند می‌شدند.
- من کردم.

تنها چشم سالمش برقی زد.
- من واسادم! پای دلم واسادم! من یه شب کوفتی بارونی داشتم از هزارپایی با مغز میومدم زمین و جارومو قاپیدم و زدم دهن هرکی از ریخت نحسش خوشم نمیومد صاف و صوف کردم! یه شب کوفتی بارونی واس چیزی که می‌دونستم درسته، باورش می‌کردم، یاد گرفته بودم که درسته، واسادم و مرد و مردونه جنگیدم!

نیشخند کجی بر صورتش نقش بست.
- حالا می‌خواین بگم ببخشین؟ شرمنده اخلاق ورزشی ارزشیتونم.. ولی زرعشک!
***
Look out 'cause here I come
And I'm marching on to the beat I drum
I'm not scared to be seen
I make no apologies, this is me..!
***

اژدها در آسمان شب ناپدید شد.

ویولت بودلر سرانجام با جارویش بر روی چمن مرطوب فرود آمد. هرگز در عمرش سیگار نکشیده بود، ولی حالا دلش بدجور برای یک نخ سیگار لک زده بود. در جستجوی رهگذری که بتواند از او سیگاری قرض بگیرد سر چرخاند.
ملکه‌ی انگلستان را پشت پنجره‌ی کاخ باکینگهام دید. عه. لعنت. داخل باغ آنها فرود آمده بود؟ تف.

خب، دیگر کاریش نمی‌شد کرد. دندان‌نماترین لبخندش را تحویل ملکه داد.
- عههه.. صُبتون بخیر.. علیاحضرت!
***

- ..به موجب حکم این دادگاه، شما دیگر حق استفاده از چوبدستی را نخواهید داشت. چوبدستی شما دریافت و در اسرع وقت توسط مأمورین وزارتخانه امحاء خواهد شد. همچنین، اسم شما از میان فارغ‌التحصیلان هاگوارتز و اعضای گروه ریونکلا حذف می‌شود. بدین ترتیب، شما از جامعه‌ی جادویی اخراج شده و..

زنجیرها از دور دستانش باز شده بودند، در نتیجه به سادگی برخاست. اعضای دیوان عالی با نگرانی نگاهش کردند. لبخندش همچنان درخشان و دوستانه بود.
- دمتون. آعای ویزلی، سرِ کار می‌بینمتون!

ریاست دادگاه عصبی شد.
- مثل این که متوجه نشدید، چوبدستی شما..

ویولت به سمت او چرخید. چیزی در موردش تغییر کرده بود. دستانش را گشود و قاصدک‌هایش، در پاسخ به ندایی ناشنیدنی، از زمین برخاستند و چون سپری نفوذ ناپذیر، اطرافش حلقه زدند.
- ملتفت نیسّی داداش، نه؟

دستش را به سمت در گرفت. در دادگاه لرزید. نالید. و به یک‌باره چهارطاق باز شد. نیمبوس دوهزار مستهلک و وفادار چون تندری به داخل دادگاه هجوم آورد و در دستان صاحبش جا گرفت. خرامان، و بسیار بی‌تفاوت‌تر، زشت‌ترین گربه‌ی دنیا، دیوان عالی جادوگری را با حضور خود مفتخر ساخت. ویولت بودلرِ اخراج‌شده‌ی بدونِ چوبدستی، لبخندی زد.
- من لازم نئارم چوبدستی داشته باشم تا جادوگر باشم.
***
Another round of bullets hits my skin
Well, fire away 'cause today, I won't let the shame sink in
We are bursting through the barricades and
Reaching for the sun
Yeah, that's what we've become..!

***

از وزارتخانه که بیرون آمدند، سیگاری میان انگشتانش به چشم می‌خورد. آزکابان جایی برای آموختن عادات خوب و سازنده نبود. سرش را خاراند و موهای آشفته‌اش را بیشتر به هم ریخت. حالا دیگر نمی‌‌توانست غیب و ظاهر شود. احتمالاً ماگت از این اتفاق بیشتر از همه ناراحت می‌شد. نیم‌نگاهی به همراهش انداخت و نیشخندزنان –نه چندان متأسف- گفت:
- شرمنده‌م رفیق.

ماگت خرخری کرد. پاسخش واضح بود: «به هر حال همچین جادوگر خفنی هم نبودی.»

ویولت بودلر فهمید. سرش را عقب برد و خندید. سوار جارویش شد و منتظر ماند گربه‌ی اشرافی زشتش –که حالا بیشتر از هر موقعی به یکدیگر شباهت داشتند- پشتش بنشیند.
- بیا بریم یه سر به لُردک بزنیم.

چیزهایی هستند که با نابودی هیچ چوبدستی مسخره‌ای، از بین نخواهند رفت.
چیزهایی هستند که برای ادامه‌ی حیاتشان به هیچ جادوی دیگری نیاز ندارند.
چون خودشان، جادوی خالصند.
This is brave, this is bruised
This is who I'm meant to be, this is me..

***

* پنج‌ستاره لقبیست که اعضای دایره‌ی حفاظت از جانوران جادویی به اعضای دایره‌ی کنترل جانوران جادویی به جهت خشونت و شدّت عملشان می‌دهند. این لقب از روی دسته‌بندی جانوران خطرناک گرفته شده است.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲:۰۸ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۶
#54

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
رودولف سنی نداشت...تازه از هاگوارتز فارغ التحصیل شده بود...بعد از فارغ التحصیلی فکر میکرد که زندگیش تازه شروع شده...اما خیلی زود اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد...سالها عذاب کشید، سالها در آزکابان واقعی و آزکابان ذهن خودش زندان شده بود...دو سه باری تلاش نافرجام برای درست کردن همه چیز، فایده ای نداشت..او دوباره در آزکابان بود...چند سال...چندین سال!

در دریای سیاه آن طور که در جاهای دیگر معمول بود، نور آفتابی وجود نداشت...نوری نبود که بر قلعه آزکابان، بر سلول های این قلعه که زندان شده بود بتابد!
اما میشد شب و روز را از میزان تیرگی ابرهای همیشگی در آسمان آن فهمید...و حالا صبح شده بود...صبح شده بود و رودولف لسترنج را هنوز خواب نبرده بود!

رودولف روزها را گم کرده بود...همه چیز را گم کرده بود...حتی آن رودولفی را که فکر میکرد!
او ناامیدی را دوست نداشت، اما تمام زندگیش را داده بود تا بتواند واقع بینی در خودش را تقویت کند...و حالا همین واقع بینی بلای جانش شده بود...واقعیت این را نشان میداد که رودولف گرفتار چیزیست که دوستش نداشت!

رودولف در آن آزکابان هایی که حالا در آن حضور داشت، خیلی دوست داشت که کاری کند...اما چه کار؟
او نه کاری به ذهنش میرسید، نه کاری بلد بود که در این شرایط بتواند انجام دهد و نه حتی توانایی انجام کاری را داشت!

رودولف حتی کمک هم نمیتوانست بگیرد...حتی نمیداست چگونه کمک بگیرد...چرا که فقط از او آسیب حاصل میشد...آسیب به خودش و اطرافش و اگر کسی در اطرافش بود، حتی اگه به قصد کمک به او نزدیک شده بود، از رودولف آسیب می دید!
گویی که رودولف هیچ کاری را به این اندازه خوب بلد نبود که انجام دهد.
برای این بود که او دور میشد...از همه و حتی عاقلانه این بود که اینکه از خودش!

بلاخره رودولف از تختش در آن سلول کوچک برخواست و به سمت حفره ی کوچک در دیوار که نقش پنجره را ایفا میکرد حرکت کرد... نگاهی به امواج دریای سیاه انداخت.
نه! او دوست نداشت...او راضی نبود...او متنفر بود...از شرایط، از خودش و از هر چه حالا از اون منبعث می شد!
از صدایش، از رفتارش، از چهره اش، از نوشته هایش...از وجودش متنفر شده بود!

هر کجا را می دید، باختش را می دید...شکستش را...چشم جسمانیش که تنها چند دیوار سلول را میتوانست ببیند که نشانگر شکستش بوده و چشم روحش،چشم دلش گذشته را میدید..گذشته ای که در تمام آن ها شکست برای رودولف بود..از دست دادن بود...باخت بود!

او این را دوست نداشت، اما...نمیتوانست چیزی را عوض کند، تنبل بود، بد شانس بود، ضعیف بود، ترسو بود یا هر چیز دیگر، فرقی نمیکرد...اون باخته بود و نمیتوانست خود برای خود کاری بکند.

از تلخ بودن بدش می آمد...از رنج کشیدن بی ثمر بدش می آمد...از هدر شدن، از از دست دادن، از باخت و شکست بدش می آمد...برای همین از خودش بدش می آمد!

رودولف روی پاشنه پایش چرخید...به سمت تختش برگشت و روی آن نشست!
انسان اولش با عتاب رو به آسمان میکند و داد میزنید که "این لیاقت من نیست!"....یک مدت بعد به روبرو خیره میشود و با یک صدای شکاک میپرسد "لیاقت من اینه؟"...در آخر سرش را پایین می اندازد و با خودش زمزمه میکند "این چیزیه که من لیاقت دارم!"
این سیر تکمالی مرگ امید در ادم است!
حالا رودولف در مرحله دوم بود...میدانست که مرحله بعدی تسلیم شدن بود...

اما...هنوز چیزی ته دلش بود...چیزی بود که باعث شده بود هنوز نفس بکشد...چیزی بود که احتمالا دلیل حماقت های او بود که هنوز با این همه شواهد...چیزی ته دلش بود..مدت ها بود که اینگونه بود...سال ها...سال ها...سال ها...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.