هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۸۴
#13

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
لحظه اي همه گيج و سردرگم مانده بودند.ظاهرا اين مرد هنوز به آنها توجهي نكرده بود.
جوزف با شادماني به همراهانش نگاه كرد.بعد با خوشحالي آشكاري به سوي آن مرد به راه افتاد.
مايك و سيوروس به سرعت به دنبال جوزف حركت كردند.مايك ردايش را گرفت و به زمين پرتابش كرد.
- هي.....چي كار مي كني؟مگه عقلتو از دست دادي براي چي داري مي ري طرف اين؟
سيوروس هم بالاي سر آن دو رسيد و با خشم به جوزف خيره شد.
جوزف ناراحت بود.چهره ي كسي نمي تونست بيش از اين حاكي از نااميدي و افسردگي باشد.در همان حالت بر روي زمين نشسته بود و تلاشي براي برخاستن نمي كرد.سر انجام مايك به كمك سيوروس او را بلند كردند.
جوزف از جايش بلند شد اما اين بار چهره اش وحشت زده بود. به جايي در پشت مايك و سيوروس خيره مانده بود.آن دو بر گشتند و ديدند كه آن مرد پشتشان ايستاده.
ظاهرش وحشت آور بود.ردايي مشكي تمامي بدنش را پوشانده بود و مانع از ديده شدن صورتش نيز مي شد.
مرد رو به موجودات كرد و با صداي بلندي گفت:
- اينارو ببرين توي قسمت من!
مايك ،سيوروس و اسنيپ دهانشان از تعجب باز شد.
اين صداي يك زن بود!
موجودات جلو آمدند.يكي از آنها كه گويي از ديگران مقامش بيشتر بود گفت:
- راه بيفتين.
هر سه به راه افتادند.به پشتشان نگاهي كردند.اون رفته بود.از ميان دره هايي گذشتند كه تا بحال نديده بودن.همه جا نشانگر اين بود كه ظاهرا در اينجا جنگي سخت در گرفته و همه جا نابود شده.
پس از مدتي پياده روي از دور چيزي نمايان شد.جلوتر كه رفتند شهري را كه در مقابلشان قرار داشت با وضوح بيشتري ديدند.
در اين شهر خانه هايي كه از سنگ ساخته شده بودند قرار داشتند و در مركز ساختماني بزرگ بود.
شهر ظاهرا متروك بود.اثري از حيات درونش ديده نمي شد.آن سه به همراه موجودات به سوي قصر رفتند.جلوي در شخصي ديگر ايستاده بود و انتظار مي كشيد.وقتي رسيدند به موجودات گفت:
- من مي برمشون.
او هم انسان بود.مردي بلند قامت و سيه چرده كه زخمي عميق بر روي يكي از گونهايش نقش بسته بود.
درون قصر خالي بود و چيزي ديده نمي شد.تنها ديوار هاي رنگ و رو رفته اي به چشم مي خوردند.مرد آنها را به داخل اتاقي برد و خودش خارج شد.آن زن درون اتاق بر روي تك صندلي اي نشسته بود.شنلش هنوز بر روي سرش بود.بعد از بسته شدن در به طور ناگهاني از جايش بلند و شد و با هراس خاصي گفت:
- من سيرون هستم.رئيس اين قسمت! ولي از شما در خواستي دارم.... صدايش نگران و التماس گونه بود......- كمك كنيد از اينجا بريم.......


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۸۴
#12

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
و اينك، خلاصه‌ي داستان:


((دره‌ي سكوت))‌، دره‌اي مرموز و خيلي خطرناكه كه تا حالا هيچ كس به راز اون پي نبرده بود و در حومه‌ي يه شهر قرار داشت...

مايك و جوزف، دو جادوگر، در كنار هم، وارد اين دره مي‌شن، و از پله‌هايي كه معلوم نبود كي ساخته، شروع مي‌كنن پايين اومدن...

يه هيولاي بزرگ و ترسناك، مايك رو مي‌دزده،و جوزف تنها مي‌مونه...

جوزف هم توسط يكي ديگه از اون هيولاها، خلع چوب‌دستي مي‌شه، و بي‌هوش مي‌شه...

مايك و جوزف، از دو جاي متفاوت، توسط دو تا هيولا، به يه محوطه مي‌رسن كه پر از اون موجودات بود، مي‌رسن، و تصادفا همديگه رو پيدا مي‌كنن...

رهبر اون هيولاها، دستور مي‌ده كه اون دو تا رو فعلا توي اتاق مخصوصشون زنداني كنن...

مايك و جوزف، توسط دو تا هيولا، به اتاقي خيلي كوچيك و تاريك منتقل شده، اون جا زنداني مي‌شن...

تو اون اتاق، با سيوروس اسنيپ آشنا مي‌شن...

اسنيپ بهشون اطلاعاتي درمورد دره مي‌ده، و مي‌گه كه از مدتها پيش در حال رفت و آمد به اين دره بوده، ولي روز قبل توسط هيولاها غافلگير شده...در ضمن، اون مي‌گه كه آسمون اينجا به جاي 1 ماه، 5 تا ماه داره و اين دره، دروازه‌اي هست بين دنياي واقعي و دنيايي ديگه...

مايك و جوزف متوجه خطر نابودي نسل انسانها توسط اعضاي اين دنيا مي‌شن...

سيوروس با چوب‌دستي مايك كه هنوز دستش بود، چوب‌دستي خودش و جوزف رو آكسيو مي‌كنه...

از بيرون، صداي هياهويي مياد، در باز مي‌شه و مي‌خوره تو صورت سيوروس و اون بي‌هوش مي‌شه...جوزف از ترس از حال مي‌ره، و مايك هم توسط ضربه‌‌ي موجود عجيب غريبي كه دم در ايستاده بود، بي‌هوش مي‌شه و چوب‌دستيش رو از دست مي‌ده...

وقتي بيدار مي‌شن،متوجه مي‌شن محكم با طناب بسته شده‌ن، و مقابلشون اون موجود كه مثل اينكه رئيس كل اون هيولاها بود، نشسته بود و اطرافش هم هيولاها قرار داشتن...

مايك با خوندن ذهن سيوروس، پي مي‌بره كه اون چوب‌دستيش رو به همراه داره...موجود مي‌گه كه اونا دو شانس دارن...يكي اينكه زنده بمونن و برده بشن، يكي اينكه همون‌جا توسط اون موجود خورده بشن...!و براي اين كار، دو كارت مرگ و زندگي رو نشون داد...

سيوروس هم كه پي به اين مورد كه موجود يه كارت ديگه‌ي مرگ رو به جاي زندگي گذاشته تا بتونه همون‌جا بخورتشون، با يه روش زيركانه، تونست جريان رو طبق خواسته‌شون پيش ببره، و كارت زندگي رو به عنوان سرنوشتشون ثبت كنه...

موجود دستور مي‌ده اونا رو به سلول مخصوص ببرن...هيولاها داشتن مي‌بردن اونا رو، كه يهو همه‌ي ماه‌ها(5 تاشون) كامل مي‌شن، و همه‌ي هيولاها، حتي اون موجود، به خاك ميفتن و به شخصي كه داشت ميومد و رداش رو زمين كشيده مي‌شد، تعظيم كردن....

و ارباب دره، پا در ميدان گذاشت...............................................................!


تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ دوشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۴
#11

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
وقتی به سلّول نزدیک می شدند، هوای سرد و مرگباری را در هوا می پراکندند... هوایی سرد که خون را در رگ ها منجمد می کرد... هوایی سرد که نا امیدی مطلق را به همراه داشت، گویی می خواست کسی را که آن هوا را استنشاق می کند، از امید به زندگی بازدارد و از پا بیاندازد...
آن ها نزدیک تر می شدند و هر سه نفر انتظار آن ها را می کشیدند، تنها خوشی آنان این بود که می توانستند چند روز دیگر زندگی کنند و به فضای بیرون آن جا فکر کنند...
چند قدم بش تر نمانده بود که..
ناگهان رعد و برقی در پهنای بیکران آسمان دیده شد و صدای رعد آسای آن در فضا طنین انداخت...باد به شدّت شروع به وزیدن کرد و گردبادی در آن سوی تپه ایجاد شد... هوا

خیلی سرد شده بود و ماه های آسمان، کم کم به رنگ سرخ در می آمدند... تا در نهایت خاموش شدند... ماه ها کامل بودند... بر خلاف روزهای دیگر که هریک وضیعتی داشت، حالا همه کامل شده و
در نهایت خاموش شدند... همه جا تاریک شد... صدای خش خش ردایی به گوش رسید... مه، همه جا را فرو گرفت... مایک به موجودات نگاه کرد و در تاریکی، چهره های وحشت زده‌‌ی آنان را به طور مبهمی دید... یکی از آنان با صدای لرزانی گفت: امروز 5 تا ماه کامل شدند، امّا... امّا ما فراموش کریم... ما... باید این افراد رو به اربابمون تقدیم کنیم... حالا حتما بقیه ی موجودات، کریزانوس ها، تالیوس ها و بقیه می دونن که ارباب اومده... این مردان، می تونن برده های خیلی خوبی... برای ارباب بسازن...

و در یک لحظه، ناگهان موجوداتی که آنان تا به حال در ان درّه دیده بودند، که فقط یک نوع ازموجودات خوفناک آن جا بودند ، به زمین افتادند... حتی جوزف از دور رئیسشان را نیز دید که به زمین افتاد... آنان برای اربابشان تعظیم می کردند... سوروس با خود گفت: اربابشون... کی می تونه باشه... موجودی وحشتناک تر از خودشون... یا حتی ریسشون؟

ولی او اشتباه می کرد... موجودی که به آنان نزدیک می شد، در تاریکی مبهم آن فضا، می شد تشخیصش داد... به آرامی راه می رفت و پاهایش را روی زمین می کشید...

پاهایش... دو پا داشت... و دو دست... یک سر و ردایی که روی زمین کشیده می شد..
و هر سه انسان در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که: ارباب همه ی موجودات درّه، کسی نبود جز... هم نوع خودشان... یک انسان.....


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ جمعه ۲۳ دی ۱۳۸۴
#10

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
پيتر جان، همونطور كه گفته بودي:
قسمتي از اين داستان، بر اساس قسمتي از كتاب گران‌قدر ((در جستجوي دلتورا))نوشته شده است...!
________________________________________________
مايك آرام آرام چشمايش را باز كرد...چشمانش مي‌سوختند و گرماي شديدي را در مقابل خود حس مي‌كرد...وقتي چشمانش كاملا باز شدند، آتش بزرگي را در برابر خود ديد...جوزف را هم ديد، كه در حالي كه از ترس و وحشت، سفيد شد، كمي آن‌طرف‌تر قرار داشت...و همچنين سيوروس...او هم درست كنار جوزف بود...ولي معلوم بود هنوز سرش درد مي‌كرد...چون چهره‌اش را شديدا در هم كشيده بود...
در فاصله‌هاي نامنظم، موجودات و هيولاهايي كه قبلا ديده بودند، قرار داشتند كه نشسته بودند و پوزخندهايي شيطاني برلب داشتند...و بر روي تخته‌اي مرتفع، آن موجود بزرگ
قرار داشت، كه با چشمان بدون مردمكش به جوزف خيره نگاه مي‌كرد...جوزف هم سرش را به پايين انداخته بود و مي‌لرزيد...
هيچ صدايي جز صداي زق‌زق آتش نمي‌آمد...هيولاي بزرگ هم كه قبلا فكر مي‌كردند رئيس همه‌ي آن هيولاهاست و مقامي از او بالاتر نيست، آرام نشسته بود و به سيوروس خيره شده بود...
مايك در حالي كه هنوز تمامي بدنش درد مي‌كرد، و به كلي جهت و زمان را از دست داده بود، سعي كرد حركتي بكند...ولي در كمال تاسف پي برد كه با طنابي بسيار محكم، به جايي بسته شده است...دستانش به تنه‌اش چسبيده بودند، و او به زودي متوجه نبودن چوب‌دستي‌ش شد...به سيوروس نگاه كرد و نگاه‌هايشان با هم تلاقي كردند...
مايك كه جادوگر چندان كم‌مهارتي هم نبود، به فكرش رسيد كه فكر سيوروس را بخواند...سيوروس هم مي‌دانست هيولاها توانايي فكر خواندن را ندارند، فكرش را باز كرد...
و مايك، در كمال ناباوري و خوشحالي، توانست به اين موضوع پي ببرد كه سيوروس هنوز چوب‌دستي‌ش را از دست نداده است...پس هنوز اميدي وجود داشن...
به آسمان تيره نگاه كرد...و در يك آن، مو بر تنش سيخ شد...پس سيوروس راست مي‌گفت...مايك در كمال وحشت، 5 ماه را در آسمان ديد، كه در فاصله‌هاي نامسواي از هم قرار دارند...
مايك كه از اين صحنه خوشش نيامده بود، سرش را پايين انداخت و منتظر شد...
و رئيس كل هيولاها، آن موجود عجيب، در برابر چشمان حيرتزده‌ي مايك و جوزف و سيوروس، شروع به صحبت كرد...صحبت به شكل يك انسان:خب...خب...پس امشب هم پذيراي مهمان‌هاي ديگري در خانه‌مان، خانه‌ي باشكوهمان هستيم...!
هيولاها ، سر و صدايي از شوق و خوشحالي سر دادند، و فوري ساكت شدند...
موجود رو به طعمه‌ها كرد، و با صداي بلندتري، با صدايي سرد و بي‌روح گفت:خب...شما با همه‌ي مهمان‌هاي قبلي‌مون فرق دارين...با همه‌شون...اون‌طور كه به من اطلاع داده‌ن، شما در برابر سم مارتيكوس كه از اين دوستان ترشح مي‌شه، مقاوم‌تر بودين...شما داراي اسلحه‌اي هستين كه مي‌تونست خيلي خطرناك باشه براي ما، ولي خلع سلاح شدين(سيوروس كمي صاف‌تر نشست...)...پس، ما تصميم گرفتيم كه به شما شانسي بديم...يا زنده مي‌مونين و در تا آخر عمر، براي ما بردگي مي‌كنين..يا خود من كه خيلي گشنمه، همين جا مي‌خورمتون...من با اين گزينه موافق بودم، ولي چون خيلي ديگه از دوستان، شماها رو به عنوان يه برده مي‌خواستن، من تصميم گرفته‌م يه قرعه‌كشي بكنم...كاملا عادلانه...و خيلي ساده..
و دستش را پيش برده، دو كارت از يكي از هيولاها گرفت...
بعد، آن‌ها را برگرداند تا همه ببيند...روي يكي،‌كلمه‌ي ((مرگ)) و روي ديگري، كلمه‌ي ((زندگي )) نوشته شده بود...با وجود اين كه بردگي هم تا حد مرگ بود، ولي براي آنها شانس فراري با استفاده از چوب‌دستي سيوروس باقي بود...
هيولاها سرهاشان را به نشانه‌ي تاييد تكان دادند...موجود، كارت‌ها را در جامي انداخت و خوب تكان داد، و در برابر چشمان حيرت‌زده‌ي سيوروس، در حاليكه هيچ يك از هيولاها او را زير نظر نداشتند و مشغول صحبت بودند، يك از كارت‌ها را فوري درآورد و كارت ديگري را گذاشت...بعد، وقتي نگاه وحشتزده‌ي سيوروس را ديد كه به دستانش دوخته شده‌اند، پوزخندي حاكي از رضايت زد...
سيوروس مي‌دانست چه سرنوشتي در انتظارش است...مسلما، موجود يك كارت ديگر مرگ را به جاي كارت زندگي درون جام قرار داده بود، تا بتواند در همان لحظه آن‌ها را بخورد و آن‌ها شانس زندگي نداشته باشند...كار تمام بود...اينجا آخر خط بود...
موجود رو به هيولاها كرد:ساكت...خب...حالا يكي از شما اجازه دارين بياين اينجا و يكي از كارت‌ها رو بردارين...شما شانس 50 درصد دارين...خودتون انتخاب كنين كي مياد...
سيوروس، با صداي بلند، قبل از اينكه مايك يا جوزف بتوانند كاري بكنند، اعلام كرد:من...من ميام...
فكري عالي و زيركانه به ذهنش رسيده بود...با اين فكر مي‌توانست جان هر سه نفرشان را نجات دهد...
همه‌ي نگاه‌ها به سمت او برگشتند، و موجود كه مي‌دانست آنها هيچ شانسي ندارند، لبخندي بي‌رحمانه زد، و در با يك حركت، تيغي را به سمت سيوروس فرستاد و در يك چشم به هم زدن طناب سيوروس بريده شد...او كش و قوسي به بدنش داد، و به سمت جايگاه به راه افتاد...پاهايش سست شده بودند، ولي بايد ادامه مي‌داد...جوزف چشمانش را بسته بود تا آن صحنه را نبيند...مايك هم در حالي كه عرق از سر و رويش مي‌چكيد، او را با نگاهش دنبال مي‌كرد...سيوروس به موجود رسيد، و در حاليكه با نفرت به او نگاه مي‌كرد، نفسش را در سينه حبس كرد...همه ساكت شده بودند...سيوروس، يك كارت را از جامي كه موجود به سمتش گرفته بود، برداشت و فوري، طوري وانمود كرد كه تعادلش را از دست داد و به زمين خورد... و وانمود كرد كه به طور كاملا غيرعمدي،‌ كارت از دستش افتاد...كارت در برابر چشمان وحشتزده‌ي موجود، به درون آتش افتاد و سوخت...سيوروس هم كه سعي مي‌كرد لبخندش را پنهان كند، نفسي از سر آسودگي كشيد و مردم ناله‌ها را سر دادند...
بعد، سيوروس با صداي بلندي گفت:خب...مي‌تونيم از اون يكي كارت استفاده كنيم...هرچي اون بود، برعكسش سرنوشت ماست...درسته...؟
هيولاها كه اين به فكرشان نرسيده بود، بار ديگر خوشحال شدند و به نشانه‌ي تاييد سرشان را تكان دادند و همهمه‌اي ايجاد شد...
موجود داشت از خشم سرخ مي‌شد...اصلا فكر اينجايش را نكرده بود...با خشم به سيوروس كه لبخندي پيروزمند برلب داشت، چشم غره رفت، و زير لب چيزهايي گفت...بعد، كارت‌ باقي را در برابر چشمان هيجان‌زده‌ي هيولاها در آورد و روي آن را به سمت آنها برگرداند و شروع به غرغر كرد...هيولاها با ديدن كلمه‌ي((مرگ)) كه نشانگر زندگي آنها بود، خوشحال شدند و فريادي از شادي سر دادند...موجود هم كارت را به زمين انداخت،‌و به دو هيولا اشاره كرد و گفت:ببرينشون...ببرينشون به سلول مخصوصمون...اه...
و هيولاها، آن دو را نيز رها كردند، و آنها هم كه از خوشحالي نمي‌دانستند چه‌كار كنند،به همراه هيولاها به راه افتادند........................

.............................................................

رونان عزيز!
داستانت خيلي جالب بود.واقعا از خوندنش لذت بردم.خيلي زيركانه بود.
پست قشنگي بود.ادامه اي بسيار خوب.تنها چيزي كه يكم به نظرم مشكل داشت ديالوگ اون هيولا بود.بيشتر به انسان شبيه بود تا به يك حيوان.
نكته ديگه هم اينكه مگه نمي گن آتش ترق ترق مي كنه؟من تا حالا زق زق نشنيدم!
ولي خوب بود مرسي!
اميدوارم روند داستان به همين خوبي پيش بره.

پيتر پتيگرو.........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۳ ۱۹:۰۶:۰۳

تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ جمعه ۲۳ دی ۱۳۸۴
#9

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
صداهايي وحشتناك آن ها را از جاي پراند... هر سه نفر با وحشت به در خيره شدند... صداي قدم هايي مي امد... قدم هايي خشمگين، ولي آرام...

صدا رفته رفته بلند تر مي شد... بلند تر... بلند تر... تا اين كه در جايي خيلي نزديك متوقّف شد...
سيوروس نزديك در رفته، و با دقّت به صداهاي بيرون گوش مي داد... صداهايي عجب...ناگهان در به شدّت از جا كنده شد و سيوروس با پشت سرش به زمين خورد و ديگر حركتي نكرد...
جوزف و مايك خشكشان زده بود و با حيرت به موجود بزرگي كه در آستانه‌ي در ايستاده بود، چشم دوختند...

آن موجود، چهار پا و سه دست داشت... چشمانش سرخ رنگ و رنگ پوستش سبز بود... دهانش به شكل خطّي كج و معوج بود و گوشهايش نوك تيز بودند...
هنگامي كه مي غرّيد، خون در رگ ها منجمد مي شد و وقتي با چشمان بدون مردمكش به جوزف و مايك خيره نگاه مي كرد، هر دو طعم تلخ وحشت را تا حدّ آخر مي چشيدند...
جوزف كمي تلوتلو خورد و چشمانش سياهي رفت، تا در نهايت به نرمي به زمين افتاد... اكنون مايك مانده بود و آن موجود گرسنه‌ي زشت...

لبخند پيروزي بر لبان آن موجود نشست و غرشّي از شادي كرد... از بيرون صداهاي پچ پچ مي‌آمد... گويا اين موجود، رئيس موجوداتي بود كه آن ها را به اين جا آورده بودند تا رئيسشان را تغذيه كنند...
جانور كه قدّش يك و نيم برابر مايك بود، با پرشي غافلگير كننده به جلو پريد، ولي مايك با وحشت خود را به كناري انداخت و با جهشي به سوي چوبدستي پريد... با آن رسيد و آن را برداشت و به سمت هيولا گرفت و با صحنه‌ي عجيبي مواجه شد... او آن جا نبود...

سرش گيج مي رفت... چگونه ممكن بود...؟ چگونه؟ آيا او خواب مي ديد؟ يا جانوران نيز مي توانند مانند انسان ها غيب شوند؟ يا شايد بهتر... بدون صدا غيب شوند...
در همين افكار نا اميد كننده بود كه ضربه‌ي محكمي را به پشت سرس احساس كرد و ديگر چيزي نفهميد...................................
------------------------------
ببخشيد... زياد ترسناك نبود...

---------------------------------------------------------------------------
هوكي عزيز!
ترسناك بودن تنها ملاك يك نوشته نيست.اتفاقا نوشته ي تو عنصر ترس رو داشت ولي چيزي كه شايد خودت رو هم اذيت كرده باشه نبود ديالوگ.
ديگه توي سايت انقدر تبليغ فضاسازي انجام ميگيره كه اغلب نوشته ها از ديالوگ هاي خوب و مناسب بي بهره اند.
نكته ي ديگه هم پاراگراف بنديت بود.پستت پاراگراف بندي خوبي نداشت.فاصله ي زياد بين نوشته ها انسجام متن رو كم مي كرد.
خب پستت چون كوتاه بود سخن ديگري نداره كه گفته بشه!

موفق باشي
پيتر پتيگرو..........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۳ ۱۸:۵۲:۰۴

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۴
#8

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
سیوروس صاف نشست و با علاقه به جوزف و مایک نگاه کرد . و در حالی که لبخندی بر لبش نشسته بود گفت : واقعا عجیبه هیچ وقت جادوگرا اینجا نمیان اما در عرض سه روز سه جادوگر اینجا زندانی شدند .
مایک با نگرانی نگاهی به در انداخت . از لای دو در بزرگ که به وسیله زنجیر به هم بسته شده بودند روزنه کوچیکی مشخص بود که فضای بیرون دیده میشد همون لحظه یکی از آن موجودات از جلوی در رد شد و از آنجا دور شد . جوزف با وحشت گفت : تو میدونی اینا چی هستن ؟
سیوروس نگاهی به در انداخت سپس گفت : من همیشه فکر میکردم این موجودات فقط تو افسانه های قدیمیه ما هستن ولی ظاهرا در اشتباه بودم!
مایک و جوزف ناخواسته به هم نزدیکتر شدند سیوروس ادامه داد : در افسانه ها اومده که این موجودات یکی از پلید ترین موجودات جهان به شمار می آیند و علاقه زیادی به گوشت انسان دارند و در قدیم که هنوز اجتماعات بزرگ به وجود نیومده بود به صورت گروهی در بیرون از این دره زندگی میکردند اما با افزایش جمعیت انسان ها خودشون رو از دید مردم مخفی کردن .
مایک با نگرانی گفت : تعدادشون چقدر ؟
سیوروس از روی زمین بلند شد و آروم شروع به قدم زدن کرد سپس گفت : فکر نکنم زیاد باشن اما مسئله فقط این نیست در اینجا موجودات بسیار هولناکی وجود دارند اینا فقط یکی از هیولاهای اینجا هستن !
مایک و جوزف با وحشت به هم نگاه کردند . جوزف با صدای لرزانی گفت : منظورت چیه ؟
سیوروس خنده غیر عادی کرد که اصلا با شرایط فعلیشون جور در نمیامد سپس گفت : تو میدونی اینجا کجاست ؟ اینجا جاییه که پسترین موجودات جهان در اینجا زندگی میکنند . در حقیقت موجوداتی هستن که خودشون رو مخفی کردن و شاید روزی برسه که بخوان از انسان ها انتقام بگیرند !!!
مایک که احساس خطر کرده بود گفت : یعنی میتونن بر انسانها غلبه کنن ؟
سیوروس با نگاه کنجکاوی مایک و جوزف رو ورانداز کرد سپس گفت : اگر همشون با هم متحد شن فکر کنم میتونن !!
جوزف و مایک نیز مانند سیوروس از جاشون بلند شدند در ذهن هردویشان سوالات بی شماری به وجود آمده بود لحظه ای هر دو ساکت ماندند سپس جوزف گفت : چطور توی دره به این کوچیکی امکان داره که این همه موجود وجود داشته باشه که.......
اسنیپ که گویی ذهن آنها رو خونده بود گفت : مردم فقط چیزایی رو که با چشماشون میبینن قبول دارن! اینجا یک دنیا توی دنیای واقعی ماست اینجا خیلی بزرگتر از اونچیزیه که شما فکر میکنید ؟ هیچ میدونید آسمون اینجا با آسمون دنیای خودمون فرق داره ؟ هیچ میدونید در اینجا جای یک ماه پنج ماه در آسمون وجود داره ؟
مایک احساس کرد که موهای پشت گردنش سیخ شده . بی شک این عجیب ترین داستانی بود که او در طول زندگیش شنیده بود ! داستانی که با واقعیت فاصله زیادی داشت حتی در دنیای جادویی !چطور چنین چیزی امکان داشت ؟
مایک با صدای غیر عادی گفت : منظورت اینه که ما از دنیای خودمون خاج شدیم ؟
برای اولین بار سیوروس از پاسخ دادن باز ماند . گویی این مسئله مدتها بود که فکر خودش را نیز مشغول کرده بود . مدتی سکوت برقرار شد وسرانجام سیوروس گفت : راستش نمیدونم به نظر من اینجا در ورودی به دنیای دیگریه ! دنیایی که کاملا موجودات متفاوتی داره ! دنیایی که به فکر انتقام از دنیای ماست ! دنیایی که هر لحظه ممکنه بیدار شه !
مایک و جوزف با ترس به هم نگاهی کردند . قطعا هر دوی آنها قبل از وارد شدن به این مکان انتظار وقوع حوداث غیر منتظر را داشتن اما این موضوع واقعا عجیب و هولناک بود .
مایک نگاهی به جوزف کرد و از نگاه جوزف دریافت که اونیز مثل خود مایک فکر میکند که سیوروس دیوونه ست سرانجام مایک گفت : چنین چیزی امکان نداره ما از بالای کوه تمام این دره را زیر نظر داشتیم اصلا با عقل جور در نمیاد ؟
سیوروس که کمی عصبانی به نظر میرسید گفت : خلاصه اینکه الان وقت این حرفا نیست ما کارهای مهمتری داریم نمیتونیم نمیتونیم تا ابد اینجا بمونیم ؟ بعد از اینکه از اینجا خارج شدیم میتونین با خیال راحت به آسمون نگاه کنید و درستی حرف منو تحقیق کنید ! در ضمن هیچ میدونستید اینجا روز نداره ؟
مایک با تعجب به سیوروس نگاه کرد اما حرفهایی که شنیده بود چنان او را متعجب کرده بود که به او اجازه حرف زدن نمیداد .
سیوروس پیش دستی کرد و گفت : چوبدستیت رو بده الان بهش احتیاج داریم !
مایک که همچنان با تعجب به سیوروس نگاه میکرد چوبدستیش رو دراورد و سیوروس خیلی سریع آن را قاب زد و درهمون لحظه کوتاه چشم مایک به ساعد دست سیوروس افتاد که به رنگ لجن دراومده بود و مایع لزجی روی آن قرار داشت . سیوروس که متوجه نگاه مایک شده بود گفت : من سعی کردم با این موجودات مبارزه کنم . یکی از اونا دستم رو گاز گرفت و از اون موقع دستم به این روز افتاده . راستش رو بخواین من دفعه اولم نیست که به اینجا میام من مدتهاست که به صورت مخفیانه وارد دره میشم و در مورد اینجا تحقیق میکنم اما دیشب واقعا غافل گیر شدم چندتاشون منو محاصره کردن و بعدشم چیزی نفهمیدم تا اینکه به هوش اومدم دیدم اینجام
سیوروس لحظه ای مکث کرد سپس بدون توجه به چهره های متعجب مایک و جوزف چوبدستی رو در هوا گرفت و آروم زمزمه کرد آکسیو چوبدستی . لحظه ای همگی صبر کردند سپس صدای زوزه ای شنیدند . چوبدستیه سیوروس از روزنه باریک بین دو در وارد شد و یکراست به دست سیوروس رسید او این کار رو یکبار دیگه تکرار کرد و اینبار چوبدستیه جوزف به دستش رسید هر سه چوبدستیهایشان را برداشتند . سیوروس گفت : خب اینجوری بهتر شد . راستی شما خودتون رو به من معرفی نکردید ؟
مایک و جوزف که کاملا این مسئله را از یاد برده بودند به زور لبخندی زدند مایک گفت : من مایک هستم و اینم رفیقم جوزف
سیوروس خواست دوباره چیزی بگوید اما صدایش در صدای همهمه فضای بیرون گم شد . صدا های هیاهویی در بیرون بلند شده بود . صداهای زوزه . خرناس و صداهایی که کاملا برای سیوروس و مایک و جوزف نامفهوم بودند . صداها لحظه به لحظه اوج میگرفت .........
----------------------------
ببخشید فکر میکنم یکذره از حد خودم فراتر رفتم میخواستم یکم موضوع رو روشن کنم و یک تصویر کاملا خیالی از این دنیا درست کنم . شاید برای همین هم زیاد رولم ترسناک نشد . خلاصه رونان جان ببخشید اگر نظر شما این نبود . اگر از این فرضیه دنیای دیگر خشتون نیامد رول منو نادیده بگیرید من ناراحت نمیشم . در ضمن ببخشید اگر زیاد جدی نبود چون مجبور بودم برای روشن کردن منظورم از دیالوگ زیاد استفاده کنم

........................................................
بليز عزيز:
رولت خيلي خوب بود!اتفاقا بعضي وقت ها وجود ديالوگ توي نوشته ها لازمه.حتما كه نبايد تمام نوشته فضاسازي باشه.در اون صورت آدم اصلا حوصله نميكنه كه نوشته رو بخونه .
در كل بايد بگم كه تخيل خوبي داري.داستان خوبي رو نوشتي حالا چه ادامه پيدا كنه و چه ادامه پيدا نكنه!ترس هم اتفاقا توي نوشتت وجود داشت و به نظر بجا و خوب بود!
كلا يه توصيه براي كساني كه نوشتن رو توي اين نوع تاپيك ها دوست دارن ، دارم اونم اينه كه هرچي از تخيلتون بيشتر استفاده كنيين نوشتتون قشنگتره.در ضمن سوژه هايي هست مثل مثلا چيزهايي كه توي فيلمها و كتابهاست آوردن اين سوژه هم به حد معقول و درست خوبه و باعث تقويت خلاقيت هم مي شه.

پيتر پتيگرو..........ناظر انجمن!



بلیز زابینی نویسنده برتر هفته اول بهمن ماه !

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۲ ۱۰:۲۷:۳۵
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۲ ۱۲:۵۹:۴۸
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۲۲:۴۹:۳۷



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۴
#7

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
ماروولو جان...پستت واقعا قشنگ بود...من براي اولين بار بود كه ازت پست جدي مي‌ديدم، و واقعا تحت تاثير قرار گرفته‌م...واقعا خوب نوشته بودي...عالي...
اما جان...با وجود اين كه مي‌دونم از سايت رفتي، ولي مي‌خوام بگم كه پست تو هم خيلي خوب بود...فقط يه اشكالي كه تمامي پستات داره، اينه كه ديالوگهات رو كتابي مي‌نويسي، و اين باعث مي‌شه اون حالت ترس رو از بين ببره...ولي پستت خيلي خوب بود...آفرين...
__________________________________________________

خب...اين هم پست خودم...اگه به اندازه‌ي پست شما دوستان خوب نبود، ببخشيد...من مي‌خوام يه شخصيت هري‌پاتري رو وارد داستان كنم...لطفا شما اين كار رو تكرار نكنيد، چون با همين سه تا كارمون جلو مي‌ره...البته من خودم چندان تمايلي به انجام اين كار نداشتم، ولي پيتر جان گفتند كه لازمه...خلاصه اگه يه كم خرابش كنم، ببخشيد...
_____________________
هيچ كدام از آن موجودات زشت، متوجه آن چوبدستي نشدند...در واقع، آن‌قدر مشغول خنديدن و شادي بودند، كه چيزي توجهشان را به خود جلب نكرد...و اين كاملا به نفع مايك بود..جوزف داشت با نگراني به دستان مايك نگاه مي‌كرد...اما مي‌دانست كه نبايد با خيره شدن به دستان او، چيزي را آشكار كند...پس زود نگاهش را به رئيس قبيله‌ي هيولاها دوخت، كه در چشمانش برق شادي ديده مي‌شد...او هم متقابلا به جوزف خيره شد، و پوزخندي زد و دندان‌هاي كثيف و زردش را نمايان ساخت...
رئيس قبيله هم متوجه مايك نشده بود...مايك داشت اميدوار مي‌شد...كم‌كم پرتوهايي از اميد در وجودش جان مي‌گرفتند، و به او مي‌گفتند كه مي‌تواند يك بار ديگر محيط آن سوي حصارها را ببيند...شايد...شايد...
جوزف سرش را پايين انداخت...به شدت مي‌لرزيد و ترس به كلي برش داشته بود...
هيولايي كه جوزف را آورده بود، چيزي در گوش رئيس قبيله گفت، و او با صداي بلندي گفت:خب...اينا مثل اينكه با ارزش‌تر از افراد قبلين...درست مثل اوني كه ديروز آوردين...اينا رو هم پيش اون يكي مهمونمون ...شام دو شب‌مون تامين شده...!
وبا صداي بلندي، شروع كرد به قهقه زدن...قهقهه‌اي بي‌نهايت زشت و زننده...جوزف بيشتر لرزيد...ولي مايك، اميدوارتر شد...اميدوارتر شد چون متوجه چيزي شده بود كه جوزف از فرط ترس، متوجه آن نشده بود...
مايك چوب‌دستي‌اش را در جيبش كرد، و با صدايي كه فقط جوزف مي‌شنيد، در حالي كه يك لحظه هم چشم از دو موجودي كه به آرامي و خونسردي، براي بردن آنها مي‌آمدند، برنمي‌داشت،گفت:جوزف...شنيدي چي گفت...؟
جوزف با چشماني پراشك، به او خيره شد، و زيرلب گفت:نه...
مايك هم فورا گفت:اون داشت از يكي ديگه حرف مي‌زد كه زندانيه...اونم مثل ما جادوگره...متوجه شدي...؟ اين مي‌تونه بهترين فرصت باشه كه توي اين دره پيش اومده...ما با كمك اون يكي مي‌تونم خيلي بهتر مقابله كنيم...
برق اميدي در چشمان جوزف ايجاد شد...از لرزشش كاسته شد...اميدوارتر شد...
دو موجود، هر كدام يكي از آنها را محكم از زمين بلند كردند، و بر دوش خود انداختند...بعد، در حالي كه محكم فشارشان مي‌دادند، به راه افتادند...
مايك در انتظار رسيدن به زنداني بود...در انتظار شناختن او...اصلا باور نمي‌كرد كه چنين وقايعي در يك دره اتفاق بيفتند...حالا ديگر مي‌دانست كه چرا هركس اينجا آمده بود، مرده بود...البته كاملا مطمئن بود كه جاهايي بسيار بزرگتر و خطراتي بسيار مرگ‌بار تر اين خطرات وجود داشتند...اين دره بي‌نهايت عجيب و بزرگ بود...هوايش را مه غليظ و مبهمي پر كرده بود، وهرچه بيشتر مي‌رفتند، هوا سردتر و تاريك‌تر مي‌شد...سكوت هم بيشتر مي‌شد...سكوت...
گويي در رويا به سر مي‌بردند...اصلا انتظار چنين سرمايي را نداشتند...در حالي كه مرتبا بالا و پايين مي‌رفتند، رفته‌رفته به اعماق دره نزديك مي‌شدند...شايد اميدشان بي‌خود بود...هزاران هزار احتمال وجود داشت...شايد اصلا آن موجودات در برابر جادو،مقاوم بودند...شايد...
آن‌قدر رفتند، كه از سرما داشتند به شدت مي‌لرزيدند...البته اين سرما براي آن موجودات و هيولاها، كاملا عادي بود...كاملا...ناگهان موجودات ايستادند، وخم شدند...جوزف كه گويي به خواب رفته بود، از خواب پريد،و با كلافگي به پشت سرش نگاهي انداخت...اتاقي ديد، كه ديوارهايش از چوبي مخصوص بود...چوبي كه به نظر خيلي سفت و سخت مي‌رسيد...چوبي به رنگ قهوه‌اي، كه رويش را لجن و سبزه گرفته بود...اتاق خيلي كوچك بود و درش را كه اصلا شكل منظمي نداشت، محكم زنجير كرده بودند و قفلي زنگ زده بر روي آن زده بودند...
هيولايي كه مايك را گرفته بود، او را زمين گذاشت، و شروع كرد به باز كردن قفل...مايم سرش گيج مي‌رفت، و اصلا فكر فرار به ذهنش نمي‌رسيد...
بعد از يك دقيقه كه كار بازكردن قفل تمام شد، هيولا در را باز كرد، و مايك را محكم به درون پرتاب كرد...جوزف هم به همين سرنوشت دچار شد...
بعد، در را بستند، و در حالي كه زنجيرها را مي‌بستند،آنها را در سكوت محض و تاريكي مطلق اتاق، رها كردند...ولي آنها تنها نبودند...
صداي مردي آمد، كه با خستگي گفت:شما هم به آغوش مرگ خوش اومديد...
مايك و جوزف از جا پريدند،و مايك با خوشحالي گفت:تو كي هستي...؟ تو هم_
مرد، با خستگي و اندوه گفت:چه فرقي مي‌كنه...؟ما همه‌مون به مرگ محكوميم...چه فرقي مي‌كنه كه من كي باشم...؟
مايك به آرامي گفت:نه...اين حرفو نزن...من چوب‌دستي دار_
مرد صاف نشست و در حالي كه اميدي او را فراگرفته بود، با صداي بلند گفت:چوب‌دستيت رو نگرفته‌ن...؟ شوخي مي‌كن_
مايك:نه...جدي مي‌گم...اسمت رو به ما بگو...ما مي‌تونيم تا آخر اين سفر با هم باشيم...
مرد با صدايي گرفته ولي اميدوار گفت:اسم من...؟ اسم من، ((سيوروس اسنيپ))...!
..................................................................................................................................


تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۴
#6



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 369
آفلاین
صدای خشن آن موجود لرزه بر اندام مایک انداخت اما او سعی کرد آرامش خود را تا حد ممکن حفظ کند به همین خاطر با شجاعت پرسید: کجا؟
آن موجود غرشی کرد و گفت: ساکت باش.
مایک بعد از شنیدن این حرف چوبدستی اش را که در جیبش بود محکم فشرد می خواست ان را بیرون بیاورد اما به دلیلی نا مشخص از انجام این کار صرف نظر کرد و حالا او مجبور بود همراه آن موجود کریه برود.
آن ها دوباره همراه با هم حرکت کردند به جایی که مایک از ان جا خبری نداشت اما نسبت به آن هیچ حس خوبی نداشت آن ها از بین شاخه و برگ های در هم پیچیده عبور می کردند و همان طور به راه خود ادامه می دادند صدای جشن آن ها هر لحظه بیش تر و بیش تر می شد تا جایی که مایک و آن موجود واقعا به ان جا رسیده بودند
مایک با دیدن صحنه جشن نفسش بند آمد قدرت تکلم نداشت و فقط با چشمانی گشاد به آن صحنه خیره شده بود آن جا مکانی بود پر از موجودات زشت بد هیبت و وحشتناک. مایک به تک تک آن ها نگاه کرد و در این بین توانست چهره ای آشنا را پیدا کند بله او جوزف بود مایک از دیدن او خوشحال شد هرچند که دوست نداشت او هم مانند خودش به دردسر بیفتد ابتدا جوزف متوجه وجود مایک در آن جا نشده بود اما بعد از این که خبردار شد رگه ای از امید در وجودش به وجود آمد آن موجود مایک را در کنار جوزف نشاند و خودش به طرفی دیگر رفت مایک زیر لب زمزمه کرد: چطور شد تو هم این جا آمدی؟
جوزف با صدای بسیار ارامی جواب داد: من هم مثل تو!
مایک به اطرافش نگاه کرد سپس زیر لبی گفت: فهمیدم افرادی که به این جا آمدند به چه سرنوشتی دچار شدند برای همین بود که هیچ کدامشان از این جا سالم بیرون نمی آمدند.
جوزف که ترسیده بود گفت: یعنی آن ها می خواهند...
مایک متوجه منظور جوزف شده بود به همین خاطر حرف او را که نیمه تمام بود تایید کرد.
مایک دوباره با لحن آرامی گفت: باید یک کاری بکنیم... هر وقت بهت گفتم چوب دستی ات را بیرون بیاور.
جوزف نفسش را بیرون داد و گفت: نمی دانم کجاست... فکر کنم انداختمش.
مایک نگاهش را به زمین دوخت و گفت: مهم نیست با همین یکی هم باید بتوانیم کاری بکنیم.
در همان لحظه سکوت برقرار شد حالا هیچ کس در آن جا حرف نمی زد سرانجام بعد از مدت کوتاهی یکی از آن موجودات که به نظر بزرگ تر و قوی تر از دیگران به نظر می رسید با صدای کلفتی گفت: امشب هم دوباره پذیرای یکی دیگر از مهمانان دره سکوت هستیم و آمدیم تا ازشان استقبال کنیم.
بعد از این حرف او همه خندیدند جز مایک و جوزف چون آن ها می دانستند چه بلایی سرشان خواهد آمد. مایک با صدایی که تنها جوزف قادر به شنیدن آن بود گفت: ولی این ما هستیم که از شما استقبال می کنیم.
بله او تصمیمش را گرفته بود در واقع چاره دیگری نداشت در غیر این صورت پایان کار ان ها تنها مرگ بود او در جیبش چوبدستی اش را لمس کرد و بعد به سرعت ان را بیرون آورد...



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۴
#5

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
آن نور ، چشم جوزف را میزد . چشمانش را بست تا آن نور را نبیند ولی...به نظرش رسید که از زمین بلند شده است و در دستان موجودی بزرگ حرکت میکند . آن موجود او را روی کتف خود گذاشت و به راه افتاد .
جوزف از ترس نمی توانست کاری انجام دهد ، فقط چشم هایش را بسته بود و میلرزید .... آن موجود با قدمهایی آهسته و سنگین در دره حرکت می کرد ، ناگهان ایستاد و جوزف می توانست صدای نفس های خشن او را بشنود .
ناگهان به همان حالتی که از زمین بلند شده بود ، به زمین گذاشته شد . اندک توانی را که برایش باقی مانده بود را صرف غلبه بر ترسش کرد .... چشمانش را باز کرد .
آن موجود پشتش به او بود ، ولی از پشت او نیز میشد متوجه شد که چه هیکلی دارد و مقاومت در برابر او نتیجه اش از همین الان معلوم بود ....
جوزف در تماشای این موجود عجیب بود که ناگهان ، او برگشت ... اگر قرار بود از ترس بمیرد ، همین الان این اتفاق می افتاد .
ولی نه . . . ترس بی فایده بود ، باید کاری میکرد . بلند شد ، صاف جلوی آن موجود ایستاد . ولی او حتی نمی دانست که او چه موجودی است که حالا بخواهد با او مبارزه کند .
پیش خود فکر کرد : این موجود خیلی هم باهوش نیست . می توانم از دستش فرار کنم . بهتره که اول بیهوشش کنم ، بعد فرا کنم .
چوب دستیشو در آورد ولی مثل این که آن موجود بر خلاف تصور او زرنگ تر از او بود . با ضربه ای چوب او را به سمتی پرتاب کرد و با ضربه ی بعدی ، جوزف بی هوش بر زمین افتاده بود .

»»»» آن طرف دره ؛ مایک ««««

مایک : خوب ، حالا می خوای چی کار کنی ؟ منو کجا می بری ؟ جواب نمیدی ؟ باشه ...
صدای قدم بر داشتن آن موجود در فضای دره می پیچید . طوری بود که فقط مرگ و ترس را تداعی می کرد . انگار هر چیز زنده ای در این دره می مرد و از بین می رفت .
آن موجود جواب مایک را نمی داد ، فقط به راهش ادامه می داد . میرفت و با هر قدم ترس را بیشتر در وجود مایک پرورش میداد . حالا دیگر مطمئن بود که از این دره زنده به بیرون نخواهد رفت . خود را به دست او سپرد و زندگیش را در دست او قرار داد .
یک آن فکر کرد که فرار کند ولی با رفتار و خشونتی که از آن موجود دیده بود این فکر را از سر بیرون کرده بود .
به این فکر می کرد که کاش اصلا پا به این دره نگذاشته بود . کاش جان خود و دوستش را به خطر نمی انداخت . جوزف کجا بود ؟ چه می کرد ؟ اوه...نه....اگر اتفاقی برای او می افتاد ، او مقصر بود . در همین افکار بود که صداهایی از دور شنید
صداها تلفیقی از جیغ و شیون و ناله بود . ولی مثل این که جشن بود . جشنی که در آن ، مطمئنا اتفاق خوبی برای مایک نمی افتاد .
آن موجود برای اولین بار به حرف آمد : بیا پایین ، دیگه وقتشه ....


آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۴
#4

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
خب...به‌به...! چه‌قدر فعال...!ادامه بديد لطفا همين‌جوري...
اما جان:
نه خير...ادامه دادن پست نفر قبلي، از مهمترين نكات هستش كه من يادم رفت اولش اعلام كنم...! شما بايد حتما مال قبلي رو ادامه بدين...حتما...يه مطلب هم كه توي جنگل ممنوعه نوشته بودين، دقيقا همين كار رو كرده بوديد و مال من رو كه هدف اصلي رو نشون مي‌داد، ادمه ندادي.البته، من اصلا شكايتي ندارم...چون مي‌دونم خيلي زحمت كشيدين...ولي اگه اجازه بدين، من اعلام كنم توي ((جنگل ممنوعه)) كه بقيه هم مال من رو ادامه بده‌ن...واقعا شرمنده‌م...ببخشيد...بايد اولش مي‌گفتم...شرمنده...
____________
ناظران محترم...چون سر شما شلوغه، اگه اجازه بديد من هرازگاهي پستاي تاپيك خودم رو نقد كنم...درسته در حد شما نيستم، ولي باز مي‌تونم يه نكاتي رو بگم كه به درد بخور باشه...ولي اگه از اين كارم ناراحت شديد، حتما بگيد...
*بارتي جان...
نمايشنامه‌ت خيلي عالي بود...به عنوان اولين پست اين تاپيك، واقعا جاي تقدير داره...موضوع رو بي‌خودي كش نداده بودي...و خيلي خوب ادامه‌ش داده بودي...آخرش رو هم خيلي عالي تموم كرده بودي...جاداره بگم آفرين...عالي بود...فقط دو تا نكته‌ي خيلي كوچولو...يكي رو كه لونا جان اشاره كرد، واون پرهيز از كلمات محاوره‌س...چون اون كلمات باعث مي‌شه متنت اون حالت ترسش رو از دست بده...
فقط توي گفتگوها از محاوره استفاده كن...يكي هم فضاسازي كمه...البته اين اصلا اشكال بزرگي نيست، خودم هم شايد نتونم خوب فضاسازي كنم، ولي حداكثر تلاشم رو مي‌كنم...فضاسازيت هم هرچه‌قدر ترسناكتر باشه، بهتره...خلاصه عالي بود...

*لونا جان...
كارت حرف نداشت...واقعا عالي نوشته بودي...واقعا...خيلي خوشم اومد و خيلي حال كردم باهاشو...يعني با اون جملاتي كه نوشته بود و اون فضاسازيت، منو تو خودش حبس مي‌كرد...واقعا ممنون از پست زيبات...عالي بود...فقط يه اشكال خيلي خيلي ريز كه داشت، اين بود كه موضوع رو چندان پيش نبرده بودي...درسته كه من كاملا تونستم تصورت رو از جوزف درك كنم، ولي اتفاقات خاصي نيفتاد...البته نمي‌گم بد بو.د...خيلي عالي بود...ممنون...فقط سعي كن بيشتر موضوع رو جلو ببري...در كل، اگه مال تو و بارتي رو مخلوط كنيم، مي‌شه يه نما‌يشنامه‌ي درجه‌ي 1...

فعلا......


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.