هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی
پیام زده شده در: ۶:۳۹ پنجشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۴
#25

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
بليز پس از اين فكر به زمزه گفت:ريجيد...
هلگا:چي گفتي؟
بليز به هلگا نگاه كرد و گفت:ريجيد جونز...همون كسي هستش كه همه اين كارا رو مي كنه.اون اين اداره رو ميخواد و تا بدستش نياره ول نميكنه.
آرتيكوس:انگار اون بلايي كه سرش آوردم كافيش نبوده.
جاستين پرسيد:خب حالا بايد چي كار كنيم؟
بيل:به نظر من بايد به وزير در موردش بگيم.
هلگا:ما مدركي نداريم كه بگه ريجيد اين كار رو ميكنه پس اگه اين كار رو بكنيم وجهه خودمون خرابتر كرديم.
بيل يه آه كشيد و گفت:درسته.
يك مرتبه آرتيكوس گفت:هي!يه فكر خوب!
بقيه:خب بگو چيه؟
آرتيكوس:چي چيه؟
جاستين:فكرت عقل كل!
آرتيكوس با اخم:كدوم فكرم؟چون من زياد فكر ميكنم.
هلگا با عصبانيت:فكري كه ما رو از دست ريجيد خلاص مي كنه رو ميگيم.
آرتيكوس:آها!اونو ميگين!خب ميگم ريجيد رو ببريم صحرا كلشو بكنيم بندازيم جلوي سگها!
بليز با تعجب:چرا سگ ها؟
آرتيكوس:راستي ميگي ها!چرا سگ!جلوي گرگينه ها!
هلگا:آخه اين چه فكريه كه تو...
بعد به طرف آرتيكوس ميره تا بكشتش كه ناگهان بليز ميگه:هي!من يه فكر دارم!
بيل:اميدوارم فكرت مثل فكر آرتيكوس نباشه.
آرتيكوس در حالي كه از دست هلگا فرار ميكرد گفت:مگه فكر من چش بود؟
بليز:هيس!بيايد جلو تا فكرمو بهتون بگم.
همه خودشونو به بليز نزديك ميكنند و پس از نيم ساعت...
جاستين:عاليه!فكرت حرف نداره!
هلگا:خيلي دوست دارم قيافشو وقتي كه اين كارو كرديم ببينم.
بيل:خب از كي شروع ميكنيم؟
بليز:از فردا!
....
--------------------------------------------------------------------------------------------------
ببخشيد اگه پست جالب و محتوا داري نبود.من فقط اين رو زدم كه اول فعاليتم رو يه عنوان گزارشگر توش كرده باشم. و يه سوژه هم به موضوع الان تاپيك داده باشم كه طرف بعدي بتونه ايده شو روش پياده كنه.
مرسي ...............آرتيكوس


آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
#24

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
خب اول از همه جا داره من از همه شما تشکر کنم که در غیبت دو سه روزه من این تاپیک رو در جریان انداختید و در ضمن خوشحالم که تونستیم چند عضو دیگر را به این تاپیک جذب کنیم .
لازم دیدم بگم که من در این مدت دنبال این بودم که از ناظرین بخوام که نمایشنامه های این تاپیک رو نقد کنن و حتی خودم هم با کمال میل حاضر بودم که توی یک پست این کار رو بکنم اما متاسفانه اون ناظر خاص ترجیح دادن جواب منو ندن
نکته دیگه هم که لازم دیدم بگم اینه که جدیدا قانونی وضع شده که فکر میکنم منم به عنوان اولین نفر این قانون روم اجرا شد و اونم اینه که باید رولهامون رو کوتاهتر کنیم وگرنه رولهای ما به صورت خیلی استکبارانه ای در مرض پاک شدن قرار میگیرد در هر حال .....
--------------------------------
هلگا آروم چشماش رو باز کرد . تصویر تیره و تار مردی را دید که جلوی او ایستاده و یک دستش رو روی دهنش گذاشته و با دست دیگرش چوبدستیش رو روی شقیقه اش گرفته .
هلگا برای لحظه ای با تعجب به آن مرد خیره ماند سپس ناگهان جیغ بنفشی کشید و با صندلیش از پشت برگشت .
بلیز که هول کرده بود با عجله خودش رو به هلگا رسوند و اونو از روی زمین بلند کرد هلگا جیغ زد : بلیز این چه کاریه که کردی ؟ هان ؟ خیلی شوخیه بی مزه ای بود !!!
بلیز که سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت : بابا ناسلامتی تو توی اداره هستی نباید که بخوابی ! اگر الان من یک دزد چیزی بودم اونوقت چی کار مکیردی هان ؟
هلگا که در حال خاراندن سرش بود با عصبانیت گفت : اونوقت یک جوری میزدمش که نفهمه که نباید یک خانوم رو از خواب بپرونه و......
هلگا با دیدن بلیز که یک ابروش رو بالا انداخته بود و داشت با حیرت اونو تماشا میکرد حرفش را نیمه تمام گذاشت .
مدتی سکوت برقرار شد سپس هلگا گفت : خب ببخشید . من خیلی خوابم میامد دیگه انقدر گیر نده
بلیز سریع اضافه کرد : نه خب اشکالی نداره بعضی موقع ها پیش میاد
سپس برای مدتی سکوت برقرار شد . سرانجام هلگا گفت : راستی ! تو چی کار کردی ؟
بلیز که از موضوع پیش آمده خوشحال بود گفت : خب راستش من رفتم اول خونه رز بهش گفتم که شوخی کردم اگر بخوای میتونی برگردی اونم گفتش که آره حالا برمیگرده و.......
ناگهان بلیز از سرجایش بلند شد و در حالی که اخماش در هم رفته بود و کاملا مشخص بود که دارد راجع به چیزی فکر میکند شروع به قدم زدن کرد . هلگا با قیافه متعجبی به اون نگاه کرد
هلگا : چی شده ؟
بلیز در حالی که بشدت به فکر فرو رفته بود گفت : عجیبه وقتی که من رفتم به دفتر وزیر گفتن هیچکس با تو کار نداشته !
هلگا با تعجب گفت : مطمئنی ؟
بلیز : آره !
هلگا با چهره ای متفکر گفت : خیلی عجیبه چون بعد از اینکه تو هم رفتی باز یک نامه دیگه هم اومد که باز گفته بود که به دفتر وزیر بری
دوباره برای چند لحظه سکوت برقرار شد بلیز در حالی که به ابروهاش چین انداخته بود گفت : به نظرت عجیب نیست که به ما هیچ نامه جدید کاری نمیرسه ؟
هلگا بلافاصله جواب داد : نه اتفاقا بعد از اینکه تو رفتی یکی بدستمون رسید ؟ الان همه رفتند که اون چراغ راهنما رو درست کنند پس فکر کردی برای چی اینجا خالیه ؟
در همون لحظه صدای هیاهویی از بیرون شنیده شد . بلیز و هلگا برگشتند و به در نگاه کردند . لحظه ای بد در باز شد و اعضای اداره وارد شدند .
بلیز و هلگا با یک نگاه به آنها دریافتند که اتفاقی افتاده چرا که همگی قیافه هایی خسته و عصبانی داشتند بلیز با تعجب گفت : چه اتفاقی افتاده ؟ چرا انقدر کلافه اید ؟
آرتیکوس با خشم گفت : هیچی یک نفر ما رو سر کار گذاشته بود ؟ اونجا همه چی سالم کار میکرد مارو فرستاده بودن دنبال نخود سیاه .
با این حرف سکوت برقرار شد و همه به فکر فرو رفتند . بلیز با خودش فکر کرد : چه کسی چنین کارهایی را انجام میدهد ؟ جواب این سوال به نظر آسون میرسید . چرا که رجید تنها دشمن این اداره بود ..........
-------------------




Re: اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
#23

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
((آقاي بليز زابيني...تكرار مي‌شود كه هرچه زودتر، به دفتر وزير سحر و جادو مراجعه كنيد...

با تشكر...مافلدا هاپكرك...))
همه با تعجب به هم خيره شدند...! بعد از 2 دقيقه، جاستين گفت:وا...يعني چي...؟! بليز كه همين الان رفت...!
آرتيكوس كه قيافه‌ي متفكري به خودش گرفته بود، گفت:خب...شايد اونا عجله مي‌كنن...شايد چون بليز دير رفت، به خاط اونه...
هلگا با حالت مرموزي گفت:يعني چه كاري مي‌تونه با شه كه اينقدر عجله مي‌كنن...؟
بقيه هم شونه‌هاشون رو بالا انداختند و هيچي نگفتند...
همين‌طوري داشتند به هم نيگا مي‌كردن، كه يهو يه موشك با فاصله‌ي مويي از دماغ بيل گذشت، و افتاد رو زمين...جاستين با قدم‌هاي بلند رفت سراغش، نامه رو برداشت و باز كرد و خوند...بعد، برگشت طرف بقيه و گفت: مثه اينكه باز يه مشكلي توي مركز شهر پيش اومده...آهان...نوشته كه دو تا چراغ راهنما كنار هم، دارن با نظم نا مشخص، رنگ عوض مي‌كنن و باعث شده‌ن تصادفات شديدي پيش بياد...
آرتيكوس هم به طرف در رفت و گفت:خب ديگه...بهتره همه‌مون بريم...!
جاستين به مخالفت سر تكون داد و گفت:نه...بايد يكي بمونه كه از اينجا محافظت كنه...
هلگا گفت:خب من مي‌مونم...!
و وقتي نگاه‌هاي خشن ديگران رو رو خودش حس كرد، با اطمينان گفت: خب كار سختي نيست كه...! حالا احتمالا خيليا فكر مي‌كنن اشكال فنيه...!
بقيه هم كه متوجه سهولت اين كار شده بودند، به موافقت سر تكون دادند و همگي با هم به طرف در رفتند و به آرتيكوس پيوستند...
همه:خداحافظ هلگا...!
هلگا:خداحافظ...خوب انجامش بدين ها...! بليز اينجا رو به ما سپرده...!
بقيه هم به تاييد سر تكون دادند و ار چهارچوب در خارج شدند و رفتند...!
هلگا خميازه‌اي كشيد و روي مبل راحتي ولو شد ولي بدون اينكه حواسش باشه، خوابش برد...!
**10 دقيقه بعد...!**
هلگا دستي سرد رو روي دهانش احساس كرد، و وقتي از خواب بيدار شد، ديد كه همه جا تاريكه و يكي محكم دستش رو گذاشته رو دهنش و چوب‌دستيش رو گرفته رو شقيقه‌ش...!!!


تصویر کوچک شده


Re: اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
#22

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
هلگا نامه رو باز کرد دید که نوشته
سلام دوستان من مشکلی برام پیش اومده به همین خاطره نمی تونم بیام پس ببخشید من فردا حتما میام. و ایندفعه از صبح زود میام.

اردتمند شما رز (دوست قدیمی که بلیز را نجات داد)

آرتیکوس: پس مشکلی داشته من گفتم نباید زود در مورد آدما قضاوت کنیم. رز بیچاره مشکل داشته. راستی هلگا مشکل رز چی بود.
هلگا: دیدی که چیزی ننوشته بود.
بیل: باید سر از کار این رز دربیاریم. راستی چند وقته دیگه موشک جدی نیومده. با این وضع اداره تعطیل میشه.

هلگا: فکر نکنم اینطوری باشه. اگه اتفاقی نیفته وزیر فکر می کنه ما کارمونو درست انجام دادیم و کسی هیچ کاری با ما نداره.

بیل: آره شنیدم تو ایران اینجوریه تو ادارجات هیچ خبری نیست. مگه اینکه یک اتفاقی بیفته که یک کاری انجام بدن.

همه گرم صحبت در مورد کار و قوانین کار می کردند که یکدفعه یک موشکلی بوم بوم بنگ اومد تو و منفجر شد.
از صدای انفجار آرتیکوس یک جوری شده بود. هلگا گفت:
اونهاش اونم نامشه فکر میکنین این یکی دیگه چیه؟

بیل رفت نامه رو ورداشت و .....


من برگشتم


Re: اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
#21

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
...با احترام فراوان از جناب آقاي بليز زابيني در خواست ميشود كه هر چه سريعتر خودشون رو به دفتر وزير سحر و جادور برسانند!
با تشكر
مافلدا هاپركك

هلگا سرش رو از روي نامه بلند كرد و با تعجب به بليز نگاه كرد!بليز هم در جواب فقط تونست شونه هايش رو بالا بندازه!
جاستين گفت:رافس با تو چيكار داره؟....
هلگا خنده نخودي كرد و گفت:بفرمايين آقاي زابيني!شما رز رو اخراج كردي حالا روزگار هم ميخواد شما رو اخراج كند!فكر نكنم منتظر گذاشتن آقاي وزير كار خوبي باشه!ايشون خيلي علاقه دارن زودتر برگه اخراج شما رو تحويلتون بدن!
بليز با خشم به هلگا نگاه كرد و گفت:اون نميخواد منو اخراج كنه!حتما كار ديگه اي داره!تو هم تا خودت اخراج نشدي حساب كار خودت رو داشته باش!
هلگا شونه اش رو تكون داد و گفت:هر جور ميلته بليز ولي من فكر ميكنم كه اخراج كردن رز كار خوبي نباشه!اون كارمند خوب و وفاداريه!اگه تو ميخواي رونان رو بياري سر كار به رز چيكار داري ديگه؟...
بليز شروع كرد به جمع و جور كردن نامه ها و برگه هاي روي ميزش و در همين حال گفت:چيكار كرده كه بخوام نگهش دارم به غير از اينكه صبحا تا كله سحر توي رختخوابش خوابيده و ماموريتها هم دو در كرده؟....
اين دفعه به جاي هلگا بيل جواب بليز رو داد و نگاهي سرزنش آميز نثار بليز كرد!
بيل:بليز ولي اون وقتي بچه بودي جون تو رو نجات داد!اون موقع منم بچه بودم ولي درست يادمه كه چه جوري به تو كمك كرد كه از دست اون مشنگه فرار كني!اگه اون سر مشنگه رو گرم نميكرد پزشكهاي مشنگ تو رو به تيمارستان ميبردن!....
جاستين و رزن و هلگا با تعجب يه نگاه به بليز انداختند و يه نگاه به بيل!سپس جاستين بلاخره به حرف اومد و گفت:شماها دوران بچگيتون رو با هم بودين؟..
بيل گفت:فق كلاس دوم و سوم خونه هاي من و بليز و رز درست كنار هم بود و ما با همديگه توي حياط يا كوچه بازي ميكرديم!ولي بعدش هركدوم اسباب كشي كرديم و از هم جدا شديم!....
بليز ادامه داد:آره...عجب روزهايي بود!...حالا كه فكر ميكنم ميبينم كه بيل راست ميگه...دوستي من و رز بيشتر از ايناست كه بخوام اخراجش كنم...بلاخره هرچي باشه اون يه بار من جون من رو نجات داد!البته من فقط 8 سالم بود اون موقع!....
هلگا با تعجب لبخندي زد و گفت:چرا هيچكدومتون تا حالا اشاره اي به اين قضيه نكرده بودين؟....
بليز در حالي كه اين دفعه با خنده مشغول جمع كردن وسايلش بود جواب داد:خب شما نپرسيده بودي خانم!...
جاستين گفت:حالا چرا ميخواستن تو رو ببرن تيمارستان؟
اين دفعه بيل در حالي كه خودش رو روي كاناپه كنار ميز بليز انداخت جواب داد:آخه بليز از همون بچگيش هم شيشه خورده داشت!از قصدي رفت جلوي مشنگه گلدون خونشون رو به حركت درآورد...اونا هم فكر كردن نيروي خارق العاده داره ميخواستن روش آزمايش انجام بدن!....
بيلز كيفش رو دستش گرفت و در حالي كه به سمت چوب لباسي ميرفت تا پالتوش رو تنش كنه گفت:ولي يادمه خيلي كيف داد...مشنگه داشت زهره ترك ميشد...و سپس در حالي كه داشت يقه پالتوش رو صاف ميكرد ادامه داد:راستي من خودم ميرم خونه رز دوباره ميارمش سر كار كه از دلش در بياد!فعلا خداحافظ...شما هم ببينين اون يكي نامه چي نوشته و اگه ماموريت بود حتما درست انجامش بدين!
بچه ها بيرون رفتن بليز رو تماشا كردن و سپس آرتيكوس گفت:اين بليز هم ديگه زيادي ليلي به لالاي اين دختره ميذاره!خب وقتي كارش رو درست انجام نميده بايد اخراج بشه ديگه!
هلگا يه نيم نگاه به آرتيكوس كرد و در حالي كه به سمت نامه موشكي دوم ميرفت گفت:آره...شايد بهتر باشه جفتتون رو با هم اخراج كنه كه هم تو پررو نشي هم رز از اين به بعد كارش رو درست انجام بده!هان؟....


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
#20

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
رافس چوب‌دستيش رو درآورد و طلسم اصلاح حافظه رو روش انجام داد و اونها دیگه هیچی از اون ماجرا یادشون نیومد. و پرونده موشکه بسته شد.
*******
دیگه اونروز خبری از موشک نشد
بلیز: امروز فکر کنم دیگه خبری نیست به عنوان عیدی زودتر برید خونه هاتون, رز تو هم از این به بعد زودتر بیا.
رز: باشه قربان.

صبح روز بعد اول صبح که بلیز اومد تو دید که دو تا موشک اومدن خوردن تو دیفار و هنوز رو دیوار مونده. بلیز اونجا خشکش زده بود که ناگهان هلگا و جاستین میان تو.
جاستین:اوه.... اینجا چه خبر شده هنوز نیومده دو تا ماموریت
بلیز:بازم از این رز خبری نشد باید اون بیرون کنم و یک فرد جدید رو استخدام کنم.
در این هنگام آرتیکوس هم وارد دفتر بلیز شد.
آرتیکوس: سلام چه خبر. چی دوتا ماموریت
بلیز رو به جاستین می کنه و میگه تو باید بری دنبال یک نفر دیگه که علاقه ای به این کار داشته باشه و وارد هم باشه و رز هم الان اخراجه.
آرتیکوس: فکر کنم رونان خوب باشه هم علاقه منده و هم وارد.
بلیز رو به جاستین می کنه و میگه: آره اون قبل از اومدنم به اینجا گفت که بیکار شده و دنبال کار می گشت.

بلیز: خوب حالا موشکارو کمک کنین بیاریم پایین و ببینیم جریان چیه.
جاستین: خداحافظ پس من رفتم سراغ رونان.
بلیز: بابای.
هلگا نامه موشک اولی رو باز می کنه و میخونه توی نامه نوشته شده بود.....................................


من برگشتم


Re: اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
#19

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
ممنون كه ناراحت نشدي رزن جان...! شايد اگه يكي ديگه بود، ناراحت مي‌شد...خلاصه بازم معذرت مي‌خوام...چون من همينجوري موندم كه مگه لوسيوس هم دادش دوقلو داره...؟! ولي اين پستت كاملا واضح بود...!فقط يه اشكالي...توي پست آرتيكوس (چند تا پست قبل) اومده كه وزير ، یافس اسكريمجر هستش...ولي تو گفتي كينگزلي...من هم چون فكر مي‌كنم اينجا كتاب اصلي ملاكه، وزير رو به رافس تغيير مي‌دم...البته چندان فرقي نمي‌كنه...
_________________________________________________
**در اداره...**
بليز نشسته بود پشت ميزش تا اعضاي گروهش برگردند، كه يهو در باز شد و رافس وارد ‌شد...! اومد تو و در حالي كه رز و هلگا و آرتيكوس هم داشتند سرك مي‌كشيدن، ‌رفت توي اتاق شخصي بليز ودر رو محكم ‌بست...
رافس:بـــــــــه...!‌ آقاي بليز زابيني..!
بليز هم داشت با دهان باز نيگا مي‌كرد، از اين برخورد گرم اون متعجب شد...!
رافس اومد و نشست پشت ميزش و با لبخندي، به بليز چشم دوخت...
بليز، من‌من كرد:س..س...س...سلام آقاي وزير...!
رافس ، با لحني دوستانه مي‌گه:مي‌گم...! اون موشكه كه برات فرستاده‌ن يه مدت قبل...يادته؟
بليز كه نمي‌دونست كدوم رو مي‌گه، گفت:هوم...كدومشون...؟
رافس:اين آخريه ديگه...!
همين موقع در دفتر بليز باز شد، وهلگا و رز وآرتيكوس داخل شدند...!
رافس برگشت و چون حرفش ناقص مونده بود، با خشانت نيگاشون كرد...!
اون سه تا هم با هم گفتند:ا...سلام آقاي وزير...!
بليز هم از اون پشت داشت دندوناش رو مي‌ساييد كه آبروش رو برده بودند...بعد گفت:لطفا بفرمائيد بيرون...!
آرتيكوس گفت:ولي رئيس...مهمه...! ما رفتيم دنبال لوسيوس مالفوي، ولي خبردار شديم كه اون توي آزكابانه...!
رافس تا نوك گوشاش سرخ شد، و با صداي بلند به بليز گفت:راست مي‌گه...! منم اومده بودم همين رو بگم...!‌ آخه مي‌دونين، هر از گاهي يه اشتباهي هم پيش مياد ديگه...!
و لبخندي به زور زد...!
هلگا هم اونو ضايع كرد،و گفت:ولي آقاي وزير...! ما خودمون ديديم كه _
رافس همچي نيگاش كرد كه بيچاره هلگا ترسيد، و گفت:كافيه ديگه...! همين الآن پرونده رو ببنديد...موشكه اشتباهي اومده...!
و بلند شد كه بره، ولي بليز با صداي بلندي گفت:آقاي وزير...اجازه بدين هلگا حرفش رو ادامه بده...!هلگا داشتي چي مي‌گفتي...؟!
هلگا كه از نگاه كردن به وزير مي‌ترسيد، با صداي آرومي گفت: هوم...مي‌گم ...ما ديديم كه يكي وارد دفتر جناب شد، و عينهو لوسيوس بود...!
رافس فرياد زد:به من چه كه شما توهم زده شدين...! ا...!
و خواست بره، كه رز و آرتيكوس هم گفتند:نه جناب وزير...ما هم ديديم...!
رافس چوب‌دستيش رو درآورد و.....................................................................


تصویر کوچک شده


Re: اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی
پیام زده شده در: ۸:۵۷ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
#18

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
رونان جان خواهش می کنم. اشکال نداره من پست رو حذفش کردم و حالا ادامه داستان تو رو می رم.
********************************************
********************************************

جاستین: حمله ای به یکی از مغازه ها شده و اشیاء با ارزشی از اونجا به سرقت رفته و صاحب مغازه تحت طلسم بیهوشی به گفته شاهدان یک نفر با موهای زرد که انگار لوسیوس بوده این کار رو کرده.

بلیر: خوب بچه ها کار ما اینکه بریم و اون اشیاء رو پس بگیریم و برگردونیم به صاحب اصلیش و حافظه اونو اصلاح کنیم.
جاستین تو برو و صاحب مغازه رو از بیهوشی در بیار هلگا و آرتیکوس شما هم برین دنبال لوسیوس.

هلگا و آرتیکوس همونجا غیب می شن و درست جلوی خونه لوسیوس ظاهر می شن.
آرتیکوس در می زنه و همسر لوسیوس, نارسیسا درو باز می کنه.
آرتیکوس: سلام لوسیوس هست.
نارسیسا: مه مگه خبر داری لوسیوس حدود 1 سال توی آزکابانه. بعد از اتفاق اون شب وزارتخانه.
آرتیکوس: ببخشید مزاحمتون شدیم.

هلگا: پس کار لوسیوس نبوده یکی که شبیه لوسیوس بوده یا کسی که معجون هفت عصاره رو خورده و خودشو به جای لوسیوس جا زده. خوب آرتیکوس ماموریت ما تموم شد بریم به سمت اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی.
آرتیکوس: خوب من می خوام یکم قدم بزنم بیا مثل مشنگها بریم به اونجا.

تو راه که داشتن می رفتن رز رو می بینن که یکم ناراحت بود.
آرتیکوس: سلام رز, حالت چطوره. دیگه تو ماموریتها شرکت نمی کنی.
رز: به همین خاطر ناراحتم یعنی بلیز منو می بخشه.
هلگا: حتما می بخشه. بیا بریم.
رز: شما دو تا از کجا میاین.
هلگا: ما رفته بودیم سراغ لوسیوس از یک مغازه سرقت کرده و صاحبشو طلسم کرده.
رز: ولی اون که تو آزکابانه.
آرتیکوس: ما خبر نداشتیم حتی بلیز هم چیزی به ما نگفت.

در راه رو وزارتخونه که داشتن به سمت اداره می رفتن. لوسیوس می بینن که میره به سمت دفتر وزیر.

هلگا: دیدیش اون لوسیوس بود.
رز: نه لوسیوس نبود شاید از معجون چند عصاره استفاده کرده.

در دفتر وزیر سحر رو جادو (تو رول فعلا کینگزلیه که من از کینگزلی استفاده می کنم)

کینگزلی: سلام رزن همه فکر می کنن لوسیوسی خیلی شبیه برادر دوقلوت هستی. بازم برام جنس آوردی.
رزن: سلام آره اینها خیلی ارزشمند هستند فقط تو باید در مقابلشون یک کاری هم با اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی انجام بدی که فکر کنم بو بردن من اینا رو از کجا گیر آوردم.
کینگزلی: آره به بلیز می گم حلش کنه.

جاستین که تازه به مغازه رسیده بود. در مغازه با جادو قفل شده بود و جاستین داخل مغازه ظاهر شد. و دید که پیرمردی روی زمین افتاده طلسم بیهوشی رو ور داشت و حافظه اونو اصلاح کرد و تو حافظه اون اصلا چیزی از کم شدن اشیاء مغازه در کار نبود. با خودش گفت:
فکرکنم کار ایندفعه راحت بود. با توجه که با یک جادوگر هم طرف بودیم برگردم به وزارتخونه
___________________________________________


حالا ادامهش به خودتون.


من برگشتم


Re: اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۸۴
#17

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
رزن جان...منظورت رو نفهميده‌م...!آخرش رزن توي دفتر وزيره يا لوسيوس...؟ گنگ نوشته بودي خب...با كمال شرمندگي و جالت، اگه اجازه بدي و ناظر هم بدش نياد، من ادامه‌ي مال جاستين رو مي‌نوسم، چون مي‌ترسم منظورت رو اشتباه فهميده باشم...بليز جان..اگه بدت اومد يا خواستي مال رزن عزيز ادامه پيدا كنه، مي‌توني مال من رو به حساب نياري...
_________________________________________________
ترق...!
يه لنگه كفش محكم ‌خورد تو كله‌ي جاستين(آخيش...راحت شدم...! من تا اين لنگه كفشه رو نزنم تو كله‌ي يكي تو يكي از رولام، راحت نمي‌شم...!)!!!
جاستين پريد هوا و محكم مخورد به سقف و محكم فرود اومد رو زمين و در حالي كه از تمامي نواحي، احساس درد مي‌كرد،همون جا موند و با خشم به جايي نيگا كرد كه لنگه كفشه ازش اومده بود...وبليز رو ديد كه با خشم، در حالي كه صورتش سرخ شده بود، بهش خيره شده بود...جاستين، با خشانت گفت:چي‌كار كنم خب...!خيلي خسته‌م...!
‌ بليز با لحن تندي فرياد زد:اگه خيلي خسته شدي، مي‌تونم اخراجت كنم تا_
جاستين يهو قيافه‌ش تغيير كرد و مهربون تر و وحشتزه تر شد و با ناله گفت:نه...تو رو خدا رئيس...!!!
بليز هم كمي شعله7ي خشمش خاموش‌تر(!) شد، و گفت:باشه...نمي‌كنم...!
و برگشت بره طرف اتاقش كه با صداي ويژ موشكي كه از پشت سر ميومد، ايستاد و برگشت تا بگيرتش...موشك اومد و رسيد به بليز، ولي چون شوخيش گرفته بود، شروع كرد به چرخيدن دور سر بليز...!‌بليز هم كه تعجب كرده بود،‌به خودش اومد، و دستش رو برد كه اون رو بگيره...! ولي موشكه سرعتش رو زياد كرد و با سرعت بيشتري چرخيد...!
بليز كه در اونن لحظه، تحت فشارات روحي قرار گرفته بود، باز سرخ شد و فرياد زد:بس كن ديگه...!!!
ولي موشك به حركتش ادامه داد...هلگا چوب‌دستيش رو درآورد و به طرف موشك گرفت و در حالي كه مي‌گفت((نگران نباش بليز...!))، يه ورد ((فريزيوس(Freezious) !!!)) فرستاد طرف موشكه...!
موشكه جاخالي داد و ورد خورد تو صورت بليز، و كله بليز هم در جا يخ زد...!
يه قالب بزرگ يخ، كله‌ي بليز رو در بر گرفت، و اون رو اونجا خشك كرد..!
هلگا جيغي كشيد و اينسنديو فرستاد تا قالبه رو آب كنه...! ولي از شانس اين بار خورد به موشكه و موشكه در برابر چشمان حيرتزده‌ي اعضا، شعله‌ور شد...!و سقوط كرد...!
همه‌ي اعضا:ماااااااااااااااااااااااااا....!
و با هم پريدن به طرف اون تا خاموشش كنن...!‌داشتند مي‌‌رسيدن، كه چون همه‌شن داشتند به طرف اون پرواز مي‌كردن، از ناحيه‌ي كله، با هم برخورد كردن و در جهات مختلف فرود اومدن.....!
و بليز هم كه داشت از خشم آتيش مي‌گرفت، و در حالي كه كله‌ش رو نمي‌توست حركت بده،خم شد، و موشك رو كه بالاش سوخته بودن، برداشت و كوبيد تو سر خودش كه يخي بود...! موشك هم با صداي فيسي خاموش شد...!
همه‌ي اعضا كه محكم كله‌هاشون رو گرفته بودن، آهي از سر آسودگي كشيده‌ن، و جاستين رفت و نامه رو گرفت و بدون توجه به چهره‌ي بليز كه نزديك بود منفجر بشه،بازش كرد و با صداي بلند خوند...
جاستين:.............................................................
_________________________________
ببخشيد اگه بي‌مزه شد....‌


تصویر کوچک شده


Re: اداره سوء استفاده از اشیاء مشنگی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
#16

جاستین فینچ فلچلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۲ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۹ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
از I dont know
گروه:
کاربران عضو
پیام: 194
آفلاین
ناگهان در باز شد و آرتیکوس وارد اداره شد
همه ی افراد داخل اداره مشغول کار بودن...بلیز داشت به پرونده ها رسیدگی می کرد...بیل روزنامه می خووند...وجاستین هم پاشو انداخته بود رو میز و به خواب عمیقی فرورفته بود

آرتیکوس به سمت دفتر بلیز می ره و شروع به در زدن می کنه
بلیز:بفرمایین

آرتیکوس در رو باز می کنه و به سمت بلیز می ره
_سلام
بلیز که کوهی از پرونده روی میزش بود پرونده ها رو جابجا می کنه تا بتونه آرتیکوسو ببینه
_اوه تویی آرتیکوس....خوب ماموریت به خوبی انجام شد
آرتیکوس:بله قربان.....و شروع می کنه به نعریف کردن اتفاقات پیش اوومده .
بلیز که خوشنود به نظر می رسید از آرتیکوس بابت کاری که بر سز رجید و همکاراش ائرده می کنه

آرتیکوس:راستی بقیه ی بچه ها کجان؟
بلیز:هلگا به همراه رز وپنه لوپه به یک ماموریت رفتن.....ما با خبر شدیم که درختای یه پارک جوون گرفتن و به مردم حمله کردن.

بلیز در حال تعریف ماموریت بود که ناگهان در باز شد و رجید که صورتش مقل لبو سرخ شده بود وارد شد
بلیز:به...به...سلام جناب آفای رجید شنیدم که نتونستین یه ماموریتو به درستی انجام بدین...درکت می کنم رفیق....هر کی خربزه می خوره پای لرزشم می شینه
رجید:نوبت ما هم می شه بلیز خودتو اماده کن من شغلتو می گیرم
رجید این جمله رو گفت و از اداره خارج شد


در ماموریت
هلگا:بابا عجب اشتباهی کردیم ای کاش با آرتیکوس می رفتیم به ماموریت اولی
رز:گذشته ها کذشته

بعد از حدود نیم ساعت پیاده روی بالاخره به پارک رسیدن...عده ی کثیری از مردم دور پارک جمع شده بودن و نظاره گر اتفاقاته پیش اوومده بودن
هلگا به همراه رز و پنه لوپه راه رو برای رسیدن به محل حادثه به سختی باز می کنن و به محل حادثه می رسن

اوضاع بهم ریخته بود ... یه درخت کاج که خیلی بزرگ به نظر می رسید یچه ی کوچولو رو که به نظر ده سالهمی اوومد سروته آویزون کرده بودوویکی دیکر از درختا شاخهای بزرگ و طویلشو به این طرف و ان طرف می برد

پنه لوپه که از دیدن این صحنه متعجب بود رو به هلگا می کنه و می گه چی کار بکنیم هلگا
رز که به شدت از خنده روده بر شده بود به هلگا می گه
_باید یکی از ما مردمو سرگرم کنه و دو تای دیگه مشغول اجرای طلسم بر روی درختا باشن
هلگا و پنه لوپه قبول می کنن و شروع به انجام نقشه ی رز می کنن

بهر حال بعد از حدود نیم ساعت ماموریت. به خوبی انجام می دن و به طرف اداره حرکت می کنن
بعد از حدود یک ساعت بالاخره هلگا به همراه رز و پنه لوپه وارد اداره می شن.از وضع ظاهریشون معلوم بود که روز سختی رو پشت سر کذاشتن

بیل و آرتیکوس که از دیدن قیافه ی ان سه به شدت به خنده افتاده بودن خسته نباشیدی می گن
هلگا:چرا می خندین
بیل:مگه اشکالی داره...ههه

هلگا و رز و پنه لوپه که خسته به نظر می اوومدن به طرف میز کارشون می رن و روی صندلیشون لم می دن
هلگا نگاهی به میزه جاستین میندازه وبا کمال تعجب می بینه که جاستین تخت گرفته خوابیده برای همین به طرف میز جاستین می ره و صندلیرو با قدرت به عقب می کشه و جاستین با سر به زمین می خوره
جاستین:آخ....چه شده .....کسی حمله کرده
هلگا:نه...تو خجالت نمی کشی ما رفتیم سر ماموریت اوونوقت تو تخت گرفتی خوابیدی
جاستین:مگه چشه..خوب خسته بودم خوابیدم
هلگا:بابا خیلی رو داری
به همین ترتیب هلگا به طرف میز کارش می ره و رو صندلیش می شینه

ناگهان در باز می شه و موشکی با سرعت وارد می شه و به دست بلیز می رسه
بلیز که امروز روز خوبی براش بود رو به بچه ها می کنه و می گه
_ توی یه مغازه لوازم برفی..نه..فکر کنم برقی نوشته باشه ... اره درسته...برقی مشکل ساز شدن و به مردم اسیب رسونده
خوب کی حاضره بره
ناگهان همه ی بچه ها روشونو به طرف جاستین می کنن...جاستین که تازه منظورشونو فهمیده بوده با حالت معذرت خواهی می گه:
_قول می دم دیگه سر کار نخوابم.....
اما دیگه دیر شده بود


در راه
جاستین:خاک بر سرت دیدی چی شد من حالا تک و تنها چه خاکی به سرم بریزم

جاستین روبروی فروشگاه قرار داشت و مردد مونه بود که بره یا قید همه چیزه بزنه
بالاخره تصمیمشو گرفت و دستگیره ی در رو چرخوند و وارد شد...

در کمال تعجب هیچ خبری در اونجا نبود...جاستین به جلو قدم بر می داره تا مشکل رو پیدا کنه

حدود دو سه متر از در فاصله گرفته بود که ناگهان در بسته می شه و لوازم برقی که تعدادشون زیاد به نظر می رسید نمایان شدن
لوازم به جاستین حمله ور شدن و شروع به زدنش کردن
دو تا جارو برقی به طرف دو تا گوشه جاستین حمله کردن و گوشاشو کشیدن
رادیو هم با انتنش فرو می کرد توی دماغ جاستین و تلویزیون هم مداممی زد تو سر جاستین
جاستین که عصبانی شد شروع کرد به از بین بردن لوازم برقی و سر انجام همه ی وسایل رو از بین برد و صدای زیادی ایجاد کرد
او که خیلی خوشحال به نظر می رسید خواست درو باز کنه که متوجه شد در بستس

در این هنگام مردی که در ان طرف در بود در رو باز کرد
در باز شد و مردی کهنسال وارد شد....

_شما؟
جاستین که دست و پاشو گم کرده بود گفت:
_من اومدم تلویزینمو ببرم..امادس
پیر مرد که رنگ از چهره اش پریده بود به علت صداهای زیادی که از مغازش شنیده بود به پلیس زنگ زده بود
ناگهان صدای پلیس شنیده شد و جاستین که وحشت زده به نظر می اوومد پیر مردو هل داد و سریع از اوونجا متوالی شد اما دیر شده بد


بعد از چند ساعت
در اداره باز شد و چاستین با سرو صورتی کثیف وارد شد...بوی گندی از اوون می اوومد...بیل که متعجب شده بود به جاستین گفت که تا حالا کجا بودی..جاستین هم شروع به تعریف داستان می کنه

..............بعد من از فروشگاه در رفتم اما پلیسا منو محاصره کردن منم با تمام سرعت فرار کردم اوونام چند تا چیز ...چیز....فکر کنم سنگ بود یا نه..نمیدونم بهش چی میگن با یه لوله ی دسته دار به من زدن البته به من نخورد منم گفتم ممکن هست دنبالم کنن منم رفتم تو کانال فاضلاب.....بوی بد من بخاطر همینه...بهر حال جوون سالم به در بردم

جاستین که دیگه رمقی نداشت خواست بره به طرف صندلیش اما قبل از رسیدن به اون از فرط خستگی محکم به زمین خورد و همانجا خوابید



===========================================
ببخشید اگه طولانی شد








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.