هری و هرمیو و رون بر سر میز شام نشسته بودند هرسه خوشحال بودند چون این چند روز گذشته را با فعالیت های زیادی گذرانده بودند البته از همه بیشتر هرمیون راضی بود چون در این مدت کتاب های زیادی را خوانده بود البته هر کتاب را سه بار می خواند....
هری در حال خوردن گوشت گوساله بود که چشمش به مارکوس فلینت در میز اسلایترین افتاد که برای او دست تکان می داد که این باعث شد هری گوشتش را کنار بگذارد و به علامت هایی که مارکوس با دستانش نشان میداد را نگاه کند... گویا می خواست به او چیزی را بفهماند...مارکوس به طرف در سرسرا اشاره می کرد اما هری هیچ چیزی از حرکاتش نفهمید به ناچار هردو از سر میز شام بلند شدند و به طرف یکدیگر آمدند تا از نزدیک با هم حرف بزنند...در این میان رون و هرمیون در حال خوردن شام بودند و از بلند شدن هری بی اطلاع بودند...
هری به مارکوس سلام کرد و مارکوس در جواب به او گفت:سلام,من می خواستم بهت بگم که...بگم که...( اضطراب ناشی از هیجان نمی گذاشت تا مارکوس به راحتی حرفش را بزند )...
هری که گوشش را تیز کرده بود تا از حرف های مارکوس چیزی سر در بیاورد اما چیزی نفهمید و گفت: چرا نمی گی؟
مارکوس صدایش را صاف کرد و چشمانش را بست شروع به صحبت کردن کرد و گفت: من ... م..میخواستم که ب..با شما توی م..م...محفل کار کنم سپس نفس راحتی کشید و چشمانش را باز کرد و منتظر جواب هری شد....
هری که جا خورده بود و او نیز به لکنت افتاده بود گفت: خ..خوب این خخ..خیلی غیر منتظره بود....
مارکوس که کمی دل و جرات پیدا کرده بود گفت: اشکالی نداره من منتظر می مانم تا بتونی جوابم را بدی ولی امیدوارم که لیاقت داشته باشم...
بعد مارکوس دوباره سر میز اسلایترین نشست ولی دیگر بیشتر دانش اموزان رفته بودند و هری نیز یک راست به سمت خوابگاهش رفت...
روز بعد هری با رشته افکاری در مورد خوابی که دیده بود بلند شد او خواب دیده بود که به مارکوس اجازه ی امدن به محفل را می دهد اما صدای رون و هرمیون رشته افکارش را پاره کرد.... رون و هرمیون با خوشرویی به سمت او آمدند و هردو با هم گفتند: امروز ساعت چند میریم تمرین؟
هری که دوباره به یاد درخواست مارکوس افتاده بود گفت: چچ..چچی ها باید ببینم که برنامه ی کلاسیمون چطوریه....
هری انتظار داشت که با این جمله آن دو را متقاعد کرده باشد اما اشتباه می کرد چون در همان لحظه که هری حرفش تمام شد هرمیون برگه ای را به دست هری داد و گفت اینم برنامه ی کلاسی...
هری که دیگر چاره ای جز گفتن حرف های مارکوس را نمیدید شروع به تعریف کردن تمام ماجرا کرد...
رون و هرمیون
هری با سر حرف هایش را تایید کرد و بعد هرمیون گفت راستی مارکوس این نامه را نیز به من داد تا به تو بدم حتما برای همون موضوعه...
هری که بر روی تختش نشسته بود و رون و هرمیون در دو طرفش بودند نامه را از هرمیون برداشت شروع به خواندن آن کرد: هری عزیز امیدوارم که فکر هایت را کرده باشی چون امروز در کلاسی که گروه اسلایترین و گریفندور دارن می تونی به من نتیجه ی افکارت را بگی....
هرمیون رون رو به هری کردند و بعد رون گفت: هری حالا می خوای که بذاری بیاد تو محفل؟
هری که سرش را می خاراند گفت: نمی دونم... من الان هیچی نمی دونم.....
هری از تختش پیاده شد و ردایش را پوشید و با رون و هرمیون به طرف سرسرای بزرگ برای صرف صبحانه رفتند...
هری در راه همش در خیال این بود که چطوری می تونه تا ملاقات بعدی با مارکوس این موضوع را فراموش کنه....رون که همیشه باعث ترس هری میشه یکدفعه در افکارش پرید و باعث ترس هری شد و هری با خشونت به رون نگاه کرد و گفت: چی کار داری می کنی مگه بهت بدهکارم یکدفعه جولوم سبز میشی..
رون از برخورد هری کمی ناراحت شد ولی با خوشرویی گفت چیه هنوز تو فکر اینی که مارکوس چه نقشه ای داره؟
هری با بی اعتنایی به رون سر میز نشست و شروع به خوردن کرد....
بعد از نیم ساعت زنگ اولین کلاس به صدا در آمد که کلاس گیاه شناسی بود و گریفندور و اسلایترین با هم کلاس داشتند...
سر کلاس همه ی دانش آموزان اسلایترین در کنار هم و دانش آموزان گریفندور نیز کنار هم در جهت دیگر گل خانه بودند که در میان این جمعیت مارکوس فلینت به سمت بچه های گریفندور می امد تا با هری حرف بزند...
رون و هرمیون که کنجکاو شده بودند پشت دو نفر از بچه ها خود را قایم کرده بودند تا بتوانند حرف های ان ها رو گوش بدن....
هری و مارکوس سلام و احوال پرسی کردند و بعد مارکوس یا روی خوشی شروع به صحبت کرد: هری من یه موضوعی را یادم رفته بود بهت بگم اونم در باره ی چگونگیه روی آوردن من به محفل بود که مطمینم که تمام مدت به این موضوع فکر می کردی....
هری با سر حرف او را تایید کرد...
مارکوس ادامه داد:راستیتش من زیاد سیاه بودن را دوست نداشتم ولی به خاطر این که اسلایترینی بودم و مادر و پدرم سیاه بودند و زیر دست لرد کار می کردند به ناچار منم سیاه شدم....( نکته برای اسلایترینی بودن :چون اسلایترینی ها خشونت دارن پس باید سیاه باشند)
هری که با دقت به حرف های مارکوس گوش می داد گفت: خوب من از کجا مطمین شوم؟
مارکوس که کمی به فکر فرو رفت و سرش را با شدت می خاراند تا شاید یه مدرکی پیدا کند و ناگهان شروع به صحبت کرد: می تونین من رو امتحان کنید من می تونم در حملاتتان شرکت کنم و برایتان سیاهانی را بکشم .( مارکوس این کشتن را آروم تر از کلمات دیگر گفت تا کری نشنود)
هری که کمی هم دلش برای مارکوس می سوخت ولی نمایان نمی ساخت گفت: باشه من نهایت فردا سر میز نهار بهت خبرش را میدم...
بعد مارکوس با خوشحالی با هری خداحافظی کرد...
تا مارکوس به طرف اسلایترینی ها رفت رون و هرمیون از پشت بچه ها بیرون امدند و به هری گفتند : چرا لفتش دادی بهش می گفتی دیگه یا جواب مثبت یا جواب منفی این دیگه فکر کردن نداره که....
هری تا می خواست جواب ان ها را بدهد معلم سر کلاس امد به ناچار هری حرفش را قطع کرد....
دیگر تا شب اتفاق خاصی نیافتاد تا فردا صبح.......
_____________________________________________________________________________
امیدوارم این یکیو خوب نوشته باشم
مارکوس عزیز
نوشته ت به طرز محسوسی بهتر شده بود ولی هنوز جا برای کار داری چون در اون سطح مورد نظرم برای ورود به محفل نیستی .
در واقع اگر بخوام روراست باشم هر چقدر هم خوب بنویسی به خاطر اسمت نمیتونم به راحتی در محفل بپذیرمت و توصیه اخلاقی خودم اینه که راه اتحاد اسلیترین رو در پیش بگیری چون کاملا در کتاب شریر و بدجنس بودن شخصیت مارکوس ذکر شده و هر چقدر هم ما بخوایم نادیده بگیریمش مشکل و مانع بزرگیه پس نباید انتظار داشته باشی که به راحتی قبولت کنم مگر اینکه انقدر عالی و خوب باشی که من چیزی نتونم بگم پس بازم میگم از جانب من برای قبول شدن در محفل زیاد مطمئن نباش و بهتره به فکر اتحاد اسلیترین باشی
ولی در مورد خود رولت : هنوز جا برای کار داری ..چه در زمینه فضاسازی و چه در زمینه دیالوگ.مهم ترین اشکالی که در نوشته ت چشمم رو گرفت تغییر حالت نوشته ت از عامیانه به دستوری بود یعنی بعضی جاها افعالی که به کار میبردی اصلا با بقیه جاها نمیخوند یا در دیالوگ هات از افعال ماکل استفاده کرده بودی که این غلطه چون دیالوگ عامیانه ست و فضاسازی دستوری پس به این نکته توجه داشته باش.موضوع رو هم باید بهتر از اینها توضیح بدی..از تخیل خودت استفاده کن و زیاد حالت نوشتاری و سبک کتاب رو در کارت قرار نده .در مورد فضاسازی هم که جا برای پیشرفت هنوز خیلی داری
تایید نشد!!!