آلبوس در فکر فرو رفته بود ... او بعد از بازنشستگی نتونسته بود کاری رو برای خودش پیدا کنه ... تمام طول روز در خانه منتظر اتفاقات بود ؛ اتفاقاتی که زندگی اون رو به متحول کنه ... شنیدن سرزنشهای مینروا اون رو بیش از همه عذاب میداد .
آلبوس نگاهی به اطراف خیابان انداخت .
در گوشه و کنار شهر مردم در حال رفت و آمد بودند ! همه برای زندگی خودشون تلاش میکردند اما ...
از جلوی مغازه ای عبور کرد ، پسری نه ساله به سختی سطل زباله رستوران رو به بیرون میاورد ... شرم از چهره آلبوس نمایان بود .
بالاخره بعد از چند دقیقه به کوچه ستوبال رسید !
کوچه ای خلوت که هیچ موجود زنده ای در اون یافت نمیشد ... سکوت محض بر محیط حکم فرما بود .
آلبوس نگاهی به اطراف انداخت و وردی را زمزمه کرد !!
- اسپاکتورام !!
وارد خیابون وزارتخونه شده بود ... از اخرين باری که پا به اونجا گذاشته بود سه ماه میگذشت !! حکم بازنشستگی خودش رو از دست کینگزلی گرفته بود .
به جلوی کیوسک تلفن رفت و شماره رو وارد کرد . صدای زنی در گوشی طنین انداز شد !
- برای چه کاری به وزارتخونه مراجعه کرده اید ؟!
آلبوس : با وزير قرار ملاقات دارم !!
کیوسک به سمت پایین حرکت کرد .
هیچ چیزی تغییر نکرده بود ؛ مستقیم به سمت طبقه آخر حرکت کرد !
اتاق 120 ، دفتر وزير سحر و جادو ، دراکو مالفوی
در باز بود و دراکو در حال صحبت با چند نفر از جادوگران بود .
- به به آلبوس عزيز !! خوبی شما ؟!
آلبوس نگاهی از خشم به دراکو انداخت ؛ پسری که تا چند سال قبل شاگرد خودش بود حالا اون رو با نام کوچیک صدا میکرد و در حال حاضر مقام بالاتری نسبت به اون داشت .
- سلام دراکو ... میبینم که سرت شلوغه پسر !
دراکو با آلبوس دست داد و اون رو به روی صندلی هدایت کرد .
اتاق تغییر زيادی کرده بود ! از اون اتاقی که با عکسهای بی جامه پارتی ها پر شده بود خبری نبود ...
آلبوس : خوب چی شده که این قدر عجله داشتی منو ببینی ؟!
دراکو در میان برگه های پر تعداد روی میز به دنبال چیزی میگشت و در همین حال ادامه داد :
- حقیقتش خواستیم یه قدردانی از شما بکنیم بابت تمام زحماتی که در این مدت تو مدرسه کشیدید ... اسم شما در تاريخچه مدرسه ماندگار شده و میخواستم از شما درخواست کنم که ...
آلبوس اجازه نداد که حرف دراکو تموم بشه .
- ببین دراکو ... من چون دستور داده بودی به اینجا اومدم اما بارها گفتم که دوست ندارم دوباره به اون مدرسه برگردم ... خواهشا این درخواست رو نکن که مجبورم روت رو زمین بندازم !
دراکو لبخندی زد ... نامه ای رو از میزش برداشت ! به آلبوس داد و به سمت پنجره رفت و نظاره گر غروب خورشید شد .
آلبوس نگاهی به نامه انداخت .
از سازمان ملل جادوگری
به وزارت سحر و جادوی انگلستان
ضمن تبريک به برادر بزرگوار دراکو مالفوی برای انتصاب شما به عنوان وزير جدید سحر و جادو به استحضار میرساند با توجه به اتمام دوره چهار ساله اعضای سازمان ملل و اغاز دوره جدید فعالیت این سازمان از شما درخواست میگردد که نماینده خود را به این سازمان معرفی کنید تا به کادر اجرایی این سازمان اضافه گردد .
در ضمن گفتنیست به دلیل تلاشهای بی وقفه نمایندگان انگلستان در سازمان ملل در دوره های اخیر مفتخريم که اعلام نماییم نماینده شما به عنوان رییس سازمان ملل جادوگری برگزیده خواهد شد .
با تشکر
توماس هنکمن
رييس اسبق سازمان ملل جادوگری "
آلبوس خط آخر رو چندین بار به دقت خوند ... رييس سازمان ملل جادوگری !
باور این امر غیر ممکن بود ...
آلبوس : دراکو این یعنی چی ؟! یعنی تونستید این کار رو بکنید که نماینده ما رییس سازمان بشه ؟!
دراکو به سمت آلبوس برگشت و درحالی که به پنجره تکیه داد بود ادامه داد :
- از هفته اول به دنبال این کار بودیم و خوشبختانه درخواستمون رو هم قبول کردند .
آلبوس : خوب حالا کی رو میخوای معرفی کنی ؟!
دراکو به چشمان آلبوس زل زده بود .
- حقیقتش من کسی رو پیدا نکردم که بتونه این کار بزرگ رو انجام بده ! همه دنیا شما رو به عنوان بزرگ مرد جادوی انگلستان میشناسند و حالام که از مدرسه کناره گیری کردید میتونید این کار رو انجام بدید !
آلبوس باورش نمیشد ... رييس سازمان ملل جادوگری شده بود !
آلبوس : یعنی ... یعنی م .. من ؟!
دراکو : خوب چرا که نه ...
آلبوس : من میتونم با مینروا صحبت کنم ؟! بعد نظرم رو اعلام کنم ؟! حقیقتش الان شوکه شدم !
دراکو : ما تا 25 فوريه وقت داريم که نماینده خودمون رو معرفی کنیم ... تا اون موقع حسابی فکر کنید !
آلبوس از جای خودش بلند شد و با دراکو دست داد و از در خارج شد .
در رویاهای خودش هم نمیدید که بتونه به این مقام برسه ولی این رويا عملی شده بود .
آلبوس متوجه نشد که چه طور از وزارتخونه خارج شده بود ! دوست داشت در خیابونها تا شب قدم بزنه و به این موضوع فکر کنه اما به یاد اورد که شب به مهمونی دعوت شدند !
اگر مینروا این خبر رو میشنید چی کار میکرد ؟! آرزوی هر کس بود که این مقام رو به دست بیاره و حالا درخواست این آرزو در جیب اون بود .
آلبوس وارد کوچه بیگین لند شد و جلوی در لحظه ای ایستاد .
چه طور میتونست این خبر خوش رو به خونوادش بده ؟!
در رو به آرومی زد و آنیتا در رو باز کرد !