جمعه: امروز ديدم حوصلم سر رفته.پا شدم رفتم پودر پرواز رو ورداشتم و ريختم تو آتيش شومينه.بعد سرمو كردم تو آتيشو گفتم:كوچه ناكترن،مغازه بورگين وبركز.ميدونستم پدرم اين ساعت مشغول معامله كردن با بورگين حقه بازه!
صد بار بهش گفتم اين بوگين آدم بشو نيست!سر سياها رم كلا ميذاره!
بالاخره وقتي سر از مغازه در آوردم،پدرمو ديدم كه منتظره.معلوم بود منتظر بورگينه.گفتم:سلام پدر.از ديدنم خوشحال شد و گفت:سلام.گفتم:حوصلم سر رفته.امروز مياين خونم.همون خونه جديده كه تو نامه نوشتم.گفت:باشه.مادرت كه اين روزا حوصله هيچي و هيچكسي رو نداره،حتي منو!
ميدوني،اونوقتا كه تو نبودي ما دوتا عاشقو معشوق واقعي بوديم.بعدشم كه تو اومدي بازم همين طور بود و..........ديدم اگه ولش كنم ميخواد قصه زندگي مشتركشونو از سير تا پياز برام تعريف كنه و اونوقت بيا و نگهش دار.نمي خواستم چشمم به بورگين بيفته.اه اه،چقدر از اين مرد بدم مياد!گفتم:بله ميدونم.واسم گفتين.بهش يه كم برخورد.در همين لحظه بورگين پيداش شد.منو ديد و با لحن چاپلوسانه اي گفت:به به،سلام.مشتاق ديدار.تشريف نميارين ملاقاتتون كنيم.گفتم:منم همين طور.پيش خودم گفتم:البته مشتاق ديدار جسد حضرت عالي!
بعد به پدرم گفتم:پس منتظرم.پدرم گفت:نه،حواسم نبود.امروز كار دارم.عوضش فردا ميام و يه هفته پيشت ميمونم.چطوره؟فردا ساعت 11 صبح.گفتم:باشه اشكال نداره.پس تا فردا خداحافظ.بعد به آقاي بورگين گفتم:خداحافظ آقاي بورگين.از ملاقاتتون خوشوقت شدم.اونم گفت:منم همين طور.خدانگهدار خانم.بعدم سرمواز آتيش آوردم بيرون كه برم به كارام برسم تا به پدر خوش بگذره.ولي اميدوارم هر چه زودتر خبر مرگ بورگينو بهم بدن!
نتيجه اخلاقي روز:به آدماي چاپلوسي مثل بورگين زياد محل نذارين!آرزوي مرگشونم در اولويت قرار بدين!