هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲:۱۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
#90

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
رونان، تك و تنها و خيلي خسته، در حال پيشروي در كوچه‌هاي باريك و خيس از باران دهكده‌ي هاگزميد بود...هوا سرد بود...خيلي سرد...اواسط زمستان بود كه باد شديدي در حال وزيدن بود...ولي ديگر براي او اهميتي نداشت...ديگر براي او هيچ چيز اهميتي نداشت...
ماه، از ميان ابرهاي تيره، تاريكي را با نور خود مي‌شكافت...خيابان‌ها و كوچه‌ها تقريبا خالي از مردم بودند...همه در خانه‌هايشان، در تخت‌خوابهاي گرم ونرم، به خواب ناز فرو رفته بودند...
رونان همين‌طور پيش مي‌رفت...گيج بود و سرش به شدت درد مي‌كرد...با وجود اينكه سراپاي بدنش درد مي‌كرد ولي به حركت خود ادامه مي‌داد...
چه طور ممكن بود...؟اين اتفاق افتاد...؟صد در صد افتاد...آري...اين اتفاق، به وضوح هنوز جلوي چشمان نيمه‌باز او قرار داشت...هنوز...
كمك...؟ كمك...چرا كمك نخواست...؟چرا...؟ كمك نخواست...؟نه نخواست...ديگر خيلي دير شده بود...
به سمت كوچه‌اي كه تاريكي را در آغوش كشيده بود، پيچيد، ولي با مردي مواجه شد كه با چوب‌دستي خود، ايستاده بود و نگهباني مي‌داد...رفيقش هم كنارش بود...
رونان با بي‌اعتنايي به سمت كوچه داشت مي‌رفت، كه مرد جلويش را گرفت، و گفت:چشمم روشن...!!! از كي تا حالا سانتورها هم مي‌خوان برن تو اين كوچه‌ي ارزشمند...؟
كوچه‌ي ارزشمند...؟يعني چه...؟اين جملات براي رونان مفهمومي به همراه نداشت...زيرلب گفت:بكش كنار...
مرد قهقهه‌اي زد و گفت:متاسفم...ورود به اينجا واسه همه ممنوعه...
رونان آهي از ته دل كشيد، و برگشت تا برود...هنوز چند قدمي را تلوتلوخورن نرفته بود، كه صداي مرد نگهبان را دوباره شنيد:نه آقاي محترم...ورود به اينجا واسه همه ممنوعه...
بعد، صداي حرف‌زدن مردي را شنيد، بعد صداي جرينگ‌جرينگ چند سكه، بعد صداي مرد نگهبان، براي بار سوم:بفرمايين آقاي محترم...بفرمايين داخل...!
رونان مي‌دانست چه اتفاقي افتاد...ولي ديگر برايش اهميتي نداشت...
او زندگي‌ش را از دست داده بود...او غرور جاودانه‌اش را از دست داده بود...غروري كه متعلق به يك انسان نبود...غروري كه متعلق به يك جن يا حيوان نبود...بلكه غروري كه فقط به يك سانتور مي‌توانست تعلق يابد...غروري كه خيلي سخت از بين مي‌رفت...
وقتي داشت از جلوي يكي ديگر از خانه‌هاي خيلي قديمي كه ازآجر ساخته شده بود و در اثر گذر زمان، سياه شده بود، گذشت...صداي خنده‌ي آرامي را از كنار پياده رو شنيد...بعد صداي ناله‌اي حاكي از نارضايتي...زيرچشمي نگاه كرد...دو كودك را ديد، كوچك و خردسال...داشتند با هم بازي مي‌كردند...دو دوست...؟دو دوست...؟ اين ديگر يعني چه...؟نمي‌دانست...آخر او ديگر دوستي نداشت...
هر دو كودك از بازي دست كشيدند و به او خيره شدند...با چشماني سرشار از شادي...شادي...؟شادي...! اين هم ديگر در واژه‌نامه‌ي او وجود نداشت...
يكي از كودك‌ها چهره در هم كشيد، و با صدايي لطيف ولي آرام گفت:چه زشته...!
رونان در دل خنديد...زشتي...!!! حداقل اين يك كلمه را مي‌فهميد يعني چه...! اين را مي‌فهميد...
در چشمان خسته‌اش، قطرات اشك حلقه زده بودند...اما او يك سانتور بود...او يك سانتور بود و غروري داشت كه به اين راحتي‌ها نمي‌شكست...
پس اشك به اين زودي‌ها فروريز نمي‌شد...مگر اينكه...مگر اينكه...نه...نبايد فروريز مي‌شد..نبايد...
آن‌قدر رفت تا به حومه‌ي دهكده رسيد...چرا وقتي تنهاي تنها بود، كسي نبود كمكش كند...؟بهتر...! تنهايي كه بهتر است...تنهايي را هم خوب مي‌شناخت...خيلي خوب...
دري را ديد، زنگ زده بود...فلزي بود...سبز رنگ بود...قديمي بود...نيمه‌باز بود...يك در بود...
به سمت آن رفت...به سكوت كامل و تنهايي كامل نياز داشت...رفت و از در نيمه‌باز، وارد محيطي شد كه بوي رطوبت و تنهايي را در خود نهفته داشت...وارد شد و به گوشه‌اي رفت...تا الآن كه موفق شده بود اشك‌هايش را از فروريختن بازدارد...و اين افتخار بزرگي بود...
رفت و در گوشه‌اي روي زمين خاكي ولو شد....داشت به چند ساعت پيش فكر مي‌كرد...چندساعت پيش در جنگل...چه صحنه‌ي دلخراشي...او دوستانش را از دست داده بود...او زادگاهش را از دست داده بود...او اميدش را از دست داده بود...او...او ...او زندگي‌اش را از دست داده بود...
باران شروع به باريدن كرد، و در همين وقت بود كه صداي برخورد قطره‌ي اشكي با كف اتاق از درون آن محيط تاريك به گوش رسيد.....................................................
______________________________________________
خيلي خوشحال ميشم اگه نظراتتون رو بهم پي ام بزنيد...


تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱:۵۷ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
#89

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
هوكي داشت توي يه راه باريك جنگلي پيش مي رفت. از دور يه دهكده‌ي بزرگ مي ديد. تشنه‌ش بود و مي خواست سريع تر آب بخوره... سرعتش رو بيش تر كرد تا به دهكده رسيد. قبل از اين كه وارد بشه، ديد كه يه تابلو زدن:
به دهكده‌ي هاگزميد خوش آمديد.
دهكده‌ي بزرگي بود. همه چي داشت... دست فروشا به طرز عجيبي با صداي آهنگيني مي خوندن... مردم يه طور عجيبي بهش نگاه مي كردن... كم كم احساس مي كرد داره مي ترسه... به ويترين مغازه ها نگاه مي كرد تا خودشو سرگرم كنه و تا وقتي به يه حوض مي رسه، مجبور نباشه مستقيم تو چشاي اون مردم عجيب نگاه كنه... مغازه ها هم عجيب بودن. از توشون همه با لبخند هايي عجيب بهش نگاه مي كردن
به يه ميدون نسبتا بزرگ رسيد... نور خورشيد از لاي درختا به چشم مي خورد و هوكي يه لحظه به دور و برش نگاه كرد... همه چي بود... يه نفر كه پارچه اي سياه رو سرش انداخته بود و صورتش معلوم نبود، به آرومي راه مي رفت. دستفروشان با چشماني كه برق قرمز رنگي داشتند، او را مي پاييدند.
چند لحظه نگذشت كه صداي پاي چند نفر رو شنيد
مردم از جنب و جوش ايستادن و اون رو نگاه كردن... قيافه‌هاي همه شگفت زده شد... به سمت او دويدن...
هوكي نمي دونست چي كار كنه. بايد فرار مي كرد؟ مي خواستن با هاش چي كار كنن؟
مردم نزديك تر رسيدن... همه شروع كردن به همهمه و تشويق... هوكي جا خورده بود. چند نفر بلندش كردن و رو هوا تكون دادن... مردم دست مي زدن و تشويقش مي كردن...
هوكي نمي دونست براي چي اين كارا رو مي كنن... با حيرت به اطراف نگاه مي كرد... و اون جند نفر يه مدال به گردنش انداختن و دور شدن و به جمع تشويق كننده ها پيوستن
هوكي هنوز متحير بود... همه رفتار خيلي عجيبي داشتن...چند لحظه گذشت و نور خيره كننده اي به ميدون تابيد... نور سفيد بود و هوكي توي اون نور شديد، قيافه‌هاي مردم رو مي ديد كه چقدر موذيانه بهش نگاه مي كنن... همه جا تاريك شد و ابر هاي سياه آسمون رو پوشوندن... صداي كر كننده‌ي غرش رعد و برق هوكي رو از جا پروند و باران تندي شروع به باريدن كرد
ديگه كسي تشويقش نمي كرد يا بهش لبخند نمي زد... همه داشتن به طرز فجيعي مي خنديدن و صداي قهقهه‌هاي وحشتناكشون فضا رو پر كرده بود... همه چي وحشتناك بود... صدا ها، قيافه هاي مردم و حتي هوا هم به طرز وحشتناكي تاريك بود.
هوكي از ترس سر جاش خشكش زده بود... اون وحشت كرده بود... براش همه چي وحشتناك بود...شروع كرد به دويدن به سمت يكي از خيابونا... مردم شروع كردن به پرت كردن سنگ و گوجه و تخم مرغ و كفش... سنگ هاي بزرگ بر مي داشتن و به سمتش پرت مي كردن و قهقهه سر مي دادن و هوكي دوان دوان از اون مكان تاريك دور شد...
*
هوكي توي يه كلبه‌ي چوبي كوچيك نشسته... هيچ چي نيست جز يه تخت كوچيك از شاخ و برگ درختا... ديواره هاي هاگزميد از شكاف لاي چوب هاي كلبه ديده مي شه... اون نزديك دهكده‌ست تا تو يه جاي متروك نباشه و شبا بتونه پنهاني بره و آب بخوره... از دهكده صداي جشن مي اومد... مثل اين كه مردم جشن گرفته بودن
هوكي روي زمين نشسته بود... قيافه‌ش خيلي زشت و فرسوده شده بود... چند تا جاي زخم رو صورتش ديده مي شد... زانوهاش رو تو بغل گرفته بود و به نقطه‌اي نامعلوم خيره نگاه مي كرد....
چند دقيقه همين طوري سپري شد... خيلي وقت بود چيزي نخورده بود... خيلي وقت بود آب نخورده بود. خيلي وقت بود كه خسته بود..
باز هم چند دقيقه گذشت... به گذشته‌ش فكر مي كرد... همه‌ش فكر مي كرد، تا به جايي رسيد كه گذشته‌ش تموم شد... ديگه چيزي براي فكر كردن نبود
چشاش رو آروم بست... دستاش دور زانوهاش آروم آروم شل شد و سرش خيلي آرام به ديواره‌ي كلبه تكيه داد
از دهكده هنوز صداي جشن و موسيقي كولي ها مي اومد......................
----------------
خيلي عذر مي خوام... نمي دونم وارد داستان ادامه داري شدم يا نه... پستم رو ناديده بگيرين اشكالي نداره. ولي به نظرم اين جا اين مدلي باشه... همه پستاي دلي بزنن...
اگه نفهميدين چي شد تو داستان، به عقلتون شك نكنيد


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ جمعه ۱۲ اسفند ۱۳۸۴
#88

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ پدر....نمی توانم تحمل کنم.....
صدای پیر فرزانه آمد که میگوید:
_ نه دخترم.....باید خودشان سعی کنند.....
دختر، عاجزانه گفت:
_ اما پدر...سیاهی و ظلم همه جای را گرفته است....همه دارند از بین میروند!
صدای پیرمرد، کمی جدی شد و گفت:
_ گو ش کن دخترم، تو بعد از من وارث این تاج و تختی، تو نباید از اینجا بری....مفهومه؟؟!!
_ اما...اما پدر....اوناها گناه دارن....
اینبار، صدای پیر مرد بلند شد و با تحکم گفت:
_ دخترم....از روز به دنیا آمدنت، همه کار کردم، اما اینکه بخواهی به زمین بروی،....دیگر غیر ممکن است!!
_ پدر....میدانم...میدانم....اما کمی انصاف داشته باشید.....مردم زمین هیچ نیرویی ندارند....پدر ببینید....
اما حرف دختر، با صدای فریاد پدرش، ناتمام ماند:
_ تو نباید بروی!!!
صدای دختر نیز کمی بلند مینمود:
_ آخر چرا؟؟....آیا کار من، جز نیکی کردن است؟؟
پیر مرد اینبار فریادی کشید، که هیچکس انتظار آنرا از فرمانروای کهکشانها نداشت:
_ اگر بروی....دیگر نباید برگردی !!
دختر نیز، در حالی که سعی میکرد از حق خود دفاع کند پرسید:
_ پدر.....آیا برنگشتن من، چیزی از الهه بودنم، کم میکند؟؟؟
صدای پیر مرد، از خشم میلرزید :
_ اگر به زمین بروی، همانند انسانها، تو را فنا پذیر میکنم.
اینبار، صدای دختر با بغضی در گلو، به گوش رسید:
_ پدر؟؟.....آیا این حرف آخر شماست؟؟؟
_ آری!!
دختر در حالی که سعی میکرد خود را شجاع نشان دهد گفت:
_ پس بدرود، پدر.....پدر....پدر عزیزم.
و صدایی بوسه ای کوتاه به گوش رسید و لحظاتی بعد، هزاران انسان، جسمی نورانی و بزرگ که بسان شهابی غول آسا بود، را دیدند که به سمت آنها می آمد.
لحظاتی چند گذشت که برای انسانها، ده ها سال بود. پیر فرزانه از اتاق تاریک خود، قدم بر جاده ی شیری رنگی گذاشت، که یادگار جدش، هرکول، در دوران نوزادی بود. هوا را با تمام وجودش به درون ریه های خود کشید. هوا بوی خون می داد. این مانند زنگ خطری، برای او بود. پس فریاد زد:
_ ای خادم.....به زمین برو و اوضاع را بررسی کن.
و صدهها انسان، شهابی را دیدند، نه به بزرگی آخرین شهابی که 50 سال پیش، بر زمین فرود آمده بود.
خادم برگشت و با ناراحتی گفت:
_ نیروی دختر شما، رو به تحلیل است، زمین در دست سایاهان است.
پیر خردمند گفت:
_ تا چه حد؟؟
خادم سر به زیر انداخت و گفت:
_ سیاهان، انسانها را به مانند گوسفندان سر می برند و همه جای را خراب میکنند، تو گویی زلزله آمده است.
پیر فرزانه، سر به گریبان فرو برد و پس از چندی، که برای انسانها بسان صدها سال بود، دستور داد:
_ تمامی خادمان، به سوی زمین حرکت کنید و سیاهان را از روی آن بردارید!
اینبار، ده ها انسان، صدها شهاب را دیدند که بر زمین فرود می آیند.
پس از چندی، صدای پیر و شکسته ی دخترانه ای، سکوت تنهایی پیر را شکست:
_ پدر..... متشکرم...
پیرمرد، ابتدا فرزندش را نشناخت، اما پس از لحظه ای تفکر، در پس آن چهره ی پیر و شکسته و خمود، دخترش را دید، پس برای اولین بار، در عمرش گفت:
_ دخترم.....متاسفم.
و باز صلح و شادی در آسمان، و امید به زندگی و عشق در زمین، حکمفرما شد.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۴
#87

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
رشته ی بی پایان نخ نقره ای از بدن زن خارج می شد و زیر پایش چمباتمه می زد! در هم می پیچید و شکل می گرفت .
و این وقتی بود که هیچ نبود! ابر های ارغوانی تازه شروع به جامد شدن کرده بودند و زن - با ریشی که تا زانو هایش می رسید و اندام زنانه اش را می پوشاند - آن جا ، روی یک سحابی دراز کشیده بود!
هستیا - پیر ترین بانوان - فرزند او بود ، و آن گاه که دوران های جهان بر هم می انباشت ، از زن شنیده بود که درست پیش از انفجار ، پیش از آنکه جهان با شعله های آتش از یکدیگر جدا شود ، نخ ها شکل پسر انسان را به خود
گرفته بود و کودکی زنده شده بود!
ترانه ها می گویند که درست در آن دم ، نخستین صدای جهان به گوش رسید ! موسیقی- دیوانه کننده ، بم ، و غلیظ- جاری شد ! کودک دست راست اش را به خلا اطرافش کشید . و آن گاه تنها بادی که رنگ داشت - گاردینور ، باد سپید - کودک را بلعید ، انفجار رخ داد و آن گاه گاردینور کودک را روی زمین استفراغ کرد!
بزاق روی پوستش می لغزید و گلویش زار می زد!
گاردینور او را ترک کرد! آن گاه از میان سایه ای که بر نخستین خاک زمین افتاده بود ، لوثیفیاروس - حفره ی سیاه ملکوت - بر خاست و کودک را بوسید!
کودک زیر این بوسه به سرعت رشد کرد - گفته می شود در عرض شش روز به اندازه ی 1200 سال در جهان کنونی ، سال خورده شد - وشباهت بسیار به زن اعظم یافت!
آن گاه بر خاست و نخستین خانه را ساخت و با اندک موسیقی ای در صدای اش پرسید : چه بنامم این را ؟!
و ترانه می گوید که او هر گز پاسخی نگرفت!

و هستیا از مادر نقل می کند که نخستین صدا - آن موسیقی یگانه - فرموده بود : و تو ای فرزند! بسیار خواهی زیست تا اثبات کنی که روح ات متعلق به ماست! از این رو با تو هرگز سخن نخواهیم گفت تا جهان ات یک سره از آن تو باشد!

آن وقت خانه های بسیار ساخت و هر بار پرسش را تکرار کرد! و هرگز پیاسخی در کار نبود!

ملیون ها سال بعد یک بابایی اومد گفت اسمش رو بذاریم خونه های هگزمید! این بابایی که اومد و اینو گفت ناشناسه! خیلی ها می گن که شاید مرلین بوده و بعضی ها می گن ولدمورت و بعضی ها هم چیزی نمی گن و بعضی ها هم یه چیز های دیگه می گن و بعضی ها هم می گن!
او پذیرفت و راست در همان دم :
ابرها سیاه شدن و از ابر ها خون چکید! از اون به بعد همیشه تو دهکده ی هاگزمید جمعه بود و همه تعطیلات آخر هفته بودن و هی فسق و فجور می کردن و - با ریش ها و کله ها و وب مستر هاشون - بی آبرویی راه می انداختن! و بعد مجوز شون و ازشون پس گرفتن و با خشن ترین حالت ممکن بهشون گفتن :
خجالت بکشین! حالا قفلتون می کنیم تا حساب کار دستتون بیاد!
تازه چرا هیشکی با پای درست نمی ره دست شویی؟! هووووووووم؟!

و این هووووووم آخرین صدای جهان بود!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۲۰:۳۹:۰۲


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۸:۴۷ پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۴
#86

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
حقيقت چيست؟


در روزي آفتابي به همراه فرزندانم درون قايق بر روي موجهاي كم خروش دريا شناور بوديم.همه چيز زيبا بود.صداي پچ پچ نوه هايم كه با شوق بسياري همراه بود به گوش ميرسيد.آنها هر از چند گاه با نگاهي حاكي از تعجب انگشت اشاره خود را به سمتي ميگرفتند و ميخنديدند.يكي از آنها برخاست و مشغول نظاره رنگ آبي بي انتهاي دريا شد.در پس موجهاي كوچك و بزرگ دريا موجوداتي نيز در حال آمد و شد بودند.موجوداتي نه چندان عجيب اما متفاوت.در حال صحبت با همسر عزيزم "نيكول" بودم كه جسمي به زير قايق خورد و ضربه حاصل از آن موجب شد تا نوه ام در آب دريا بيفتد.با قدرت كمي كه داشتم دستم را دراز كردم تا او را بگيرم اما به علت پوكي استخوان نتوانستم خود را نگه دارم و به درون آب دريا افتادم.همسرم با تمام وجود داد زد "جرج"

قدرت شنا كردن نداشتم.فرزندم در حال پريدن به آب بود كه موجي آمد و قايق را مترها از من دور كرد.در حال دست و پا زدن به دنبال نوه ام گشتم اما چيزي مرا پايين ميكشيد.صداي مرغان دريايي بالا گرفته بود.توان مقابله با آن را نداشتم.نفس گرفتم و خود را رها كردم.آن چيز مرا به پايين ميكشيد و در اعماق دريا فرو ميبرد.بعد از مدتي هيچ حسي در خود نميافتم.به دنبال نيرويي براي تقلا گشتم اما دير شده بود.من به بالا برميگشتم و جسمم را در پايين ميديدم.هر لحظه از هم بيشتر دور ميشديم.احساس خوشايندي داشتم.نيرويي قوي مرا به بالا فرا ميخواند.هر چه زودتر ميخواستم به بالا برسم.از آب دريا خارج شده و به هوا پا گزاشتم.همينطور بالا ميرفتم.نوه خيسم را ديدم كه در قايق آرام گرفته بود.همسرم هنوز با چهره اي مضطرب به آب دريا خيره شده بود.احساسي به من ميگفت كه بايد بروم.با اراده اي سرشار از شوق به بالا رفتم.در ميان ابرها خاطره هاي گذشته را بياد مي آوردم.دوران سخت زندگي ام را...

وجود ابرها در اطرافم بيانگر آن بود كه هنوز آنقدر بالا نرفته ام.دلم ميخواست زودتر به بالا برسم...

رسيدم...اينجا همان جا بود.خارج شدن نور را از اعماق وجودم حس ميكردم.انگار كه داشتم به نوري سفيد تبديل ميشدم.منبعي مرا به سوي خود جذب ميكرد.تنها خواسته ام رسيدن و يكي شدن با آن بود.اما هاله اي جلوي من را گرفت.در نزديكي منبع بودم كه هاله مرا در برگرفت و فشرد.هر لحظه كوچكتر ميشدم.به گلوله اي از نور تبديل شدم و به پايين فرستاده شدم.براي رسيدن به منبع بايد اين ماموريت را نيز مي پذيرفتم.با شجاعتي سرشار به پايين آمدم.با سرعتي غير قابل تصور به درون چيزي گمارده شدم.من دوباره محدود شده بودم.نيروي كمي داشتم.به منبعي براي يافتن انرژي احتياج داشتم.تنها كاري كه ميتوانستم بكنم گريه بود.با تكان دادن دستانم شروع به گريه كردم.دستاني گرم مرا از حالت خوابيده بلند كرد و در آغوش گرفت.احساسي عجيب داشتم.بسيار عجيب...

(ادامه دارد!)
----------------------
----------------------
بي صبرانه منتظر نقدتون هستم!(ببخشيدا)


جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


نوستالژی یک پرنسس!
پیام زده شده در: ۵:۱۴ شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۴
#85



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ یکشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
نوستالژی یک پرنسس*
چند روز قبل از سفری طولانی بازگشتم. انتظار داشتم غبار زمان سایه سنگین خود را بر همه چیز گسترده و زیر خاکستر فراموشی پنهان کرده باشد. زمانی که وارد قصر آنیا شدم در نهایت تعجب و شگفتی همه چیز مرتب بود. شاخه های گل در گلدان بلورین روی میز چنان تر و تازه بودند که انگار چند لحظه قبل از شاخه جدا شده اند.عکس آنیا هم با همان لطف و دلپذیری نخستین در قاب مینیاتور بدون ذره ای غبار بر سینه دیوار جا خوش کرده بود و همان لبخند دلفریب را بر لب داشت... خدایا چرا در این مدت طولانی گلها خشک نشده اند؟چرا قاب عکس و سایر اشیای اتاق در زیر حجاب سنگینی از گرد و غبار مخفی نشده اند؟

آنیا را در عالم خیال می دیدم که روی مبل راحتی نشسته و با فرشته های تحت فرمانش سرگرم است. صدایش میکنم٬ به آرامی به سویم بر می گردد... مثل یک قو که در سینه دریا می خرامد از جا حرکت میکند . در عمق نگاهش اثری از ملامت نیست ،اما همچنان عمیق و نا آرام است مثل دریا...می خواهم دستش را بگیرم تا مطمئن شوم که خواب نیستم. همین که قدمی به طرفش بر می دارم او را گم می کنم. به قاب عکسش نگاه میکنم . لبخندش ناپدید شده و قطرات مرواریدگون اشک در صدف دیده اش میدرخشد. قلبم فشرده می شود. می کوشم این رویا وکابوس آمیخته به هم رااز خاطرم دور کنم.

فکر میکردم پس از چند ماه دوری وقتی به هاگزمید بر میگردم یادگارهای او را زیر گرد و غبار ناشی از گردش روزگار مدفون یابم. می پنداشتم زمان یادبودهای آنیا را در دلم فرسوده کرده، اما هنوز همه چیز مثل روز اول تر و تازه بود. مثل همان روز که با دریایی از حسرت و ناامیدی به او نارو زدم ٬ ترکش کردم و به امید فراموش کردنش به سفری طولانی گریختم.گویی برای شکنجه دادن من زمان متوقف شده و با این خانه کاری نداشت. اما همه چیز سر جای خودش بود غیر از آنیا که احساس کردم هوای دل او هم مثل من حسابی خراب است! انگار همین دیروز بود که...

-این بار چه خواهی کرد؟ تکلیف من چه می شود؟
-اعتراف میکنم تورا دیوانه وار دوست دارم. اما... با وجود این اگر یک بار دیگر برایم طاقچه بالا بگذاری و وضعیت مرا درک نکنی برای همیشه ترکت خواهم کرد. آنوقت هر دو پشیمان خواهیم شد. او خندید، اما پاسخی نداد. همچنان ساکت و آرام نشسته بود. تنها حرفی که گفت این بود: می دانم که نمی روی!...فریاد زدم می روم و تو طعم پشیمانی را خواهی چشید... او فقط خندید ! به این تصمیم من خنده تمسخر آمیزی زد! چنان مرا پایبند عشق خود می دانست که نمی توانست سخنانم را باور کند.

من هم که فهمیده بودم آنیا هم در زیر خاکستر سکوتش و در پشت نگاه سردش عشق به من را شعله ور نگه داشته هرگز صبر را جایز نمی دانستم. همه چیز باید آماده میشد. اصلا به همسر مشنگم ربطی نداشت که بخواهد باعث این کار شود.باید می رفتم که رفتم و این گریز چند ماه طول کشید. حالا که با کوله باری از نا امیدی بازگشته بودم می دیدم که تصویر جاودانی او ویادبودهای چشم نوازش هستند و گلها هنوز شادابند... به طرف قاب عکسش رفتم. می خواستم جادوی زمان را نابود کنم و آنچه مرا یاد او می اندازد ویران کنم . در حالیکه قطره اشکی روی گونه اش نشسته بود با صدایی که به زمزمه یک چشمه سار شباهت داشت گفت:
-چرا به گلهای بی زبان خشم می گیری؟ آمدی بازهم نارو بزنی؟!

به خودم آمدم. آیا دوباره خیال او در خاطرم حاضر شده تا مرا به سر حد جنون برساند یا خودش در قالب جسمش با من روبرو شده است؟...برای یافتن پاسخ سوالم با دقت به وی نگاه کردم. آنیا با همان زیبایی و طراوت نخستین که داشت در مقابلم ظهور کرده بود.تنها کمی لاغرتر و رنگ پریده تر شده و از دیدگانش اشک سرازیر بود.گونه های گندم گونش لنگرگاهی بود که سفالینه اندیشه ام از شرب مکاشفه آن لبریز می شد. به عشق می مانست به زیبایی گل سرخ !

می ترسیدم به سویش بروم و مثل خیال محو شود . به طرفم آمد٬ دستهایم را گرفت و بر چشمان بارانیش گذاشت و به تلخی اشک ریخت. سرش را روی شانه هایم گذاشت و گفت:اگر دوباره تنهایم نگذاری طعم شیرین عشق را خواهیم چشید. او از تلخی هجران می گفت و من...او می گفت که چگونه هر روز و هر شب به عشق بازگشتم خانه آرایی می کرده و من از مصائب زندگیم می گفتم.او می گفت که باور داشته پرنده رمیده اش روزی به آشیان بازخواهد گشت ومن از عشق به بازگشت ترانه می سرودم.
دلدادگیها به پایان رسید. اکنون آغاز فصل وابستگیهاست!

*ببخشید که طولانی شد.یه پست دلی بود که اصلا طنز نیست.ولی باید میزدم.البته این نوع نثر تو سایت رواج نداشته منم زیاد علاقه ای به این سبک نوشتن ندارم.ولی خب آنیاس دیگه


ویرایش شده توسط پرنسس آنیا در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۶ ۶:۵۸:۱۷


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴
#84

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
نارسیسا تنها در کوچه پس کوچه های خانه های هاگزمید قدم بر میداشت و با نا امیدی به خانه ها نگاه می کرد، گویی سعی داشت گمشده ی خود را درون یکی از آنها بیابد ... گونه هایش مرطوب از اشک چشمانش بود و چشمانش غرق در چشمه ی جوشانی از بخار قلبش !
او بی هدف قدم بر داشته و همچنان گونه های یخ زده اش را با اشکهایش می شست، صورتش در آن هوای سرد پاییزی با قطره های اشک گرم می شد، ولی با نوازش دیگری از دستان سخاوتمند باد، سرما را تا عمق، در وجود خود احساس می کرد. امّا با این وجود، آتشی که هر لحظه با شدت بیشتری درون قلبش زبانه می کشید، خاموش نمی گشت !
نارسیسای بیست ساله بی آنکه از فردای طوفانی اش آگاه باشد، برای گذشته و زمان حالش که در گردباد سرنوشت زیر آواری از باید و نباید ها دفن شده بود، می گریست ... او نمی دانست زمانی خواهد رسید که این احساس خود را به تمسخر خواهد گرفت و چنان مغرور خواهد شد که چیزی جز آئینه ای زیبا در برابر خود نبیند !
ولی او هم اکنون به دنبال پرنده ای می گشت که ماه ها پیش در خرابه ای که برای فرار از گردباد به آن پناه برده بود، یافته بودش !

عقاب کوچکی در گوشه تاریک خرابه کز کرده و وحشت زده به نارسیسا می نگریست و نارسیسا که انتظار نداشت جز خود شخص یا موجود دیگری را در آن خرابه بیابد، شگفت زده لحظه ای چند به عقاب چشم دوخته و سپس با دیدن بال خونین او با ناراحتی گفت: آه این گردباد سهمگین حتی به این پرنده ی کوچک نیز رحم نکرده !
نارسیسا به آرامی به عقاب کوچک نزدیک شد، ولی عقاب ترسیده و خود را عقب کشید، نارسیسا لحظه ای با چشمان آبی اش او را نگاه کرد، گویی میخواست با زبان بی زبانی به او بگوید " نترس می خواهم کمکت کنم " و ...عجبا عقاب لحظه ای که نارسیسا بار دیگر دستان خود را به سویش دراز کرد، خود را به او سپرد !
نارسیسا عقاب را به آرامی در آغوش گرفت و به بال خونین و شکسته او نگاه کرد و با خود گفت " ای کاش ورد ترمیم زخمهای عمیق را می دانستم " ولی افسوس که نارسیسا هنوز آن را یاد نگرفته بود، بنابر این تکه ای از پارچه ی پیراهن خود را کنده و سعی کرد با آن بال شکسته عقاب را ببندد ...
لحظاتی آن دو به یکدیگر نگریستند، چنان که گویی می خواستن با زبان بی زبانی به یکدیگر بفهمانند " چقدر از این آشنایی کوچک خوشحال هستند !!! " ولی صدای بلند هو هوی باد آنها را از جا پراند و نارسیسا در حالی که عقاب کوچک را در آغوش گرفته بود، به نزدیکی یکی از پنجره های شکسته خرابه رفت و هر دو آنها از آن روزن کوچک به طوفانی که همچنان با شدت می وزید چشم دوختند، با این تفاوت که این بار هیچ یک از آنها از فریادهای خشمگین باد، غرش رعد های آسمان و باران تندی که می بارید نمی نترسیدند ! " چرا که آن دو گرمای وجود یکدیگر را احساس می کردند و به یقین میدانستند در آن طوفان هولناک تنها نیستند "
از آن روز به بعد عقاب یکی از دوستان نارسیسای جوان شد و نارسیسا هر جا که می رفت درباره ی دوست کوچکش و اینکه زخمش به آرامی ترمیم می شود، با شادی و شعف وصف ناپذیری صحبت می کرد !
امّا ...
درست زمانی که نارسیسا منتظر دیدن رؤیای خود " پرواز عقاب کوچک در اوج بود ! " ناگهان در یکی از روزهای طوفانی زمانی که هر دو با یکدیگر به دنبال سرپاناهی دیگر می گشتند، نارسیسا با دردی که در قلب خود احساس می کرد و پرده اشکی که جلوی دیدش را گرفته بود، راه خود، و دوست کوچکش را گم کرد !
آری دوست کوچک نارسیسا که با جسمش نمی توانست پرواز کند، ولی روح بزرگش همیشه در آسمانها بود ... گم شد !
پس از طوفان، جسم زنده ی نارسیسا را در بیراهه ای یافتن، ولی روح او همچنان به دنبال عقاب کوچک در ناکجا آباد ها بود !
و هم اکنون او در کوچه پس کوچه های خانه های هاگزمید، جسمش را همراه روح خود ساخته بود، تا بلکه بار دیگر بتواند تنها دوستش را در همان خرابه ای که با یکدیگر آشنا شده بودند، بیابد ...

نارسیسا با دیدن خرابه ای آشنا قلبش در سینه فرو ریخت، با قدمهایی آهسته به در شکسته نزدیک شد و آن را به آرامی گشود، در با صدای بلندی باز شد و نارسیسا با ...

( بیایید دعا کنیم آن عقاب کوچک در آن میعادگاه مقدس باشد، چرا که طوفان ها توان نارسیسا را برای تحمل شکست های پی در پی گرفته است و او قادر به دیدن اتاقکی که دوستش در آن رو به آئینه نشسته، نیست ! )

تصویر کوچک شده


این نیز بگذرد !


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۰:۰۵ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴
#83

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
سرژ و پير مرد شالمه بسته در راه بين چاله و خانه در حركت بودند.اطراف به نظر زيبا مي آمد.طوري كه زرنگ ترين انسان ها نيز با ديدن اين مناظر فريب هر چه بود را ميخوردند

سرژ:پدر..چرا دارون رو كشتي؟
پير مرد:وقتش رسيده كه برات توضيح بدم
قدم هايشنا رو آهسته تر كردند
پير مرد: من براي نشون دادن حكمتم هر كاري ميكنم!! چون هر اتفاقي بيافته در نهايت بايد نشون دهنده حكمت من باشه...و دارون هم قطعه كوچكي بود كه بايد كشته ميشد چون من ميخواستم حكمتم رو نشون بدم
سرژ نگران به نظر ميرسيد
پير مرد:ببين پسرم.قبل از تو و بعد از تو هم آدم ها هستن...و به هر وسيله اي قدرت و عظمت خودمو براشون نشون دادم و ميدم.
سرژ:منظورت اينه كه دارون مرد چون تو ميخواستي حكمت خودتو نشون بدي؟
پير مرد:پسر زرنگي هستي.افرين

فضاي اطراف را سرمايي آشنا در بر گرفت.ارام ارام از زيبايي محيط كم ميشد.سرژ ناگهان و بسرعت ، حدود 23 دقيقه ، درون چاله اي افتاد.ولي توانست به سنگ بيرون چاله چنگ بزند
پير مرد خونسرد ه نظر ميرسيد
سرژ:كمك...پدر...كمكم كن..
پير مرد خم شد:دستتو بده من
سرژ دستانش را به پير مرد سپرد ، پير مرد شالمه پسته خنده اي وحشتناك كرد كه انسان ارزو ميكرد ناشنوا بود تا صداي خنده را نميشنيد،نابينا بود تا آن دندان ها را نميديد.پير مرد دست سرژ را رها كرد و سرژ به اعماق چاله پرت شد

سرژ:پدر..دستانم را به تو سپردم...چرا رهايم كردي؟(در حال افتادن)
پير مرد:تو هم مثل بقيه بازيچه اي پسرم، بايد نقشتو بازي كني و نقش دارون اون بود و نقش تو هم اين...حكمت من يادت نره پسرم
سرژ در حال گم شدن در سياهي چاله:يعني حكمت تو آيينه رو به در تبديل كرد؟حكمت تو منو توي چاله انداخت؟
پير مرد:افرين
سرژ:من اين حكمت رو نميخوام...لعنت...من دارون رو ميخوام.
پير مرد:بازيگران از خودشون اختياري ندارن.اين كارگردانه كه بهشون ميگه بايد چي كار كنن
سرژ:بازيگران هم ميتونن سرپيچي كنن
پير مرد: براشون گرون تموم ميشه
سرژ:به درك...من ديگه چيزي براي از دست دادن ندارم پدر.



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ جمعه ۲۸ بهمن ۱۳۸۴
#82

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
((...جا چتری کهنه و پوسیده در پاگرد طبقه سوم روی زمین افتاده بود و گلدان چینی آبی و طلایی رنگ کنارش را نیز شکسته بود.شون جوان ارام از پله ها بالا میرفت.در انتهای پله ها و در وسط راهرو اتاق پدرش قرار داشت.خانه آشفته بود.همه چیز به هم ریخته بود و خیلی چیزها شکسته شده بودند.شون لرزان آخرین پله را نیز رد کرد و به راهرو رسید.ساعت 2 نیمه شب بود و در بیرون از خانه برف سنگینی میبارید.در اتاق پدر باز بود و شعاع نور ضعیفی که از دورن اتاق میتابید باریکه ای از فرش قرمز راهرو را روشن کرده بود. قلب شون تند تند میزد.نمیدانست چه شده،چرا خانه اینچنین است و چرا پدرش او را در این ساعت خواسته است.شون ترسیده بود.نمیدانست چرا ولی چوب جادویش را محکم در دستش گرفته بود.به در اتاق رسید و با فشار کوچکی آن را باز کرد.پدرش پشت به او روی مبل چرمی قرمز رنگش نشسته بود.
شون با صدایی لرزان گفت:چی شده؟...خونه چرا اینجوریه؟بقیه کجان؟
پدر شون آرام از روی مبل بلند شد و شون را نگاه کرد.شونی که در برابر چشمان پدرش بود،پسری لاغر و قد بلند بود.با موهای خاکستری و نمیه آشفته همیشگی.
پدر:پسرم....ازت خواستم بیای اینجا تا چیزی رو بهت بگم.
شون:چی؟
شون باور نمیکرد.پدرش....که سال ها معاون وزیر سحر و جادو بود اکنون در برابر او ایستاده بود و اشک میریخت.
پدرش با صدای آرام و مطمئنی گفت:این راز رو باید سال ها پیش به تو میگفتم....ولی خودم هنوز اون رو باور نداشتم.ولی الان باید بهت بگم،چون خودم باورش کردم.
شون هیچ چیز از حرف های پدرش نمیفهمید.خواست حرفی بزند اما پدرش او را با حرکت دست ساکت کرد و گفت:هیچی نگو....امشب فقط باید گوش کنی...باید خیلی چیزها رو بدونی.....باید خیلی چیزها رو بهت بگم.
این را گفت و خم شد و از روی میز جلویش یک تکه کاغذ پوستی و یک خنجر یاقوت نشان برداشت.
پدر:شون تو میدونی اینا چیه؟
شون:نه
پدر:میدونی پسرم...خانواده ما خانواده بزرگیه. یه خانواده اصیل.ولی خانواده های اصیل همیشه مشکلاتی دارن و مشکل خانواده ما این خنجر و این کاغذ لعنتیه.
شون:منظورتون رو....
پدر:گفتم فقط گوش کن.....چند قرن پیش یکی از اجداد ما به دنبال جادوی سیاه رفت.اون توی کارش موفق بود اما یه جا اشتباه کرد.نفرینی رو به اشتباه به کار برد که بعد ها معلوم شد روی خودش و تمامی افراد خاندان اثر گذاشته.پسرم،هیچ وقت تا به حال برات سوال پیش نیومده که چرا هیچ کدوم از مرد های خانواده بیشتر از چهل و پنج سال عمر نکردن؟
شون صدایش درنمیامد.از این حرف ها هیچ چیز نمیفهمید.
پدر آرام به طرف شون امد و دستش را روی شانه های او گذاشت و ادامه داد:خاندان ما نفرین شده.شاید درکش برات سخت باشه ولی همه مرد های این خانواده در روز تولد چهل و پنجمین سالشون با این چاقو خودکشی میکنن.
شون:پدر داری چی میگی؟منظورت چیه؟تو....تو.....امروز تولدته....
پدر شون را در آغوش میگیره و میگه:بله پسرم.....این سرنوشت ما است....و سرنوشت تو.تو هم روزی به اینجا خواهی رسید....کاریش نمیشه کرد....ولی سعی کن هیچ وقت بچه دار نشی.بذار این نفرین لعنتی با تو تمام بشه پسرم.
شون فریاد میکشید و میخواست خودش را از آغوش پدرش بیرون بکشد.باید جلوی او را میگرفت.نمیفهمید پدرش چرا اینجوری شده اما باید کاری میکرد.پدرش دیوانه شده بود.ممکن بود به خودش صدمه بزند...
شون فریاد زد:پدر.....خواهش میکنم...تو چرا اینجوری شدی؟
ولی لحظه ای بعد صدایش در گلویش خفه شد.شون همانند چوب خشکی به زمین افتاد.پدرش گونه او را بوسید و گفت:متاسفم پسرم...ولی مجبوری این صحنه رو ببینی.
پدرش چاقو را بلند کرد و نوک انگشتش را برید و با خونش چیزی را روی برگه پوستی نوشت.لحظات به سرعت گذشت.شون حتی نمیتواسنت چشمانش را ببندد.فقط لحظه ای چاقو را دید که بالا رفت و ......فریاد شون در سینه اش خفه شد و هیچ وقت هیچ کس آن را نشنید...))
رشته افکارش پاره شد...برف همانند شلاق به صورتش میخورد.راهش را به سختی در میان برف باز کرد تا به جلوی قصر رسید.هاگزمید سرد و برفی بود و خانه های همانند بستنی های زمستانی آرام بودند.اشک های شون بر روی گونه هایش یخ زده بود.شون درون برف زانو زد.برف تا کمرش میرسید.با دستانی لرزان چاقو و کاغذ پوستی را از جیبش درآورد و روی برف گذاشت.ساعت 2 نیمه شب بود و شون به چهل و پنج سالگی رسیده بود.خشمی وصف ناپذیر وجودش را فراگرفته بود.فریاد زد:لعنت به شما.....لعنت به همتون....چرا؟چرا باید این بلا سرم بیاد لعنتی ها....از همتون متنفرم....از همتون متنفرم...
چهل پنج ساله شده بود.زنش...عشقش ترک اش کرده بود.تنها چیزی که در دنیا برایش باقی مانده بود.رفتن زنش ضربه جبران ناپذیری به او زده بود.دوست داشت حداقل در این آخرین لحظه های کنارش بود تا یک بار دیگر او را میدید و یا صدایش را میشنید.اما هیچ کس نبود.شون تنهای تنها بود.همانند تمام چهل و پنج سال گذشته.
دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت.به تنها چیزی که فکر میکرد ازادی بود.میخواست رها شود.میخواست از بند اسارت آزاد شود.تا لحظاتی دیگر میمرد و به آرزویش میرسید.به قصر که در کنارش بود نگاه کرد.قصر خانوادگی پن.قصری که مدتی به موزه تبدیل شده بود و اکنون متروک خاک گرفته فراموش شده بود.خاطره هایش را به یاد آورد.بهترین روزهای عمرش را در موزه گذرانده بود.زمانی که او کنارش بود...
ولی اکنون در آستانه چهل و پنح سالگی او هیچی چیز نداشت.و باید تمام میکرد.نفرینش را و خودش را.از دور سایه کسی را میدید که در برف به سویش میدود و فریاد میکشد.شون نه صدای او را میشنید و نه میخواست بشنود.دست به کارشد.چاقو را از غلاف درآورد و نوک انگشتش را برید.خون همانند آبی که از دل زمین میجوشد فواره زد و به روی برف های سفید ریخت.کاغذ را بالا گرفت و و نامش را با خون بر روی آن نوشت.نماش لحظه ای بر روی کاغذ درخشید و بعد ناپدید شد.دیگر زمانش رسیده بود.چاقو را برداشت.بر روی چاقو هشت خط مورب به موازات هم وجود داشت.هشت خط به نشان هشت نفر از خاندان پن.و تا چند لحظه بعد به نه خط تبدیل میشد.
آن فرد ناشناس با عجله به طرف او میامد و فریاد میکشید.شون او را نمیشناخت.دیگر فرقی نمیکرد.چاقو را بالا گرفت و هر دو دستش را برید.خون همانند آبشار از دست هایش فواره زد و برف های سفید را سرخ رنگ کرد.با صورت به روی برف افتاد.نفسش گرم شده بود و چشمانش سنگین.تمام زندگی اش همانند نقاشی های متحرک از جلوی چشمانش رد شد.در آخرین لحظه احساس کرد دستی شانه هایش را گرفت و برگرداند.دیگر چیزی نفهمید.چشمانش سنگین شد و همه چی تیره و تار شد...
================================
توضیحات:
ببخشید که پست خیلی طولانی بود.تمام اشکالات این پست رو هم قبول دارم ولی احساس میکنم باید اون رو میزدم.متاسفانه این پایان شون پن نیست.نفرین شون پن چیزی بدتر از مرگه.نفرین اون تنهایی...تا ابد تنهای تنها...


تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ جمعه ۲۸ بهمن ۱۳۸۴
#81

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
باد آرام آرام می وزید و برگ های زرد درختان را با خود می برد .
پاییز بود پاییزی با تمام زیبای ها اما! دلگیر کننده.
پاسی از شب گذشته بود.شبی تاریک.
قبرستان سردوساکت بود .
اما نه!صدا...

صدایی از آخرین قبر قبرستان می امد!!!صدای کندن...کندن قبر.
بیل در حال کندن قبری بود که دوهفته از دفنش نمی گذشت .
او با لباسش عرق صورتش را پاک کرد:
_دیگه تموم شد!
در تابوت را باز کرد
بیل از دیدن جواهرات جسد خوشحال شد:
_عجب بوی لذت بخشی.
با بی رحمی تمام جواهرات زن را برداشت...حلقه ،گردنبند،گوشوارها و...
دوازده روز بود که این کار را شروع کرده بود و این دوازدهمین قبر او بود،به نظر خودش این کار لذت بخشترین کار دنیا بود. اما!همان شب کابوسی دید... مردها وزنهایی که او را به مرگ تهدید می کردند.
-با ترس ازخواب بلند شد !!!دستایش می لرزید عرق کرده بود ... بعد از چند دقیقه حالش بهتر شد و با خود فکر کرد، شاید !!!شایدآنها روحهای جسدهایی بودند که من ازشان دزدی کرده بودم!!!
بیل با ناباوری به خودگفت:
_نه...نه. بیل تو که خرافاتی نبودی روح که وجود نداره (او به روح و قیامت و ... اعتقاد نداشت).
--------------------------------------------

ساعت دوشب بود داشت اماده می شد تا به قبرستان بره. برای اولین بار دلهره داشت یا شاید می ترسید. برای تسکین خود می گفت: روح وجود نداره ... روح وجود نداره...روح وجود نداره...
از خانه بیرون رفت هوا هنوز سرد بود (به سردی دل من) کوچه خلوت خلوت بود.چراغ های خانه ها خاموش بود.
بعد از چند دقیقه به قبرستان رسید. یکدفعه پیرزنی روبروی او ظاهر شد.
پیرزن: این آخریشه... آخریش
و از کنار بیل رد شد، حالا دیگه بیل واقعا ترسیده بود.
یک صدا بهش میگفت برگرد ... ولی صدایی قوی تر بهش میگفت: تو ترسو نبودی!
بیل برنگشت !!! او وارد قبرستان شد جدیدترین و زیبا ترین قبر را پیدا کرد و شروع به کندن قبر کرد،طلا و جواهرات جسد را برداشت و به خانه رفت، دیگه نمی ترسید بلکه خوشحال خوشحال بود.
طلا ها را روی میز گذاشت و به طرف رختخوابش رفت .
بیل خوابید.
بازهم کابوس دید اما ایندفعه آن زن و مردها او را کشتند.
بیل از خواب پرید وحشت کرده بود حدود یک ساعت در اتاقش قدم زد ...کمی مشروب خورد و خوابید.
صبح روز بعد جسد تکه تکه شده ی بیل در 13 نقطه ی قبرستان پیدا شد.


ویرایش شده توسط بارتیموس کراوچ(پسر) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۸ ۲۲:۱۵:۵۶

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.