هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#16

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
سياهي و ترس همه جا رو فرا گرفته بود، همه در حال فرار و نجات دادن جان خودشان بودند. صداهاي فرياد بلندي به گوش ميرسيد كه قلب رو در دل هر شخصي آب مي كرد. ترس و دلهره بين افراد رد و بدل مي شد، لندن به روزهاي ناامن خودش بازگشته بود!
در مركز اين سياهي، فردي با قامت بلند ايستاده بود. خادمان او در اطرافش حلقه زده بودند و سر تعظيم فرود مي آوردند.

در اين ميان، شخصي از بيرون حلقه وارد شد و به روي پاي لرد افتاد!
-ارباب...ارباب...منو ببخشيد...هر كاري بگيد انجام ميدم...ارباب...
لرد بدون اينكه به شخص نگاه كنه گفت: اَه...اي احمق!(و پاش رو كنار كشيد!)

دو مرگخوار از داخل حلقه جلو آمدند ، بازوان شخص رو گرفتند و عقب كشيدند. شخص ناخواسته از ارباب دور شد!

لرد سياه:اونموقع كه من دنبال شما ترسوها بودم، تو كدوم گوري قايم شده بودي؟
-ارباب...من اونموقع توي بلغارستان بودم! به محض اينكه نشان رو ديدم به سمت لندن اومدم...ارباب...من به شما وفادارم!
لرد سياه:در ارتش من، جايي براي احمقايي مثل تو نيست!
-ارباب...من ميتونم كارهاي ديگه اي هم انجام بدم!
لرد با پوزخندي گفت:مثلاً...(و منتظر جواب فرد موند)
يك نفر از انتهاي حلقه داد زد:ارباب...ميتونه جوراباتونو بشوره!
همه مرگخوارها با نگاهي به همديگه پوزخندي زدند!
لرد سياه جوبدستيش رو به طرف شخص خاطي گرفت و داد زد:كرشيو...

فريادهاي شخص بلند شد و همه مرگخوارها از پوزخندي كه زده بودن، پشيمون شدند!

بعد از لحظاتي كه سكوت همه جا رو گرفته بود...ادي شروع به صحبت كرد(!):
-ارباب...من ميتونم...
لرد با صداي خودش حرف ادي رو قطع كرد:
-اولين كاري كه بايد انجام بديم ايجاد اغتشاش و نا امني در كشوره...وقتي توجه همه رو به اين سمت كشونديم، به وزارتخونه حمله ميكنيم!

--------------------------------------------------------
ادي عزيز!
سرورمان به هيچ عنوان از پاسخ شما به درخواستش راضي نيست. براي آنكه بتوانيد رضايتش را جلب كنيد و به عضويت گروه مريدانش بپيونديد بايد تلاشتان را افزايش دهيد. اميدست كه اين نمايش ضعيف از روي بي دقتي باشد..نه اينكه كار را جدي نگرفتيد! كه اگر چنين باشد خشم لرد متوجه شما خواهد شد!
سرورمان منتظر يك حضور جدي تر و قوي تر از شما هستند!
سپاس گذار باشيد كه اين سخنان همگي از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۱۶:۲۸:۲۴

جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#15

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
_ارباب بيارمش؟
_سريعتر
_حرص نخورين..خودم اومدم بابا يا الله
در نور نسبتا كم اتاق ميشد شخصي كوتاه قد رو ديد كه از در اتاق وارد شد.شعله درون شومينه با صداي پاقي خاموش شدو هيكلي چاق كنار صندلي كه جسمي غير طبيعي روي آن نشسته بود تكان غير قابل توجيهي خورد!!
از دهان استخان هاي ماري كه به ديورا نصب شده بودند خون جاري بود و انسان هاي زنده از پنجره پشت صندلي با نور ناگهاني سبزي روي زمين ميافتادند.(اين تيكه براي وحشت بيشتر بچه هاي نازنين زير 18 سال است، پيشنهاد ميكنم با اجازه والدينتون بخونين:)به سقف سر هاي انسان آويزان بود كه بدون صدا فرياد ميزدند و بعد تبديل به دراكولا ميشدند.يه عالمه روح هم در اتاق پرواز ميكرد.خلاصه ، بچه هاي عزيز..اتاق قصه ما خيلي وحشتناك بود.(وصيه هاي ايمني:افرادي كه ناراحتي قلبي ، كليه اي!! ، مغزي ، اختلالات بيناموسي و كلا هر مرضي كه دارند بهتر است با مجوز دكتر حسن مصطفي ادامه اين داستان رو بخونن)

ولدمورت:اين سرژه؟
السامور:بله ارباب
ولدمورت:اين كه قد بلند بود
السامور:ببخشيد ارباب..از اول قد كوتاه بود..كفش پاشنه بلند ميپوشيد
ولدمورت در نور كم اتاق با چشمان بيروح اما نافذ!! به سرژ نگاه كرد ، سرژ احساس كرد در مقابل اين نگاه هيچ وسيله دفاعي ندارد و گويي به ناگاه عريان شده بود.

ولدمورت :شورتت آبيه
سرژ:
السامور:ارباب..شروع كنم؟ اهاي سرژ بيا جلو تر
و يك كاغذ پوستي ظاهر ميكنه
السامور:اهم اهم..به نام لرد سياه شروع ميكنم...اسم؟
سرژ:سرژ تانكيان
السامور:نام پدر
سرژ:كدوم يكي؟
السامور:نام مادر؟
سرژ:نميشه از اين بگذري؟من شديدا غيرتي هستم
السامور:ازدواج كردي؟
سرژ:نه بابا. من يه بار عاشق شدم چشم بستم باز كردم هفت هشت تا بچه دورم بابا بابا ميكردن...چه برسه به ازدواج..نه من اهل ريسك نيستم
السامور:ميزان تحصيلات؟
سرژ:20 ساليه كه قصد دارم كنكور بدم
السامور:علاقه مندي؟
سرژ: خلاصه بگم آلودگي صوتي
السامور:دليلت براي مرگخوار شدن جيست؟
سرژ:ايجاد آلودگي صوتي بيشتر...مثلا فرياد يكي كه داره شكنجه ميشه...البته اينارو هم تكي ميشه انجام داد ولي خب مرگخوار لرد سياه بودن كلي كلاس داره
السامور دست راست سرژ رو ميگيره
السامور:بايد پيوند ناگسستني ببندي كه هيچ وقت به لرد سياه خيانت نكني
سرژ:قول ميدم
و نواري از آتش دور پنجه دست هاي آن دو پيچيد
السامور شيئي نوك تيز از جيب رداي خود در اورد و آن را در ساعد دست سرژ فرو كرد طوري كه صداي فرياد سرژ شيشه پنجره ها را شكست!!خون از ساعد دستش جاري شد و السامور نوك آن شيء را حركت داد.گويي در حال نقاشي كشيدن بود، جمجمه كشيد!! خون هاي بيشتري از ساعد دست بيرون رانده شدند
سرژ:اه...كثيف كاري نكن ديگه
السامور كار را به اتمام رساند
سرژ بسيار ناراحت ساعد دستش را جلوي ولدمورت برد:لرد سياه...ببينين چقدر بد كار كرد؟ اصلا اين يارو اينكاره نيست
السامور:برو بابا، تو محله منو «السامور داوينچي » صدا ميزنن
لرد ولدمورت كه در حال برقراري ارتباط در تاريكي بود از حال خود خارج شد و ساعد دست سرژ را ديد
ولدمورت:السامور؟ چرا اين جمجهه چشاش چپه؟
و بعد نگاهي به السامور انداخت
ولدمورت: خودم برات ميكشم
5 دقيقه بعد
سرژ:دستتون درد نكنه ارباب، عالي شده ،فقط يك چيزي، ميشه براي جمجهه ريش بزارم؟

_____
خيلي سعي كردم جدي بنويسم.شرمنده ناجور شده.كلا آدم هر چقدر كمتر بنويسه سخت تر مينويسه.

-----------------------------------------------------
سرژ عزيز!
سرورمان به دليل پيشينه ي درخشاني كه از خود برجايي گذاشتيد شما را مي پذيرد. گرچه بايد بدانيد اين نوشته ي " طنز " شما نمي توانست باعث ورودتان گردد. لرد انتظار دارد پس از اين شما جدي تر به فعاليت بپردازيد و قابليت هاي خود را به اثبات برسانيد. باشد كه همگي مورد لطف او قرار گيريم.
سپاس گذارش باشيد كه اين سخنان همگي از سوي اوست!


ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۱:۳۲:۵۵
ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۱۴:۴۰:۴۴


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#14

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
آن ساختمان سیاه خوفناک تر از همیشه به نظر میرسید
یک نفر گفت: لرد از تو راضی نیست
من بدون هیچ کلامی فقط به او نگاه میکردم
- لرد انتظار داره که تو بهتر فعالیت کنی
جواب دادم : من به خود لرد هم گفتم من آماده ی هر نوع خدمتی به لرد هستم
- این کافی نیست باید عمل کنی با حرف زدن که نمیشه به لرد ابراز وفاداری کرد
- من که گفتم هر دستوری که لرد بده من انجام میدم تا پای جونم
- نه خیر تو هنوز متوجه نشدی که لرد از یک مرگخوار وفادار چه انتضاری داره من سعی کردم به تو بفهمونم که لرد از تو چی میخواد ولی مثل اینکه موفق نشدم بهتره با خود لرد صحبت کنی بله اینطور بهتره

من از ترس جرعت حرف زدن نداشتم
لرد از من راضی نبود
باید هر طور شده رضایت لرد رو جلب میکردم
من رو تا اتاقی که لرد در اونانتظارم رو میکشید راهنمای کردند
در زدم
صدای گفت: داخل شو
با ترس فروان داخل شدم فورا رو به اتاق خالی تعظیم کردم
صدای خنده ی کسی رو از پشت سرم شنیدم
فهمیدم که لرد در سمت دیگر اتاق بود و من به سمت دیگر تعظیم کرده بودم
بدون اینکه راست بشم به سمت صدا برگشتم
سایه سیاهی رو مقابل خودم دیدم
لرد گفت : درست به ایست
من فورا اطاعت کردم
با ترس به صورتش نگاه کردم
اثری از لبخند در صورتش نبود
از من پرسید: آیا با تو صحبت کردند
جواب دادم: بله ارباب
دوباره پرسید: خوب نتیجه چی شد
با ترس جواب دادم: به من گفتن که به پیش خود شما بیام
دستش به طرف چوب دستیش رفت
من از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم
لرد چوب دستی رو به سمت من گرفت
قلبم داشت از دهنم میزد بیرون
لرد آهسته زمزمه کرد:کروشیو
من با بلند ترین صدای که میتونستم جیغ میزدم
______________________________________

پیام قبلی ظاهرا مورد تاید لرد نبود
امید وارم این یکی مناسب باشه

-----------------------------------------------------
مونتاگ عزيز!
سرورمان براي شما وظيفه اي خاص در نظر گرفتند! براي آنكه به طور كامل با جزييات اين موضوع آشنا شويد لطفا با من- پيتر پتي گرو- تماس بگيريد! باشد تا همگي در پناه لرد و قدرتش قرار گيريم.
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان همه از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۱۴:۲۹:۱۸


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#13

پ.ح.س.گ. گويل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۹ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۶ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
از اسلي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 83
آفلاین
_رومي يه بطري ديگه بدو دختر
دختركي لاقر اندام ولي زيبا رو با قدمها ي كوچك جلو امد ميشد حدس زد كه 14 تا 15 سالش هست مردي كه معلوم بود مدتهاست حمام نرفته و ته ريشي هم صورت خشكش را زبر تر كرده بود روي صندلي نشسته بود و بعد از چند دقيقه بطري خالي را به كلكسيون بطري هاي روي ميز اضافه كرد حدود 6 بطري خالي شده روي ميز انبار شده بود ثانيه هايي به سكوت گذشت مرد مست و بيخيال روي صندلي لميده بود سوزشي در قسمت ساعد دست چپ مرد مست را از جا پراند
_چي ساعد سمت چپ
سوزشي مرگاور به همراه خنده هاي شيطاني مرد تاريكي را در ان كلبه كوچك روانه دخترك بي هيچ صدايي گوشه اي نشسته بود و فقط داشت گريه ميكرد
_رومي بدو پالتو و جارو منو بيار
دخترك گريان گفت ببخشيد جاروتونو شكستيد جارو نداريد
و به بالا دويد و پالتو مرد اورد و مرد پا به رهنه شروع به دويدن كرد
ثانيه ها دقيقها ساعتها روزها گذشتند و اينك تابلويي در جلوي مرد بود-ليتل هنگلتون-مرد بي پروا ميدويد نشان سوزش بيشتر ميشد در 40 كيلومتري ليتل هنگل تون (از طرف ديگر شهر)خانه اي كه بي شباهت به قصر ارواح نبود ديده ميشد خودش بود قصر لرد! لرد بزرگ لرد سياه
تق...تق..تق
اونگ در سه بار در قديمي را به تكان در اورد گرد و خاكي از در بلند شد گويا سالها متروكه بوده است
پيكر شنل پوش دختري جوان در استانه در ظاهر شد مرد كه نامش گويل وبد به شك افتاد درست امده است!دختر جوان با ديدن گويل و شناختن ان به سرعت به پيتر پتي گرو تغيير شكل داد
_پس بلاخره اومدي لرد داشت كم كم به تو شك ميكرد
_جانم فداي لرد!لرد بزرگ ما كجاست
گويل پا به داخل گذاشت در هر قدم صداي مرگ شنيده ميشد در تالار اصلي در صندلي سر سرا شخصي نشسته بود فرزند كينه زاده شده از مادري به نام مرگ يعني لرد ولد مورت باوردد گويل سرسراي ساكت ساكت تر شد لرد با نگاهاي زيركانه و لبخندي بر لب گفت:
خب....
گويل:جانم فداي لرد!سرورم چه خوش است ديدن روي شما درود بر فرمانرواي تاريكي بازگشت تو همراه با تاريكي دنياست اميدوارم مرا به عنوان خدمتكار خود در اغوش تاريكي بگيريد
لرد ساكت بود
------------------------
ديگه جوابش دست شماست من هيچ كارم

----------------------------------------------------------
گويل عزيز!
نوشتتون رضايت لرد رو كسب كرده. سرورمان با درخواست شما براي پيوستن به گروه مرگخوارانش موافقت نموده. گرچه بايد بدانيد كه اين امكان دارد تغيير كند! جناب لرد هيچ گونه لغزشي را نخواهد پذيرفت. اگر از سوي شما كم كاري اي مشاهده بشه بدانيد كه از مقامتان سقوط خواهيد كرد. تلاشتان را بكنيد تا غضب لرد را تجربه نكنيد.
سپاس گذار باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط گويل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۶ ۱۵:۵۷:۵۲
ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۱۴:۱۳:۱۰

جنگ را از لابه لايه اتش و خون بيرون كشيديم تا نفرت از جنگ اييني جاودان شود


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#12

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
از برزخ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 375
آفلاین
پهنه آسمان رنگ سیاه عجیبی به خود داشت و باد سردی می وزید.
جو ، جو مهیجی بود و در سطح شهر نا آرامی های بسیاری به وجود آمده بود. چند روزی می شد که قتل های عجیبی روی ماگل ها انجام می گرفت و کسی متوجه چگونگی آن نمی شد.حال کارآگاهان جادوگر دست به کار شده بودند زیرا احتمال می رفت کار کار عده ای جادوگر باشد … شاید هم مرگخواران …
آن شب بر خلاف شب های گذشته سوروس اسنیپ از پناهگاه خود بیرون آمده بود. چهره اش رنگ پریده تر از همیشه به نظر می رسید و سراسیمه از بین بوته های اقونیطون راهی به سمت رودخانه که کمی آن طرف تر بود باز کرد و خود را به رود خانه رساند! قرص ماه کامل بود و شکلش کاملا در آب رودخانه نمایان بود. سوروس نگاهی به اطرافش کرد . مطمئن بود که کسی آن دور و بر نیست ولی احتیاط لازم را پیشه کرد . وقتی کاملا خیالش راحت شد آستین ردایش را بالا زد و دستش را در آب سرد رودخانه فرو برد . نشان مرگخواری که روی دستش هک شده بود به طور واضح در زیر آب دیده می شد که قرمز شده است و احتمال می رفت حرکت سوروس از روی حرارت علامت روی دستش باشد.سوروس دستش را از رودخانه بیرون آورد و با نفرت به آن نگاه کرد سپس آن را با لبه ردایش خشک کرد و سر جایش ایستاد و زیر لب گفت : چاره ای نیست !
و با سرعت به سمت پل پوسیده ای رفت که کمی آن طرف تر روی رودخانه قرار داشت ، با احتیاط از روی پل رد شد و به سمت جاده دوید و لب جاده ایستاد.
چشم هایش را بست خواست که تمرکز کند تا بتواند خود را غیب و به سطح شهر ظاهر کند ! اما بی فایده بود ، او در این مدت خیلی ضعیف شده بود و توان غیب و ظاهر شدن را نداشت. با نا امیدی راه جاده را پیش گرفت و کمی جلو تر به دژی قدیمی رسید که در گذشته مورد استفاده ماگل ها قرار می گرفت و آن طرفش به گوشه ای از شهر لندن می رسید. خیلی وقت بود که مورد استفاده قرار نمی گرفت ! شاید ماگل ها آن جا را به کلی فراموش کرده بودند.
سوروس پا به دژ بزرگ نهاد و وارد راهرویی شد که سقف آن را تاغ هایی پوسیده تشکیل داده بودند . سوروس به انتهای راهرو رسیده بود و وارد حیاطی خاک گرفته شد که بسیار کثیف و نا مرتب بود ! همین که خواست وارد راهرو دیگری شود که به حیاط اصلی مرتبط بود و آن طرف حیاط هم شهر لندن واقع بود بشود صدای پچ پچ دو سه نفره ای را شنید و سر جایش میخکوب شد و به دیوار تکیه داد. قلب سوروس به تندی می زد و پیشانیش خیس عرق شده بود سوروس دستی به پیشانیش زد تا عرق هایش را پاک کند که احساس کرد چیزی بزرگ بالای سرش، کمی آن طرف تر است ! به آسمان نگاه کرد و در کمال تعجب علامت شوم ارباب تاریکی ها لرد ولدمورت را دید که حاکی بازگشت دوباره او بود و به سرعت فهمید که مکان گردهمایی مرگخواران همیجاست ! در حالی که او می خواست خود را به وسط شهر غیب و ظاهر کند و به دنبالش بگردد . سوروس با کمی ترس وارد سالن اصلی شد و پیتر ، سدریک و لردسیاه را دید که در زیر علامت شوم انتظار باقی مرگخواران را می کشیدند.
سدریک :
- ارباب از نظر من اومدن گری بک به اینجا درست نیست من هنوز می ترسم ... قرص ماه کامله و می تونه خطرنــ ا کـ ... اوه ... سوروس !!!
سدریک متوجه حضور سوروس در آنجا و باعث توجه لردسیاه و پیتر نیز به سوروس شده بود .

---------------------------------------------------
سوروس عزيز!
سرورمان لرد سياه از تلاش شما راضي بودند. اين بدين معناست كه شما را براي خدمت به خودش در جمع مرگخواران پذيرفته. گرچه پس از اين است كه شما بايد به درستي تواناييتان را نشان دهيد و سنجيده گرديد. سرورمان انتظار كارهاي بيشتري را از سوي شما دارد تا وفاداريتان را به طور كامل به اثبات برسانيد. باشد تا همگي ما تحت فرمان او و زير نشان سياه پيروز گرديم!!
سپاس گذار لرد باشيد كه تمامي اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۱۰:۴۶:۱۳

شک نکن!


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴
#11

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
من ارواح خاک استادمون یک پست زده بودم گویاپاک شد
******************************************
بادبه شدت به پنجره میکوبید وباران سیل آسا میبارید...آسمان تیره وتاربود وزوزه باد فضای وحشتناکی رابوجود آورده بود...رودولف روی بازویش دست کشید ولبخندی روی لبش نقش بست...یادروزی افتاد که نشان بربازویش نقش بست...
<---فلاش بک--->
لردروی صندلی باشکوهی تکیه زده بود وباآرامش به شخصی که جلویش زانوزده بود نگاه میکرد:
-گفتی نامت چیست؟
-شارزاس ایبلوسا ایزاس...ارباب عالی قدر...
-شارزاس؟نامت به انسانها نمیخورد توچی هستی؟
شارزاس سرش رابلندکرد وکلاه ردایش رابالازد...چشمانش سرخ وبراق بود وموهای سفیدبلندی داشت که روی شانه اش ریخته بود:
-من یک شیطان واره هستم...ارباب برای یاری شما آمده ام وامیدوارم افتخارخدمت درارتش شماراداشته باشم...
شارزاس دوباره سرش راپائین انداخت وبه انتظار نشست...تمام مرگخواران دوروبر لردسیاه ایستاده بودند وسکوت کرده بودند تااینکه دراکو جلوآمد ونقابش رابرداشت:
-ارباب اجازه صحبت دارم؟
-بگو دراکو...
-ارباب تصورمیکنم حضورشارزاس در گروه اتحاد میتواند مفیدباشد...اوجادوگر خوبی است وطبق چیزهایی که گفته فکرکنم بتوانیم به او اعتماد کنیم...
لردسیاه به شارزاس نگاه کرد:
-شارزاس امشب ما حمله کوچکی به بیمارستان سنت مانگو داریم...میخواهم لیاقت خودت راثابت کنی!!!
شارزاس پائین ردای لردرابوسید:
-افتخارمن است لردسیاه...
آنشب شارزاس ثابت کرده بود که مرگخوار لایقی است ولردسیاه همان شب نشان راروی بازویش زده بود...نشانی که باعث افتخارش بود...بعدها شارزاس بشدت لیاقت خودرابرای بربازو داشتن این نشان مقدس اثبات کرده بود وکم کم درمیان مرگخواران عضوی خشن ودرمیان سفیدها مرگخواری خوفناک جلوه کرده بود...تااینکه بعلت مسائل امنیتی مجبوربه تغییرشناسه شد وروزی فرارسید که لردباردیگر غیبت فرمود ...شارزاس که حالا رودولف شده بود توانست درزمان غیبت شکوهمند لردسیاه همچنان درگروه اتحاد اسلایترین بماند وتوانایی خودرااثبات کند....
<---پایان فلاش بک--->
دربصدادرآمد ولارا خیس وخالی وارد خانه رودولف شد:
-شب بخیرلارای عزیز...
-توازدنیاعقبی رودولف؟اصلا دردی در بازویت احساس نکردی؟
-چرا...ولی میدانستم تودرراهی درست نبود تنهایی میرفتم!
-
رودولف ولارا به همراه هم به خانه لردمیروند...تمام راهرو با شمعهای جادویی روشن شده ومرگخواران درحال رفت وآمد هستند،چهره عده ای شادوعده ای غمگین هستند وبعضی آثارشکنجه درچهره شان نمایان است...رودولف راهش رابازمیکند ووارد اتاقی میشود که ازهمه جای خانه نورانی تروشلوغتراست...لردسیاه روی صندلی همیشگی خودتکیه داده وبه مریدانش نگاه میکند که ناگهان چشمش به رودولف ولارا میفتد:
-هردو لسترنجس باهم آمدید...جلوتربیاید...
لارا ورودولف روی زمین جلوی لردزانو میزنند:
-اخبارفعالیتهای شماراداشتم...برای چه آمدید؟
-تاافتخارداشته باشیم باردیگر در رکاب شما بجنگیم...
-لردسیاه بودن در ارتش شمابرای ما افتخار بزرگی است سرورم...
-من فراموش نمیکنم که مرا تنها گذاردید...تمام مدتی که نبودم کجا بودید؟
رودولف بلندمیشود وجلوی لردتعظیم میکند:
-لردسیاه ما خائنیم وتقاضا میکنیم مارا مجازات کنید حتی اگر لیاقت ما مرگ باشد...
لردچوبدستی اش رابیرون میاورد وروبروی رودولف میگیرد:
-کروشیو...

لردسیاه امیدوارم مارا ببخشید ودوباره به مرگخواری قبول بفرمائید

-------------------------------------------
رودولف عزيز!
لرد از نوشته ي طنز آلود شما راضي است. اما براي پيوستن به ارتش و يارانش بايد جدي بود! سرورمان منتظر يك نوشته ي جدي و خشانت بار از شماست. باشد تا در صورت رضايتش شما نيز پذيرفته شويد.
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۶ ۱۴:۲۵:۴۵

بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴
#10

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
هوا بس ناجوانمردانه سرد بود باد زوزه کشان در میان درختان میپیچید و شاخه های درختان را به بازی میگرفت . هر کس به این منظره نگاه میکرد، حتما با خود فکر میکرد درختان رقص مرگ میکنند و شاهد مرگ یک انسان هستند . ولی اتفاقی بس وحشتناکتر از مرگ یک انسان در حال وقوع بود .
ریگولوس در انتهای غار کوچکی در میان جنگل به خود میپیچید . از هفته قبل متوجه پر رنگ شدن نشان شده بود . به خاطر همین خود را در اعماق جنگل پنهان کرده بود درست در غاری که 15 سال پیش رو به روی لرد سیاه ایستاد و از دستور او سر پیچی کرد . این نافرمانی به لرد سخت گران آمد و دستور قتل او را صادر کرد . ولی مامور لرد فردی نالایق بود و ریگولوس توانست از دست او بگریزد و فرد نالایق از ترس لرد به دروغ گفته بود که ماموریت به پایان رسیده است و این یک خود یک موهبتی بود برای ریگولوس .
اما حال که پیرتر شده بود و مانند سالهای جوانی خام نبود فکر میکرد که نباید از دستور لرد سر پیچی میکرد . در کنار لرد قدرت و عزت منتظرش بود و در این غار تاریک ترس و بزدلی او تصمیم خود را گرفته بود با اولین اشاره از سوی لرد باز میگشت و اظهار ندامت میکرد و حتی حاضر بود جانش گرفته شود تا اینکه مانند یک خرگوش درسوراخی به خود بپیچد .
انتظار زیاد به طول نیانجامید . لختی از نیمه شب نگذشته بود که نشان شروع به درخشیدن کرد . ریگولوس تمام این سالها از جادوی باستانی استفاده کرده بود که لرد از طریق این نشان نمیتوانست از مکان او با خبر شود ولی اکنون زمان از میان برداشتن این سد میان او و لرد بود . باید میشتافت به سوی تنها حامی اصیلان و بزرگان، به سوی سر چشمه قدرت و به سوی شیطان ثانی .
ریگولوس شتافت و میشد گفت که جزو اولین نفراتی بود که به قبرستان سرد و خاموش رسید .
باد امشب بسیار سرد و نامهربان بود اما در مقابل چهره لرد بسیار گرم و دلنشین .
لرد به سری رو به ریگولوس گفت :
- چه میخواهی ای خائن . ( مطمئنا لرد میدانست ولی پرسید که شما هم بدونین )
ریگولوس تمام شجاعتش را جمع کرد ابتدا تعظیمی کرد و سپس مثل یک مرگخوار اصیل بدون کوچکترین لرزشی در صدا گفت :
- من باز گشته ام تا از شما طلب بخشش کنم و یا به دستور شما به قتل برسم . کاری که سال ها پیش باید صورت میگرفت . هیچگاه نباید دستورات به تاخیر بیافتند ، این اولین درسی بود که به یک مرگخوار داده میشد . پس من هم آمده ام تا از فرمان شما پیروی کنم . آمده ام تا بمانم یا بمیرم .
------------------------------------
ريگولس عزيز!
لرد شادمان شدند!! ظاهرا شما معني درخواست براي پيوستن به سرورمان را به خوبي درك كرديد. گام اول را با موفقيت برداشتيد. با اين حال جاي بسي پيشرفت باقي است. شما براي عضويت در ارتش پر افتخار تاريكي پذيرفته شديد. براي پيوستن به گروه مرگخواران هنوز بايد تلاش كنيد. ارباب منتظر يك نوشته ي قدرتمند تر از شماست.
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان همه از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۶ ۱۴:۰۹:۱۳

من کی هستم


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴
#9

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
بادسردی به صورتم میخورد
خودم رو محکم توی شنل پیچیده بودم
داشتم از یه تپه بال میرفتم
نگاه چشمان نامرعی رو برخودم احساس میکردم
به نظر میرسید که اون منو تحت نظر داره
پس نباید کار احمقانه ای انجام میدادم
حالا که فکر میکردم اون منو نگاه میکنه بالا رفتن از تپه مشکل تر شده بود
درست بالای تپه یه خونه بزرگ قرار داشت
متروک به نظر میرسید
قبلا بهم گفته بودن چیکار کنم
برای همین بدون اینکه در بزنم در خونه رو باز کردم وداخل شد جلوم یه سر سرای بزرگ بود انتها اون سر سرا یه سری پله قرار داشت که به طبقه ی بالا میرفت
به من گفته بودن که از پله ها بالا برم من هم همین کار رو کردم
بعد به سمت چپ پیچیدم
خیلی حول شوده بودم همش نگران بودم که اگه اون منو قبول نکنه چی جلوی در بسته ای متوقف شدم
خواستم در بزنم که صدای گفت
داخل شو
من هم فورا اطاعت کردم
در رو خیلی آروم باز کردم وبه داخل اتاق رفتم
چشمم به مرد قد بلندی افتاد گه پشتش به من بود و داشت از پنجره برون رو نگاه میکرد
فورا تعظیم کردم و در همون حالت باقی موندم تا اون دستور بعدی رو بده
اون مرد گفت : بلند شو و به ایست
فورا اطاعت کردم
به صورتش نگاه کردم ولی فورا سرم رو پاین انداختم
اون هیچ توجهی به این کار من نکرد
از من پرسید : اسم تو مونتاگ
-بله ارباب
-تو توی وزارت خونه کار میکنی
- بله ارباب
-کارت چیه
- من خبر نگارم یعنی سردبیر پیام امروز ببخشید دیلی پراف
خیلی حول شده بودم
اون پرسید فقط همین
گفتم : نه ارباب من عضو ارتش وزارت خونه هم هستم
- چرا اومدی اینجا
-من میخوام به شما خدمت کنم
-تو چیکار میتونی بکنی
-من میتونم خبر های وزارت خونه رو انتقال بدم
دیگه
- میتونم اطلاعات ارتش رو هم به شما بدم
- خوب تو میگی که برای من جاسوسی میکنی خوب بگو ببینم الان چی برای من داری در باره ارتش یه مقدار اطلاعات به من بده تا بتونم در باره کیفیت کارت نظر بدم
-ارباب ارتش وزارت خونه از تعداد زیادی کفتر استفاده میکنه که احتمالا همشون آلوده هستن
- خوب برای شروع کار خوبه ولی توکه انتظار نداری فقط با جاسوسی برای من قبولت کنم
- ارباب من آماده ی هر نوع خدمتی هستم هر دستوری که شما بدین من انجام میدم
- خوب باید یه مقدار صبر کنی تا من دربارت تصمیم بگیرم
-چشم ارباب
ناگهان اون به طرف من اومد خیلی ترسیده بودم
ولدمورت چوب دستیشو در آورد
من داشتم از وحشت سکته میکردم
درست جلوی من قرار گرفت
من دیگه توان اسیتادن رو نداشتم
اون به من گفت
دست چپ رو بیار جلو
فورا اطاعت کردم
اون دستم رو گرفت آستین ردام رو زد بالا چوب دستیشو درت روی ساعد دستم گذاشت
ناگهان سوزش عجیبی رو احساس کردم
درد نداشت ولی خیلی تاثیر گذار بود
به دستم نگاه کردم یه علامت شوم روی دستم حک شده بود
ولدمورت گفت: فعلا به کارت ادامه بده هر وقت که باهات کار داشتم خودم احظارت میکنم
با هیچ کس هم در این باره صحبت نکن
-چشم ارباب
-خوب میتونی بری منتظر باش تا خبرت کنم
-چشم ارباب
بعد اون برگشت ودوباره به پنجره خیره شد
من هم خیلی آروم خارج شدم ودر رو پشت سرم بستم
حالا دوباره باید برمیگشتم سرکارم
ولی باید خوب حواسم رو جمع میکردم تا بتونم اطلاعات مناسب رو جمع آوری کنم

----------------------------------------------
مونتاگ عزيز!
لرد از كار شما راضي نيست!! گويا شما بازگشت او را جدي تلقي نكرديد! بدانيد كه اين بار قدرتمند تر از پيش حضور دارد و هرگونه نافرمانه و خطايي را نخواهد بخشيد. براي دستيابي به پيروزي ها و افتخارات بعدي بايد تلاش كنيد! به علت علاقه اي كه داريد سرورمان شما را براي عضويت در ارتش تاريكي مي پذبرند. اما براي ورود به گروه مرگخوارن كار بيشتر الزامي است! قدرت مطلق تاريكي- سرورمان- در انتظار يك درخواست بهتر است تا بتوانيد توانايي هاي خود ، شايستگي و لياقتتان را براي ورود به جمع يارانش به اثبات برسانيد پس اين بايد بهترين كار شما و با حداكثر قدرتتان باشد.
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان همه از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۶ ۱۳:۳۹:۳۹


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴
#8

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
هوا سرد بود. مدت زمان زيادي بود كه كسي خورشيد را نديده بود. خورشيد هم انسان ها را فراموش كرده بود. شب نبود..روز هم نبود. آسمان صاف بود. با اين حال همه جا به طرز غريبي تاريكي بود. خوفناك بود. سرد بود.
مرد كوچك اندامي در خيابان ها به پيش مي رفت. اطرفش پر از بي كسي بود. اجزاي چهره اش براي نشان دادن اراده اي سخت جمع شده بودن. به جايي نگاه نمي كرد. به نظر مي رسيد كه اين سكوت و تنهايي او را نمي آزرد...شايد شادش نيز مي ساخت. راه را مي شناخت. اين را مي شد از چشمان سرد و بي روحش فهميد كه به جايي نمي نگريستند.
وارد يكي از خيابان هاي سمت چپش شد. همچنان حركت مي كرد. مقابلش چند حيوان كوچك اندام در حال بو كشيد پسماندهاي انسان ها بودند.با ورودش چشمانشلن بي اراده بر رويش ثابت ماندند. گويا سردي حضور مرد بر آنها نيز اثر نهاد. چند لحظه بعد باز هم كوچه خلوت بود.
كنار يك ساختمان دو طبقه ايستاد. نماي ساختمان را سنگ هاي مشكي رنگي پوشانده بودند. مرد دستش را بلند كرد. فقط دو ضربه ي كوتاه. در خودبخود باز شد.
در مقابلش باز هم تاريكي بود. باز هم جايي را نمي ديد. اما اينبار از سكوت خبري نبود. يك جادوگر خودش را به او رساند. چوبش در دستانش بود.
- پتي گرو!! ارباب زودتر از اينها منتظرت بود..كجا بودي؟ حتما باز هم داشتي با موشها مي گشتي!
صداي خنده هاي صورتهاي ناپيدايي شنيده شد. اما لحظه اي بعد خاموش شدند. پيتر اينبار در تالار دگري بود. يك اتاق با شكوه...از شومينه ي مستقر در مركز اتاق شعله هاي زيادي سر مي كشيدند و شكلك هاي لرزاني را بر روي ديوار ها پديد مي آوردند. مردي در كنار شومينه ايستاد بود. قد بلندي داشت. چهره اش سخت بود. بي روح بود. به چشمانش نمي شد نگاه كرد...حتي سايه اش هم حركتي نداشت...با اراده و گويي به قصد مبارزه طلبي ايستاده بود و به تازه وارد نگاه مي كرد.
كاري را كه مي دانست انجام داد. جلو رفت و سرش را خم كرد. سپس بار دگر در مقابل مرد ايستاد. اينبار صورتش شادمان بود. لبخندش مرموز بود. چشمانش هنوز سرد بودند.
- ارباب...من براي اوامر شما آماده ام...فكر كنم به زودي مي تونم اون رو براي شما بيارم!
مرد از كنار شومينه فاصله گرفت و در طول اتاق قدم زد. شروع به صحبت كرد. صدايش گويي براي نخستين بار بود كه بعد از سالها شنيده مي شد. لحنش بي اعتنا بود.
- تا حالا كارتو خوب انجام دادي. در حقيقت كسي نتونسته به اين موجود بدبخت شك كنه. امشب اون رو بهت خواهند داد. من خيلي وقته منتظرم..تو كه نمي خواي منو نااميد كني؟
چيزي در آخرين كلماتش وجود داشت كه بدن پيتر را به لرزه انداخت. صورتش لحظه اي آشفته شد. اما باز با همان صداي بي روح جواب داد.
- ارباب مطمئن باشيد . من براي شما مي آرمش. امكان شكست وجود نداره. اونها در دستان شمان.
چشمان مرد برقي زدند. اما كسي نديد. چوبش رو در آورد. بيرون باران مي باريد. صداي رعد و برق پنجره هاي خانه را به لرزه در آورد. اتاق دوباره پر از سايه هاي مختلفي بود. همگي ساكت بودند. ناگهان برقي فضا را روشنتر كرد.
پيتر ايستاده بود. دورش را سايه ها احاطه كرده بودند. سايه اي كه نمي لرزيد نزديكش شد. چوبي در انگشتان باريكش قرار داشت. دست پيتر ناخود آگاه جلو آمد. بار دگر اتاق روشن شد.
- مورس موردر!
صدا در اتاق طنين انداخت. صداي غرش آسمان هم شنيده شد. آسمان مخالف بود.
هوا سرد بود. پيتر باز هم در خيابان بود. نگاهي به دست ملتهبش انداخت.اينبار شادي به سرعت از رگهاي خونيش گذشت و صورتش را روشن كرد. قبل از اينكه دوباره حركت كند تنها يك صداي آهسته اي شنيده شد.
- موفق شدم.
هوا از قبل سردرتر بود. آسمان غريد . تاريكي فضا را پر كرده بود.

---------------------------------------------------------------
تاييد شد!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۶ ۱۳:۲۱:۴۹
ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۶ ۱۳:۲۲:۲۶
ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۶ ۱۳:۲۳:۱۹

[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۷:۲۸ پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴
#7

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
روز ها و شب ها در گذر بود و هیچ نشانی از خوشی قدرت طلبان در ان وجود نداشت...
اما در یکی از شب ها به دلیل این که پنج دانش آموز هاگوارتز حظور نداشتند و این دانش آموزان بر روی تخت خود نشان مرگخواری را گذاشته بودند همه در ترس و لرز بازگشت لرد سیاه بودند....
در بین ایم پنج دانش آموز یک دانش آموز وجود دارد که علاقه ی بیش از اندازه به جادو سیاه و قدرت و افتخار همکاری با لرد و ادامه ی راه جدش را داشت... او که نامش مارکوس بود در ان شب که آن چهار مرگخوار قدیمی به استقبال لرد سیاه رفتند او نیز به عشق و علاقه ی فراوان با انان رفت...

>>> در راه <<<
پنج دانش آموز که هر کدام به نام های دراکو مالفوی , کراب ,گویل,مارکوس و یک دانش آموز دیگر که فقط برای نشان دادن مخفیگاه جدید با ان ها امده بود.... در راه همه به دلیل شوق و اشتیاق رو به رو شدن با لرد سیاه هیچ حرفی نزدند.... در نصفه های راه که رسیدند مارکوس دیگر نتوانست صبر کند و گفت:
بیایید تا ظاهر شویم تا از اشتیاق تماشا و گفت و گو با لرد کاسته نشود....
ناگهان پسری که باید راه را نشان می داد عکسی را از جیب خود در اورد و بعد گفت :
پس اگر می خواهید غیب و ظاهر شوید به این جا باید بروید...
سپس عکس را نشان داد تا همه به ان جا فکر کنند تا در ان جا ظاهر شوند....
بعد از چند دقیقه همه انجا را ترک کرده بودند و حال در مکانی تاریک و بی سر و صدا ظاهر شده بودند....
شکوت ان جا آزار دهنده بود.... در مقابل انها فقط یک در که پشتش پیدا بود و یک دریچه به اندازه ی سر انگشت و یک چاقوی قدیمی بود ...
ان پسرک دیگر ان جا را ترک کرده بود و حال سه مرگخوار قدیمی یعنی درکو و کراب و گویل با شادمانی به اشیائهای مقابلشان نگاه می کردند و همین طور به ان ها نزدیک می شدند...
اول از همه کراب و گریل به سراغ چاقو رفتند...در میان دراکو در حال توضیح دادن دلایل وجود این اشیا ها در این جا بود... او می گفت:
این ها برای این در این جا قرار دارند تا ما مرگخوار ها با چاقو یکی از دست ها را خطر بکشیم تا از ان خون بیرون بیاید و وقتی این کار انجام شد این خون را به داخل ان دریچه می ریزیم.... و در ان موقع است که پست در نمایان می شود و فقط نمایانی برای چند دقیقه بین خودمان است...
مارکوس در هنگام گوش دادن به حرف های دراکو بدون این که خودش بداند دهانش را باز کرده بود و با تعجب به چاقو نگاه می کرد...
شپش مارکوس از دراکو پرسید:
من که مرگخوار نیستم تازه می خوام بشم باید چی کار کنم؟
دراکو خنده ی ریزی کرد و بعد گفت: اگر خون یک مرگخوار و خون یک اصیل زاده ای مثل تو را با هم قاطی کنیم و سپس در دریچه بریزیم اجازه ورود هردو نفر صادر می شود...
به همین دلیل ان ها خیلی سریع به شمت چاقو و دریچه رفتند و هر کدام شروع به خون دادن کردند و در اخر نیز دراکو و مارکوس خونهایشان را قاطی کرده و به داخل دریچه فرستادند...
پشت در قصری سیاه و با چراغ های روشن و سقفی صاف و در نیز به دری بزرگ تر از در هاگوارتز تبدیل شده بود.... این قصر تقریبا به انداره ی دو تا ساختمان هاگوارتز بود...
ان چهار نفر به سوی در رفتند وان را باز کردند...
در داخل قصر چهار نفر دیگر قرار داشتند که یکی پیترپتیگرو و یکی لرد سیاه و یکی لوسیوس مالفوی و دیگری مونالیزا بود...
دراکو و کراب و گویل به سمت لرد سیاه رفتند و مارکوس را تنها گذاشتند سپس لرد سیاه رو به دراکو کرد و گفت:
این کیه ؟... تازه وارده؟....
دراکو سریعا گفت: بله قربان
بعد از این جواب لرد سیاه بک طلسم به سوی مارکوس پرتاب کرد و مارکوس سریعا جاخالی داد....
مرگخوار ها همه هووووو کردند سپس لرد سیاه گفت: نه... خوبه... باید ازمایش بشی... عکس العملت خوبه...
لرد سیاه مارکوس را به اتاقی فرستاد سپس به او فرمان داد تا کارهایش را شروع کند...
بعد از ی ساعت مارکوس از در دیگری خارج شد ولی لباسش پاره و صورتش چنگ انداخته شده بود...
لرد رو به مارکوس کرد و گفت: ضد طلسمات ضعیفه... طلسم هایی هم که بلدی کمه.... دفات کمی قویه.... پرشت ضعیفه...
بعد رو به لوسیوس کرد و گفت: می تونیم بسازیمش ... پس برو اون نشان رو بیار....
مارکوس با این که در راه رسیدن به هدفش خطراتی را تحمل کرده بود ولی این لحظه خستگی را از تن او بر می داشت...
لرد خودش شروع به هک کردن نشان کرد...
او یک دستگاه کوچکی اورد و در داخل ان چوب دستیش را قرار داد و بعد یک طلسمی را زیر لب گفت و سپس ان دستگاه را بر روی دست مارکوس که استینش را بالا زده بود گذاشت سپس شروع به فشار دادن ان کرد....
مارکوس از ته دل داد می زد...آآآآآآآآآآآآه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه... لرد توجهی به مارکوس نمی کرد.... در این زمان با این که مارکوس علاقیه زیادی به مرگخوار شدن داشت ولی در این هنگام زمان خیلی دیر می گذشت...
تا این که بالاخره کار تمام شد....لرد دستگاه را به ان طرف در دست لوسیوس پرتاب کرد و سپس رو به مارکوس کرد و گفت:
به آغوش مرگخواران خوش اومدی!!!!



در سفیدی نور یک شمع به اندازه ی یک ابر در زمین است ولی در تاریکی نور شمع آزار دهنده ی چشمان ساهی خواه مرگخواران همیشه حاضر است...
با امدن لرد در تاریکی ,شب به تاریکی خود شک می کند وخود را منبع نور می بیند...

لرد عزیز امیدوارم که بنده ی حقیر را در آغوش تاریکی خودت نگه داری و کاری کنی که اولین روز سال را نیز با تاریکی شروع کنیم تا ان سال را با تاریکی تمام کنیم....

در نبود لرد من برای جاسوسی به محفل سری زدم و برای گروه آینده اطلاعاتی خواستم به دست آورم که گروه تشکیل شد و من کاری از پیش نبردمووو از این کوتاهی عذر می خواهم ولی امیدوارم که در آینده بتوانم جبران کنم!!!!!!

هر یک قدم سیاه برابر خاموشی یک طرف دنیای جادوگری!!!!

دل شود چو مکر و تباه

اگر بشنود نام لرد سیاه

---------------------------------------------------------------
ماركوس عزيز!
لطف سرورمان شامل حال شما نيز گشته. به دليل علاقه اي كه از خود براي خدمت به او ارائه كرديد وارد ارتش تاريكي مي شويد. اما شما نيز براي اينكه از ياران نزديك او- مرگخواران- شويد بايد تلاش كنيد. لرد منتظر در خواست دگري از سوي شماست.باشد تا باز هم همگي زير نشان سياه گرد هم آييم.
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان همه از سوي اوست.


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۶ ۱۳:۱۶:۱۸

عضو اتحاد اسلایترین







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.