هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۴
#51

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
از اون ورا چه خبر؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 339
آفلاین
برف می بارید و سکوتی عجیب محوطه ی باز هاگوارتز را مالامال کرده بود ... لونا به تنهایی در محوطه ی جلوی جنگل ممنوعه قدم میزد و به سکوت گوش فرا سپرده بود که با فاصله های منظم با غژ غژ قدم هایش روی برف شکسته می شد بی هدف قدم بر می داشت و به دانه های زیبای برف می نگریست... ناگهان صدای زمزمه هایی در گوشش پیچید صدا ها از درون جنگل بودند ... به سوی آنها حرکت کرد و ناگهان نگاهش به جسمی عجیب افتاد که روی برف ها درخشش سبزی داشت نزدیک رفت گوی سیاهی بود که نشانه ای عجیب روی آن خودنمایی می کرد اسکلتی که از دهانش ماری بیرون زده بود ...
کششی عجیب و ناخودآگاه وسوسه اش می کرد که آن جسم را لمس کند قلبش دیوانه وار می تپید دستش را دراز کرد ... لحظه ای مکث ... سطحش بسیار سرد و صیقلی بود آن را بلند کرد در میان دو دستش مقابل صورتش قرار داد و با چشمان سبز و براقش به آن خیره ماند صدای زمزمه ها در گوشش پر طنین شدند آن ها را می توانست تشخیص بدهد درون گوی بودند ... آدمک هایی ریز اما واقعی گویی آن جسم مکانی دیگر را نشان می داد ... مکانی بسیار دور ... ناگهان صدای جیغی کر کننده بدنش را لرزاند ... دنیا در اطراف سرش می چرخید ... رنگ ها با هم در آمیخته بودند ... از سفید به سیاه مبدل می شدند ... ناگهان سایه هایی را در اطراف خود تشخیص داد ... واقعیتی دردناک قلبش را به هیجان آورد ... او از هاگوارتز خارج شده بود ... سایه ها شکل واضح تری به خود می گرفتند و کم کم قابل تشخیص می شدند صدایی عجیب و مار مانند از دور ترین سایه به گوش می رسید که به آهستگی زمزمه می کرد : اونو می خوامش لوسیوس ... اونو برام میاریش ... باید بیاریش ... وگرنه ...
صدای مردی لرزان از گوشه ای از یک حلقه که از انسان هایی ردا پوش تشکیل شده بود برخاست :
چشم ارباب ... بله ارباب ... ولی ...
- ولی نداره!
- درسته ارباب ...
- اون گوی می تونه خیلی از اطلاغات رو فاش کنه ... و همه ی اینا به خاطر حماقت توئه اوری!
مرد سایه مانند که صدای بی روحی داشت با چشمان قرمزش به لونا خیره شده بود چشمان لونا از تعجب گرد شده بود ... آن مرد او را اوری خوانده بود ... مرد نزدیک و نزدیک تر شد ... آن قدر که نفس سردش صورت لونا را پوشاند ...
- کروشیو!!!
دردی سراسر وجود لونا را فرا گرفت دردی بی سابقه فراتر از همه ی شکنجه ها ...
در میان همه ی دردی که وجودش را می سوزاند صدای آوایی از دور دست در وجودش طنین انداخت ... آوای ققنوس ... صدا بلند تر و درد کم تر می شد ... ناگهان با تکانی شدید به خود آمد و چشمان آبی دامبلدور را خیره به خود یافت ... چشمانی که تا اعماق وجودش راه یافت وگرمایی بی سابقه را چون شعله های آتش بر آن افکند...
- تو خیلی چیزارو دیدی و فهمیدی خانم لاوگود ... و البته کارت بدون لطف نبوده ... تو چیزی رو پیدا کردی که ما مدت ها پیش به دنبالش می گشتیم ...
لونا صدای لرزان خودش را شنید که می پرسید : من ...
دامبلدور حرفش را قطع کرد : بلند شو ... دنبالم بیا!
لونا با پاهایی لرزان از جا برخاست و در حالیکه می دوید تا خود را به دامبلدور برساند صدایش را می شنید که با خود زمزمه می کرد و کلماتی نامفهوم مانند عضویت و محفل ققنوس بر زبان می آورد ....

*****************************
دامبلدور جون لطفا اگه جاداره تاییدش کن!!!


نقديوس دامبلدوريوس!
خب از لحاظ فضاسازي حرف نداشت.يه جورايي مثل خودم فضاسازي ميكني.يعني سبك خودم كار ميكني.ديالوگهات هم عالي كار كرده بودي.
پارگراف بنديت هم خوب بود و داستانت هم عالي كار شده بود!

اصلا من چي بگم الان؟
مگه بايد از همه چيز ايراد گرفت؟
اصلا وقتي نداره بايد چي كار كنم من؟


تاييد شد!(امضاي مخصوص محفل براي شما با پيام شخصي به زودي فرستاده خواهد شد!)


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۱ ۶:۴۵:۴۴



اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۴
#50



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 369
آفلاین
اما با سرعت به طرف دفتر دامبلدور دوید از قیافه مضطرب و نگرانش می شد فهمید اتفاقی افتاده است و می خواهد آن را گزارش بدهد اتفاقی باور نکردنی! سرانجام بعد از مدتی کوتاهی اما روبروی دفتر دامبلدور ایستاد و کلمه رمز را ادا کرد سپس پله های مارپیچ را دو تا یکی بالا رفت تا این که روبروی در دفتر ایستاد نفس نفس می زد چند ثانیه ای ایستاد تا حالش جا بیاید و بعد در زد صدای آرامی از درون دفتر آمد که می گفت: بیا تو اما.
اما چشمانش از تعجب گرد شد دامبلدور از کجا می دانست که او می خواهد به آن جا بیاید او در را باز کرد و با قدم هایی شمرده وارد دفتر شد می خواست حرفی خصوصی با دامبلدور در میان بگذارد اما او تنها نبود بلکه چند نفری دیگر هم آن جا حضور داشتند چهره آن ها آشنا بودند طوری که اما توانست آن افراد را بشناسد آن ها اعضای محفل ققنوس بودند
اما کمی جلو رفت و سپس با شک رو به دامبلدور گفت: شما می دانستید من این جا می آیم؟
دامبلدور با لبخند دلنشینی گفت: بله حدس می زدم این جا بیایی
اما بریده بریده گفت: پس... حتما می دانید... آمدم چه بگویم؟
دامبلدور سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: بنشین اما مثل این که خیلی دویدی
اما در حالی که به لوپین و بقیه اعضا نگاه می کرد گفت: به شما گفتند چه کسی توی... دامبلدور حرف اما را قطع کرد و خودش آن را تمام کرد: جنگل ممنوع پرسه می زدند؟ به اما نگاهی انداخت و اضافه کرد: تو کار خوبی کردی که آمدی به من خبر بدهی اما نمی دانستی که رفتن به آن جنگل قدغن است؟
اما سرش را پایین انداخت و با لحن خاصی گفت: متاسفم...
سرانجام مک گونگال لب به سخن گشود و گفت: فعلا این حرف ها را بگذارید کنار بهتر است ببینیم باید چه کار کنیم؟
لوپین گفت: به نظر من برویم محفل آن جا بهتر می توانیم در موردش بحث کنیم
دامبلدور متفکرانه گفت: فکر خوبی است ولی قبل از آن... رویش را به طرف من کرد و ادامه داد: اما ممنون از این که اطلاع دادی می توانی بروی.
اما در حالی که با ناراحتی به اعضای محفل اشاره می کرد گفت: فایده ای نداشت قبل از من به شما گفته بودند
دامبلدور برای تسکین او لبخندی تحویلش داد و گفت: به هر حال متشکرم
اما سرش را تکان داد و برگشت و به طرف در رفت ناگهان ایستاد سرش را به سرعت به طرف آن ها چرخاند و گفت: شما دارید می روید به محفل؟
لوپین جواب داد: بله چطور؟
چند قدم جلو آمد و گفت: من هم می توانم با شما بیایم؟... مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد: در واقع می توانم یکی از اعضای محفل شوم؟
مک گونگال با تاکید گفت: نه
اما اصرار کرد و گفت: تعطیلات کریسمس است بیش تر بچه ها از مدرسه رفتند هیچ کس هم متوجه نبود من نخواهد شد به علاوه من می توانم عضو خوبی برای محفل باشم و قابل اعتماد!
دامبلدور مخالفت کرد: نه اما... برای تو عضو شدن در محفل زود است و برایت مشکل است چنین وظیفه بزرگی را بر دوش داشته باشی اما مطمئنم اگر عضو می شدی یکی از بهترین اعضا بودی!
اما پافشاری می کرد دوباره گفت: حداقل فقط برای یک مدت کم قول می دهم خوب عمل کنم اما دامبلدور باز هم مخالفت می کرد در این بین لوپین گفت: به نظر من عضو شود اما فقط برای یک مدت کوتاه
اما در دلش به او پوزخندی زد چون می دانست اگر عضو بشود برای همیشه عضو ان خواهد ماند
او قبول کرد و گفت: باشد
دامبلدور بالاخره راضی شد او با تردید گفت: قبول می کنم
اما از خوشحالی نمی دانست چه کار کند این بهترین خبری بود که تا به حال شنیده بود سپس گفت: واقعا ازتان ممنونم
دامبلدور خنده کوتاهی کرد و بعد گفت: به محفل خوش آمدی... تو کوچک ترین عضو آن هستی.
اما فقط به او نگاه خاصی انداخت می خواست با نگاهش از او به خاطر این کارش تشکر کند نه تنها او بلکه تمام اعضای محفل!!!

خب....
رول پليينگ سايت جادوگران طوري نيست كه به صورت محاوره اي توش نمايشنامه نويسي كرد.نمايشنامه نوشتن با داستان نوشتن فرق داره.اينو اصلا توجه نكردي!
در ضمن پارگراف بنديت هم در بعضي جاها اصلا خوب نبود و جملات خبري در پس ديالوگها قرار داشتند.
به اينا حتما توجه كن.
ولي از لحاظ فضاسازي و ديالوگ عالي بود!

پيشنهاد من بهت اينه كه كمي نمايشنامه هاي بچه هارو بخوني!
بهت حتما كمك ميكنه

**دامبلدور**


تاييد نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۱ ۶:۳۹:۵۶


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
#49

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
ظهر گرمی بود.گلوری در کتابخانه ی مدرسه پرسه می زد.در همان لحظه پروفسور دامبلدور با لبخند گرمی وارد کتابخانه شد.گلوری رو به دامبلدور کرد و گفت:سلام پروفسور
دامبلدور گفت:سلام گلوری چرا ناراحتی؟
دامبلدور آرام آرام به سوی گلوری آمد .هر لحظه نزدیک تر میشد تا این که به گلوری رسیددر همان زمان به گلوری گفت:گلوری بیا تو اتاق من کارت دارم! و دامبلدور به سوی اتاق خودش راه افتاد.گلوری هم به کندی به همین کار پرداخت تا به اتاق دامبلدور رسید.زیر لب گفت:عسل تلخ!
عقاب به حرکت در آمد و گلوری را به طبقه ی اتاق دامبلدور رساند.گلوری در زد و وارد شد.در همان زمان مردی را دید که مویی بر سر خود نداشت و بینی ای تو رفته داشت.گلوری لرزه ای بر تنش افتاد و زیر لب زمزمه کرد:لرد ولدمورت
در همان زمان لرد ولدمورت گفت:چیه ؟ترسیدی نه؟
گلوری گفت :من نمی ترسم
لرد گفت:من از همه چی با خبرم.این که تو می خواستی عضو محفل بشی نه؟
گلوری گفت:خب این رو راست گفتی!
لرد ولدمورت گفت:اگر می خوای جونت در خطر نباشه و کشته نشی باید یه کار بسیار بسیار کوچیک برام انجام بدی !
گلوری گفت:من برای تو هیچ کاری انجام نمی دم.
لرد گفت:در این صورت می میری!
گلوری گفت:حالا بگو این کار خیلی خیلی کوچیک چیه؟
لردولدمورت گفت:این که اعضای محفل رو بکشی!
گلوری گفت:نه!نه!
لرد ولدمورت گفت:چرا باید این کارو انجام بدی!
گلوری گفت:من نمی تونم خواهرم رو بکشم.نمی تونم
لرد گفت:تنها باید خودت رو با اعضای محفل خیلی دوست کنی و سعی کنی نشون بدی که از لردولدمورت چیزی نمی دونی و طرفدار محفلی.بعدش هم باید از زمان حمله هاشون خبردار بشی و هر موقع قراری داشتند به محل بری و با ورد های سخت و کشنده اونها رو بکشی.
گلوری گفت:سعی خودم رو می کنم.
ولدمورت گفت:خوبه حالا می تونی بری!
گلوری با نگرانی از اتاق بیرون رفت.آیا می توانست تنها خواهر خود را بکشد؟
در همان زمان به هرمیون خواهرش برخورد کرد و گفت:سلام هرمیون .میدونی من در برابر محفل احساس عجیبی دارم.خیلی دوست دارم عضو باشم و از محفلی ها دفاع کنم.میتونی زمان جنگ با لرد رو بهم بگی؟
هرمیون گفت:البته چرا که نه!فردا شب ساعت 3:00
گلوری گفت:از لطفت خیلی ممنون
و راه افتاد.وقتی عصر شد در تالار عمومی گریفیندور آرام هرمیون را به پیش خود اورد.موضوع ار با او در میان گذاشت.هرمیون هم که فهمیده بود به اعضای محفل گفت و اعضای محفل فردا شب با چوب دستی های خود آماده ایستادند تا با لردولدمورت بجنگند.
در همان زمان لرد ولدمورت امد و همگی آماده ی جنگ شده بودند .
همان موقع بود که اعضای محفل با زمزمه ی ورد شکنجه گر لردولدمورت را نقش بر زمین کردند.دامبلدور واقعی از راه رسید و وقتی با خبر شد که گلوری اعضای محفل رو آگاه کرده به عنوان تشکر اون رو به عضویت در محفل در آورد.


امیدوارم تاییدم کنید!


خب...
پارگراف بندي خوبي داشت ولي اصلا سير داستاني جالبي نداشت!
اصلا داستان كاملا مبهمه و اينكه ولدمورت چه جوري تويه مدرسه مياد و دامبلدور چرا تويه دفترش نيست سوالاييه كه به ذهن من اومد و اين خيلي بده كه يه تك نمايشنامه اينقدر مبهم و نامفهوم باشه!
از لحاظ ديالوگي هم قوي نبود
من پيشنهاد ميكنم كه قبل از اينكه اصلا چيزي بنويسي فكر كن ببين ميخواي اصلا در چه موردي بنويسي و بعد از نوشتن هم يك بار بخون پستتو...ولي اينكه قبلش فكر كني خيلي مهمه!
تاييد نميشه تا يه نمايشنامه با داستان جالب تر و البته مفهوم تر بزني!
**دامبلدور**


تاييد نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۱ ۶:۳۵:۰۲

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
#48

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۸ سه شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲:۲۴ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
اسم نمایشنامه: چگونه عضو شدن تانکس در محفل
--------------------------------
ای خدا من چیکار کنم ..چرا هیچ کاری نیست که انجام بدم...وزارتخونه هم که تعطیله یعنی چیکار میتونم بکنم.....
کمک ...کمک...کمکم کنین...خواهش میکنم....
تانکس:این صدا از کجا میاد یعنی چه کسی احتیاج به کمک داره
کمک...کمک....ای خدا پس این اعضای محفل کجائن...کمک
تانکس با خودش:بهتره تل دیر نشده برم و ببینم که صدا از کجا میاد هرچی باشه من کارآگاه وزارتخونه ام
تانکس راه میفته و به سوی صدا حرکت میکنه که ناگهان با صحنه دلخراشی روبه رو میشه و میبینه که دو مرگخوار (که از قضا لوسیوس و بلاتریکس بودن)ساحره کوچکی رو میخواهند طلسم کنند و او را شکنجه کنند
بلا:لوسیوس اول جلو دهنش رو با یه چیزی ببند تا صداش رو کسی نشنیده
تانکس:بلا جون دیر گفتی چون من صداش رو شنیدم و الان به کمکش اومدم
بلا و لوسیوس سرهایشان را روبه تانکس میکنند و نگاه سوال آمیزی به هم میکنند
لوسیوس:چته بلا ..چرا نگاه میکنی...بجای این کار بتهتش بجنگیم نه بربر نگاهش کنیم
که در همین هنگام لوسیوس خلع سلاه میشه و تا بلا میاد به تانکس حمله کنه اونم خلع سلاح میشه..
تانکس:مثل اینکه دوباره دیر جنبیدین...چطور حالا بدون چوب جادو لباهم بجنگیم....این بهتر نیستش ها...پس بیاین جلو..اما لوسیوس و بلا بر سرجاهای خود خشک شدن پس تانکس به سوی آنها حجوم میبره و اول به سراغ لوسیوس میره و یه ضربه محکم به سرش میکوبد و تازه در همین موقع لوسیوس و بلا به خود میایند و به طرف تانکس حجوم میبرن ..تانکس با یه حرکت قشنگ و ماهرانه جدو جفت پا به پشت بلا میزنه و بلا نقش زمین میشه و در این هنگگام لوسیوس به طرف تانکس میاد و به او میگه:کارت دیگه تمومه ..خودم الان میفرستمت اون دنیا
تانکس:کور خوندی لوسیوس ..تو حریف من نمیشی ...بگیر که بیاد و دوباره جفتکی نثار کمر لوسیوس میکنه اما لوسیوس از جاش بلند میشه و دوباره به سوی تانکس هجوم میبره و مشتی به صورت تانکس میزنه ولی انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و تانکس ضربه ای از لوسیوس خورده و هنگامی که لوسیوس میخواست مشت دوم رو به صورت تانکس بزنه تانکس دسته لوسیوس رو میگیره و دستش رو حسابی میپیچونه و پشتش میبره و سریع به کمر او ضربه ای میزنه و اونو روی زمین میندازه و باکمک جادو اونو با طناب میبنده...که ناگهان بلا از جاش بلند میشه و به سمت تانکس هجوم میبره و چوب جادوش رو که با کمک ورد برس به دست به چنگ اورده بود به سمت اون می گیره و طلسمی به سوی تانکس میفرسته اما دوباره موفق نمیشه و تانکس خیلی سریع از خود حرکت نشون میده و طلسم رو مهار میکنه و با استفاده از طلسم بلا رو خشک میکنه و او هم مانند لوسیوس با طناب میبنده...ساحره کوچک به سمت تانکس میاد و به خاطر اینکه جونش رو نجات داده از تانکس تشکر میکنه و .....
در این هنگام دامبلدور و سدریک و چند عضو دیگر محفل از راه میرسند و دامبلدور رو به تانکس میکنه :به ما خبر دادن که دومرگخوار در این محدوده هستند شما اونها رو ندیدین
تانکس:ام ....خوب چرا...اوناهاشن ..اونجا با طناب بستمشون
دامبلدور:بچه ها سریع برین بگیرینشون و به آزکابان بفرستینشون.....ولی خانوم تانکس شما اطلاع ندارین که چه کسی این کار رو کرده و با آنها جنگیده؟
تانکس:هوووم......خوب راستش رو بخواین من صدایی شنیدم که کمک میخواست و به سوی صدا رفتم و دیدم که لوسیوس و بلا میخوان ساحره کوچم رو طلسم کنند و من با آنها جنگیدم و شکستشون دادم و الانم که شما تحویلشون گرفتین و کارم رو آسون کردین و دیگه لازم نیست من تا آزکابان برم و این دو رو تحویل بدم
دامبلدور: کار شما واقعا عالی بودش..شما خیلی ماهرانه با این دومرگخوار جنگیدین و این نشونه عکس العمل سریع و به موقع شماس و نشانگر این است که جان مردم برایت ارزش داره و من فکر میکنم که تو شایسته باشی که در محفل ققنوس عضو بشی و در انجا به فعالیتت ادامه بدی و مرگخواران بیشتری رو دستگیر کنی
تانکس:واااااااای...واقعا.....متشکرم پرفسور دامبلدور....من رو خیلی خوشحالم کردین

سوژش واقعا جالب بود!
به تازگي همه ي اعضا از كمبود سوژه براي عضويت در محفل گله ميكردن.ولي پستت نشون ميده كه همشون اشتباه ميكنن!
ديالوگهاي خوبي رو به كار برده بودي كه بهتر از اين هم البته ميتونه باشه.
فضاسازيت هم بد نبود ولي من جاهاي ديگه فضاسازي هاي بهتري رو ازت ديدم.به هر حال اميدوارم بعدا بهتر بنويسي در محفل.
ولي در كل پست قشنگي بود و مخصوصا سوژش!
جاهايي رو ميتونستي بيشتر كش بدي ولي ندادي كه البته كش دادن زيادي هم خوب نيست ولي بهتر از اين ميتونست باشه!

در كل با توجه به شناختي كه از نوشته هات دارم تاييدت ميكنم!

پ.ن:در ضمن امضاي مخصوص شما در محفل برايتان پيام شخصي خواهد شد!

تاييد شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۱:۳۵:۱۶

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ جمعه ۱۶ دی ۱۳۸۴
#47

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
از اون ورا چه خبر؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 339
آفلاین
هوا سرد بود و بدن کوچکش به شدت می لرزید خودش هم نمی دانست این لرزیدن برای چیست از طرفی هیجانی چون آتش درونش را می سوزاند و از طرفی دیگر احساس می کرد در دریاچه ای از یخ شناور است راهروی تاریکی بود راهرویی خیلی آشنا ...
بار ها در رویایش خودش را در این راهرو تصور کرده بود راهروی خانه ی شماره ی دوازده میدان گریمولد ...
آهسته به طرف در حرکت کرد از شدت هیجان اشک در چشمانش جمع شده بود با دستش دستگیره در را لمس کرد اما ناگهان در همان حالت خشک شد ...
صدایی چون تیغ در وجودش رخنه کرد این دامبلدور بود !!!!
لب هایش از شدت هیجان می لرزید نگاهش روی دستگیره خیره مانده بود آیا می توانست؟
دیگر کاسه ی صبرش لبریز شده بود دل را به دریا زد و دستگیره را چرخاند ...
سکوتی محض بر اتاق حکم فرما شد چشمان سبزش روی تک تک افرادی که اطراف میز نشسته بودند چرخید ناگهان چشمش به او افتاد یاد مقاله ای در روزنامه ی پدرش افتاد که او را بی گناه اعلام کرده بود اما چند لحظه بعد به یاد آورد که سیریوس بلک نام حقیقی او و پدر خوانده ی هری است ...
قبل از این که بتواند به خیالاتش ادامه بدهد چشمش به دامبلدور افتاد چشمان آبی و نافذش درون لونا را کند و کاو می کرد ...
ناخود آگاه صدای خودش را شنید که لرزان صحبت می کرد :
پروف ... فسور ب...ب...با اجازتون م ... م ... می خواستم عضو ...
صدای دامبلدور حرف او را قطع کرد :
تو خیلی برای این کار کوچیکی خانم لاوگود ...
با این حرف سر لونا گیج رفت احساس می کرد تمام دنیا روی سرش خراب شده است نگاه متعجب محفلی ها چون پتکی بر سرش فرود می آمد و صدای زمزمه ی آن ها گوش خراش ترین صدای عمرش بود ...
اما صدای دامبلدور چون آواز ققنوس دل او را از گرما پر کرد و ادامه داد :
اما با این حال ... چون علاقه ی خیلی زیادی داری می تونی برای مدتی امتحانی عضو باشی ... اما این رو بدون خانوم لاوگود این مسئولیتی که می خوای قبول کنی خیلی خیلی خطرناکه و مطمئنا برای یه دختر 16 ساله ...
- من می تونم ... از پسشس بر میام پروفسور مطمئن باشین ...
دامبلدور دوباره با نگاه نافذش به او خیره شد و اشک شوق در چشمان لونا حلقه زده بود ...
یه ذره زیادی لفذ قلم بود ولی بد نشد امیدوارم نظر شما هم همین باشه ...

خب ميخوام سريع بگم و برم!
فضاسازي پستت عالي بود!
از لحاظ فضاسازي حرف نداشت ولي خب سوژه اصلا نداشت و يه سوژه تكراري بود.
در ضمن اگر پستاي قبلي رو خونده بودي(منظورم نقداي قبليم هستش)ميفهميدي كه اين سوژه تقريبا تكراري شده و اينكه يه نفر بياد به دامبلدور بگه من ميخوام عضو محفل بشم به نظرتون چيز جالبي مياد؟
به نظر من بايد يه داستاني بشه كه طرف خود به خود عضو محفل بشه نه اينكه خودش رو به محفل تحميل كنه!
يعني منظورم دوستانه ها!...به خودتون نگيريد بچه ها!
در كل نمايشنامت از كمبود سوژه رنج ميبرد و به همين خاطر قبول نميشي!
ولي دوباره ميگم كه فضاسازيت عاليه!
به نظرم اگر اول داستان رو توصيف بيشتري ميكردي و همچنين چگونگي ورود لونا به محفل رو داستانش رو عوض ميكردي پستت عالي ميشد!
فضاسازيت عالي بود!(تا جا باشه ميگم!)
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۲:۲۱:۵۸



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
#46

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
شب سردی بود.دامبلدور به آرامی روی صندلی راحتی اش خوابش برده بود که اعضای محفل او را با حراس بیدار کردند.دامبلدور گفت:چه خبر شده؟
هرمیون گفت:قربان مرگخواران به هاگوارتز حمله کردند.
دامبلدور گفت:چی؟پس چرا منتظرید؟جون هزاران دانش آموز در خطره!زود باشید و چوب دستی هاتون رو بردارید.
هرمیون گفت:قربان لازمه که در همه جا حاظر باشیم؟
دامبلدور گفت:دانش آموزان رو یکجا جمع کنید من کنار اونها وایمیستم و خودتون هم پراکنده بشین.زود باشید.
بقیه با صدای بلند گفتند:یکی برای همه!همه برای یکی!
دامبلدور گفت:ما اونها رو شکست خواهیم داد مطمئن باشید و شک نکنید.
اعضای محفل در هاگوارتز پخش شدند.هرمیون در راه پله ایستاد.سیریوس در تالار عمومی ایستاد و لیلی هم در جلوی درب هاگوارتز ایستاد.دانش آموزان هم کنار پروفسور دامبلدور در یکجا ایستاده بودند.
دامبلدور با هر طلسمی که بر زبان می اورد یک مرگخوار را نقش بر زمین میکرد.
هرمیون فریاد زد:همه آماده برای پیروزی.
لیلی آخرین مرگخوار را با طلسمی پر قدرت نقش بر زمین کرد.


همه ی اعضای محفل با خوش حالی با هم دست دادند.دامبلدور فریاد پیروزی سرداد و همه با خوشحالی به سمت جایگاه خود راه افتادند.در همان زمان گلوری ازمیان دانش آموزان بیرون امد و رو به هرمیون کرد و گفت:کارت عالی بود.میدونی خیلی شجاعی که با مرگخواران جنگیدی !البته من هم شاید بتونم یه روزی مثل تو یک جنگجوی محفل بشم.میدونی من شنیده بودم که لوسیوس مالفوی داشت در حیاط مدرسه چیزی به دراکو نشون میداد و میگفت که این علامت باعث افتخار منه و تا چند روز دیگه من با همین علامت به جنگ سفید ها میرم.من هم فکر کردم که موضوع مهم نیست.حالا فکر میکنم اگه این موضوع رو به کسی مثل تو میگفتم شاید این اتفاق نمی افتاد.به هر حال فقط در محفل سیریوسه که لا ورود من مخالفه.یه کاری کن راضی بشه تا من عضو محفل بشم.من دیگه میرم.خداحافظ!
گلوری با خودش گفت که همه ی این ارتباطات مربوط به اون مکیشه و اگه گلوری موضوع رو به کسی از اعضای محفل میگفت نمی شد.


پس همه برای یکی یکی برای همه




امیدوارم قبول کنی!میخوام یک جنگجوی واقعی برای محفل بشم.


گلوری عزیز!!!!

به نسبت قابل قبول بود و چون روند پیشرفتت ادامه داره با دید بهتری به پستت نگاه میکنم.
چند تا غلط املایی داشتی که به هیچ وجه مورد قبول نیستن ..باید متنت رو یکبار ویرایش کنی و در این صورت به طور طبیعی غلط هات هم برطرف میشن.
باید خودت رو بیشتر وارد ماجرا بکنی ..قهرمان بازی لازم نیست ولی اتفاقاتی که باعث ورودت به محفل میشه باید فقط و فقط در رابطه با خودت باشه .
امیدورام که روند پیشرفتت رو حفظ کنی و در آینده پست های بهتری ازت ببینم.


مشروط


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۰ ۲۳:۰۶:۳۴
ویرایش شده توسط گلوری گرنجر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۱ ۱۶:۴۴:۳۹

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
#45

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
دامبلدور در حیاط هاگوارتز راه میرفت.صداهای مرموزی می آمد.
دامبلدور به بید کتک زن خیره ماند.زیر لب طلسمی را زمزمه کرد.در همان لحظه بود که بلاتریکس یکی از مرگخواران از بید بیرون آمد.چهره ی خشنی داشت.دامبلدور اصلا نترسیده بود زیرا به راحتی میتوانست بلاتریکس را مورد حمله قرار دهد.اعضای محفل در حالت آماده باش در اتاق او بودند.دامبلدور داد زد:((اتینشن!))
افراد محفل با چوب دستی های خود ظاهر شدند.دور بلاتریکس حلقه زدند .بلاتریکس گفت:((هه هه هه!چند نفر به یه نفر.البته من از پس همتون برمیام جوجه ها!))
دامبلدور هم رو به اون کرد و گفت:((میدونی چیه ما همیشه جلوی سیاه ها وایمیستیم.یادت باشه که خودت و اون لرد سیاه جوجه هستین.))اعضای محفل هم به بلاتریکس لبخند مرموزی زدند.
بلاتریکس گفت:((برای بد گفتن از لرد باید مجازات بشین.آره یه مجازات سخت و طاقت فرسا!))
هرمیون گفت:((به اون لرد سیاهت سلام برسون بهش بگو قیافش و لهجش هم خیلی زایه س!هه هه هه! ))
همه ی اعضا زدند زیر خنده.بلاتریکس کفت:((دعا کنید تا چند روز دیگه بهتون حمله نکنیم و گرنه ارتشتون کم میاد و لرد سیاه برنده میشه.))
در همان لحظه گلوری که از پنجره ی خوابگاه شاهد دوئل آن ها بود
با عجله چوب دستی خود را برداشت و از پله ها پایین رفت و از در خارج شد.دامبلدور با تعجب گفت:((تو این وقت شب این جا چی کار میکنی؟))
گلوری در جواب دامبلدور گفت:((قربان من تصمیم گرفتم عضو محفل بشم.این هم اولین فعالیتمه تا به شما نشون بدم که شایستگی این عضویت رو دارم.))
دامبلدور گفت:((ولی الان موقعیت خطرناکی .ممکنه کشته بشی!)) گلوری گفت:((تا پای جان می جنگم برای محفل و گریفیندور.)) دامبلدور گفت:((اما تو طلسم دفاعی بلدی؟))
گلوری گفت:((بله قربان.خیلی چیز ها بلدم.))
دامبلدور گفت:((پس میتونی دوئل کنی ؟))
گلوری در جواب میگه:((البته قربان.عضو وایت تورنادو هم هستم میتونم اعضای وایت تورنادو رو صدا کنم تا به کمک ما بیان.))
دامبلدور گفت:((صداشون بکن.))
گلوری داد زد:((اعضای وایت تورنادو بشتابید چو مدیرمان در خطر است.)) با فریاد گلوری اعضای محفل خودشون رو به تندی به حیاط رسوندند.در دست همه یک چوب دستی بود تا در برابر سیاهی از خودشون دفاع کنن.بلاتریکس گفت:((چقدر نفرات ارتشتون زیاد شد.وای وای ترسیدم.))و قهقه ای بلند سر داد.دامبلدور گفت:((اعضای محفل و اعضای وایت تورنادو با تمام جان و دل برای جادوگران بجنگید .ما سیاهان را شکست خواهیم داد.همه ی اعضای وایت تورنادو و محفل اماده ی جنگ بودند.دامبلدور فریاد کشید:((با ورد های کشنده ای سیاهان رو از بین خواهیم برد.))و با فریاد دامبلدور سکوت سختی حکم فرما شد.همه ی اعضای دو ارتش با هم شمارش معکوس را زمزمه میکردند.با زمزمه ی عدد یک همه ی افرا ددو ارتش چوب دستی های خود را به طرف بلاتریکس گرفتند و یک صدا گفتند:((هلناس بیکساشی.هسی اف.))بلاتریکس با این ورد نقش بر زمین شد.همه ی اعضای محفل و وایت تورنادو با هم دست دادند و دامبلدور هم جسد بلاتریکس را به همراه بقیه برد.


گلوری عزیز
نسبت به پست قبلیت پیشرفت قابل ملاحظه ای داشتی ولی هنوز در اون سطح مورد نظر ما نیستی.
اول اینکه موضوعی که انتخاب کرده بودی و پایانی که داشت چندان جالب نبود چون اولا که نکات کتاب رو رعایت نکردی..ما در هاگوارتز غیب و ظاهر شدن نداریم پس ظاهر شدن بلاتریکس وقتی که دامبلدور دستگیرش میکنه بی معنیه .دوم اینکه مسلما صد نفر به یک نفر حمله نمیکنن و اون هم همینطور نمیایسته تا روش طلسم ها رو امتحان کنن و یک واکنشی از خودش نشون میده مخصوصا اگر این فرد بلاتریکس باشه و فقط نمیخنده.

موضوع ربط دادن خودت رو هم باید بیشتر توضیح بدی..همینطوری نگاه کردن از خوابگاه و بعد به این نتیجه رسیدن که باید عضو محفل شد قابل قبول نیست

در آخر اینکه بهت توصیه میکنم پست های افراد تایید شده رو بخونی تا کار دستت بیاد و بفهمی باید چه طوری بنویسی

راستی لازم نیست دیالوگ ها رو در پرانتز قرار بدی ..برای هر نفر رو جداگانه در یک خط بنویس تا پستت هم زیباتر بشه


تایید نشد!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۹ ۲۰:۵۷:۲۹

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
#44

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
شب سردی بود.دامبلدور در حیاط هاگوارتز راه میرفت.با هر قدمی که برمیداشت بیشتر به یاد محفل می افتاد.در همان موقع در هاگوارتز باز شد و دختری با موهای طلایی روشن بیرون آمد.سراسیمه به طرف دامبلدور میدوید.رو به دامبلدور کرد و گفت:((پروفسور!شما اینجا هستین؟میخواستم یه موضوعی رو باهاتون در میون بزارم.))
دامبلدور گفت:((تو گلوری هستی نه؟خب حرفتو بزن.))گلوری شروع به صحبت کردن کرد:((پروفسور میخواستم عضو محفل بشم.میدونین من اطلاعاتی درباره ی حمله ی دوباره ی لرد سیاه به هاگوارتز دارم.میتونم کمک های زیادی بهتون بکنم.))
دامبلدور گفت:((خب باید فکرامو بکنم.در ضمن اعضای محفل هم باید راضی باشن.))
گلوری گفت:((قربان من دیگه مزاحمتون نمیشم.خدانگه دار.))
دامبلدور نگاهی بهساعتش انداخت و با خد گفت:((الانه که جلسه ی محفل شروع بشه.))دامبلدور غیب شد و در خانه ای که جلسات محفل در ان انجام میشد ظاهر شد.همه ی اعضا منتظر او بودند.پس از کشیدن نقشه در هاگوارتز دامبلدور خطم جلسه را اعلام کرد.

پست کم و بی محتوایی بود ..... من که تائید نمیکنم حالا دومبول رو نمیدونم!!!!


تائید نشد!!!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۹ ۱۵:۲۴:۳۰

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
#43

کارداک دیربون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
از ولايتمون!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
سیریوس اگر صفحه ی قبل رو بخونی می فهمی که دومبولیسم اعظم به من گفت :همین متنو بنویس ولی با پارگراف بندیه منظم!(ما اینجا نفهمیدیم توسط چه شخصی باید تایید بشیم!)

آستاکبار باید تاییدت کنه دست دومبول یا غیر دومبول نیست چون غلط های املایی به هیچ وجه قابل قبول از طرف من نیست.

حرف سيريوس رو تاييد ميكنم!...غلط املايي هم جزوي از بدي هاي نمايشنامه هست!....سيريوس با ديد كلي تاييدت نكرد!...در ضمن من پارگراف بنديت رو خيلي به نظرم باز جالب نيومد!...ولي خب بهتر شده بود!...بازم بايد بهتر بشي!....(ناظر انجمن-دامبلدور)


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۹ ۱۵:۰۸:۴۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۰ ۱۱:۴۹:۱۱

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
#42

کارداک دیربون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
از ولايتمون!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
مکان می خونه ی دیگ سوراخ!!

کارداک داشت نوشیدنی .....( ویرایش شده توسط منکرات قزوین) می نوشید و در توهم سیر می کرد در همین حالت بود که جغدی وارد می خونه شد و روی شانه ی کارداک نشست ویبد جوری به پشت کارداک نگاه می کرد کارداک به این مسئله اهمیت نداد و نامه را از پا جغد باز کرد تکیه بریده شده ی روزنامه ی شب های قزوین بود که تیتر بزرگی زده بود که :(( سرژ تانکیان ممنوع الصدا شد)) و زیر آن آمده که :((جنگ یا صلح؟؟صفحه ی ۱۳ ))((باند مفسد محفل ققنوس دستگیرشد صفحه ی ۱۳ ))(( ویکتور کرام : ما می توانیم ص۱۳ ) هی یه دقیقه صبر کن با ند مفسد محفل ققنوس دستگیر شد؟؟؟ کارداک صفحه ی ۱۳ رو اورد و شرو ع به خواندن کرد : این گروه که رسما مبارزات خود رو علیه وب مستر گری اغاز کرد که اول با شعار های بوق ملت در بوق وب مستر شروع و با نزدیک شدن اسلامیون با شعار باشه باشه بوق وب مستر در ملت!!! پایان یافت ویکتور کرام در پاسخ علیه این شورش گفت ما می توانیم و خواهیم توانست!بعله ما همه ی انان را حزف کاربر کردیم !!! در برابر این کار وب مستر منتخب : سرژخواننده ی نسل جوان آهنگی را سرشار از بیبینا و بوق و بیب و بوقینا و بوق در بوق و ضد بوق و ضد جنگ را تحویل ویکتور کرام داد .ولی بعد از مدتی به صورتی مشکوکانه ممنوع الصدا شد(نکته انحرافی آیا واقا این تکیه ی بریده شده ی روزنامه بود یا خود آن ؟) وقتی مطلب به پایان رسید کارداک تازه نامه ای را دید که همراه روزنامه بود شروع به خواندن نامه کرد: کارداک ما در دوران حذف کاربری ایم تنها تو می تونی ما رو نجات بدی ! تنها راه ممکن ترور کرامه لطفا دست به کار شو ... البوس دامبلدور کارداک با خودش فکر کرد پس چرا من حزف نشدم صدایی از وجود کارداک گفت : مرتیکه برای اینکه تو عضو محفل نبودی برای اینکه ۴ بار پست زدی ولی قبولت نکردن به بوق سمت چپت ولشون کن بزار طمع حزفی رو بچشند صدایی دیگر از وجودش گفت :کاری به حرف این وسوسه ی بوقیت گوش نکن برو نجاتشون بده برو کارداک که تسلیم این صدا آخریه شد وسایل ازادی انان رو فراهم کرد اول نامه ی به گلیدوری نوشت و در ان گفت : گلیدوری شاید منو نشناسی ولی یه جا باست پیدا کردم پر از سوراخ!! مکان وزارت سحر و جادو!! زمان یک شنبه ساعت ۱۳ و ۷۰ دقیقه!! حتما بیا !! ا اگر باور نداری این جغد سر شار از سوراخ( بوق بوق اه بوق و دیر زدیم) با ست می فرستم بعد کارداک نامه رو با همان جغد فرستاد بعد تا یک شنبه صبر کرد ساعت ۱۳
رفت دم وزارت خونه ساعت ۱۳ و ۷۰ دقیقه یه فرد مشکوک امد دم وزارت خونه و طرف کارداک و گفت سوراخ ها کو ؟ کارداک گفت :باید بریم تو وزارت خونه پس بی زحمت از این این سوراخ جا سکیه ای باجه رد شو درو باسه ی من باز کن تا به یه عالمه سوراخ برسی !!!!!!!! گیلدوری به حرف کارداک گوش کرد و ازسوراخ رد شد کارداک متعجبانه وی را نگاه می کرد که چه جوری از سوراخ رد می شود ..... نیم ساعت بعد که از بسیاری از سوراخ ها عبور کردند به جایی رسیدند پر از سکه بعد از انجا جایی بود که زندان محفلی ها در انجا بود ..... کارداک که وسوسه شد که از ان سکه ها بر دارد ولی جرات نکرد فکر بکری به سرش زدو چوبدستیش رو در اورد و گفت اهن ربا ییوس!
یه اهن رو با ظاهر شد و کارداک سعی کرد به انها سکه ها را جمع کند ولی نیروی مغناطیسی آهن ربا از ترس کار نمی کرد! برای همین فکر بکر دیگری به سرش زد و چوبدستیش رو به انجایی که پر از سکه بود نشانه گرفت و فریاد زد سوراخییوس و سوراخ بزرگی در انجا به وجود آمد گیلدوری دیگر نتوانست خودش رو کنترل کنه برای همین به طرف همان سوراخ دوید وخم شد خم شدن وی همانا و هجوم قزوینیون هم همانا !! کارداک که در و رنج گیلدوری را دید دلش به حالش سوخ ولی با خود گفت ملت محفلی مهم ترن و به طرف زندان دوید و همه ی انان را ازاد کرد یه هو همه ی ساحره ها ریختند روی سر وی و .... نیم ساعت بعد ک دامبلدور بهتر تا کرام نیومده فلنگ رو ببندیم ناگهان صدایی سرد گفت : کجا با این عجله ؟ همه برگشتند و دیدن کرام انجا ایستاده ودر دستش منوی مدیریت می باشد !!
کرام گفت : اکنون همه تون حذف کاربر می شین به حذف شدن تعظیم کنید و هاها زد زیر خنده کارداک از اینفرصت سوءاستفاده کرد

و چوبدستیش رو به سمت کرام گرفت و گفت بیفتینوس!! و منوی مدیریت افتاد روی زمین ! کرام که حواسش نبود کجاست خم شد! هجوم دیگری صورت گرفت اما به طرف کرام : کرام فریادی از سر بوق زد و... همه ی محفلی ها همراه با کارداک فرار کردند می پرسید پس گیلدوری چی شد خب اون موند تا انتقام بگیره تازه سوراخ خوبی هم گیرش اومد(بوق بوق ای احمق چرا دیر بوق می زنی؟؟؟)




دومبولیسم اعظم تا اونجایی که سعی کردم پارگراف بندیمو استاد کردم ایندفه گبولم کن ای مزهر دومبولیضم!!

برادر من
پاراگراف بندیت رو درست کردی ولی دومبولیسم رو استاد کردی .تا جایی که دیدم درست کردم چون دیگه حسش نبود.
موضوعت رو میتونستی بهتر انتخاب کنی چون ربط چندانی به عضویت در محفل نداشت و پرداخت بهتری هم میتونستی داشته باشی


تایید نشد!!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۲۳:۵۹:۳۵

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.