هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۶:۳۸ جمعه ۲۳ دی ۱۳۸۴
#61

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
آلبوس بر روي صندلي پشت ميزش نشسته بود و نوشته هايي را بر روي كاغذي با نگاهي جدي دنبال مي كرد كه صداي سه ضربه آرام كه به در اتاقش نواخته شده بود به گوشش رسيد.
آلبوس:بفرماييد؟
پس از اين حرف جواني به آرامي سكوت سنگين اتاق را با باز كردن در كه غيژ غيژ خفيفي مي كرد شكست و به دفتر آلبوس دامبلدور وارد شد.
آن جوان شنلي به رنگ قرمز با حاشيه هايي طلايي به تن كرده بود و چهره اش شباهتي عجيب به چهره آلبوس داشت و خندان ولي محتاط به نظر مي رسيد.
آلبوس در حالي كه از ديدن فرد تازه وارد خوشحال شده بود به آرامي به سوي او رفت و گفت:پسرم!آرتيكوس!.پس بلاخره به ديدن پدر پير خودت هم آمدي.
آرتيكوس:بله پدر.من هميشه پسر حرف شنویي بودم و به خواست شما عمل مي كنم.
و بعد پدر و پسر يكديگر را براي ثانيه اي چند بغل كردند و پس از آن آلبوس به نگاهي به گونه هاي سرخ شده آرتيكوس انداخت و گفت:پسرم در راه با مشكلي رو به رو نشدي؟به نظر كه هوا خيلي سرد هستش.درسته؟
آرتيكوس:بله پدر.من براي اين هوا به اندازه كافي لباس نپوشيده بودم و كمي سردم شده.
هوا داشت رو به سردي مي نهاد و خورشيد نيز كه به رنگ قرمز درآمده بود داشت خودش را به آرامي در پشت كوه هاي اطراف هاگوارتز پنهان ميكرد,انگار از وجود كسي كه به هاگوارتز آمده بود خجالت مي كشيد و نمي خواست در مقابل اوعرض اندام كند و نورش را به رخ او بكشد ولي در اتاق هوا به طور مطبوعي گرم بود و با صداهاي جالبي كه از وسايل نقره اي اتاق به گوش ميرسيد انسان را در حالت آرامش بخشي قرار مي داد.
آرتيكوس:خب پدر!مي تونم دليل اينكه من رو به اينجا دعوت كرديد رو بدونم؟
آلبوس:آه بله!حتما ميدوني كه ولدمورت به بدن خودش برگشته و جامعه جادوگري در حال جنگ با او و مرگخوارانش مي باشد.
آرتيكوس در حالي كه با انگشتان دستش بازي مي كرد گفت:بله.يك چيزهايي در موردش شنيدم.
آلبوس:و حتما ميدوني كه من هم گروهي به نام محفل ققنوس به وجود آوردم كه اعضاي آن با ولدمورت مبارزه مي كنند .
آرتيكوس با بي صبري حرف آلبوس را قطع كرد و گفت:مي دانم پدر ولي خواسته مهم شما از من چي هست پدر؟
آلبوس:من مي خواهم تو هم عضو محفل بشوي و با قدرت هات به ما در مبارزه با ولدمورت كمك كني.
آرتيكوس بعد از كمي فكر گفت:پدر شما ميدانيد كه من عليه هيچ كسي نخواهم جنگيد و من هميشه بي طرف بوده ام.
آلبوس:بله پسرم ولي من و دنياي جادو و حتي دنياي مشنگي به قدرت تو در مقابل خطري كه ولدمورت به وجود آورده احتياج داريم.
آرتيكوس:ولي من نيروي خاصي كه متمايز از ديگران باشه ندارم.
آلبوس:البته كه داري!خودت هم اين رو ميدوني پسرم ولي ازش استفاده نمي كني.فقط بگو آيا به ما در مقابل سياهي كمك مي كني؟
آرتيكوس در مقابل اين سوال به فكر فرو رفت و او نگاهي از پنجره اتاق به فضاي هاگوارتز كه ديگر به خاطر غروب خورشيد تاريك شده بود انداخت و تصميمش را گرفت.
آرتيكوس:بله پدر شما ميتونيد روي كمك من حساب كنيد.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
خب منم مي خوام عضو بشم.
و بعد اميدوارم كه پست خوبي بوده باشه و يه نقد زيبا هم از شما آلبوس عزيز توش ببينيم.
پسرت!(يا در پست توي محفل ققنوس جدجدجدجدت!)


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۵ ۱۳:۵۴:۰۵

آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱:۴۵ جمعه ۲۳ دی ۱۳۸۴
#60

رومسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۰ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 138
آفلاین
هواسرد بود و برف دور تا دور کلبه ی کوچک او را پوشانده بود...پنجره را باز کرد و نفس عمیقی کشید.
نور مهتاب تا دور دستها را روشن می کرد و همه چیز برای یک گشت شبانه مناسب به نظر می رسید...
******
"مررگخواررااااا.........."
آنیتا در حالی که در را به شدت باز کرده بود این را فریاد زد.
اعضای محفل که تا لحظه ای پیش در حال گرم کردن خود در کنار آتش کوچک اتاق بودند از جا پرید و چوبدستی هایشان را بیرون کشیدند.
"اما ... دامبلدور که اینجا نیست!"
سیریوس در حالی که با وحشت به اعضای محفل نگاه می کرد این را گفته بود...
آنیتا :"به هر حال کاری نمیشه کرد ، باید تمام تلاشمون رو بکنیم و فقط امیدوار باشیم که پدرم زودتر برگرده..."
صدای وحشتناکی سخنان او را قطع کرد ...همه ی اعضا بیرون ریختند و خود را برای دفاع آماده کردند اما صحنه ای که با آن مواجه شدند ، سر جا میخکوبشان کرد...
لشکر عظیمی از مرگخوار ها ساختمان محفل را احاطه کرده بودند.آنیتا که می دانست باید به خود و بقیه روحیه بدهد ، به مرگخوار ها اشاره کرد و با تمسخر گفت:
"اه...بچه ها ! اینجا رو نگاه کنید...عجب لشکر کشی کرده اند...!!"
نزدیکترین مرگخوار با صدایی غرش مانند حرف او را قطع کرد و گفت:
"بهتر زیاد تند نری خانم کوچولو...ما می دونیم که دامبلدور اینجا نیست..."
"...اما من اینجام روکوود..."
فردی شنل پوش که معلوم نبود از کجا پیدایش شده بود با قدم هایی آرام به سوی جمعیت مرگخواران رفت و ادامه داد:
"...خوشحالم که می بینم هنوز زنده ای ...می دونی ...خیلی حیف می شد اگر قبل از اینکه خودم حسابتو می رسیدم ، گورتو از این دنیا کم می کردی..."
"رومسا!!...تو؟!؟...امکان نداره!....خودم 2 سال پیش تو و اون دوست مزخرفتو کشتم ..."
دخترک با صدایی که از عصبانیت می لرزید فریاد زد:
"دفعه ی آخرت باشه که اسم اونو به زبون میاری ...."
و ناگهان همه جا را نوری سبزفرا گرفت ....همه به سرعت چشمان خود را با شنل هایشان پوشاندند ....تنها رز سعی کرد تا ببنید که چه اتفاقی در حال افتادن است....
و لحظه ای بعد اثری از مرگخوار ها دیده نمی شد و جایی که تا چندی قبل دخترک شنل پوش ایستاده بود ..موجودی طلایی رنگ خود نمایی می کرد...
نور سبز به همان سرعت که به وجود آمده بود ، از بین رفت و اعضای محفل دخترک را دیدند که بیهوش روی برفها افتاده است....
******
لحظه ای بعد همه ی اعضای محفل همراه رومسا که تازه به هوش آمده بود دور آتش نشسته بودند و به سرگذشت او گوش می دادند...
"...خلاصه وقتی دوستم رو توی او درگیری از دست دادم ،سریع تبدیل شدم و از آنجا فرار کردم ...آخه اون موقع اندازه ی الان قدرتمند نبودم تا..." قطره اشکی از چشمانش روی شنل سیاهرنگش افتاد و او همان طور که سعی می کرد خود را کنترل کند ادامه داد:
"تا امشب که برای یه گشت شبانه اومده بودم بیرون و خوب انتظار هر چیزی رو داشتم به غیر از مبارزه با یه لشکر عظیم از مرگخوارها...!"
همه ی اعضای محفل همراه خود او شروع به خندیدن کردند.
رز: "ببنینم تو یه جانور نمایی؟"
" راستشو بخوای..باید بگم که ...آره !...من میتونم به یه گریفین تبدیل بشم...!"
رومسا خود را اندکی جابه جا کرد تا بیشتر به آتش نزدیک شود و سپس ادامه داد:
"... و 2 سالی می شد که فقط وقتی می خواستم یه گشت شبانه ی کوچولو بزنم تبدیل می شدم ...تا امشب که با شما آشنا شدم....
اگر درست حدس زده باشم شما هم با ولدمورت و مرگخوار ها مبارزه می کنید ..نه..؟"
آنیتا که کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد ، برگشت ودر جواب او گفت:
"درسته...ما اعضای محفل ققنوسیم و پدرم ...آلبوس دامبلدور، رئیس این محفله...البته اون الان برای انجام یه ماموریت رفته بیرون..."
رومسا با خوشحالی گفت:
"جدا؟...آلبوس دامبلدور؟...آره ..اسمشو زیاد شنیده بودم...خیلی دلم می خواد با همچین جادوگر بزرگی آشنا بشم و..."
و با خجالت اضافه کرد:
"و .. و ...بتونم کنار شما در محفل ققنوس فعالیت کنم..."
*************************************************
ببخشید که زیاد خوب نیست!آخه این اولین نمایشنامه ی منه! به هر حال امیدوارم قبول کنید...!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۵ ۱۳:۵۵:۴۲


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۰:۲۱ جمعه ۲۳ دی ۱۳۸۴
#59

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
شرمنده اگه زیاده !!!
__________________________________________________
شب کریسمس بود و برف همه جارا پر کرده بود ؛ در بیرون از هاگوارتز باد سردی می وزید و سقف سرسرا آسمان برفی ای را نشان می داد ؛ در سرسرا پروفسور مک گوناگال و پروفسور فیلت ویک طبق معمول هرسال مشغول تزیین و هاگرید هم مشغول حمل یک درخت کاج بزرگ به درون سرسرا بود و به خاطر نداشتن دید کافی ، نزدیک بود چندین بار با میز ها برخورد کند و حتی نزدیک بود خانم نوریس را له کند ! "چه بهتر "
مریدانوس با نگاهی خسته و غمگین به آتش بخاری خیره شده بود ! بر خلاف کریسمس هر سال او مجبور بود کریسمسش را در هاگوارتز بگذراند زیرا پدر و مادرش در نامه ای که دیروز به دستش رسیده بود اعلام کرده بودند که به علت ماموریتی برای محفل نمی توانند کریسمس امسال را در خانه و در کنار هم باشند .
مریدانوس با هر لحظه نگاهش به آتش امیدش برای دیدن پدر و مادرش را در دل خاکستر می کرد و تنها از ته دل برای سلامتی آنها دعا می کرد !بالاخره از جا بلند شد و تصمیم گرفت برای عوض کردن فکرش هم که شده به بهانه پرسیدن سوال در رابطه با تکالیف کریسمس سری به پروفسور لوپین بزند ؛ پله ها را دوتا یکی بالا رفت تا به دفتر پروفسور رسید ؛ در باز بود ، اول تصمیم گرفت به گونه ای وجودش را اعلام کند اما بعد که صدای آشنایی به گوشش خورد ، فکر کرد تا ابتدا نگاهی به داخل بیندازد :
_ریموس ما الآن به کمک فوری شما نیاز داریم ، مرگخوارها هر لحظه ممکنه در اتاق رو بشکنند ...
_شما الآن کجایید لئو ؟!حال ایوا خوبه؟!
_ایوا کمی زخمی شده ولی چیز مهمی نیست ، ما الآن تو خونه متروکه رو به روی وزارتخونه هستیم ...
"اوووووه خدای من پدر!"
مریدانوس که از دیدن تصویر پدرش در آتش بخاری شوکه شده بود بدون توجه به ریموس که با تعجب به او خیره شده بود به سرعت به سمت انبار جاروها رفت ، جارویش را برداشت _ او محل آن خانه متروکه را خوب می شناخت ، پدر بارها آن را به او نشان داده بود_
لباس هایش را به تن کرد و در حالی که چند قطره اشک چشمانش را خیس کرده بود سوار بر آذرخش به دنیای بیرون قدم گذاشت ...
باد سرد گونه هایش را می خراشید و چشمانش را می آزرد اما او بی توجه به همه این ها راهش را ادامه می داد ؛ آنها در خطر بودند .
_بالاخره رسیدم!
از جارو پیاده شد و چوب دستیش را درآورد _خانه متروکه طوری به نظر می آمد که گویی خراب کردنش را نیمه تمام گذاشته اند!_
به آرامی در را باز کرد ، کسی در راهرو نبود ، به آهستگی راهرو را طی کرد تا از دور اتاقی نمایان شد ، صداهایی به گوش می رسید ، هرچه به اتاق نزدیکتر می شد سرما بیشتر در وجودش رخنه میکرد ، آنقدر نزدیک شد تا اینکه صداهای درون اتاق کاملا برایش واضح شد ؛
_بگو اون پیشگویی کجاست ؟!
_هرجایی باشه هیچ وقت به دست تو نمی رسه اینو مطمئن باش !
_خودت خواستی لئو ... کروشیو !
و صدای آه و ناله مردی بلند شد که در دل مریدانوس غوغایی بر پا کرد . بدون فکر در را باز کرد ، ابتدا نگاهش به پدر و مادرش که بیهوش بر زمین افتاده بودند ، به صف مرگخواران گرداگرد اتاق و در آخر بر روی صاحب آن صدای سرد و بی روح خیره ماند !
_به به ، ببینین کی اینجاس ، یه خانوم کوچولو مزاحم ، ببینم تو دختر همین دو تا ترسو و بزدل نیستی که وقتی خیلی کوچیک بودی برادرتو کشتم ؟!و قهقهه ای سر داد ...
با هر کلمه مرد نفرت بیشتری در رگهایش جاری می شد ؛
_چرا ولدمورت من همونم و حالا هم می خواهم انتقام برادرمو ازت بگیرم !
_چه خانوم کوچولو شیرین زبونی ، شیرین زبونیت کار دستت داد ! بهتره کارتو تموم کنم ... و چوب دستیش را بالا گرفت ...
_نه ارباب ، چطوره اول طلسم شکنجه گر رو روش اجرا کنید تا یکم خستگی از تنمون در بره و لذت ببریم !
_فکر بدی نیست اوری ، افتخارش مال تو ...
_ممنونم ارباب ، کروشیو !!!
درد سرتاسر وجود مریدانوس را فراگرفت ، احساس میکرد که اعضای بدنش به زودی از هم جدا می شوند ، ناگهان صداهای نامفهومی به گوش رسید و مرگخواری را دید که در کنارش بر زمین افتاد و ... از هوش رفت ...
هنگامی که چشمانش را باز کرد در درمانگاه مادام پامفری بر روی تختی دراز کشیده بود و پروفسور لوپین در کنارش نشسته بود ؛
_پروفسور...من...
_نمی خواد هیچی بگی مری ... من همه چیزو همون موقع فهمیدم و بقیه اعضا رو فورا خبر کردم تا بیایم دنبالت ...
مریدانوس که کمی احساس شرمندگی میکرد پرسید :
_پروفسور ... بعد از بیهوش شدن من چی شد ؟ ... پدر مادرم اونا ...؟!
_اونا سالمند و آسیب زیادی ندیدند ... حالا هم بهتره استراحت کنی فقط ...
و از درون جیبش طوماری را درآورد ،
_دامبلدور گفت اینو بدم بهت !
و رفت .
مریدانوس با کنجکاوی نامه را باز کرد :
مریدانوس عزیز :
با اینکه ترک کردن مدرسه بدون اجازه مجازات سنگینی داره ولی در نهایت چون هدفت چیزی جز نجات عزیزانت حتی به قیمت جونت نبود و این هم در جای خود قابل ستایشه ، فقط می تونم بگم :
به محفل خوش اومدی
آلبوس دامبلدور
__________________________________________________
***همیشه با روح باشید :"به یاد دامبل" :

به ما گفتن دامبل ازینا داره ما هم گفتیم چـــــــــــشم !


ویرایش شده توسط مریدانوس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۳ ۱۲:۲۲:۲۴
ویرایش شده توسط مریدانوس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۳ ۱۲:۲۷:۰۲
ویرایش شده توسط مریدانوس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۳ ۲۳:۰۹:۱۸
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۵ ۱۳:۵۲:۰۶


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
#58



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۷ پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۲ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
من هم میخوام بیام تو محفل،
------------
کف اتاق فرش قرمزی پهن شده بود، در گوشه ی فرش، مبل راحتی در نزدیکی شومینه ی روشن قرار داشت و کسی روی آن نشسته بود،
آلبرت تازه از راه رسیده بود و شب بود، هوا خیلی سرد بود و بارش آرام برف ادامه داشت، دست هایش را به هم می کشید و نزدیک آتش برد، هم چنان که آن ها را کنار هم نگه داشته بود، به صندلی راحتی تکیه داد، داشت به حوادث روز های اخیر فکر می کرد، مخصوصا به این محفل بووووق(سانسور)، چرا پیش نهادش رو رد کرده بودند، به خاطر این که از مدرسه اخراج شده بود، ولی تونسته بود تو نهضت های سواد آموزی ادامه ی تحصیل بده، آیا واقعا آلبوس نمی دونست که اون دیپلمش رو هم گرفته، دیگه براش مهم نبود، به خاطر پست های بی خودش اونو تحقیر می کردن، ولی آیا نمی دونن که اون دوران محکومیتش رو کشیده، نمی دونستن که اون بلاک شده و دوباره برگشته، مهم نبود، مهم این بود که الآن باید برای خودش غذا درست می کرد، چون حسابی گشنه بود،
به طرف آشپز خانه راه افتاد، از پنجره ای مشرف به خیابان به بیرون نگاه انداخت، در دید اول همه چیز آرام و معمول به نظر می رسید، ولی بعد حس کرد که خبری هست، صدای کشیده شدن چیزی روی برف می آمد، و بعد صدای پرتاب شدن کسی، اصلا حال نداشت مداخله کنه، مخصوصا می دونست که پس از اون همه تلاش، به خاطر یه مشت چیز بی ارزش، ردش می کنن، رفت سراغ آشپزیش که صدای ضربه ی دوم شنیده شد، پیش خودش گفت پس این محفل چرا نمی آد کمک این بنده خدا و صدای ضربه ی سوم توام با صدای خرد شدن شیشه شنیده شد،
بله، این خرده شیشه های پنجره ی دو جداره ی خونه ی خودش بود که در هوا چرخ می زدند، پول این شیشه ها 5 گالیون بود، و برای او که بی کار بود این مقدار قابل توجهی بود، خونش به جوش آمد و رفت تا پول شیشه را بگیرد،
از پنجره به بیرون پرید، برای او که در کوهستان بزرگ شده بود پریدن از این ارتفاع کم کاری نداشت، باز همان مرگ خواران را دید، اما دیگر نمی ترسید، فریاد بلندی کشید، آن ها به سویش برگشتند،
- "شما که بلد نیستی نشونه بگیری غلط می کنی بری بجنگی، پول شیشه ی منو بده و الا... هر چی دیدی از چشم خودت دیدی،"
مرگ خواران خنده ای سر دادند، قهقهه ای بزرگ، و لرد جلو آمد، آلبرت به صورتش نگاه کرد، و گفت
-"حالا چون شمایی یه کم تخفیف داره، شما 4 گالیون هم بدی راضیم،"
قهقهه ای دوباره از گروه به گوشش رسید، او نمی توانست همان جا بایستد و آن ها را ببیند، ولی نمی توانست همان طور بی هوا لرد را از پای در آورد،
پس تصمیم گرفت وارد مذاکرات شود چقدر خوب شد کمی علوم سیاسی خونده بود، شاید می توانست از این جهت از پس لرد بر آید،
-"اصلا یه چیزی، بیاین با هم مذاکره کنیم، شاید به توافق برسیم،"
این بار لرد بود که داشت فکر می کرد، آیا آلبرت قابل اعتماد بود، لرد از آلبرت خاست که شروع کند،
-"بیاین با هم منطقی باشیم، شما باید پول شیشه ی خونه ی منو بدین، چون خودتون شکوندینش،"
لرد - "حالا چقدری می شه،"
آلبرت - "5 گالیون ناقابل"
لرد - "چی...، 5 گالیون، بدم به تو، من اگه 5 گالیون داشتم که این قدر آدم نمی کشتم و جنایت نمی کردم، پس تو حقت همون مبارزه هست،"
اما آلبرت زرنگ تر بود، چوب دستیش را در دماغ لرد کرد و گفت،
- "یا 5 گالیون یا مرگ،"
لرد - "ها، الآن حالت رو می گیرم،"
و نا پدید شد و در جایی همان نزدیکی ظاهر شد، آلبرت شروع کرد با او بجنگد، ولی نیروی او کمی زیاد بود، و مبارزه رو سخت می کرد، البته شمار نیروهاش هم یه کم زیاد بود،
خوش بختانه کلک آلبرت گرفته بود، و محفل ققنوس رسید[ما که نفهمیدیم چجوری محفل رو خبر کنیم، ولی این جا فرض رو بر این می ذاریم که به طور اتفاقی محفل داشتن از اون جا رد می شدن]، جنگ آغاز شد و مرگ خواران فرار کردند،
دامبل دوباره برای تشکر جلو آمد، ولی آلبرت که حسابی گشنه بود و پول پنجره ی دو جداره اش را می خاست، چوبدستی را این بار در دماغ آلبوس کرد، و گفت،
- "یا عضویت در محفل و 5 گالیون پول شیشه، یا مخت داغون می شه،"
آلبوس گفت،
- "..."
----------------
این ... رو آلبوس عزیز باید پر کنه، البته آلبوس جون یادت نره تو یه بار فوت شده بیدی، اگه حال می کنی یه بار دیگه فوت شی، خودت انتخاب کن، بعضی ها می تونن تو زندگی انتخاب کنن، و محفل نیاز به آدمای باهوش رک داره،
این هم برای روح داستان --> ،
در ضمن اون پایین امضام پر از روح هست، ببین چقدر با طراوته،


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۵ ۱۳:۴۸:۲۲

درس ریاضیات جادویی درس ش


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۸:۱۰ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
#57

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
یک روز بعد از به اتمام رسیدن تعطیلات کریسمس بود.همه ی دانش آموزان در تالار عمومی دور میزهای خود نشسته بودند.همه منتظر هدایای خود از طرف استاد ها و پروفسور دامبلدور بودند.
هری از طرف پروفسور اسنیپ یک جفت جوراب گندیده هدیه گرفته بود.البته هری این را می دانست.گلوری از طرف پروفسور اسپراوت یک گلدان گل ترانه خوان هدیه گرفته بود.هرمیون هم از طرف پروفسور فلیت ویک یک کتاب تاریخ جادو هدیه گرفته بود و رون هم از طرف پروفسور دامبلدور یک توپ حواس جمع کن هدیه گرفته بود.همه خوش حال بودند و با خوش حالی به هدایای خود نگاه می کردند .در همان لحظات بود که صداهای وحشتناکی از بیرون هاگوارتز آمد.گلوری جلو و جلو رفت و با چوب دستی خود در هاگوارتز را باز کرد.مرگخوارها بودند.گلوری با تمام شجاعت خود طلسم ها را به مرگخوار ها پرتاب می کرد.طلسم سختی به گلوری برخورد کرد.ولی گلوری فقط خراشی کوچک برداشت چرا که لباس ضد طلسم های سخت به تن داشت.سرانجام مرگخواران به خاطر این که دیدند نمی تواننند دیگر بجنگند,محو شدند.گلوری با خوش حالی فریاد کشید و گفت:حذب دامبلدور پیروز می گردد
همه ی دانش آموزان از تالار های خود بیرون آمدند و با تعجب به گلوری که حتی دستش هم نشکسته بود نگاه کردند.هرمیون به سمت گلوری دوید و اورا در آغوش گرفت.گلوریرو به خواهرش کرد و گفت:یادته دامبلدور گفت که اولین جان فشانی برای هاگوارتز چه پاداشی داره؟
هرمیون گفت:نه!
گلوری با خوش حالی فریاد کشید:عضویت در محفل ققنوس!
هرمیون گفت:عالیه!آفرین.بهت تبریک می گم!
دامبلدور گفت:البته نباید زیاد هم امیدوار باشی.
گلوری گفت:برای چی؟
دامبلدور گفت:برای این که باید نمایشنامه ی خوبی بنویسی تا بتونم تاییدت کنم.
گلوری گفت:وای!من اصلا نمایشنامه نویسیم خوب نیست.



***پایان***


[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱:۱۹ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
#56

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
نقل قول:
اما ايوانز نوشته:
دامبلدور عزیز من در هیچ کجای این از کلمات محاوره ای استفاده نکردم من اصلا نمی توانم محاوره ای بنویسم بعضی از اعضای سایت هم می گفتن کتابی ننویسین من هم خیلی سعی کردم این کار را نکنم اما نمی توانم (البته در بعضی موارد می تونم)
من اصلا منظور شما را از نمایشنامه نویسی متوجه نمی شوم
شما می گین از لحاظ پارگراف بندی ضعیف بود!!!!
نمی دانم هر چه خودتون صلاح می دونین
درست است چون داستان نویسی با نمایشنامه نویسی فرق دارد و من توانایی در نوشتن نمایشنامه ندارم فقط می توانم داستان بنویسم

خب دقيقا من برعكس گفتم!!
منظورم اين بود كه شما چرا اينقدر كتابي مينويسي؟
در ضمن بايد بگم كه رول پليينگ سايت جادوگران اصلا كلا نمايشنامه نويسيه و داستان نويسي داره و اگر شما نمايشنامه نويسي رو ياد نگيريد براتون كار كردن غيرممكن ميشه.

پيشنهاد ميكنم نمايشنامه اعضاي خوب رو بخونيد


شناسه ی جدید: اسکاور


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۰:۵۰ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
#55

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
مکان : محل سخنرانی دامبلدور برای بروبچ سفید !
__________________________________________________
دامبل : ازون جایی که ما خیلی سفیدیم و خیلی ضد ولدی و کاراش که جدیدا ارزشی شده هستیم ! در همین نقطه زمانی اتحاد خودمونو اعلام می کنیم ، شعارو برو تو کارش ...
ملت : ایول دامبل ، فقط دامبل ، رهبر دامبل ، راهبر دامبل ...
و دامبل هم داشت صفا میکرد و اینا رو با خودش زمزمه میکرد :
و در همین حال و هوا بودش که مریدانوس خودشو از بین جمعیت با زور و آستکبار و 1000 تا ترفند و شیرین کاری دیگه رسوند پشت میکروفون ؛
_ با اجازه از دامبل ! و با تشکر از شما جمعیت باحال سفید برفی می خواستم بگم که من قسم می خورم که تا آخرین نفس با محفل بمونم و بجنگم و انتقاممو ازون ولدی *** "بوووق" که داداشمو ازم گرفت بگیـــــــرم ، من چاکر همه اعضای محفلم ؛ اصلا من وایتکس همه اعضا ، هر کی بخواد به اعضای محفل آسیبی برسونه اول باید از روی جنازه من رد شه ! چی دادااااااااااااااااس ؟!
و جمعیت هم در حالی که سوت می کشیدن همراهی می کردن!!!"پیست پیست"صدای سوت"" و تشویق! !
مریدانوس در حالی که به آرامی از کنار میکروفون کنار میرفت آهسته به دامبلدور گفت : البته پیش خرید 10000 تا از بروشورهای آموزش رول پلینگت هم پیش من محفوظه جیــــــــــــــــگر !!!

هوووومك!
خب به نظر طنز نويس خوبي مياي!
اگر از ديد يك نمايشنامه ي طنز نگاه كنيم نمايشنامه خوبي بود ولي اگر از ديد يه نمايشنامه كامل و جامع نگاه كنيم داشتن خط داستاني خوب تنها مشكلش بود.
در اصل نمايشنامه طنز البته نبايد داشته باشه.ازت ميخوام كه يه نمايشنامه جدي بزني تا ببينم كه كارت چه جوريه!
بايد اول نمايشنامه نويسي جديت رو هم ببينم
در ضمن داشتن شكلك در نمايشنامه چيز بدي نيست!!


تاييد نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۲ ۱:۳۹:۲۸


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۴
#54



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۷ پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۲ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
من هم می خام بیام تو محفل،
-------------
آلبرت داشت توی سرمای کوچه های لندن راه می رفت، برف آرامی می بارید، و دانه های برف پوست صورتش را نوازش می کرد[به تره بگیم می سوزاند] و هم چنان راه خانه را در پیش داشت، هر از گاهی صدای پارو زدن برف و یا قدم های آدمی در همان نزدیکی ها سکوت موجود را می شکاند، در حومه ی شهر بود و از سکوت لذت می برد، بله، سکوت همان قدر لذت بخش است که ترس ناک است، و پیش می رفت، در افکار خود غوطه ور بود، صدای ناله های خفیفی را شنید، کسی کمک می خاست، ولی نمی توانست فریاد بزند،
آلبرت رد صدا را گرفت، و در همان نزدیکی او را معلق در هوا دید، طبق وظیفه ی انسانی اش به کمک او شتافت، اسم محفل ققنوس رو زیاد شنیده بود ولی نمی دونست چجوری باید اونا رو خبر کنه، رفت و مرد بیچاره رو پایین آورد، مرد از سرما یخ زده بود و نمی توانست تکان زیادی بخورد، فقط یک چیز گفت،
"فرار کن"، آلبرت نمی توانست او را همان جا بگذارد، پس او را بلند کرد و راه افتاد، او سنگین بود ولی آلبرت نمی توانست کار دیگری بکند، بین اون همه ماگل استفاده از جادو حماقت محض بود، آلبرت سعی کرد آپارات کند، ولی دید نمی تواند، نفهمید چرا، به اطراف نگاهی انداخت و مرگ خواران را دید، همان جایی بودند که او آن مرد را آورده بود، و الآن نمی گذاشتند او فرار کند،
ناچار بود بجنگد، ولی او که آلبوس دامبلدور[بروس لی] نبود که از پس همه بر بیاید، ولی تصمیمش را گرفت، بجنگد، چوبش را آماده دستش گرفته بود، در داخل کوچه ی سرد و تاریک، و امید وار بود که آن جا کسانی برای کمک به او بیایند، اولین مرگ خوار حمله را آغاز کرد، می خاست او را شکنجه دهد با کروشیو شروع کرد، و آلبرت جا خالی داد، بعد مرگ خوار ادامه داد و نفرین های مختلفی را به سویش می فرستاد و آلبرت نیز آن ها را بر می گرداند، تازه دستش گرم شده بود و در یک حرکت غیر منتظره توانست مرگ خوار را از پای در آورد،گروه مرگ خواران به او حمله ور شدند و او نیز با سرعتی بالا نفرین هایشان را بر می گرداند، خودش تا به حال نمی دانست همچین سرعت عکس العمل بالایی دارد، و یا شاید این نیروی آدرنالین باشد که موقع ترس ترشح شده بود، ولی هر چه که بود او را از شکست دور می کرد، در این هنگام موقع دفع نفرینی به عقب پرتاب شد، نیروی بسیار زیادی به او خورده بود، همان طور که حدس زد او خود ولدمورت بود که وارد عمل شد،
آلبرت فریاد زد "پست فطرت های آشغال" و مرگ خواران به هم راه سر پرست شان قهقهه ای سر دادند، آلبرت هنوز سعی در دفاع از آن مرد داشت، که ولدمورت او را خلع سلاح کرد،
او را بین زمین و آسمان معلق نگه داشته بود، و داشت به سراغ مردی می رفت که آلبرت او را نجات داده بود، ولدمورت می خاست از آن مرد حرف بکشد، آلبرت تقلا کنان هم چنان فحش می داد تا بتواند حواس آن ها را به خود جلب کند و با شنیدن صدای کروشیو، صدای فحش هایش به صدای فریادی سوز ناک تبدیل شد و بعد از چند مدتی کوتاه گرمایی وجودش را فرا گرفت، بله، محفل ققنوس خود را برای نجات رسانده بودند، او را پایین آوردند، دامبلدور داشت ولدمورت را فراری می داد، و بالاخره مرگ خواران فرار کردند، دامبلدور به سوی آلبرت آمد و گفت
"وافلینگ ما از تو به خاطر دفاع از یکی از مهم ترین افراد محفل که اطلاعات سری دارد متشکریم، او در یکی از پرواز هایش مورد حمله واقع شد و سپس مرگ خواران او را گم کردند، خوش بختانه توانسته بود خودش را معلق بین زمین و آسمان نگه دارد، ولی نتوانسته بود خود را از آن حالت نجات دهد، باز هم از کمک تو متشکرم،"
- "در ضمن ما چگونه می توانیم سپاس زحمت تو را گوییم"
- آلبرت "من می خام بیام تو محفل ققنوس فعالیت کنم، در ضمن می خام بدونم در چنین مواقعی چگونه می توان محفل را خبر کرد، این دفعه شانس آوردم این مرد که از افراد شما بود توانست شما را خبر کند"
- دامبلدور "بله، اتفاقا شنیدم که خیلی خوب جنگیدی..."
-----------------
این ... رو آلبوس عزیز که ویرایش کرد می نویسه، که آیا من در گروه قبول شدم یا نه، در ضمن ببخشید زیاد شد، دفعه های بعد طنزش بیش تر می شه، شاید دومبولیسم هم استاد بشه[که البته شده] ، فعلا،


خب نمايشنامت از لحاظ داستاني زيبايي خاصي داشت.از لحاظ فضاسازي هم ميتونم بگم در سطح خوبي قرار داشت.
اينو بگم كه اين جور نوشته ها به درد تاپيكهاي جدي سايت ميخوره و نميتوني با اين جور نوشتن طنز نويس خوبي هم باشي در سايت.
در كل پارگراف بندي خوبي هم داشت.
ديالوگهاشم بد نبود!
ولي در كل به نظرم بي روح بود.با اين پارگراف و اينكه شكلك هم نداشت خيلي واقعا بي روح نشون داد خودشو.ولي در كل نمايشنامه عالي اي بود(خوب نه عالي!)

ولي در كل من با شناختي كه ازت دارم و كارهايي كه قبلا كردي(از جمله: مشكلاتي كه براي مدرسه به وجود آوردي-زدن پستهاي بيهوده در تاپيكهاي مختلف-زدن پستهاي نه چندان زيبا-....) تاييدت نميكنم تا موقعي كه براي سايت كار مفيدي انجام بدي.
از لحاظ نمايشنامه اي مشكلي نداري ولي از لحاظ سوابق چرا!


تاييد نشد!


ویرایش شده توسط آلبرت وافلینگ در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۲ ۰:۰۶:۴۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۲ ۱:۳۴:۲۵

درس ریاضیات جادویی درس ش


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۴
#53

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
شب بود.برف شدیدی به شیشه های پنجره ی هاگوارتز می خورد.همه در سالن غذاخوری دور میزهای گروه خود نشسته بودند.
اما گلوری اصلا گشنه اش نبود.در هاگوارتز را یواشکی باز کرد و به سمت کلبه ی هاگرید راه افتاد.وقتی به کلبه ی هاگرید رسید صدای صحبت دو نفر با هم به گوشش خورد.صدا از جنگل ممنوعه می آمد.گلوری در جنگل ممنوعه شروع به قدم زدن کرد.هر لحظه صدای حرف ها بلند تر می شد.گلوری پشت درخت بلوطی قایم شد.دو مرد روبروی هم ایستاده بودند.یکیشان لوسیوس مالفوی و دیگری قابل تشخیص نبود.آن مرد ردایی سیاه به تن داشت و کلاهی روی سرش انداخته بود.
لوسیوس رو به مرد کرد وگفت:قربان.ما آماده ی فرمان شما هستیم.چه ساعتی حمله کنیم؟
مرد سیاه پوش در جواب گفت:ساعت 3 نصفه شب.
لوسیوس مالفوی گفت:چشم قربان.ما اونها رو خواهیم کشت.
مرد سیاه پوشلحظه ای کلاهش را برداشت و گفت:خوبه لوسیوس میتونی بری و به همه ی مرگخوارها آماده باش بدی.
در همان لحظه مرد سیاه پوش از نظر دور شد.
در زمانی که مرد کلاهش را برداشته بود گلوری به خوبی توانسته بود او را بشناسد:لردولدمورت
گلوری با عجله به سمت هاگوارتز دوید.وارد هاگوارتز شد.با عجله به سمت میز اساتید دوید .
رو به دامبلدور کرد و گفت:قربان.من در جنگل ممنوعه بودم.
دامبلدور گفت:چی در جنگل ممنوعه؟
گلوری گفت:قربان.من صدای صحبت دو مرد رو باهم شنیدم.اون صدا از جنگل می اومد.به طرف جنگل رفتم و پشت درخت بلوطی قایم شدم.یکی از مردها لوسیوس مالفوی و مرد دیگر لردولدمورت بود.
دامبلدور گفت:چی؟لردولدمورت؟
گلوری گفت:بله قربان.اونها درباره ی این که کی به هاگوارتز حمله کنند صحبت می کردند.
دامبلدور گفت:درباره ی ساعتش هم چیزی گفتند؟
گلوری گفت:بله.3 نصف شب امشب.
دامبلدور گفت:عالیه.آفرین به زرنگیت.
گلوری گفت:قربان من اخراج می شم؟
دامبلدور در پاسخ گفت:نه.تازه پاداش هم می گیری.یک پاداش بسیار خوب!
دامبلدور با علامت دست خود همه را به سکوت دعوت کرد.همه ساکت بودند تا ببینند دامبلدور می خواهد چه بگوید.
دامبلدور شروع کرد:خب.باید یک چیزی بهتون بگم.امشب ارشد ها بیدار می مونند همچنین تمام دانش آموزان.همه ی اوقات چوب دستی هاتون در دسترستون باشن.امشب به هیچ وجه از مدرسه خارج نمیشین .در ضمن اعضای محفل اماده باشن.حالا همه برین تو تالار هاتون.
همه ی دانش آموزان وارد تالار های گروه خود شدند.ساعت 5 دقیقه به 3 نصف شب صدای پاهایی در هاگوارتز پیچید.همه در تالار های خود با ترس و لرز نشسته بودند.صدای رد و بدل شدن ورد ها می آمد.پس از 2 ساعت سکوت سختی بر هاگوارتز حکم فرما شد.ایا اعضای محفل شکست خورده بودند؟
هیچ کس نمی دانست.پس از 10 دقیقه بعد صدای دامبلدور در همه جا پیچید.او با میکروفون جادویی خود پیروزی اعضای محفل را اعلام کرد.گلوری با عجله از راه پله پایین آمد تا خواهرش را ببیند و به او خسته نباشید بگوید.در همان زمان بود که دامبلدور رو به گلوری کرد و گفت:به خاطر جان فشانیت پاداش تو:عضویت در محفل
گلوری آنچنان خنده ای سر داد که همه ی عالم با خبر شدند.

خب نسبت به نمايشنامه قبليت بهتر بود ولي بازم مشكلاتي داشت.
داستانت رو خوب اصلاح كرده بودي ولي دوتا مشكل عمده بود:1-ديالوگها...2-انتحاري عمل كردن!
در مورد ديالوگات بايد بگم كه اصلا ديالوگهاي خوبي رو به كار نبرده بودي..بدون تعارف بهت بگم...بايد روشون كار كني.
در ضمن اگر قسمت آخر نمايشنامت رو وقتي سياها حمله ميكنن رو بخوني به نظرت نميتونست جزئيات و شاخ و برگ بيشتري داشته باشه؟
به نظر من كاملا انتحاري عمل شده بود و اين خيلي بده!
در كل يادمه گفته بودي چرا سيريوس تاييدت نميكنه و من برات نقد كنم پستاتو...ولي به نظرم اين دوتا نمايشنامه اي كه تا حالا زدي ايراد زياد داشت.پس اگر دقت بكني معلوم ميشه كه ايراد از خودته و بايد بيشتر كار بكني.


تاييد نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۲ ۱:۲۷:۱۳

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۴
#52



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 369
آفلاین
دامبلدور عزیز من در هیچ کجای این از کلمات محاوره ای استفاده نکردم من اصلا نمی توانم محاوره ای بنویسم بعضی از اعضای سایت هم می گفتن کتابی ننویسین من هم خیلی سعی کردم این کار را نکنم اما نمی توانم (البته در بعضی موارد می تونم)
من اصلا منظور شما را از نمایشنامه نویسی متوجه نمی شوم
شما می گین از لحاظ پارگراف بندی ضعیف بود!!!!
نمی دانم هر چه خودتون صلاح می دونین
درست است چون داستان نویسی با نمایشنامه نویسی فرق دارد و من توانایی در نوشتن نمایشنامه ندارم فقط می توانم داستان بنویسم








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.