هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ یکشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۹
#56

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
دانگ با خشم سرشو به سمت صدای گوش خراش و سوهان مانندی که کوچه رو روی سرش گذاشته بود، برگردوند.
ماندانگاس با چشم به دنبال صاحب صدا گشت اما قبل از پیدا کردن اون، کریس چمبرز رو دید که با هیکل گلادیاتوریش، مثل یه اسب به سمت بساط سر کوچه میدوید.

*چند ثانیه قبل، از نگاه کریس*

با وجود گذشتن چند ساعت از ظهر، هنوز گرمای هوا آزار دهنده بود. باید هر چه زود تر به مغازه چسب فروشی میرفت و برای چسباندن اعلامیه های "زندانی فراری، تحت تعقیب، به دام قانون افتاد و..." به مقدار لازم چسب تهیه میکرد و هرچه زود تر به وزارتخانه برمی گشت.
کریس در همین افکار بود که ناگهان صدای گوش خراش توجهش را جلب کرد.

-بدو بدو کاکو حراجش کردوم تابلوی مونالیزا دو، بیست گالیون بدو بدو که نخری از دستت رفته.

در اکثر مواقع مغز کریس قبل از تجزیه و تحلیل دریافتی ها، دستور صادر میکرد.
کریس تا بتواند در فرصت مناسب به درک اصواتی که شنیده بود بپردازد، پاهایش را دونده به سوی بساط نقاش دید.

-به به خوش اومدین، صفا آوردین. بفرمایید، بفرمایید.
از برازندگی قد و قامتتون مشخصه آدم هنر دوستی هستین. مطمئنم با دیدن این اثر هنری زیبا، دریچه های عرفان در هنر به روی شما گشوده خواهد شد.

*پشت سطل زباله*


دانگ با چشم هایی که شراره های خشم از اونها تراووش میکرد به گلابی تخم مرغ خور و بساطش زل زده بود. همه ی نقشه هاش به باد رفته بود.

-اوستا این بچه هم خیلی با استعداده ها!
-آره اصلا استعد.... تو اینجا چه غلطی میکنی تام؟ مگه نباید تو مغازه باشی؟
-خب، خب راستش...اصلا اون داره چی میفروشه؟


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
#55

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۶:۲۹
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 317
آفلاین

سر موقع سر قرار.
ماندانگاس روبه روی مغازه چسب فروشی دیاگون پشت یه سطل اشغال پناه گرفته بود و دنبال تام میگشت، تام هم قرار بود لباساشو عوض کنه و خودشو جای فروشنده مغازه جابزنه ولی هنوز خبری ازش نبود، ماندانگاس دیگه کمکم داشت نگران میشد فقط پنج دقیقه مونده بود تا تام بیاد، باعصبانیت از دست تام یه نگا به ساعت کرد و سریع به سمت در مغازه رفت و لگد محکمی به در زد تا اونو باز کنه ولی پاش داخل در شیشه ای فرو رفته بعد از گیر کردن پاش ، در باز شد و دانگ رو در حالتی که صد و هشتاد باز کرده بود نقش زمین کرد، دانگ که نفسش بالا نمیومد همونجا از هوش رفت.
چند کوچه بالا تر.
تام توی موسسه روی یه صندلی نشسته بود و ارواح هم با لباس های مشاغل مختلف جلوی تام شو لباس اجرا میکردن، و انگار هر شغلی از قصابی تا خلبانی لباس داشت به جز چسب فروشی، تام که دیگه عصبانی شده بود شروع کرد به فحاشی به ارواح، روح اسکلی هم که اون پشت مشغول تخم مرغ خوردن بود برای تعیید حرف تام تخم مرغ هارو به سمت ارواح پرت کرد.

-گلابی تو معرکه ای نگاه کن ترکیب تخم مرغ و لباس وزارت جادو چی از اب در اومد.
-تام به من گفت گلابی؟
گلابی، روح بی مغز از اسمی که تام روش گذاشته بود خیلی ذوق داشت پس تام رو که لباس جدیدش رو پوشیده بود تلپورت کرد جلوی مغازه چسب فروشی.
تام که پاش به زمین رسید دوباره رفت تو هوا اما اینبار این دانگ بود که تام رو از پس گردن گرفته بود.
در میان نگاه عصبانیت امیزی که بین دانگ و تام رد و بدل میشد گلابی مجذوب این صحنه شد، پس از قدرتش استفاده کرد و با فریز کردن زمان کلاه گیس پشمکی مانند روی سرش گذاشت و قیافه ی عصبانی دانگ رو در حالی که به جای یکی از کفش هاش درب شیشه ای بزرگی توی پاش بود و تام رو هم از گردن توی هوا گرفته بود به تصویر کشید و بعد هم یه گوشه از کوچه بساط پهن کرد و تابلو شو به قیمت بیست گالیون برای فروش گذاشت، گلابی بعد از صرف چای و نیم چرتی که اونجا زد زمان رو به حالت عادی برگردوند.

ماندانگاس با همون عصبانیتی که اول کار داشت میخواست تام رو نابود کنه ولی وقتی کریس رو دید که داره از ته کوچه میاد تام رو به داخل مغازه پرت کرد که بعد از خوردن به دیوار صاف پشت پیشخون فرود اومد، خودش هم با گام های کوچیک و بزرگ بار دیگه به پشت سطل اشغال روبه روی مغازه پرید.

-منو بیارین بیرون...
ماندانگاس تازه یاد فروشنده افتاد چنان لگدی به سطل زد که نفس فروشنده بند اومد و دیگه صداش در نیومد.
همه چیز اماده بود کریس تقریبا جلوی مغازه رسیده بود تام هم در موقعیت قرار داشت و خودشو اماده کرده بود،
دانگ نفس راحتی کشید و منتظر شد تا تام علامت بده، از اون پشت صدای راه رفتن کریس رو هم میشنید که یکدفعه فریادی خروس مانندی بلند شد...
-بدو بدو کاکو حراجش کردوم تابلوی مونالیزا دو، بیست گالیون بدو بدو که نخری از دستت رفته.


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۲ ۱۸:۰۹:۲۲


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ دوشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
#54

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
بعد از اینکه لرد ولدمورت رفت، ماندانگاس شروع کرد به بررسی بدن انسان تا ببینه "سریش دون" دقیقا کجاست.

ماندانگاس می دونست که اگه این ماموریت رو به خوبی انجام بده، هم اولین کاری که گرفته رو خوب انجام داده و هم پیش لرد ولدمورت محبوب می شه و این ینی کارای بیشتر!

ماندانگاس بعد از کلی مطالعه در مورد بدن انسان فهمید که سریش دون، دونی هستش که کنار سیراب شیر دون قرار داره.
وقتی که این موضوع رو فهمید، شروع کردن به چیدن نقشه که چطور بتونه این کار رو به نحو احسن و در کمترین زمان انجام بده.

بعد از چند ساعت تفکر، تونست یه نقشه ی عالی طراحی کنه!
-تام بیا اینجا کارت دارم!
-اومدم.
-تام می دونی که اولین کارمون چیه. خب من یه نقشه ریخ...
-ببخشید ولی من نمی دونم چیه دقیقا؟
-...نگا، ما قراره که سریش دون کریس چمبرز رو در بیاریم.
-اها! خب ادامه بده.
-خب داشتم می گفتم...نگا من یه نقشه ریختم که مو لا درزش نمی ره...

در همین حین کاغذ لول شده ای رو روی میز می ذاره و پهن می کنه!
-نقشه ای...
-خب معلومه که مو لا درز این نمی ره...این کاغذه، هیچی ازش رد نمی شه.

ماندانگاس بازم به آینده ی تام خوش بین بود!

-این یه اصطلاحه تام...نگا این ضربدر رو می بینی...کریس در ساعت 4:30 قراره که اینجا باشه...این علامت منفی و مثبت رو می بینی؟ این دوتا ما هستیم...ما در ساعت 4:20 باید اینجایی باشیم که توی نقشه علامت زدم...ما ده دقیقه منتظر می مونیم تا کریس برسه...وقتی رسید، تو می ری جلوش و کاری می کنی که یکم معطل بشه بعدش من میام و می کنمش توی گونی...فهمیدی؟ اگه فهمیدی یه بار دیگه تکرار کن!

ماندانگاس دیگه اون حالت گیجی رو توی صورت تام ندید. این براش نشونه ی خوبی بود.

تام صداشو صاف کرد و گفت:
-این ضربدر رو می بینی...ما در ساعت 3:40 قراره که اینجا باشیم...این علامت منفی و مثبت رو می بینی؟ اینا، دوتا کریسن...اونا در ساعت 2:30 اینجایی هستن که توی نقشه علام...

اشک توی چشمای ماندانگاس حلقه زده بود.

در همین لحظات، یه روح که انقد با تام سر و کله زده و اخلاقیاتش دستش اومده بود، گفت:
-ببین تام، می رین کریس چمبرز رو می کنین تو گونی!

تام فهمید!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
#53

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۶:۲۹
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 317
آفلاین
خلاصه: ماندانگاس و نوچه اش تام دنبال خرید یک جای دنج و اروم برای باز کردن یک شرکت خلافکاری اند که مشاور املاک دیاگون موسسه ارواح رو به ماندانگاس قالب میکنه.
...............


یک هفته بعد از فروش رفتن فروشگاه ارواح که حالا به موسسه قتل عام ارواح تغییر نام داده بود، اهل کوچه دیاگون به دعوا ها و سرو صدای این فروشگاه عادت کرده بودند.

—خفه شو بابا کجا عادت کردیم.
—باشه حالا... چرا میزنین.

خب اصلاح میکنم؛ یک هفته بعد ازفروخته شدن فروشگاه ارواح تمامی اهالی کوچه دیاگون به علت ترس از شغل شریف صاحبان این موسسه، مجبور به تحمل کردن وضعیت اسفناکی شده بودن که ایجاد شده بود و کسی هم جرأت اعتراض کردن رو نداشت.

—حالا خوردین؟ بی جنبه ها مثلا حفظ ابرو کرده بودم.

خب کجا بودیم... اهان این بدبختا که تعریف کردن ندارن بریم داخل موسسه.

دانگ پشت یک پیانو سفید ایستاده بود و برای روحی که جلویش بود خط و نشون میکشید.
—ببین مسخره این سنگین ترین چیزیه که پیدا کردم اینو دیگه پرت نکن بیرون باشه؟ میتونی؟ ممکنه؟
—نه، خب چرا نباید پرتش کنم بیرون؟ پس به چه دردی میخوره اگه نباید پرتش کنم بیرون؟

دانگ که عصبانی شده بود یقه روح رو گرفت.
—گردن تام رو ببین هنوز توی گچه، حالا فهمیدی نباید هر چیزی رو پرت کنی بیرون؟

—خیلی خب باشه، گریه نکنی ها، بیا این تخم مرغ ها رو بگیر هر وقت احساس کردی میخوای چیزی پرت کنی بیرون یکی از اینا پرت کن؛ الان فهمیدی چی گفتم؟
—اره.
—خب پس چی شد؟
—قرار شد از این به بعد هر وقت احساس کردم باید تام رو بشکنم میشینم روی پیانو تخم مرغ میخورم و تو رو پرت میکنم بیرون.
—خدا لعنتت کنه.
تام اون تابلو رو نصب کردی؟
—نه.
—چرا خب؟
—اخه این بیشعور خوردتش.

دانگ نفس عمیقی کشید، روی مبل چرم بزرگش نشست، خودشو توی مبل محو کرد و در حالی که داشت به این دیوونه خونه نگاه میکرد به مشاور املاک فحش میداد که یه تیمارستان قدیمی رو کرده بود تو پاچه اش.
همین جور که چشمهای دانگ گرم میشد هوا سردشد. دانگ سراسیمه بلند شد،
—روانی ها چه قد گفتم از توی من رد نشین یخ زدم ای بر پدرتون...

—کروشیو

در این لحظه که جو مشوش سالن اروم شده بود، انگار زمان متوقف شد، همه مات و مبهوت به مردی نگاه میکردند که زیر شنلی سیاه در استانه در ظاهر شده بود؛ تک تک روح هایی که عاقل تر بودن فلنگ و بستن و فقط یه روانی مونده بود که داشت تخم مرغ میخورد.
مرد شنل پوش چوب دستیشو پایین اورد و شنلش رو برداشت.
دانگ که زیر طلسم شکنجه نفسش بالا نمیومد تازه متوجه لرد ولدمورت شده بود.
—جناب لرد... کاش خبر میدادین دارید تشریف میارید جلو پاتون دو سه تا محفلی میکشتیم، یا اصلا خودمون خدمت میرسیدیم.
—ساکت باش کچل، سفارش کار دارم.

نیش دانگ باز شد، اولین مشتری اش لرد بود، اگه خبر این مشتری پخش میشد کل لندن می افتاد زیر دست دانگ.
—شما فقط عکس بدید جنازه تحویل بگیرین، بفرمایید، بفرمایید بشینید.
—کروشیو، کسی مرگخواران مارا نمیکشه، ما فقط یک عضو از بدن یکی از افرادمان را میخواهیم از جایش در بیاریم.

دانگ که به عبارتی له له شده بود از کف زمین بلند شد و به میز تکیه کرد.

—خوب گوش کن ببین چی میگیم، کریس چمبرز یکی از مرگ خواران ماست میخواهیم "سریش دونش" رو برایمان بکنی، این روزها زیادی چسبناک شده همه جا را به گند کشیده ما هم که از چسب بدمان میاید مگر نه وقتمان را حروم شما نمیکردیم.
—کی از شما پول خواست لرد من غلط بکنم از این کارا بکنم، سفارشتون اماده که شد خبرتون میکنم.
—ما کی گفتیم میخواهیم پول بدهیم. حالا که اصرار میکنی باشه این پیانو را می بریم.
... حداقل این روح رو ببرین همراهش اشانتیون.

—کروشیو.

لرد با ابهت تمام بار دیگه زیر شنل رفت پاچه هایش را بالا زد و پیانو رو هم زیر بغل گرفت و همزمان با پخش یک بی کلام هیجان انگیز که همراه قدمهای لرد شده بود از موسسه بیرون رفت.








ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۶ ۱۶:۲۰:۵۴
ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۶ ۲۰:۲۹:۰۷


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۷
#52

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
سوژه جدید

مثل همیشه بعد از پایان امتحانات هاگوارتز کوچه دیاگون پر از جادوگر ها و ساحره هایی شده بود که برای دور دور و مخ زنی اومدن. حالا در این وسطا یه چهار تا مغازه رو هم می دیدن و چهار تا جنس هم می خریدن! اون پسر هایی که جاروهای آخرین مدل و وارداتی داشتن به راحتی 3-4 تا ساحره سوار می کردن و می رفتن و متاسفانه اون دسته از دوستانی که پاک جارو سوار بودن هیچ چیزی به جز همون دسته جارو نصیبشون نمی شد!

در این حین بود که یه مردک قد کوتاه کچل با ریش پرپشت به هم ریخته، در حالی که پالتو رنگ و رو رفته همیشگی ش رو پوشیده بود آروم آروم حرکت می کرد. در کنارش هم یه پسرک کم سن و سال زپرتی که به نظر نمی رسید بیشتر از یکی دو سال از فارغ التحصیلی ش از هاگوارتز گذشته باشه دنبالش می کرد.

دانگ همینطوری که در حال حرکت بود رو به پسرک کرد و گفت:
- می دونی چرا من تو رو برای نوچه بودن انتخاب کردم تام؟ همون روز اولی که آوردنت آزکابان فهمیدم میشه روت کار کرد! جنم دزدی و خلاف رو توی تو می دیدم. می دونستم می تونم ازت یه خلافکار عالی بسازم پسر! فراموش نکن تو پتانسیل خیلی خوبی داری و امید منی! شاید الان نوچه م باشی ولی خیلی زود می تونی برای خودت نوچه داشته باشی!

تام:

ماندانگاس امید خودش رو از دست نداد و سعی کرد همچنان به خودش بقبولونه که این همون تکه پازل گمشده ی زندگیشه که می تونه آموزشش بده و جانشین خودش بکنه!

دانگ و تام به حرکت خودشون ادامه دادن تا بالاخره به مکان مورد نظرشون رسیدن! بنگاه املاک گرگینه ی آبی! فلچر و نوچه ش وارد شدن و شروع به صحبت با شخص آبی رنگی کرد که شبیه به گرگینه ها هم بود!

- سلام آقا خسته نباشید.
- سلام، جانم. خیلی خوش آمدید. بفرمایید بشینید.
- ببخشید شما نسبتی با اون گرگینه صورتیه ندارید؟
- چرا. اون صورتیمونه. من آبیشونم!
- خب بعد چرا شما توی دیاگونید اون توی هاگزمید؟
- خب اون صورتیه به هاگزمید بیشتر میاد!

و در تمام این مدت تام:

گرگینه آبی پشت میزش نشست و گفت:
- اتفاقاً همین الان یه مشتری دیگه هم اینو میخواد. به نظر من که شک نکنید. بخریدش تا از دستتون نرفته!

دانگ نگاهی به تام کرد، سپس به دوربین زل زد و رو به گرگینه گفت:
- کدوم رو دقیقاً دارید می گید شما؟
- همین مِلکی که میخواید دیگه!
- کدوم ملک؟
- آقا خب اینجا بنگاهه دیگه. شما قطعاً ملک میخواین که اومدین اینجا!
- خب آقای محترم تو از کجا می دونی من کدومو میخوام که مشتری روشه؟
- اینجا همه ی ملک هامون مشتری روشه! ملکی که مشتری روش نباشه رو اصلاً قبول نمی کنیم!

دانگ که دیگه دید واقعاً زل زدن به دوربین جواب نمیده رفت سر اصل مطلب:
- ببین داداش من. ما یه دفتر میخوایم که شرکت بزنیم توش. از اونجایی که آدمای خلافکاری هستیم ترجیحمون توی کوچه ی ناکترنه!
- اونو که حرفشو نزن داداش. بلاکتریس لسترنج کل الیوم کوچه ناکترن رو کنتورات برداشته!
- خب آخه پس ما چیکار کنیم؟ ما خلافکاریم!
- داداش من اینجا همه خلافکارن. بذار تا ببینم چی دارم برات! آهاااان. این همونه که دنبالشی.مغازه الیواندر! مفت مفت! 245 گالیون پیش. ماهی 50 گالیون. بنویسم؟
- نه داداش من! این که خیلی گرونه! بعد مگه اولیواندر بسته؟! ملت چوبدستی از کجا میخرن پس؟!
- نه دیگه. من که گفتم مشتری روشه! خود اولیواندر مشتریه. می تونی کنارش بشینی کاراتو بکنی!

ساعت ها و ساعت ها گذشت و گرگینه آبی انواع و اقسام ملک ها رو به دانگ پیشنهاد داد. از بانک گرینگوتز گرفته تا کارخانه مخروبه دستمال سازی اسکاور! دانگ لحظه به لحظه قرمز تر می شد و چند باری تصمیم گرفت بره همون آزکابان از یه دیوانه ساز لب بگیره خودشو راحت کنه! ولی وقتی به تام نگاه می کرد و آینده درخشان این بچه رو می دید منصرف می شد. تا این که بالاخره با گرگینه به یه توافقاتی رسیدند.

- خب قیمتش که خوبه. مشکلی که نداره من یه شرکت خلافکاری اونجا بزنم؟ ببین اینم پارچه ایه که میخوایم بزنیم دم در! نشونش بده تام! اونو نه احمق! پارچه رو نشونش بده!

تام دستشو در آورد و یه پارچه از جیبش کشید بیرون با این مضمون:
«دزدی، قتل، غارت، اختلاس و آدم ربایی در این مکان انجام می شود.»

گرگینه آبیه گفت:
- به به خیلیم عالیه. مبارکتون باشه. اینم اتفاقاً مشتری روش بوده ولی اسباب اساسیه شون رو ریختیم بیرون! بفرمایید اینم کلیدتون.

دقایقی بعد گرگینه و دانگ و تام در موسسه ارواح رو باز کردن. به محض ورود خشکشون زد!

- اینا کی ن مرتیکه؟! مگه نگفتی تخلیه شده؟!
- نه عزیزم من گفتم اسباب اساسیه شون رو ریختیم بیرون. ولی خب خود ارواح رو که نمی تونیم بریزیم بیرون که! کاری هم با شما ندارن اصلاً. حتی از توشون می تونین رد بشین!



پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶
#51

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- عجب عتیقه هایی! اینا باس یه تیمارستانی، چیزی برن! بـــــــــعـــــــدی!

درو بازکرد؛ عده زیادی باقی نمونده بودن. روی دختری که بیشتر از همه تو دید میزد، داد کشید:
- اینقد معطل نذارمون! اینقد هم تو دید نزن! خطرناکه! چشمامون درد میگیره. اون وامونده رو هم بذار زمین بیا تو.

و درحالیکه چوبش رو تو هوا میچرخوند، به اتاقش برگشت. دختر خیلی بهش برخورد؛ به تلسکوپش گفته بودن وامونده؟ توی ذهنش هزارتا حرف به چوب آلکتو زد. بعدش یادش افتاد که محفلیه و باید عشق بورزه و از اونجا که چوب آلکتو در دسترس نبود تا از خجالتش در بیاد، تلسکوپ خودشو بغل کرد و تا میتونست بهش عشق ورزید.

- اهم اهم.

آملیا هم بلند شد و رفت داخل و هم زمان عشق می ورزید. آلکتو ورقه هاشو سرهم کرد و در حالیکه سعی میکرد آملیا رو نبینه و این بازجویی، بدون حالت تهوع سر بگیره، شروع به سوال پرسیدن کرد.
- این اواخر، پالی رو دیدی؟
- نه. پنج ماهه آنلاین نشده...
- چهار ماه و بیست و دو روز!
-

تقریبا میشد گفت بدترین اتفاقی بود که میتونست براش بیفته؛ دورا هم همونجا بود! پالی که احساس میکرد زیاد از حد تنفر توی نگاه هاشون موج میزنه و اگه زود نجنبه، یه درگیری ای اتفاق میفته. آلکتو باید فقط قاتل رو لت و پار میکرد وگرنه اسمش بد در میرفت. هنوز زیاد رول نزده بود. زیاد مرگخواریتشو نشون ملت نداده بود. هنوز فک خیلیا رو پایین نیاورده بود.
- اهم... چی توی ذهنش میگذره؟
- کار مورد علاقم! عه!

آلکتو با دیدن عشق ورزیدن آملیا به تلسکوپش، تا حدودی به چیزایی که توی ذهنش میگذشتن پی برده بود، اما با چیزایی که دورا گفت، کاملا ازش قطع امید کرد.

- آخه کی اهمیت میده پلوتو عضو سیاره ها به حساب بیان یا نه؟ آخه تو چیکار ادوارد وایت داری؟ جدی اهمیت میدی الان چندمین گردش مشتری دور خورشیده؟

با سر تکون دادن های مشتاق آملیا، آلکتو تا دم در بدرقه ش کرد.

- بعدی!



پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
#50

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۱۰:۲۰ سه شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
_ نفر بعدی...

در باز شد و استریکس با قدم های شمرده وارد اتاق شد و روی صندلی نشست.

_ تو کی هستی؟

_ من منم!

_ اون وقت من کیم؟

_ تو تویی!

_ یعنی اون وقت تو منی من توام؟

_ اره.

الکتو که ادامه این بحثو به ضرر خودش میدید پس بحث عوض کرد و رفت سراغ اصل ماجرا.

_ بگو بینم موقع مهمونی چیکار میکردی؟

_ کیک می خوردم.

_ ... منظورم اینه وقتی پالی از مهمونی خارج شد و به تالار خصوصیش رفت چیکار میکردی؟

_ منم دونبالشون رفتم تالار.

الکتو چشماشو تنگ تر کرد و گفت:
_ چرا رفتی ؟

_ رفتم بطری خونمو بردارم.

_ خودشه! تو رفتی تالار تا بطری خونتو برداری و از اونجایی که تشنه بودی و همچنین پالی هم یک گرگ نما و دشمن مادر زدی شما بود , تو بطری خونتو ولکردی و بجاش گردن پالی رو گاز گرفتی و کشتیش.

_ نچ!

_ هن؟!

_ من وقتی بطریمو برمیداشتم شنیدم که پالی زیادی نوشیدنی زنجبیلی خورده و گفت که میخواد بره به مرلینگاه سلام کنه , و از تالار خارج شد.

_ یعنی بعدش تو اصلا دونبالش نرفتی ... یعنی تو اصلا نخواستی خون گرمو تازشو امتحان کنی ... یعنی تو اصلا نخواستی دونبالش به مرلینگاه بری یعنی تو اصلا نخواستی تو مرلینگاه...

الکتو هنوز داشت ادامه میداد و موضوع به تسترال اباد می کشید که استریکس از صندلیش بلند شد , {بدجور عصبی شده بود.} سفیدی چشماش قرمز شد , گوشاش تیز تر شدن , صورتش به شکل وحشت ناکی تغییر کرد{ قیافه لرد هم پیشش کم میاورد} , دندون های نیش دارش بیرون زدند و ناخوناش دراز تر و تیز شد.{ به قدری تیز و دراز شده بود که میشد سر الکتو رو جدا کرد} بعد از همه اینا با صدای رسا گفت:
_ نه نخواستم.

چماق الکتو با دریافت ارژی منفی استریکس مثل برگ درخت خم شد.

الکتو:

_ معلومه که نخواستی , داشتم شوخی میکردم , کیه که تورو به همچین کار زشتی متهم کنه , قربون اون دندونای خوشگلت بشم , عزیزم میتونی بری کارم تموم شد باهات.

قیافه استریکس مثل قبل{ } شد و از اتاق بیرون رفت.



ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۶ ۱۱:۴۹:۵۹

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۶
#49

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
-نفر بعد نمیخواد بیاد تو؟اوهوی با شماها هستم.
"بعد از گفتن این جمله ادامسشو ترکوند."
-داد نزن اینقدر، اینقدر داد زدی تمرکزم بهم ریخت.
-بعد برای چی تمرکزت بهم ریخت؟
-داشتم کتاب میخوندم، در واقع این کتاب نیست، دفتریست که من هرچی نکات رو که استادان میگویند رو توش مینویسم.
-خوب حالا، بیا رو این صندلی بشین.

دافنه به سمت صندلی رفت و روش نشست.هنگامی که او نشست الکتو هم چوب بیسبالش رو تیزه تیز کرد.
-اهم اهم، خوب تو پالی رو کشتی؟
-نه.
-میشه یه لحظه دست از خوندن اون دفترت برداری؟
-نه.
-خوب ادامه میدم...صبر کن ببینم تو همون دختره هستی که رنگ ابی از روت میباره؟
-اره.
-شنیده بودم که اونروز به پیش پالی رفته بودی.
-کدوم روز؟
-روز جشن گویل.
-من اونروز پیش خیلی ها رفتم.فکر کنم پالی هم جزوشون بود.

الکتو خیلی خسته شده بود، دلش میخواست با چوبش دافنه رو کتک بزنه.
-تو گریفیندوری هستی دیگه، پالی هم بود حتما بعد از مهمونی با هم دیکه رفتین به تالار خصوصیتون.
-خوب.
-خوب که خوب، کجا رفت، چیکار کرد؟
-اره درسته که بعد از جشن به همراه پالی و جینی رفتم به تالار ولی از اون جا که داشتم کتاب میخوندم و متوجه ی اطرافم نبودم، نمیدونم اصلا چه اتفاقایی افتاد.

الکتو که دید این دختره اصلا بهش نمیاد که کسیو بکشه و اصلا نمیدونه چه اتفاقی افتاده!
-تو اصلا تو این دنیا هستی؟
-اره، راستی اسمون چقد قشنگه، نه؟
-نفر بعد! برو بیرون وگرنه خودم با این چوب میندازمت بیرون.
-باشه.


ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۰ ۱۱:۱۵:۴۶
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۰ ۱۱:۱۷:۱۱
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۰ ۱۱:۱۸:۵۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۶
#48

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
آلکتو روی صندلیش در پشت میز نشسته بود و پاهایش را هم روی میز بازجویی گذاشته بود. حدودا یک ربعی از رفتن لایتنیا گذشته بود و منتظر نفر بعدی بود. با عصبانیت چوب بیسبال خود را محکم به زمین کوبید.

_چماقتو نکوب زمین! آوردمش.

و همان طور که دستی را که از یک لباس پف پفی بنفش سیر بیرون آمده بود، به دنبال خود میکشید، وارد اتاق شد. دورا ویلیامز را رو به روی آلکتو نشاند و سعی کرد با چرخ جدیدی از اتاق بیرون برد که با شکست مواجه شد.

_اصلا مشنگ ها به درد جرز لا دیوار میخورن اه!

و با دیدن چوب بیسبال- چماق آلکترو سریع به کمک پاهایش، نه ساعت ها و نه چرخ ها، به بیرون اتاق رفت. آلکترو به جلو متمایل شد. در چشمانش برقی عجیب درخشید؛ اما دورا همچنان بیخیال به او خیره شده بود.

_من پالی رو نکشتم!
_هوم؟
_من خانم پالی چپمن رو نکشتم.
_من که چیزی نگفتم!
_من ذهن خوانم.

آلکترو که جا خورده بود به دورا نگاه کرد.
_نشنیده بودم؟
_مهم نیست.

دورا پوزخندی زد و حالا او بود که رو به جلو متمایل شده بود.

_من...من کاری ندارم. بازجویی باید روال خودشو طی کنه.
_اوهوم.
_اگر مطمئن شدم که تو فامیل عزیزم، پالی رو نکشتی، میتونی با ذهن خوانی بهم کمک کنی!
_معجون حقیقت چی؟

آلکترو که خسته و عصبی شده بود، چوب بیسبالش را به زمین کوبید و آدامسش را به اندازه بادکنک باد کرد.
_همرو ریختم تو حلق گویل! اون شب تولد گویل بودی نه؟
_آره.
_کادو چی بردی؟
_کتاب بچه چلمن!
_برای چی؟
_اسمش گرگه!
_خب حالا مهم نیست. پالی رو دیدی؟
_ فکر کنم پیش جسی و آملیا بود. یعنی یکم با اونا وقت گزروند.
_تو کجا بود؟ مگه هافلی نیستی؟
_آره خب ولی مومو هم بود.

آلکترو با تاسف سرش را برای این دختر آدم فروش تکان داد.

_خب دیگه سوالی نداری؟
_نه. بشین اون گوشه ذهنشونو بخون.



پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۳:۵۴ شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۶
#47

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۷:۲۴
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ریونکلاو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
پیام: 375
آفلاین
آلکتو منتظر موند. آدامسشو باد کرد، باد کرد و بازم باد... نه این دفعه ترکید! اما بازم کسی نیومد تو اتاق. چوب بیسبالشو این ور، اون ور کوبید اما کسی نیومد. بالاخره اون هم صبری داشت.
- دِ چن بار باس بگم؟ نفر بعدی بیاد تو!

دختر در ضربه‌ی چوبش در رو باز کرد. انتظار داشت صف بلندی رو ببینه اما هیچ کس پشت در نبود. بوته خواری به سبک فیلم های‌ تکزاس عبور کرد و باز هم سکوت بر صحنه موجود شد.

- یعنی هیچکی نی تا ازش بازجویی کنیم؟

- کار کن! خواهش میکنم کار کن!

آلکتو که هم خوشحال بود هم متعجب از این که یه نفر پیدا شده، به دنبال منبع صدا رفت. طولی نکشید که دختری رو در حال کلنجار رفتن با پنکه دستی‌ای رو پیدا کرد. دختر که حتی متوجه وجود آلکتو نشده بود سعی میکرد خیاری رو وارد پنکه دستی بکنه که دستش بود بکنه.

- اهم اهم.
- هوم؟ من دارم سعی میکنم این خیارو با این تیکه کنم بعدا مزاحم بشین.

دخترک حتی سرشو بلند نکرد. پنکه رو روشن کرد و به تلاشش برای وارد کردن خیار به داخل اون ادامه داد.

- لایت اگه نخوای برگردی باس با چوب بیسبال بات برخورد کنما.

لایتینا بالاخره برگشت و با آلکتویی که تنها منتظر مخالفتش بود؛ تا با چوب بیسبال اونو تبدیل به یکی از خط های عابر پیاده بکنه، مواجه شد.
- کاری داشتی؟
- باس بات یه صحبتایی داشه باشم.

لایتینا با ترس به دنبال آلکتو به راه افتاد و با هم وارد اتاق بازجویی شدند. آلکتو تنها منبع نورو که چراغ بود رو هل داد تا تاب بخوره و فضا رو مخوف بکنه. لایتینا نیز روی صندلی به روی آلکتو نشست.
- پالی مرده و من باش بفهمم قضیه از چه قراره.

آلکتو دفترچه ای رو بیرون آورد و بدون این که به لایتینا نگاه کنه پرسید:
- طبق گفته گویل، برا همه دعوت نامه برا تولدش فرستاده. واس تو چی؟
- آره فرستاده بود فکر کنم.
- اما تو مهمونی نبودی که، باس توضی بدی.

لایتینا به مغزش فشار آورد و دیدن چوب بیسبال آلکتو بیشتر به روندش کمک کرد.
- من اومدم بیاما. منتها میدونی چی شد؟ اومدم از این وسیله گردا استفاده کنم، همین که بهش میگن ساعت. آخه میدونی این ماگلا با وسیله های گرد این ور اون ور میرن، چون میچرخه دیگه. خلاصه که من کلی تلاش کردم و چهارتا ساعت گذاشتم زیرپام اما با کله اومدم زمین. سرجمع که نشد.

آلکتو نگاه عاقل اندر سهیفی به دختر انداخت. به نظر نمی اومد که لایتینا کسی باشه که پالی رو کشته، نه با این ضریب هوشی. چوب بیسبالشو دو سه بار دور سرش چرخوند. آدامسشو ترکوند و به تنها نتیجه‌ای که رسید این بود که قتل پالی از دست لایتینا بر نمیاد.
- ببین داداچ اون که مشنگا باش حرکت میکنن بش میگن چرخ. ساعتم که بحثش کلا جداس. حالام برو بیرون، یه نفرم پیدا کن بفرس تو.
- نه آخه ببین...
- دِ میگم باس بری بیرون!

لایتینا با دیدن چوب بیسبالی که به صورت تهدید آمیز تو دستای آلکتو تکون میخورد، از روی صندلی بلند شد و آروم آروم به سمت در رفت.
- با اون چماقت نزدیک بشی با سیم هندزفری خفه‌ت میکنما.

و بعد با عجله از اتاق بیرون رفت.

- واقعا به این چوب بیسبال گف چماق؟

و آلکتو موند و چوب بیسبالی که چماق نام گرفته بود.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۴ ۳:۵۸:۵۱

The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.