طبق معمول چون دومبول به اینجور کارهای جالب علاقه داره خودشو میندازه وسط!
--------------------------------------------------------------------------
دامبلدور در حالی که ریشهاشو بافته! با متانت خاصی وارد کافه میشه...
ملت:آخه دامبل متانتش کجا بود مرتیکه جلف؟!
فلور در حالی که یک دفترچه یادداشت تویه دستش بود و داشت مواد مورد نیاز برای داشتن یک سفره ی هفت سین خوب رو یادداشت میکرد از بالای دفترچه دامبلدور رو میبینه که وارد کافه شد.
فلور:اه این دامبلدور باز اومد!...حتما باز دنبال حمید میگرده!
دامبلدور نگاهی به اطراف کافه میکنه.انگار دنبال چیزیه.بعد از چند بار نگاه انداختن به سمت بار کافه میاد...
دامبلدور:هی!...فلور!...سلام...بابا کجایی؟دنبالت میگشتم!
فلور در حالی که داشت خودش رو سرزنش میکرد که چرا زودتر از دست دامبل فرار نکرده بود لبخند ساختگی ای میزنه و میگه:
- سلام پروفسور!...همین جا بودم...داریم با مادام سفره هفت سین آماده میکنیم!
دامبلدور:چی چی؟
فلور:سفره هفت سین!...یه مراسمه برای شرقی ها!....ونوس میگفت اگر ما هم بگیریم شگون داره!...مگه شما برای همین مراسم ریشاتو نبافتی پروفسور؟
دامبلدور:هااا؟...نه بابا!...من همیشه خوش تیپم!...ولی مشکوکه!
فلور:چیش مشکوکه؟
دامبلدور:کلا هر چی که توش ونوس داشته باشه مشکوکه!
- کسی منو صدا کرد؟
ناگهان ونوس پشت سر دامبلدور ظاهر میشه و با همه دست میده و احوال پرسی میکنه...
دامبلدور:نه...داشتم میگفتم سفره هفت سین باید باحال باشه!
ونوس: آره آلبوس...سال قبل ندیدی؟ درست کرده بودیم!
دامبلدور:نه متاسفانه نشد بیام!...راستی شماها برادر حمید رو ندیدین؟
فلور:چرا اونجا نشسته...(زیرلبی:میدونستم الان همینو میگه!
مرتیکه جلف!)
و با دست به میز معروف آخر سالن اشاره میکنه....(نکته معروفیت:این همون میزیه که تویه پست های قبلی هم روی همان میز ماجراها برگزار میشد!...که یکی از صندلی هاش پایش شکسته!)
دامبلدور:هااا!...مرسی من برم یا حمید کار دارم....
دامبلدور به سمت میز آخر میره...
دامبلدور:سلام حمید!
حمید در حالی که در حال گفتگو با یک دختره! حول میشه و از جاش بلند میشه...
برادر حمید:ها؟...چی؟...کی؟...بله؟
دامبلدور:سلام کردم برادر!
حمید تازه دوزاریش میفته...
حمید:هاا!...سلام آلبوس!...اتفاقا داشتم همین الان یادی از تو میکردم!
دامبلدور:از من؟...چطور مگه؟
و دامبلدور نگاهی زیر چشمی به دختر بوقی روبروی برادر میکنه!...
حمید:داشتم این خواهرمون رو نصیحت میکردم.دیدم لباس نامناسبی به تن کرده.کمی مرا به خودش جذب نمود!...گفتم وقتی مارو اینطور مینماید ببین پس پسرای قرطی را پس چقدر بیشتر مینماید!....البته از حق نگذریم شما هم خیلی تنگ میپوشی!.....به همین خاطر چون من اصولا خواهرانمون رو دوست دارم و گفتن که اگر کسی را دوست داری باهاش وارد گفتگو شو و نصبحتش کن این امر به معروف رو انجام دادم....یعنی در حال انجام بود که شما سر رسیدی!
دامبلدور نگاهی به گل رز قرمز روی میز میندازه!!!
دامبلدور:بله کاملا معلومه!...ولی فکر نکنم عاشقی چیز بدی باشه که بخوایم از بقیه پنهونش کنیم!
حمید کمی تا قسمتی سرخ میشه!...
برادر:کلا من هرجا برای خطبه رفتم گفتم که بگذارید عاشقان به هم برسند!...نرسند میرن کار خلاف میکنند و اون وقته که جوانان مملکت از دستمون خارج میشن و میرن دست به هر چیزی میزنند و خودشون رو به خارج و قزوین و اینا میفروشن و بعد بیا و درستش کن.باید از ریشه درستش کرد!!
دامبلدور:بله کاملا درسته!!!
-آلبوس آلبوس!!
کسی از پشت شیشه کافه دامبلدور رو صدا میزنه....
آلبوس دکتر حسن مصطفی رو میبینه که پشت شیشه مغازه داره میپره هوا تا اون رو متوجه خودش کنه...
دامبلدور:الان برمیگردم برادر...جایی نری کارت دارما!
**بیرون کافه**
دامبلدور یک پس گردنی میزنه به حسن!
دامبلدور:مگه من باباتم بهم میگی آلبوس؟
حسن:سزای این عملت رو میبینی!
دامبلدور:هن؟
حسن:بیا کارت دارم آلبوس!...بیا بریم تو اون کوچه خلوته بهت بگم!!
دامبلدور:هووووووی!...منو کجا میبری بی ناموس!...نــــــــــه!!!
**درون کوچه ی خلوت
**
حسن:بابا دو دقیقه وایستا!....منو میبینی؟
دامبلدور در حالی که گیج شده میگه:
-نـــه!
حسن:منو نمیبینی؟
دامبلدور: ها چرا!...الان تصویر واضح شد!...یه کم دیگه بچرخونیش درست میشه!
حسن:ها خب باشه!...آمپول باید بزنم؟
دامبلدور:نه نه نه !....غلط کردم!...بوگو!
حسن:خب میگفتم!...منو میبینی؟
دامبلدور:آره آره!...از واقعیتم بهتر میبینم!
حسن:خب حالا همین جا وایستا!
دکتر میره پشت تیر چراغ برقی که چند متر اون طرف تر قرار داشت و چند ثانیه بعد بیرون میاد!
دامبلدور:چی؟؟؟ ...امپراطور؟
امپراطور تاریکی در حالی که به سمت دامبلدور میاد میگه:
-درسته!...معجون تغییرشکل خورده بودم!...میخواستم ببینم چقدر معجون سوروس درست کار میکنه!
دامبلدور:خب اونو از خودم میپرسیدی!...سوروس معجون سازیش حرف نداره!
امپراطور:آره حالا فهمیدم!... ولی این مهم نیست...کارای مهم تری داریم!
دامبلدور:مثلا چه کارایی؟
امپراطور: خراب کردن جشن درون کافه برای از بین بردن روحیه ی ملت و بعد بازگشت ولدمورت!
دامبلدور:میگم میخوای کل نقشتونو به من بگوها!... فقط محض اطلاعت یادآوری کنم که آلبوس دامبلدور میباشم...رئیس محفل ققنوس میباشم!
امپراطوردر حالی که با دست به شونه ی دامبل میزد گفت:
- اسمت هر چی باشه از خودمونی!
**درون کافه**
فلور:هی اونجارو نگاه کنید!....نیروهای نوشابه ای!!
-------------------------------------------------------------------------
حالا این تیکه نیروهای نوشابه ای رو خواستین لحاظ نکنین....چون ممکنه تازه واردا ندونن چیه