هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۹:۲۳ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#26

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
پتی پیگرو با سرعت از پله ها بالا میره ....صدای نفس نفس زدنش همه ی محیط را اشغال کرده گویا غولی در حال خرناس است ولی صدای نفس های پتی هست که به نظر خیس باران شده .....اما آفتابی که بیرون از خانه است نشان از تابستانی خشک است.

ارباب ! ارباب! ها ها ها(نفس نفس)

پتی در حالی که دره اتاق را شترق کنده بود این کلمات را دهان خود بیرون پرت میکرد.

لردسیاه: اوووووووی مرض نزدیک بود پس بی افتم چرا مثل گاو میای تو چه مرگته چرا این شکلی شد ها ...... کرشیوً!

آخ....اوووووف.!

خوب حالا میگی چه مرگته یا باید بازم قلقلکت بدم!

بله ارباب میگم....ولی خیلی وحشتناک است ....هیچ جوری نمیتونم بیان کنم خیلی دردناک است....حتما....از ترس پس می افتید.

کرشیو!!!!!

مراقب حرف زدند باش پتی من خودم عنصر ترسم !

ارباب چرا درک نمیکنید ....وحشتاک است!

لرد:خوب حالا می گی چی شده یا کاری کنم که دیگه آرزوی حرف زدن داشته باشی؟!

بله ارباب میگم..... امروز وزارت بهداشت راه افتاده تو خیابان ها وداره افرادی که ختنه نکردن رو ختنه میکنن. از اونجای که شما در لیتل هنگلتن بزرگ شدید و اون یه یتیم خونه اجنوی است شما ختنه نشدید!


نه
لرد انگشت شصت خودش رو میکنه توی دهنش و شروع میکنه به مک زدن: مامان جون من میترسم کجایی.

-------------------------------------------------------------
لوسيوس عزيز!
آيا واقعا شما تصور مي كنيد كه با اين نوشته پذيرفته خواهيد شد؟! لرد سياه اين بار قدرتمند تر از هميشه برخواسته و انتظار اطاعت محض را از خادمانش دارد. سرورمان در ابتدا فرمودند كه تنها كساني كه جدي بنويسند براي خدمت به تاريكي پذيرفته اند! در ضمن بايد به سوژه هم توجه كنيد! بايد در مورد داغ شدن علامت شومتان و پذيرفته شدن بنويسيد!
پس لرد سياه منتظر حضور جدي تر و نيرومند تر شماست!
باشد تا زير نشان سياه قرار گيريد!
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۸ ۱۵:۳۳:۱۴

جادوگران


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
#25

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
به دستور لرد سیاه من ادامه ی نمایشنامه ی قبلی را می نویسم.... :yeah :_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:

لرد سیاه رو به مارکوس کرد و گفت: امیدوارم در آغوش مرگخواران بهت خوش بگذره.....
سپس خنده ای شیطانی کرد .... از خندیدنش معلوم بود که هنوز کارش با مارکوس تمام نشده است.... مارکوس ان قدر درد کشیده بود که اشک هایش در آمده بود و صورتش قرمز شده بود ... دستش را بر روی نشانی که در بازوی سمت چپش بود کشی و بعد در اولین تماس آهی کشید....
لرد تمام مدت می خندید... مارکوس پس از هر خنده ی لرد سیاه اضطرابش بیشتر می شد... او می دانست که لرد سیاه به همین سادگیا یک نفر را مرگخوار نمی کند.... او میدانست که لرد سیاه او را انقدر ازار می دهد تا دیگر بعد از مرگخوار شدن دیگر به فکر سفید شدن نیوفتد....

مارکوس همچنان با دستش بازویش را مالش می داد ولی ناگهان لرد سیاه رو به پیتر پتیگرو کرد و گفت: من دیگه باید برم.... همتون میگیرن امتحانش میکنین... از اونایی که تو اون اتاق گذاشتین هم می تونین استفاده کنین.... من اومدم باید آماده ی آماده باشه....
پتیگرو با لحن شجاعانه ای امر را قبول کرد.... سپس رو به بقیه ی مرگخوارا کرد و گفت: همه بیاین ... باید بریم تو اون اتاق تا تازه واردو امتحان کنیم...
مارکوس در ذهن خود هزاران سوال به وجود آورده بود .... از خودش می پرسید که چرا این ها اینقدر با او خشک بر خورد می کنن؟... در ان اتاق چه چیزی در انتظار اوست؟... لرد پس از امدن چظور می خواهد از اماده بودن او اطلاع پیدا کند؟ایا می خواهد یک دوئل راه بیاندازد؟...
مارکوس برای هیچ یک از این سوال ها پاسخ مناسبی پیدا نکرد... ولی میدانست که چند دقیقه ی دیگر یعنی وقتی که به ان اتاق برود بیشتر سوال هایش جواب پیدا خواهند کرد....
ولی دیگر مارکوس وقتی برای فکر کردن نداشت زیرا پتیگرو او را از پشت به سوی اتاق حول میداد... مارکوس به پشت خود نگاهی کرد و گفت: چی کار می کنی... خوب خودم میام دیگه....
ولی پتیگرو دیگر او را به داخل اتاق انداخته بود.... در اتاق هیچ نوری نبود ... تاریکی مطلق... سکوت ان اتاق گوش را به درد می آورد... مارکوس می دانست که این سکوت قبل از طوفان است... به همین دلیل دلش را به سکوت اتاق خوش نکرده بود..... در پشت مارکوس بقیه ی مرگخواران وارد شدند.....
پیتر چراغی را روشن کرد ولی این روشنایی به ضرر مارکوس بود زیرا با چهره ی غول بزرگی روبه رو شد... این غول حداقل بیست متر ارتفاع داشت... مارکوس با دیدن این صحنه داشت از هوش می رفت ولی به زور خودش را نگه داشت....
مارکوس برای سوال کردن از یکی از مرگخواران رویش را برگردانند ولی دیگر کسی در اطراف او نبود.... همه رفته بودند و فقط مارکوس و اون غول در اتاق بودند.... ارتفاع خود اتاق خیلی زیاد بود و انتهای اتاق ناپیدا بود....
مارکوس بلافاصله دستش را از روی بازویش بر داشت و چوبدتیش را در اورد... در همین لحظه غول با دمش به سمت مارکوس حمله کرد.... مارکوس سریعا به بالا پرید... وقتی غول به مارکوس نزدیک شد توانست ظاهر او را ببیند.... ان غول به رنگ سبز لجنی بود... دمش حدود دوازده متر بود.... هیکلی دایناسور مانند داشت... چشمانش قرمز بود...و بالای سرش یک شاخ سیاه رنگ قرار داشت... مارکوس بعد از تماشای چند لحظه ای غول یک آوادا کودارنا به سمت ون فرستاد ولی وقتی به بدن غول اثابت کرد نور طلسم محو شد و دیگر اثری از طلسم باقی نماند...
مارکوس به فکر این افتاد که چه باید بکند تا نقطه ی ضعف ان غول را پیدا بکند...... ولی بعد از چند دقیق بعد سوراخ کوچکی بر روی گلوی غول توجهش را جلب کرد... بعد به فکر این بود که یک طلسم بر روی ان طوراخ بفرستد ولی ناگهان غول با دست هایه سه متریش مارکوس را به گوشه ی اتاق پرتاب کرد....
مارکوس با کمر به دیوار بر خورد کرد و بعد برای چند لحظه سرش گیج رفت.....
ولی بلافاصله بلند شد زیرا غول یک بار دیگر با دمش به او حمله کرد.... اما این دفعه مارکوس بعد از این که به بالا پرید تا از ضربه ی دم غول د امان باشد چوبدتی را به سمت ان سوراخ نشانه گرفت و بعد طلسمی را زیر لب گفت و بعد نور سبزی از نوک چوبدستیش خارج شد و به ان سوراخ روی گلوی غول برخورد کرد....بعد از چند دقیقه غول بر روی زمین ولو شد.....
مارکوس خیلی عرق کرده بود.... دستش رو بر روی پیشانیش کشید و عرقش را پاک کرد ولی در همان لحظه دری در مقابل مارکوس باز شد که در پشت ان لرد سیاه ایستاده بود و به مارکوس می خندید.... مارکوسم که خنده ی لرد سیاه را دید جانی تازه گرفت و گفت: ببخشید قربان... قبول می شم.....
لرد سیاه هم صدای خندش بالاتر رفت و گفت: قبول می شی... عالی بود.... فقط من باید یه گفت و گویی با پیتر داشته باشم ببینم که آیا قبولت کنیم که تو ماموریت ها شرکت کنی یا نه.....
________________________________________
امیدوارم این دفعه قبول کنید


تاييد شد!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۶ ۱۴:۴۰:۴۰

عضو اتحاد اسلایترین


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
#24

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
نام و نام خانوادگی : پرسی اینگنیاتوش ویزلی
سن : 23
سوابق ( در حال حاضر ) : ریاست سازمان ورزش و تفریحات جادویی، ریاست سازمان معجون سازان قرن ، ریاست طراحان سوال سمج ، ریاست طراحان سوال مسابقه ، ریاست تیم لیگ برتر باشگاه های کوییدیچ ، عضو دفتر کارآگاهان و ...
نکته : من کارهای در حال حاضرم رو بهت گفتم لرد سیاه چون بگم کمک من رو از این طریق میتونی متوجه شی .
نحوه ی کمک : معجون های پیچیده رو برات آماده میکنم که هم تو و هم مرگ خواران استفاده کنن حالا هر معجونی که باشه ، در صورت تمایل سوالاتی رو طرح میکنم که دشمنان و سفید ها نتونن بهش پاسخ بدن ، اگر خواستی میتونم سوالات تقلبی سمج رو برای بهم ریختن کارشون بهشون بفرستم ، میتونم از وزارت خانه جاسوسی کنم همینطور از کارآگاهان و میتونیم با توجه به تیم کوییدیچم از اون طریق بهشون حمله کنیم و ...
من توی این کارها مهارت خاصی دارم و واقعا استثنایی هستم.
نوع درخواست : در خواست عضویت در ارتش سیاه و پیوستن به ل ل لرد و و ولدمورت .
متن نمایشنامه ( ببخشید کوتاه هست ) :
لرد ولدمورت و پرسی ویزلی به همراه دوازده دیمنتور در یکی از کوچه های سرد دیاگون راه میرفتند در واقع چون قبلا لرد ولدمورت در آن زمان با کوییرل به جاهای مختلف دیاگون و ناکترن میرفتند آن جا رو مثل کف دستش میشناخت . در واقع آن ها میخواستن به وزارت سحروجادو حمله کنند و وزیر تازه کار آن یعنی دراکو مالفوی را از بین ببرند . ولدمورت از همان آغاز پرسی را جزو یکی از وفادارترین مرگ خوارانش بر شمرده بود و برای او امتیازی قائل شده بود و آن بود که نشان سیاه را روی ساعد دستش داغ نگذاشته بود بلکه سنگی از زمرد را جادو کرده بود و به او داده بود و ولدمورت هر گاه با پرسی کار داشت زمرد خودش رو در دست میگرفت و فشار میداد و و زمرد پرسی قرمز میشد و مانند یخ سرد میشد و همیشه لرد ولدمورت پرسی رو با نام دوست من خطاب میکرد . این کار لرد سیاه هم به خاطر دوستی او با پرسی بود و هم اینکه پرسی کارمند وزارت خانه بود و جاسوس ولدمورت اگر دیگر کارکنان یا وزیر او را با نشان سیاه یا همان دارک مارک میدیدند دیگر به او اعتماد نمیکردند و شاید او را اخراج و زندانی هم میکردند .
ولدمورت با پرسی دوست شده بود بله درست شنیدید لرد ولدمورت کبیر دوست پیدا کرده بود و امتیازی که هری پاتر نسبت به او را داشت به دست آورده بود و شانس پیروز شدنش دو برابر شده بود چون از هری هم جادوی سیاه خیلی بیشتری بلد بود .
ولدمورت پرسی رو فقط مرگ خوار یا جاسوس خودش نمیدید بلکه اون رو دوست خودش میپنداشت او با پرسی درددل میکرد ، سخن میگفت ، مزاح میکرد ، میخوابید به او جادوی سیاه آموزش میداد و خیلی با او صمیمی شده بود او دیگر آن لرد سیاه بد جنس ، نامرد و خشن نبود .
بگذریم همانطور که داشتند در خیابان وزارت راه میرفتند و به باجه تلفن نزدیک میشدند در سه قدمی خود کسی را دیدند که نباید او را میدیدند او کسی نبود جز ................................

این که داستان در جای مهم تمام شد برای جذابیت داستان بود و امیدوارم من رو برای همدم بودن لرد سیاه بپذیرید با تشکر پرسی


پرسي عزيز!
نوشته ي شما اصلا رضايت لرد رو كسب نكرد! شما بايد در مورد گرويدن خودتان به سويش مي نوشتيد..نه اينكه سوابق خودتان را شرح دهيد! نوشته اي هم كه نوشتيد برازنده ي يك مرگخوار نيست! لطفا بيشتر تلاش كنيد و به معيار هاي لرد توجه كنيد كه او هيچ لغزشي را نمي بخشد!
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۶ ۱۴:۳۷:۵۴

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
#23

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
-سامانتا خیلی دیر اومدی فکر می کردم برای سپتامبر اینجا باشی!
-متاسفم اون پاپاریزی های مزاحم تو میلان گیرم انداختن!!!!....اون پشه های کوچولوی مزاحم...
چند تا کار عقب مونده هم داشتم تو سیسیل و فرانکفورت.....
سامانتا به آرامی به قرمزی شراب در دستش مبهوت کننده خیره شد و به آرامی ادامه داد:البته لرد سیاه همیشه یه جای خالی داره....این طور نیست؟
لرد سیاه لبخندی زد و گفت: فکر می کنم وجود داشته باشه به هر حال بعضی ها رو نمی شه نادیده گرفت !!!!
سامانتا در چهره لرد خیره شد و گفت: میرم بخوابم فکرمی کنم فردا روز سختی باشه!
لرد سیاه از پشت سر به رفتن او خیره شد تا در سیاهی محو گشت ....لرد سیاه در تاریکی به شعله شمع زهر خنده ایی آتشین زد...!
-قربان مرگ خوارا در خانه رایدل ها جمع شدن....اونا منتظر شما هستند....
لرد: الان می یام...
سامانتا به همراه لرد به راه افتاد.
لرد:نه تو همین جا بمون...برمی گردم!
ساعتی بعد لرد به همراه سامانتا در حال نوشیدن چای عصر بودند...
لرد:نظرت چیه؟
-گروه خوبین....
لرد:بهتر هم می شن به بعضیاشون می شه امیدوارشد....گرچه... در صداقت بعضیاشون هنوز شک دارم....
سامانتا: می تونم پیداشون کنم ....به هر حال ما به قدرت احتیاج داریم .....ضعیفا میمیرن ....این قانون بازیه!
این جمله را گفت و به مارمولکی که با کفشش آن را له کرده بود نگریست!
لرد:پیشنهاد خوبیه ...اما من ترجیح می دم کسه دیگه ایی این مسولیت رو قبول کنه!...دوستای قدیمی باید کارای بزرگتری انجام بدن ....گرچه باید کمی منتظر بمونن....این طور نیست؟
سامانتا لبخندی زد و گفت: منتظر می مونم .....لرد سیاه!
و ته استکان چای را سر کشید!!!!!

__________________________________________________

با تشکر:

سامانتا ولدمورت

سامانتاي عزيز!
سرورمان شما را براي عضويت در ارتش پر قدرت تاريكي پذيرفته اما براي عضويت در گروه مرگخوارانش بايد تلاش بيشتري كنيد! جناب لرد منتظر خواهند بود تا شما در ماموريت ها و جنگ ها تواناييتان را به اثبات برسانيد تا در مورد عضويت شما تصميم گيري نمايند.
باشد تا شما نيز در پناه نشان سياه قرار گيريد!
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۶ ۱۴:۲۹:۳۰


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#22



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۷ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۲۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶
از کلبه ی ماروولو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
انگار نيرويي نامرئي مرا فرا گرفته بود و مرا به ديوار فشار مي داد .
لردسياه چوب دستيش را بطرف من گرفته بود دو بطرم مي آمد و مي گفت نافرماني تو به حرفهاي من گوش ندادي و مي خواستي جلوي من بايستي . ها ؟ و مرا رها کرد چوبدستيش هنوز به طرف من بود گفت : (( کروشیو )) صداي ناله هاي من بلند شد و اون دوباره اين کار را کرد .
لرد : تو اشتباه کردي و تمام نقشه هاي مرا خراب کردي چرا مثل مونتاگ و ديگران نيستي ها ؟ من به تو گفتم که توضعيفي راه افتادي توخيابون و همينطور براي خودت صفا کردي ؟
مورفين : غلط کردم مي بخشيد ارباب
لرد : در کار من ببخش وجود نداره اما تو از خون مني من تورو مي بخشم اما اگر يک دفعه ي ديگر بدون اجازه ي من حرکتي کردي ديگه خودت مجبورم کردي .
مورفين : چشم ارباب چشم ارباب
لرد : من مي خواهم با چند تا از مرگ خوارهاي قوي خودم يک حمله يي مهم را به هاگرمبد انجام بديم و در اونجا يک مقر فرماندهي بوجود بيارم تو همراه اونا مي ري سر دسته ي اونا ديلي خواهد بود و دستور من به او ن اينه نافرماني مساوي با مرگ
مورفين : قربان حتماً لياقت خودمو نشون مي دهم
شب هنگام ساعت 12 شب هاگرفيد بسيار ساکت است و هر از گاهي فقط صداي در کافه ها يا غيب شدن کسي مي آيد .
ناگهان چند صداي پشت سر هم مي آيد ( ترق ) (ترق )
چند نفر با شنلهاي سياه که محکم پيچيده شده و نقاب بر روي صورت دارند ظاهر مي شوند .
و به کافه ها و خانه ها يورش بردند پشت سر هم نفرين ها از درون چوبدستي هايشان بيرون مي آيد .
صبح ساعت 8 صبح هاگرميد
لرد : عاليه خوبه ، دستت را بيار جلو ، پشت سر هم چيزهايي زمزمه مي کند
مورفين : خيلي ممنون ارباب ممنون


همیشه وقتی از فردی نتیجه میگیرید که او را به نتیجه ی اخرش یعنی مرگ برسانید
نیکولو ماکیاولی
تصویر کوچک شده


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#21

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
ادامه پست قبلی
شماره پست 10
لرد به ریگولوس نگاه کرد و با خود فکر کرد که در ارتش سیاه خود به افرادی سبک بار و سبک مغز نیاز دارد و از طرف دیگر ریگولوس بزدل بود و باید لیاقت خودش را برای بودن در گروه مرگخواران نشان میداد.
لرد سیاه چوبدستی خود را بایک حرکت بسیار سریع از غیب ظاهر کرد و رو به ریگولوس گرفت . رعشه تمام بدن ریگولوس در بر گرفت و به خود گوشزد میکرد که :
- نباید بر میگشتم خطای من بزرگتر از انی بود که بتوانم طلب بخشش کنم . او حتما مرا میکشد این بار خود این کار را به پایان میرساند تا مطمئن شود که دیگر مرا نخواهد دید.
اما لرد دست ریگولوس را گرف و چوبدستی خود را بر روی نشان گذاشت نشان شروع به درخشیدن کرد و بعد تنها سر ماری از آن باقی مانده بود .
ریگولوس از درد به نفس نفس زدن افتاده بود و از طرف دیگر با ناباوری به لرد نگاه میکرد . سریع تعظیم کرد و سپس به پای لرد افتاد و گفت :
-سرورم این بار شما را مایوس نمیکنم من تمام تلاش خود را میکنم ...
لرد ا حالت زنندهای ریگولوس را از خود دور کرد چنان که سگی را از خود براند و روبه بقیه سربازان ارتش سیاه خود گفت :
- همه شما ها باید ماموریتی برای من انجام دهید تا وفاداری خود را به من ابت کنید و هم اینکه تفریحی کوچک داشته باشید و من قبلا دستورات را به پتیگیرو داده ام او ماموریت هر یک از شما را برایتان روشن میکند .
لرد این را گفت و به سوی مرگخواران رفت و همه مرگخواران در برابر او تعظیم و چاپلوسی میکردند.
ریگولوس با حسرت به این منظره نگاه میکرد و به خود لعنت میفرستاد که چرا بر بخت خود لگد زده و باعث شده که به این روزگار بیافتد . باسرشکستگی و ناراحتی از مرگخواران روی گردانید و به سمت جمعیتی رفت که دور پیتر حلقه زده بودن و از او لوله هلی کاغذی را میگرفتند .
در چهره ء بعضی از آنها ترس به صورت آشکاری خود نمایی میکرد و د رچهره دیگران شادی موج میزد . هر کس از محتویات ماموریتش آگاه میشد ، سریع غیب شده و به سمت ماموریت خود حرکت میکرد .
نوبت به ریگولوس رسید پیتر با حرکت نمایشی دست خود را باز کرد . هیچ چیز در دستان او نبود . پیتر شروع کرد به خندیدن و گفت :
- برای ترسو ها ماموریتی نداریم .
دنیا در برابر چشمان ریگولوس تیره و تار شد صدای خنده اطرافیان برایش همه در دنیای دیگر بود . دنیایی بسیار دورتر از آنچه فکرش را بکنید تنها یک چیز در ذهنش وجود داشت :
- آیا لرد مرا بخشیده

-------------------------------------------------------
ريگولس عزيز!
سرورمان از نوشته ي شما راضي بودند. شما براي عضويت در گروه مرگخوارانش پذيرفته شديد..گرچه بايد بيش از اين تمرين كنيد!! لرد منتظر فعاليت بيشتر شماست تا بتوانيد شايستگيتان را هر چه بهتره به نمايش بگذاريد!!
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۶:۵۹:۴۳

من کی هستم


آموزش ویژه ی جادوی سیاه! جنگ در راه است!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#20

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
شیفتگان جادوی سیاه! نجیب زادگان! شوالیه های سایه!

از آن جا که جهان جادویی در آستانه ی جنگ است و قدرت تاریکی ، باید که سهمگین تر از همیشه طلوع کند، لرد سیاه نزدیکان ، دوستان و سربازان اش را به کار مداوم و بیشتر فرا می خواند!

همه ی مرگ خواران پذیرفته شده ، اعضای ارتش سیاه ، جادوگرانی که تقاضای عضویتشان رد شده یا مشروط به کار بیشتر است ، به جایگاه ویژه ی تمرینی ِ ارتش سیاه ( تاپیک آموزش نمایشنامه های سیاه) خوانده می شوند!

آموزش ویژه ی جادوی سیاه ، برای پیروزی نهایی زیر نظر مستقیم لرد ولدمورت بر پا خواهد شد!
برای به هم پیوستن و آموزش ویژه ، زیر پرچم بلند مرتبه ی ارتش سیاه ، اجباری وجود ندارد! اما خوشنودی لرد ولدمورت نثار کسانی که در این مرحله ی پیش از جنگ ، وفادارانه حضور خواهندداشت!

و اما گفتنی اینکه همه ی متقاضیان ورود به گروه مرگ خواران ، که تا این لحظه پذیرفته نشده اند ، برای پذیرفته شدن موظف به حضور در این جلسات تمرینی خواهند بود!

باشد که لرد سیاه بر خیزد و جاودانه فرمان براند!
لرد ولدمورت

.........

از اون جایی که گویا بعضی از دوستان با فارسی لرد سیاه مشکل دارن ، در صورت عدم درک کامل مضمون فرمان بالا به شوالیه " مونتاگ" پیام شخصی بفرستید تا شما را از چگونگه اجرای فرمان آگاه کند!



Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#19

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
الکتو چوب دستی اش را با قاطعیت در دستانش فشرد حال وقتش بود که مثل پدرش افتخار مرید لرد بودن را کسب کند این بار با دفعات پیش فرق می کرد دیگر هیچ چیز مانع کار او نمی شد این را نیرویی درونی در ذهنش نجوا می کرد .صدایی به گوش رسید دیگر الکتو در آنجا نبود .
الکتو لحظه ای بعد به در مقابل درب کاخ با شکوه لرد ظاهر شد بدنش نا خوداگاه می لرزید ,اگر لرد او را قبول نمی کرد چه؟اگر لیاقت خدمت به لرد را نداشت چه؟
در همین افکار غوطه ور بود که صدای مرد تنومندی به گوش رسید :لرد منتظر توست.
این گفتار آشوب دل الکتو را دوباره برانگیخت .او در راهرویی قدم می گذاشت که به سالنی بزرگ با پرده های سبز رنگ که نقوشی به شکل مار روی خود داشتند ختم می شد .چندین میز بزرگ در سالن قرار داشت که هر یک با نشانی مخصوص علامت گذاری شده بود .صدایی در فضا طنین افکن شد:منتظرت بودم الکتو.پدرت قبل از مرگش به من اطمینان داد که روزی تو هم به ارتش من خواهی پیوست.اما همون طور که خودتم می دونی عضویت در ارتش من به هیچ وجه آسان نیست.برای عضویت در ارتش من شروطی وجود داره .باید شجاع باشی.باید بی رحم و باید آموزش دیده باشی. حالا به من بگو کدوم یکی رو داری و کدوم رو نداری.
الکتو:ارباب .شجاعت من نسبت به شما هیچه.اما نسبت به سایر هم قطارانم از شجاعت خوبی برخوردارم.در وجودم هیچ رحمی وجود نداره الان هم توسط پلیس ماگل ها به خاطر چنیدن قتل تحت تعقیبم.اما آموزش دیده نیستم.
لرد:تمامی چیزهایی رو که گفتی میدونستم فقط می خواستم از زبان خودت بشنوم.ولی آموزش دیده بودن یکی از شروط اصلی پیوستن به یاران منه.من می تونم خودم آموزشت بدم.این افتخار بزرگیه برای تو مگه نه؟
الکتو که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:اربا یعنی من می تونم یه مرگ خوار باشم؟
- هنوز نه .اگر در جلسات آموزشی خوب عمل کردی .افتخار این رو خواهی داشت که یکی از مریدان من باشی.
الکنو مدت ها به نزد لرد آموزش دید .او تمامی جادوها را به خوبی اجرا می کرد و امیدوار بود که لرد از او راضی باشد.
روز موعود فرا رسید .روزی که اگر لیاقت داشت نشان سیاه را روی بازویش حس می کرد.روزی که نتیجه ی زحماتش را می دید.
لرد:الکتو.تو این افتخار بزرگ را خواهی داشت که امروز به جمع مریدان من بپیوندی .پس بازویت را آماده ی حس کردن نشان سیاه کن.
لرد این حرف را زد و چوبدستی اش را روی بازوی الکتو گذاشت .
الکتو سوزشی شدید در بدنش حس کرد فریادی سر داد .اما این فریاد از درد نبود بلکه از شادی بود.


الكتو عزيز!
همانطور كه خودتان گفتيد:
"الکتو که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:اربا یعنی من می تونم یه مرگ خوار باشم؟
- هنوز نه .اگر در جلسات آموزشی خوب عمل کردی .افتخار این رو خواهی داشت که یکی از مریدان من باشی."
پس حتما سعي كنيد تا تمرين كافي داشته باشيد تا به خدمت لرد پذيرفته شويد!!
سپاس گذار باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۱۷:۴۲:۴۹

تصویر کوچک شده


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۰:۱۸ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#18

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
این رول ادامه پست قبلیمه و به درخواست شما نوشتمش سرورم .

-------------------------------------------------------

- امیدوارم مثل پدرت ، همیشه به من وفادار باشی .
در ذهن بلرویچ ، وفاداری به لرد سیاه تنها هدف بود ، او دقایقی قبل مرگخوار شده بود و داغ مرگخواری روی دستش را مایه افتخار خود می دانست . بلرویچ احساس می کرد دوباره متولد شده است ولی اینبار با قدرتی بسیار و توانایی های فراوان . او حاضر بود برای نشان دادن وفاداری و قدرت خود به لرد سیاه هر کاری انجام دهد .
- بلرویچ توباید برای اثبات وفاداریت به من ماموریتی انجام بدی .
بلرویچ با خود فکر کرد : (( لرد فکرم را خوانده است )) . ودر جواب لرد گفت :
- سرورم ، حاضرم جانم را در راه شما فدا کنم .... چه خدمتی از دست من ساخته است ؟
- تو باید به سرعت خودتو به دهکده " بلک بل " ، محلی در قلب سرزمین تاریکی برسونی ؛ در اونجا مهمانخانه ای به نام " چراغ جادو " وجود داره . تو باید در اونجا فردی رو به نام " لیون والدسی پیدا کنی . لیون امانتی رو بهت میده و میگه باید چه کاری انجام بدی . متوجه شدی ؟
رفتن به سرزمین تاریکی ؛ سرزمین نفرین شده ای که تنها یاران امپراتور تاریکی اجازه ورود به اونجا رو دارند. در سرتاسر اون سرزمین طلسم شده ، غیب و ظاهر شدن غیرممکن است و حتی پرواز با جارو هم امکانپذیر نیست . تصور سفر به سرزمین تاریکی برای هر موجودی هراس انگیز است . بلرویچ این موضوع را می دانست ، به همین خاطر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با چهره ای هراسان گفت :
- سرورم !... سرزمین تاریکی !... رفتن به اونجا !... ولی اونجا نفرین شدست . نه می تونم با جارو برم نه اونجا ظاهر بشم . چطوری می تونم خودمو به اونجا برسونم ؟!
لرد ولدمورت ، دارای چهره ای بدور از احساس بود ، او همیشه بر احساساتش کنترل داشته نه احساتش بر او ، به همین دلیل فهم خشم یا خوشحالی او غیر ممکن بود . لرد سیاه بدن آنکه تغییری در چهره بی اساسش دهد در جواب بلرویچ گفت :
- بلرویچ ، ترس رو در ذهنت می بینم ، و این اصلا برای یک مرگخوار خوب نیست .
بلرویچ نمی دانست چه بگوید . او ترسیده بود ، اما نمی خواست مرگخواران دیگر بفهمند و بخاطر ترسش اورا تحقیر کنند . مدتی بدون هیچ حرفی سرش را پایین انداخت . از صدای پچ پچ مرگخواران می توانست بفهمد که درباره او چگونه فکر می کنند . این افکار ناگهان انگیزه او را برای رفتن به سرزمین تاریکی چند برابر کرد . بلرویچ بعد از تغییری در چهره اش با جدت گفت :
- سرورم من آماده انجام ماموریتم . بهتون قول میدم موفق میشم .
- خوب پس گوش کن چی میگم ... در شرق سرزمین تاریکی ، شهر کوچکی بنام " ایست دارک " وجود داره ، ایست دارک در محدوده طلسم سرزمین تاریکی نیست و می تونی اونجا ظاهر بشی . وقتی رسیدی سراغ پیرمردی بنام " باب کینگز " رو بگیر و بهش بگو من تو رو فرستادم ، باب تا دهکده بلک بل تو رو همراهی می کنه . در ضمن راجع به ماموریتت به هیچکس چیزی نگو .
لرد سیاه بعد از این حرف سکوت کرد . سکوتی که به معنی آغاز ماموریت بلرویچ بود .

- پاق -

بعد از این صدا ، بلرویچ دیگر آنجا نبود .
.....

---------------------------------------------------------
سرورم این رول رو طوری نوشتم که اگر بازهم خواستید ادامش بدم .
در راه شما حاضرم میلیونها از رولها بنویسم .

----------------------------------------
بلرويچ عزيز!
سرورمان از پيشرفت شما راضيست! با اين حال هنوز به حد مطلوب براي پذيرفته شدن نرسيديد! يكي از مهمترين مسايلي كه لرد برايش ارزش قائلست قدرت تخيل و نو آوري است!! سعي كنيد از اين به بعد از ايده هاي خودتان استفاده كنيد. ارباب منتظر يك نوشته ي ديگر و قوي تر از سوي شماست! باشد كه اين بار او را خرسند سازيد.
سپاس گذار باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۱۶:۵۷:۴۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۶ ۱۳:۵۵:۵۱

دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#17



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۷ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۲۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶
از کلبه ی ماروولو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
لرد سياه به طرف من مي آمد من روي صندليم نشسته بودم ناگهان با زبان مارزباني به من گفت : مارولو کجاست داشتم با تعجب به او نگاه مي کردم به پاهايش افتادم و لبه ي رداي او را بوسيدم به او گفتم که مارولو مرده مرا ببخش او نگاه يبه من کرد گفت تو ضعيفي و نمي تواني به من کمک کني نوزي از اميد در دلم روشن شد و گفتم مي توانم من از گذشته ي او خبرداشتم او از پيش من رفت . من در همان شب براي اينکه توجه ي لردسياه را بخود جلب کنم ساعتها فکر مي کردم .
(چند روز بعد )
اسنيپ : ارباب يک نفر داره بدجوري ؟؟ مي کشه ، راه افتاده توي خيابون مشنگها و يه اتوبان رو خراب کرده و حدود 200 نفر مشنگ کشته شدند .
لردسياه : مي دونم کار کيه هيچ چيز از زير چشمان لردسياه نمي تونه دربره
اسنيپ : اون کيه قربان تا بريم کلکش رو بکنيم .
ناگهان صداي بلندي مي آيد که مي گويد ((کروشيو )) و اسنيپ روي زمين نعره مي زند و التماس مي کند ولردسياه با وقار بر روي زمين ايستاده و به تنه ي اسنيپ نگاه مي کند که براي بار دوم سکوت مي شکند و من يعني مورفين کانت در مقابل لردسياه قرار گرفتم او به من گفت : خب بالاخره لياقت خودت روثابت کردي خوبه خوبه من مي خوام مقاومتت را هم بسنجم و دوباره فرياد کروشيدو بلند شد و من روي زميني افتاده بودم و درد را تحمل مي کردم و بعد ازمدتي بيهوش شدم .هنگامي که به هوش آمدم ديدم لردسياه بالاي سر من است و چوب دستيش به طرف من است .
او گفت : هنوز هم مي خواهني به من بپيوندي من با سرم علامت مثبت داادم و او خنده اي وحشيانه کرد و بعد به من گفت مي خوام دهکده ي پدريم را نابود کني .
پيام امروز : ديشب در منطقه ي روستاي نيشن شرق لندن در کام حمله ي افراد کسي که نبايد اسمش را برد فرورفت و کاملاً نابود شده است .

مورفين عزيز!
متاسفانه لرد عزيز نوشته ي شما را به منزله ي سرپيچي از دستوراتش تلقي كرده! اما با توجه به اين موضوع كه شما هنوز جوانيد!! پس از اينكه مدتي از عضويتتان گذشت و با اوضاع كار آشنايي يافتيد لرد به شما فرصت دگري براي اثباتتان خواهد بخشيد. پس در اين مدت سعي كنيد با مطالعي نوشته هاي دگر مرگخواران خود را تقويت كنيد.
باشد تا روزي شما نيز در پناه نشان سياه قرار گيريد.
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۱۶:۳۶:۵۹

همیشه وقتی از فردی نتیجه میگیرید که او را به نتیجه ی اخرش یعنی مرگ برسانید
نیکولو ماکیاولی
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.