هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷
#27

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
حر ف اخر
یک اتفاق غیر ممکن تموم شد.ممنونم از همه اونایی که تو این مدت همراهم بودن.اگر داستان کم و کسری یا بی دقتی داشت به بزرگی خودتون ببخشین.امیدوارم که از خوندنش لذت برده باشین.
البته پایان یک اتفاق غیر ممکن پایان فن فیک نویسیBanoo-ye-Ariayyنیست.یه ایده جالب به ذهنم رسیده و خیلی زود یه فن فیک دیگه رو شروع میکنم.امیدوارم که فن فیک بعدی هم مثل اتفاق غیر ممکن مورد حمایت شما عزیزان قرار بگیره.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷
#26

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
هری دوباره زمین را زیر بدنش حس میکرد و حتی با چشم های بسته هم میتوانست بفهمد که صدها نفر به او چشم دوخته اند.صدای بلاتریکس لسترنج را شنید که میگفت
-سرورم...سرورم...حالتون خوبه...
سپس صدای ولدمورت که میگفت به کمک او احتیاجی ندارد و صدای افتادن چیزی که احتمالا بلاتریکس بود.لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد ولدمورت گفت
-تو معاینش کن ببین مرده.
قلب هری شدید تر از هر زمان دیگری میتپید.دیگر چیزی نمانده بود.کمتر از یک دقیقه دیگر میفهمیدند که او هنوز زنده است.باید کاری میکرد اما هیچ راهی به ذهنش نمیرسید.صدای قدم های کسی را در چند قدمیش شنید و نفسش را در سینه حبس کرد.احساس کرد کسی کنارش زانو زده است و بعد دست لطیفی صورتش را لمس کرد و پلکش را بالا برد.هری به زحمت از پریدن پلک دیگرد جلوگیری کرد.زن دستش را زیر ردای او برد و روی سمت چپ سینه اش گذاشت.هری صدای حبس شدن نفس او را شنید و بعد صدای زمزمه اهسته اش را
-دراکو زندست؟توی قلعست؟
هری سرش را چند میلیمتر بالا برد و بعد پایین اورد.زن دستش را از روی قلبش برداشت و بلند شد.چند ثانیه بعد هری صدای او را شنید که گفت
-مرده.
بعد از ان صداهای مختلفی در گوش هری پیچید.صدای فریاد هاگرید.صدای قهقهه مرگخواران که در میان انها صدای تیز و نفرت انگیز بلاتریکس از همه بلند تر بود.ولدمورت همه را ساکت کرد و گفت
-هری پاتر مرده نگاه کنین.کروشیو..
از دردی که هری انتظارش را داشت خبری نبود.بدنش بالا میرفت و روی زمین کوبیده میشد و او با تمام وجود تلاش میکرد که بی حس و مرده به نظر برسد.نمیدانست برای بار چندم روی زمین کوبیده شده است.صدای ولدمورت را شنید که گفت
-اهای تو زود باش دوست کوچولوتو بلند کن.اگه تو دستای گنده تو حمل بشه همه میتونن ببیننش.....نه صبر کن.عینکشو بزنین به صورتش. بزارین طرفدارای احمقش بشناسنش.
دستی عینک هری را وحشیانه به صورتش فشرد چنان که احساس کرد عینک داخل بینی اش فرو رفته است.بعد از ان دستهای هاگرید را حس کرد که با ملایمت هرچه تمام تر او را از زمین بلند کرد و در اغوش گرفت.اشکهای او را حس میکرد که روی صورتش میریخت.اما جرات نداشت به او بفهماند که زنده است.میدانست که با کوچکترین اشتباهی همه چیز تمام میشود.
وقتی به حاشیه جنگل رسیدند صدای ولدمورت را شنید که به طور سحر امیز بلند شده بود.
-هری پاتر مرده.موقع فرار کشته شد.همون موقعی که شما جونتون رو براش فدا میکردین اون سعی داشت جون خودشو نجات بده.جسدشو براتون میاریم تا باور کنین که قهرمانتون مرده.ما در این نبرد پیروز شدیم.شما نیمی از جنگجوهاتون رو از دست دادین و اگر بخواین ادامه بدین همتون میمیرین.اما اگر به من بپیوندین زنده میمونین و به دنیایی ملحق میشین که باهم خواهیم ساخت.
همه دوباره راه افتادند.کمی بعد هری صدای لرزان جینی را شنید که گفت
-اون کیه؟ اونی که هاگرید داره میارتش...نویل اون کیه؟
تک تک سلول های بدن هری میخواستند که فریاد بزنند و جینی را از غصه نجات دهند اما هر طور که بود بر این میل غلبه کرد و همچنان در اغوش هاگرید بی حرکت ماند.ولدمورت گفت
-هری پاتر مرده.
-نه...
هری باور نمیکرد که پرفسور مک گوناگول بتواند با چنان صدای بلندی فریاد بزند اما بعد از ان فریاد های بلندتری را از رون و هرمیون و تقریبا تمام کسانی که در محوطه قلعه جمع شده بودند شنید.
ولدمورت گفت
-حالا وقتشه که اعلام موضع کنین.یا به من بپیوندین و زنده بمونین یا بمیرین.
هری یک لحظه چشم هایش را باز کرد و در همان یک لحظه توانست چهره های مبهوت و غم زده افرادی را ببیند که سعی کرده بود به خاطرشان بمیرد.در سکوتی که به وجود امده بود توانست صدای سنگهایی که زیر پای کسی میلغزیدند را بشنود و صدای بهت زده دین توماس که با ناباوری نویل را صدا زده بود.هری کمی پکهایش را باز کرد و از لای مژه هایش نویل را دید که کمی جلوتر از بقیه ایستاد و گفت
-میخوام یه چیزی بگم.
ولمورت لحظه ای اخم هایش را در هم کشید اما بعد گفت
-مطمعنم هممون خوشحال میشیم که بفهمیم چی میخوای بگی پسر شجاعم.
نویل لحظه ای سکوت کرد و بعد قاطعانه گفت
-مهم نیست که هری مرده.
سیموس گفت
-بس کن نویل.
اما نویل ادامه داد
-مردم هر روز میمیرن.هرروز خیلیا عزیزانشونو از دست میدن.دوستان یا خانوادشونو.اره...امشب هری رو از دست دادیم...ریموس.تانکس...کینگزلی....اره..همه رو از دست دادیم...ولی قلب هری هنوز برای ما میتپه...اون هنوز با ماست.....
نویل مشتش را روی قلبش کوبید و ادامه داد
-اینجا...اون بیهوده نمرد....ولی تو بیهوده میمیری چون چیزی از عشق و دوستی نمیدونی...
نویل جمله اخر را خطاب به ولدمورت فریاد زده بود و فریادهای شوقی که در تشویق او از سوی جمعیت بلند شده بود چنان بلند بود که ولدمورت نتوانست انها را ساکت کند.ناگهان نویل با صدای بلند تر از صدای جمعیت فریادی کشید که از روی درد بود.هری متوجه شد که او بر اثر طلسم شکنجه گر به خودش میپیچد ولی قبل از اینکه هری دست به کار احمقانه ای بزند ولدمورت طلسمش را باطل کرد و گفت
-این سزای کسیه که با من به مخالفت بپردازده.حالا یکبار دیگه بهتون فرصت میدم که به ما ملحق بشین.
لی جردن از میان جمعیت بیرون امد و نویل را که در اثر طلسم ضعف کرده بود عقب برد.ناگهان صدای ارام و تردید امیز لوسیوس مالفوی بلند شد که پسرش را صدا میزد.اما نارسیسا با لحنی مطمعن گفت
-دراکو...بیا..
هری به زحمت از لای مژه هایش در میان جمعیت جستجو کرد و دراکو را دید که در حالی که شمشیر گریفیندور را در دست داشت به سمت ولدمورت میرفت.طوری شمشیر را نگه داشته بود که گویی میخواست انرا به ولدمورت تقدیم کند.هری رون و هرمیون را دید که مات و مبهوت به دراکو چشم دوخته بودند.دراکو درست جلوی ولدمورت زانو زد.اما درحالی که همه انتظار شنیدن جمله ای مبنی بر عذرخواهی و درخواست عفو را داشتند ناگهان شمشیر را بالا برد و سر نجینی را که کنار پای ولدمورت بود قطع کرد.ولدمورت با خشم فریاد کشید و چوبدستیش را بالا برد تا طلسم مرگباری نصیب دراکو کند.هری با حرکتی سریع از روی دست هاگرید پایین پرید چوبدستیش را دراورد و فریاد زد
-پروته گو.
اما دراکو نیازی به سپر محافظ نداشت.ولدمورت چنان شگفت زده شده بود که طلسمش را به طور کلی فراموش کرد.اما بعد از چند لحظه دوباره چوبدستیش را بالا برد و اینبار هری را هدف گرفت.در یک لحظه هردو باهم فریاد زدند
-اواداکداورا
-اکسپلیارموس
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.چوبدستی ولدمورت در دست هری جای گرفت و او با دست های باز و خالی روی زمین افتاد و چشم هایش در حدقه به سمت بالا چرخید..او با برگشت طلسم خودش نابود شد.در کسری از ثانیه تقریبا تمام مرگخواران ناپدید شدند غیر از دالاهوف که به دست فرد و جرج نقش زمین شد روکوود که توسط هاگرید به گوشه ای پرتاب شد اوری که گراوپ پای غول پیکرش را روی او گذاشت و بلاتریکس به توسط خانم ویزلی نابود شد.دیگر همه چیز تمام شده بود.ولدمورت مرده بود و هری بازهم پسری بود که زنده ماند....


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۷
#25

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
هری بار دیگر فریاد زنان دست و پا میزد تا خود را از چیز نامعلومی خلاص کند.در این میان صدای فریاد اشنایی را شنید که میگفت:
-هری.دو دقیقه اروم بگیر لای پرده تختت گیر کردی.
چیزی که از تکان خوردن هری جلوگیری میکرد برداشته شد و هری هراسان از جا پرید و به سمت در خوابگاه دوید تا به سالن عمومی برود.او از شدت دستپاچگی دو بار خود را به دو طرف در کوبید و در سومین تلاشش توانست از خوابگاه بیرون برود.دوان دوان به سمت حفره تابلو رفت.
وقتی هری در سمت دیگر حفره روی زمین افتاد رون فرصتی پیدا کرد تا در مدت کوتاهی که هری از زمین بلند میشد به او برسد اما هری بدون توجه به او به سمت دفتر دامبلدور میدوید.رون دنبال او میدوید و سعی میکرد از کارش سر دراورد.هری مجسمه سنگی را از انتهای راهرو دید و فریاد زد:
-ابنبات لیمویی
مجسمه کنار رفت و هری وارد پلکان چرخان شد.بدون اینکه صبر کند تا پکلان او را به در دفتر برساند دوید و بدون در زدن در دفتر را باز کرد.او از ته دل خدا را شکر کرد که دامبلدور بیدار و مشغول نوازش فاوکس بود و در ان لحظه حیرت زده به هری نگاه میکرد که با گرفتن دستگیره در خود را سر پا نگه داشته بود.هری نفس نفس زنان گفت:
-اون....اون...داره میاد....اون داره میاد.....اینجا....فهمیده....
دست هری از دستگیره جدا شد و او روی زمین افتاد.همزمان با بلند شدنش چند قدم چهار دست و پا به سمت دامبلدور رفت و گفت:
-ولدمورت...ولدمورت....داره میاد....با یه لشکر....خیلی زیادن....
هری برای اولین بار اثار ترس و نگرانی را در نگاه دامبلدور میدید.دامبلدور دست هری را از ردایش جدا کرد و دوان دوان از دفتر خارج شد.
هری و رون به دنبال او دویدند.رون فرصتی برای پرسیدن سوال پیدا نکرده بود اما با همان کلمات مبهم ماجرا را فهمیده بود.دامبلدور همانطور که میدوید گفت:
-هری رونالد زود باشین برین به هرکسی که میتونید خبر بدین.به همه بگین به سرسرای بزرگ بیان.
انها در پیچ راهرویی از هم جدا شدند.دامبلدور به سمت چپ رفت و هری و رون سرگردان به سمت راست دویدند.ناگهان رون بازوی هری را گرفت و او را متوقف کرد و گفت:
-هری...گالیونا....بچه های الف دالو خبر کن.
هری به سرعت گالیون تقلبیش را از جیبش دراورد و با کمک افسونی که هرمیون یادش داده بود این جمله را روی ان حک کرد:
-ولدمورت با لشکرش در راه هاگوارتزه.همه رو به سرسرای بزرگ بیارین.
همین که هری گالیون را در جیبش گذاشت سر و کله فیلچ پیدا شد.او فریاد زد:
-ایندفعه دیگه گیر...
هری فرصت حرف زدن به او نداد و با صدایی بلند تر از صدای او گفت:
-گیر افتادن من مهم نیست.ولدمورت میخواد به مدرسه حمله کنه.بر به سرسرای بزرگ به هرچندتا از استادها که میتونی خبر بده.
هری و رون پیش از انکه فیلچ بتواند حرفی بزند دوان دوان از او دور شدند.هری گفت:
-من میرم به سالن عمومی اسلیترین.هیچ کدوم از اسلیترینیا عضو الف دال نیستن.
-کلمه رمزو که...
-هری درحالی که به سمت دخمه ها میدوید فریاد زد:
-کلمه رمزشونو میدونم.
هری در مقابل تابلوی محافظ سالن اسلیترین فریاد زنان کلمه رمز را گفت.نگهبان خواب الود چشم هایش را باز کرد و گفت:
-تو از کجا میدونی؟تو که تو گروه اسلیترین نیستی.
هری با خشم فریاد زد:
-به تو ربطی نداره.درو باز کن و بر به یه تابلوی امن البته اگه میخوای توسط ولدمورت منفجر نشی.
نگهابان مات و مبهوت در را باز کرد و هری وارد سالن عمومی اسلیترین شد.او یکراست به سمت خوابگاه پسران سال پنجمی رفت و دراکو را از خواب بیدار کرد.قبل از اینکه او بتواند چیزی بگوید هری گفت:
-زود باش بلند شو ولدمورت داره میاد که به مدرسه حمله کنه.زود باش دیگه.
شش پسر سال پنجمی که با صدای هری بیدار شده بودند با وحشت از جایشان جستند و یکی از انها فریاد زد:
-چی؟منظورت چیه؟
-وقت توضیح دادن ندارم.بیاین به سرسرای بزرگ.به بقیه بچه های اسلیترینم خبر بدین.
هری به سرعت خود را به دفتر اسنیپ رساند و دیوانه وار به در ان کوبید.ناگهان در باز شد و مشت هری به جای در به سینه اسنیپ خورد.
هری فرصتی برای معذرت خواهی نداشت.با پریشانی گفت:
-پرفسور برین به سرسرای بزرگ باید به استادهای دیگه هم خبر بدیم.ولدمورت داره با لشکرش به سمت مدرسه میاد.
اسنیپ لحظه ای متحیر ماند اما زود به خود امد و همراه هری از پله های دخمه ها بالا رفت.اعضای الف دال پیغام هری را دریافت کرده بودند و حالا تمام انها در راهروها میدویدند و فریاد زنان به همه میگفتند که به سرسرای بزرگ بروند.اسنیپ گفت:
-من به بقیه استادها خبر میدم.
او این را گفت و دوان دوان از پله ها بالا رفت.هری در میان جمعیت چشمش به هرمیون افتاد و به سمت او دوید.هرمیون با دیدن او دست از فریاد زدن برداشت و گفت:
-هری.پیامتو گرفتم.همه بچه های گریفیندور رفتن به سرسرای بزرگ.الان فقط تالار اسلیترین مونده.
-اونجا رو سپردم به دراکو و پنج شیش تا اسلیترینی.
-خوبه خوبه.پس دیگه تمومه.چو ریونکلایی هارو برده.ارنی و هانا و اسمیت هم بچه های هافلپافو جمع کردن.اسلیترینم که تموم شد.حالا فقط خودمون باید بریم.
هری و هرمیون به سمت سرسرای بزرگ دویدند و با فریاد به اعضای الف دال گفتند که به سرسرای بزرگ بروند.
در سرسرای بزرگ غوغایی بر پا بود.نه از عطر و بوی غذاهای لذیذ هاگوارتز خبری بود و نه از صدای خنده هایی که در سرسرا میپیچید.به جای ان سر و صدای وحشت زده چند صد نفر سرسرا را پر کرده بود.هری دامبلدور را دید که با استادهای مدرسه حرف میزد.
پرفسور مک گوناگل و پرفسور فلیت ویک سرشان را تکانی دادند و به سمت در سرسرا امدند.پرفسور مک گونگال گفت
-اوه پاتر..دوشیزه گرنجر.....
رون همراه فرد و جرج دوان دوان خود را به انها رساند و گفت
-تموم شد.همه همین جان.
پرفسور مک گونگال گفت
-و اقایون ویزلی...همراه من بیاین.
انها به دنبال پرفسور مک گوناگل و پرفسور فلیت ویک راه افتادند.هری پرسید
-کجا میریم؟چکار قراره بکنیم؟
پرفسور فیلت ویک همانطور که میدوید گفت
-پرفسور دامبلدور برای تمام خانواده ها پیغام فرستاده.خیلی از اونا قراره به هاگوارتز بیان تا در دفاع از مدرسه بهمون کمک کنن.
انها به مجسمه ساحره یک چشم رسیدند.پرفسور مک گونگال گفت
-فیلیوس تو همین جا بمون.راهو باز کن.بعضی از خانواده ها قراره در دوک های عسلی ظاهر بشن و بعد از این راه وارد مدرسه بشن.
پرفسور فلیت ویک سرش را تکان داد و با چوبدستیش به برامدگی پشت ساحره ضربه زد.بقیه به راهشان ادامه دادند.پرفسور مک گوناگل گفت
-بعضی از خانواده ها از خانه ابرفورت به اینجا میان و شما باید مواظب اون راه باشین.اه..اون جاست.
او چوبدستیش را به سمت فرشینه بزرگی که یک روز بهاری را نشان میداد گرفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد.فرشینه ناپدید شد و به جای ان یک حفره بزرگ نمایان شد.
-تا چند دقیقه دیگه میرسن.یک ساعت دیگه اینجا بایستین و بعد دوباره حفره رو قفل کنین.دوشیزه گرنجر طرز کارشو بلدی درسته؟
هرمیون سرش را تکان داد و گفت
-بله پرفسور.
پرفسور مک گوناگل خوبه ای گفت و به سرعت از انجا دور شد.هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که دو ساحره و دو جادوگر میان سال از حفره بیرون امدند.فرد گفت
-برین به سرسرای بزرگ پرفسور دامبلدور اونجاست.
نفرات بعدی اقا و خانم ویزلی بیل چارلی و فلور و پدر و مادرش بودند.خانم ویزلی همه انها را در اغوش گرفت و گفت
-وای خداروشکر که همتون سالمین.نمیدونین چقدر...
خانم ویزلی نتوانست میزان نگرانیش را به انها بفهماند چراکه در همان لحظه فردی از حفره بیرون امده بود که هیچ یک انتظار دیدنش را نداشتند.پرسی ویزلی سومین پسر خانواده ویزلی با دستپاچگی از جایش بلند شد و گفت
-چیشده؟من دیر رسیدم؟...
پرسی با دیدن تمام اعضای خانواده اش در انجا جا خورد و ساکت شد.بعد از چند دقیقه که انها به هم خیره شدند پرسی نگاهش را از همه دزدید و گفت
-من..متاسفم...من خیلی احمق بودم.
جرج سکوتی که به وجود امده بود را شکست و گفت
-بیشعورم بودی.
پرسی در تایید حرف او صدایی شبیه به اهوم دراورد و فرد گفت
-عوضی نفهم هم بود.
پرسی بازم تایید کرد و جرج گفت
-خب پس حالا که انقدر با انصافی بیا بغلم.
در چند لحظه کوتاه پرسی همه اعضای خانواده اش را بغل کرد و بعد همه انها به سمت سرسرای بزرگ رفتند.هرمیون گفت
-فرد جرج رون اگه دلتون میخواد پیش خانوادتون باشین برین.من و هری میتونیم تنهایی واستیم.
جرج سرش را تکان داد که بگوید نه اما پیش از انکه بتواند حرفی بزند خانواده دیگری از حفره بیرون امدند.در یک ساعتی که باید انجا نگهبانی میدادند بیش از دویست نفر از حفره بیرون امدند و به سرسرای بزرگ رفتند.اخرین نفری که از حفره بیرون امد کسی نبود جز ابرفورت برادر دامبلدور که شباهت زیادی به او داشت.او گفت
-دریچه رو از تو خونم قفل کردم.وقت این حفره دیگه تموم شده.زود باشین بریم.
هرمیون قبل از اینکه همراه بقیه به سمت سرسرای بزرگ بدود چوبدستیش را به سمت حفره گرفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد و فرشینه به حالت اولش برگشت.وقتی به سمت سرسرای بزرگ میرفتند هری لایه ابی رنگی را دید که مثل یک حباب بزرگ گسترده میشد و تمام قلعه را در بر میگرفت.
اینبار وقتی وارد سرسرا شدند میز و نیمکت ها ناپدید شده بودند و جمعیتی که از سه راه مخفی وارد مدرسه شده بودند نزدیک هم ایستاده بودند.هری در میان جمعیت تانکس مودی و لوپین را دید.اما فردی که کنار انها ایستاده بود باعث شد هری ناخواسته همه انها را نادیده بگیرد.سیریوس در میان ان جمعیت مانند شعله اتش کوچک و گرمی بود که در سرمای گزنده ای نصیب کسی شده باشد.هری با قدم های بلند به سوی او رفت و او را در اغوش گرفت.دیگر از هیچ چیز نمیترسید.سیریوس کنارش بود.سریوس به پهنای صورتش خندید و هری را در اغوشش فشرد.صدای همهمه جمعیت با صدای دامبلدور خاموش شد.
-همونطور که همتون میدونین لرد ولدمورت در راه اینجاست و کمتر از یک ساعت با مدرسه فاصله داره...
دامبلدور جمعیت را به گروه های مختلف تقسیم کرد تا در نقاص مختلف قلعه مستقر شوند.هری میدانست که باید با ولدمورت رو به رو شود.میدانست که باید او را شکست دهد.
###
چه حس خوبیه بعد از یه هفته خودکشی با درسای مشنگی دوباره به هاگوارتز برگردی.
دوستان اگه پست غلط املایی تایپی چیزی داره ببخشید هیجانش زیاد بود تند تند تایپ کردم


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۰:۳۳ پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۷
#24

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
بنگ بنگ بنگ به اطلاع شما عزیزان میرسانم که به علت درگیری با چهار ازمون حیاتی تا هفته اینده از ارسال هرگونه پستی معذورم.امیدوارم که شما عزیزان بزرگواری فرموده تاخیر حقیر را عفو نمایید بنگ بنگ بنگ


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۷
#23

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
فردای ان روز هری با صدای نعره رون از خواب پرید و با پریشانی عینکش را به چشم زد.هرمیون گوشه خوابگاه پسرها در خود جمع شده بود و گریه میکرد.رون روی تختش نشسته بود و حالتش طوری بود که انگار میخواست خودش را عقب بکشد.هری بلافاصله متوجه شد که چشم های او پر از اشک شده است.هری با تعجب بلند شد و به سمت هرمیون رفت اما هنوز به او نرسیده بود که هرمیون تبدیل به یک دیوانه ساز شد و به سمت هری امد.هری هنوز در بهت این اتفاق بود و نتوانست به موقع عکس العمل نشان دهد.درست هنگامی که ناامیدی و اندوه وجود هری را در بر میگرفت صدای رون به گوش رسید که گفت:
-ریدی...ریدیکیولس
کلاه شنل دیوانه ساز از سرش افتاد و زیر ان یک دلقک خوشحال به انها خندید.هری به خودش امد و با حرکت چوبدستیش لولوخرخره را داخل چمدان نویل که تقریبا خالی بود حبس کرد.وقتی همه چیز ارام گرفت هری فرصتی پیدا کرد تا به انچه دیده بود بیندیشد.هری با تردید گفت:
-فکر میکردم...بیشتر..از هری چیزی از عنکبوت میترسی.حالا...هرمیون...گریه....
رون نگاهش را از هری دزدید و گفت:
-نمیترسم.ناراحتم میکنه.
ناگهان با نگاهی تهدید امیز به هری نگاه کرد و گفت:
-اگه به کسی چیزی بگی میکشمت.
هری از نگاه رون ترسید و گفت:
-نه..نه معلومه که نمیگم.
رون به تخت های خالی نویل دین و سیموس نگاه کرد و گفت:
-خداروشکر که کس دیگه ای اینجا نبود.
هری سعی کرد بحث را عوض کند و گفت:
-حالا لولوخرخره از کجا پیداش شد.
رون با حرص گفت:
-چمیدونم بابا.زیر تختم بود.داشتم دنبال کتابم میگشتم به جای کتاب اینو پیدا کردم.
هری بلند شد و درحالی که لباسش را عوض میکرد گفت:
-حالا ولش کن بیا کمک کن اینو ببریم پیش اسنیپ
-چرا اسنیپ؟
-پس کی؟
رون شانه هایش را بالا انداخت.هری ردایش را تنش کرد و بعد همراه رون چمدان نویل را از سالن عمومی بیرون بردند و به سمت دفتر اسنیپ رفتند.
هری راه هایی که به دفتر اسنیپ میرسیدند را به خوبی میشناخت چرا که قبلا بارها برای مجازات انجا رفته بود.اما اینبار قضیه فرق داشت.
هری داشت یک لولوخرخره را به دفتر یکی از استاد های محبوبش میبرد.
پشت در دفتر چمدان را زمین گذاشتند و در زدند.کمی بعد اسنیپ در را باز کرد.
هری گفت:
-سلام پرفسور صبح به خیر.
-صبح به خیر پاتر.اینجا چکار میکنی؟
-پرفسور امروز یه لولوخرخره زیر تخت رون قایم شده بود.ما فکر کردیم شاید اگه بیاریمش پیش شما بهتر باشه.
اسنیپ از جلوی در کنار رفت و هری و رون چمدان را داخل بردند.
اسنیپ گفت:
-خب من در چمدونو باز میکنم بعد شما لولوخرخره رو بندازین توی اون صندوق تا بتونین چمدون لانگ باتم رو ببرین.
اسنیپ در چمدان را باز کرد و رون با حرکت چوبدستیش لولوخرخره را داخل صندوق حبس کرد.چند دقیقه بعد هری و رون به سالن عمومی گریفیندور برگشتند.
#####
دوستان این پست یه ذره سرسرکی شد قسمت مهمش همونه قسمت هرمیون و رونه دیگه شرمنده


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ پنجشنبه ۸ آذر ۱۳۹۷
#22

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
تقریبا دو ساعتی میشد که مشغول گشتن بودند ولی هیچ کدام چیزی پیدا نکرده بودند.هری عرق صورتش را با لبه تیشترش پاک کرد و گفت:
-فکر نمیکردم انقدر سخت باشه.
رون گفت:
-به نظرتون بهتر نیست از هم جدا بشیم؟
هری و هرمیون از این پشنهاد استقبال کردند و هرمیون گفت:
-باشه.پس من از این طرف میرم.اگر کسی پیداش کرد جرقه قرمز بفرسته هوا.
سپس هرکدام یه یک سو رفتند تا به جستجوی نیم تاج بپردازند.هری در یکی از راهروهایی که توسط اشیای مختلف به وجود امده بود راه افتاد سرش را در جهات مختلف میچرخاند و به دنبال نشانه ای از ان کمد بزرگ یا مجسمه شکسته میگشت اما هرچه بیشتر میگشت کمتر به نتیجه میرسید.سرانجام وقتی هری با ناامیدی گوشه ای ایستاد و از شدت درماندگی به یک میز بزرگ مشت زد جرقه های قرمز رنگ جایی نزدیک به سقف اتاق دیده شدند.هری به سرعت به سمت انها دوید و چند دقیقه بعد رون را دید که نیم تاج را در دست داشت و با خوشحالی لبخند میزد. لحظاتی بعد هرمیون نفس نفس زنان از راه رسید.رون نیم تاج را روی زمین انداخت و گفت:
-زود باش هری.
هری نیش باسیلیسک را از زیر ردایش دراورد و بالای سرش برد اما بعد از چند لحظه ان را پایین اورد و گفت:
-فکر کنم بهتره دراکو هم باشه
رون به سمت در دوید و گفت:
-من میارمش.
هرمیون به وسایل داخل اتاق نگاه کرد و گفت:
-عجیبه.همه کسایی که وسیله هاشونو اینجا قایم میکردن فکر میکردن فقط خودشون میتونن اینجا رو پیدا کنن.
هری گفت:
-و بعد از چندهزار سال.هزاران نفر وسیله هاشونو با همین فکر اینجا قایم کردن.فکرشو بکن.هرکدوم از اینا یه روز واسه یه نفر دردسر درست کرده و اون تصمیم گرفته اینجا قایمش کنه.
هرمیون خندید و گفت:
-مثلا جاروی پرنده چه دردسری میتونه درست کنه؟
هری هم خندید و گفت:
-یا مثلا یه میز.
ناگهان چشم هری به قفس بزرگی خورد که داخل ان پر از جن های کوتوله کورنوالی بود و گفت:
-ولی این یکی میتونه دردسر درست کنه.مثلا ممکنه یه استاد احمق اونو بیاره سر کلاسش و درشو باز کنه.
هرمیون خندید:
-و بعد از اینکه چوبدستیش از پنجره پرت شد بیرون به دانش اموزاش بگه که باید اونارو برگردونن تو قفسشون.
-واقعا فکر نمیکردم لاکهارت بتونه اینجا رو پیدا کنه.
بالاخره رون همراه دراکو برگشت و هر چهار نفر دور نیم تاجی که روی زمین افتاده بود ایستادند.هری گفت:
-خب.کی میخواد انجامش بده؟
چند دقیقه ای سکوت حکمفرما شد تا بالاخره هرمیون گفت:
-من میخوام انجامش بدم.
رون گفت:
-هرمیون...مطمعنی؟
لبهای هرمیون میلرزید اما جواب داد:
-اره.هری اونو بده من
هری نیش باسیلیسک را به هرمیون داد و بعد همراه رون و دراکو عقب ایستاد.هرمیون نیش را بالای سرش برد و با تمام قدرت به نیم تاج ضربه زد.نیم تاج شکست و از ان دود سیاهی خارج شد و به شکل افعی درامد.
وقتی دود ناپدید شد هرمیون روی زمین نشسته بود و میلرزید.رون به سمت او رفت و کمکش کرد بلند شود.هرمیون درحالی که میلرزید به رون تکیه داد و گفت:
-من نابودش کردم....واقعا اینکارو کردم.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷
#21

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
هرمیون از حفره تابلو پایین پرید و کنار هری و رون روی صندلی محبوبش کنار اتش نشست.هری گفت:
-چیشد؟پرسیدی؟
هرمیون سرش را تکان داد و گفت:
-اره.پادما چیزی نمیدونست ولی لونالاوگود حرفامو شنید و گفت ریونکلا یه نیم تاج جادویی داشته که هرکس اونو روی سرش میزاشته به طرز باورنکردنی باهوش میشده ولی پادما گفت که هلنا اونو دزدیده و از اون به بعد دیگه هیچ کس اونو ندیده.
هری تکرار کرد:
-هلنا؟...هلنا...چقدر اشناست...
ناگهان رون با صدای بلند گفت:
-بانوی خاکستری شبه ریونکلا.
هری از جا پرید و از حفره تابلو خارج شد و در راهرو دوید.وقتی ایستاد تا نفسش بالا بیاید متوجه شد که اصلا نمیداند کجا میخواهد برود. او که از جای سالن عمومی ریونکلا خبر نداشت.با درماندگی زمزمه کرد:
-چی میشه اگه یه ریونکلایی از اینجا رد بشه.
ناگهان صدای رویاگونه لونا از پشت سرش شنیده شد:
-سلام هری.اینجا چیک...
هری حرف او را برید و گفت:
-لونا..به هرمیون گفته بودی که ریونکلا یه نیم تاج داشته.بانوی خاکستری اونو دزدیده نه؟الان کجاست؟بانوی خاکستری الان کجاست؟
چشم های لونا از حالت عادیش هم درشت تر شد و گفت:
-چیکارش داری؟
-کارش دارم.باید باهاش حرف بزنم.خواهش میکنم بگو کجاست
-خب اون معمولا توی جمع ظاهر نمیشه ولی اکثر مواقع بالای برج ستاره شناسی پرسه میزنه.البته غیر از وقتایی که بچه ها اونجا کلاس دارن.
هری درحال دویدن صدای لونا را شنید که میگفت:
-بهش بگو هلنا از بانوی خاکستری خوشش نمیاد.
هری به برج ستاره شناسی رسید.خوشبختانه در ان ساعت از روز ستاره ای در اسمان نبود که کسی بخواهد به بررسی ان بپردازد.
هری سردرگم وسط برج ایستاد و از سر ناچاری فریاد زد:
-هلنا..هلنا...خواهش میکنم بیا...میخوام باهات صحبت کنم.
چند دقیقه ای سکوت بر فضا حاکم شد و هری خواست دوباره فریاد بزند که شبح دختر جوانی درست رو به روی او ظاهر شد.مثل تمام اشباح قلعه نسبتا شفاف بود و پیراهن بلندی به تن داشت.با چشم های بیروحش به هری خیره شده بود.هری نفس عمیقی کشید و گفت:
-سلام هلنا.
و از انجایی که جوابی نشنید ادامه داد:
-من...من..میخوام یه چیزی ازت بپرسم...تو...خبر داری نیم تاج مادرت کجاست؟
هلنا با صدای سرد و غمگینش گفت:
-یکبار این اشتباهو کردم.دیگه تکرارش نمیکنم.
او عقب گرد کرد و از هری دور شد.هری فهمیده بود که دنبال چیز درستی میگردد.فریاد زد:
-نه...نه خواهش میکنم نرو..من میفهمم تو چی میگی..میدونم که اون با جادوی سیاه الوده شده....خواهش میکنم بهم بگو هلنا....من میخوام نابودش کنم.
هلنا ایستاد و بدون اینکه برگردد گفت:
-اون هم میخواست نابودش کنه.اما به جای نابود کردنش اونو تبدیل کرد به یه شی شیطانی.
هری با درماندگی گفت:
-میدونم.اون خیلی چیزا رو تبدیل به اشیا شیطانی کرده.من همه اونا رو نابود کردم.فقط نیم تاج مادرت مونده.هلنا..خواهش میکنم.
هلنا لحظه ای سکوت کرد و گفت:
-اون در جاییه که همه چیز اونجا پنهان شده.
و بدون اینکه به هری فرصت دیگری بدهد ناپدید شد.
هری گیج و مبهوت به سالن عمومی برگشت.رون و هرمیون مشتاقانه منتظر خبری بودند.او همه چیز را برایشان تعریف کرد و در اخر گفت:
-اصلا نزاشت بپرسم منظورش چیه.
هرمیرون زیرلب با خودش زمزمه میکرد:
-جایی که همه چیز در انجا پنهان شده...جایی که همه چیز در انجا پنهان شده....
او ناگهان با خوشحالی فریاد زد:
-هری...
از انجایی که چند نفر سرشان را به طرف انها برگردانده بودند صدایش را پایین اورد و گفت:
-واضحه...جایی که همه چیز در انجا پنهان شده..دانش اموزا وقتی میخوان چیزی رو قایم کنن کجا میرن؟تو کتاب شاهزاده دورگه رو کجا قایم کردی؟
رون با ذوق گفت:
-اتاق ضروریات.
هرسه انها از جایشان بلند شدند.هری به خوابگاه پسرها رفت و از زیر تختش یکی از نیش های باسیلیسک که با دراکو از تالار اورده بودند را برداشت و زیر ردایش پنهان کرد و از خوابگاه بیرون رفت.انها از حفره تابلو بیرون رفتند و به سمت دیواری رفتند که اتاق ضروریات در ان ظاهر میشد.سه بار از جلوی ان رد شدند و فکرشان را روی اتاقی که همه وسایلشان را انجا پنهان میکردند متمرکز کردند و بعد بی درنگ وارد اتاق شدند و در را پشت سرشان بستند.رون که چهره خوشحالش ناگهان پریشان و درمانده شده بود نالید:
-اخه کجای اتاق به این بزرگی دنبال یه نیم تاج کوچیک بگردیم.
هری که به پهنای صورتش میخندید گفت:
-دنبال نیم تاج نگردین دنبال یه کمد گنده بگردین که کنارش یه مجسمه هست که روی سرش یه تاجه.
هرمیون و رون پرسشگرانه نگاهش کردند و او توضیح داد:
-وقتی کتابو قایم کردم اونو به عنوان نشونه گذاشتم.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷
#20

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
دوستان خوشحال میشم اگه نظراتون رو تو پیام شخصی بهم بگین


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷
#19

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
فردای ان روز وقتی هری و رون در سرسرای بزرگ کنار هرمیون نشستند رون خواست برای هزارمین بار حرکت حیرت انگیز هری را تعریف کند که هرمیون حرفش را قطع کرد و گفت:
-هری گفته بودی که یکی از جان پیچا توی هاگوارتز پنهان شده و مال ریونکلاست نه؟
هری سرش را تکان داد و هرمیون ادامه داد:
-به نظر من باید با یکی از بچه های ریونکلا صحبت کنیم.اگر چیزی که اسمش...یعنی...و...ولد...ولدمورت ازش برای ساختن جان پیچ استفاده کرده مال ریونکلا بوده باشه بچه های گروه ریونکلا ممکنه دربارش بدونن.
رون با حالت مسخره ای گفت:
-ببخشید ما دنبال یه چیزی میگردیم که نمیدونم چیه شما نظری ندارین؟
و بعد با لحن جدی گفت:
-بس کن هرمیون.چطور میخوای از اونا بپرسی که درباره جان پیچ میدونن یا نه درحالی که خودتم نمیدونی دنبال چی باید بگردی؟
هری گفت:
-حتی اگه بتونیم اون قضیه رو حل کنیم یه مشکل بزرگ هست.از کی میتونیم بپرسیم؟
هرمیون گفت:
-اون مشکلی نداره.از پادما پتیل میپرسیم.خواهر دوقلوی پروتی رو میگم.
برخلاف رون که با بیخیالی مشغول خوردن صبحانه اش شده بود هری به فکر فرو رفت.چند دقیقه بعد هری گفت:
-میتونیم بگیم که....بگیم میخوایم بدونیم ریونکلا هم چیز مخصوصی داشته یا نه.
رون قاشق حلیمی که تا نزدیکی دهانش بالا برده بود را پایین اورد و گفت:
-یعنی چی؟
هری گفت:
-ببین اسلیترین مارزبان بوده.گریفیندور یه شمشیر جن ساز داشته که مخصوص خودش ساخته شده بوده.هافلپاف....هافلپاف....
هرمیون گفت:
-هافلپاف عامل اصلی اتحاد اونا برای ساختن مدرسه بوده و تمام دستورات پخت غذاهای هاگوارتز مال اونه
رون با تعجب پرسید:
-از کجا میدونی.
-(این رو من به عنوان Banoo-ye-Ariayy تو یه وبلاگ خوندم اما هرمیون مثلا....)شما هیچوقت قصد ندارین تاریخچه هاگواتزو بخونین؟
هری به انها اجازه جر و بحث نداد و گفت:
-اره اره همین خوبه.ما میگیم همه اونا یه چیز مخصوص داشتن و ما میخوایم بدونیم ریونکلا چی داشته.
رون گفت:
-خب گیریم که فهمیدیم.از کجا بدونیم که اون چیز همون جان پیچه؟
هرمیون گفت:
-حداقل یه سرنخی داریم.
هری گفت:
-پس هرمیون تو با پادما پتیل صحبت میکنی؟
هرمیون سرش را به نشانه بله تکان داد و هرسه مشغول خوردن صبحانه شدند.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۹۷
#18

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
چند روز بعد از ان ذهن هری داعما درگیر حرف های دامبلدور بود.درگیر جان پیچی که در هاگوارتز مخفی شده بود.این باعث شد او در کلاس ستاره شناسی پنج امتیاز از دست بدهد زیرا به جای جواب دادن به سوال پرفسور سینسترا گفته بود:
-نه پرفسور مطمعن باشین پیداش میکنیم من خیلی از اسرار قلعه رو میدونم.
اما او جرعت نداشت سر تمرینات کوییدیچ به چیزی غیر از تمرین فکر کند.الیور وود کاپیتان تیم گریفیندور به هرکس که کوچکترین بی توجهی نشان میداد چشم غره ای میرفت که هری را به یاد چشم غره های خانم ویزلی می انداخت.هری الیور را درک میکرد.او سال اخر تحصیلش در هاگوارتز را میگذراند و میخواست به هر قیمتی شده جام کوییدیچ ان سال را بالای سر ببرد.از طرفی سه هفته دیگر اولین مسابقه برگزار میشد و انها فرصت چندانی نداشتند.حتی فرد و جرج هم به الیور حق میدادند که انها را حتی در هوای طوفانی وادار به تمرین های طولانی کند.هیچ کس اعتراضی نمیکرد زیرا همه الیور را دوست داشتنداما با این حال همه اعضای تیم گاهی از دست او کلافه میشدند مثل ان روزی که انها را ساعت پنج صبح از تخت های گرم و نرمشان بیرون کشید تا در هوای سرد صبح زمستان تمرین کنند.
به هر حال روز مسابقه فرا رسید.ان همه تمرین سخت اعتماد به نفس اعضای تیم را تقویت کرده بود و به همین خاطر بود که ان روز همه انها مشتاق بودند که هرچه زود تر مسابقه شروع شود.دست کم هری چنین حسی داشت.قبل از شروع مسابقه همه دور وود جمع شدند تا سخنرانی پیش از مسابقه او را بشنوند.الیور نفس عمیقی کشید و گفت:
-بچه ها ما خیلی برای این مسابقه تمرین کردیم.توی هر شرایطی پرواز کردیم حتی تو هوای طوفانی....
جرج حرف او را برید و گفت:
-اره بابا این دو ماه اخر همش خیس و گلی بودیم.
الیور به او چپ چپ نگاه کرد و دامه داد:
-پس بازی امروز تو هوای به این خوبی واسمون کاری نداره.اگر این بازی رو ببریم تنها رقیبمون اسلیترینه و بعدش قهرمان میشیم.
فرد با امیدواری گفت:
-چی میشه اگه ریونکلا اسلیترینو ببره؟
الیشیا اسپینت جواب داد:
-چرند نگو فرد.با اون دروازه بان بی عرضشون امکان نداره.
فرد توجیه گرانه گفت:
-خب چو چانگم جستجوگر خوبیه.از کجا معلوم شاید قبل از اینکه اونقدر گل بخورن گوی زرینو بگیره.
الیشیا فرصتی پیدا نکرد که جواب او را بدهد چرا که وود دوباره شروع به صحبت کرده بود:
-به هر حال الان طرف ما هافلپافه نه ریونکلا و اسلیترین.ما با سبک بازی اونا تمرین کردیم و همه تکنیکاشونو میدونیم.من مطمعنم که برنده میشیم.
وود هنگام گفتن‹مطمعنم برنده میشیم›سعی کرده بود نگرانی اش را پنهان کند اما هری به خوبی اضطراب او را حس میکرد و مثل همیشه به او حق میداد.این اخرین دوره مسابقات مدرسه بود که وود میتوانست در ان شرکت کند.وود سرش را تکانی داد تا روی حرفش تاکید کند و سپس همه اعضای تیم جاروهایشان را روی شانه گذاشتند و پشت سر کاپیتان دوست داشتنی شان از رختکن بیرون رفتند.هری با خوشحالی برای جمعیتی که تشویقشان میکردند دست تکان داد و سوار جارویش شد و منتظر شد تا با سوت خانم هوچ پرواز کند.خانم هوچ وسط زمین امد و در سوتش دمید.هری همراه با بقیه از زمین بلند شد و در هوا شناور ماند.خانم هوچ بازدارنده ها و گوی زرین را ازاد کرد.هری به گوی زرین که دور سرش میچرخید نگاه کرد و صدای اشنای لی جردن را شنید که با همان شور و هیجان همیشگی شروع به گزاری مسابقه کرده بود.
چند لحظه بعد خانم هوچ سرخگون را بالا انداخت و گوی زرین با سرعت پرواز کرد و ناپدید شد.بازیکنان درگیر بازی شدند و هری مثل همیشه کمی بالاتر از بقیه پرواز کرد و دنبال گوی زرین گشت.ناگهان هری برق گوی زرین را دید و به سمت ان پرواز کرد اما وقتی فرد دستش را تکان داد فهمید برقی که دیده انعکاس ساعت او بوده است.تقریبا ربع ساعت گذشته بود که هری صدای لی جردن را شنید که نتیجه را اعلام میکرد:
-بیست-سی به نفع گریفیندور...پاتر داره چکار میکنه؟این زمان بی سابقست...زود باش هری...
هری مجبور شد در برابر بازدارنده ای که با سرعت به سمتش می امد جاخالی بدهد و همان لحظه لی گزارشش را ناقص گذاشت و گفت:
-صبر کنین ببینم این گوی زرین بود؟
هری به سرعت رویش را برگرداند و دیوانه وار دنبال گوی زرین گشت و سر انجام ان را دید که نزدیک جایگاه تماشاچیان پرواز میکرد.
ظاهرا سدریک دیگوری جستجوگر هافلپاف هم ان را دیده بود.هردوی انها به سرعت به سمت گوی زرین پرواز کردند.گوی زرین سریع حرکت کرد و هری و سدریک به دنبال ان رفتند.سدریک جلوتر از هری پرواز میکرد و هری با تمام توانش سعی میکرد از او سبقت بگیرد.
سرانجام سدریک به نزدیکی گوی زرین رسید و دستش را دراز کرد تا ان را بگیرد.همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.هری نفهمید که چکار میکند فقط میدانست که به هری قیمتی شده نباید اجازه دهد گریفیندور بازنده این مسابقه باشد.روی جارویش بلند شد،پایش را روی دسته جارو فشار داد و پرید.در هوا چرخید و گوی زرین را در مشتش گرفت.سپس چوبدستیش را به سمت جارویش گرفت و فریاد زد:
-اکسیو بروم.
اذرخش به سرعت به سمت او امد.هری نتوانست بچرخد و روی ان بنشیند به همین خاطر روی دسته جارو دراز کشید.برای اینکه نیفتد پاهایش را زیر دسته جارو قفل کرد و با دستش دسته جارو را به پشت سرش فشار داد.وقتی به ارامی پایین میرفت متوجه شد که تمام ورزشگاه را سکوت مطلق فرا گرفته است.وقتی روی زمین ایستاد فکر میکرد تمام اینها تصور خودش بوده است اما سردی گوی زرین در مشتش به او میفهماند که موفق شده است.مشتش را بالا گرفت و گوی زرین را به همه نشان داد.ان وقت بود که ورزشگاه با صدای تشویق حیرت زده جمعیت منفجر شد.بازیکنان گریفیندور با چهره های مبهوت میخندیدند.حتی پرفسور مک گونگال هم از خوشحالی از جایش برخاسته بود و فریاد زنان هری را تشویق میکرد.بالاخره اعضای تیم فرود امدند و هری در میان انها گم شد.الیور که چیزی نمانده بود از خوشحالی گریه کند مجبور شد فریاد بزند تا هری بتواند در ان هیاهو صدایش را بشنود:
-هری...فوق العاده بود....عالی بود....خارق العاده بود.....وای خدای من...
ظاهرا وود کلمه ای پیدا نمیکرد که حرکت هری را با ان توصیف کند.دوقلوهای ویزلی با چماق هایش به هری ضربه زدند و فریاد کشان خوشحالیشان را ابراز کردند.الیشیا اسپینت و کتی بل از خوشحالی گریه میکردند.
بچه های گریفیندور هری را روی دستهایشان بلند کردند و به سمت سرسرای ورودی بردند.هری انقدر خوشحال بود که نمیتوانست کلمه ای صحبت کند و دیوانه وار میخندید.رون و هرمیون را دید که جلوتر از جمعیت عقب عقب میدویدند تا رو به هری باشند.هرمیون فریاد زد:
-هری...کارت شگفت انگیز بود...واقعا عالی بود.
رون ادامه حرف او را گرفت و فریاد کشید:
-راست میگه...ترشی نخوری یه چیزی میشی.
هری به انها خندید.ان روز بهترین روز عمرش بود.دیگر میدانست برای ساختن سپر مدافع باید به چه خاطره ای فکر کند.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.