سیوروس صاف نشست و با علاقه به جوزف و مایک نگاه کرد . و در حالی که لبخندی بر لبش نشسته بود گفت : واقعا عجیبه هیچ وقت جادوگرا اینجا نمیان اما در عرض سه روز سه جادوگر اینجا زندانی شدند .
مایک با نگرانی نگاهی به در انداخت . از لای دو در بزرگ که به وسیله زنجیر به هم بسته شده بودند روزنه کوچیکی مشخص بود که فضای بیرون دیده میشد همون لحظه یکی از آن موجودات از جلوی در رد شد و از آنجا دور شد . جوزف با وحشت گفت : تو میدونی اینا چی هستن ؟
سیوروس نگاهی به در انداخت سپس گفت : من همیشه فکر میکردم این موجودات فقط تو افسانه های قدیمیه ما هستن ولی ظاهرا در اشتباه بودم!
مایک و جوزف ناخواسته به هم نزدیکتر شدند سیوروس ادامه داد : در افسانه ها اومده که این موجودات یکی از پلید ترین موجودات جهان به شمار می آیند و علاقه زیادی به گوشت انسان دارند و در قدیم که هنوز اجتماعات بزرگ به وجود نیومده بود به صورت گروهی در بیرون از این دره زندگی میکردند اما با افزایش جمعیت انسان ها خودشون رو از دید مردم مخفی کردن .
مایک با نگرانی گفت : تعدادشون چقدر ؟
سیوروس از روی زمین بلند شد و آروم شروع به قدم زدن کرد سپس گفت : فکر نکنم زیاد باشن اما مسئله فقط این نیست در اینجا موجودات بسیار هولناکی وجود دارند اینا فقط یکی از هیولاهای اینجا هستن !
مایک و جوزف با وحشت به هم نگاه کردند . جوزف با صدای لرزانی گفت : منظورت چیه ؟
سیوروس خنده غیر عادی کرد که اصلا با شرایط فعلیشون جور در نمیامد سپس گفت : تو میدونی اینجا کجاست ؟ اینجا جاییه که پسترین موجودات جهان در اینجا زندگی میکنند . در حقیقت موجوداتی هستن که خودشون رو مخفی کردن و شاید روزی برسه که بخوان از انسان ها انتقام بگیرند !!!
مایک که احساس خطر کرده بود گفت : یعنی میتونن بر انسانها غلبه کنن ؟
سیوروس با نگاه کنجکاوی مایک و جوزف رو ورانداز کرد سپس گفت : اگر همشون با هم متحد شن فکر کنم میتونن !!
جوزف و مایک نیز مانند سیوروس از جاشون بلند شدند در ذهن هردویشان سوالات بی شماری به وجود آمده بود لحظه ای هر دو ساکت ماندند سپس جوزف گفت : چطور توی دره به این کوچیکی امکان داره که این همه موجود وجود داشته باشه که.......
اسنیپ که گویی ذهن آنها رو خونده بود گفت : مردم فقط چیزایی رو که با چشماشون میبینن قبول دارن! اینجا یک دنیا توی دنیای واقعی ماست اینجا خیلی بزرگتر از اونچیزیه که شما فکر میکنید ؟ هیچ میدونید آسمون اینجا با آسمون دنیای خودمون فرق داره ؟ هیچ میدونید در اینجا جای یک ماه پنج ماه در آسمون وجود داره ؟
مایک احساس کرد که موهای پشت گردنش سیخ شده . بی شک این عجیب ترین داستانی بود که او در طول زندگیش شنیده بود ! داستانی که با واقعیت فاصله زیادی داشت حتی در دنیای جادویی !چطور چنین چیزی امکان داشت ؟
مایک با صدای غیر عادی گفت : منظورت اینه که ما از دنیای خودمون خاج شدیم ؟
برای اولین بار سیوروس از پاسخ دادن باز ماند . گویی این مسئله مدتها بود که فکر خودش را نیز مشغول کرده بود . مدتی سکوت برقرار شد وسرانجام سیوروس گفت : راستش نمیدونم به نظر من اینجا در ورودی به دنیای دیگریه ! دنیایی که کاملا موجودات متفاوتی داره ! دنیایی که به فکر انتقام از دنیای ماست ! دنیایی که هر لحظه ممکنه بیدار شه !
مایک و جوزف با ترس به هم نگاهی کردند . قطعا هر دوی آنها قبل از وارد شدن به این مکان انتظار وقوع حوداث غیر منتظر را داشتن اما این موضوع واقعا عجیب و هولناک بود .
مایک نگاهی به جوزف کرد و از نگاه جوزف دریافت که اونیز مثل خود مایک فکر میکند که سیوروس دیوونه ست سرانجام مایک گفت : چنین چیزی امکان نداره ما از بالای کوه تمام این دره را زیر نظر داشتیم اصلا با عقل جور در نمیاد ؟
سیوروس که کمی عصبانی به نظر میرسید گفت : خلاصه اینکه الان وقت این حرفا نیست ما کارهای مهمتری داریم نمیتونیم نمیتونیم تا ابد اینجا بمونیم ؟ بعد از اینکه از اینجا خارج شدیم میتونین با خیال راحت به آسمون نگاه کنید و درستی حرف منو تحقیق کنید ! در ضمن هیچ میدونستید اینجا روز نداره ؟
مایک با تعجب به سیوروس نگاه کرد اما حرفهایی که شنیده بود چنان او را متعجب کرده بود که به او اجازه حرف زدن نمیداد .
سیوروس پیش دستی کرد و گفت : چوبدستیت رو بده الان بهش احتیاج داریم !
مایک که همچنان با تعجب به سیوروس نگاه میکرد چوبدستیش رو دراورد و سیوروس خیلی سریع آن را قاب زد و درهمون لحظه کوتاه چشم مایک به ساعد دست سیوروس افتاد که به رنگ لجن دراومده بود و مایع لزجی روی آن قرار داشت . سیوروس که متوجه نگاه مایک شده بود گفت : من سعی کردم با این موجودات مبارزه کنم . یکی از اونا دستم رو گاز گرفت و از اون موقع دستم به این روز افتاده . راستش رو بخواین من دفعه اولم نیست که به اینجا میام من مدتهاست که به صورت مخفیانه وارد دره میشم و در مورد اینجا تحقیق میکنم اما دیشب واقعا غافل گیر شدم چندتاشون منو محاصره کردن و بعدشم چیزی نفهمیدم تا اینکه به هوش اومدم دیدم اینجام
سیوروس لحظه ای مکث کرد سپس بدون توجه به چهره های متعجب مایک و جوزف چوبدستی رو در هوا گرفت و آروم زمزمه کرد آکسیو چوبدستی . لحظه ای همگی صبر کردند سپس صدای زوزه ای شنیدند . چوبدستیه سیوروس از روزنه باریک بین دو در وارد شد و یکراست به دست سیوروس رسید او این کار رو یکبار دیگه تکرار کرد و اینبار چوبدستیه جوزف به دستش رسید هر سه چوبدستیهایشان را برداشتند . سیوروس گفت : خب اینجوری بهتر شد . راستی شما خودتون رو به من معرفی نکردید ؟
مایک و جوزف که کاملا این مسئله را از یاد برده بودند به زور لبخندی زدند مایک گفت : من مایک هستم و اینم رفیقم جوزف
سیوروس خواست دوباره چیزی بگوید اما صدایش در صدای همهمه فضای بیرون گم شد . صدا های هیاهویی در بیرون بلند شده بود . صداهای زوزه . خرناس و صداهایی که کاملا برای سیوروس و مایک و جوزف نامفهوم بودند . صداها لحظه به لحظه اوج میگرفت .........
----------------------------
ببخشید فکر میکنم یکذره از حد خودم فراتر رفتم میخواستم یکم موضوع رو روشن کنم و یک تصویر کاملا خیالی از این دنیا درست کنم . شاید برای همین هم زیاد رولم ترسناک نشد . خلاصه رونان جان ببخشید اگر نظر شما این نبود . اگر از این فرضیه دنیای دیگر خشتون نیامد رول منو نادیده بگیرید من ناراحت نمیشم . در ضمن ببخشید اگر زیاد جدی نبود چون مجبور بودم برای روشن کردن منظورم از دیالوگ زیاد استفاده کنم
........................................................
بليز عزيز:
رولت خيلي خوب بود!اتفاقا بعضي وقت ها وجود ديالوگ توي نوشته ها لازمه.حتما كه نبايد تمام نوشته فضاسازي باشه.در اون صورت آدم اصلا حوصله نميكنه كه نوشته رو بخونه .
در كل بايد بگم كه تخيل خوبي داري.داستان خوبي رو نوشتي حالا چه ادامه پيدا كنه و چه ادامه پيدا نكنه!ترس هم اتفاقا توي نوشتت وجود داشت و به نظر بجا و خوب بود!
كلا يه توصيه براي كساني كه نوشتن رو توي اين نوع تاپيك ها دوست دارن ، دارم اونم اينه كه هرچي از تخيلتون بيشتر استفاده كنيين نوشتتون قشنگتره.در ضمن سوژه هايي هست مثل مثلا چيزهايي كه توي فيلمها و كتابهاست آوردن اين سوژه هم به حد معقول و درست خوبه و باعث تقويت خلاقيت هم مي شه.
پيتر پتيگرو..........ناظر انجمن!بلیز زابینی نویسنده برتر هفته اول بهمن ماه !