گويل که نمیخواست جلوی مامور اعتراضی کنه چهره ای معصومانه به خود گرفت و به چشمان هلگا خیره موند .
- من خودم حاضرم بدون هیچ مزدی توی این اتوبوس کار کنم ! ولی خواهشا قبول کن ...
هلگا که اسیر عواطف گويل شده بود زير برگه ای رو که مامور داده بد رو امضا کرد و در حالی که هنوز به گويل خیره شده بود حق ماموريت افسر رو داد و اون رو پیاده کرد .
هلگا : بیا سريع بشین پشت فرمون ببینم !
گويل که با این موضوع کنار اومده بود سريعا قبول کرد و دستور هلگا رو انجام داد .
10 دقیقه بعد ....
هلگا پشت صندلی گری (گريگوری گويل ) نشسته بود و با هر ترمز اون درجه حرارت بدنش بالاتر میرفت .
گری : ایستگاه دیاگون .... نبود ؟؟؟؟!!
مردی از طبقه دوم اتوبوس زنگ رو به صدا در اورد .
ایییییییییی !
اتوبوس با سرعت صد کیلومتر در ساعت به شدت متوقف شد .
- بفرمایید !
چهره هلگا دیگه تحمل اون نیرویی که از داخل بهش وارد میکرد رو نداشت ... سنسورهای مغزش از کار افتاده بودن !!
- پسر این چه وضع رانندگیه ؟! مثل آدم نمیتونی ترمز کنی ؟!
گری : ببخشید خوب عادت کر....
مغز هلگا تنها این قسمت از حرفای گری رو هضم کرده بود و حالا تمام حواسش به صحنه نوری بود که داشت هر لحظه بیشتر داخل اتوبوس رو روشنتر میکرد .
- اشهد ان لا الله الا الله !
این سخنان ناغافل از دهان هلگا خارج شده بود .
- و علیکم جنه الله !
مردی که لباسهای سبز داشت سرش رو پایین انداخته بود و عمامه بزرگ او کاملا چهره اون رو پوشونده بود بعد از چند ثانیه وارد شد و مستقیما روی صندلی اول نشست.
هلگا : حاج ... حاجی داروک ؟! وای چه افتخاری ... یعنی ... ! نه ... خواب میبینم !!
حاجی در حالی که عمامه خودش رو درست میکرد با یک هزارم قدرت بینایی خودش نیم نگاهی به هلگا انداخت و بلافاصله چشمان خود رو به سوی دیگری راهنمایی کرد .
هلگا که هنوز اندر کف این واقعه تاريخی بود هر لحظه ناخوداگاه به حاجی نزدیکتر میشد و چیزی نمونده بود به داخل شعاع یک متری طهارت حاجی وارد بشه .
ایییییییییی ....
- ایستگاه هاگزمید !!
سر حاجی به شتاب مافوق الطبیعه به میله جلوی خودش برخورد کرد اما بر خلاف انتظار هیچ اعتراضی از طرف هلگا انجام نشده بود بلکه یه جورایی اون رو به حال خودش اورده بود .
هلگا نگاهی به مردی که داشت پیاده میشد انداخت ولی این نگاه ناگهان به یک دختر و پسری که در پشت حاجی بودند تغییر مسیر داد و هلگا تصمیم گرفت یک جورایی نشون بده که با این حرکات غيرآسلامی مخالفه !!
- اوهوووم !! واقعا که حاجی ... تو این دوره زمونه همه چیز به صورت زوج در اومده ... واقعا این جوونای مردم دارن به ... !
- طیب الله خواهر ... ولی بذاريد به حال و حول خودشون برسن ... توی مکتب آسلام پارتيوس این حرکات هیچ منعی نداره .!
هلگا که به وجد اومده بود ادامه داد :
البته من خودم هم تا چند سال پیش تو خط بودم اما بعد از ...
اییییییییی !!
- ایستگاه کافه مادام پادی فوت!
این بار شدت ريشتر وارد از موتور به بدنه ماشین به قدری بود که عمامه اندر سر حاجی طاقت نیورد و به هوای ازاد پناه اورد .
هلگا در حالی که هنوز این پرواز به طور کامل انجام نشده شیرجه ای جانانه زد تا اجازه نده این عملیات با موفقیت به پایان برسه اما محاسبات رياضی هلگا طبق معمول غلط بود و عمامه زمین آستانه در رو نشونه گرفته بود و هلگا هم با صورت و در حالی که شیرجه زده بود از در خارج شد .
گری که ذاتی خونسرد داشت به صندلی لم داده بود تا ادامه ماجرا رو تماشا کنه .
حاجی چیزهایی رو زير لب زمزمه میکرد :
- الهی قبلت هذا الشهید فی طريق العبای و جلست مع الآسلامیون و ...
اما هلگا هنوز توی اتاق انتظار عزراییل وارد نشده بود تا افتخار زيارت رو پیدا کنه اما چهرش چندان با ملاقات کننده هاش فرقی نمیکرد .
خطهایی عمود بر محور بینی هلگا که مسیر خط ترمز رو نشون میداد بر چهره اون ظاهر شده بود .
گری :
حاجی : ممنونم خواهرم !! خوب شد اون عمامه رو گرفتی وگرنه توی بی جامه پارتی امروز نمیتونستم شرکت کنم ! احسنتم !!
هلگا که مغزش هنگ کرده بود سرش رو فقط تکون داد و عمامه رو به وارثش پس داد .
حاجی داروک از جای خودش بلند شد و رخی به آیینه داد تا عمامه خودش رو نظم بده و بعد از تموم شدن کارش از اتوبوس پیاده شد .
نور سبز حاجی باعث شد که همسرش اون رو از ده متری تشخیص بده و به استقبال بیاد .
هلگا : اون چیزی که من بینم تو هم میبینی گری؟!
گری اجازه داد که صحنه تلامس حاجی و همسرش تموم بشه و در حالی که هنوز هلگا در حال فرمت کردت هارد ذهن خودش بود به جای اینکه جوابی بده ، پدال گاز رو مورد عنایت خودش قرار داد تا ماشین حرکت خودش رو پی بگیره !!
اییییییییییی ...
--------
در مورد حاجی داروک و مکتب آسلام پارتيوس بیشتر خواهم گفت !