هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#17

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
از جایش بلند شد تا از دیوار بالا بره و از پنجره بیرون بره....
دراکو به زور مارکوس رو بی رون کشید... صدایی از پشت گفت کمک می خوای.... دراکو قلبش به تندی می تپید... مارکوس یه نگاهی به ان فرد انداخت و گفت: عجب دراکو رو ترسوندی رودلف....
دراکو مارکوس رو ول کرد و شروع به دنبال کردن رودلف کرد... رودلف فرار کرد و داد زد : غلت کردم.. غلت کردم...
مارکوس به زور خودش را با گرفتن دو طرف پنجره نگه داشت... لارا اومد کمکش کند... بالاخره مارکوس خارج شد... دراکو هم دیگر رودلف را ول کرده بود چون چند تا گوجه رو صورتش کاشته بود... رودلف هم خودشو لوس کرد و به لارا گفت: لارا , ببین دراکو چی کار , ببین زیر چشممو اوف شده
لارا با حالتی تمسخر آمیز گفت: اوخی... می خوای مامایی بوس کنه خوب بشه
رودلف هم از خدا خواسته گفت :آره... اما لارا دیگر به او محل نداد... دراکو هم دیگر دستور حرکت داد.... همه شروع به حرکت کردند... در راه دراکو اعلام کرد که باید به فکر یک بر نامه ریزی بهتر باشند... مارکوس هم که دیگر نقطه ضعف دراکو رو فهمیده بود هی می گفت: منم باید بیام... اگه منو نیارین کارتونو خراب می کنم
دراکو هم که چاره ای جز این نمی دید قبول کرد ولی فعلا ان ها باید به مخفیگاهی که در زیر شهر بازی قرار داشت می رفتند.... دراکو دیگر توان راه رفتن نداشت... به همین دلیل به بقیه گفت که در همین گوشه کنار غیب شوند و در مخفیگاه ظاهر شوند...

همه به سمت دلخواه خودشان رفتند و در همان جا چوب دستی را در آوردند و غیب شدند...اما تنها کسی که نرفت مارکوس بود پون وقتی می خواست بره صدای آژیر زندان شهربازی آمد که نشان دهنده ی این بود که بیل و لوری قضیه ی فرار را فهمیده بودند...
اما مارکوس دیگر وقت را تلف نکرد و در همان لحظه غیب شد...

شترق....
مارکوس بر روی صندلی دور یک میز گرد فرود آمد که در مقابلش رودل و لارا و دراکو قرار داشتند که با اخم به او نگاه می کردند... دراکو اول از همه لب به سخن گشود( این جمله ی ادبی رو از کتاب فارسی تخلص کردم ) : مارکوس مثل این که تو تنت می خواره...
مارکوسی هم که در باغ نبود گفت: نه , اگه بخواره هم خودم بلدم بخوارونم... مثل تو نیستم که به خاطر این که کمرت می خواره چند تا کلفت استخدام می کنی... البته پول داشته باشی همینه دیگه
دراکو کمی قرمز کرد و بعد ادامه داد: مثلا با این کارات می خوای من رو توجیه کنی... چرا انقدر دوست داری ما رو عذاب بدی... چرا مثل بچه ی آدم همزمان با ما غیب نشدی
مارکوس یک دور با صندلی به دور خود چرخید بعد گفت: آخه صدای آژیل اومد ... منم که نیست از بدو تولدم کنجکاو بودم .. ناچار شدم وایستم ببینم این صدا از کجاست... بعد که فهمیدم از زندان هست برگشتم....

دراکو دیگه به بحث با مارکوس ادامه نداد.... اما شروع به در آوردن چند تا ورق و نقشه کرد که از قرار معلوم همه برای ماموریت بعدی بود....

لارا به دراکو نگاه کرد و گفت: دراکو تو این ورقا با توف نوشتی انقدر بی رنگه؟
دراکو با تعجب به لارا نگاه کرد و گفت: حتما باید یه چیز نوشته بشه ... خوب این کاغذ خالیه .... قرار که الان پرش کنیم... این دفعه باید یه نقشه ی بهتری بکشیم...
لارا که صورتش سرخ شده بود گفت: می خواستم یکم بخندیم....
______________________________________________________________________________

ببخشید من موندم چرا هر کی نمایشنامشو تمام می کنه آخرش می نویسه و ناگهان یا می نویسه یهویی... مثل همین اقای لوری... به نظر من اگه می خواین اتفاقی بیافته تو نمایشنامه ی خودتون بیافته .. شما فقط یه کاری می کنید که نمایشنامه ی بعدی همش یه اتفاق بیافته....
امید وارم دلگیر نشده باشین
با تشکر
=-=-=-=-=-=
متاسفانه پست قابل قبول نيست !
دوستان لطفا از پست بليز ادامه بدن چون زود تر خورده!
با تشكر
ماندانگاس
پ.ن : اين پست بعدا پاك ميشه


ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۶:۲۱:۴۰
ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۶:۲۴:۲۴

عضو اتحاد اسلایترین


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#16

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
و از جایش بلند شد تا از دیوار بالا بره و از پنجره بیرون بره که یهویی...............
در اتاق باز شد و از اون طرف لارا و ماروولو و بلیز و رودلف پرت شدن توی اتاق ! دراکو با عصبانیت نگاهی به آنها انداخت و گفت :
- من دو ساعته دارم اینجا جون میکنم ! اونوقت شما با خیال راحت از در میاین تو ؟ مگه نگفتم از بیرون پشتیبانی بدید
بلیز که از شدت ضربه سرش رو گرفته بود در حالی که از سر جاش بلند میشد گفت :
- خب راستش مارو که با میل خودمون نیاوردن !
دراکو چند لحظه با تعجب به همه آنها خیره شد سپس گفت :
- منظورتون چیه ؟
رودلف با خشانت فریاد زد :
- مارو در حین انجام ماموریتمون گرفتن !
دراکو
بلافاصله سایه ای روی در افتاد و دراکو که حدس میزد چه کسی پشت در هست بلافاصله مارکوس رو که با تلاش داشت از اونجا خارج میشد رو هوا ول کرد ( مارکوس با کله خورد کف زمین سلول ) و سرش رو از جلوی پنجره دزدید .
در همون لحظه صدای بیل ویزلی به گوش رسید :
- همتون اینجا زندانی هستین امیدوارم که فکر فرار به سرتون نزنه !
صدای بسته شدن در سلول به گوش رسید . دراکو که پشت پنجره فال گوش ایستاده بود با خودش فکر کرد :
- دوهاهاهاهاها من هنوز آزادم . عمرا اگر دستتون بهم برسه
هنوز فکر دراکو تموم نشده بود که احساس کرد کسی به پشتش ضربه میزند . دراکو هراسان برگشت و چشمش به مایک لوری افتاد که با قیافه پیروزمندانه ای پشتش ایستاده بود .
دراکو هراسان خواست پا به فرار بگذارد اما .........
پنج دقیقه بعد
دراکو در حالی که هنوز چند تا جوجه بالای سرش میچرخید در یه گوشه زندان افتاده بود . و بقیه نیز دورش جمع شده بودند .
دراکو : وای اگر بفهمن وزیر سحر و جادو توی این کارا دست داشته باشه چی میشه
بلیز : منو بگو معاون وزیرم . آقا منو شطرنجی کنین .
ماروولو : بابا نگران نباشین خودم تو آزکابان کار میکنم اونجا پارتی دارم .
رودلف در حالی که به شدت اشک میریخت گفت :
- وای لارای خوبم ببین به چه روزی افتادیم . همش تقصیر این دراکوئه
در همون لحظه صدایی پشت از پنجره به گوش رسید :
- پیست ... پیست ... هی بچه ها !
همه با تعجب به تنها پنجره سلول نگاه کردند و از دیدن کسی که در آنجا ایستاده دهنشون از تعجب باز موند . همگی با هم فریاد زدند :
- گل دختر ؟
گل دختر چشمکی زد و گفت :
- نگران نباشین اومدیم نجاتتون بدیم !
همه با تعجب نگاهی به هم انداختند .
دراکو : مگه چند نفرید .
گل دختر در حالی که با نگرانی اینور و اونور رو نگاه میکرد گفت :
- آروم حرف بزنید میخواین لو بریم ؟ خب نه اینکه سرژم عضو ارتش شده . ما دوتایی اومدیم که شما رو نجات بدیم
در همون لحظه کله سرژ در حالی که لبخندی به لب داشت در قاب پنجره ظاهر شد .
جمعیت




Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۰:۱۷ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#15

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
فیشششششششششششششششششش
صدای بیسیم بود.....
- مالفوی گوش کن..من لوری هستم...تا جرم دیگه ای برای خودتون نتراشیده اید سریع خودتون رو تسلیم و به مرکز امنیتی شهربازی معرفی کنید....صدای من رو گرفتید...اوهوی مردک..مالفوی با تو بودم...
فیشششششششششششششششششش
فیشششششششششششششششششش
- اه اه باز که تویی مایک لوری...من تسلیم تو بشم...در توهم شاید اما در واقعیت نه...
فیشششششششششششششششششش
فیشششششششششششششششششش
فیشششششششششششششششششش
خیچچچچچچچچچچچچچچچچچچ
وووووووووووووووووووووووو
بیل: مثل اینکه ارتباط قطع شد...نه؟؟
مایک: بله..فرمانده...قطع شدش...

در آن سوی شهربازی:
دراکو و لارا و رودلف در تاریکی شب با دقت به طوری که حتی سایه ای ازشون دیده نشه ، به سمت بازداشتگاه مرکز امنیتی می رفتند.....
رفتند تا رسیدن......
دراکو: من میرم با جادو میله های پنجره بازداشتگاه رو ذوب کنم....شما ها همین دور و برا باشید....اگه خطری منو تهدید کرد و کارآگاهی به طرف من اومد اخگر قرمز به آسمان بفرستید..خودتون هم فرار کنید....منتظر من هم نمونید...من خودم خواهم اومد....

در بازداشتگاه:
فلینت این ور و اون ور می رفت و می خوند:
"" بی وفایی...بی وفایی...دل من از قصه داغون شده....""
- پیست..هی فلینت...
مارکوس فلینت رویش را به سمت پنره گرداند و دراکو رو پشت پنجره دید...
فلینت: می دونستم...می دونستم که میایید نجاتم بدید..ممنون...
دراکو: ذوب کردن ایم میله ها سخته...با جادوی سیاه هم یه 20 دقیقه ای وقت میبره....
فلینت: ای قربون دستت...پس کارت تموم شد منو بیدار کن..می خوام یه چرتی بزنم.....
دراکو زمزمه کرد: بچه پررو...!!!

20 دقیقه بعد.....
- هی با تو هستم بلند شد دیگه...کارآگاهان دارن از گشت برمی گردن..هی فلینت بلند شو دیگه...
فلینت: آروم...اومدم دیگه...
و از جایش بلند شد تا از دیوار بالا بره و از پنجره بیرون بره که یهویی...............



ادامه دارد................................................................................


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#14

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
ناگهان هر سه آن ها را گم کرد... معلوم بود که غیب شده اند.... اما لوری در همین فکر بود که صدای ترکیدن بمب به گوش رسید..... لوری خودشو مثل این فیلم" کبرا یازده " رو زمین ولو کرد که مثلا رول من قشنگ بشه...
در ان طرف صدای خش خش بیسیم میومد... از مارکوس به بروبچز...از مارکوس به هرکی که جواب می ده...
دراکو تو گوشم....
من مارکوس روتوشم ..... من بمب رو ترکوندم...
دراکو: بله!!!!!... تو که تو ماموریت نبودی!!!!!

- شما قدر من رو نمی دونین ... من یکی از سارغان دزداد و قاتلان حرفیه ی دنیای مشنگیم.... من تو خانوادمون لنگه ندارم... همه ی فامیلام ماموریتاشونو خراب می کنن ولی من همیشه درست کارم!!!!
- اخه تابلو ... مثلا خیال کردی خیلی کار درستی کردی.... با این کارت کاراگاها رو پیش مردم محبوب کردی... الان اگه بمبی نمی ترکید اون وقت همه چند تا فحش بار این لوری و بیل می کردند تا دیگه تو کار ما دخالت نکنن...

مارکوس کمی گیج زد و بعد گفت: شما همیشه منو سر کوب می کردین ... همیشه می خواستین خودتون بهترین باشین ... منم خواستم خودی نشون بدم....
دراکو که از دست مارکوس کلافه شده بود با مسخرگی گفت: ای عزیزم ... تو اصلا لنگه نداری... حالا بی خیال شو و به فکر فرار از اونجا باش که الان گیرت میارن... تو هم که تا بهت یه جیزی می گن همه ی دورو وریاتو لو می دی...

مارکوس هم مثل بچه کوچولو ها گفت: باشه.... تو چقدر منو دوست داری... یعنی چند تا منو دوست داری!!!!
دراکو عصبانی شده بود ولی با این حال خودشو کنترل کرد و گفت: هزار تا ... سریع حرکت کن... آی ق.....
دراکو خودش را به زور نگه داشت تا از گل بالاترگه....

مارکوس همین طور به فکر حرفای دراکو بود ولی در همین هنگام بیل ویزلی و لوری دست مارکوس رو گرفتن و با خود به زندان شهر بازی بردند....

مارکوس در همین هنگام از خودش ول خرجی کرد و کمی از عقلشو برای این موضوع خرج کرد و به فکر روشن کردن بیسیم کرد.... و بعد دراکو چند تا الو الو کرد .... و این باعث شد تا بیل موضوع بیسیم رو بفهمد... سریع بیسیم رو گرفت و گفت : خیلی زرنگی ... مثل این که قاطر گیر آوردی!!!!

دراکو سریع موضوع رو فهمید و به همه ی بچه ها موضوع رو گفت ولی هیچ کس اهمیت نداد .... دراکو از ان ها پرسید: چرا نمی جنبید... الان مارکوس رو گرفتن...
لارا کمی خندید و گفت: گرفته باشن... بودند یا نبودنش فرقی نداره... بعدشم مگه مارکوس چقدر ارزش داره...
دراکو کمی عصبانری شد و گفت: مارکوس که به جهنم... بابا اون اگه یه ذره بترسونن همهمونو لو میدی...

ناگهان به همه شوک وارد شد و همه تصمیم گرفتند که با خاطر خودشونم که شده مارکوس را آزاد کنن....
_________________________________________________________________________
ببخشید اگه بد شد!!!!!


عضو اتحاد اسلایترین


شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#13

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
سرژ در روی سن همچنان به اجرای خود ادامه میداد و ملت هم با لذت تمام گوش می کردند بدون اینکه بدونند چه خبره...
قطع شد...چرا چطوری...
صدای گروه روی سن و سرژ قطع شد و سر و صدای زیاده در سالن پیچید...

در آن طرف سالن:
لارا: این که جزو نقشه ما نبود....
رودلف: آره ...دراکو خودت طرح کردی..چرا به ما نگفتی...
دراکو ابروهایش را بالا میندازه و میگه:
نه...این تو کار ما نبود....

نگاه همه مردم به بالای سن می چرخه...

بیل ویزلی فرمانده کارآگاهان وزارت به همراه مایک لوری روی سن حاضر بودند....
نگاه های مشکوکی بین بیل و مایک رد و بدل شد.....
مایک لوری میکروفن را از سرژ گرفت و گفت:
حضار محترم...با عرض پوزش من مایک لوری هستم از فرماندهی امنیتی... گزارش شده در اینجا بمب سیاه کار گذاشتن....ازتون می خوام آرامش خودتون رو حفظ کنید و به آرامی اینجا رو تخلیه کنید.....

همه ملت تا کلمه بمب رو شنیدن جیغ و فریاد کشیدن و به سمت درب های سالن هجوم بردن...

آن سوی سالن:

دراکو: رودلف...نقشه شماره 5 رو اجرا می کنیم....

ملت همچنان به سمت درها هجوم می آوردند اما مثل اینکه درب ها قفل شده بود.....

در جلوی یکی از درب ها:
دامبل: برید کنار..............
همه کنار رفتند.....
دامبل چوبدستی اش را 2 دور چرخاند و به سمت درب گرفت....
درب آتش گرفت و تبدیل به خاکستر شد..........
همه افسون دامبل رو روی درب ها زدند و یک به یک درب ها را آتش می زدند و بیرون می رفتند....

لوری: در پشت میکروفن گفت:
گفتم..آرام....هی شماها چرا وایستادید...برید دیگه...
و به دراکو و لارا و رودلف اشاره کرد......
دراکو آرام در آن سوی سالن گفت:
بریم...داره گندش در میاد....
لارا: یعنی چه س بمب رو چی کار کنیم....؟؟
دراکو: بریم..همین...

و از سالن خارج شدند.....
اما مایک لوری از روی سن پایین آمد و گویا به تعقیب آنها پرداخت.....

وقتی از سالن خارج شدند مایک لوری مشغول دویدن شد تا گمشان نکند.....

در همین حین ناگهان.............................

ادامه دارد......................................


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۴
#12

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
دراکو و لارا بالاخره به هر ترتیبی بود تونستند جلوی رودلف رو بگیرند .

یک ساعت بعد درون سالن :

سرژ بالای سن داشت یکی از آهنگای زیباش رو اجرا میکرد . همراه با سرژ صدای تشویق کر کننده جمعیت شنیده میشد ! ملت از خوشحالی سر از پا نمیشناختند . همگی پا به پای سرژ داشتند دست میزدند هورا میکشیدند سوت میزدند . هری و رون و آلبوس جلوی جمعیت روی سه تا از صندلی ها نشسته بودند و آنها نیز با شور و هیجان داشتند با هم صحبت میکردند !
هری با خوشحالی فریاد زد :
_ ایول سرژ ! خیلی قشنگه ایول !
آلبوس : معلومه که خوب بروشور های منو مطالعه کرده !
رون : دستت درد نکنه آلبوس بازم ما رو بیار اینجا
آلبوس
دوربین آروم از کنار آلبوس اینا عبور میکنه و به سمت سن میره سپس نود درجه میچرخه تا روبه روی جمعیت قرار بگیره سپس ارتفاعش رو آن قدر کم میکنه تا کاملا به زمین بچسبه . ناگهان صفحه جلوی دوربین سیاه میشه و و جمعیت از نظر محو میشه و سپس با گذشت یک لحظه آنی دوباره جمعیت ظاهر میشه ! با این تفاوت که همه چیز سبز دیده دیده میشه !
بلیز پرده پایین سن رو یکی دو سانتیمتر کنار زده بود و به صورت سینه خیز با دوربین از زیر آنجا داشت به جمعیت نگاه میکرد !
بلیز دوربینش را آروم کمی بالا گرفت و در حالی که با جدیت به درون آن نگاه میکرد گفت :
_ همه چیز آماده هست !
دوربین آروم به سمت سقف سالن حرکت کرد . ناگهان رودلف در حالی که خودش رو با طنابی آویزون کرده بود در دوربین پدیدار شد !
رودلف : آره ! همه چی خوب پیش میره !
در همون لحظه اولین اجرای سرژ به پایان رسید . صدای تشویق جمعیت به اوج خودش رسید . همه داشتند تشویق میکردند غیر از یک نفر ..... لارا در حالی که خودش رو به شکل پیر زنی دراورده بود در حالی که با جدیت در بین جمعیت نشسته بود زیر چشمی داشت سقف رو میپایید !
رودلف : همه چیز آمادست عزیزم !
لارا : آره میتونیم یواش یواش شروع کنیم ! دراکو نظر تو چیه
چند متر آن طرف تر دراکو درحالی که لباس مخصوصی رو تنش کرده بود داشت نوشیدنی های کره ای رو با سینی بین چمعیت پخش میکرد ! دراکو از حرکت ایستاد و در حالی که به طرز مشکوکی برگشته بود گفت :
_ آره هیچ چیز مشکوکی نمیبینم ! فقط باید منتظر علامت ماروولو بمونیم !
همه تماشاچیان با شور و هیجان داشتند کنسرت زیبای سرژ رو گوش میکردند ! با هم میگفتند , میخندیدند ! سرژ رو تشویق میکردند ! غافل از اینکه چه حادثه شومی در انتظار آنهاست


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۳ ۱۹:۰۷:۴۸



Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۴
#11

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
بقیه با حیرت بهش نگاه می کنن.. رودولف خیلی بدحالبه نظر می رسید... بعد از مدت کوتاهی لارا به حرف می آد:
خوب... ما هم بریم یه جایی منتظر بشیم اون بیاد تا بریم دنبال سوژه... امروز جریان اون باید تموم بشه...
و بقیه در موافقت تمام به دنبال اون راه می افتن...

صفحه سیاه می شه...

صفحه سفید می شه و دوربین داره از بالا ملت رو نشون می ده که تو صف ایستادن و دارن با شوق و ذوق حرف می زنن... دوربین کم کم به سمت مبدا صف می ره و می ایسته... آروم آروم به سمت دیوار می ره و در نهایت تابلوی بزرگی نمایان می شه...

کنسرت سیستم آو ا داون

در میان صف، ویلیام ادوارد دیده می شه.... سوژه های قصه ما، تازه به صف رسیده ن...

»»» داخل سالن «««
سرژ و بقیه اعضا دارن تمرین می کنن... سرژ صداش به بیرون می رسه و باعث غش کردن چند نفر می شه! ساعت داره ده می شه... الانه گرسنه‌م می شه( اهم اهم... ببخشید)

»»» بیرون «««
رودولف کنار حوض نشسته و چهره ای ماتم زده و دپرس به خود گرفته... دراکو و لارا دارن با حیرت بهش نگاه می کنن و سایر مرگخواران در حال صرف سیب زمینی سرخ کرده می باشند...
لارا: این صدا چیه؟ مثه این که از سمت سالن اون ور می آد...

رودولف سریع می پره هوا: چی؟ صدای سرژه...دوه سمت سالن..
دراکو دهنش باز می مونه: مـــا! این هم سیستمی بود نمی دونستیم؟ چرا یهو پروانه ای شد... بریم دنبالش تا سوژه ها ندینش...
...............................


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۴
#10

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
که دلت بحال من سوخت؟
-------------------------------------------------------------------------
لارا درحالی که دارد یکجورهایی به دراکو نگاه میکند متوجه میشود ازاون طرف یکنفر که بشدت شبیه رودولف است بایک آقایی که اونهم بشدت شبیه برادر حمید است...ریگولوس ازجا میجهد وبه سرعت فرار میکند چون برادر حمید شوخی ندارد وبقیه هم ازیک طرفی در میروند فقط لارا میماند ودراکو...دراکو خیلی خوشحال شده که برادر حمیدرادیده به همین دلیل صلوات می فرستد:
-
-
-برادر ایشان همان بی ناموسی هستند که همسرآینده بنده را دودر کردند به بهانه بی ناموسی!!!
-آها شما برادر مگر خودت خواهر مادر نداری عزیزم؟
-نه
- الان مابشما خواهرمادر میدهیم!!!
دونفر آدم برادرنما میایند یقه دراکو را میگیرند میبرند ستاد آسلام ومنکرات جادویی یعنی جایی که عرب نی انداخت فطیر!!!
لارا یکجوری به رودولف نگاه میکند آدم دلش میخواهد برود بمیرد:
-
-نه الان من باید اینجوری نگاه کنم!!!
-سایه هات هم که کاری از پیش نبردند...حالا چیکارمیکنی؟
رودولف چیزی نگفت یعنی شاکی ترازاین حرفها بود:
-میروم پیش زلاک...یک مدتی میخواهم...نمیدانم حالم خوب نیست میخواهم استراحت کنم...
رودولف میرود...
-------------------------------------------------------------------------
بجان مادرم دفعه دیگر منو مسخره کنید میگم برادر حمید بخورتتون!!!بی ناموسها زن منو چیکار دارید سوژه کم میارید چرا به زن مردم گیر میدید بابا من مریضم امروز تصادف کردم شماها خیلی باحالید باید بیائید عیادت من موتور داغون شد من زخمی شدم صورتم نصفش خینی شده...نالوطی ها


بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۴
#9

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
بلیز در گوشه ای به تیر چراغ برق تکیه داده و با شادی فرياد میزنه !
- رودلف یه دست .... رودلف یه دست !!
رودلف از شدت درد شروع به دويدن میکنه و لارا با حالتی عشقولانه به دنبال رودلف !!
بلیز لبخندی به دراکو زد و در گوش دراکو به آرومی گفت :
- دراکو و لارا !! واقعا به هم میاید ... چه رومانتیک !! این لارا هم مورد مناسبیه ها ! دیگه عمرا بیوفته دنبال یه آدم یه دست !
دراکو :
بلیز اشاره ای به ريگولوس میکنه و ريگولوس هم سه تا نوشیدنی میخره و مشغول خوردن میشن .
لارا با دنیایی از غم و غصه به آهستگی در حالی که سرش رو پایین انداخته به سمت دراکو میاد و زانو میزنه .
لارا :
دراکو :
لارا :
دراکو نگاهی به بلیز میندازه و هر دو به همدیگه چشمکی میزنن و دراکو دست لارا رو میگیره و از زمین بلندش میکنه . :bigkiss:
لحظاتی به همین منوال میگذره و جمعیت کثیری جمع میشن تا این لحظه تاريخی رو ببینن .
بلیز : به نظرت بهتر نیست ريگلوس که یه غرفه تو همین شهربازی بزنیم ؟! خوب پول در میاريما !!
ريگولوس بطری نوشیدنی خودش رو به سمت دراکو پرتاب میکنه که مستقیم به سر دراکو میخوره و تازه متوجه موضوع میشه .
دراکو و لارا دست در دست همدیگه به سمت کافه شهربازی میرن و بلیز و ريگولوس هم در حالی که عجله داشتن به سمت مردم میرن .
- پول وديد ... پول زور وديد !! فیلم دیدید پولشو ودید !
سپس هر دو به دنبال لارا و دراکو میرن .

درون کافه ...
دراکو : این سوژه کجاست ؟!
لارا نگاهی به دور و بر خودش انداخت بالاخره اونها رو دید !
- اوناهاشن ... از در عقبی دارن میان تو ...
بلیز : خوب نقشه شماره چنده ؟!
دراکو : اینجا تو نقشه نبود ... ولی باید توی چاییشون یه کاری کنیم که سم بريزیم بمیرن !
بلیز نیم نگاهی به دخترایی که توی کافه انداخته بودن انداخت و در حالی که اصلا متوجه حرف دراکو نشده بود گفت :
- باشه من این کارو میکنم !!
ريگولوس: نمیخواد جون مادرت ... همون یه دفعه بسمون بود !
بلیز : اون یه دفعه تقصیر من نبود که ... اههه ! همش همه چیزو میندازن گردن من !
دراکو : اون افتضاح حاصل عرق جبین و ید یمین بنده بود حتما ؟! لارا این مرحله کار توئه !! خودت رو جای گارسونا جا بزن ...
لارا : خوبه ... خشانتم داره ... ولی باید قول بدی وقتی این کارو انجام دادم تو هم ....
دراکو : خیله خوب ! تابلو نکن !
هر چهار نفرشون درست اونجا نشستن ، بريم اون میز بغل بشینیم تا نقشه رو عملی کنیم .
همگی به راه افتادن اما در همین حین مردی با سرعت تمام به سمت اونها میدوييد و مستقیم به لارا برخورد کرد !!
دراکو : هی ... مست خوردی عرق کردی ؟!
مرد نگاهی به لارا انداخت و عذرخواهی کرد .
دراکو : خیلی ببخشید کف کفشتون شلواری شدا ...
مرد جوان با سرعت پا به فرار گذاشت !
بلیز که هنوز مشغول نگاه کردن میزها بود مشخص بود که تونسته چیز مورد علاقه خودش رو پیدا کنه !!
- ببینم ريگولوس اون دختره فکر میکنی چند سالشه ؟!
ريگولوس کمی فکر کرد و گفت : فکر میکنم حدودا 19 یا 20 روپایی باشه !
بلیز : نه پس ولش کن ... از من بزرگتره ...وللش !
هر چهار نفر چند میز اون طرفتر از سوژه ها نشستن و گارسونی به سمت اونها رفت !
- چی میل داريد مادام ؟!
دراکو نگاهی خشانت بار به گارسون انداخت و ادامه داد :
- سه تا مرد اینجا هستن ... گیر دادی به این دختر !
ريگولوس : چهار تا فولوفل بندری بیار !
گارسون که قرمز کرده بود گفت :
- آخه از وجناتشون همین جوری به زبونم اومد !!
دراکو که سعی میکرد خشانت خودش رو کنترل کنه گفت :
- برو بچه پر رو ... میزنم از وسط دو نصفت میکنما ...
لارا : عیبی نداره جیگر !! جووون عزيز بیا من پولشو حساب میکنم ... میخوام اولین غذای زندگیمون رو بخوريم !
لارا دست در جیب خودش کرد تا پول سفارش رو بده ... تمام جیبهای خودش رو مورد عنایت قرار داد اما خبری از کیف پول نبود !
ريگولوس : آخرين بار کجا پول خرج کردی ؟!
لارا ساکت بود و داشت فکر میکرد ... مدتی گذشت !
گارسون : خانم یادت اومد یا نه ؟! خسته شدیم !
بلیز : داره لود میکنه دیگه ... صبر کن ... هولش نکن !
دراکو دست در جیبش کرد و پول فولوفل بندری ها رو حساب کرد و گارسون بالاخره تونست به سر کارش برگرده .
لارا : یادم اومد ... اون مرده که بهم تنه زد ... همون جیبمو زد !
بلیز که یک بار تمام دخترای اونجا رو از نظر گذرونده بود نگاهی به هرمیون انداخت که در کنار آلبوس و هری در حال خوردن نوشیدنی کره ای بودن .
دراکو : ایرادی نداره عزيزم ... بیا این هزار گالیون رو موقتا داشته باش تا بعد !!

-----
اوهوووم ... بیچاره رودلف ... آخی ... دلم به حالت سوخت !



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۴
#8

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
رودولف آرام درحالی که چشمش رابسته کنار استخر نشسته ودست زخمیش رادرآب کرده...دورواطراف دستش درآب خونین وسرخ میشود....
بليز که از صبح تا به الان دلش از دست رودولف خون بوده و با کمال آرامش ميره به سمت لارا ميگه :
- لارا اگر شوهر آيندت يک دست باشه چيکار ميکنی ؟
لارا که حواسش اصلا به بليز و حرفاش نيست و مخش در حال سرچ مکانی که رودولف به اونجا رفته ميگه :
- خوب اون که ديگه شوهر نيست . خرچش يک چرخش چوب دستيه .
بليز که هر لحظه بر شادمانيش بيشتر ميشد با بدجنسی میپرسه : حتی اگر رودولف باشه ؟
لارا با بيخيالی ميگه :
- فعلا که دست داره .
بليز يک خنده شيطانی از خودش در ميکنه ميگه :
- ديگه نداره .
لارا که از دست بليز به اندازه کافی عصبانی و کلافه شده بود با خشانت گفت :
- تو چی ميخوای بگی مارمولک
بليز که نيشش تا بناگوش باز بود گفت :
- هيچی فقط رودولف دست خونيشو کرده تو حوضچه ماهيهای گوشتخوار .
رنگ لارا سفيد شد و به سمت رودولف دويد .
از طرف ديگه رودولف انقدر مست قدرت بود که متوجه چند گاز نشده بود .
لارا به رودولف ميرسه و دست رودولف از آب ميکشه بيرون چند ماهی زيبا از دست رودولف آويزان بودن .
رودولف که فکر کرده بود لارا به خاطر زخم دست اون انقدر پريشونه گفت :
- عزيزم چيز مهمی نيست زود خوب ميشه نگاه.....
رودولف چوب دستيشو به سمت دستش گرفت و تازه متوجه ماهيان دندان درشت شد .رودولف فرياد زنان دستش را به شدت تکان داد تا از شر ماهی ها خلاص شود .
و در آخر صدای گريه و ناله و دستی آش و لاش


من کی هستم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.