هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
#30

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
دوستان عزیز متاسفانه بنا به دلایلی که ذکر خواهم کرد، پست بعدی ادامه ی پست سارا اوانز خواهد بود و در واقع به خاطر مقدار اندکی بی توجهی نا قابل دو نوشته قبلی نادیده گرفته می شود.
- امیدوار بودم توجه داشته باشید لرد عزیزمون خلاصه و یا ( آنچه گذشت ) تاپیک قلعه فرانکشتاین رو بی دلیل ننوشته بلکه انتظار داشت شما عزیزان سوژه جدید رو بر پایه این اطلاعات پی ریزی کنید ... ولی متاسفانه شما همه چیز رو نادیده گرفته و سیر داستان رو بلافاصله به جنگلهای آلبانی کشوندید، در حالی که اونجا لوکیشن یا صحنه ی نهایی این تاپیک هست و بهتر می بود ابتدا سوروس اسنیپ با نارضایتی بار دیگر با خون آشامان رودر رو شده و اونها رو از ماموریت جدیدشون مطلع می کرد و پس از آمادگی همراه خون آشامان قلعه فرانکشتاین رهسپار جنگلهای آلبانی می شد.
عزیزانی که پستهای این تاپیک رو مطالعه نکردن ! ... بهتره قبل از نوشتن ادامه، پستها رو بخونید و یا اگر مایل به انجام این کار نیستید، محبت کرده به mp3 یا لوح فشرده داستان این تاپیک توجه کنید تا دگر بار شاهد مشکلی این چنین نباشیم.
و حال با توجه به قوانین، دو پست بارتیموس و گتافیکس نقد نشده، سوژه و نحوه پیشبرد آن نادیده گرفته می شود و تنها به نوع نوشتار متن این دو عزیز نمره داده خواهد شد.
بارتیموس: 5.5
گتافیکس: 4


نکته ی مهم در مورد شخصیت های داستان هست !
یه قدری روی اصول پروروندن پرسوناژ ها وقت بذارید !! آخه اسنیپ چرا یه دفعه جوری رفتار می کنه که از پتیگرو انتظار داریم و اون دیگری جوری دیالوگ می گه که از مرلین انتظار داریم !

یک قدری به پایه های داستان رولینگ و به پست های هم وفادار باشید!
برای مثال آرجینوس هنوز یه لحن مشخص از آن خودش نداره !
و اسنیپ همین طور !

باشد تا رستگار شوید !



نمیدونم چرا دیگه جمله ی " ویرایش شد توسط ( ... ) " رو نمی نویسه ؟! در هر حال متن سبز برای من ( نارسیسا ) هست و دیگری برای همکار عزیز ( لرد ولدرمورت )
در ضمن نمره داده شده میانگین نمرات دو چشم ( ناظرین ) هست .


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۱۶:۴۶:۳۷

این نیز بگذرد !


Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۰:۴۳ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
#29

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
هر نفسي كه به بيرون راه ميافت به همراه بوي گند خون به داخل شش راهنمايي ميشد و شش را پر از هواي مسموم اطراف ميكرد شايد ارجينوس از اين اول مجزا بود شايد براي اولين بار احساس مرگ همه را در بر گرته احساس اينكه ممكن است هر لحظه ماده ي قرمز درون وجودشان انها را شام شب خون اشامان كند تا رسيدن به قدرت مگر چه قدر فاصله بود
ارجينوس لب به سخن گشود:
از اين موشه بعيد بود بتونه درست راهنماييت كنه اسنيپ
... ا زحالت تدافعي ما خوشت اومد حتي باكتري هم از اينجا راحت رد نميشه
در همين ميان صداي فرياد زني به گوش رسيد قرباني امده بود صداي دريدن گلوي او هر چند در فضاي ارام شب صداي خفيفي داشت اما شايد از لحاظ انسانها از هر صدايي خوف انگيز تر بود رنگ پريده سورس از قبل هم سفيد تر شد
البته پيتر نبايد نگران ميبود چون از رنگ بدنش ميتوان حدس زد كه در طي اين سال ها كه در نقاب موش بوده همهي خون بدنش را صرف كرده شايد تنها چيزي كه او را كمي مهم ميساخت دست طلايي رنگش بود ارجينوس بلند شد
در هنگام راه رفتن با نگاه هاي سريعي چهذره ي پيتر و اسنيپ را از ديدرس گذراند سپس به صورتي بسيار زيبا كه اميد را در دل همه زندگي ميكرد سخن اغزين لرد را بيان كرد
بلاخره سختي ها تمام ميشود و باشد كه لرد ولد مورت دوباره قدرت گيرد و سلطه بر جهان را اغاز كند نبود بي دليلي كه شما به اينجا پاي گذاشتيد من ارجينوس منظر شمكا بودم همهي اين راه را براي بردن چيزي يا شنيدن ان امده ايد كه شايد خود نيز از دانستن ان مطمئن نيستيد
شماها پي چه چيزي امده ايد؟بايد سرورتان به شما گفته باشد كه من ادم خود رايي هستم شايد با يك اشاره من خون كثيف بدنهايتان متعلق به موجود ديگري شود .....راه بستست به بيراهه اومديد
شايد سورس با شنيدن اين كلمات كنترل حواسش را از دست داد چيزي كه بايد اخر مطرح ميكرد را در زمان او گفت
لرد پيشنهاده خوبي دارد فقط بايد قبول كن كه اون
در اين هنگام چشمانه ارگنوس به بنفشي گراييد دهان باز كرد صدايي اشنا كه معمولا از دهان خوناشامان خارج ميشد در فضا طنين انداخت طعمه جديد ورم تيل و اسنيپ بودند.

این متن به دلایلی که گفته شده پیش تر نقد نا پذیره!
فقط چند نکته رو اضافه کنم:
یه پست غریبن که هم سوژه رو شهید کرد و هم ضعیف بود!

این متن ها رو قبل از میخ کردم دست کم یه بار وارسی کنید! این همه اشباه آیی ننگارشی و غلط تایپی حیرت آوره!





ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۹ ۲۰:۰۱:۳۵

تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
#28

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
اسنیپ توجه زیادی به پیتر نمی کرد .
جنگل هر لحظه تاریکو تاریک تر می شد . پیتر برگشت و به اسنیپ نگاهی کرد بعد با بی توجه ای سرش را برگرداند و گفت:
-اگه یه قدم دیگه برداری مردی! اینجا پر از تله های مختلفه معمولا بیشترشون می کشه و اونی که الان تو میخوای بری توش از همین نوعه ! اگه میخوای زنده بمونی پشت من بیا حتی جای پاهاتم جای پاهای من بزار ! وگرنه خوشحال میشم مرگه زجر آورتو به لرد سیاه خبر بدم .
پیتر با خنده ای شیطانی شروع به حرکت کرد .
اسنیپ ترجیح داد این یکدفعه را به حرفه او گوش کند؛ پا به پای او راه میرفت تا از منطقه ی جنگلی بیرون امدند صدها خوناشام بیرون قلعه در حال خوردن خونهای قربانیانی بودند که از شکارشان چند ساعت نمیگذشت .
اسنیپ با خود گفت خوب است اینها گشنه نیستند.
تا خوناشام ها انها را دیدند به طرفشان حمله ور شدند .
پیتر چوبش را در آورد نوری سبز رنگ از چوبش بیرون امد و به طرف یکی از انها رفت ! طلسم به خوناشامی که جلوتر ا ز همه بود برخورد کرد .
خوناشام چند متر به هوا رفت و بعد بدن بیجانش با صدایی بم روی زمین افتاد .
پیتر با عصبانیت به خوناشام ها نگاه کرد:
- کسه دیگه ای هم هست ؟؟؟
شما دوستو از دشمن تشخیص نمیدید ؟ حالا برید کنار میخوام رد شم.
و با قیافه ای شاه مئابانه از میان انها رد شد ، اسنیپ هم دنبال او راه افتاد .
اسنیپ هنوز کمی میترسید ، نگاه های خشمگین خوناشام ها را روی خود حس میکرد .
انها از میان خوناشام ها رد شدند و به قلعه ی بزرگو کثیفی رسیدند دیوار های قلعه پر شده بود از گیاهان رونده ،پنجره ها خاک گرفته و سیاه بود ، از پلکان قلعه بالا رفتند به نظر میرسید این پلکان های خاک گرفته روزی مرمر بوده اند بعد از چند دقیقه به در بزرگ سیاه رنگی رسیدند پیتر در را باز کرد و وارد شد .
آرجینوس کنار میز بزرگی ایستاده بود؛ چشمانش را به در دوخته بود او منتظر ورود آنها بود!


5.5/10


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۹ ۱۴:۰۴:۲۰

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
#27

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
اسنیپ سر فرود آورد و در حالی که بلند می شد گفت:
_بله سرورم.....حرف حرف شماست.
و نگاهی به پیتر که اکنون با دندان های موشی اش می خندید افکند. و سپس با تعظیم کوتاه دیگری از در خارج شد. پیتر نیز به تبعیت از او بعد از انجام احترام و گفتن " متشکرم قربان" از در خارج شد.

اسنیپ سعی می کرد خود را کنترل کند و این را به خود تفهیم کند که او فقط برای راهنمایی آمده...فقط! شنلش را برداشت و از اتاقش بیرون آمد. اتاقی که تنها وسایل آن یک تخت چوبی، یک میز کوچک و چند کتاب که بروی آن قرار داشت. به محض خارج شدن این چهره ی پیتر بود که در مقابلش ظاهر شده بود و هم چنان می خندید. اسنیپ به او توجهی نکرد و ترجیح داد او به دنبالش حرکت کند.

در را گشود و لحظه ایی به فضای سیاه محوطه ی بیرونی نگریست. سپس با سرعت به سوی گوشه ایی از حیاط که بهترین مکان برای آپارات بود رفت. چشم هایش را بست و صخره ایی بزرگ را مجسم کرد که روی آن قلعه ایی باشکوه به رنگ تاریکی قرار داشت. بهتر دانست خارج از قلعه فرود آید تا از دام خون آشامان در امان باشد. به پیتر توجهی نداشت و خوش حال می شد اگر او را در حالی که خون آشامان دوره کرده اند ببیند و از صدای فریاد های او خنده ایی شیطانی سر بدهد و بدون کمک به او راه خود را در پیش گیرد.

از این خیالات خوش آیند بیرون آمد و بروی محل مورد نظر تمرکز کرد.اندک زمانی بیش تر طول نکشید که او بروی صخره ایی مقابل دریای که در ترس فرو رفته بود فرود آمد. اطراف را از زیر نظر گذرانید. به نظر می آمد آن جا در تمام طول سال فقط شب است و مانند آن بود که خورشید نیز با قلعه وداع گفته و آن جا را ترک کرده است.سکوت بود و سیاهی. حتی صدای برخورد امواج با ساحل نیز به گوش نمی رسید. گویی اطراف صخره را با طلسمی از محیط بیرون جدا ساخته باشند.
همان طور که در اطراف می نگریست متوجه شد کسی در کنارش ایستاده و هم چنان با صدای نیش داری می خندد. برگشت و پیتر را دید که با حالتی پیروزمندانه به او می نگرد. رویش را از او برگرداند و تصمیم گرفت به بقیه ی مسائل وقتی که بدون پیتر باز می گشت فکر کند و راه قلعه را در پیش گرفت. پیتر که همان طور او را دنبال می کرد گفت:
_چه فکر هایی که نکردی.....ولی نمی دونستی من توی مدرسه از درس ذهن خوانی نمره ی عالی گرفتم...! برات متأسفم چون مجبوری تو دیگه دنبال من بیای....!
و از اسنیپ جلو افتاد و اسنیپ با نفرت به او نگریست.....................................!
________________________________________________

ببخشید می شه بگید جناب لرد این نمره هایی که می دید از چنده؟
یعنی مثلا 7/10 از چند نمره؟


امتیاز ها از ده درجه بندی می شه رو به پایین.
این که تو نوشتی یعنی هفت گالیون از ده گالیون ممکنه!

در مورد پست باید بگم که از نظر تکنیکی شبیه به پستی بود که برای کاخ امپراطور نوشته بودی! با این تفاوت که نثر دست و پا گیر اون جا تا حدودی بر طرف شده بود و ورود به ذهن شخصیت ها ، انجام شده بود! و توصیف های پراکنده هم بهش اضافه شده بود

نیازی نیست که همچنان به ، به کار گیری بیشتر عنصر های مربوطه فرا بخونم!

پس 6.5 گالیون(!) از 10 گالیون ممکن برای این پست!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۵:۴۲:۲۷


Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
#26

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
به آرامی جلو میرفت...در آن تاریکی محض، موشها وجودش را احساس میکردند... هیچکدام علاقه ای به این موجود غریب نداشتند! گویی میدانستند او کسیست که نباید آنجا باشد!
هنوز یادشان نرفته بود روزهایی که مارها یک به یک میمردند! آن روزها هم حضورش را احساس میکردند اما اینبار، گویی قدرتمندتر شده بود..راسختر...اراده ای آهنین که هر مخالفی را کنار میزد...


برگهای سبز و علف ها را کنار میزد و با صدای خش خش هراس آوری به راهش ادامه میداد. میدید چقدر از او وحشت دارند! میدید و لذت میبرد...کاش آنروز نیز میرسید که نه این جنگل تاریک، بلکه کل دنیا از او وحشت داشت!

__________________________

-سرورم...آماده اجرای امر شما هستم.

سوروس اسنیپ زانو زده بود، به انتظار سخن گفتن لرد سیاه!
لرد روی صندلی نشسته، پشتش را به او کرده بود.
در گوشه ای دم باریک نیز با چهره موش مانندش ایستاده بود...خطوط چهره اش از نفرت درهم رفته بود...چرا این اسنیپ بود که باید سوگلی ولدمورت میشد!!!!

سوروس به آرامی از گوشه چشم نگاهی تحقیر آمیز به او انداخت...خوب میدانست پیتر چه می کشد! از تحقیر او لذت میبرد...

سرانجام لرد به سخن آمد.
-سوروس...خادم وفادار من!
چشمان پیتر تنگ شد.
-حالا وقتشه که به این ماموریت خطیر بری! خوب میدونی که فقط به تو اعتماد دارم...میدونم میتونی انجامش بدی! اما باید بدونی، راضی کردنش زیاد آسون نیست...اینجاست که به زبون چرب تو نیاز دارم!

اخمهای اسنیپ درهم رفت. یعنی تمام نیاز لرد به او این بود؟

-به راهنما هم نیاز داری...
-سرورم نیازی نیست! من میتونم راهمو...
-ساکت! ابله! وقتی میگم نیاز داری باید حرفمو بپذیری...و این دلیلیه که دم باریک باتو میاد، میدونی که، رابطه خوبی با موشا داره!

چشمان پیتر از شادی میدرخشید، و اینبار، این اسنیپ بود که از نفرت میسوخت...


یه قدری دیالوگ ها زیاد بودن ! منتها دیالوگ های شکمی و ضعیفی نبودن!
روند و سرعت پست خوبه!
اگر یه قدری بیشتر به فضاسازی ، توصیف جزییات ، و حتی زاویه ی دید ، فضا های ذهنی و تخیل ِ فانتزی نویسی توجه بیشتر بشه پست بی نقص و خیلی خوبی می شه!

در هر صورت یه ماکت از یه پست خوبه :
7/10


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۷:۵۱:۵۶

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
#25

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
بیس:
قلعه ی فرانشکتاین روی صخره های مشرف به دریای شمال قرار داره!
قلعه پیشتر از آن دانشمند معروف فرانکشتاین بوده طبیعتا!
ساکنان کنونی قلعه یک زن و یک مرد هستن که قلعه رو از خاندان فرانکشتاین خریدن.
آرجینوس و سینرا - هر دو از خون آشامان " روز رونده" - حالا اربابان قلعه هستند.
دهکده های اطراف قلعه برای مدت ها ست که در وحشت اتفاقات عجیب و نا پدید شدن ساکنان ، قرار داره.
و همونجور که حدس می زنید خون آشام های ما کم کم دارن یه دسته متشکل از قربانیان اشون -که خون آشام شدن- رو تشکیل می دن!

لرد سیاه برای اضافه کردن خون آشام ها به ارتشش با آرجینوس رابطه بر قرار کرده! و سینرا - دختر عمو و همسر آرجینوس - مخالف این رابطه -ست!

اسنیپ روی کار تکثیر این ارتش نظارت می کنه و گاهی هم پتیگرو به اون اضافه می شه!

لرد سیاه تصمیم گرفته عده ای از اون ها(خون آشام ها ) رو برای مراقبت از یه " چیز عزیز" به جنگل های تاریک آلبانی بفرسته. جایی که قبلا وقتی جسم نداشت مخفی شده بود!

آغاز دوباره ی تاپیک از جاییه که لرد سیاه داره دستورات ِ مربوط به این ماموریت رو به اسنیپ می ده!

این "چیز عزیز" یه راز باستانی جادوست . خیلی قوی و خیلی قدیمی! و فقط قدرتمند ترین جادوگر ها می تونن ازش با خبر بشن! طوریه که خودش رو برای جادوگران قوی آشکار می کنه.
پس رو ی دامبلدور هم فکر کنید!
اما به همین زودی واردش نکنید!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۴ ۱۷:۳۸:۱۶


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۸۵
#24

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
صدای بلند قدمها بر روی پله کان سنگی که به سرداب قلعه فرانکشتاین راه داشت با صدای چک چک آبی که مجرایش در آن تاریکی پیدا نبود؛ همچون ملودی آهنگی منحوس به گوش می رسید، بوی نم و رطوبت مانده در هوایی که گویی در گذر سالها پس از احداث آن مکان مخوف، روزنه ای برای خروج نیافته بود همراه با بوی تعفنی که گویی از گوشت مانده اجساد بر می خواست مشام را آزار میداد.
سینرا در حالی که مشعل کوچکی در دست گرفته بود، با گامهای آهسته پیچ پله های سنگی را طی می کرد و با وجود بوی تعفنی که با نزدیک شدن به در سرداب شدت می گرفت، هیچ نشانی از انزجار و یا تنفر در چهره ی بی احساسش دیده نمی شد و او همچون فرشته ی مرگ خرامان به سوی قربانیان خویش می شتافت ...
صدای بلند باز شدن در و نوری که در پس آن خاموش شد، دالان را در تاریکی خود، تاریکی که سالیان سال با دیوارهای لجن گرفته و مرطوب هم آغوش بود، فرو برد. فرشته مرگ به مقصد شوم خود رسیده بود !
- احمق بی عرضه مگه نگفته بودم اینها بیرون نیار
- آه بانوی من ... بانوی من این ... اینها زنده ان، تکون می خورن !
- ای دیوانه ... فکر کردی تو رو برای نگهابانی از مرده ها اینجا فرستادیم ؟!
- آه !!!
- خیلی زود ... قبل از اینکه خون کثیفشون دیگه به دردت نخورن، همه رو برگردون سر جای خودشون !

با شنیده شدن صدای جیرینگ جیرینگ چند شیشه، در سرداب باز شد. چهره خشمگین سینرا بار دیگر در پرتوی نور اندک مشعل دیده می شد که به کبودی می زد، گویی هنگام خشم خونی برای سرخ شدن در زیر موی رگهای پوست رنگ پریده اش وجود نداشت و یا اگر می بود آن خون سرخ نبوده !!!
- آرجینوس ! ... ببین کدوم ابله تازه کاری رو مامور چنین کار مهمی کرده !

سینرا در حالی که زیر لب ناسزا می گفت از پلکان بالا رفت و با دور شدن او صدای تاپ بلندی که شباهت زیادی به صدای افتادن تنی سنگین داشت از اندرون سرداب به گوش رسید.
مرد جوان بار دیگر تن لیز و لزج مرد بلند قامت و فربه را در آغوش گرفته و با تلاش فراوان آن را در قفس شیشه ای که بی شباهت به تابوت نبوده، درون مایع انداخت. صدای شالاپ نسبتا بلندی بگوش رسید و جسم نیمه عریان مرد پس تکان اندکی در قعر قفس شیشه اش جای گرفت ... مرد جوان در حالی که نفس عمیقی می کشید، کمر راست کرده و نگاه خود را از حباب های بزرگی از نزدیکی بینی مرد خارج می شد، گرفته و مضطرب به دالان طویلی که در برابرش قرار داشت، چشم دوخت.
سرداب قلعه ی فرانکشتاین با نور ملایم فسفری رنگی که بی شک از مایع درون تابوت های شیشه ای می تابید روشن شده بود. تابوت هایی که در طول موازی سرداب بر روی هم چیده شده بود و درون هر یک جسم جاندار انسانی، شناور در مایعی غلیظ به چشم میخورد که گاه با حالتی متشنج و تهدید آمیز می لرزید!

- سرداب مرگ ... سرداب خون ... آه چرا من ... چرا من باید نگهبان اینجا می شدم ... چرا من باید این کار نفرت انگیز رو انجام میدادم که هر وقت بانو و سرورم تشنه هستند از رگ این بخت برگشته ها براشون خون بگیرم ... آه دوستانم چی می گن " ساغی دربار خونآشامها ... ساغی مرگ "
مرد جوان در حالی که با خود زمزمه می کرد به سوی یکی از قفس ها رفت، دستان خود را به شیشه سرد آن چسباند و با اشتیاق به چهره ی دختر جوانی که با پیراهنی سفید در میان مایع شناور بود، چشم دوخت .

- اوه اسم تو ... ای کاش می دونستم اسمت چیه ... باور کردنی نیست، من تو رو دوست دارم ... من آه، من عاشق یکی از قربانی ها شدم ... اینجا رو فقط به خاطر تو تحمل می کنم ... مطمئن باش اینبار که سرورم اومد پایین حتما ازش میخوام تو رو نجات بده ... تو باید مثل من یه خون آشام بشی
سخنان خون آشام جوان هنوز پایان نیافته بود که ناگهان دختر جوان چشمانش را گشود، گویی درد و دل های عاشق خود را شنیده بود ! خون آشام جوان با دیدن چشمان باز او هراسان عقب رفت و ...


این نیز بگذرد !


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#23

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
سه روز از آن حمله خونین می گذشت و ساکنین قلعه ی فرانکشتاین در سکوتی خوفناک منتظر فرمان دیگری از سوی لرد سیاه بودند و سرانجام روزی که اسنیپ تصمیم گرفت به مقر فرماندهی ارباب خود برود، پیتر پتیگرو بدون اطلاع قبلی خود را در سالن سرسرا ظاهر کرد !
در آن لحظه اسنیپ، سینرا و آرجینوس طبق معمول بر روی یکی از راحتی ها لمیده و غرق در افکار خویش بودند و زمانی که آن صدای تق آشنا به گوش رسید، هر یک عکس العمل خاص خود را نشان دادند. اسنیپ بلافاصله چوب دستی خود را در آورده و سینرا و آرجینوس در چشم برهم زدنی کنار یکدیگر ایستادند، ولی با دیدن پیتر که با پشت خمیده در برابرشان ظاهر شده بود، پشیمان از حرکت مختصرشان به جای خود بازگشتند.
پیتر گفت: درود بر خونآشامان عزیز ... متحدین مورد اعتماد و والا مقام لرد سیاه !
اسنیپ که از حضور نابهنگام پیتر آزرده بود با بی تفاوتی گفت: رجز خوانی کافیه پیتر ! از این به بعد، وقتی خواستی مثل یه جن خونگی ظاهر بشی، قبلا خبرمون کن .
قیافه ی پیتر که به خوبی نشان میداد منتظر چنین استقبالی نبود لحظه ای در هم رفت؛ ولی بعد گویی مسئله خوش آیندی به یاد آورده باشد، لبخند چاپلوسانه ای زده و پاسخ داد: سوروس ! تا وقتی ارباب هست، فکر نمی کنم احتیاجی به اطاعت از دستورات تو داشته باشم ...
او سپس با شیطنت افزود: و اون تو رو احضار کرده و تا اونجایی که می دونم قرار نیست دیگه به کلبه آرامشت برگردی !
پیتر سرمست از گفته ی خود که گمان می کرد باعث خشم اسنیپ خواهد شد، بلند خندید و تبسم معنا داری نیز برلبان سینرا و آرجینوس نقش بست که از چشمان تیز بین اسنیپ دور نماند.
اسنیپ در حالی که طبق عادت یکی از ابروانش را بالا برده بود، پوزخندزنان پاسخ داد: پس واسه همین زبون باز کردی ...
او مکث کرده و در حین آن نگاه عاقل اندر صفیهی به تک تک آنها انداخت و سپس با آرامش خاصی ادامه داد: آه خب پیتر بذار روشنت کنم، اینجا نه تنها کلبه آرامش نیست، بلکه با وجود این وحشی های بی احساس جای بی نهایت خسته کننده ایه ... دیدن قیافه ی دو تا بزدل در طول بیست و چهار ساعت، که یکی شون مدام در حال خندیدن و اون یکی در حال چشم غرّه رفتنه به هیچ وجه دلچسب نیست ... اون هم برای من که کارهای مهمتری برای انجام دادن دارم
پاسخ دندان شکن و دو پهلوی اسنیپ اثر خود را بر ذهن هر سه آنها بر جای گذاشت، ولی قبل از آنکه سینرا و آرجینوس با خشم غیر قابل وصف لب به سخن باز کنند، او بلافاصله از روی راحتی اش برخاسته و پوزخند زنان رو به آن دو گفت: از مهمان نوازی تون سپاسگذارم ... علل الخصوص برای اون هدیه گرانبها !
پس از صدای تق بلندی که به گوش رسید، پیتر نگاه خود را از نقطه ای که لحظه ای قبل اسنیپ ایستاده بود، باز گرفت و وحشت زده به سینرا و آرجینوس چشم دوخت که با نفرتی آشکار به او نگاه می کردند، پیتر برای لحظه ای احساس کرد بلند شدن دندان نیش و تغییر رنگ چشم آنها می بیند؛ اما قبل از آنکه اتفاقی بیافتد، درنگ را جایز نداسته و بلافاصله غیب شد.
...........................................................................................................

لطفا برای ادامه ی بهتر ماجرا از خیر یا شر وجود سوروس اسنیپ گذشته و ایشون رو دیگه وارد متن خودتون نکنید ... سپاسگذارم !


این نیز بگذرد !


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۴
#22

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
اسنیپ که هنوز بدون هیچ حرکتی بر روی مبل نشسته بود، با بی تفاوتی گفت:
_ نمی دونم ..... شاید شما هوس نافرمانی از لردو کردین . اگه این جوریه باشه من ....
اسنیپ دیگر ادامه نداد چون از نور چشمان پلید آنان کاملا مشخص بود که سخنانش تاثیر لازم را گذاشته بودند .
سینرا و آرجینوس با حالی سرشار از ابهام و تهدید لحظاتی چند به یکدیگر نگریستند پنداری روانشان را وحشت مرموزی در برابر زندگی که همه چیز آن ناپایدار و پیوسته لرزان است فرا گرفته بود .
آرجینوس مثل این که اتفاقی به وقوع نپیوسته با دست به معتمدین اشاره کرد که آن جا را ترک کنند .
آنان نیز سر به زیر افکنده در حالی که سعی می کردند وقایع را در ذهن خویش حلاجی کنند سرسرا را ترک کردند .
آرجینوس ، سینرا و اسنیپ در آنجا تنها بودند .
خورشید به آرامی از پشت افق به بیرون می خزید . رگبار پرتو خورشید ، که همچون رشته های زرینی در هوا کشیده شده بود ، از گوشه ی پرده ها به درون می لغزید و با هراس بر زمین می ریخت و سایه روشن شگفت آوری بر کف پژمرده ی خاکستری رنگ رومیزیهای سفیدمی افکند.انسان چنین می پنداشت اگر مدتی به این طرح عجیب خیره شود ، می تواند به راز آن پی ببرد .
سینرا در حالی که غرق در این افکار بود نگاهی به بالا افکند و گفت :
_ خب ..... الان دیگه همه رفتن تا استراحت کنن ولی من خوابم نمی بره ...
اسنیپ نگاه مذبوحانه ای به وی انداخت . او به وضوح درک می کرد که چرا سینرا توان بر هم گذاردن پلک هایش را ندارد .
سینرا ادامه داد :
_ من فقط میرم تو اتاقم یه خورده استراحت کنم . این سم لعنتی مقدار زیادی از قدرتمو به تحلیل برد .

جمله ی آخر را اندکی آرام تر گفت و در حالی که در را بر روی پاشنه می چرخاند نفرین هایی را زیر لب زمزمه می کرد که به سختی شنیده می شدند .
آرجینوس و اسنیپ در آرامشی مغمومانه فرو رفته بودند . آرامشی که در سکوت خیالش گم می شدند و در رویاهای بی کرانش خواب را تجربه می کردند .

***** اتاق سینرا *****
سینرا آرام بر روی تختش دراز کشیده بود و به بالا می نگریست گویی چیزی در آن بالا توجهش را جلب کرده بود .
با خود می اندیشید چه خوب می شد اگر مادرش زنده بود او را یاری می داد ؛ ولی تصوراتش آن قدر بی رنگ بود که نمی توانست با آن ها زندگی آینده اش را رنگ آمیزی کند .
همه جا آرام و ساکت بود . پرده ی اتاقش را کنار زده بود و از پنجره هر از گاهی نسیم خنکی گونه اش را نوازش می کرد .
زیستن در پاییز و زمستان ، فصول اندوهبار پژمردگی و مرگ دشوار بود . روزهای ابرآلود تیره ، آسمان گریان و بدون خورشید ، شب های تاریک ، بادی که آهنگ افسرده می نوازد ، سایه های انبوه و سیاه ، بیابان های وحشت خیز و افسرده ی یخ زده تا بتون ،
درختان کفن به تن . تمام این افکار یک به یک از ذهنش می گذشتند و او را تنها می گذاردند .
به گذشته ها فکر می کرد . در آن زمان که دختربچه ای بیش نبوده . به یاد می آورد که هر روز در مقابل مادرش می نشست .
وی بوسه ای بر گونه های سرخ سینرا می زد و مو هایش را در حالی برایش شعر های محلی می خواند ، پشت سرش می بافت .
نا خواسته از جا برخاست و شانه ی آبی کوچکی را که روی میزی قرار داشت نوازش کرد . سپس به آرامی آن را بر روی موهای زیبا و خوش حالتش کشید و شعر های مادرش را زیر لب زمزمه کرد .
مدت ها از آن حادثه ی شوم می گذشت .
ابر های سنگین پاییزی بر سینه ی آسمان آهسته می خزیدند و اشک های سرد بر زمین تاریک و نفرین شده می افشاندند . درختان رقت انگیز زیر ضربات باد بیمناک جیغ می کشیدند و شاخه های عریان خود را به جانب ابرهای صامت دراز می کردند . صدای پایی خسته به گوش می رسید . با برخورد هر گامش با برگ های فرو ریخته ی نمناک خش خشی عبوس و حزن انگیز بر می خاست که سنگین و وهم آور بود و باد در این هیاهو زوزه کشان بر فراز کائنات گردش می کرد .
با شتاب به سوی در می دوید . با جثه ی کوچکش به سختی دررا
گشود.مرد بلند قامتی از دورها پیدا بود .
ابرهای ققنوس مانند در آسمان اوج می گرفتند و آن مرد هر لحظه نزدیک تر می آمد . مرد به نزدیکی در رسید .
پاهای سینرا کرخ شده بود . نمی توانست آنچه را که می بیند باور کند . پدرش در حالی که خونابه از سر و رویش کید می چکید جسد زن زیبایی را در آغوش گرفته بود .
_ نه ه ه ه ه ه ه ......
صدایی شنید . چشم هایش را به نرمی گشود . آهسته اشک هاییی را که از گوشه ی چشمش می لغزید پاک کرد .
سعی کرد منبع صدا را دنبال کند . شاهین زیبایی پشت پنجره نشسته بود و با نگاهی التماس آمیز به چشمان سینرا خیره شده بود .
ندای قلبش می گفت که آن شاهین را در گذشته دیده است .
________________________________________________
خوشحال میشم اگه نمایشناممو نقد کنین . از نقدهای قبلیتونم ممنون ! راستی می تونیم در اینجاعکسهایی رو اگه متناسب و مناسب بودند در آخر نمایشنامه هامون پیسوت کنیم یا نه ؟ ممنون!

دنیل واتسون عزیز
این جمله ی " به حق ریش مرلین ! من به تو چی بگم دنیل " تکراری شده و من جز کلمه " آفرین " و نمره ی " ع " به عنوان عالی، چیز دیگری برای بخشیدن به این نمایشنامه ی زیبا ندارم ... همه چیز علل الخصوص قسمت های ادبی واقعا عالی بود و امّا ... پیشنهاد !
با توجه به اینکه خواننده های عزیزمون حوصله خوندن پاراگراف های ادبی رو ندارن ! و اکثرا ترجیح میدن، از ادامه ماجرا با جملات هیجان انگیز و در عین حال ساده مطلع بشن؛ بهتره از حجم بندهای ادبی بکاهیم و کمابیش از روش ساده نویسی استفاده کنیم ... درواقع رعایت این نکته گیرایی متن نوشته شده رو بیشتر کرده و ناظرین رو به آرزوی خودشان که " ای کاش یه پست کوتاه و در عین حال جذاب تو انجمن ببینیم " می رساند !
رعایت حد اعتدال در هر زمینه به ما کمک میکنه اثری جذاب خلق کنیم . بارها گفتم هر شخصی استعداد خاص خودش رو داره و من البته این استعداد نویسندگی شما رو تحسین میکنم، ولی باید توجه داشته باشیم یک داستان اشتراکی رو باید کمابیش با دیدگاه و استعداد دیگر عزیزان پیش ببریم، تا توازنی بین پستها برقرار بشه. مثلا دوستی باید سعی کنه مثل شما خوب بنویسه ( توجه کنید، خوب نوشتن مثل شما با تقلید یا کپی از آثار شما فرق داره ! مخاطب: همه ی خوانندگان ) و شما نیز سعی کنید کمی ساده تر بنویسید ... در این حالت تفاوتها از بین رفته و ما توانسته ایم به یکی از اهداف تاپیک مورد نظر برسیم !
انتقاد !
کمی فقط کمی در نوشتن عجله نکنید، مطمئنا این غلط های املایی نیز کاهش یافته و البته جملات پخته تر خواهد بود ( سعی کنید حداقل دوبار نوشته خودتون رو با دید خواننده ها بخونید ... ما این پستها رو برای یادگار اینجا نمی ذاریم و هدف همه ی ما اینه که خواننده عزیز از خواندن متنمون لذت ببره )

دوستان اسنیپ باید از این ماجرا خارج بشه ! ( هنوز ابهام و تردید زیادی در بد و یا خوب بودنش وجود داره )
وجود هیچ شخصیت ادبی تا بدین گونه در ابهام نبوده، رولینگ مطمئنا از اینکه ما رو تو شک و تردید گذاشته لذت می بره، پس ما هم باید راه رهبر عزیزمون رو پیش بگیریم ! اجازه بدین تا آشکار شدن حقیقت، اسنیپ در شخصیتی دو گانه فرو بره ... ازش نه بد من و نه گود من بسازید !!! ( حد اقل در جاهایی که من نظارت می کنم، این لطف بزرگ رو مرحمت نمایید ... متشکرم نارسیسا )

راستی میتونی از تصاویری که در ارتباط با سوژه ها هستن در پست خودتون استفاده کنید ( حجم تصویر هر چه کمتر بهتر )


ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۷ ۱۸:۱۰:۱۹
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۸ ۱۲:۳۷:۳۴

[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۴
#21

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
درون سراسرای قلعه ی فرانکشتاین، سه نفر از معتمدین هر یک در گوشه ای ایستاده و با نفرت به سوروس اسنیپ نگاه می کردند، که متفکر بر روی یکی از مبل ها نشسته و به نقطه ای نامعلوم در برابر خود می نگریست.
- آه ... اون وحشی دو رگه فکر کرد بود، ما پادزهر سم هاش رو نداریم ... ها ها ...
سینرا در همان حال که به همراه آرجینوس از پله های مرمرین پایین می آمد، نگاه خشمگینی به او انداخت، که باعث قطع شدن صدای خنده ی اش شد .
- بانوی من افراد جدید در مکانی که امر فرموده بودید، مستقر شدند
یکی از معتمدین که چاپلوسانه سینرا را می نگریست این را گفته و سرش را برای احترام پایین آورد.
- خوبه ... تا حمله ی بعد خوب ازشون پذیرایی کنید
- اوه - آره ازشون خوب پذیرایی کنید و الا ممکنه از تشنگی سر به بیابون بذارن و دیگه چیزی برای خودمون باقی نمونه ...
آرجینوس بار دیگر با صدای بلند خندید، امّا سینرا خشمگین هوا را از بینی خود خارج کرد و با نگاهش به اسنیپ اشاره کرد.
با سکوت آرجینوس، سینرا مغرورانه با گام هایی آهسته به سمت اسنیپ رفت و در همان حال که او را از نوک بینی خویش می نگریست، گفت: بهتره تا حمله ی بعد سری به همنوعان خودت بزنی ... فعلا به کمکت احتیاجی نداریم
اسنیپ با شنیدن این حرف یکی از ابروان خود را بالا برده و نگاه عاقل اندر صفیهی به سینرا انداخت، ولی آرجینوس برای تایید حرف های سینرا سری تکان داد و با لحن شیطنت آمیزی گفت: اوه آره ... مطمئنم اونها منتظرتن، علل الخصوص همون جماعتی که اسم گروهشون رو محفل ققنوس گذاشتن
اسنیپ که گویی به هیچ وجه از صراحت کلام آن دو نرنجیده، به آرامی پاسخ داد: خیلی دلم میخواست خواهشتون رو اجابت کنم، ولی متاسفانه فکر می کنم اطاعت از فرمان لرد سیاه مهم تر از اجابت خواهش شما باشه
اسنیپ برای احساس تاثیر سخنانش سکوت کرد و پس از چند لحظه با احساس رضایت از خشم آنها، گفت: در ضمن سینرا ... برادر دو رگه ات، دوست محفلی هاست و جادوگرهایی که پس از غیاب موجه تو اومدن، اعضای جدید محفل ققنوس بودن و این نشون میده، اونها از نقشه شما و البته نیرویی که من دارم، مطلع هستن
اسنیپ جملات پایانی را با تمسخر و غرور خاصی بیان کرد، چنان که سینرا چشمان خود را تنگ کرده و آرجینوس شگفت زده به او نگریست .
اسنیپ در حالی که به آرجینوس نگاه می کرد، بار دیگر ادامه داد: پس بهتره زیاد هم از پیروزی نیمه کارتون خوشحال نباشید
دو خون آشام معتمد از حاضر جوابی و پاسخ های تند او مخفیانه خندیدند، ولی لبخند موزیانه ی آرجینوس بر لبانش خشکید و خشمگین گامی پیش نهاد که سینرا او را در میانه راه متوقف کرد و سپس با لحن تندی رو به اسنیپ گفت: سوروس اون چه که مؤدبانه گفته شد ! خواهش نبود، بلکه یک دستور بود؛ احتیاجی نیست یکی مثل تو مراقبمون باشه ! ما کاری رو که ازمون خواسته شده انجام میدیمف هیچ ترسی هم از اون محفلی های بزدل نداریم !
سینرا پوزخندزنان ادامه داد: در ضمن اون یک جنگ نبود که شکست یا پیروزی داشته باشه، یه آزمایش بود ! چیزی که ناتوانی تو رو برای کمک کردن به ما ثابت کنه، که فکر می کنم با همکاری تو یک پاسخ کاملا مثبت گرفتیم و ... آه اینو رو هم فراموش نکن " اون دو رگه کثیف برادر من نیست ! "
صدای خنده فضای سرسرا را در برگرفت، دو خون آشام شروع به کف زدن کردن و آرجینوس دستان خود را بر کمر سینرا حلقه کرده و با عشق و افتخار به او نگریست. اسنیپ که هنوز بدون هیچ حرکتی بر روی مبل نشسته بود، با بی تفاوتی گفت: ...


این نیز بگذرد !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.