شرمنده اگه زیاده
!!!
__________________________________________________
شب کریسمس بود و برف همه جارا پر کرده بود ؛ در بیرون از هاگوارتز باد سردی می وزید و سقف سرسرا آسمان برفی ای را نشان می داد ؛ در سرسرا پروفسور مک گوناگال و پروفسور فیلت ویک طبق معمول هرسال مشغول تزیین و هاگرید هم مشغول حمل یک درخت کاج بزرگ به درون سرسرا بود و به خاطر نداشتن دید کافی ، نزدیک بود چندین بار با میز ها برخورد کند و حتی نزدیک بود خانم نوریس را له کند ! "چه بهتر
"
مریدانوس با نگاهی خسته و غمگین به آتش بخاری خیره شده بود ! بر خلاف کریسمس هر سال او مجبور بود کریسمسش را در هاگوارتز بگذراند زیرا پدر و مادرش در نامه ای که دیروز به دستش رسیده بود اعلام کرده بودند که به علت ماموریتی برای محفل نمی توانند کریسمس امسال را در خانه و در کنار هم باشند .
مریدانوس با هر لحظه نگاهش به آتش امیدش برای دیدن پدر و مادرش را در دل خاکستر می کرد و تنها از ته دل برای سلامتی آنها دعا می کرد !
بالاخره از جا بلند شد و تصمیم گرفت برای عوض کردن فکرش هم که شده به بهانه پرسیدن سوال در رابطه با تکالیف کریسمس سری به پروفسور لوپین بزند ؛ پله ها را دوتا یکی بالا رفت تا به دفتر پروفسور رسید ؛ در باز بود ، اول تصمیم گرفت به گونه ای وجودش را اعلام کند اما بعد که صدای آشنایی به گوشش خورد ، فکر کرد تا ابتدا نگاهی به داخل بیندازد :
_ریموس ما الآن به کمک فوری شما نیاز داریم ، مرگخوارها هر لحظه ممکنه در اتاق رو بشکنند ...
_شما الآن کجایید لئو ؟!حال ایوا خوبه؟!
_ایوا کمی زخمی شده ولی چیز مهمی نیست ، ما الآن تو خونه متروکه رو به روی وزارتخونه هستیم ...
"اوووووه خدای من پدر!"
مریدانوس که از دیدن تصویر پدرش در آتش بخاری شوکه شده بود بدون توجه به ریموس که با تعجب به او خیره شده بود به سرعت به سمت انبار جاروها رفت ، جارویش را برداشت _ او محل آن خانه متروکه را خوب می شناخت ، پدر بارها آن را به او نشان داده بود_
لباس هایش را به تن کرد و در حالی که چند قطره اشک چشمانش را خیس کرده بود سوار بر آذرخش به دنیای بیرون قدم گذاشت ...
باد سرد گونه هایش را می خراشید و چشمانش را می آزرد اما او بی توجه به همه این ها راهش را ادامه می داد ؛ آنها در خطر بودند .
_
بالاخره رسیدم!
از جارو پیاده شد و چوب دستیش را درآورد _خانه متروکه طوری به نظر می آمد که گویی خراب کردنش را نیمه تمام گذاشته اند!_
به آرامی در را باز کرد ، کسی در راهرو نبود ، به آهستگی راهرو را طی کرد تا از دور اتاقی نمایان شد ، صداهایی به گوش می رسید ، هرچه به اتاق نزدیکتر می شد سرما بیشتر در وجودش رخنه میکرد ، آنقدر نزدیک شد تا اینکه صداهای درون اتاق کاملا برایش واضح شد ؛
_بگو اون پیشگویی کجاست ؟!
_هرجایی باشه هیچ وقت به دست تو نمی رسه اینو مطمئن باش !
_خودت خواستی لئو ... کروشیو !
و صدای آه و ناله مردی بلند شد که در دل مریدانوس غوغایی بر پا کرد . بدون فکر در را باز کرد ، ابتدا نگاهش به پدر و مادرش که بیهوش بر زمین افتاده بودند ، به صف مرگخواران گرداگرد اتاق و در آخر بر روی صاحب آن صدای سرد و بی روح خیره ماند !
_به به ، ببینین کی اینجاس ، یه خانوم کوچولو مزاحم ، ببینم تو دختر همین دو تا ترسو و بزدل نیستی که وقتی خیلی کوچیک بودی برادرتو کشتم ؟!و قهقهه ای سر داد ...
با هر کلمه مرد نفرت بیشتری در رگهایش جاری می شد ؛
_چرا ولدمورت من همونم و حالا هم می خواهم انتقام برادرمو ازت بگیرم !
_چه خانوم کوچولو شیرین زبونی ، شیرین زبونیت کار دستت داد ! بهتره کارتو تموم کنم ... و چوب دستیش را بالا گرفت ...
_نه ارباب ، چطوره اول طلسم شکنجه گر رو روش اجرا کنید تا یکم خستگی از تنمون در بره و لذت ببریم !
_فکر بدی نیست اوری ، افتخارش مال تو ...
_ممنونم ارباب ، کروشیو !!!
درد سرتاسر وجود مریدانوس را فراگرفت ، احساس میکرد که اعضای بدنش به زودی از هم جدا می شوند ، ناگهان صداهای نامفهومی به گوش رسید و مرگخواری را دید که در کنارش بر زمین افتاد و ... از هوش رفت ...
هنگامی که چشمانش را باز کرد در درمانگاه مادام پامفری بر روی تختی دراز کشیده بود و پروفسور لوپین در کنارش نشسته بود ؛
_پروفسور...من...
_نمی خواد هیچی بگی مری ... من همه چیزو همون موقع فهمیدم و بقیه اعضا رو فورا خبر کردم تا بیایم دنبالت ...
مریدانوس که کمی احساس شرمندگی میکرد پرسید :
_پروفسور ... بعد از بیهوش شدن من چی شد ؟ ... پدر مادرم اونا ...؟!
_اونا سالمند و آسیب زیادی ندیدند ... حالا هم بهتره استراحت کنی فقط ...
و از درون جیبش طوماری را درآورد ،
_دامبلدور گفت اینو بدم بهت !
و رفت .
مریدانوس با کنجکاوی نامه را باز کرد :
مریدانوس عزیز :
با اینکه ترک کردن مدرسه بدون اجازه مجازات سنگینی داره ولی در نهایت چون هدفت چیزی جز نجات عزیزانت حتی به قیمت جونت نبود و این هم در جای خود قابل ستایشه ، فقط می تونم بگم :
به محفل خوش اومدی
آلبوس دامبلدور
__________________________________________________
***همیشه با روح باشید :"به یاد دامبل" :
به ما گفتن دامبل ازینا داره ما هم گفتیم چـــــــــــشم !