نارسیسا تنها در کوچه پس کوچه های خانه های هاگزمید قدم بر میداشت و با نا امیدی به خانه ها نگاه می کرد، گویی سعی داشت گمشده ی خود را درون یکی از آنها بیابد ... گونه هایش مرطوب از اشک چشمانش بود و چشمانش غرق در چشمه ی جوشانی از بخار قلبش !
او بی هدف قدم بر داشته و همچنان گونه های یخ زده اش را با اشکهایش می شست، صورتش در آن هوای سرد پاییزی با قطره های اشک گرم می شد، ولی با نوازش دیگری از دستان سخاوتمند باد، سرما را تا عمق، در وجود خود احساس می کرد. امّا با این وجود، آتشی که هر لحظه با شدت بیشتری درون قلبش زبانه می کشید، خاموش نمی گشت !
نارسیسای بیست ساله بی آنکه از فردای طوفانی اش آگاه باشد، برای گذشته و زمان حالش که در گردباد سرنوشت زیر آواری از باید و نباید ها دفن شده بود، می گریست ... او نمی دانست زمانی خواهد رسید که این احساس خود را به تمسخر خواهد گرفت و چنان مغرور خواهد شد که چیزی جز آئینه ای زیبا در برابر خود نبیند !
ولی او هم اکنون به دنبال پرنده ای می گشت که ماه ها پیش در خرابه ای که برای فرار از گردباد به آن پناه برده بود، یافته بودش !
عقاب کوچکی در گوشه تاریک خرابه کز کرده و وحشت زده به نارسیسا می نگریست و نارسیسا که انتظار نداشت جز خود شخص یا موجود دیگری را در آن خرابه بیابد، شگفت زده لحظه ای چند به عقاب چشم دوخته و سپس با دیدن بال خونین او با ناراحتی گفت: آه این گردباد سهمگین حتی به این پرنده ی کوچک نیز رحم نکرده !
نارسیسا به آرامی به عقاب کوچک نزدیک شد، ولی عقاب ترسیده و خود را عقب کشید، نارسیسا لحظه ای با چشمان آبی اش او را نگاه کرد، گویی میخواست با زبان بی زبانی به او بگوید " نترس می خواهم کمکت کنم " و ...عجبا عقاب لحظه ای که نارسیسا بار دیگر دستان خود را به سویش دراز کرد، خود را به او سپرد !
نارسیسا عقاب را به آرامی در آغوش گرفت و به بال خونین و شکسته او نگاه کرد و با خود گفت " ای کاش ورد ترمیم زخمهای عمیق را می دانستم " ولی افسوس که نارسیسا هنوز آن را یاد نگرفته بود، بنابر این تکه ای از پارچه ی پیراهن خود را کنده و سعی کرد با آن بال شکسته عقاب را ببندد ...
لحظاتی آن دو به یکدیگر نگریستند، چنان که گویی می خواستن با زبان بی زبانی به یکدیگر بفهمانند " چقدر از این آشنایی کوچک خوشحال هستند !!! " ولی صدای بلند هو هوی باد آنها را از جا پراند و نارسیسا در حالی که عقاب کوچک را در آغوش گرفته بود، به نزدیکی یکی از پنجره های شکسته خرابه رفت و هر دو آنها از آن روزن کوچک به طوفانی که همچنان با شدت می وزید چشم دوختند، با این تفاوت که این بار هیچ یک از آنها از فریادهای خشمگین باد، غرش رعد های آسمان و باران تندی که می بارید نمی نترسیدند ! " چرا که آن دو گرمای وجود یکدیگر را احساس می کردند و به یقین میدانستند در آن طوفان هولناک تنها نیستند "
از آن روز به بعد عقاب یکی از دوستان نارسیسای جوان شد و نارسیسا هر جا که می رفت درباره ی دوست کوچکش و اینکه زخمش به آرامی ترمیم می شود، با شادی و شعف وصف ناپذیری صحبت می کرد !
امّا ...
درست زمانی که نارسیسا منتظر دیدن رؤیای خود " پرواز عقاب کوچک در اوج بود ! " ناگهان در یکی از روزهای طوفانی زمانی که هر دو با یکدیگر به دنبال سرپاناهی دیگر می گشتند، نارسیسا با دردی که در قلب خود احساس می کرد و پرده اشکی که جلوی دیدش را گرفته بود، راه خود، و دوست کوچکش را گم کرد !
آری دوست کوچک نارسیسا که با جسمش نمی توانست پرواز کند، ولی روح بزرگش همیشه در آسمانها بود ... گم شد !
پس از طوفان، جسم زنده ی نارسیسا را در بیراهه ای یافتن، ولی روح او همچنان به دنبال عقاب کوچک در ناکجا آباد ها بود !
و هم اکنون او در کوچه پس کوچه های خانه های هاگزمید، جسمش را همراه روح خود ساخته بود، تا بلکه بار دیگر بتواند تنها دوستش را در همان خرابه ای که با یکدیگر آشنا شده بودند، بیابد ...
نارسیسا با دیدن خرابه ای آشنا قلبش در سینه فرو ریخت، با قدمهایی آهسته به در شکسته نزدیک شد و آن را به آرامی گشود، در با صدای بلندی باز شد و نارسیسا با ...
( بیایید دعا کنیم آن عقاب کوچک در آن میعادگاه مقدس باشد، چرا که طوفان ها توان نارسیسا را برای تحمل شکست های پی در پی گرفته است و او قادر به دیدن اتاقکی که دوستش در آن رو به آئینه نشسته، نیست ! )