به دستور لرد سیاه من ادامه ی نمایشنامه ی قبلی را می نویسم.... :yeah :_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:
لرد سیاه رو به مارکوس کرد و گفت: امیدوارم در آغوش مرگخواران بهت خوش بگذره.....
سپس خنده ای شیطانی کرد .... از خندیدنش معلوم بود که هنوز کارش با مارکوس تمام نشده است.... مارکوس ان قدر درد کشیده بود که اشک هایش در آمده بود و صورتش قرمز شده بود ... دستش را بر روی نشانی که در بازوی سمت چپش بود کشی و بعد در اولین تماس آهی کشید....
لرد تمام مدت می خندید... مارکوس پس از هر خنده ی لرد سیاه اضطرابش بیشتر می شد... او می دانست که لرد سیاه به همین سادگیا یک نفر را مرگخوار نمی کند.... او میدانست که لرد سیاه او را انقدر ازار می دهد تا دیگر بعد از مرگخوار شدن دیگر به فکر سفید شدن نیوفتد....
مارکوس همچنان با دستش بازویش را مالش می داد ولی ناگهان لرد سیاه رو به پیتر پتیگرو کرد و گفت: من دیگه باید برم.... همتون میگیرن امتحانش میکنین... از اونایی که تو اون اتاق گذاشتین هم می تونین استفاده کنین.... من اومدم باید آماده ی آماده باشه....
پتیگرو با لحن شجاعانه ای امر را قبول کرد.... سپس رو به بقیه ی مرگخوارا کرد و گفت: همه بیاین ... باید بریم تو اون اتاق تا تازه واردو امتحان کنیم...
مارکوس در ذهن خود هزاران سوال به وجود آورده بود .... از خودش می پرسید که چرا این ها اینقدر با او خشک بر خورد می کنن؟... در ان اتاق چه چیزی در انتظار اوست؟... لرد پس از امدن چظور می خواهد از اماده بودن او اطلاع پیدا کند؟ایا می خواهد یک دوئل راه بیاندازد؟...
مارکوس برای هیچ یک از این سوال ها پاسخ مناسبی پیدا نکرد... ولی میدانست که چند دقیقه ی دیگر یعنی وقتی که به ان اتاق برود بیشتر سوال هایش جواب پیدا خواهند کرد....
ولی دیگر مارکوس وقتی برای فکر کردن نداشت زیرا پتیگرو او را از پشت به سوی اتاق حول میداد... مارکوس به پشت خود نگاهی کرد و گفت: چی کار می کنی... خوب خودم میام دیگه....
ولی پتیگرو دیگر او را به داخل اتاق انداخته بود.... در اتاق هیچ نوری نبود ... تاریکی مطلق... سکوت ان اتاق گوش را به درد می آورد... مارکوس می دانست که این سکوت قبل از طوفان است... به همین دلیل دلش را به سکوت اتاق خوش نکرده بود..... در پشت مارکوس بقیه ی مرگخواران وارد شدند.....
پیتر چراغی را روشن کرد ولی این روشنایی به ضرر مارکوس بود زیرا با چهره ی غول بزرگی روبه رو شد... این غول حداقل بیست متر ارتفاع داشت... مارکوس با دیدن این صحنه داشت از هوش می رفت ولی به زور خودش را نگه داشت....
مارکوس برای سوال کردن از یکی از مرگخواران رویش را برگردانند ولی دیگر کسی در اطراف او نبود.... همه رفته بودند و فقط مارکوس و اون غول در اتاق بودند.... ارتفاع خود اتاق خیلی زیاد بود و انتهای اتاق ناپیدا بود....
مارکوس بلافاصله دستش را از روی بازویش بر داشت و چوبدتیش را در اورد... در همین لحظه غول با دمش به سمت مارکوس حمله کرد.... مارکوس سریعا به بالا پرید... وقتی غول به مارکوس نزدیک شد توانست ظاهر او را ببیند.... ان غول به رنگ سبز لجنی بود... دمش حدود دوازده متر بود.... هیکلی دایناسور مانند داشت... چشمانش قرمز بود...و بالای سرش یک شاخ سیاه رنگ قرار داشت... مارکوس بعد از تماشای چند لحظه ای غول یک آوادا کودارنا به سمت ون فرستاد ولی وقتی به بدن غول اثابت کرد نور طلسم محو شد و دیگر اثری از طلسم باقی نماند...
مارکوس به فکر این افتاد که چه باید بکند تا نقطه ی ضعف ان غول را پیدا بکند...... ولی بعد از چند دقیق بعد سوراخ کوچکی بر روی گلوی غول توجهش را جلب کرد... بعد به فکر این بود که یک طلسم بر روی ان طوراخ بفرستد ولی ناگهان غول با دست هایه سه متریش مارکوس را به گوشه ی اتاق پرتاب کرد....
مارکوس با کمر به دیوار بر خورد کرد و بعد برای چند لحظه سرش گیج رفت.....
ولی بلافاصله بلند شد زیرا غول یک بار دیگر با دمش به او حمله کرد.... اما این دفعه مارکوس بعد از این که به بالا پرید تا از ضربه ی دم غول د امان باشد چوبدتی را به سمت ان سوراخ نشانه گرفت و بعد طلسمی را زیر لب گفت و بعد نور سبزی از نوک چوبدستیش خارج شد و به ان سوراخ روی گلوی غول برخورد کرد....بعد از چند دقیقه غول بر روی زمین ولو شد.....
مارکوس خیلی عرق کرده بود.... دستش رو بر روی پیشانیش کشید و عرقش را پاک کرد ولی در همان لحظه دری در مقابل مارکوس باز شد که در پشت ان لرد سیاه ایستاده بود و به مارکوس می خندید.... مارکوسم که خنده ی لرد سیاه را دید جانی تازه گرفت و گفت: ببخشید قربان... قبول می شم.....
لرد سیاه هم صدای خندش بالاتر رفت و گفت: قبول می شی... عالی بود.... فقط من باید یه گفت و گویی با پیتر داشته باشم ببینم که آیا قبولت کنیم که تو ماموریت ها شرکت کنی یا نه.....
________________________________________
امیدوارم این دفعه قبول کنید
تاييد شد!