هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱:۵۶ جمعه ۲۸ بهمن ۱۳۸۴
#80

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
پيتر داشت راه مي رفت.در ميان يك كوچه...در ميان يك خيابان...توي جنگل...اما چيزي را نمي ديد تنها مي دانست كه دارد راه مي رود و بايد راه برود.
از بالاي يك درخت چيزي بر روي زمين درست جلوي پايش افتاد.شايد براي اولين بار بود كه مي ايستاد.از روي زمين برش داشت.يك مخروط كاج بود.با كنجكاوي نگاهش كرد.
صدايي از بالاي سرش شنيده شد.
- به چي نگاه مي كني اي انسان!!!
- تو كي هستي!؟
- من يك فرشتم.
فرشته به آرمي در كنار پيتر پايين آمد.بال نداشت.مو هم نداشت.اما شبيه انسان ها بود.صداي ملايمي داشت.پيتر بار ديگر به فرشته نگاه كرد و باز هم به راه افتاد.
نمي دانست چه مدتيست كه مي رود.2 سال ؟5 سال؟ يا شايد هم از بچگيش...باز هم رفت...از جنگل هاي اطراف دهكده خارج شد.اما باز هم چيزي نديد.داشت به بيرون از دهكده پا مي گزاشت.
- چرا انقدر عجله داري!؟
بازهم فرشته بود!!!گويي اين مزاحم مزحك و كوچولو قصد نداشت تا دست از سرش بر داره.بي اعتنا دوباره رد شد.
- من هيچ وقت نفهميدم شماها آخرش كجا مي رين!؟
حرف ساده اي بود.خيلي پيش پا افتاده تر از خيلي چيزهايي كه پيتر تابحال ديده بود.با اين حال دوباره وايستاد.به چشماي فرشته خيره شد.برق مي زدن...برقي كه چشماي خودش هم در بچگي داشتند.
- اين راه كجا مي ره؟!
براي اولين بار به جاده نگاه كرد.انتها نداشت.هيچ چيز نداشت.به پشت سرش نگاه كرد به جنگل...ولي اونجا جنگلي نبود.فقط جاده بود....
- اينجا هيجا نمي ره!
صداي كي بود!؟صداي پيتر بود يا صداي فرشته؟!
ولي هر كسي كه بود پيتر رو متوجه كرد.در اين راه چيزي نبود.مقصدي هم نبود.اون اومده تا راه بره....فقط بايد راه مي رفت...ولي به جايي نمي رسيد.نبايد هم مي رسيد!!!
ولي چرا پيتر توي اين راه تنها بود!؟چرا هيچ آدم ديگه اي هيچ جادوگر ديگه اي توي اين جاده ها و خيابان ها نبود!؟
فرشته هنوز هم داشت نگاهش مي كرد.اون هيچ وقت با وجود اين همه سال نمي فهميد كه چرا آدمهايي كه توي اين جادن اين شكلين؟
پيتر روي زمين نشست.زمين بود؟!بر روي هوا بود!؟توي آب بود؟!
فرقي نداشت.
چوب دستيش رو در آورد.شروع كرد به خنديدن.با صداي بلندي مي خنديد.به فرشته مي خنديد....به خودش مي خنديد...
چوبش رو به سمت خودش گرفت.به بالاي سرش نگاه كرد.دنبال چي مي گشت؟!آسمون؟!ولي اون كه مي دونست آسمون يخ بسته...خورشيد؟!اون مي دونست كه خورشيد هم پنهان شده.....
- آواداكداورا!
بدن بي جانش روي زمين افتاد.بدنش گرم بود.روي گوشه ي لبش هنوز هم اثر خنده بود.
فرشته هم سرش رو رو به آسمون گرفت.بعد دوباره به پيتر نگاه كرد...
ولي پيتر نبود...چيزي روي زمين نبود...
اصلا اونجا زمين بود!؟


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۴
#79

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
تمام فکر و ذکرش رفتن به آنجا بود . خیلی وقت بود که به اون جا فکر میکرد . نمی توانست فکر رفتن رو از سرش بیرون کند . تصمیم خودش را گرفته بود . می خواست خودشو به اونجا برسونه ... انگار این تنها هدفش تو زندگی بود .
بالاخره به راه افتاد ، فقط با یک دست لباس نه چیز دیگری همراه برداشت و نه کسی را مطلع کرد . اصلا کسی را نداشت که بخواهد به او خبر بدهد تا نگران نشود . لباس هایش حاکی از بدبختی و بی توجهی صاحبش به دنیا بود ،فقط تنش را می پوشاند .
قصد داشت با قطار مسافرت کند . این اولین سفرش بود . تا به حال به خود زحمت مسافرت را نداده بود . در ایستگاه به افراد خیره شده بود و متعجب به آنها نگاه می کرد . از نظرش این همه تلاش که مردم انجام می دادند بی فایده بود .
آخر چرا ؟ چرا باید کسی وقتش را در این جا تلف کند ؟
به یاد آورد که خودش با نگاه کردن به آنها نیز همین کار را انجام میدهد ، پس به راه افتاد . به اولین لوکوموتیو-ران که رسید با او به صحبت پرداخت . پولش را به او داد . این پول حاصل پس انداز و صرفه جویی های چند ماهه ی او بود . همه را به او داد. تا به حال از نزدیک موجودی این چنین ندیده بود . وای ! با خود گفت ،انسان چه کار ها که نمی کند .
او برای مسافرت یک قطار باربری را انتخاب کرده بود . نه به خاطر پول کمی که داشت ، بلکه به خاطر این که نمی خواست با کسی تا هنگام رسیدن به مقصدش صحبت کند . داخل واگنی نشست و در را بست . از آن جا تا وقتی که در واگن باز شد و نور مهتاب چهره ی او را روشن کرد ، به نتیجه ی سفرش فکر میکرد .

:::::::::::::::::
صدای در واگن او را از جا پراند . کسی با صدای خشن که گویی می خواست او را بترساند گفت : این جا مقصد توست . زود پیاده شو و از این جا برو .
آه .... عجب لحظات خوبی بود این لحظات سکوت. کاش این سکوت تا ابد ادامه داشت ، تا ابد ...
پیاده شد و به راه افتاد . . . به دهکده ای که پیش رویش بود نگاه کرد . در آن موقع صبح حتما همه در خواب بودند . او هم همین را می خواست ... تنهایی برای رسیدن به هدف .
قدمهایش را تند تر کرد و سعی کرد به بی نتبجه ماندن کارش فکر نکند ... بادی ملایم شروع به وزیدن کرد . در همین موقع خورشید طلوع کرده بود ... کاش این طور نمی شد . الان همه ی اهالی او را می دیدند و او این را دوست نداشت . چیزی که دنبالش بود را خیلی راحت پیدا کرد ، قبرستان .
به آن جا رفت و سعی می کرد که به مردم توجهی نکند . به راهش ادامه داد ... حالا بین قبور اسمی را جست و جو میکرد .
آن را پیدا کرد . . . حتما خودش بود . به سویش رفت و کنار سنگ قبر زانو زد . رویش را خواند : گری گانت 1757 - 1820 با صدای آروم گفت : پدر بزرگ....
روی سنگ را پاک کرد . الان خیالش راحت شده بود . احساس می کرد ، الان دیگر کسی او را به چشم یک بچه که از روی هوس به دنیا آمده است نمی نگرد . این نشان از اصالت او داشت . حتما خانوداهی آبرومندی داشت. کسی الان او را به چشم یک ولگرد نمیدید.
در این هنگام حس می کرد می تواند انتقام چند ساله ی خود را از مردم بگیرد . همه باید می فهمیدند که او کیست . او با حس انتقام دو چندان از قبرستان به بیرون آمد و زیر لب گفت : ماروولو همه منتظر تو هستند. . .


آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۰:۴۳ سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۴
#78

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
سرژ در خانه اش،در كلبه اي ميان قبرستان هاگزميد روي صندلي بدون پايه ولي استوار، نشسته بود و فقط در آيينه قدي كه به ديوار جلويش نصب شده بود چهره پر موي خود را نگاه ميكرد.نميدانست چرا هر چه سعي ميكند نميتواند روي چهره اي تمركز كند و چهره خود را به وضوح ببيند.
اتاقي كه سرژ در آن بود به دليل چاغ هاي فروزان فراواني كه در اطرافش ، نوراني بود...اما سرژ به دليل خيره شدن و تمركز يش از حد بر چهره خود در آيينه اطراف را تيره ميديد!و هر لحظه بر تيرگي افزوده ميشد.
هر لحظه لاغر تر ميشد، ضعيف تر.موهايش ميريخت.جوشهاي چركين روي صورتش متولد ميشدند كه بسيار دردناك بودند.اما سرژ فقط به چهره غير قابل روئيتش نگاه ميكرد.

ايينه با صداي مهيبي، صدايي كه تا زماني كه نشنويم نميتوانيم تصور كنيم تبديل به در شد.در باز شد و بيرون خونه مشخص.
نيرويي كه سرژ را وادار به بلند شدن ميكرد بسيار قوي تر از ميلي بود كه ميگفت بايست و نرو و به اطرافت نگاه كن.
به پايين نگاه كرد.پاهايش را ديد كه راه ميرفتند.قدم بر زمين بيرون خانه گذاشت.در اولين قدم كفشهاي رو فرشيش سوخت.موهايش ميريخت،جوشهاي چركين ، بيشتر از ظاهر خود چرك بيرون ميدادند و صورتش را وحشتناك كرده بودند.به جلو حركت كرد.هر قدم كه به جلو ميرفت زمين و هواي اصراف سرد تر ميشد....در صحراي(كه هوا گرگ ميش بود) روبرويش در دوردست آتشي ميديد ،با هر قدم بر آرزوي رسيدن به آتش و نجات از سرما مي افزود...تمام تنش از سرما ميلرزيد و هر لحظه آتش دوردست با وسوسه گرماي خود بر شتاب حركت سرژ در راهي كه هر لحظه سرد تر ميشد مي افزود
سرژ دوان روي تكه چوبي به رنگ لجن پا گذاشت.چوب شكست و سرژ بدون فرياد به ناگاه درون چاله اي به عمق 1 متر افتاد.با اينكه فقط عمق چاله يك متر بود ولي افتادنش گويي يك ماه و شايد يك ماه و چند روز طول كشيد.به سختي به ته چاله خورد زوزه كشيد. زوزه اي كه خودش با شنيدن آن گوشهايش را گرفت.اميد داشت ديگر صداي خود را نشنود ولي صدا را از درون خود ميشنيد....اي كاش ناشنوا بود كه صداي خود را نميشنيد... ولي اگر لال بود ديگر زوزه اي نمكشيد كه نخواهد بشنود و اگر وجود نداشت اصلا نيازي به لال بودنش نبود.
بلند شد....سردش بود.تلاش كرد از چاله بيرون بياييد.اما نميتوانست.اطراف چاله را لجن ها ليز كرده بودند.در چاله نشست و بي اميد به موشهاي سياه پوش درون چاله نگريست!!

_دريكوو اونجايي؟...دريكو....دريكس...درسر...دسرژ.....سرژ...سرژژژ.سرژ...سرژ
صداي زني غريب بود كه گويي بدنبال پسرش ميگشت
سرژ بلند شد و بيرون چاله چهره نارسيسا را ديد.

نارسيسا:اونجا چي كار ميكني بچه؟ بيا دستمو بگير و بيا بالا...زودباش دستمو بگير...دير ميشه ها...
سرژ دستان يخ زده اش را دراز كرد و دستان گرم نارسيسا را گرفت با كمك او از چاله بيرون امد...بدن نارسيسا گرم بود....نارسيسا سرژ را در آغوش گرفت...سرژ در هنگام آغوش گرفتن صداي خس خسي شنيد.نفس هاي آشنا كه فقط مخصوص يكي بود.
از نارسيسا جدا شد و به او نگريست.ولي پير مردي قوز كرده را ديد.سرژ نميتوانست باور كند.به اطراف نگاه كرد.آفتاب طلوع كرده بود.لجن هاي اطراف چاله تبديل به گل هاي زيباي شده بودند
سرژ نميتوانست تصور كند كه پير مرد شالمه بسته را در آغوش گرفته بود.
پير مرد با صداي خس خسي گفت:بيا پسرم...
سرژ دست پير مرد را گرفت:ميام...ولي قول بده توي راه بهم ميگي چرا آيينه ام تبديل به در شد
پير مرد:پسرم اينقدر عجول نباش...بالاخره بهت ميگم...همراه من بيا
سرژ:چشم پدر...
خودش نفهميد چرا اينگونه رفتار كرد.لحن صدايش مانند پسر 7 ساله شايد هم پسر 40 ساله مينمود كه حرف پدرش را گوش ميداد.


ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۵ ۹:۴۷:۳۸


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۹:۵۶ جمعه ۲۱ بهمن ۱۳۸۴
#77

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۱:۲۹ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
سرد است. بسیار سرد. بیش از اندازه سرد. چرا اینقدر سرد؟ هوا سرد است! انگار که هیچ چیز وجود نداشته. چرا که همه چیز سرد شده. بخار طولانی و سفیدی که از دهان پیرمرد خارج می شود کم از دود سیاه و غلیظ قطار هاگوارتز ندارد. پاهای پیرمرد اگر چه با جادوی بخاری پارس خزر گرم بود اما همچنان سوز سرما بر آن فشار می آورد. پیرمرد عصا به دست و لنگ لنگان پیش می رفت. انگار مجسمه ای قدیمی و کهن. ریش بلندش از سرما خشک شده و برف ها را پارو می کرد، اما انگار پیرمرد یخ زده تر از اینها بود که بتواند ریش را جمع و جور کند. به ناگه از حرکت باز ایستاد. چشمانش آرام و آرام در حدقه می گشت و اطراف را زیر نظر داشت. جایی که او ایستاده بود در واقع لبه یک دیوار دو متری بود. برف تا بالای دیوار بالا آمده و تشخیص حتی دیوارها غیرممکن می نمود. تنها یک قدم اشتباه پیرمرد را در دریایی از برف می انداخت و عمر عزیزش را می گرفت. پیرمرد نیز این را می دانست اما شاید دیر! چرا که متوجه شد پای راستش دیگر روی آن لبه محو نیست و بله درون برفهای سست قرار دارد. ثانیه ای نگذشت که پیرمرد با سر به درون برف ها افتاد. برف های سپید و سرد. حال پیرمرد به زمین رسیده بود و رویش را برف می پوشاند. حتی اگر تیزبین ترین جادوگران نیز به آن جا می آمدند نمی توانستند او را بیابند. پس پیرمرد به خواب ابدی فرو می رفت. چیزی نمانده بود که روح از تنش جدا شود. صدای گوش خراشی از دور می آمد. چیزی شبیه... شبیه.... شبیه یک موتور؟ آری آن یک موتور بود! اما نه یک موتور معمولی! بلکه موتوری که یک عدد ققنوس آن را می راند. موتوری که با شتاب 10 در حرکت بود و برفها را می روفاند و پیش می آمد. پشت سرش موجی از آتش بیرون می آمد و تمامی برفها را ذوب میکرد. دقیقا از روی مکانی که پیرمرد زیر برفها مدفون شده بود گذشت و برفهای روی سر پیرمرد نیز همچون باقی، ذوب شدند. اما آیا فقط برفها بودند که با آتش موتورسوار ذوب می شدند؟ جواب روشن است! گرمای بیش از 2000 درجه تنها دو متر برف را ذوب نمیکند! اینجاست که ما پیرمرد را می بینیم که ریش مشتعلش را گرفته و به دور خود میچرخد. انگار نه انگار که استخوان پایش نای کشیدن او را نداشت. در آن حوالی کافه رنگ و رو رفته ای را دید و به سرعت به درونش شتافت. اینجا اولین بار است که صدای پیرمرد را می شنویم:
- آآآآآآآآآآآآآآآآآیییی.... منو بگیرین!! یکی یه سطل آب بیاره!! ریشم سوخت!!!
پیرزنی متعجب با یک حرکت چوبدستی ریش آتشفشان پیرمرد را خاموش کرد.
- متشکرم رزمرتا.. فکر کردم دیگه کار ریشم تمومه!
پیرزن که از تشکر پیرمرد ذوق زده شده بود او را فراخواند تا بنشیند. سپس برایش نوشیدنی گرم آورد.
رزمرتا پرسید: اینجا چه میکنی مرلین؟ خیلی وقته نبودی...
- مهاجرت! رفته بودم جزایر قناری تا یه کم پوستم برنزه بشه! ارواح خاک عمم!!! با این برفی که اینجا اومده هر چی رشته بودم پنبه شد.
مرلین پیر که ردای سفری سفیدش را در می آورد کمی نوشیدنی اش را مزه مزه کرد.
یک ساعت بعد.
مرلین پس از خوردن نوشیدنی ردای سفری اش را و سپس عصایش را به دست گرفت و گفت: بیشتر از این نمیتونم بمونم. از مصاحبت شما خوشوقتم مادام!
و قبل از شنیدن خداحافظی مادام رزمرتا از کافه خارج شد و به باد سرد و هوای سرد و اینقدرها سرد و بخارهای سرد و سوز سرد پیوست...


امضا چی باشه خوبه؟!


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۴
#76

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
در يك شب زمستاني،سرژي رفت تو گلستاني.كنار اون گلستان، يه جايي بود چه بوستاني
با اينكه ساعت دو نصف شب بود.... ولي همه جاي بوستان مشخص بود.....روي درش قبرستان هاگزميد نوشته بود...ولي سرژي نفهميد چرا اينجا به اين بوستاني اسمش شده قبرستاني؟
سرژي در كودكي از پير مردي شالمه بسته شنفته بود ....كه هميشه بايد دلت رو از اونجا زدود.....هيچ وقت نبايد واردش بشي چون كه ممكنه معلوم بشي...سرژي هنوزنفهميد كه پير مرد چي ميگفت؟هنوز نفهميد كه اون زمان چي شنفت؟
ولي اين بار ديگه بزرگ شده بود...ريش سبيلش در اومده بود...در ضمن.ديگه پير مرد هم پيشش نبود....كه با ترس فريب دلش رو از اونجا بزدود.
تصميم گرفت كه بره تو...بره تو تا مشخص بشه بر او...چه چيزي معلوم ميشه؟ايا واقعا حرف پير مرد ميشه؟
پاشو تو گزاشت با شجاعت...هيج وقت با خودش نبود با صداقت...خودش رو توي يك باغي كه دورتادورش ديوار كشيده شده پيدا...آيا واقعا سرژي تونست خودش رو كنه پيدا؟
هر قدمي كه برميداشت يدونه جسد يخي از تو قبر ها بيرون ميزد...انگاري كه از توي قبر گل يخ هاي بزرگ بيرون ميزد
فقط چشماي جسد ها حركت ميكردن...طوري كه با قلب آدم بازي ميكردن...سرژي نميتونست بفهمه كه منظورشون چيه؟ آيا داره خودش رو معلوم ميكنه يا شده ديوونه؟
جلوتر يك قبر كنده شده بود...از آب يخ پر شده بود....سرژي بي اراده پاشو گزاشت توي قبر...هيچ فكر نميكرد كه ادم اينگونه بره زير قبر...آبش يخ يختر ميشد...سرژي تنش سردتر ميشد...لرزيد لرزيد تا نفسش ديگه نيومد...اب ،يخ شد و جونش بالا اومد


فرداشبش يخ اب شد....سرژي ما از توي اب بيرون شد...رفت توي شهر به هر كي كه ميرسيد...بدون سلام طلسم اوداكداورا را روش مي ريسد
تا اونجاي كه صرف يك ساعت سرژي تك...شده بود آدم كش درجه يك...با خودش فكر كرد كه چه خوب شد رفت تو بوستان...قبرستان هم چقدر بود خودنشان...فهميده بود پير مرده شالمه بسته چي ميگفت...به نظر چرت پرت نميگفت..راست ميگفت...
سرژي خودش رو پيدا كرده بود...ذات اصلي كثيف خودشو رو كرده بود...و فهميد فقط بازيچه مدعي پاكي بود


با توجه به این که نویسنده، استاد بنده هستند و برگردن من ناچیز، حق پدری و ابا اجدادی در زمینه نقد دارن، نقد پست ایشان کمی دور از ادب و رسم مرشدی و بچه مرشدی است، بنابر این بنده به زبان خود ایشان، به زبان ( سیر از گشنه خبر نداره ) پستشان را نقد خواهم کرد، به امید آنکه دینی را که بر گردن دارم ادا کرده و حق چندین قرن استادی ایشان را بپردازم !
یک " و " به عنوان وحشتناک تقدیم استاد عزیز می شود و دلایلی را که مانع از دریافت " ض " به عنوان ضعیف شده، ذکر خواهد شد !
نکته اول: پیرمرد شالمه بسته دقیقا تا زمانی که ریش و سیبیل سرژ رو صورت مبارکش سبز نشده بود کنارش بود، چون اون موقع سرژ کوچولو مثل همه ی ما یه عقل کوچولو داشت و چشماش فقط رنگهای شاد رو تشخیص میداد، امّا بعد از رشد ریش و سیبیل های کذایی به میزان حجم مغز مبارکش هم اضافه شده و این باعث شد چشماش رنگهای غمگین و کثیف رو هم ببینه، ( سیب سرخ حوا یادت نره ! ) با وجود چنین دیدی متاسفانه سرژِ ما مثل همه ی ما دیگه قادر نبود حضور پیرمرد شالمه بسته به خوبی کنار خودش احساس کنه و فکر کرد اون رفته، برای اینکه رنگ لباسای پیرمرد شالمه بسته شاد بود، ولی سرژی مثل همه ی ما حالا فقط رنگهای سیاه و غمگین رو می دید ! ولی پیرمرد همیشه کنارش بود و حتی بعضی وقتا وقتی سرژ خسته می شد، اونو بغل می کرد. ( اون موقع بود که جا پاشون روی شنها فقط یکی می شد ) خب با توجه به این نکته مهم که نویسنده عزیز کاملا فراموشش کرده اولین انتقاد رو بر این پست وارد می کنم !!
نکته دوم: پیرمرد شالمه بسته به سرژی مثل همه ی ما یک قطب نما داده بود، تا راهش رو پیدا کنه، ولی بعضی وقتا این قطب نما در اثر بالا پایین شدن دمای هوا از کار می افته و در این وقته که تو اون تاریکی بدون وجود ستاره ها نمی شه راه رو پیدا کرد و ...
انتقاد دوم، نویسنده عزیز فراموش کرده یادی از این قطب نما بکنه و همه تقصیرها رو انداخته گردن پیرمرد شالمه بسته !!
نکته سوم: انتقاد نیست ! " با خودش فكر كرد كه چه خوب شد رفت تو بوستان...قبرستان هم چقدر بود خودنشان...فهميده بود پير مرده شالمه بسته چي ميگفت...به نظر چرت پرت نميگفت..راست ميگفت... " هبوط انسان از بهشت به زمین ( این تشبیه واقعا قابل تحسینه ) البته به نظر بچه مرشد !
نکته چهارم: قبر و قبرستان نارسیسا مثل مال سرژه ! وجود نارسیسا یکی نیست دو تاست، دو تا روح داره ! یکی سیاه، یکی سفید. روح سیاهش حامی زیادی داره که قدرت زیادی هم دارن همیشه پیش هستن و ازش دفاع میکنن، بهش غذا می دن و نمی ذارن حتی ذره ای لاغر بشه، اما تنها حامیان روح سفیدش یه قطب نماست و یه پیرمرد که وقتی نارسیسا خسته می شه بغلش می کنه ! و حالا من بچه مرشد ( دلم میخواد مثل استادم فریاد بزنم ! که ما هم قبر قبرستون تو رو داریم و تو هم اون دو تا روح ما رو داری، فقط الان به خاطر هوای بد قطب نمات کار نمی کنه و حامیان روح دومت با تمام قدرت دارن در برابر عشق پیرمرد شالمه بسته ایستادگی میکنن تا رنگ سیاه لاغر نشه ! )
کته پنجم: " سرژي خودش رو پيدا كرده بود...ذات اصلي كثيف خودشو رو كرده بود ... و فهميد فقط بازيچه مدعي پاكي بود " یک دوست گفت " از کجا معلوم همون فکر خوب رو شیطان تو سرمون نذاشته باشه " و حال من می گم: " از کجا معلوم همین فکر بد رو شیطان تو سرمون نذاشته باشه " ( تو همین تاریکی هست که به اون قطب نما احتیاج داریم )
گذشته از نمره ای که به این پست دادم و این نقدهای نامفهومی که کردم، پستت مثل همیشه آک و تک بود ! ( کلمات مناسب تری پیدا نکردم ) امیدوارم نقد شاگردت نیز کمی از نوشته ات نداشته باشه ... در ضمن روح سفیدت خیلی وقته سه تا حامی داره !
( اگر این نقد آش و لاش باعث ناراحتی و رنجش شما شده لطفا به من اطلاع بدید، در کثری از ثانیه پاک خواهد شد !!! )


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۰:۳۶:۰۹


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
#75

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
بنام او که مرگ را آفرید

بهترین لباسش را تنش کرده بودند.دستاشو ضربدری روی هم گذاشته بودند .صورتش سفید سفید بود مثل ابر. ابرایی که میاینو میروند.
نه اون نمیتونه مرده باشه .هرگز. اون فقط کمی مریض بود . اون نسبت به همه چیز بی تفاوت بود و هیچ توجه ای به آخرت نمیکرد .
آنا زنی زیبا و بی بندوبار بود هر چی سرش می امد حقش بود. او بدون هیچ دلهوره ای نسبت به آینده و مرگ میخوابید. اون به مرگ هیچ اهمیتی نمیداد اصلا مرگ رو قبول نداشت .
من جنازه ی آنا رو تو رختخوابش پیدا کردم .ولی هنوز هم شک دارم که اون مرده باشه . من هر پنجشنبه براش خرید میکردم و میبردم خونش آنا هم بهم پولی میداد حالا چند سالی می شد که براش خرید میکردم و کلید خونشون رو داشتم .
یه شب تاریک تابستونی بود براش خرید کرده بودم و داشتم میرفتم خونش، از نیمه شب گذشته بود.اون معمولا بعد نیمه شب میامد خانه ، در رو باز کردم رفتم تو فکر کردم خونه نیست ، آشپزخونه طبقه بالا بود کنار اتاق خوابش،پس رفتم بالا در اتاقش باز بود او خواب بود وسائل را تو آشپزخونه گذاشتم، داشتم از کنار اتاقش رد میشدم که متوجه چیزی شدم :::: سرش خونی بود و از تخت اومده بود بیرون، یه ذره بیشتر نمونده بود تا بی افته پایین این حالت غیر عادی بود رفتم کنار تختش دستمو روی سینش گذاشتم قلبش نمی زد .اول باور نکردم ولی نفس نمیکشید .ترسیده بودم دویدم تو خیابون فریاد بلندی کشیدم ولی هنوز شک داشتم که مرده,مردنش را باور نمیکردم .
............................................................

حالا بالای سرش بودم، جیم داشت براش دعا میخوند اون آدم مرموزی بود و همه کاره ی قبرستون ،قبر میکندن ،دعا میخوند و...
خدایا از گناهان این بنده ی حقیر بگذر.
ما کوچکیم و تو بزرگ . ما ظلم میکنیمو تو میبخشی .بخشندگیت را نثار این بنده ای حقیر هم بکن.
...
دو دانشجوی پزشکی هم برای شهادت آمده بودند، آخه آنا هیچ فامیلی نداشت اگر هم داشت من خبر نداشتم... ، جیم هنوز داشت دعا میخوند . وقتی دعایش تموم شد بیلشو برداشتو پرید تو قبر و کمی قبر را گود تر کرد این کار او چند دقیقه ای طول کشید .اومد بیرون . من یه طرف تابوت را گرفتم جیم هم طرف دیگر را .چشم های آنا باز بود یک دفعه چمشاش برق خیره کننده ای زد و آنا بلند شد ..تابوتو ول کردم ولی جیم خیلی آروم اونو گذاشت زمین آنا با سر وصورت خونی از تابوت بیرون اومد و به طرف صندلی کنار قبررفت ، دانشجو ها از ترس فرار کردند ولی من::: پاهام از ترس خشک شده بود نمیتونستم فرارکنم هرچی تلاش میکردم پاهام تکون نمیخورد جیم خیلی ریلکس رفتو کنار آنا نشست و گفت:
" من منتظر دستمزدم هستم"
آنا غرق در خون خاک روی صندلی نشسته بود.

من داستان قبلیت رو بیشتر دوست داشتم چون هدفش مشخص بود اما این یکی سر و ته نداشت شایدم من نفهمیدمش.یه سری افعال رو درست بکار نبردی همون طور که دفعه قبلم گفتم یا رون بنویس یا ادبی دو تا رو باهم قاطی نکن این به داستان لطمه میزنه.مثلا تو نوشتی"اون معمولا بعد نیمه شب میامد خان"بهتر بود مینوشتی "میومد خونه"البته یه چند تا مورد دیگم بود .اول داستان نوشتی"صورتش سفید سفید بود مثل ابر" و در آخر داستان نوشتی" آنا با سر وصورت خونی از تابوت بیرون اومد " این یعنی اینکه موقع نوشتن دقت نمیکنی و یه چیزه دیگه اینکه خیلی به این مورد که آنا نمرده و تو اینو باور نمیکنی اشاره کردی طوری که آخر داستان کاملا مشخص بود.بهتر نبود محیط قبرستون رو بیشتر توصیف میکردی؟در مورد متن داستان باید اینو بگم که خیلی اشتباهات تایپی داشتی که برات درست کردم.موقع نوشتن همیشه به پاراگراف بندی,به گذاشتن نقطه و حتی ویرگول توجه کن چون خیلی مهمه.موفق باشی.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱ ۱۵:۴۲:۴۲

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ دوشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۴
#74

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
بنام خالق هستی

در دهکده ی هاگزمید قصر بزرگی بود .قصری که حالا به خرابه ای تبدیل شده بود و هیچ کس اطراف آن هم نمیرفت شب ها صدا های وحشتناکی از داخل قصر می آمد مردم فکر میکردند که در آن قصر اشباح زندگی میکنند اشباحی که جسم دارند و انسان ها را تیکه تیکه می کنند.در کنار آن قصر یک کلبه ی کوچک بود که پیرزن و پیرمردی در آن زندگی می کردند و کلید قصر پیش آن ها بود.
پیرمرد گفت: تو واقعا میخواهی بروی؟
گفتم: من مرد بالغی هستم ولی هیچ وقت این طور شبحی را ندیدم … باید بروم.
پیرزن که کنار آتش نشسته بود و به آن خیره شده بود با چشمان گشاد و بی نورش خود را داخل بحث کرد:مرد بالغی هستی اما هرگز چنین خانه ای ندیدای.
لیوان را روی میز گذاشتم به اطراف اتاق نظری انداختم و گفتم :اگر امشب چیزی ببینم سر عقل میایم .
پیرمرد گفت:هر طور دوست داری .
در پاسخ گفتم: اگر کلید این قصر را به من بدهید خواهم رفت.
پیرمد جوابی به من نداد.
کمی صبر کردم و دوباره گفتم: اگر کلید این قصر را به من بدهید خواهم رفت.
پیرمرد کلید را از جیبش در اورد و به من داد.
کلید را گرفتم و چوبم را از جیبم در آوردم و به او داد:این پیش شما تا برگردم ...شما شمع در خانه دارید؟
پیرمرد هراسان نگاهی به من انداخت و: مگر دیوانه شده ای ؟
در پاسخ گفتم: شمع دارید؟
پیرمرد گفت:بیرون کلبه روی پنجره یک شمع و کبریت هست.
به سمت در خروجی رفتم در همین حال پیر مرد از روی صندلی بلند شد و
: تو مطمئن هستی ؟
گفتم : بله.شب خوبی داشته باشید و از در خارج شدم. شمع را برداشتم و روشن کردم .
لحظه ای جلوی در توقف کردم و به صدای که خیال میکردم شنیدام گوش سپردم سکوت محض بود.در را باز کردم و وارد سراسری شدم .
مهتاب از راه پنجره بزرگی که روی پلکان قرار داشت هر شی ای را به شکل سایه ای سیاه نشان می داد.
همه چیز سر جایش بود گویی خانه چند روز پیش تخلیه شده بود شمع هایی در شمعدانهای دیواری قرار داشتند.حدود یک دقیقه ایستادم .اما تنها مجسمه ای دیدم که در مهتاب برق می زد .این قضیه به من کمی قوت قلب داد اما همین که از کنار مجسم رد شدم دستش به آرامی بالا آمد و مرا بر جای خشک نمود. شمعم را بالا و پایین می بردم تا کاملا گوشه و کنار سراسری را ببینم اتاقی رو به رویم بود. به سرعت آن را باز کردم .نیم نگاهی به مجسمه کردم وجلوی اتاق ایستادم . در و دیوار اتاق سرخ بود سرخ سرخ . شعله های کوچکی از شمعم باقی مانده بود.تصمیم گرفتم بررسی دقیقی از انجا به عمل اورم. بعد از انکه توانستم خود را قانع کنم در را ببندم شروع به قدم زدن در اتاق کردم .پرده های اتاق را کنار زدم قفل های پنجره را امتحان کردم.
پیش رفتم وبه تاریکی بالای دوکش نظری انداختم و ضربه ای به قابها زدم تا اگر سری در آن نهفته است آشکار شود.یک جفت شمعدان دیواری در دو طرف قاب بود. شمعدان هایی هم روی بخاری قرار داشت . تمام آن ها را روشن کردم .آتش شومینه را که خاموش بود روشن کردم تا از لرزش بدنم جلو گیری کنم وقتی خوب گرم شدم دوباره به جستجو پرداختم .مبلی با روکش کتان مقابل خود قرار دادم به نوعی سنگر گرفتم .جستجو مرا تاحدی راضی کرده بود اما هنوز تاریکی غیر قابل دسترسی انجا برایم محسوس و نیز سکوت مطلق آنجا که محرکی برای تخیلاتم به شمار می رفت.
صدای ترق و تروق چوبهای داخل شوبینه سکوت آنجا را به هم میزد.خصوصا سایه ی شاهنشین انتهای اتاق حالتی از حضور چیزی را القا می کرد. همان حس غریب وجود موجودی زنده که معمولا در سکوت به سراغ آدم می آمد. برای اینکه خودم را راضی کرده باشم به آن طرف رفتم و مطمئن شدم که هیچ موجودی آنجا وجود ندارد. اگرچه از نظر طبیعی هیچ دلیل قانع کننده ای برای آن حالتم نمی یافتم ولی اعصابم متشنج شده بود. برایم کاملا روشن بود که اشباح در انجا هستند.برای اینکه گذر زمان را حس نکنم ترانه هایی با صدای بلند میخواندم.اما انعکاس آن ترس آور بود.و پس از دقایقی از خواندن منصرف شدم و از اینکه هیچ شبحی در انجا نیست با خود حرف زدم. سرخی وهم انگیز اتاق مرا به وحشت می انداخت.اتاق با وجود شمع ها تاریک بود ناگهان به فکر شمع های داخل سراسری افتادم یک شمع برداشتم و به سراسری رفتم تمام شمع ها را جمع کردم . به فکرم افتاد به طبقه ی بالا بروم تمام اتاق های بالا را گشتم هیچ چیز در انجا نبود مشکوکترین اتاق اتاق سرخ بود. پس به انجا برگشتم و تمام شمع ها را روشن کردم . اتاق روشن روشن شد.
بعد از چند ساعت ناگهان شمعی که در شاه نشین گذاشته بودم خاموش شد وآن سایه به حالت اول برگشت.
با خود گفتم حتما جریان هوا شمع را خاموش کرده . کبریت را از جیبم در آوردم وآن را روشن کردم به نظرم رسید چیزی روی دیوار حرکت کرد. برگشتم : شمعدان های روی دیوار هم خاموش شده بود. یکی از آنها را روشن کردم . در همین لحظه دیدم یکی از شمع های شومینه روی زمین افتاده وخاموش شده . چند لحظه بعد شمع دومی روی زمین افتاد. شمع ها را کسی خاموش می کرد.مشتهایم را گره کردم و برای دفاع از خود اماده شدم که شمعی که گوشه ی دیوار بود هم خاموش شد و به نظر میرسید سایه هایی به سمت من می ایند.
فریاد بلندی سر دادم... دو شمع دیگر هم خاموش شد . با خودگفتم اشکال از شمع هاست ولی... .
دستم را توی جیبم کردم تا کبریت را بردارم ولی نبود حتما روی میز گذاشته بودم با حالتی عصبی به طرف میز رفتم کبریت را پیدا کردم به طرف شمعدان های دیواری رفتم آنها را دوباره روشن کردم . شمعی که کنار پنجره بود خاموش شد .ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود سایه هایی روی دیوار میدیدم به طرف پنجره رفتم شمع را روشن کردم ولی شمعدان های دیواری خاموش شده بود داشتم دیوانه می شدم . در حالت جنون بودم که دیدم دستی دو شمعدان روی میز را برداشت . با فریاد دویدم کنار دیوار دو شمع آنجا بود آنها را روشن کردم و شمع روی شومینه را هم روشن کردم برگشتم کنار دیوار ولی شمعهای کنار دیوار خاموش بود دیگر نمیتوانستم آنجا بمانم دویدم طرف در ولی پایم به صندلی خورد و روی زمین افتادم خودم را جمع و جور کردم بلند شدم و به طرف در رفتم اتاق تاریک تاریک بود و من هیچ چیز رانمیدیدم و به وسایل داخل اتاق برخورد میکردم یک دفعه پایم به چیزی گیر کرد و ... دیگر هیچ چیز نفهمیدم .
بیدار شدم سرم به شدت درد می کرد هوا روشن شده بود من در کلبه ی پیرمرد وپیرزن بودم سرم باند پیچی شده بود .پیرمرد تا دیدمن بیدار شده ام گفت: خوب انجا چه دیدی؟
کمی فکر کردم تا اتفاقات یادم بیاید بعد گفتم:هیچ چیز فقط ترس... ترس ... ترس و همین .

از نظر داستانی خوب بود اما لازم نبود اینقدر از کلمات به اصطلاح ادبیاتی توش استفاده کنی چون خوندن رو کمی مشکل کرده یا روان بنویس یا کلا سبک نوشتن رو تغییر بده نه اینکه از هر دو روش با هم استفاده کنی مثلا "اگر کلید این قصر را به من بدهید خواهم رفت"یا کلمات دیگه ای که بکا بردی.همیشه سعی کن راحت بنویسی.استفاده از این کلمات نه تنها داستان رو زیبا نمیکنه بلکه خسته کننده هم میکنه.فکر نمیکنی یکم از کلمه شمع زیاد استفاده کردی؟شمع نشانه روشناییه و داستان تو کاملا تاریک.حتی اگه منظور خاموشی بود ولی بازم از نظر من زیادی ازش استفاده کردی.داستان سه قسمت داشت:1-بودن مرد در کنار آن دو کهنسال 2- رفتن مرد به خانه اشباح و 3- بازگشت مرد.میدونی یکم فاصله ها تو داستانت زیاد بود طوریکه به محض وارد شدن به قسمت بعدی فصل قبل رو فراموش میکنیم.میتونستی وقتی مرد وارد خانه میشه در حین توصیفات از خانه از پیر زن و پیرمرد داخل خانه هم یاد کنی.میتونستی بجای این همه توصیف بیشتر حرف بزنی در مورد مردم یا کلا اهالی خانه که قبلا بودند.موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۷ ۱۲:۲۸:۳۴

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
#73

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
-فكر كنم با من موافق باشي دارون!
دارون در حالي كه با شيشه ي مرباي سيب روي سفره كلنجار ميرفت پرسيد:منظورت چيه؟
سرژ در حالي كه چشم به سمت افق بدون درخت آنجا دوخته بود گفت:فكر كنم مهمون داريم!
دارون بدون توجه به حرفهاي سرژ همچنان با شيشه ي مربا كلنجار ميرفت.بالاخره موفق شد شيشه ي مربا را بشكند!
-مهمون؟منظورت چيه؟ديگه اينجا چي هست كه مهمونش چي باشه!
بلند شد و به سمت كوله پشتي اش رفت تا از شر شلوار نوچ شده اش خلاص شود.يك آن نگاه كردن به صورت سرژ لازم بود تا همه چيز را دريابد.
نگاه سرژ را ادامه داد.هيچ چيز نبود...هيچ چيز...هيچ چيز به غير از يك آدم....هيچ چيز....آدم؟....آدم!....آدم!
دارون بدون اينكه خودش بداند چرا جنب و جوشش به طور غيرعادي اي زياد شده بود ؛ به سمت سرژ رفت و بازويش را تكان داد:هي سرژ ببينم تو هم داري همون چيزيو كه من دارم ميبينم رو ميبيني؟
جوابي از سرژ نشنيد ولي گويي از جواب سوالش مطمئن بود.چشمانش كه به او دروغ نميگفتند.
ولي....



ميترسيد."نكنه اينم مثل همون پيرمرد شالمه بسته باشه؟" بايد فرار كنيم.اين دفعه ديگه خواب نيست.واقعي واقعيه.تا چند لحظه پيش با حرفهاي دارون كاملا متقاعد شده بود كه آن افكار كابوسي بيش نبودند، اما حالا....
-دارون بايد بريم.بايد در ريم....دارون بدو....دارون اين دفعه ديگه نه...دارون بدو!
سريعا به سمت دارون رفت و در حالي كه دارون رو به زور از روي زمين بلند ميكرد احساس پوچي اي كرد.احساسي كه حتي چاه شكمش را وادار به تقليد صداي قورباغه ها مي كرد!
آن احساس از دستانش نشات ميگرفتند.براي اولين بار بود كه چنين چيزي را حس ميكرد.سرمايي طاقت فرسا.....
دارون سردتر و سردتر ميشد و آن مرد نزديك و نزديكتر.يقين داشت كه تناسب در اين موارد بدترين حالتيست كه امكان دارم به وقوع بپيوندد!
لحظه به لحظه كه فرد نزديكتر ميشد اين احساس به او دست ميداد كه پيرمرد دوباره در حال نزديك شدنست.آيا ممكن است اتفاق وحشتناك ديگري در حال وقوع باشد؟
هر چه در توان داشت به كار بست تا خود را همراه با دارون از روي زمين بلند كند و بالاخره موفق شد.دارون چند لحظه اي بود كه به معناي واقعي به يك آدم برفي تبديل شده بود.
-چرا همش بلاها سر من مياد؟...چرا؟
هوارش گوش فلك را كر كرد.فريادي به بلندي فرياد سرژ....به طوري كه گويي آن فرد نيز توسط نيروي امواج توليد شده از فرياد سرژ به سمت عقب هدايت ميشد.
دست دارون از دست سرژ رها شد و بدن يخ زده اش بر روي زمين افتاد.صداي شكستن بدن دارون چيزي را براي سرژ تداعي ميكرد.بدون هيچ نشاني از حيات...همراه با مرگ...
چيزي كه توصيفش را نميداست.چيزي كه واقعيت را در پس خود گرفته بود.
فكر خوبي در ذهنش خطور كرد.فكري كه شايد نبودنش اميد را كاملا از بين ميبرد و بودنش باعث وجود اميد ميشد.
"ولي راه رفتنش خيلي شبيه به يكي از آشنايان بود.شيو جان زاخي...."آيا ممكن بود كه يكي از دوستانشان براي ديدنشان آمده باشد؟اما چرا اينگونه؟
از اينكه جواب اين سوالات را نميدانست خشمگين شد.

لحظه اي وجودش از شعله هاي آتش خشمش به ستوه آمد و لحظه اي بعد ديگر هيچ نبود!
----------------------------------------------------------------------
نمايشنامه اي در ادامه ي نمايشنامه ي سورئاليستی نارسيسا بلك

نمیگم از نظر توصیفی خوب بود چون واقعا خوب بود اما در مورد داستان من نمیدونم تو منظور نارسیا و سرژ رو از پستهاشون متوجه شدی یا نه ولی اگه قصد رو بر این بزاریم که جایی که اونها بودندن سرزمینی بهتر از اینجا بود و شاید بشه گفت جایی دور از این سرزمین پس رفتن ترو میشه باور کرد اما نه زاخی رو اون هنوز هست. من واضح نمیگم میخوام هرکس خودش منظورمنو درک کنه و منظور شما رو از این پسته بفهمه پس بیش از این توضیح نمیدم.اما در مورد خود نوشته :قسمت اول داستان نوشتی" سرژ در حالي كه چشم به سمت افق بدون درخت آنجا دوخته بود " بهتر نبود مینوشتی:سرژ در حالي كه چشم به سمت افق جایی بدون درخت,دوخته بود... بهتر بود؟موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۵ ۱۳:۲۴:۳۹

شناسه ی جدید: اسکاور


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
#72

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
باد آرام آرام در ميان كوچه پس كوچه هاي دهكده ي هاگزميد مي پيچيد.
بهار تازه به دهكده قدم گذاشته بود.پرندگان ،گلها و كودكان شاد درون كوچه ها و باغ ها ديده مي شدند.
مردي وارد خيابان اصلي دهكده شد.در مقابلش دختركي خود را درون شنل رنگ و رو رفته و مندرسي پوشانده بود و بر روي زمين نشسته و شايد در انتظار دستي محبت آميز را مي كشيد.
كمي جلوتر زني براي همسرش كه به جنگ رفته و هرگز باز نگشته بود مي گريست.
وارد كافه ي دهكده شد.مردم زيادي براي لذت از هواي بهاري خارج شده بودند و اكنون شايد پس از پياده روي صبحگاهي در حال نوشيدن چاي بودند.
ميزي را انتخاب كرد كه نزديك به يك زوج جوان بود.با شور و حرارت صحبت مي كردند.ولي چيزي در صحبت هايشان بود كه توجه مرد را به خود جلب مي كرد.

- ببين چرا نمي فهمي....؟! من ازت متنفرم!!
- ولي چرا؟؟؟من كه تازه بخاطر تو كار پيدا كردم......
- شوهر من بايد مقامش بالا باشه......
از جايش بلند شد.حتي در اين جا هم نتوانست چيزي را كه به دنبالش مي گشت بيابد.
دوباره درون خيابان به راه افتاد.قفط راه مي رفت.راه مي رفت....راه مي رفت.....
اندوهي چهره ي اش را پوشانده بود.
هوا تاريك شد.سياهي بر همه جا سايه افكند.بهار در سياهي شب محو شده بود.
در كوره راهي به راهش ادامه داد.به بيرون دهكده رسيد.تنها نور اندكي كه از هلال ماه به زمين مي رسيد روشني بخش آن منطقه بود.
پسركي 17-18 ساله با سخت كوشي و تنها با استفاده از بازوانش داشت گلهايي را در حاشيه جاده مي كاشت.
مرد به نزديكي پسر رفت.نگاهي به سرتاپايش انداخت.سپس با نااميدي سري تكان داد و گفت:
- بيهودست.وقتتو تلف مي كني.
و از كنار پسرك گذشت.كمي جلوتر رفت.زمين خالي اي بود.به آسمان نگاه كرد.خودش هم نمي داسنت چرا هر وقت نااميد و ناراحت بود تسلايش را در آسمان مي جست.
به طور ناگهاني بر روي زمين نشست.سرش را ميان دستانش گرفت و با صداي بلندي گريست.
مرد گريه مي كرد. صدايي بجز فرياد هاي او نبود.فرياد هايي كه گويي هر لحظه زمين هم به خاطرشان از درد فرياد مي كشيد.
يك صدا براي لحظه اي توجهش را جلب كرد....همان پسرك بود....هماني كه در اين تاريكي داشت گل مي كاشت.......
لبخند زيبايي چهره ي معصومش را روشن مي كرد.
- دوست من براي چي گريه مي كني؟
- براي چي بخندم؟ چيز شادي آوري در كنارت مي بيني؟من امروز بجز درد و غم نديدم......
- شايد نخواستي كه ببيني....شايد چشمهايت را برايش بسته بودي....
مرد خشمگين شد.
- تو اصلا مي فهمي كه چي مي گي؟از زندگي من خبر داري؟فقط خوشي زده زير دلت اومدي نشستي گل مي كاري.....ولي من.....من ديگه چيزي براي زندگي ندارم....ديگه گلي براي كاشتن ندارم.....گلم رو ازم گرفتن....
و دوباره با همان صداي بلند شروع به گريه كرد.
پسرك كنارش نشست.با وجود گريه هاي مرد نااميد نشد.داستانش را گفت...گفت كه يتيم بوده....گفت كه از بچگي توي خيابان ها بزرگ شده....از خواهر كوچكش مراقبت مي كنه....گفت كه كار مي كنه تا پولي براي خودش و خواهرش به دست بياره.....وگفت كه هرگز فراموش نكرده كه گلي را در كنار اين جاده بكارد.
پسرك تعريف مي كرد و مرد همچنان مي گريست...اما اين بار نه براي خود....براي پسرك بود كه گريه مي كرد.....براي آن دختر بچه...براي آن بيوه زن.....
خورشيد باري ديگري مانند هر روز طلوع كرد.مرد به خواب رفته بود.با وزش بادي ملايم از جايش برخاست.وقت رفتن از دهكده فرا رسيده بود.
در جاده به پيش رفت.به راستي كه بهار چه فصل زيبايي بود.شكوفه هاي درختان ، گل ها ، پرنده ها و كودكان همگي زيبا بودند همگي زيبايي مي آفريدند.
چند كودك داشتند بازي مي كردند.پسر جواني براي نامزدش گلي چيد ، جواني به يك پيرزن براي خريد كمك مي كرد و پيرمردي داشت دخترك بي سرپرستي را همراه خودش مي برد......
مرد از دهكده رفت....اما هرگز آن پسرك را فراموش نمي كرد.....
لبخندش از ذهنش خارج نمي شد....مي دانست كه حضور او را حس كرده بوده... مي دانست كه او آنجا بود.......ولي صاحب كافه ي دهكده تعريف مي كرد كه چطور پسركي 2 شب پيش به همراه خواهرش از سرما در خيابان جان داده بودند....

خیلی زیبا بود از نظر توصیفی هم عالی بود ولی ای کاش در آخر مشخص میکردی اون مرد کی بود.من صد درصد مطمئن نبودم که منظورت پیتر بود و یا شخص دیگه ای.اما یه سوتی خیلی بزرگ داشت و اون اینکه تو نوشتی فصل بهار هست پس چطور کسی از سرما میتونه بمیره.همیشه سعی کن بعد از اینکه نمایشنامتو میخونی از دید شخص دیگه ای بهش نگاه کن اگه نمیتونی بده کسی برات بخونه و نظرشو بهت بگه.موفق باشی


خب راستش من عادت ندارم هيچ وقت در مورد نقدي كه ازم ميشه جواب بدم ولي فكر كردم بهتره يكي دو نكته ذكر بشه.اميدوارم پروفسور كوييرل عزيز ازم دلگير نشه!
خب در مورد هويت مرد راستش موقع نوشتن توي ذهنم لوپين رو در نظر داشتم ولي بعد فكر كردم كه بهتره ذكر نكنم چه شخصيتي تا هم كمي حالت مرموز داشته باشه هم توجه ي به شخص جلب نشه من بيشتر برام خود پيام نوشته مهم بود.
در مورد سرما هم من بر اين مبنا نوشتم كه اولا تغريبا اوايل بهار باشه و بعد هم بهار توي خيلي كشور ها كه مي شه به انگليس هم اشاره كرد سرد هستش.البته نه به حد زمستان ولي خب گرم هم نيست.
در كل بازم خيلي ببخشيد كه دخالت كردم!
متشكر!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۴ ۱۶:۵۶:۵۴
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۵ ۰:۱۵:۱۱

[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
#71



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۸ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
صبح دل انگیز اما سردی بود و نسیم به آرامی از کوچه های خلوت دهکده می گذشت.آسمان صاف صاف بود و خورشید تازه داشت طلوع می کرد. اکثر مردم هنوز بیدار نشده بودند.
لی با عجله از خانه ای که به تازگی درهاگزمید خریده بود، بیرون امد.و دوان دوان سر کوچه رفت.سرش را بلند کرد تا از اوضاع و احوال جوی اگاه شود که ناگهان یک جغد بی ادب که از بالای سرش رد می شد ؛ هوس کرد که روی لباس او یک یادگاری ان هم نوع بی فرهنگی به جا بگذاره.و یه ...جا گذاشت و رفت.
با اینکه حالش به شدت گرفته شده بود به سرعت به خانه برگشت.حالا مگه لباس پیدا می کرد؟؟؟هر چه اراده کرد بپوشد یا کثیف بود و یا در به هم ریختگی اسباب کشی، آب شده بود رفته بود توی زمین.در آخر ردایی سبزپوشید و کلاهی هم همرنگ آن ردا پیدا کرد؛ که ریخت او را درست شبیه خیار چنبر می کرد .
با عجله سر خیابان رفت .در این دهکده جادویی وسیله نقلیه پیدا نمیشد؟؟؟در همین فکر بو که ناگهان با صدایی از جا پرید .پشت سرش اتومبیل آبی رنگ داغونی ظاهر شد. این همان فورد انجیلای قدیمی ویزلی ها بود که حالا به شغل شریف مسافر کشی در هاگزمید روی اورده بود.خب این هم تاکسی!!!!صندلی جلو خالی بود و در صندلی عقب 5 نفر نشسته بودند. با عجله سوار شد.اما دید که ماشین دست دست می کند و دنبال مسافر می گردد ...گفت:داداش گازشو بگیر برو دونفر حساب می کنم.ناگهان ماشین جوگیزر شد و دنده خود به خود حرکات دورانی شدیدی کرد و پدال گاز تا ته فشرده شد .لی به صندلی چسبید و باخودش گفت:عجب غلطی کردیم .کاش یواشتر می رفت ما جوونیم آرزو داریم ...
هنوز این جمله حکیمانه کاملا از ذهنش نگذشته بود که یک بچه هیپوگریف ور پریده، پرید جلوی ماشین.ماشین هم به طور اتوماتیک ترمز گرفت. و لی که خیلی سفت و سخت روی صندلی نشسته بود؛ همانند شیر برنج وا رفته، و به طرز اعجاب اوری ازصندلی کنده شده و صورت بسیار اعجاب اور تری همانند اعلامیه ی ترحیم که که روی شیشه میزنند به شیشه جلو چسبید.ان هم به گونه ای که بعد از چند دقیقه سایر مسافرین با کاردک و خاک انداز او را از شیشه جدا کردند.
کمی گیج و منگ به اطراف نگاه کرد تا به یاد آورد که کجاست.بعد نگاهی به آینه شکسته ماشین انداخت و با دیدن قیافه ی خودش که از خون دماغش خط خطی شده بود، وحشت کرد.با هر زحمتی بود خودش را جمع و جور کرد و به طرف اب سرد کن گوشه خیابان رفت صورتش را با آب سرد شست. وقتی می خواست از آن فاصله بگیرد...
فررررررررررت .
ردایش که به گوشه ابسردکن گیر کرده بود از بالا تا پایین جر خورد.
فرصتی برایش باقی نمانده بود تا دوباره به خانه برگردد.خیلی دیرش شده بود باید سر یک قرار مهم می رسید.بنابراین در همان وضع یک جارو سوار گرفت .و پشت جارو نشست. صورت درب و داغون و اب سرد و پشت جارو وهوای پاییزی قیافه اش را کرده بود عینهو علی کلی بعد از مسابقه با جو نمی دونم چی چی.جارو سواره هم گازشو گرفته بود و می رفت.لی هم با اینکه داشت زهره ترک میشد برای اینکه دیر نرسه چیزی نمی گفت.

پس از تحمل کلی درد سر به محل قرارش رسید اما هرچه چشم گردانند آنجیلا را ندید.منتظر ایستاد تا بیاید...اما پس از یک ساعت هنوز از او خبری نبود.
کلی در کوچه های اطراف جستجو کرد، تا بلاخره یک شومینه عمومی پیدا کرد. و در اثر کند و کاو بسیار در جیب هایش موفق به یافتن سکه ای یک ناتی شد.با خوشالی آن را درون سوراخ کنار شومینه انداخت.بلافاصله اتش در شومینه شعله کشید.اومقداری پودر پرواز را از ظرفی که توی دیوارجاسازی شده بود، برداشت. و همزمان با ریختن آن در اتش گفت :انجیلا جانسون هاگزمید...
و کله اش را درون اتش داخل بخاری فرو برد.
چند لحظه بعد خانه ی او در مقابلش بود.فریاد زد:" اهای...اونجایی؟؟..."صدایی خاب الود از اتاقی دیگر به گوش رسید...:"اخ ببخشید خواب موندم .الان می یام..." و به دنبال ان صدای به هم خوردن در شنیده شد.
لی که از عصبانیت داشت منفجر میشد، لگد جانانه ای به هوا(!!!) زد. اما لنگه کفشش از پای او در امد و به درون اتش یعنی داخل خانه آنجیالا اینا افتاد.خواست آن را بردارد. اما در همان لحظه اعتبار سکه اش تمام شد. و اتش داخل بخاری خاموش گشت .جیب هایش را به دنبال سکه ای دیگر جست و جو کرد. اما سکه ای در کار نبود.خسته و درمانده به دیوار کوچه تکیه دادو منتظر ماند.درخیالاتش غرق بود که پنجره ی خانه ی بالای سرش باز شد.و یه قابلمه آب ریخته شد روی سرش .دلش می خواست داد بزند... اما وقتی به سر و وضع خودش نگاه کرد، شروع کرد به گریه کردن.اخه خانومه قابلمه ی ماکارونی شب قبل رو که ته دیگ کرده بود خیس داده بود بعد تراشیده بود و ...
ماکارونی ها به لباس پاره اش چسبیده بود.داشت دق می کرد. همانجا گوشه خیابان نشست و سرش رو توی دستانش گرفت.
همان وقت جادوگری که از آنجا می گذشت سکه ای جلوی پایش انداخت.و او با دیدن این صحنه؛ های های شروع کرد به گریه کردن.

خیلی جالب و خنده دار البته تا کمی هم اعصاب خورد کن.آخی دلم براش سوخت آخه آدمم اینقدر بد شانش!؟ بگزریم من خیلی خوشم اومد عین یه داستان کوتاه بود از نظر من هیچ مشکلی نداشت فقط اینکه چرا وقتی اون جادوگر براش سکه انداخت نشست گریه کرد اگه من بودم خیلی خوشحال میشدم چون در اوج بدشانسی شانس بهش رو کرده بود میتونست اون سکه رو برداره و دوباره بره سراغه آنجلیا.درست نمیگم؟


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۲ ۱۵:۴۰:۳۳







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.