هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۴
#81

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
لندن

ساعت 22:30

محله ی گریموالد

گریموالد در سکوتی آرام و مبهم فرورفته بود و جز صدای "او...او" جغد روی درختی، صدای دیگری به گوش نمی رسید. حتی هیچ آدمی هم از آنجا رد نمی شد. حتی چراغ های خانه های مردم هم خاموش بود. طوری به نظر می رسید که انگار کل گریموالد تخلیه شده باشد.
اما این سکوت پایدار نماند....
با صدای فریاد ها و خنده های شیطانی یک گروه که به میدان گریموالد نزدیک می شدند، سکوت شکسته شد.....

افراد گروهی که نزدیک می شدند، همگی لباس های تاریک پوشیده بودند. عده ای از آنها در دست مشعل داشتند و عده ای دیگر مثل انسان های فلج، خود را روی زمین می کشیدند و همینطور به میدان نزدیک می شدند...


محله گریموالد

همان موقع.

در خانه شماره 12

آقایان لوپین، سریوس و فلینت که روی کاناپه های کثیف خانه در اتاق نشیمن چرت می زدند با صداهایی که در گریموالد شنیده می شد از خواب پریدند..
هر سه استاد محفلی از جایشان بلند شدند...
ابتدا جناب لوپین(DADA TEACHER) به پشت پنجره رفت تا مشاهده کند که چه خبراست؟؟
جناب فلینت که خواب آلود هم بود با ابهتی تمام و کلاسی بالا شبیه این آدم پولدارا هستن خودتون که بهتر می دونید گفت که:
اه....اه... اعصابم خورد شد..باز این ماگل ها شروع کردن با تظاهرات با اون شعار مسخره شون چه بود شعارشون؟؟؟هان؟؟

سریوس هم مثل آدم های دانشمند و دانا کلاس گرفت و گفت:
خواب من می دونم...اصولا من دانا هستم...شعارشون بود انرژی جادویی حق مسلم ماست..
فلینت هم مثل آدمای دستی بر چانه اش کشید و گفت:
بله...بله..همان که تو گفتی....اصلا ملت ماگل رو چه به جادو و انرژی جادوی؟؟؟
ریموس لوپین که همچنان رویش رو به پنجره بود گفت:
افسوس...افسوس...کاش که ماگل بودن...
سریوس چشمانش را گرد کرد و با تعجب فرمود:
مگر آنان ماگل نیستند....پس چه هستند؟؟

فلینت مثل آدمای قدرتمند با لحن ضایع کننده گفت:
لابد جادوگراند دیگه....

لوپین آهی کشید و رویش را از پنجره به آن دو اندیشمند فوق روحانی برگرداند و با لحنی شکست خورده و شبیه این آدمای خسته هستن، گفت:
نه..نه..اونا مرگخواران هستند...
ترس تمام وجود سریوس و فلینت را فرا گرفت...
سپس لوپین با همان لحن مزخرفش ادامه داد:
و اومدن اینجا...یعنی گریموالد که به ما محفلی ها حمله کنند و در حال حاضر تنها نیروی های محفل ما سه اندیشمند فوق روحانی حاجی آیت الله هستیم....

فلینت که همچنان می لرزید با صدای لرزانی فرمود:
ای ریموس...من باید برم دست به آب......WC شما کجاست؟؟؟
لوپین هیچ نگفت و فقط انگشتش را به سمت دستشویی اشاره نمود...
فلینت که گویا فهمید WC کجاست رفت به اونجا تا مشغول عملیات تخلیه شود...پس وارد آنجا شد و در را بست و قفلش هم کرد.....( عجب آدم نامردی بود ها...رفیقاشو تنها گذاشت...)
لوپین با لحن نا امید کننده اش فرمود:
ای سریوس....برادر بسیجی.... تمامی قفل های در را بنداز که نتونند به این راحتی هیکل آلوده اشان را به داخل بیارند....
سریوس که هنوز می لرزید لب به سخن گشود و فرمود:
ای به چشم برادر غیر بسیجی من...
و به طرف درب اصلی رفت و مشغول قفل انداختن در شد..

از آن جانب لوپین راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و هنگامیکه وارد آشپزخانه شد مشغول به در آوردن قابلمه ها و قاشق و چنگال از کابینت ها شد....
سپس با دستان پرش به سمت پذیرایی رفت و سریوس را یافت که های...های می گرید...
فرمود:
سریوس برادر چرا می گریی؟
گفت: زیرا سرنوشت آن است که بمیرم...
جناب استاد حاج آیت الله لوپین گفت:
اگر GOD بخواد می میری..هم تو و هم من...اما اگر مصلحت آن باشد که زنده بمانی زنده خواهی ماند..حال بس است...بلند شو و بیا اینا رو بگیر...
و قابلمه و چنگال را به دست سریوس داد...
سریوس چشمان اشک آلودش را پاکید و مثل آدم های خل( خودمونی: اسگول) پرسید:
اینا برای چه اند برادر ریموس...؟؟؟
لوپین فرمود:
یا مرلین نکند حافظه ات را از داست دادی...خواب اینا برای دفاع اند دیگه برادر....
سریوس اخم کرد و گفت:
خواب ما مگر چوبدستی نداریم..خواب سپر دفاعی ایجاد می کنیم... مگر GOD ای نکرده خل هستیم که به جای چوبدستی از این خرت و پرت ها استفاده کنیم....؟؟
ریموس لوپین به من من افتاد و نمی دانست چه گوید و در هر حال جان به جان آفرین تسلیم نمود و فرمود:
یا سریوس.....من چوبدستی ام رو گم کردم....
سریوس پزخندی زد و فرمود:
برادر غیر بسیجی من...ما که چوبدستی داریم می تونیم....چی واسا بینم...چوبدستی های من و فلینت هم با چوبدستی تو بود نگو که.....
لوپین آهی کشید و گفت:
آری...آری..گمشان کردم...
سریوس با لحنی نفرت انگیز فرمود:
افسوس مرا در بر بگیر.....خاک عالم بر آن مغز اندیشمندت...
لوپین یهو شاد شد و با حالتی امیدوارانه و خوشحال فرمود:
حال چاره آن است که از این خرت و پرتا استفاده نمائیم....

بوم.....بوم....بوم....بوم.....بوم....

سریوس با حالتی سوال بر انگیز پرسید:
برادر ریموس...یعنی صدای چه بود که این وقت شب مزاحمت ایجاد کرد؟؟؟

لوپین هم مثل این آدمای عاقل ابهت گرفت و فرمود:
خواب....IQ صدای در شکوندن مرگخواراست دیگه.....
سریوس فرمود:
وای...وای...یادم رفت بود...پس برو:
من کشتن هی..هی..هی...
ریموسو کشتن هی...هی...

لوپین فریاد زد:
خفه شو....بس کن دیگه به جای اینا بیا پشت کاناپه پناه بگیریم...تا له و لورده نشیم....دیگه..بیا زودباش...
هر دو پشت کاناپه پناه گرفتند و منتظر شکستن قفل در شدن....
سریوس سوال برانگیز پرسید:
ریموس...چرا دست به آب فلینت اینقدر طول کشید....هان...یه کم عجیبه نه؟؟؟
لوپین گفت:
خب...مشخصه اون مارو پیچوند..الان هم تو WC وایستاده و برای اینکه حوصله اش سر نره نشسته داره سیگار میکشه....نامرد نالوتی...

یهو.....

ترق....قریچ....بوم...بوم...بوم....

در از جا کنده شد و دو تا از مرگخواران داشتند تو می اومدند که همگی ساکت شدند و عقب عقب رفتند...چون یکی با شنل های سیاه از پله ها پرید پایین وجلو مرگخواران ایستاده بود...صورتش معلوم نبود چون پوشیده شده بود...شخص شنل پوش گفت:
چیه...می تونم بپرسم اینجا چی می خواین...؟؟؟
ناگهان مرگخواران کنار رفتند و از میان آنان لوسیوس مالفوی جلو آمد و گفت:
ما از طرف لرد سیاه کبیر فرمان داریم محفلی ها و این خانه رو بترکونیم....
لوری پوزخندی زد و با حالتی تمسخر آمیز گفت:
محفلی ها اسباب کشی کردن رفتن خانه ی شماره 18 تو همین گریموالد....
مالفوی تعجب برانگیز پرسید:
آیا مطمئن هستید...؟؟؟
لوری با حالتی مطمئن گفت:
بله خودم اینجا رو ازشون خریدم....
مالفوی شرمنده گفت:
متاسفیم که مزاحم شدیم ....
سپس رویش را به افرادش چرخاند و فرمود:
همگی به سمت خانه ی 18 زود...زود بریم....


سپس آنجا را ترک کردند و پشت سر آنان شخص شنل پوش چوبدستی اش را در آورد و وردی زیر لب گفت و دربی که روی زمین افتاده بود درست و سالم شد و در میان چارچوب قرار گرفت...

سریوس و لوپین با تعجب و احتیاط به سمت شخص شنل پوش رفتند....

لوپین بدون هیچ ترسی گفت:
شما کی هستید؟؟؟اینجا چه می کنید..؟؟؟

شخص شنل پوش صورتش را نمایان ساخت....

سریوس با تعجب داد زد:
چی؟؟؟؟مایک لوری؟؟؟

لوپین با تعجب گفت:
هی پسر چطوری؟؟؟اینجا چی کار میکردی...؟؟؟

لوری جلو آمد و مشغول دست دادن با لوپین و سریوس شد و لب به سخن گشود:
من جاسوس فرستاده بودم قاطی این مرگخوارا، جاسوس من هم گفت که اینا دارن به اینجا حمله می کنند من هم با اومدم اینجا دیدم وضع اینه رفتم طبقه بالا منتظرشون شدم بیان که دست به سرشون کنم....

لوپین: ای ول بابا...دستت درست..خداایش خیلی باحال خرشون کردیم...حال کردم...یعنی تا حالا اینجوریشو ندیده بودم والا...
سریوس با حالتی ناراحت گفت:
بدبخت کسی که تو خونه 18 گریموالد ساکنه...الان تیکه تیکه میشه...

لوری خنده ای سر داد و امیدوارانه گفت:
نترس..رفیق...سالهاست که کسی تو اون خونه ساکن نیست...من همه چی رو بررسی کردم..آره قربونش برم....پس ناراحت نباش...
مایک ادامه داد:
من در اصل اومدم اینجا تا به گروه محفل شما بپیوندم....اگه امکانش هست...
سریوس حرفش را قطع کرد و گفت:
باید با ریموس صحبت کنم....

سپس به گوشه ای رفت و بعد از چند دقیقه صحبت هر دو به طرف لوری اومدن...و به او نگاه کردن...

لوپین با شادمانی گفت:
ما تو رو قبول کردیم....می تونی عضو محفل باشی...یکی از چیزای خوبت هم همین پیچوندن سر و کار گذاشتن...
اوه...راستی....
سرفه ای کرد و ادامه داد:
فلینت بیا بیرون مرگخورار رفتن....
ناگهان در WC باز شد و فلینت بدون توجه به هیچ کس پرید روی کاناپه و چرت زد و در همین اول خر و پفش را شروع کرد....

مایک لوری:
آخه...بیچاره چقدر خسته بوده.



خب اول از همه اینکه مقداری غلط املایی داشتی از جمله گریموالد و سریوس
دوم نباید ادامه دار بنویسی و از شخصیت رولهای قبلی استفاده کنی
سوم اینکه خیلی طولانی بود
چهارم اینکه فاصله بین خط ها نباید بذاری
پنجم :

تایید نشد!!


ویرایش شده توسط مایک لوری در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۸ ۷:۴۶:۰۸
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۹ ۲۳:۵۰:۰۲

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۴
#80

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
قضیه تشکیل گروه محفل در قدیما و پیوستن لوری به این گروه
لندن

خانه شماره 12 گریموالد

14 فبریه 2006

ساعت 22:30



آلبوس دامبلدور مدیر هاگوارتز که گروهی جهت مبارزه با جادوگران سیاه

به نام محفل ققنوس تشکیل داده بود در خانه ی شماره ی 12 گریموالد به

انتظار نشسته بود.

با جغدهای خل خودش کلی نامه برای رفیقاش فرستاده بود تا ازشون برای

عضویت تو محفل دعوت کرده باشد.

دامبلدور روی کاناپه ای کثیف و خاکی وزوار در رفته ای نشسته بود و داشت

کتابی را که بدست گرفته بود با دقت و حالتی خاص می خواند.....

یک ساعت بعد......

دامبلدور که دیگر چشمانش سو نداشت خمیازه ای کشید و کتاب رو روی میزی

که جلویش بود گذاشت و با انگشتان ور رفت تا ترق ترق کنند...

بعدش از جاش بلند شد و با حالتی خواب آلود و خسته به سمت آشپزخانه خانه

رفت تا چیزی بخوره...

وقتی وارد آشپزخانه شد تک تک کابینت ها و کمد ها رو گشت ولی چیزی جز

تار عنکبوت و خاک و موش در آنها نیافت..

سپس با حالتی مانند حالت آدم های تسلیم شده آهی کشید و از آشپزخانه خارج شد

داشت از پله ها بالا می رفت تا به اتاق خواب سریوس مرحوم بره و اونجا

استراحت کنه که هنوز یک پله بالا نرفته بود که....

درینگ............درینگ............درینگ.........

زنگ خانه به صدا در آمد....

دامبلدور راهش را با تعجب کج کرد و سمت در رفت و وقتی پشت در رسید

با صدای آرامی گفت:

کیه....؟؟؟
جوابی نشنید و آبروهایش را بالا انداخت و با تعجب بیشتر گلویش را صاف

کرد و اینبار رسا تر گفت:

پرسیدم کیه......؟؟؟

باز هم جوابی نشنید...

تصمیم گرفت در رو باز کنه و همین کار را کرد....

در را کمی باز کرد و ناگهان از لای در مردی بلند قامت به داخل خانه پرید...

دامبلدور در را بست و سریع چوبدستی اش را در آورد و مرد را هدف قرار داد..

سپس با نگاهی تعجب بر انگیز رو به مرد گفت:

لوری؟؟؟؟

مرد سرفه ای کرد و گفت:

بله...جناب دامبلدور لوری هستم...

دامبلدور با حالتی سوال بر انگیز گفت:

مایک می تونم بپرسم اینجا چیکار می کنی؟؟؟

لوری: البته....آقا ولی اگه میشه اول چوبدستی تون رو غلاف کنید چون می ترسم یهو یه طلسم از چوبتون در بره بخوره به من...آخه من هم پس فردا باید با تیم ملی انگلیس مقابل فرانسه کوئیدیچ بازی کنم می ترسم مصدوم بشم دیگه....

دامبلدور چوبش را غلاف کرد و جلو آمد و گفت:

بگو دیگه اینجا چی می خوای مایکی؟؟؟؟

لوری: آقا...خودتون برام دعوت نامه عضویت تو محفل فرستادی...

دامبلدور: یادم نیست...الان خسته ام هیچی یادم نیست...من الان می رم بالا استراحت کنم

لوری با تعجب گفت:

پس آقا من چیکار کنم....؟؟؟

دامبلدور: خواب تو هم بگیر رو این کاناپه بخواب...
و به کاناپه ی زبار در رفته اشاره کرد و از پله ها بالا رفت و به اتاق رفت تا
استراحت کنه...

لوری هم از روی مجبوری روی کاناپه ی کثیف خوابید....

و شب را صبح کردند.


_______________
متاسفانه میتونم بگم که پستت هیچ چیز خاصی نداشت نه هدفی نه نمایشنامه ی جالبی و دو ایراد خیلی بزرگ داشت یکی اینکه الکی بین جمله هات فاصله گذاشته بودی که مثلا نوشته ی بلندی به نظر برسه و دوم اینکه هیچ مفهوم خاصی برای عضویت این مایک لوری قائل نشده بودی


تائید نشد!!!!


ویرایش شده توسط مایک لوری در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۶ ۱۳:۵۷:۱۲
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۷ ۰:۲۱:۴۷

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۷:۲۰ سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۴
#79

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
صبح بود و نسيمي دل نوار از آسمان سرسراي به چهره ي خندان هري وزيد و موهاي مشکيه او را به پشت هول داد ونشانه ي مخصوصش را نمايان کرد.
سر و صدا در سرسراي زياد بود و جمعيت زيادي هم ايستاده بودند بودند که پيدا کردن افراد بين اين همه جمعيت کار جادو گر فيل کش بود.
رون که فرصت را مناسب ديد از شلوغي استفاده کرد و يواشکي از کنار هري به سير جمعيت پيچيد و به دنبال لاوندر رفت تا با او صحبت دل کورانه بکند...
درآن طرف سرسرايمارکوس و دراکو دربارهي ولدمورت صحبت مي کردند...( نترسين فرکانس به اندازه ي فرا صوته)
مارکوس با جان و دل و قلوه و ... براي دراکو درباره ي موضوعي حرف مي زد که به نظر مي رسيد يک اشتباهي از مارکوس سر زده و دراکو او را سرزنش مي کند چون هر وقت دراکو به کسي توسري مي زنه يا او را آزار مي ده خنده ي شيطانيش قطع نمي شه که الان هم همين جور است و هر وقت که مارکوس سوتي مي ده دماغش قرمز مي شه ( تابلو ميزنه) که الان به کبودي زده....
مارکوس همش در حال حرکت دادن دست و پا و سر و... ( از تمامي اجزا استفاده بهينه !!!) براي قانع کردن دراکو بود اما دراکو با خنده ي بي پايانش که کراب و گوييل (دو بادگير شکم پاره ( هم او را همراهي مي کردند, مارکوس را مسخره کردند.
مي کروفون نمايشنمامه کمي نزديک رفت تا از حرف هاي آن ها سر در بياورد....
آن چهار نفر ( البته بعضيا مي گن هشت تا ) در کنار ميز اسلايترين ايستاده بودند و اطراف آن ها تا شعاع يک متري خالي از جمعيت بود....
دراکو اصلا به حرف هاي مارکوس گوش نمي داد و فقط مي گفت: (تخلص از چاپ دهم روزنامه ي پيام امروز )
آدم خوبه کايتي با چوب بسازه بعد بره تو زير زمين هوا کنه اين جور سوتيه ناجور نده که لرد سياه رو عصباني کند...
مارکوس که هرسش گرفته بود گفت:
من سوتي نداد,من فقط به لرد سياه گفتم که چه وقت با دامبلدور رو به رو مي شيم و ارتش را از پاي مي ندازيم...همين...- خوب آي کيو ... فندوق ... اولا که نبايد از لرد سياه سوال کني وسطا لرد سياه از اسم دامبلدور بدش کياد اخرا دامبلدور مرده -
- ولي من مطمين نيستم مرده باشه... ولي در کل من سوتي ندادم
ولي دراکو در وسط حرف هاي مارکوس با صداي بلند شعارش را مي داد و همين شد که عصبانيت مارکوس به نهايت رسيد و مو هايش سيخ شد و لباسش پاره شد و دکمه هاي لباسش به چشمان کراب و گوييل خورد و آن ها را نقش بر زمين کرد و تا چند لحظه ي بعد آن دو (کراب و گوييل ) فرار کردند...
دراکو کمي به کراب و گوييل نگاه کرد و سپس رويش را به طرف مارکوس بر گرداند و گفت: نکنه مي خواي منو بزني مارکوس فوتي...( مارکوس فلينت مسخره آميز ) و سپس شروع به خنده کرد....
در آن طرف هري از شدت صداي آن دو به طرف آن ها آمد ولي هيچ کسي به آن ها نگاه نمي کردند و کاري نداشتن اما هري که دو چشم داشت دو گوش ديگه هم قرض گرفت و به آن دو نگاه کرد.
چشمان مارکوس داشت از جايش در مي آمد و دراکو با خنده ي موذيانه اش او را بيش تر آزار مي داد...
دراکو يکي از صندلي هاي دور ميز اسلايترين را برداشت و مقابل مارکوس گذاشت و بر روي آن نشست...
بر روی میز فقط چند تا گل بود و از خذا خبری نبود و هیچ کس بر روی صندلی ها ننشسته بود و آسمان هاگوارتز کم کم به سیاهی روی می آورد ( البته مرگخوار نمی شد ها!!!)
دراکو که تنها فردی بود که روی صندلی نشسته است پارا روی پایش انداخته بود با دو پایش زاویه ی نود درجه درست کرده و دست هایش را بر روی زانویش حلقه کرده و یک نیم دایرهبه وجود آورده بود.( حالا مساحت مثلث را ضربدر سینوسه پرتغال فروش کنی کیوی می زنه بیرون!!!) رو به مارکوس کرد و گفت: لرد دیگه دوستت نداره...

دیگه دوستت نداره...
-هرچی باشه لرد سیاه من رو از تو بیشتر دوست داشت حالا به خاطر این کاری که کردم واسم قیافه گرفته...اصلا معلوم نیست باید با کدوم سازش بندری بزنیم....
هری که با دقت به گفت و گوی این دو گوش می داد از جای خود با خبر نبودچون او وسط افراد ایستاده بود و مانع عبور بروبچز می شد...
دراکو به مارکوس گفت:گفتی قیافه گرفته....
-آره دیگه...اه
- دراکو از عصبانیت از جایش بلند شد و چوب دستیش را در آورد و به طرف مارکوس طلسمی پرتاب کرد که باعث شد همه رویشان را به طرف آن ها برگردانند...
اما مارکوس سریع عکس العمل نشان داد و کمر را خم کرد تا طلسم به او برخورد نکند ( البته کمی هم بابا کرمی بود!!! )
مارکوس نیز چوب دستیش را درآورد و مقابل دراکو ایستاد اما تا مارکوس خودش را با چوب دستیش جفت و جور و جین و دو جین و... بکند و چوب دستیش را از کمر بند دکوریش بیرون آورد دراکو او رابا طلسمی خلع صلاح کرد و چوب دستیه مارکوس به آن طرف پرت شد....
مارکوس در آن لحظه به یاد جیمز باند افتاد و خواست با یه شیرجه آن چوب دستی را بگیرد اما دراکو یه طلسم دیگر به سمت مارکوس فرستاد ولی چون نور آن بسیار شدید بود و به رنگ سبز بود مارکوس نتوانست جایی را ببیند در نتیجه ی سینوسه این صحنه جا خالی نداد و منتظر این ماند تا شتر در خانه ی او نیز بخوابد...
در همین هنگام صدای ورد دیگری به گوش رسید که نشانه ی خوابیدن ابدیه شتر بود اما هیچ طلسمی به مارکوس برخورد نکرد....
مارکوس چشمانش را باز کرد و دید که دراکو دیگر به او نگاه نمی کند بلکه نگاهش را فردی در طرف چپ مارکوس که هری بود متمرکز کرده بود و چوب دستیش را بالا گرفته بود و به هری گفت:پس هری پاتر مشهور از مرگخوارها هم دفاع می کنه تیتر خوبیه ....نه؟؟؟!!!
هری با بی اعتنایی به گفته های دراکو دو طلسم به سمتش پرتاب کرد ولی دراکو برای یکی از طلسم ها جاخالی داد اما طلسم دیگر به او خورد و گردی از لباسش بلند شد و سه متر اون ورتر افتاد ( به قول بچه ها رفت آمریکا )
مارکوس که خیال می کرد این صحنه را در خواب می بیند سریع پرید چوب دستیش را گرفت و چند تا لوموس زد تا اگر خوابه بیدار بشه اما مثل این که بیدار بود...
مارکوس برای تشکر به سوی هری رفت و با هری دست داد و از او پرسید: چری به من کمک کردی؟( تو همه ی فیلم هندی ها این جمله هست! )
-من وقتی دیدم که کمی از مرگخواری فاصله گرفتی و کمی هم قیافت شبیه این آدم مظلوما بود کمک کردم...همین...
-من دیگه عمرا برم مرگخوار بشم.... از آدم کار می کشن بعد انتظار دارن یک سوال هم در رابطه با کارشان صحبت نکنیم و فقط بگیم چشم...( با گوش و حلق و بینی و...اشتباه نگیرین...)
هری کمی به سرپای مارکوس نگاه کرد و گفت: با کلاسیت که به محفلیا می خوره پس چرا به طرف مرگخوارا رفتی؟
- دوست بابام...آخه دوست بابام مرگخوار بود و بهم فقط از خوبی های مرگخوار هامی گفت...من هم علاقمند شدم ولی از سیاهیه این مرگخوارا خبر نداشتم...( بخدا من این کاره نیشتم...)
هری که تحولات روحی,روانی,جسمی,تنی,کیلویی و ... را در چهره ی مارکوس می دید گفت بیا یه سر بریم پیشه دامبی ببینم اون قبول می کنه که بیای محفل...
مارکوس که عصبانیت از چهره اش محو شده و خنده جانشین آن شده بود ( تاج گذاری هم شده ) با هری به سوی دفتر مدیریت رفتند....
وقتی هری برای گفتن طلسم دهانش را باز کرد تا ان دیوار مقابل دفتر مدیریت کنار برود ناگهان دیوار خود به خود باز شد و سیریوس بلک(God father)از ان در آمد و رو به آن دو کرد و گفت:
سلام,ثالثا که سفید و سیاه اصلا به هم نمیان ثانیا گریفی و اسلی که مخالف هم هستند اولا کجا دارین می رین؟....
هری:پیش مدیر...آقای دامبلدور
سیریوسخنده ای کرد و گفت:من مدیرم,هم مدیر هاگوارتز هم مدیر محفل...
-مگه دامبلدور اخراج شده
-نه هری جان...ولی به من گفت زیر خاک قبرش خیلی مدیریت سخته به همین دلیل ودیریت را به من داد...
هری که تازه یادش افتاد که دامبلدور مرده است ناچار موضوع مارکوس را برای سیریوس گفت و بعد منتظر پاسخ سیریوس مان....
________________________________________________________________________________________
به جان خودم دیگه موضوع برای دوستی هری و مارکوس نیست امید وارم که این یکی تایید بشه!!!!
البته من هر دفعه امیدوار بودم تایید نشده...


مارکوس عزیز
پستت خوب بود و پیشرفت قابل ملاحظه ای در رول نویسی نسیت به قبلت داشتی که نشون میده روی رولت فکر کردی
فقط یه چیز میمونه که نمیتونی هم توی اتحاد اسلیتیرین باشی و هم توی محفل ققنوس

عکس امضات رو هم تا فردا توی رادیو محفل میزنم


تایید شد


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۷ ۰:۰۷:۵۹

عضو اتحاد اسلایترین


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۹:۱۲ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
#78

رز هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۹ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۴ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 254
آفلاین
سلام ببخشید منم می خواستم عضو محفل ققنوس بشم این هم نمایشنامه ی من :
........................................................................
رز هافلپاف ، کنار شومینه به صورت فشرده ای نشسته بود ،اتاق کمی تاریک بود ، نور اتش شومینه باعث می شد که سایه ی رز روی دیوار بیافتد ، پرده ها تکان می خوردند ، رز ترسیده بود سعی میکرد به خودش مسلط باشد اما سایه های وسایل توی اتاق مثل پرده های پنجره که با وزش باد حرکت می کردند نمی گذاشتند که جملاتی را که باید می گفت مرور بکند . در همین هنگام البوس دامبلدور وارد میشود و در سر جای خود میخکوب می ماند: تو اینجا چی کار می کنی ؟
رز یکهو جا میخوره و بلند میشه و چند ثانیه به دامبل نگاه میکنه و میگه: سلام من می خواستم عضو محفل بشم نمی دونستم برم کجا اومدم که از اقای سیریوس بپرسم که ....
دامبل : بپرسی که کجا بری اما چرا هنوز اینجایی ؟
رز : که ......
دامبل : که بیاد!!!!!!
رز سری تکون می ده و می گه : ب...ب..بله ، حالا کجا برم؟
دامبل : خوب باید بری ....بری ....کمی فکر میکنه : بیا اتاق من !
رز به سختی اب دهنش رو قورت می ده و چشمانش رو اروم می بنده و باز می کنه که شاید خواب باشه و با صدای اروم و نازکی میگه : اتاق شما؟
دامبل میگه : اره چطور مگه ؟
رز : اخه میگن اتاق شما خیلی ترسناکه نمی شه بریم دفتر ؟
دامبل عصبانی می شه و داد میزنه : کسی که می خواد عضو محفل باشه 1_ باید شجاع باشه 2_ قوی باشه 3_چ..چ...چوبدستیش....
چوب دستی ات کو؟
رز که موهاش از ترس سیخ شده بود چوب دستیش رو در اورد و گفت : ایناهاش !
دامبل : فهمیدی ؟ حالا میخوای بیای محفل یا نه ؟
رز : بله!
دامبل : میای تو اتاق من یا نه ؟
رز: بله
دامبل : خوب بیا !
رز و دامبل به راه افتادن و رز همش داشت جملات زیبایی رو که برای دل سیریوس رو بردن پیدا کرده بود مرور میکرد که تو راه سیریوس رو دید ، رز از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید .
رز : سلام اقای سیریوس خوب هستین امیدوارم که شما ......
سیریوس : خودت رو لوس نکن ببینم چی میخوای ؟
رز یه نگاه به سیریوس میکنه و سرش رو میندازه پائین و میگه : می خواستم عضو محفل بشم.
سیریوس یه ذره فکر میکنه و میگه : واقعاً؟
رز : بله شجاع هم هستم ، قوی هم هستم ،چوب...
سیریوس میزنه زیر خنده و میگه : شجاع هم هستی قبول ، ولی قوی هم هستی ؟
رز خیلی عصبی میشه و دهنش رو باز میکنه که چیزی بگه که با خودش میگه : نه همه چیز بخاطر محفله پس فراموشش کن.
رز رو میکنه به سیریوس و با غرور میگه : با اجازتون و یه نفس بلند مدت می کشه .
سیریوس : ببینیم
رز : ها؟
سیریوس :چوب دستیت رو در بیار !
رز : چشم! و دوباره زمزمه می کنه ( به خاطر محفل)
سیریوس : دیفیندو
رز : بشدت هول شده بود به اطرافش نگاه کرد ، فن بخصوصی یادش نمی اومد ، تنها کاری که می تونست بکنه جای خالی دادن بود .
رز به یاد فنی که توی دفاع عمومی یاد گرفته بود افتاد و اونو اجرا کرد. رز مطمئن بود که به کسی هیچ آسیبی نمی رسه !
سیریوس : به به ....... خوشم اومد ...ازت بعید بود! برو ببینم چی میشه ؟
رز : وای خیلی ممنونم خدا نگهدار !.........................................................................................................................................


رز عزیز

تلاش خوبی بود ولی باید بهتر از این ها باشی.سعی کن از دیابوگ زیاد استفاده نکنی و بیشتر روی فضاسازی و توصیف حالت شخصیت خودت و دیگر افراد باشی .اگر به نوشته ت دقت کنی از علامت: زیاد استفاده کرده بودی و این اصلا و ابدا خوب نیست ...مبنای کارت رو بر توصیف حالت قرار بده چون خیلی مهم تره .
موضوعت میتونه خوب باشه ولی جا برای کار نداره ..بهتره روی موضوعی کار کنی که یک جوری بتونه شما رو به محفل و انگیزه ت برای این کار ربط بده ولی اگر میخوای با هم همین موضوع پیش بری روش بیشتر کار کن تا بهتر بتونی ارائه ش بدی.
میدونم که میتونی بهتر از این ها بنویسی پس تلاشت رو بکن و وقت کافی برای نوشتنت بذار
نکته خوبت این بود که غلط املایی نداشتی و این خیلی مهمه و آفرین چون کم پیدا میشن کسانی که نوشته شون عاری از غلط املایی باشه

منتظر رول قشنگ تر و بهتری ازت هستم تا بتونم تاییدت کنم ولی فعلا


تایید نشد!!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ۱۵:۳۲:۱۴

[b][size=medium][color=0000FF]توی آسمون دنیاهر کسی ستاره داره .Ú


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲:۰۵ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
#77

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
هری و هرمیو و رون بر سر میز شام نشسته بودند هرسه خوشحال بودند چون این چند روز گذشته را با فعالیت های زیادی گذرانده بودند البته از همه بیشتر هرمیون راضی بود چون در این مدت کتاب های زیادی را خوانده بود البته هر کتاب را سه بار می خواند....
هری در حال خوردن گوشت گوساله بود که چشمش به مارکوس فلینت در میز اسلایترین افتاد که برای او دست تکان می داد که این باعث شد هری گوشتش را کنار بگذارد و به علامت هایی که مارکوس با دستانش نشان میداد را نگاه کند... گویا می خواست به او چیزی را بفهماند...مارکوس به طرف در سرسرا اشاره می کرد اما هری هیچ چیزی از حرکاتش نفهمید به ناچار هردو از سر میز شام بلند شدند و به طرف یکدیگر آمدند تا از نزدیک با هم حرف بزنند...در این میان رون و هرمیون در حال خوردن شام بودند و از بلند شدن هری بی اطلاع بودند...
هری به مارکوس سلام کرد و مارکوس در جواب به او گفت:سلام,من می خواستم بهت بگم که...بگم که...( اضطراب ناشی از هیجان نمی گذاشت تا مارکوس به راحتی حرفش را بزند )...
هری که گوشش را تیز کرده بود تا از حرف های مارکوس چیزی سر در بیاورد اما چیزی نفهمید و گفت: چرا نمی گی؟
مارکوس صدایش را صاف کرد و چشمانش را بست شروع به صحبت کردن کرد و گفت: من ... م..میخواستم که ب..با شما توی م..م...محفل کار کنم سپس نفس راحتی کشید و چشمانش را باز کرد و منتظر جواب هری شد....
هری که جا خورده بود و او نیز به لکنت افتاده بود گفت: خ..خوب این خخ..خیلی غیر منتظره بود....
مارکوس که کمی دل و جرات پیدا کرده بود گفت: اشکالی نداره من منتظر می مانم تا بتونی جوابم را بدی ولی امیدوارم که لیاقت داشته باشم...
بعد مارکوس دوباره سر میز اسلایترین نشست ولی دیگر بیشتر دانش اموزان رفته بودند و هری نیز یک راست به سمت خوابگاهش رفت...
روز بعد هری با رشته افکاری در مورد خوابی که دیده بود بلند شد او خواب دیده بود که به مارکوس اجازه ی امدن به محفل را می دهد اما صدای رون و هرمیون رشته افکارش را پاره کرد.... رون و هرمیون با خوشرویی به سمت او آمدند و هردو با هم گفتند: امروز ساعت چند میریم تمرین؟
هری که دوباره به یاد درخواست مارکوس افتاده بود گفت: چچ..چچی ها باید ببینم که برنامه ی کلاسیمون چطوریه....
هری انتظار داشت که با این جمله آن دو را متقاعد کرده باشد اما اشتباه می کرد چون در همان لحظه که هری حرفش تمام شد هرمیون برگه ای را به دست هری داد و گفت اینم برنامه ی کلاسی...
هری که دیگر چاره ای جز گفتن حرف های مارکوس را نمیدید شروع به تعریف کردن تمام ماجرا کرد...
رون و هرمیون
هری با سر حرف هایش را تایید کرد و بعد هرمیون گفت راستی مارکوس این نامه را نیز به من داد تا به تو بدم حتما برای همون موضوعه...
هری که بر روی تختش نشسته بود و رون و هرمیون در دو طرفش بودند نامه را از هرمیون برداشت شروع به خواندن آن کرد: هری عزیز امیدوارم که فکر هایت را کرده باشی چون امروز در کلاسی که گروه اسلایترین و گریفندور دارن می تونی به من نتیجه ی افکارت را بگی....
هرمیون رون رو به هری کردند و بعد رون گفت: هری حالا می خوای که بذاری بیاد تو محفل؟
هری که سرش را می خاراند گفت: نمی دونم... من الان هیچی نمی دونم.....
هری از تختش پیاده شد و ردایش را پوشید و با رون و هرمیون به طرف سرسرای بزرگ برای صرف صبحانه رفتند...
هری در راه همش در خیال این بود که چطوری می تونه تا ملاقات بعدی با مارکوس این موضوع را فراموش کنه....رون که همیشه باعث ترس هری میشه یکدفعه در افکارش پرید و باعث ترس هری شد و هری با خشونت به رون نگاه کرد و گفت: چی کار داری می کنی مگه بهت بدهکارم یکدفعه جولوم سبز میشی..
رون از برخورد هری کمی ناراحت شد ولی با خوشرویی گفت چیه هنوز تو فکر اینی که مارکوس چه نقشه ای داره؟
هری با بی اعتنایی به رون سر میز نشست و شروع به خوردن کرد....
بعد از نیم ساعت زنگ اولین کلاس به صدا در آمد که کلاس گیاه شناسی بود و گریفندور و اسلایترین با هم کلاس داشتند...
سر کلاس همه ی دانش آموزان اسلایترین در کنار هم و دانش آموزان گریفندور نیز کنار هم در جهت دیگر گل خانه بودند که در میان این جمعیت مارکوس فلینت به سمت بچه های گریفندور می امد تا با هری حرف بزند...
رون و هرمیون که کنجکاو شده بودند پشت دو نفر از بچه ها خود را قایم کرده بودند تا بتوانند حرف های ان ها رو گوش بدن....
هری و مارکوس سلام و احوال پرسی کردند و بعد مارکوس یا روی خوشی شروع به صحبت کرد: هری من یه موضوعی را یادم رفته بود بهت بگم اونم در باره ی چگونگیه روی آوردن من به محفل بود که مطمینم که تمام مدت به این موضوع فکر می کردی....
هری با سر حرف او را تایید کرد...
مارکوس ادامه داد:راستیتش من زیاد سیاه بودن را دوست نداشتم ولی به خاطر این که اسلایترینی بودم و مادر و پدرم سیاه بودند و زیر دست لرد کار می کردند به ناچار منم سیاه شدم....( نکته برای اسلایترینی بودن :چون اسلایترینی ها خشونت دارن پس باید سیاه باشند)
هری که با دقت به حرف های مارکوس گوش می داد گفت: خوب من از کجا مطمین شوم؟
مارکوس که کمی به فکر فرو رفت و سرش را با شدت می خاراند تا شاید یه مدرکی پیدا کند و ناگهان شروع به صحبت کرد: می تونین من رو امتحان کنید من می تونم در حملاتتان شرکت کنم و برایتان سیاهانی را بکشم .( مارکوس این کشتن را آروم تر از کلمات دیگر گفت تا کری نشنود)
هری که کمی هم دلش برای مارکوس می سوخت ولی نمایان نمی ساخت گفت: باشه من نهایت فردا سر میز نهار بهت خبرش را میدم...
بعد مارکوس با خوشحالی با هری خداحافظی کرد...
تا مارکوس به طرف اسلایترینی ها رفت رون و هرمیون از پشت بچه ها بیرون امدند و به هری گفتند : چرا لفتش دادی بهش می گفتی دیگه یا جواب مثبت یا جواب منفی این دیگه فکر کردن نداره که....
هری تا می خواست جواب ان ها را بدهد معلم سر کلاس امد به ناچار هری حرفش را قطع کرد....
دیگر تا شب اتفاق خاصی نیافتاد تا فردا صبح.......
_____________________________________________________________________________
امیدوارم این یکیو خوب نوشته باشم

مارکوس عزیز

نوشته ت به طرز محسوسی بهتر شده بود ولی هنوز جا برای کار داری چون در اون سطح مورد نظرم برای ورود به محفل نیستی .
در واقع اگر بخوام روراست باشم هر چقدر هم خوب بنویسی به خاطر اسمت نمیتونم به راحتی در محفل بپذیرمت و توصیه اخلاقی خودم اینه که راه اتحاد اسلیترین رو در پیش بگیری چون کاملا در کتاب شریر و بدجنس بودن شخصیت مارکوس ذکر شده و هر چقدر هم ما بخوایم نادیده بگیریمش مشکل و مانع بزرگیه پس نباید انتظار داشته باشی که به راحتی قبولت کنم مگر اینکه انقدر عالی و خوب باشی که من چیزی نتونم بگم پس بازم میگم از جانب من برای قبول شدن در محفل زیاد مطمئن نباش و بهتره به فکر اتحاد اسلیترین باشی

ولی در مورد خود رولت : هنوز جا برای کار داری ..چه در زمینه فضاسازی و چه در زمینه دیالوگ.مهم ترین اشکالی که در نوشته ت چشمم رو گرفت تغییر حالت نوشته ت از عامیانه به دستوری بود یعنی بعضی جاها افعالی که به کار میبردی اصلا با بقیه جاها نمیخوند یا در دیالوگ هات از افعال ماکل استفاده کرده بودی که این غلطه چون دیالوگ عامیانه ست و فضاسازی دستوری پس به این نکته توجه داشته باش.موضوع رو هم باید بهتر از اینها توضیح بدی..از تخیل خودت استفاده کن و زیاد حالت نوشتاری و سبک کتاب رو در کارت قرار نده .در مورد فضاسازی هم که جا برای پیشرفت هنوز خیلی داری


تایید نشد!!!


ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۲:۴۰:۲۹
ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۲:۴۲:۲۴
ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۳:۰۸:۲۳
ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۳:۱۶:۳۱
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ۱۵:۲۹:۴۸

عضو اتحاد اسلایترین


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۴
#76

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
هري و مارکوس
روزگاران پشت سر هم سپري ميشدند و هري و هرميون و رون در کنار يک ديگر در خانه اي مجلل که براي يک هفته در لندن گرفته بودند تا اين چند هفته را به تمرينات وردها در خلوت مشکلات براي مقابله با سياهيان بپردازند.
در خانه اي که به صورت مربع بود و هيچ اتاقي نداشت و رنگ ان آبيه روشن بود زندگي مي کردند. در يک ضلع اين خانه ميزي براي خوردن غذا بود و در ضلع ديگر تخت خواب ها و در سومين ضلع کتاب خانه ي بزرگ با کتاب هاي فراوان براي طلسم هاي گوناگون و در ضلع بعدي نيز در خروجي بود. :pint:
در اين جا هري هميشه براي خريد به بيرون ميرفت چون اون بهتر از بقيه لندن را مي شناخت و به همين دليل انها در خانه مانده و منتظر هري مي شدند تا با او به ادامه ي تمرينات بپردازد.
روزي که هري مثل هميشه به بازار براي خريد نان و ميوه رفت در راه پسرکي با مو هاي نسبتا کوتاه و گوشهاي تيزک و صورت کشيده به پيش هري امد و سلام کرد.
هري: سلام ,من شما رو يک جايي نديدم خيلي برايم اشنا هستيد؟
پسرک که کمي خوشحال شد که هري او را به ياد مي اورد و گفت: بله اقاي پاتر شما من را در مدرسه ي هاگوارتز ديدين من مارکوس فلينتم کاپيتان تيم اسلايترين و در جنگ هاي ولدمورتي من با شما مي جنگيدم...
هري که از اين حرف اخر شکه شد گفت: نکنه مي خواي جلوي اين همه مشنگ من رو طلسم کني...
مارکوس کمي چهره اش ناراحت شد و با صداي اروم و نازکي گفت: نه...نه..نه من ديگه از ولدمورت جدا شدم من مي خوام که با شما باشم...
هري که هنوز عصبانيت در چشمانش داد مي زد
گفت: واسه چي مي خواي با اين کارات براي ولدمورت خبر ببري اگه خبري مي خواي برو دامبلدور رو با اين حرفات سياه کن...
مارکوس خيلي سريع گفت: من قسم مي خورم که همچين کاري نمي کنم باور کن...
هري که به نظر مي رسيد کمي قانع شده است گفت: حالا من برات چي کار مي تونم بکنم؟
مارکوس توانسته بود رضايت هري را جلب کند لبخندي زد و گفت:من هم مي توانم با شما در خانه زندگي کنم من مي توانم طلسم هاي زيادي را به شما ياد بدم و طلسم هاي زيادي هم از شما ياد بگيرم...
هري همش مخالفت مي کرد و در ان طرف مارکوس با جان و دل توضيح مي داد تا اين که هري قبول کرد که او هم به جمع آن ها بپيوندد...
مارکوس که از خوشحالي پر در آورده بود در خريد و حمل ميوه ها به هري کمک کرد تا اين که به خانمه رسيدند...مارکوس خيلي شوق داشت....
هري تا وارد خانه شد با خنده به رون و هرميون گفت که يک عضو جديد داريم و بعد با دست به مارکوس اشاره کرد و ناگهان رون و هرميون که ميوه ها از دست هري گرفته بودند با تعجب به مارکوس نگاه کردند و هر دو با هم ميوه ها از دستشان سور خورد و نقش بر زمين شد...
هري تمام داستان را به ان دو توضيح داد و آن ها قانع شدند به طوري که حتي با او شوخي هم مي کردند...

ديگر آن چند روز باقي مانده را به صورت فشرده تر طلسم تمرين مي کردند...

در آن جا مارکوس به ان ها يک ساعت طلسم هايي رو که از ولدمورت ياد گرفته بود را به ان ها ياد مي داد و ان ها يک ساعت ان را تمرين مي کردند و بعد از يه چند دقيقه استراحت از روي کتاب ها طلسم هاي جديدي را مي خواندند و به دليل بلد نبودن حالت ان ها ناچار دو ساعت روي ان ها کار مي کردند و ان ها براي اجراي طلسم چهار انسان پديد اورده بودند که مانند انسان همه ي طلسم ها روي ان عصر مي کرد و تمام حالت درد و سوزش را مشخص مي کرد ولي بعد از مدتي دو باره به حالت اول باز مي گشت که اين ادمک ها رو هرميون با طلسمي که در يک کتاب خوانده بود به وجود اورده بود...

انها بعد از اتمام کارهايشان به مدرسه هاگوارتز رفتند تا سال جديد را در ان جا بگذرانند ولي در انجا نيز با اجازه مدير يک خانه ي کو چکي را که دامبلدور با طلسم بسيار قوي ساخته بود به تمرينات ادامه مي دادند و در اين ميان ديگر رابطه ميان هري و هرميون رون بسيار خوب شده بود حتي در مدرسه به طوري کعه به آن ها چهار پر ققنوس مي گفتند.
پايان
_______________________________________________________________
ميشه من هم عضو محفل بشم اگه بشم داستان هاي بهتري مي نويسم چون شوقم بيشتره...
با تشکر...
راستي اصلا اين داستان خوب است
بعد یه سوال داشتم البته خارج از این جا که ایا میشه هم عضو محفل باشیم هم عضو گروه اتحاد اسلایترین؟
یه وقت بر نخوره ها

مارکوس عزیز

اول از همه اینکه قصدت برای سفید شدن رو تبریک میگم ولی این کار و عضویت در محفل به این سادگی ها نیست.
در مورد سوالی که پرسیده بودی اصولا وقتی میخوای بیای تو محفل یعنی بیای طرف سفیدها و از اونجا که جادوگران و ساحره های سیاه در اتحاد اسلیترین عضو هستن باید یکی شون رو انتخاب کنی ..یا اینجا یا اونجا .در واقع این خیلی مهمه که شما عضو اسلیترینی و این برات نکته منفی به وجود میاره چون در محفل فقط به روی سفیدها باز میشه ولی اگر میخوای تغییر عقیده بدی و سفید بشی باید سعی کنی بهتر از اینها عمل کنی چون در اون سطحی که من برای محفل در نظر گرفتم نیستی.

خب ..خب..حالا خود پست شما:
اول اینکه به نظر من این موضوع رو اگر به هاگوارتز ربط بدی بهتر میتونی روش مانور بدی و نظرت رو پیاده کنی تا یک خونه توی لندن و خرید رفتن هری...ببین درسته که اینجا موضاعاتی جدا از کتابها دنبال میشه ولی بعضی اصول اساسی رو نباید فراموش کنی از جمله این که هیچ وقت در دنیای هری پاتر هر ی بلند نمیشه بره توی لندن خرید میوه و سبزی و این چیز مهمیه که باید بهش توجه داشته باشی . دوم در مورد موضوعت..میتونه چیز خوبی باشه ولی باید براش دلیل ارائه کنی یعنی به چه دلیلی "مارکوس فلینت" یکی از اعضای مهم اسلیترین به گروهش پشت میکنه و میخواد سفید بشه .میفهمی منظورم چیه که؟؟ میتونی اینکار رو به صورت گفتگویی بین شخصیت خودت و هری یا یکی دیگه از بچه ها انجام بدی .سومین مورد استفاده ت از شکلک های به کار رفته بود ..اصولا بهتره انقدر از شکلک استفاده نکنی و وقتی هم قصد استفاده داری در جاهایی که فراخور موضوعه اینکارو انجام بدی مثلا شکلک نوشابه اول متنت هیچ ربطی نداشت با جارو در آخر کار پس به این موضوع توجه داشته باش. چهارمین مورد غلط املایی و نگارشیه ..من انتظارم از اعضای محفل اینه که نوشته هاشون از این ایراد خالی باشه و شما هم باید با ویرایش و دوباره خوانی متنت قبل از فرستادن رو انجام بدی تا این ایراد ها برطرف بشه.
در آخر اینکه روی فضاسازی و توصیف حالات افراد کار کن چون 100 برابر مهم تر از دیالوگه .

امیدورام اگر دفعه بعدی هم برای درخواست در کار بود نوشته ای بهتر و قشنگ تر رو ازت ببینم چون با دقت و حوصله همیشه نتیجه خوب به دست میاد
تایید نشد!!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۱ ۱۸:۳۱:۱۹

عضو اتحاد اسلایترین


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴
#75

هلن هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۰۳ پنجشنبه ۳ آبان ۱۳۸۶
از اون جا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
سلام من هم می خواستم عضو محفل ققنوس باشم این نمایشنامه ام:
.....................................................................................................................

هلن با سرعت داشت به سوی اتاق میرفت و سرش پائین بود و کمی هم ترسیده بود چون احساس میکرد کسی دارد او را تعقیب میکند هر چند دقیقه یکبار به پشت سرش نگاهی می انداخت اما کسی رو نمی دید کلاسورش رو گرفته بود تو دستش و فشار میداد چشماش رو هم بسته بود و تا جایی که می تونست با سرعت راه می رفت تا رسید به در اتاق مدیر و یکهو وارد اتاق شد و افتاد رو زمین
_ کمک
البوس : چیه چی شده چرا رنگت پریده؟
_ اخه یکی داره من رو دنبال میکنه کمک
البوس : کی داره دنبالت میکنه؟
_ نمی دونم
البوس که می متعجب و کمی عصبی بود بلند شد تا ببینه کی داره دنبال هلن میکنه
البوس: اینجا که کسی نیست
_ : نمی دونم صدای پاش می اوومد
البوس : حالا برای چی اومدی
_ می خواستم عضو محفل بشم
البوس سرش رو به علامت اینکه فهمیده چه خبره تکون میده و داد می زنه : انیتا........انیتا
انیتا تو یه چشم به هم زدن می اد و مگه : ب...ب...بله
البوس : تا چند دقیقه پیش کجا بودی
انیتا که کم کم داشت سرخ می شد گفت : چ...چ...چرا؟
هلن که صدای پای انیتا رو می شناخت گفت : اره......اره ... همینه
انیتا که از خجالت داشت آب میشد گفت : می خواستم ببینم که اگه می خواد عضو محفل بشه می اد با چوب دستیش یه من رو بکشه یا کاری کنه که من صدمه ببینم شاید عضو سیاهان بود
هلن که چشماش داشت از حدقه می زد بیرون و زبونش بند اومده بود گفت : من اخه چ ...چ...چی بگم
البوس :حالا برو ببینم چی میشه.
..............................................................................................................................
ببخشید خوشحال می شم عضو محفل بشم




هلن عزیز

به عنوان اولین تلاش کارت قابل تقدیره ولی من سطح بالاتری رو برای عضویت در محفل در نظر دارم.نمیگم که رول کوتاه بده ولی بهتره که توضیخات بیشتری رو در رولت قرار بدی.
فضاسازی اول نوشته ت خوب بود ولی بازم میتونه بهتر بشه واگر در قسمت دوم یعنی اتاق دامبلدور هم کمی توصیف به کار میبردی سطح کارت بالاتر میومد و بهتر میشد.
میدونم که میتونی بهتر و زیباتر از این بنویسی پس منم منتظر یک رول قشنگ و زیبا ازت هستم تا ورودت به محفل رو تبریک میگم ولی در حال حاضر تایید نیستی تا نمایش نامه جدیدت رو ببینم



تایید نشد!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۱۵:۵۸:۲۷

[size=large][color=0033FF


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۴
#74

جيمز ايوان تالاس ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۳
از در آغوش سلنا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 254
آفلاین
هري،رون و هرميون سر ميز صبحانه بودند . چهره‌ي رون به شدت آشفته بود، انگار با آجري محكم به صورتش كوبيده بودند، چشمانش از شدت خستگي در هم رفته بود. هري هم كه دسته كمي از او نداشت كنارش نشسته بود؛ دستانش را به هم قلاب كرده بود و روي پايش گذاشته بود و با چشماني بسته داشت چرت مي‌زد. رون كه به نظر مي‌رسيد در حال فكر كردن بود ناگهان چيزي گفت؛ اين قدر ناگهاني حرف زد كه هري فكر كرد كسي با سوزن به پشت او زده. رون گفت:اين چه وضعيه...؟! اون همه تكليف داريم ...اسنيپ هم به من مي‌گه تو بايد تمرين معجون سازي كني!
هري:خب چرا به من مي‌گي مگه به من نگفته بود ...خودت كه مي‌دوني ديشب داشتم كارامو انجام مي‌دادم ...لا اقل بگذار الآن يه چرتي بزنم ...
هرميون بشقابي پر از ژامبون و تخم مرغ جلوش بود و همچين داشت اونو مي‌خورد كه انگار از گشنگان آفريقايي بود. وقتي متوجه نگاه پسرا شد، خوردنش رو قطع كرد وبا دستمالي دهانش رو تميز كرد و بهشون گفت: اسنيپ هفته‌ي قبل بهتون گفته بود، چرا تا حالا عقب انداختينش ... حقتونه!
رون با حالتي عصبي گفت:ما سه شب در هفته تمرين كوييديچ داريم ...شباي خاليمونم همش داريم درس...
رون حرف زدنش را قطع كرد چون يك جغد با سرعت داشت به او نزديك مي‌شد . رون چنان خودش را عقب كشيد كه با صندلي روي زمين افتاد و كل ميز گريفندور به او خنديدند. او بلند شد و در حالي كه قرمز شده بود لبخند تلخي به آن‌ها زد. جغد نامه‌اي براي هري آورده بود. هري با آرامش نامه را از پاي او باز كرد ولي تا روي آن را خواند چهره‌اش مثل لبو قرمز شد او سريع به سمت سالن گريفندور رفت. رون و هرميون هم به دنبال او رفتند ....
هري با حالتي آميخته از هيجان و ترس گفت:از طرف سيريوسه ...(البته نامه با نام مستعار فين فيني بود)
هري عزيزم سلام. يكي از دوستان من داره به اونجا مياد. .اون هم خونشو مثل من عوض كرده مي‌خواست بياد يه جايي كه فاميلاش اونجا نيان من هم خونه‌ي شما رو معرفي كردم .... دوستدار تو،فين فيني
هري فهميد كه كسي از آزكابان فرار كرده كه كسايي هم دنبالشن وداره مياد به هاگوارتز ...
هري،رون و هرميون مشتاقانه منتظر اون مرد بودند. اما بعد از يك هفته كه خبري از اون مرد نشد، اونا تقريبا اون رو فراموش كرده بودند.
يك روز كه هري و رون از تمرين كوييديچ بر مي‌گشتندآن‌چنان گرم حرف زدن بودندكه نفهميدند وارد جنگل ممنوعه شده‌اند رون گفت: اُ ...اُ ... هري ، ببين ما كجاييم !!! بايد زودتر بريم ...
هري كه صورتش از حالتي مغرورانه لبريز بود روي تخته سنگي نشست و گفت: ما زياد دور نشديم. يه كم اينجا مي‌مونيم ...چيه؟ نكنه مي‌ترسي ؟
رون كه نمي‌خواست ترسش را بروز دهد كنار او نشست و دوباه مشغول صحبت شدند كه ناگهان هري احساس دردي شديد به روي زخمش كرد؛ او سرش را محكم به زانويش كوبيد و گفت:رون ...اونا اينجان ... من نمي‌تونم بيام، برو به دامبلدور بگو، برو ...برو...
رون كه از ترس هر چه در دست داشت روي زمين انداخت و گفت: ولي ...ولي تو نمي‌توني تنها بموني ... اما هنگامي كه با فرياد هري مواجه شد رفت.
هري كه قدرت ديدش كم شده بود چوبش را در آورد و به اطراف خيره شد ... همان موقع موجودي از آسمان جلوي او افتاد. انگار مردي بود كه ماسك زده بود او خواست او را بزند. اما وقتي اشباح ديوانه را ديد، شروع به خواندن وردي كرد؛ ولي قبل از اين كه كاري كند كسي با صداي بلند گفت : گم شيد ... اون دامبلدور بود كه به آن‌جا رسيده بود ... ولي همان موقع هري بيهوش شد.
وقتي بهوش آمد خود را در درمانگاه هاگوارتز ديد. هرميون و رون كه از شدت نگراني اشك در چشم داشتند بالاي سر او بودند ...آن‌ها وقتي هري را بهوش ديدند جيغي كوتاه كشيدند وگفتند:هري فكر مي‌كنم مهمونت رسيده... آن‌ها كنار رفتند و مردي ماسكدار به جلوي او آمد و گفت: تو پسر شجاعي هستي آقاي پاتر . من دوست سيريوس هستم .حتماً بهت گفته بود، نه؟ هري با سر جواب مثبت داد. مرد گفت: من تالاس هستم... تالاس ولدمورت (وقتي ديد هري خمي به ابرو داد گفت:) نترس ... من فقط پسر عموي اون عوضي هستم... حالا هم در خدمت دامبلدور و ارتش ققنوس هستم. اونايي هم كه تو توي جنگل ديدي افراد اون بودن كه منو تعقيب كرده‌بودند. ولي دامبلدور خوب حسابشونو رسيد. مي‌دونم اون با پدر و مادر تو چيكار كرده، اون حتي به من هم رحم نكرد و صورت منو با آتيش سوزوند.
حدود يك ماه از آمدن تالاس هاگوارتز مي‌گذشت و رفته رفته به محبوبيت او بين بچه‌ها افزوده مي‌شد. تا حدي كه آن‌ها نزد دامبلدور رفتند و از او خواستند كه تالاس معلم مقابله با جادوي سياه شود. دامبلدور هم كه معلم خوبي براي اين درس پيدا نكرده بود، موافقت كرد و حالا تالاس هم در ارتش و هم در هاگوارتز مقابل لرد قرار گرفته بود.


تالاس عزیز

پیشرفتت آنچنان محسوسه که نمیدونم چی بگم.آفرین و بازم آفرین.
اصلا انتظار نداشتم که انقدر پشتکار داشته باشی و برای بهتر شدن تلاش کنی ..به پاس این پشتکار و تلاشت من هم ورودت رو به محفل ققنوس تبریک میگم و امیدورام این روند صعودیت همچنان ادامه داشته باشه .

فضاسازی هات به شدت بهتر شده بود و فقط دیالوگ هات کمی ضعیف بود که اونم با تمرین بیشتر میتونه خوب بشه .منتظر فعالیت های خوبت در قسمت های دیگه رول هستم تا جواب اعتمادم رو بدی



تایید شد!!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۱۶:۰۱:۲۷


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴
#73

اوکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۰۴ شنبه ۶ آذر ۱۳۸۹
از ازكابان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
من ميخواستم عضو محفل شم
--------------------------------------
ساعت 12:30 لندن بيابانهايه فلافلي
ادي:محكم گرفتمت سعي كن بياي بالا
البوس:ادي من زخمي شدم ديگه به من اميدي نيست ولم كن جونه خودتو نجات بده
از پشت صداي يه خنده مياد
ولدي:ببين كيا اينجان البوس و ادي كوچولو
البوس:ادي فرار كن بدو............
ادي:من نميتونم شما رو تنها بذارم
البوس:امضامو بخون چي نوشته.......نوشته دامبلدور مرد........ولم كن
ادي:اما من نميتونم
ولدي :چه رومانتيك اخي ياره وفاداري كه در طي حفظ اربابش مرد
و با يه نفرين دسته ادي رو مجروح كرد دامبلدور ول شد اما لبخند ميزد
ادي:نه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.
ولدي :دامبل ديگه به خاطره ها رفته عزيزم اما تو رم با خودش ميبره يعني من دلم نمياد شما رو از هم جدا كنم
.....................................................
خوب بود


ادوراد عزیز

نباید انتظار داشته باشی که با این رول کوتاه و ضعیف بتونم در محفل بپذیرمت.
فقط دیالوگ بدون فضاسازی اصلا قابل قبول نیست!!
روی موضوع بهتری هم کار کن چون چیز زیاد جالبی نبود
روی فضاسازی و توصیف حالت کار کن و از دیالوگ های زیاد مگر بنا به ضرورت پرهیز کن .اون وقت میتونم در رابطه ت تجدیدنظری بکنم


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۵ ۱۲:۴۶:۳۶


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۰ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
#72

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 998
آفلاین
هپزيبا در همان خانه ي قديمي روي مبل كهنه و با ارزشي نشسته بود احساس بدي داشت همه افراد حاضر در اتاق به او خيره شده بودند اوتو بهبود يافته بود و حالا روي صندلي راحتي كنار شومينه استراحت مي كرد . دامبلدور به هپزيبا اجازه داده بود تا به طور موقتي در محفل بماند نگاه سرد آنها اميد را در دل هپزيبا خشك مي كرد .
هپزيبا:‌هوم ببخشيد من تا كي بايد اينجوري بشينم
اوتو:‌دامبلدور بايد در مورد بودن يا نبودن تو تصميم بگيره
آنيتا كه روي فرش كف اتاق نشسته بود نگاهي به دامبلدور انداخت
آنيتا:‌اگه مرگ خوار باشه چي؟
دامبلدور روي مبله روبروي هپزيبا كمي جا به جا شد و به نگاه عميقي به چشمان هپزيبا نگاه كرد هپزيبا كه احساس ميكرد زير ذره بين قرار دارد چشمانش را از او گرفت و به شعله هاي آتش خيره شد .
دامبلدور:‌تو بين سياهي و سفيدي كدوم رو انتخاب مي كني ؟
آنيتا:‌چه اهميتي داره اون عضو ما بشه ؟
اوتو:‌خوب اگه مرگ خوار نباشه ولي بعد بره مرگ خوار شه اون موقع اهميت داره .نداره؟
هپزيبا:‌هوم قرمز نه ببخشين خوب من هيچ وقت خيلي خشن نبودم منظورم قدرته براي بدست آوردن قدرت هيچ كاري نكردم يعني بر خلاف قانون بنابراين فكر مي كنم ضد يارو باشم . اما خوب اگه شما منو تو گروهتون راه نديد بازم مرگ خوار نمي شم قول مي دم
آنيتا:‌قانع شدم
اوتو:‌من مي گم يه مأموريت بهش بديم ببينيم چه كار مي كنه
هپزيباكه ياد زخم پهلوي اوتو مي افته ميگه :‌باشه ناهار چي مي خواين براتون بگيرم ؟
دامبلدور از كنار هپزيبا رد مي شه و تقريبا در فاصله چهار متري اون مي ايسته بعد با يك حركت ابتدايي به طوري كه هپزيبا بتونه جلوش رو بگيره چوب دستيش رو به طرف هپزيبا نشونه مي گيره
دامبلدور:‌ايمــــ
هپزيبا با ديدن اين صحنه چوب دستي اش رو بيرون مياره و افسون دامبلدور رو با يك ورد ساده كه به هيچ كس آسيبي نرسه خلع مي كنه
هپزيبا:‌شما ديوانه ايد مگه من چي كار كردم ؟
دامبلدور:‌اوتو مي خوام بگي چرا اينكار رو كردم؟
اوتو كه داشته چرت مي زده از جا ميپره و مي گه :‌هوم من فكر ميكنم اگه مرگ خوار بود با يه ورد بهتر دفاع مي كرد يا اصلا دفاع نمي كرد تا شما كارت رو بكني .
آنيتا:‌آره يا خودش رو نشون مي داد يا اصلا نشون نمي داد يا رومي روم يا زنگي زنگ اما من فكر نمي كنم مرگ خوار ها اينجور ي دفاع كنن
هپزيبا با اين حرف ها متوجه نو ر اميدي در دلش شد . نگاهي به دامبلدور انداخت تا نظر او را هم بداند اما او با نگاهي بدون احساس به او خيره شد

مرگ خوار بودن يا نبودن مسئله اين است



مرگخوار بودن یا نبودن؟؟
خب …خوب بود .سفیدتر شدی و به بقیه هم نشون دادی که میتونی سفید باشی ولی باید یک کمکی اطلاعات از محفل داشته باشی .نه؟
خوب بود پس دیگه بهت گیر نمیدم ولی ازت انتظار دارم که در "خانه شماره 12" فعالیت داشته باشی مخصوصا حالا که بهترین زمان برای ورود یک شخص جدید به خانه و تغییر و تحول در اونجائه.
دیالوگ هات خوب بود ولی میزان سیریوسی پستت پایین بود .دیگه تکرار نشه




تایید شد!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۳ ۱۵:۳۶:۰۳

پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.