هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: جام جادو
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
#12

تدی اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۳ شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۹ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
از یه جای خوب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
اطلاعیه:
از همه ی دو ستان خوبم که در این تاپیک نما یشنامه زده اند و داستان رو اینقدر خوب جلو بردن ممنونم و امید وارم که در آینده هم اینجا پست بزنن
فکر میکنم باید اصلا حاتی در این تاپیک انجام بگیره :
1)خانمها و آقایون توجه کنید که با توجه به استرسی که شخصیت ها در رابطه با تموم شدن وقتشون و گیر افتادن در گذشته دارند روابط عاشقانه باید آخرین انتخاب برای پیش بردن ماجرا باشه ( نه این که اصلا نباشه ولی نه به این شوری )
2)اگه توجه کنید در این سری از داستان فعلا نقش اول جسی هست اما انگار خواب ایشون و نقش تاثیر گذارشون درداستان نه تنها توسط بقیه بلکه توسط خودشون هم فراموش شده از این به بعد پس از اتمام یک سفر اولین کسی که برای سفر بعدی نما یشنامه می زنه می تونه قهرمان اون سفر باشه ( کسانی که یک بار نقش اول می شوند خواهشا صبر کنن تا یه دور همه اولین باشن و بعد نوبت اونا بشه ) منظور از نقش اول پرداختن به گذشته ی اون فرده .
3) از این به بعد هر سفر بعد از هفت نمایشنامه تموم میشه و نفر هفتم حتما باید داستان رو خاتمه بده و همه ساعتی رو که نمایشنامه در بر میگیره یا در خود داستان ویا در خارج از رول مطرح کنند لطفا ساعت وقوع اتفاقات رو در پایان نمایشنامه ذکر کنید. این باعث هیجان بیشتر می شه.لازم نیست حتما هر نمایشنامه یک ساعت باشه به نظر من کسی که لحظات آخر بهش می افته خیلی کیف میکنه . (مثال:اگر نما یشنامه ی اول ساعت 7:45 تموم میشه نما یشنامه ی آخر باید ساعت14:45 تموم بشه.)
4) اصلا لازم نیست که داستان به خوبی و خوشی تموم بشه حتی در بعضی موارد نادر شاید شخصیت ها گذشته رو بد تر کنند (نه این که طرفو بدبخت کنن ) و گاهی وقتا ممکنه گذشته به همون حالت باقی بمونه اما احساس فرد در مورد گذشته اش تغییر کنه (مثال: فردی می دونه که در گذشته پدرش مرده ولی فکر می کنه که اون در حال دزدی کشته شده اما با رفتن به گذ شته متوجه می شه که پدرش آدم خوبی بوده و در مبارزات علیه ظلم از بین رفته)
5) بهتره افراد در همون هاگوارتز و در همون انبار به گذشته بروند .تا شخصیت ها قابلیت آپارات در لحظات آخر وقت کنار جام رو پیدا نکنن .

6) لطفا حتما به تاپیک نقد و بررسی مراجعه کنید و نقد نمایشنامه هاتون رو بخونید. چون نقش سازنده ای دارن.
در پایان هر سفر به گذشته بهترین نمایشنامه انتخاب می شه.
ارادتمند تدی


فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: جام جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ جمعه ۲۸ بهمن ۱۳۸۴
#11

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو


@_@*@_@*@_@*@_ داخل كلبه @*@_@*@_@*@_@

رزی به هوا رفت.
همه با تعجب به رفتن رزي نگاه ميكردند! سكوتي بس طولاني بر جو حاكم شده بود.... گويا كسي توان حرف زدن را نداشت! ... انگار هواي دم كرده ي درون كلبه وارد شريانهاي وجودشان شده بود و باعث ميشد قدرت تكلم را از دست دهند !
چند دقيقه اي به همين منوال گذشت ....
جسي كه به پنجره اي نيمه باز كلبه تكيه داده بود و با پاهايش ضربان آهنگ را دنبال ميكرد سرش را بلند كرد و گفت:
_ كسي ميدونه بايد چيكار كنيم ... نميشه كه اينجا منتظر بشيم و دست روي دست بزاريم؟؟ ......... سپس رو به رزي كرد و ادامه داد: كسي نميخواد به اندرو كمك كنه؟؟؟؟ هاااااااان؟
بعد از اتمام حرفهاي جسي ، تدي كه در حال ديدن كتابهاي قديمي و نمور داخل كتابخانه بود در جواب گفت:
من با جسيكا موافقم ... ببينم كسي نميخواد همراه ما بياد؟؟
پسري با موهاي مشكي از روي كاناپه ي نزديك شومينه بلند شد و به سمت جسي مياد و ميگه:
_ منم با شما ميام ، استرجس هيچ وقت دوستاشو تنها نميزاره!! .... در همين حال به جسي چشمكي ميزنه و كنار مي ايسته!
كم كم همگي اعلام آمادگي كردند !
رزي از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد ، دست ليلي را محكم فشرد و رو به بچه ها كرد و گفت:
_ من واقعا نميدونم چي بگم ....... با اين حال بهتره عجله كنيم .... نميشه زمان رو از دست داد!!!


@*@*@*@*@ بيرون كلبه @*@*@*@*@

هواي سرد بود ، نسيم سوزناكي از سمت شرق در حال وزيدن بود ، برگهاي درختان با هر وزشي بر روي زمين نمناك ميريخت! .... ابرهاي سياه تمام آسمان را تسخير كرده بود ....
گروه دست هم گرفته بودند و راه ميرفتند .... به محض ورود به جنگل باران شروع به باريدن گرفت .... انگار او هم دلش براي بچه ها مي سوخت ..... ظرف چند ثانيه زمين به باتلاقي بزرگ تبديل شد ... با هر قدمي به آنها بر ميداشتند پاهايشان بيشتر درون زمين فرو ميرفت .... گويا زمين با قدرت مغناطيسمي خيش خيال بلعيدن آنها را كرده بود .....
رزي اندكي مكث كرد ، او سعي داشت تمام نيروي خويش رامتمركز كند تا علت اين وضع را تشخيص دهد ... پس چشمانش را بست و فكر كرد ....
تدي كه جلوتر از همه ايستاده بود ، در حالي كه تا زانو در گل فرو رفته بود و از موها و ردايش آب ميچكيد با دستش درخت تنومندي را نشان داد و گفت:
_ اونجا بهترين مكان تا قطع شدن بارونه ..... برين ... هرچه زودتر !
بچه ها دوان دوان به سمت دالان رفتند ، و تا بند آمدن باران در آنجا ماندند ....... ولي نه!
باران خيال تمام شدن نداشت ، ساعتها گذشت .... كم كم سيل در حال وقوع بود !
جسي و استرجس از شدت سرما دستان هم رو گرفته بودند و ميلرزيدند ...... رون و دني رداهايشان را درآورده و روي سرشان گذاشته بودند .....
آب باران در حال بالا آمدن بود ......




@)@)@)@)@)@)@)@(@(@(@(@(@(@(@(@

1_ چه اتفاقي در حال وقوع بود؟
2_ آيا آنها نجات ميافتند؟


ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۹ ۱۴:۰۰:۵۶


Re: جام جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ جمعه ۲۸ بهمن ۱۳۸۴
#10

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
سکوت...هیچ کس هیچ چیزی نمی گفت.بالاخره اندرو در را به ارامی بست.جرات برگشتن و نگاه کردن به چهره های دوستان خودش را نداشت.اهسته چرخید و به ان ها نگاه کرد.چشمانی که حالت یکسانی داشتند.همه متعجب و وحشتزده به اندرو خیره مانده بودند و نمی توانستند چیزی بگویند.رزی به سمت تک صندلی کلبه رفت.صندلی ای فوق العاده قدیمی که مشخص بود توان تحمل وزن شخص سنگینی را ندارد.
-هی!!شماها دارین دروغ می گین!!چه دلیلی داره؟اخه چه دلیلی داره؟بس کنین!!
استجرس می خندید و با خودش تکرار می کرد"هی!!بس کنین!!"هیچ کس هیج حرکتی برای ارام کردن او نکرد.رزی اهسته بلند شد و جای خودش را به او داد.اندرو شروع به توضیح دادن کرد.در حین تعریف کردن اشک در چشم هایش جمع شد.همه با دقت به حرف هایش گوش می دادند.
-نمی دونم!!خود من هم نمی دونم!!تمام این اتفاقات تقصیر فضولی های بی جای منه!!..لعنت به من!...اما حالا دیگه نمی شه کاری کرد.راه حلی وجود نداره...من واقعا متاسفم!!
به طناب هایی که دور ان ها پیچیده شده بود نگاهی کردو زیر لب چیزی را زمزمه کرد.طناب ها کمی تکان خوردند اما باز نشدند.اندرو وباره حرکت خودش را تکرار کرد و طناب ها چند ثانیه ی بعد یکی یکی ناپدید شدند.رزی با عصبانیت به سمت اندرو برگشت.
-تو نباید اون طناب ها رو باز کنی!ما نمی تونیم بذاریم اون ها برن!!تو حق...
-نه!ما حق نداریم اون ها رو فدای این کار بکنیم!لطفا ساکت باش!!
سپس به سمت بقیه که با اینکه طناب ها از دورشان باز شده بود هیچ حرکتی نکرده بودند برگشت. به سمت در رفت و ان را باز کرد.باد هنوز می وزید.چند لحظه ای به بیرون خیره شد.
-تمام این ها تقصیر منه!!...من متاسفم که نمی تونم کاری برای رزی بکنم..اما شما ها!...شماها آزادین که برید.من کسی رو به کاری مجبور نمی کنم.کسی جلوی شما ها رو نمی گیره.همین که از این در پاتون رو بیرون بذارید به دنیای خودتون برمی گردید.
تعظیم کوتاهی کرد و منتظر شد.جسی به چشم های اندرو خیره شد و اهسته به عقب رفت.لیلی به بیرون نگاه می کرد.اسمان قشنگی بود.اما ابرهایی را می دید که از دور به سمت ان ها می امد.چشمکی به اندرو زد و به عقب رفت.رون مردد مانده بود.اول به رزی نگاه کرد.رزی هنوز از کار اندرو عصبانی بود و پایش را با عصبانیت تکان می داد.به اندرو نگاه کرد.چشم های نسبتا درشت اندرو هیچ حالتی نداشت.هیچ.کمی تعجب کرد اما به عقب رفت.استرجس نیز شانه هایش را بالا انداخت.اندرو با لبخندی در را بست فریاد هی!!! رزی به هوا رفت.


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: جام جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۴
#9

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
رزي اهي بلند كشيد و شروع به صحبت كرد :
_ خب راستش اندرو همه چیزو کامل براتون نگفته . اون روز منم پیش اندرو بودم . وقتی ما به این جا رسیدیم در طی اتفاقاتی که مفصله گیر ارت شحاکم این جا میفتیم . اونا می خواستن مارو بکشن ولی جادو جونمونو نجات داد . از اون روز به بعد ما برای حاکم کار می کردیم . جادوهای مختلف . ما باعث شدیم که اونا تو خیلی از جنگا پیروز بشن . همه چیز با این که ما دلمون برای گذشته تنگ شده بود خوب پیش می رفت . زندگی مثل اشراف زاده ها ......
رزی مکثی کرد تا نفسی تازه کند . در این حین اندرو چرخه گفتگو را به دست گرفت :
_ تا این که حاکم به همراه خانوادش به جنگلی میرن که سالیان سال بود احدی پاشو تو اون نگذاشته بود . قضیه از این قرار بود که در یک مهمانی سلطنتی حاکم اسپانیا ، حاکم مارو " ریچارد شیر دل " مسخره می کنه و به اون میگه که موش دلم نیستی چه برسه به شیر دل . برای همین ریچارد برای این که به اون ثابت کنه که واقعا شیر دله قرار میزاره که یک شبو به طور کامل علی رغم نصایح وزیرانش با خانواده اون جا بگذرونه ...... بعد از اون یک شب اهالی روستا حاکم رو در حالی پیدا می کنن که لنگان لنگان میومد و از پاش خون میمومد . حاکم از ترس الال شده بود و پس تلاش بسیار فهمیدن که اون میگه که همه ی خادمانش کشته شده و موجوداتی که چون حاکم نمی تونست حرف بزنه معلوم نیست چین همسرش ملکه " الیزابت " و تنها فرزندش شاهزاده " و یولت " رو اسیر کردن . اون اصرار می کرد که اونا زنده ان و یکی باید بره کمکشون و چون دیواری کوتاه تر از ما پیدا نکرده گفت که ما بریم ولی خوشبختانه یا متاسفانه 3 شب متوالی رزی خواب میبینه که شما اومدین پیش ما و برای همین ریچارد 3 روز به ما فرصت میده تا شما بیاین و اگه شما نمی یومدین ما باید تنها می رفتیم اون جا ..... ما تونستیم از طریق یه ورد برای چند ثانیه 2 سال دیگه رو ببینیم . اون جا نشون داد که همسر و دختر پادشاه هیچ وقت برنگشتن و پادشاه هم از غمه اونا خودکشی کرده و بعد از اون چون جانشینی نداشته جنجال بزرگی به وجود اومده و همین دهکده با خاک یکسان شده .
دنی پوزخندی و زد گفت :
_ داستان قشنگی بود خانما ولی اون چه شما گفتین باید حداقل دو قرن پیش اتفاق میفتاده .
ابروهای دنی به شدت در هم گره خورده بود و بر حالت مردانه ی وی می افزود .
استرجس در حالی که سعی می کرد برگردد و راست در چشمان اندرو بنگرد گفت :
_ حق با دنیه ...... بهتره بگین که فقط دوتا خائنین !
رزی می خواست با چوبدستیش دنی و استرجس را نشانه رود ولی اندرو مانع آن شد .
اندرو گفت :
_ رزی صبر کنه ...... بهتره اونا با چشم خودشون ببینن که ما راست میگیم !
او در کلبه را به آرامی گشود و بچه ها در حالی که دستانشان بسته بود یک به یک از آن جا خارج شدند و از پله ها پایین رفتند و لیلی هم همچنان در هوا معلق بود .
در مقابل چشمان حیرت زده ی آنان مرکبی از پادشاهان در حالی که به 4 اسب سفید مزین شده بود ایستاده و تعدادی سرباز آن را احاطه کرده بودند .
باد تازیانه وار بر فراز سرشان زوزه می کشید و خوشید با آسودگی خاطر در آسمان خودنمایی می کرد . بی خبر از آن تاریخ به طریقه ی دیگری رقم خواهد خورد !

ادامه دارد ......


ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۷ ۱۹:۴۴:۵۹
ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۷ ۱۹:۴۸:۴۴

[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا


Re: جام جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۴
#8

مادام رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۹ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
اندرو در حالي كه روي صندلي فوق العاده بلندش مي نشست شروع به تعريف كردن كرد:

سال پيش بر اثر يك اتفاق به مجازات از طرف اسنيپ محكوم شدم و بعد اون اتاق رو پيدا كردم و به اينجا سفر كردم

جسي در حالي كه روي صندلي جا به جا مي شد و مرتب به اطراف نگاه مي كرد سعي مي كرد كه روي گفته هاي اندرو دقيق شه

اندرو: من به طرف اين جنگل اومدم و در اونجا چيزي نظر من رو به خودش جلب كرد يك خونه ي درختي روي يك درخت فوق العاده بلند به زحمت داخل اون خونه شدم به نظر مي رسيد خونه ي يك جادوگر فوق العاده قوي بود در يك طرف خونه كتابخانهي بزرگي قرار داشت يك كتاب در كتابخانه نظر من رو به خودش جلب كرد :اجراي طلسم ها و ورد ها بدون چوب دستي از اون جايي كه اسنيپ چوب دستي من رو گرفته بود تصميم گرفتم كه اين كار را ياد بگيرم ولي افسوس به محض اين كه كتاب را باز كردم به يك جاي نا شناخته سفر كردم واقعا جاي ترسناكي بود بلافاصله فهميدم اين يك كتاب سفري يعني در يك سفر كوتاه مي توني اون رو مطالعه كني من اين سفر رو انجام دادم حتي دوره ي پيشرفته ي اون رو مطالعه كردم ولي حيف كه اين سفر بيشتر از 7 ساعت طول كشيد و من ديگه هيچ وقت نتونستم به اينده برگردم...

هر چهار نفر با بهت به اندرو خيره شده بودند ولي رون متوجه چيزي شد ... چهره اندرو اندكي تغيير كرده بود انگار او انتظار كسي را مي كشيد او مرتب به اطراف نگاه مي كرد و زير لب چيزهايي را زمزمه ميكرد

جسي دهانش را باز كرد كه چيزي بگويد كه ناگهان صندلي ها غيب شدند و همه به جز اندرو به زمين افتادند اندرو زير لب زمزمه كرد : پس بالاخره اومدي ...

فريادي بلند شنيده شد
همه به پشت سر خود نگاه كردند
رزمرتا هم مانند اندرو لباس پوشيده بود

++++++++++

چند لحظه بعد در كلبه جنگلي

جسيكا و ليلي و رون و استرجس و تدي و دني با دستان بسته كف كلبه نشسته بودند رزمرتا روي كاناپه بلندي لم داده بود و كتاب مي خووند اندرو كنار بچه ها روي زمين چمباتمه زده بود و در گوش بچه ها زمزمه مي كرد:

واقعا متاسفم تقصير ما نيست ما اين كارو براي كس ديگري انجام مي ديم ... تورو خدا ببخشيد ... ما مجبوريم اين كارو انجام بديم كسي هست كه حرف منو باور كنه؟؟

جسي در حال گريه كردن بود چشمانش غرق اشك بود او دوباره به ياد كابوسش افتاده بود ليلي سعي مي كرد جسي رو اروم كنه ولي خودش هم دست كمي از او نداشت چشمان سبزش پشت پرده اي از اشك پنهان بود موهاي قهوه اي بلندش مانند پردهاي اطراف صورتش را پوشانده بود رون با ناباوري سرش را تكان مي داد و به اندرو و رزي خيره شده بود استرجس دهانش را باز كرد و سر اندرو فرياد كشيد:

تو يكي ديگه ساكت باش ... ما به تو اعتماد كرديم ... تو دوست ما بودي ...

سپس رويش را به سمت رزمرتا برگرداند و گفت:

تو چي؟ تو چه جوابي داري بدي؟ تا حالا چند بار تو كافت نوشيدني خورديم؟
رزي سرش را بلند كرد همه ي افراد ناباورانه به او خيره شدند چشمان قهوه اي رزي از فرط گريه باد كرده بود و اشك ها روي گونه هايش روان بوده و رويقه ي رداي مشكي اش مي چكيد

رزي نگاهي به اندرو انداخت و گفت:
حاضري همه چيز رو بهشون بگيم؟
اندرو سرش را به نشانه موافقت تكان داد
رزي اهي بلند كشيد و شروع به صحبت كرد : ...


[b][size=medium][color=66CCFF]دامبلدور عزيز بدان هر جا كه باشي تا پاي جان ازت حمايت مي كنيم و به تو وفادار خواهيم ماند !!!


Re: جام جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۴
#7

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۱ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۱۲ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۷
از نامعلوم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 295
آفلاین
تدی و جسیکای عزیز:

احتیاجی به پاک کردن هیچکدوم از پست های شما نبود و من در تاپیک "نقد و بررسی" درستشون کردم و به هم ربطشون دادم پس پست شماره 5 یا 6 اونجا رو بخونین و چون اندرو هم لطمه ای به چیزی که من نوشتم وارد نکرده مشکلی به وجود نمیاد پس نگران نباشید!!

لیلی


The Death Prophet is coming to U

Enemies of the heir beware


Re: جام جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۴
#6

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
همه به ان روستا خیره شده بودند.هیچ توجهی به اطرافشان نداشتند و متوجه کسی که از پشت سر نزدیکشان شد نشدند.
"سلام!"
همه به سرعت به سمت صدا برگشتند.در قیافه ی همه ترس موج می زد.بعد از حرف های هراس انگیز جسی امدن کسی از پشت سر و سلام کردن چیز جالبی نبود.چند ثانیه هیچ کسی چیزی نگفت.همه به هم خیره شده بودند.تازه وارد سر و وضع عجیبی داشت.کلاه و کفش قرمز با ردایی مشکی.کلاهش را پایین کشیده بود و صورتش مشخص نبود.نمی شد گفت زن بود یا مرد.پیر بود یا جوان.هیچ کس هیچ حرکتی نکرد.
"هی!!شماها!من بیشترتون رو می شناسم!!منو نمی شناسین؟"
"اگه کلاهتو بیاری بالاتر شاید بشناسیم!"
با دستش کلاه را بالا زد.وقتی دستش را از زیر ردا بیرون اورد نفس همه در سینه حبس شد.دستش پر از نقش و نگارهایی بود که مشخص بود خالکوبی نبودند اما فوق العاده عجیب بودند.هیچ توصیفی برای ان ها نمی شد کرد.کلاه کنار رفت.صورتی کشیده و خسته.
"اندرو!!"
رون این را گفت و اهسته چوب دستیش را پایین اورد اما نه کاملا.انگار شک داشت.اندرویی که او می شناخت سرحال تر بود.فرق داشت.اما می دانست که این اندروست.بالاخره تمام افراد گروه تک تک صورت یکی از اعضایی را که از حدود یک سال قبل ناپدید شده بود را شناختند.اما چوب دستی ها پایین نیامد.هیچ کس احساس خوبی نداشت.
"بس کنین!!اون ها رو بیارین پایین!!من خیلی راحت می تونم اون ها رو ازتون جدا کنم!پس خودتون بیارینشون پایین!"
هیچ کس هیچ حرکتی نکرد.اندرو چوب دستی نداشت و نمی توانست کاری بکند.چند لحظه به همین صورت گذشت.بالاخره اندرو سرش را تکان داد و چیزی را زیر لب زمزمه کرد.تمام چوب دستی ها از دست صاحبانشان فاصله گرفتند و در حدود یک متری سرشان در هوا معلق ماندند.با این کار سر همه به طرف اسمان بالا رفت و همه به اسمان خیره شدند.اسمانی فوق العاده زیبا.تکه ابرها در ان جا شناور بودند و هرکسی دلش می خواست روی زمین نرم بخوابد و هر کدام را به چیزی تشبیه کند.چیزها با هم جور در نمی امد.اگر ان جا جایی شیطانی بود چرا اسمانی ابری نداشت؟
"بس کنین دیگه!!من یکی از شماهام!"
"چطور این کارو کردی؟"
"اگه به حرفم گوش کنین و بشینین بهتون می گم."
و دوباره چیزی را زیر لب زمزمه کرد.چندین صندلی ظاهر شد.با ظاهر شدن ان ها افراد بیشتر ترسیدند.صندلی ها بلند بوند.بیش از حد معمول.در سر دسته های ان ها حیوانی کنده کاری شده بود که هیچ یک تا به حال ندیده بودند.با احتیاط روی ان ها نشستند و اندرو شروع به تعریف کردن کرد.
.......
---------------------------------------------------------
به سر اندرو چه امده بود؟
ایا اندرو یکی از شیاطین بود؟

************************************************
عالی بود. فضا سازیهای خوب، پرداختن به حالات درونی، احساسات و چهره افراد و در نهایت کوتاه و مفید بودن از نقاط قوت پستت بود. من که لذت بردم.
بیل ویزلی


ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۲ ۲۰:۴۸:۰۳
ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۲ ۲۰:۴۹:۵۱

" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: جام جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۴
#5

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
خارج از رول:
ببخشيد تدي و ناظر گرامي من اين پست رو ادامه ي پست استرجس زدم .. اگه ميشه خودتون نظر بدين ماله من باشه يا تدي ... آخه من به خاطر اينكه اكانتم تموم شده بود نتونستم بفرستم
پليز پاكش نكنين...

********____________**********___________*********


آنها به 17 سال قبل سفر كرده بودند، زماني كه همگي بچهاي قد و
نيم قد بودند و چيزي از جادو و جادوگري نميدانستند...
زمين دوره سرشان چرخيد ، گويي در گردابي عميق گرفتار شده بودند ، اتاق ناپديد شد و دشتي سرسبز جلوي آنها نمايان گشت!
گروه روي چمني كه توسط شبنم خيس شده بود فرود آمد!....



تدي تكوني به خود داد و سعي كرد كه بنشيند كه در همين حال گفت: همگي سالمين؟؟؟... كسي كه چيزيش نشده؟؟
ملت: ما خوبيم!! و نفس راحتي كشيدند.
استرجس دستي به جام كه يك متر آنطرف تر بود كشيد و گفت: عجب سفري بود .... بهتر بود چتر نجاتم ميگرفتيم!
جسي و ليلي همچنان دست هم رو محكم گرفته بودند و با هم پچ پچ ميكردند .
رون با ديدن اين حركت آنها ، بلافاصله تقليد كرد و به دني گفت: ببينم اينجا كجاست؟؟
دني در حالي كه دستهايش را ميماليد گفت: نميدونم ... بايد از دخترا بپرسيم؟؟؟... اونا پيشنهاد دادن... من يادم نمياد همچين جايي تا حالا اومده باشم!!!


جسي اينبار كنار استرجس كه دردي در پاهاش احساس ميكرد نشست و گفت: واااااااي... اين امكان نداره!!!!
استرجس در كمال حيرت گفت: ااااا... جسيكا چرا ناراحت شدي؟؟ ديدي گفتم نيا... من ميدونم تو روحيه لطيفي داري!!!!
همگي در حال هوق كردن بودند و سرشونو پايين كردند و ميخنديدند
جسي رو به بقيه كرد و گفت: ما وارد يكي از كابوسهام شديم....... .... من تازه از دستشون راحت شدم!!
تدي دستي به چونش كشيد و گفت: ولي .... ولي چطور ممكنه؟.. ما بايد به سال 1989 ميرفتيم..... ولي حالا 1995 شده؟؟؟؟....
جسي سرش رو پايين گرفت و طوري كه كسي اشكهايش را نبيند!
رون به درختي تكيه داد و گفت: حالا چي كار كنيم... برگرديم؟
دني به حالت چهار زانو روي چمن نشست و گفت: چي ميشه مگه اول خاطرات جسي رو ببينيم؟؟؟..... دفعه ي ديگه ليلي!! اوكي؟
تدي به دني و سپس به ديگران نگاه كرد و گفت: منم با دنيل موافقم... حالا بايد از كجا بريم؟؟؟؟
جسي با تعجب به بچه ها نگاه ميكرد و چيزي نمي گفت تا اينكه صداي ليلي توجه اش را جلب كرد كه ميگفت: ببين جسيكا ما ميتونيم كمكت كنيم كه اين كابوس تغيير كنه..... مگه نه بچه هااا؟
همگي :
ولي جسي همچنان به پروانه اي كه روي گلي نزديك بوته ها بود خيره شده بود و چيزي نمي گفت .
استرجس كه سرخ شده بود گفت: جسي.... ميخواي چيكار كني؟؟... بريم يا نه......!!!
جسي با تكان استرجس به خود اومد و تته پته كنان گفت: خيلي خوب... من خلاصه ي اين كابوس رو ميگم .... ولي سعي كنين كه به خاطر بسپرين.....


جسيكا نفس عميقي كشيد و شروع به گفتن كرد: 5 سال بودم،... روزي همراه با پدر و مادرم از و تعدادي از خدمتكارانمون در حال سفر به اسكاتلند بوديم .... سفرمون چند روزي طول كشيد.... عبور از جنگل هاي تاريك و دشتهاي زيبا برامون لذت بخش شده بود به خصوص من كه با ديدن كوچك ترين جنبده اي به سمتش ميرفتم و باهاش بازي ميكردم..... وااااااي چه قدر احساس آزادي و راحتي ميكردم.....
گروه و به خصوص استرجس با اشتياق تمام به حرفهاي جسي گوش ميدادند....
جسي سرش رو به سمت آسمان گرفت و ادامه داد: ولي اين خوشحالي ديري نپاييد كه به زجر آور ترين روزها تبديل شد...
تاريخش هنوز يادمه درست 5 دسامبر سال 1995 بود .... هوا تاريك شده بود و كالسكه ي ما در حال عبور از جنگلي بود كه روستاييان آن منطقه اسمش رو با ترس به زبون مياوردند ، زيرا معتقد بودند كه توسط شياطين طلسم شده...... مردم زيادي ميخواستند مانع ما شوند ولي پدرم يك ماگل بود و اين حرفها را خرافات ميدانست.... بدين ترتيب ما وارد جنگل سياه تاريك شديم....
جسي دوباره مكث كوتاهي كرد و با دست ، سمت راستش را نشان داد و گفت: اين همون روستاست!!!!!! ......سپس جيييغ كوتاهي كشيد و از جا بلند شد!!!!!

........ادامه دارد

**_**_**_**_**_**_**_**_**_**_***_***_***_***_***

1- آيا شياطين دوباره بيدار شده بودند؟؟؟
2- آيا جسي بار ديگر آنها را ميديد و خاطرات تلخ گذشته اش زدنه ميشد؟؟؟؟
3- و...



Re: جام جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۴
#4

تدی اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۳ شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۹ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
از یه جای خوب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
تدی از جاش بلند شد و کش و قوسی به کمرش داد و به دور و برش نگاه کرد ناگهان ترس برش داشت چند تا آدم غریبه کف انبار افتاده بودند و کم کم از جاشون بلند می شدن.
تدی با صدای گرفته ای گفت : شما چند تا بچه ی هم سن و سال من ندیدید ؟
یک مرد چارشونه باصدای کلفتی گفت: منم می خواستم همینو از شما بپرسم.بعد انگار که از صدای خودش ترسیده باشه دستشو جلوی دهنش گرفت و گفت: چرا صدای من این جوری شده؟
تدی پرسید: اسم شما چیه ؟
_اس...اس ... همه :استرجس؟
مرد برگشت و یه دخترو نشون داد و گفت:تو جسی هستی؟ دختر آروم سرشو تکون داد او دستی به موهای بلند خرمایی اش کشید و عینک بیضی شکلش را صاف کرد.
تدی همه رو از نظر گذروند.پسر کناریش موهاش قرمز بود. اما خیلی سرخ تر از موهای رون. و یه دماغ عقابی داشت. لی لی تقریبا تغییری نکرده بود اما خیلی شفاف شده بود.چشمش به پاهاش که افتاد چند لحظه نفسش بند اومد.لی لی چند سانتی متر از زمین بالاترو توی هوا معلق بود.
رون رو به تدی کرد و گفت: تدی خیلی بامزه شدی. چشات سیاه شدن . دیگه آبی نیستن. موهات روغن زده شدن. شدی یه پروفسور اسنیپ کوچولو.تدی. .......تدی.......صدامو میشنوی؟
تدی به جایی خیره شده بود و جواب نمی داد. رون مسیر نگاه او را دنبال کرد.او به لی لی نگاه می کرد.رون با صدای ضعیفی گفت: لی لی ..تو..تو ...روح شدی؟
لی لی : فکر می کنم من در این زمان مردم.
دنی از پشت یه کارتون بلند شد ودر حالی که پشت سرشو می مالید گفت: چه خبر شده بچه ها ؟ همه به طرف او برگشتند. او با تعجب گفت: همتون عوض شدید. منم عوض شدم؟ استرجس به خودش اومد و در حالی که به دنی خیره شده بود گفت:تو فوق العاده خوشکل شدی دنی.فوق العاده.
رون: سدریک به گرد پاتم نمی رسه.
جسیکا یه آیینه از جیبش در آورد وتوی اون به قیافه ش نگاهی انداخت.هی بچه ها من شکل مادربزرگ مادرم شدم. عکسشو توی آلبوم دیدم.
دنی: فکر می کنم منم شبیه اجداد پری ام شدم.
استرجس: این طور که به نظر می رسه اجداد من خیلی قوی بودن.
رون: بچه ها اون ماسکا دیگه روی صورتمن نیستن فکر می کنم اونا تبدیل به قیافه های جدیدی شدن.
تدی:حالا چیکار کنیم؟رون گفت:ما اول باید به فکر لی لی باشیم...............
اگر لی لی مرده است پس چگونه در آینده زندگی می کند؟
آیا کسانی بچگی او را به آینده آورده اند؟
آیا آنها موفق می شوند به آینده بازگردند؟
ادامه ی این ماجرا را در قسمت آینده ببینید.(حالا خودتون آهنگ فوتبالیستا رو بنوازید)


فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: جام جادو
پیام زده شده در: ۷:۳۲ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۴
#3

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
جسي كه خيلي بهش برخورده بود، گفت:
تو چرا انقدر به من گير ميدي!!!
استرجس كه ديد العان جسي از دستش ناراحت ميشه گفت:
براي اينكه من نميخوام اتفاقي براي تو بيفته فهميدي!!!اين جا معلوم نيست چه خطراتي داره پس بايد هميشه كنار هم باشيم!!!
جسي:اااا.....جان من راست ميگي؟؟؟
استرجس:آره بابا
(سانسور شد....)
رون گفت:اه از اين صحنه هاي احساسي خيلي بدم مياد.....هوق
همه شروع كردند به خنديدن...
جسيكا يكي از لباساي داخل كمد رو پوشيد و گروه آماد شد....
تدي به سمت جام رفت و گفت:فكر كنم با هممون بهش يك دفعه دست بزنيم و يك سالي رو اعلام كنيم.
دني كه با تدي موافق بود گفت:
آره منم فكر كنم همين طوري باشه...
سپس اونم دستشو به جام چسبوند و منتظر شد تا بقيه هم بيان.
رون كه معلوم بود كمي ترسيده است گفت:
به نظر شما كار عاقلانه اي هستش ما كه نميخوايم تغييري در گذشته بديم...
تدي:گفت:معلومه كه نميخوايم ولي شايد ديدي يك دفعه خواستيم!!!
رون:
همه ي بچه ها دستاشونو به جام چسبوندند...
استرجس در حالي كه اون يكي دست جسي رو گرفته بود گفت:حالا چه سالي رو بگيم؟؟
به جاي اينكه يكي از بچه ها جواب بده صدايي در آنجا پيچيد
صدا:شما ميتوانيد سالهاي 1700 به بعد رو انتخاب كنيد(من نميدونستم ايراني بنويسم يا خارجي به همين دليل خارجي نوشتم )
تدي گفت:بچه ها بريم به سالي كه مشكلي چيزي برامون پيش اومده بريم اون مشكل رو برطرف كنيم!!
همه:
_خب پس چه سالي؟؟
ليلي كه خيلي وقت بود حرفي نزده بود گفت:
سال 1989 بريم بد نيست.....
همه تاييد كردن و گفتند:خوبه ما هم يك مشكلي در اون سال داشتيم.....
تدي گفت:خوبه پس شد 1989...با همديگر...1.2.3
همه:1989
دنيا زير و رو شد همه چيز شروع كرد به چرخيدن....
همه ي آنها رو زمين ولو شدن ...
تدي:از جاش بلند شد و گفت:
همه حاضرن؟؟
بچه ها به خودشون نگاه كردن و گفتند:آره
تدي:اوكي بريم ببينيم چي ميشه؟؟؟
آنها به قلب آن زمان (1989) حركت كردند......

ادامه دارد............
--------------------------------------
آيا اتفاقي براي آنها ميافتاد؟؟؟
آنها باز هم به زمان خودشون باز ميگشتند يا نه؟؟
و هزاران آيا ديگر....


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۲ ۹:۰۸:۰۷

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.