هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ سه شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۵
#28

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
به دلیل خاک خوردن اینجا و گذشتن موضوع من یک پست با موضوع جدید میزنم
ایگور به همراه بلیز و ققی به طرف ایستگاه اوتوبوس می رفتند
ایگور:ققی جان عیدت مبارک
ققی:عید تو هم مبارک بلیز جان
ایگور:اخه بوقی جان مگه بلیز با تو حرف زد
ققی:اوه ببخشید
ایگور:نمیبخشم
ققی:جهنم
بلیز:بابا اینقدر دعوا نکنید الان یه دختر میبینینه ابرومون میره
ایگور:زبونه تو گاز بگیر و
بقیه:
دوباره به راه افتادن
خیابان خلوت بود!!!!!
نسیمی ملایم بر صورت بچه ها میخورد.
بلیز:پس کجاست این ایستگاه؟!
ققی:
ایگور:یعنی نمیدونی؟
ققی:نه یادم رفت کجا بود
دیش دنگ
ققی:الان که فکر میکنم میبینم یادم اومد
بلیز:بچه ها یک اوتوبوس داره میاد
ایگور:
اتوبوس جلو اینها وایمیسته و چند زنه محجبه بدون مانتو و چادر از اوتوبوس خارج شدند
بلیز:پس بگو چرا دیر اومد اوتوبوس
همه سوار میشن
15 دقیقه بعد
ایگور:اوتوبوس بیا این ققی رو ببوس (در اینجا منظور کسانی که پشت اتوبوس نشسته بودند بود)
بلیز:از خواب بیدار شد
ققی:خواب بودی؟
بلیز:نه درازم اومده بود
اوتوبوس وایمسته
همه پیاده شدند فقط سه نفر سوار سوار اوتوبوس بودند
ققی و کارکاروف و بلیز
گویل با عجله میاد با لحجه خاصی میگه:
شما نمیخواهید پیاده شید
بچه ها:نه
و گویل با عصبانیت میره جلو
بلیز:ایگور دیروز زنت با چند تا مرد سوار پیکان شدند
ایگور:ماشا الله به قدرت پیکان
ملت داخل اوتوبوس:
ایگور:
================
ادامه بدهید


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ جمعه ۲۱ بهمن ۱۳۸۴
#27

پ.ح.س.گ. گويل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۹ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۶ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
از اسلي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 83
آفلاین
اتوبوس راه ميفته
سالي:(چوبدستشو در مياره)هيچكي از جاش تكون نخوره دستا را هوا
دايي دانگ:
اييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي
صداي ترمز گويل به گوش ميرسه و دايي دانگ و سالي كه وسط اتوبوس بودن با كله ميان وسط اتوبوس
و وقتي هم به هوش ميان جايي هستن كه بايد باشن
------------------------------------------------------
1 ساعت بعد
گويل:اين هم محل انتخابات همه بجن پايين
همه اتوبوس پياده ميشه
چند دقيقه بعد
گويل:هلگا من سوار نميشم يه جا يه كاري دارم 1 ساعت ديگه ميان
هلگا هم با نشان سر تاييد ميكنه
=====================
1 ساعت بعد
هلگا از پنجره بيرونو نگاه ميكنه و ميبينه كه گويل داره ميدود
و ققي و سرژ هم به دنبالش
و گويلم همين طوره اسم كانديداي محبوبشو صدا ميكنه و عكسشم گرفته بالا هلگا وايميسه در اتوبوسو باز ميكنه گويل ميرسه به دهنه در كه به كله مياد كف زمين و اين كارو ققي ميكنه
در همين حال هم كرام با هن هن ميرسه و دستگاه حذف كاربر ر. در مياره
گويل با صورت خوني:نه.شما گفتيد اگه تكرار شد
كرام :1ساعته داريم دنبالت ميدويم
گويل:بخشيد .... من هنوظ هزار تا اميد ارزو دارم
==================
5 دقيقه بعد
گويل خسته ميره بالا كه استراحت كنه چشمش به يه صندوقچه ميافته ميره درش رو باز ميكنه همون اول يه سنده سند ماشين
گويل سندو بر ميداره روشو ميخونه
فقط در قسمت مالكين اسم ادوارد سيول نمايانه
گويل:پس هلگا من و ادي رو دو دره كرده اين اتوبوس كه ماله اون نيست
و سريع مشغول نوشتن يه نامه ميشه و همين طوري لبخند شيطاني ميزنه
=================
متن نامه:
با سلام
اينجانب ادوارد سيول اين ااتوبوس را به گري گوري گويل واگذار ميكنم
امضا ادوارد سيول


جنگ را از لابه لايه اتش و خون بيرون كشيديم تا نفرت از جنگ اييني جاودان شود


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴
#26

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
دایی دانگ و سالی کنار یکی از اتوبانهای بزرگ شهر لندن بودند . هوای بسیار سردی بود . ماشینها در حالی که با سرعت از کنار آنها رد میشدن تنها برای آنها بوق یا چراغی میزدند که مواظب باشند .
دایی دانگ شالگردنش رو محکم دور گردنش پیچید و در حالی که گوشه جوی آبی که از کنار بزرگراه رد میشد کنار سالی میشست با حالت پرسش گری به او خیره شد .
سالی که غیر از چشمان دایی دانگ به همه جا نگاه میکرد گفت : اینجوری منو نگاه نکن !
دایی دانگ در جواب سالی گفت : بابا به خدا ما با هم تو یخچال آداس بودیم حال میکردیم چرا منو توی این سرما آوردی اینجا ؟ از کجا معلوم که این اتوبوس لعنتی بخواد از اینجا رد شه ؟
سالی چوبدستیه زیبایش را که نشانه خودش بر روی آن حک شده بود رو آرام از توی جیبش دراورد و در حالی که آن را نوازش میداد گفت : دایی جون مطمئن باش که پول خوبی توشه ! به من اطمینان داشته باشه ! حتی نمیتونی فکرش رو کنی
دایی : خب از جا میدونی که این اتوبوس شوالیه از اینجا رد میشه ؟
سالی چند لحظه به دایی دانگ خیره ماند سپس با لحن محکمی گفت : به من اعتماد داشته باشه ! مطمئن باش ما با گروگان گیری میتونیم پول خوبی به جیب بزنیم فقط باید خودت بخوای! آهان ! اینم از اتوبوس شوالیه که داره میاد
هر دو به اتوبوس شوالیه نگاه کردند که با سرعت زیاد از بین ماشینها لایی میکشید و جلو می آمد و هر لحظه به آنها نزدیکتر میشد .سراkجام اتوبوس به آنها رسید و با ترمز شدیدی در جلوی آنها متوقف شد
بلافاصله دایی دانگ و سالی سرهاشون رو در ردایشان فرو بردند . چند لحظه گذشت سپس صدای دخترانه ای از درون اتوبوس به گوش رسید .
_ اتوبوس شوالیه آماده کمک رسانی به جادوگران آواره ! بپرین بالا !!!
سالی زیر چشمی به پنجره اتوبوس نگاه کرد و چشمش به دختری ( منظور هلگاست ) افتاد که از پنجره داشت به آنها نگاه میکرد .
سالی به طور ماهرانه ای با صدای گرفته ای گفت : الان میایم خواهرم ! یک لحظه وایسا !!!!
دختر از پشت پنجره با تعجب به آنها خیره ماند و سپس با شک گفت : آقا چقدر صداتون آشناست ! ما قبلا همدیگر رو ملاقات نکرده بودیم ؟
بلافاصله دایی دانگ از خودش صدای اهم اهمی درآورد و سالی نیز با عجله اضافه کرد : نه خواهرم ما در این شهر بزرگ غریبیم !
دختر گفت : عجیبه حاضر بودم قسم بخورم که این صدای سالی بود !!! ولی نه اونا الان در آداسن خب باشه پس بیاین بالا !
دختر از کنار پنجره دور شد .
سالی و دایی دانگ برای یک لحظه دزدانه به هم نگاهی کردند و در حالی که نفس راحتی میکشیدند لبخند شیطانه ای بر روی صورتشان پدیدار شد
سالی و دایی دانگ درحالی که چوبدستی هایشان را در زیر شنلشان مخفی کرده بودند آروم از سر جایشان بلند شدند و وارد اتوبوس شدند . لحظه ای بعد اتوبوس با سرعت سرسام آوری در بزرگراه حرکت میکرد
--------------
ادامه بدید............


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۲۳:۱۱:۰۹



Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۴
#25

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
گويل که نمیخواست جلوی مامور اعتراضی کنه چهره ای معصومانه به خود گرفت و به چشمان هلگا خیره موند .
- من خودم حاضرم بدون هیچ مزدی توی این اتوبوس کار کنم ! ولی خواهشا قبول کن ...
هلگا که اسیر عواطف گويل شده بود زير برگه ای رو که مامور داده بد رو امضا کرد و در حالی که هنوز به گويل خیره شده بود حق ماموريت افسر رو داد و اون رو پیاده کرد .
هلگا : بیا سريع بشین پشت فرمون ببینم !
گويل که با این موضوع کنار اومده بود سريعا قبول کرد و دستور هلگا رو انجام داد .
10 دقیقه بعد ....
هلگا پشت صندلی گری (گريگوری گويل ) نشسته بود و با هر ترمز اون درجه حرارت بدنش بالاتر میرفت .
گری : ایستگاه دیاگون .... نبود ؟؟؟؟!!
مردی از طبقه دوم اتوبوس زنگ رو به صدا در اورد .
ایییییییییی !
اتوبوس با سرعت صد کیلومتر در ساعت به شدت متوقف شد .
- بفرمایید !
چهره هلگا دیگه تحمل اون نیرویی که از داخل بهش وارد میکرد رو نداشت ... سنسورهای مغزش از کار افتاده بودن !!
- پسر این چه وضع رانندگیه ؟! مثل آدم نمیتونی ترمز کنی ؟!
گری : ببخشید خوب عادت کر....
مغز هلگا تنها این قسمت از حرفای گری رو هضم کرده بود و حالا تمام حواسش به صحنه نوری بود که داشت هر لحظه بیشتر داخل اتوبوس رو روشنتر میکرد .
- اشهد ان لا الله الا الله !
این سخنان ناغافل از دهان هلگا خارج شده بود .
- و علیکم جنه الله !
مردی که لباسهای سبز داشت سرش رو پایین انداخته بود و عمامه بزرگ او کاملا چهره اون رو پوشونده بود بعد از چند ثانیه وارد شد و مستقیما روی صندلی اول نشست.
هلگا : حاج ... حاجی داروک ؟! وای چه افتخاری ... یعنی ... ! نه ... خواب میبینم !!
حاجی در حالی که عمامه خودش رو درست میکرد با یک هزارم قدرت بینایی خودش نیم نگاهی به هلگا انداخت و بلافاصله چشمان خود رو به سوی دیگری راهنمایی کرد .
هلگا که هنوز اندر کف این واقعه تاريخی بود هر لحظه ناخوداگاه به حاجی نزدیکتر میشد و چیزی نمونده بود به داخل شعاع یک متری طهارت حاجی وارد بشه .
ایییییییییی ....
- ایستگاه هاگزمید !!
سر حاجی به شتاب مافوق الطبیعه به میله جلوی خودش برخورد کرد اما بر خلاف انتظار هیچ اعتراضی از طرف هلگا انجام نشده بود بلکه یه جورایی اون رو به حال خودش اورده بود .
هلگا نگاهی به مردی که داشت پیاده میشد انداخت ولی این نگاه ناگهان به یک دختر و پسری که در پشت حاجی بودند تغییر مسیر داد و هلگا تصمیم گرفت یک جورایی نشون بده که با این حرکات غيرآسلامی مخالفه !!
- اوهوووم !! واقعا که حاجی ... تو این دوره زمونه همه چیز به صورت زوج در اومده ... واقعا این جوونای مردم دارن به ... !
- طیب الله خواهر ... ولی بذاريد به حال و حول خودشون برسن ... توی مکتب آسلام پارتيوس این حرکات هیچ منعی نداره .!
هلگا که به وجد اومده بود ادامه داد :
البته من خودم هم تا چند سال پیش تو خط بودم اما بعد از ...
اییییییییی !!
- ایستگاه کافه مادام پادی فوت!
این بار شدت ريشتر وارد از موتور به بدنه ماشین به قدری بود که عمامه اندر سر حاجی طاقت نیورد و به هوای ازاد پناه اورد .
هلگا در حالی که هنوز این پرواز به طور کامل انجام نشده شیرجه ای جانانه زد تا اجازه نده این عملیات با موفقیت به پایان برسه اما محاسبات رياضی هلگا طبق معمول غلط بود و عمامه زمین آستانه در رو نشونه گرفته بود و هلگا هم با صورت و در حالی که شیرجه زده بود از در خارج شد .
گری که ذاتی خونسرد داشت به صندلی لم داده بود تا ادامه ماجرا رو تماشا کنه .
حاجی چیزهایی رو زير لب زمزمه میکرد :
- الهی قبلت هذا الشهید فی طريق العبای و جلست مع الآسلامیون و ...
اما هلگا هنوز توی اتاق انتظار عزراییل وارد نشده بود تا افتخار زيارت رو پیدا کنه اما چهرش چندان با ملاقات کننده هاش فرقی نمیکرد .
خطهایی عمود بر محور بینی هلگا که مسیر خط ترمز رو نشون میداد بر چهره اون ظاهر شده بود .
گری :
حاجی : ممنونم خواهرم !! خوب شد اون عمامه رو گرفتی وگرنه توی بی جامه پارتی امروز نمیتونستم شرکت کنم ! احسنتم !!
هلگا که مغزش هنگ کرده بود سرش رو فقط تکون داد و عمامه رو به وارثش پس داد .
حاجی داروک از جای خودش بلند شد و رخی به آیینه داد تا عمامه خودش رو نظم بده و بعد از تموم شدن کارش از اتوبوس پیاده شد .
نور سبز حاجی باعث شد که همسرش اون رو از ده متری تشخیص بده و به استقبال بیاد .
هلگا : اون چیزی که من بینم تو هم میبینی گری؟!
گری اجازه داد که صحنه تلامس حاجی و همسرش تموم بشه و در حالی که هنوز هلگا در حال فرمت کردت هارد ذهن خودش بود به جای اینکه جوابی بده ، پدال گاز رو مورد عنایت خودش قرار داد تا ماشین حرکت خودش رو پی بگیره !!
اییییییییییی ...
--------
در مورد حاجی داروک و مکتب آسلام پارتيوس بیشتر خواهم گفت !


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۲ ۲۳:۴۱:۴۵


وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۴
#24

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
ناگهان صداي ببو ببوي ماموران وزارت مياد به اتوبوس علامت ايست ميدن ؛
گويل رو به وینسنت می گه : وايسا ببینم اینا چی می خوان دیگه ؟!
و سرشو از پنجره کمک راننده بیرون می کنه ؛
_ امرتون جناب ؟!
مامور وزارتخونه که ردای قرمزی به تن داشت ، در حالی که در دفتری که در دستش بود ، چیزهایی یادداشت می کرد ، گفت :
_ به ما خبر دادن که شما زورگیری کردین و این اتوبوس رو از صاحبش با یه مجوز تقلبی گرفتید ... و شروع کرد به نچ نج کردن ... مجازات کارتون زیاد جالب نیست جناب گویل !
گویل با پوزخندی گفت :
_ مثلا چه مجازاتی ، هااا ؟!
_ مثلا یه بوسه ناقابل از فرشته های مرگ آزکابان ...
گویل با کمی دستپاچگی گفت :
_ حالا شما چه جوری می خواهید ثابت کنین ؟!
_ صاحب اتوبوس ، دوشیزه هافلپاف!!! همه چیزو برای ما شرح دادن و با دست اشاره ای به هلگا کرد که داشت برای گویل ادا در می آورد !!! و لبخند پلیدانه ای می زد !!!
_ خلاصه اش اینکه بهتره خودتونو تسلیم کنید ...
گویل در حالی که به چگونگی از چنگ او و ادی درآورده شدن اتوبوس! توسط هلگا و به بی کلاه مانده شدن سرش ! فکر می کرد ، وینست را صدا زد ، صدایی نیامد !!!
به سمت صندلی راننده برگشت ، اما اثری از وینسنت نبود !
سرانجام با حالتی ماتم زده و ناامید در حالی که لخ لخ کنان از پله های اتوبوس پایین می آمد ، رو به مامور وزارتخانه گفت :
_ آقا به خدا ، آقا ما زن و بچه داریم ، آقا تورو خدا ، آقا ما باید خرجی بدیم ...
و شروع کرد به هق هق گریه کردن ... ...
مامور نگاهی پرسشگرانه به هلگا انداخت ؛
_ خب ، تصمیم با شماست خانم !
هلگا که از دیدن این صحنه سخت متاثر شده بود ، پس از کمی این پا و آن پا کردن گفت :
_ خ خ خ خ خب من می ب ب ب بخشمش ... به شرطی که تو بعضی از عقایدش تجدید نظر کنه ... راستش من به یه کمک راننده جدید نیاز دارم ...



Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۴
#23

پ.ح.س.گ. گويل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۹ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۶ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
از اسلي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 83
آفلاین
من همون ادوارم كه تغيير نام دادم
-------------------------------------------
گويل و دارو دستش جلو اتوبوس بودن رز ترمز ميكنه گويل اشاره ميكنه درو باز كن رز در رو باز ميكنه گويل وارد ميشه همون
متمور وزارت كه برا جلبه ماشينايه اوراق اومده بود حكم جلبه اتوبوسو ميذلره كف دسته ادي
مامور:بايد اينجا رو همين الان تخليه كني
ادي:اين همه پول بهت دادم
مامور:اينم پولت
ويه سره پول ميزنه تو صورت ادي
ادي:ياقل بذار مسافرا رو برسونم بعد
مامور:ديگه لازم نيست جناب گويل اين كارو ميكنن
گويل هر سه تا يعني رز هلگل كه برا كنجكاوي پايين اومده بود رو ميگيره و از اتوبوس پرت ميكنه بيرون
ادي:لتوبوسم ... اتوبوسم...اي مردم
مسافرا هيچ كار نميكنن ادي كمي كه دقت ميكنه ميبينه كه بيشتر اونها سياهن
ادي:گويل من نونم رو از تين راه در ميارم
گويل:درا بسته
و دستشو بالا ميبره گويل كه پشته رول نشسته درو ميبنده و شروع ميكنه به روندن
گويل:مسافران از اين به بعد اين اتوبوس ماله گويلهو از راه قانوني يك
يكي از افراد نقابشو برميداره و درست همون ماموري بود كه برايه جمع اوري ماشينايه اسقاط اومده بود واقعا گويل چه قدر بهش پول داده بود ناگهان صداي ببو ببوي ماموران وزارت مياد به اتوبوس علامت ايست ميدن
گويل:وينسنت وايسا
....................
و
اين
داستان
ادامه
دارد
...........


ویرایش شده توسط گريگوری گويل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۰ ۱۷:۰۰:۵۵

جنگ را از لابه لايه اتش و خون بيرون كشيديم تا نفرت از جنگ اييني جاودان شود


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۴
#22

اوکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۰۴ شنبه ۶ آذر ۱۳۸۹
از ازكابان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
با تشكر از بليز زلبيني و مريدانوس و رونان
-----------------------------------------------
همه به خاطر اين اشتي صلوات فرستادن
ليلي هم دسته پيت رو گرفت و با هم رفتن ادي رو به هلگا ميگه:
خب هلگا را ه بيفت
هلگا: :no:
ادي:اي بابا تو كه چيزي وقت نيست نشستي فكر كنم حدود 12 ساعت باشه
هلگا:خب ادي ديگه خودت ميدوني
و ميره بالا ادي ميشينه پشت رول
ادي پشت رول ميشينه و شروع ميكنه به مطالعه
و رانندگي همه مسافرين كف ميكنن
ادي :ايستگاه هاگزميد هر كي ميخواد پياده شه پياده شه
بعد داد ميزنه هلگا بدو پشت رول من يه كاري دارم اما به جا هلگا رز مياد
ادي:هي..رز تو مگه رانندگي بلدي
رز:يه جوري ميرونم كف كني ;-)
ادي:باشه
تا ادي اينو ميگه رز ميپره پشت رول ادي از اول اتوبوس داشت ميرفت اخر كه يهو ماشين راه افتاد از عقب افتاد هنوز به زمين نرهسيده بود كه اتوبوي اينقدر سرعت داشت كه پشت اتوبوس محكم با ادوارد برخورد انگار كه ادي يه تصادف سخت كرده مسافرينم وضع بهتري نداشتن ادي تازه متوجه موضوع شده بود يه كشيش كه اونجا بود شروع كرد به فاتحه خوندن برا همه ادي گفت:رز بزن كنار
رز :چيزي نمونده به ايستگاه بعدي برسيم
ادي:جلوتو بپا
.................................................



Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴
#21

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
و گوش پیت و ادي رو ميگيره و ميبره بالا صداي دامب و دومب همه اتوبوس رو فرا ميگيره چند دقيقه بعد ليلي مياد پايين اما از ادي و پيتر خبري نيست ...
لیلی خیلی خونسرد از پله ها پایین می آدو رو به هلگا می گه : تو بشین پشت فرمون ...
هلگا مات و مبهوت به لیلی نگاه می کنه و می پرسه : ادی و پیت کجان ؟!
_ حسابشون رو رسیدم تا دیگه برای من خالی نبندند ! از پنجره اتوبوس پرتشون کردم بیرون ...
و به سمت در می ره که پیاده بشه ؛
_ خداحافظ هلگا ...
که یکدفعه مریدانوس با لبخندی جلوی در ظاهر می شه ؛
_ سلام لیلی ، ببخشید که وقتتو گرفتم ، می خواستم راجع به پیت و ادی باهات صحبت کنم ...
_ من راجع به اونا حرفی ندارم ، مخصوصا پیت ...
و خواست مری را از جلوی در کنار بزند ،
_ بابا ، فقط دو دقیقه گوش کن تو ، پیت خیلی پشیمونه ، قول داده آدم شه ، ادی هم خب تو عالم رفاقت با پیت اون کارو کرده ، هر دوشون خیلی ناراحتن ، وقتی داشتم ازین جا رد می شدم ، تا قیافه پکرشون رو دیدم ، فهمیدم یه گندی زدند ، حالا هم از من خواستند به عنوان ریش سفید بیام و بگم که اینا جوونن ، خامن ، بهتره ببخشیشون ...
مسافران همه دماغ هایشان را به شیشه چسبانده و سخت مشغول تماشا بودند و هر لحظه با صداهای مختلف احساسات خودشان را بیان می کردند ...
در همین حال مری از جلوی در کنار رفت ، دست ادی و پیت را کشید و برای معذرت خواهی هولشان داد به طرف لیلی ...



Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴
#20

اوکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۰۴ شنبه ۶ آذر ۱۳۸۹
از ازكابان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
ناگهان پيت زبونش بند مياد
ادي بر ميگرده ليلي رو ميبينه و خيلي سريع پيت رو زيره صندلي قايم ميكنه و روش ميشينه
ليلي وارد ميشه
ليلي:سلام ادي سلام هاگا
هلگا از پشت رول سلام ميده و راه ميوفته
ليلي:خب چه خبرا؟ادي چرا تو اين جوري سيخ نشستي و راحت رو صندلي نشستس؟
ادي:اخه خوردم زميت!حالا حاله تو خوبه
ليلي:نگو كه دلم خونه عابروم پيشه دوستم رفت
اديي:(سعي كرد متعجب باشه)چراااااااا؟
ليلي:اين پيتر عابرومو پيشه دوستم برد(و در حالي كه دستاشو مشت ميكنه ميگه)اگه گيرش بيارم
ليلي:هلگا مرسي همينجا پياده ميشم
ليلي پياده ميشه و يه گاليون به هلگا ميده
پيت و ادي راحت ميشينن و عرقه پيشونيشونو ميگرين كه ناگهان دو نفرين از لاي در كه هنوز بسته نشوده بود مياد تو و ادي و پيتو به
ديوار ميچسبونه ليلي جلوي درو ميگيره مياد تو و ميگه:مسافران محترم شما ناراحت نباشين يه مسئله شخصيه
و گوش پست و ادي رو ميگيره و ميبره بالا صداي دمپ دوم همه اتوبوسو فرا ميگيره چند دقيقه بعد ليلي مياد پايين اما از ادي و پيتتر خبري نيست
پیام زده شده در: امروز ۱۴:۴۲:۳۵



Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴
#19

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
در همون لحظه پیتر در حالی که لباس خواب صورتی پوشده بود و کلاه خواب زنگوله داری هم رو سرش گذاشته بود وارد شد .
ادی و هلگا و رز که همگیشون عصبانی بودند سرهاشون رو بلند کردن و از دیدن پیتر دهنشون از تعجب باز موند .
پیتر بدون توجه به آنها با حالت خودمونی گفت : چه اتفاقی افتاده ؟
ادی با عصبانیت گفت : هیچی مثل اینکه پنچر کردیم
پیتر لحظه ای ایستاد سپس در حالی که خمیازه بلندی میکشید گفت : خب میشه بگید که تخت من کجاست خیلی خستم میخوام بخوابم
همگی با عصبانیت نگاهی به هم انداختند سپس هلگا با نگاه موذیانه ای به پیتر گفت : پیتر جان بدو برو ماشین رو درست کن کار داریم
پیتر با تعجب نگاهی به هلگا انداخت و گفت : چی؟؟؟؟
ادی نیز که از ایده هلگا استقبال کرده بود گفت : مگه نشنیدی هلگا چی گفت اینجا که نمیتونی مجانی بمونی ! بدو برو پایین همه الافن !
پیتر نگاهی به مسافران خشمگین انداخت و در حالی که دست به سینه ایستاده بود گفت : عمرا اگر شما بتونین منو وادار به کاری کنین !
نیم ساعت بعد
پیتر در حالی که داشت از سرما میلرزید کاپوت ماشین رو پایین آورد و سپس به سمت هندل ماشین رفت و آروم شروع به چرخوندن آن کرد
مدتی گذشت هلگا سرش رو از پنجره آورد بیرون و فریاد زد : بدو دیگه پیتر هممون یخ زدیم
پیتر
ناگهان اتوبوس برای یک لحظه روشن شد و به جلو پرید و دوباره خاموش کرد !
ادی با عصبانیت فریاد زد : پیتر بجنب دیگه اونجا داری چی کار میکنی!!!
پیتر که تمام صورتش سیاه شده بود آروم از زیر اتوبوس درومد و با خودش گفت : وای عوض تشکرشونه ! ببین به چه روزی افتادم ! حداقل یکی نیست بگه هندل این اتوبوس رو عقبش بزارید که آدم یک دفعه ای زیر نشه
رز که از اتوبوس پیاده شده بود فریاد زد : بجنب دیگه پیتر !
پیتر که از این حرفها حسابی خسته شده بود خواست که با همگی شروع به دعوا کنه اما در همون لحظه صدایی شنید !
پیتر دوباره با تعجب به اطرافش نگاه کرد !!
دوباره آن صدا به گوش رسید . بله پیتر اشتباه نمیکرد این صدای لیلی بود . پیتر با وحشت به اطرافش نگاه کرد و تازه فهمید که آنها کجا پنچر کرده بودند . آنجا دو کوچه پایین تر از آداس بود . کمی دورتر لیلی در حالی که جارویش را هوا گرفته بود فریاد میزد : پیتر وایسا !!! میکشمت !
ادی که متوجه موضوع نشده بود فریاد زد : بجنب پیتر !
اما نیازی به یاد آوری نبود چرا که پیتر داشت هندل رو مثل پره هلی کوپتر میچرخوند .
رز که تازه متوجه قضیه شده بود در حالی که بالا و پایین میپرید فریاد زد : پیتر عجله کن !!
پیتر که یک چشمش به هندل بود و چشم دیگرش رو لیلی ثابت مونده بود ( مثل مودی ) با خودش گفت : بجنب دیگه پسر عجله کن راه بیفت .
لیلی تقریبا با آنها فاصله ای نداشت دیگه چیزی نمونده بود که به اوتوبوس برسد اما سرانجام موتور اتوبوس با صدای غرش بلندی روشن شد . همگی هورایی کشیدند اما در آن میان هلگا به دلایل نا معلومی عصبانی بود !
لیلی که تقریبا به پیتر رسیده بود دستش رو باز کرد تا او رو بگیرد . اما پیتر از زیر دستان او فرار کرد و به درون اتوبوس شیرجه زد و فریاد زد : بجنب هلگا ! برو !
اما در مقابل چشمان حیرت زده پیتر هلگا دوباره اتوبوس رو خاموش کرد و از روی صندلی راننده بلند شد و در حالی که لبخند شومی به لب داشت دست به سینه روبه پیتر ایستاد!!!
پیتر چند بار با تعجب پلک زد و سپس خواست فریادی بر سر هلگا بزند اما ناگهان نفسش در سینه حبس شد چرا که یادش آمد هلگا هم عضو آداسه
پیتر با وحشت نگاهی به لیلی انداخت که در آن لحظه داشت به آرامی از پله های اتوبوس بالا میامد ......









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.