را در حاليكه ايدي رو راهنمايي ميكنه:دوستاي خوب؟با خواهر دراكو؟بله حتما...
5 دقيقه بعد...
ايدي درحاليكه كاملا گيج شده بود:لارا..چرا نميرسيم..اين خوابگاه ذخترا چقدر دوره...
لارا كه دست ايدي رو ميكشيد موذيانه ميخنده:الان ميرسيم..
10 دقيقه بعد:ديگه چيزي نمونده...
15 دقيقه بعد:اين چند تا پله رو هم بريم پايين ميرسيم...
ايدي به راهرويي كه قرار بود به خوابگاه دخترا ختم بشه نگاهي ميكنه و ناگهان به شدت دلش براي بوباتون تنگ ميشه...
از راهروي تنگ و تاريكي عبور ميكنن و درمقابل اتاق وحشتناكي كه بيشتر شبيه به زندانه متوقف ميشن...
لارا درحاليكه ايدي رو هل ميده:برو تو ديگه..منتظر چي هستي؟
ايدي كه بيشتر حواسش به ساعات حركت قطار به فرانسه بود: تنهايي برم؟مگه تو نميايي؟
لارا با همون لبخند موذيانه:نه..ما كلاس داريم.الان خوابگاه خاليه..تو حتما خسته اي..برو استراحت كن..شب ما بعد از كلاس ستاره شناسي مياييم...
ايدي كه راه ديگه اي نداره وارد اتاق ميشه....
لارا در حاليكه صداي قهقه اش راهرو هاي هاگوارتز رو پر كرده بطرف تالار برميگرده...
-لسترنج...واقعا كه خجالت آوره...اين چه طرز خنديدنه...50 امتياز از گريف و هافل و ريون كم ميشه...
-متاسفم پروفسور اسنيپ.ديگه تكرار نميشه..
و زير لب زمزمه ميكنه:گرچه اگه همينطور تكرار بشه ما حتما جام امسالو ميبريم...
وقتي لارا وارد تالار ميشه بيشتر بچه هاي اسليترين براي كلاس تغيير شكل از تالار خارج شده بودن...
رودولف مثل هميشه گوشه تالار لم داده بود و احتمالا اصلا نميدونست كه كلاس داره..
- لارا اين دختره ايدي چي شد؟چرا برديش بيرون؟
لارا:بيرون؟خب بردمش خوابگاه ديگه..بهش گفتم تا شب بخوابه...
رودولف كه به حافظه خودش شك كرده بود:خوابگاه؟خوابگاه شماكه اينجاس...
لارا درحاليكه نهايت سعي خودشو ميكرد كه معصوم به نظر برسه:وا....اصلا يادم نبود...آخي..من اشتباهي بردمش به دخمه اسنيپ...واي خداي من اون الان بي خبر از همه جا توي تختخواب اسنيپ خوابيده...واااي...چي ميشه وقتي اسنيپ بياد و ببينه يه دانش آموز توي تختش خوابيده...
رودولف با بي تفاوتي: هيچي..چي ميخواي بشه..ريون و گريف و هافل بيچاره ميشن...