هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۵
#35

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
رون و هرمیون : ما هم باهاشون میریم از ما یاد بگیرن
مالی چند لحظه فکر کرد سپس با خوشرویی گفت :
- باشه عروس گلم ! باشه رونی جونم شما هم باهاشون برین
بدین ترتیب همگی با قیافه های خندان از در خارج میشن .
پشت در :
دراکو : خب حالا کژا بریم ؟
هرمیون رون نگاهی به هم کردند و زدند زیر خنده .
آنیتا و دراکو
رون وشگنی زد و گفت :
- گیلدی جوووون !!!
بلافاصله گیلدی از پشت دیوار پرید بیرون .
دراکو و آنیتا
گیلدی که نیشش باز بود با خوشحالی نگاهی به آنیتا و دراکو انداخت و گفت :
- اینا هم میخوان ترک کنن ؟
رون : آره
آنیتا و دراکو با تعجب نگاهی به هم انداختند . گیلدی با خوشحالی به رون و هرمیون گفت :
- همونجای قبلی دیگه
رون و هرمیون
گیلدی برگشت با خوشحالی به آنی و دراکو نگاه کرد که دهنشون از تعجب بازمونده بود سپس گفت :
- خب دیگه بریم !
آنیتا : کجا بریم ؟
گیلدی : میخوام ببرمتون یه جای بی جامه پارتی
دراکو و آنیتا با تعجب نگاهی به هم انداختند .
دراکو : این شی میگه ؟
آنیتا
رون : اه بابا انقدر ضد حال نزنین دیگه میریم اونجا گیلدی هوامونو داره !
دراکو آنیتا
چند ساعت بعد در خانه
آلبوس و هری و آرتیکوس دور از چشم مالی و مینروا بساط رو پهن کرده بودند و به وسیله ضد طلسم آلبوس با خیال راحت داشتن میکشیدن و مالی و مینروا نیز بی خبر از همه چیز توی آشپزخونه بودن .
آلبوس : هری ژون !
هری که چشاش دائم در حال چرخش بود گفت :
- ژون هری ؟
آلبوس : میگم به نژرت اینا دارن ترک میکنن ؟
هری : کیا رو میگی ؟
در همون لحظه صدایی از پایین شنیده شد سپس صدای پاهایی که داشتند از پله ها بالا میامدند .
آلبوس : بدوین بدوین بشاط رو ژمع کنین که اومدن .
بلافاصله هری و آلبوس و آرتیکوس شروع به مخفی کردن مدارک جرم کردند .
پشت در
مالی : مینروا باید یه فکری هم برای این سه تا کنیم فکر نکنم این روش ها دیگه کارساز باشه !
مینروا : آره مالی جون من که از شهرم نا امید شدم .
درهمون لحظه مینروا و مالی درو باز کردند و داخل شدند . .... دوربین اتاق رو نشون داد .... همه چیز سر جای خودش بود و آلبوس و هری و آرتیکوس نیز به طرز یکم مشکوکی از سقف آویزون بودند .
آلبوس و هری و آرتیکوس
مالی چند لحظه چپ چپ آنها رو وراندز کرد سپس گفت :
- این هری و آرتیکوس رو هم بهتره زن بدیم . آخر سر یه فکری برای شوهر معتادت میکنیم .
مینروا که چپ چپ داشت آلبوس ور نگاه میکرد گفت :
- آره فکر میکنم حق با توئه !
هری : بابا ما دیگه ترک کردیم ! شرا مارو آویژون کردین ؟
آلبوس : منو بیارین پایین !
آرتیکوس : راشت میگه .
مالی نعره زد :
- خفه شین یه ذره خجالت بکشید . از آنی و دراکو یاد بگیرید از هرمیون و رون یاد بگیرید ......
در همون لحظه صدای آشنایی که اغلب آورنده خبرهای بد بود به گوش رسید
دررررینگ درررررینگ دررررینگ دررررینگ
مالی چند لحظه به همه آنها چشم غره رفت سپس با سرعت رفت تا تلفن رو برداره .
پشت خط
- الو شلام من برادر حمید هشتم رئیش شازمان آشلامیون!
مالی : امرتون !
برادر حمید : خیلی ببخشد مژاحم شدم ولی این فرژندان و داماد و عروشتون رو همراه با گیلدروی بخاطر بی ژامه پارتی گرفتنن لطفا بیاین تکلیف اینا رو روشن کنم و......
طولی نکشید که صدای نعره مالی خونه رو به لرزه دراورد .....
-------------
ببخشید اگر زیاد جالب نشد ولی قصدم این بود که یکم موضوع داستان رو عوض کنم و سوژه رو تغییر بدم




Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۸:۵۱ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۵
#34

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
مالی تا گیلدی رو میبینه اون چوبه رو بر میداره و به صورت کاملا آستاکبارانهو انتحاری ظربه ای به وسط کله ی گلیدی وارد میکنه
-آخ من چیکاره بیدم شما منو زدین
مالی: تمام این آتیش ها از گور تو بلند میشه
با اون بیجامه پاتری ها تمام ملت رو معتاد کردی رفت
:دراکو که از دست آنیتا فرار کرده بود میپره وسط میگه: تو حتی وژیر مردمی رو هم معتاد کردی

مالی تا صدای دراکو رو میشنوه با انجام یه عملیات انتحاری به همون چوبه ظربه ای محکم به ملاج دراکو وارد کرده تا آنیتا یاد بگیره
دراکو هم یه تکونی میخوره درست بقل آرتیگوس روی زمین فرود میاد
مالی کشون کشون گلیدی رو هم به اون جمع جذاب(دراکو وآرتیگوس) اضافه میکنه

مالی و آنیتا که درست بالا ی سر اون سه موجود معلوم الحال ایستاده بودند مشاهده میکنند که منیروا به صورت کاملا آستاکبارانه ای دامبل رو به اون محل راهنمای میکنه

شپلق
ضربه ای فجیح بر ملاج آلبوس وارد شده و او هم به جمع دیگر افراد معتاد میپیوندد

هری که درست نمیدونست چه خبر شده میاد بالای سر اون چهار موجود مفلوک تا فضولی کنه

مالی: هری عزیزم با بقل عمو آلبوست دراز بکش ببینم

هری هم که یه مقدار چولمنگ تشریف داشت فورا اطاعت میکنه که در همون لحظه ظربه ای تروریستی به اون اصابت کرده و به سرنوشت اون چهار نفر دچار میشود

تق تق تق تق

منیروا: کی داره در میزنه

ماییم
مالی میگه: بچه ها اومدن
و فورا میره درو باز میکنه وقتی بر میگرده منیروا رون و هرمیون رو میبینه که همراهش اومدن
منیروا: مالی مگه این دوتا در حال ترک نبودن
مالی : با روش جدید من کاملا ترک کردن الان دیگه پاک پاکن

منیروا: خوب بهتر نیست از این روش برای ترک دادن اینا هم استفاده کنیم
مالی :موافقم خیلی خوبه
آنیتا یه نگاهی به وزیر مردمی میندازه و

مالی خوب اگه موافقین شروع کنیم



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۰:۲۳ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۵
#33

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
در یک عملیات کاملا آنتحارانه، مالی یک فیگور کاراته بازانه میگیره و میگه:
_ ای بوقی های بوق زاده! فکر کردین من بوقم که میخواین منو بوق کنین؟!
دراکو و دومبل یک نگاه چپکی به مالی میکنن و میگن:
_ بلاخره کی بوق شد این وسط؟!
مالی: نیدونم!
آنیتا که عاشق کتک زدن دراکو و کلا پسراست و در مواجه شدن با اونا اصلا نمیتونه دستشو کنترل کنه، چوب تیرآهن نشان رو میبره بالای سرش و داد میزنه:
_ دراکو و هری بامن، بقیه با شما!...
بعد در حالی که داره به سمت اون دوتا حمله میکنه، داد میزنه:
_ آهای.... نفس کش.... بیا با هم نفس بکشیم!!
و چوب رو روی مخ دراکو و کتف هری فرود می یاره! اونا هم که پوست کلفت، در حالی که ککشون هم نگزیده، در حال فرار کردن هستند:
_ آنیتا.... تورو به جون بابات....نزن!... آی!
_ آبژی آنی.... نژن.... میژنم حژف شناشت میکنم!
_ به جهنم!... بیگیر!
_ آی... ژینی کژایی؟!
اون سه تا دارن دور اتاق میچرخند و از اون طرف مینروا چشماشو برای دامبل ریز میکنه و میگه:
_ آلبوس؟!..... تو ترک نکردی هنوز؟!
دامبل عرق شرم رو از روی پیشانیش پاک میکنه و میگه:
_ من.... من ترک کرده.... کرده بودم... این دراکو.....مینروا.... نیا جلو.... نه... نــــــــــــــــــــــــه!!
و مینروا در حالی که پشت یخه ی ( یخه حالش بیشتره!) دامبل رو گرفته، اونو کشون کشون میبره به ناکجا آباد کتول!
از این طرف صدای مالی می یاد که داره برای آرتیکوس کری میخونه:
_ خب..... آرتیکوس.... حالا خودت سردسته میشی؟!
آرتیکوس هم که زبون باز بود، گفت:
_ شی؟!.... چی من؟!...... نه جان تو!
_ بیخودی زبون نریز، را بیفت، را بیفت بینم!
_ ببین مالی ژون... یعنی جون، من الان باید برم با داداش حمید قرار دارم، دیگه رفع زحمت میکنم!.....قربان شما!
و در حالی که نیشش تا بناگوشش باز شده، با نوک پنجه هاش، شروع میکنه به رفتن به سمت در. مالی تا می یاد حرکتی بکنه، اون چوب تیرآهن نشان آنیتا، به جای اینکه بخوره توی سر دراکو، میخوره توی سر آرتیکوس و اونم در حالی که زبونش از دهنش اومده بیرون، روی زمین ولو میشه! آنیتا که حسابی جا خورده بود، چوبشو میندازه زمین و داد میزنه:
_ داداش آرتیکوس!!!!!!!!!
و میره طرفش که ببینه زندست یا نه! از اون طرف، در محل برخورد چوب با زمین، سوراخی به وجود می یاد که باعث میشه گیلدی صدای اعتیاد و..... بشنوه و در نتیجه بپره بیرون و داد بزنه:
_ قربون همتون برم من!!..... با یه بیجامه پارتی، همه چی حل میشه، حتی اعتیاد!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۸:۱۴ سه شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۵
#32

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
منیروا: به به سلام داماد گلم وزیر سحر و جادو
دراكو:
آنيتا:
مالي ميپره وسط و ميگه:
من برم يك عاشق گلاسه حاضر كنم به افتخار دو تا زوج جوون...
آنيتا و دراكو:
پس از اينكه مالي رفت آنيتا به مادرش گفت:
مامان جون يك دقيقه مياي كارت دارم.........
مينروا كه چشماش اين طوري شده بود گفت:
خب جلوي داماد گلم بگو...اشكالي نداره كه.....
آنيتا پاشو مثل بچه كوچولو هاي دوساله زمين زد و گفت:
ميگم بيا..... ( )
مينروا روشو به سمت دراكو كرد و گفت:
ببخشيد داماد عزيزم چند لحظه ديگه ميام كه با همديگر بريم توي آشپزخانه.......
اون دست آنيتا رو گرفت و با خودش برد......
دراكو با خودش گفت:
من بدبخت شدم نه خوش بخت شدم...چي شد بالاخره
صداي فريادي اونو از جا پروند.....
دراكو گفت:
با منم آشنام غريبه كه نيستم لطفا خوش آمديد نگين......
هري از اون سمت داد ميزد:
بابا دريك ژون بيا چارت دارم بيا بدو......
دراكو به اين ور و اون ور خودش نگاهي كرد و گفت:
شي كارم داري بابا؟؟؟
دامبل:اي خاك بر سرت مثلا داماد گرفتم....برگ چغندره بيا ديگه ژنازه.......
دراكو به سمت اتاق آموزش ميره و ميگه:
خب بگو ژيگه!!!!
آرتيكوس ميگه:
بزن درو بشكون بيا تو !!!!
من نميدونم چه جوري اين بشر معتاد درو شكست و رفت تو (حالا بماند )

*چند لحظه بعد*
مينروا كه حسابي عصباني بود به سمت جايي كه دراكو ايستاده بود رفت...آنيتا در بين راه يك چوب كه بيشتر شبيه تير آهن بود برداشت.....وقتي اونا رسيدن ديدن دراكو نيست حسابي جا خوردند و با خودشون گفتند:
كجاست؟؟؟
مالي از توي آشپزخانه بيرون اومد و فرياد زد:
عاشق گلاسه حاضره....ااااا....پس دراكو كجاست؟؟؟
مينروا دستشو به نشانه سكوت بلند كرد و به اتاف آموزش اشاره كرد...هر سه نفر به سمت اتاق حركت كردند و گوششون رو به در چسبوندند....
هري:اي بابا دادش دريك سوختم كه بابا...
دراكو:مگه تقصير منه..خودت بلد نيستي بكشي...ببين اين جوري بكش..........
صداي دامبل اومد كه ميگفت:
آفرين به دامادم آفرين...خيلي خوب ميكشه مام همون طوري ميكشيم......
به نظر ميومد كه آرتيكوس خيلي كشيده چون صداش از ته چاه در ميومد:
منم خوشم اومد بازم بده.......
مينروا كه خيلي عصبانيتر از قبل شده بود با سر اشاره كرد بريم تو.....
اونها به طور ناگاني وارد شدن.....
دراكو از جاش پريد و گفت:
به ژون شما...اااا.....به ژون ....نه صبر كنيد........به جون شما اينا بودن........
اون با دست به هري و بقيه اشاره كرد بقيه هم به داركو اشاره كردن.......
مالي و آنيتا و مينروا: ..........

ادمه دارد.......


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#31

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
مالی که دیگه از دست اون خسته شده بود فورا از انبار میاد بیرون
منیروا هم پشت سرش

مالی : خوبه که حداقل دراکو آدم شد دیگه دنبال این کوفتی ها نمیره
منیرواکه خبر نداشت دخترش چه موجود پلیدیه گفت: اینا همش به خاطر دختر منه وگرنه این دراکو هم درست بشو نبود

مالی: مثل اینکه باید برای اون دوتا هم یه فکری کرد وگرنه از دست میرن
منیروا: منم موافقم باید برای پسرم یه زن مناسب پیدا کنم

مالی: خوب چون هری کسی رو نداره من خودم میگردم براش یه دختر خوب پیدا میکنم

توی انبار
صدای اون دونفر به صورت دالبی پروجکشن هفت به یک توی انبار شنیده میشد
آلبوس: خوب هری جون مثل اینکه قراره داماد بشی تبریک میگم
هری
آرتیگوس
دامبل به آرتیگوس میگه: به شما هم تبریک میگم
آرتیگوس
هری
دامبل
خودم
شماها

ادامه ماجرای آنی و دراکو

آنی وسط راه میخونه تغیر عقیده میده تصمیم میگیره که ببینه این دراکو چقدر پتانسیل خر شدن داره
آنی: میخونه رو ول کن بیا برگردیم
دراکو: کجا
آنی : خونه ما
دراکو که فعلا به طور موقت حرفگوشکن شده بود گفت چشم :bigkiss:
آنی
آنی با خودش گفت الان این دراکو رو تحویل مامان و خاله منیروا میدم تا حسابی از خجالتش در بیان


توی خونه

منیروا: مالی با رون و هرمیون چیکار کردی
مالی: برای اون دوتا یه فکر دیگه ای کردم بعدن میگم
در این لحظه دراکو وآنی طی یک عملیات عشقولانه وارد آشپزخونه میشن
منیروا: به به سلام داماد گلم وزیر سحر و جادو
دراکو:
آنیتا
.....



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#30

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ آرتیکوس.....کجایی؟؟!
یهو آرتیکوس از توی انبار میپره بیرون میگه:
_ ژانم؟؟... یعنی شیژه...ژا...ژا...جانم!
مینروا ابروهاشو میده بالا و میگه:
_ پسرم؟!... اونجا یه سوسکه!
آرتیکوس یه کم میترسه و میگه:
_ شوشک؟!... یعنی، سوسک؟! کو؟! کژاشت؟!
مالی و مینروا یه نگاه کجکی به آرتیکوس میندازن و آرتیکوس نیششو تا بنا گوش باز میکنه. مینروا میگه:
_ پسر گلم، سوسکه فرار کرد، بیا اینحا، رفتم برات کباب درست کردم، بیا تا آنی نیومده بخورش!
آرتیکوس هم که عاشق کباب، شیرجه تو استخر، ببخشید، شیرجه میزنه توی آشپزخونه و شروع میکنه به خوردن. مالی هم که میبینه سر آرتیکوس گرمه میره توی انبار!
در انبار:
هری داره با منقل حال میکنه و آواز میخونه:
_ هری ژون....هــــــری!... هری ژون ماله منی!....هری ژون دل می بری!... قربانت!
یهو مالی در آستانه ی در ظاهر میشه و میگه:
_ به به... چه میکنه این عله!... پسره ی { سانسور} اینا رو از کجا آوردی؟!
هری یهو میپره هوا و داد میزنه:
_ من نبیدم، آرتی بید!.... آرتی نبید، دراک بید!... دراک نبید، داداش بید!...داداش...
مالی در حالی که چادر به کمر شده و لنگه کفشه رو توی دستش داره جابحا میکنه، میگه:
_ خبه خبه.... بیخودی من نبیدم من نبیدم بازی در نیار! خودم که میدونم کار کیه!
_هری: اگه راش میگی، کار کیه؟!
_ الان نشونت میدم کار کیه!
لحظاتی بعد:
هری به ستون انبار بسته شده و توی دهنش جوراب مالی هست! و داره پاچه لنگ میزنه، بلکه آزاد بشه! بغل دستش هم آرتیکوس هست که کله پا به ستون بسته شده و داره ترک میکنه و داد میزنه:
_ باشه.... باشه... ژنم بدین... ولی آژادم کنین!... آهای!
مالی و مینروا هم دست در دست هم به مهر، میرن بیرون.
هری به آرتیکوس میگه:
_ دادا آرتی... بیا یه راه فراری پیژا کژیم!
_ شب کن.... دارم فکر میکنم!............ آهان!..... بیار گوشتو!
از اون طرف، در راه میخونه ی دیگ سوراخ:
آنیتا و دراکو دارن بسیار عشقولانه راه میرن . آنیتا با خنده میگه:
_ عزیزم، یادته وقتی اسموت کرده بودم، بهم گفتی که کی با این قیافت می یاد خواستگاریت؟!
دراکو که یادش از اون روزا می یاد، عرق میکنه و کراواتشو شل میکنه و با تته پته میگه:
_ آره... ولی دیدی... که خودم هستم!.... نمیخواد ناراحت ......باشی!
آنیتا یکی از اون نگاهاشو به دراکو میکنه و بعد عقده هاشو، با حرکاتی آنتحاری روی دراکو پیاده میکنه!
بعد از 45 دقیقه، دراکو که آش و لاش شده بود، داد میزنه:
_ نزن!... ترو خدا نزن!... غلط کردم!... اشتباه کردم!..... به جان خودم، دومرتبه اگه همچی حرفی بزنم!
آنیتا هم خوشحال از زجه های دراکو، لبخندی میزنه و میگه:
_ خیله خب... حالا میتونم تحملت کنم.
دراکو هم که آتشی در قلبش بر پا شده بود (نکته نویسندگی: باب لااقل میذاشتی خودش مینوشت، بعد یه همچی حرفی میزدی!) گفت:
_ آنیتا جووووووووووووون!... حالا می یای بریم میخونه؟!
آنیتا اول لبخندی به روی دراکو میزنه، و توی ذهنش این صدا طنین میندازه:
_ حال میده آدم با وزیر این ور و اون ور بره!... یه کمی هم سر کار بره بد نیست!... ولی عمرا ازش خوشم بیاد!
بعد میگه:
_ بریم!
و زیر لب زمزمه میکنه:
_ چه قدر اذیت کردن حال میده! دوهاهاهاهاهاها!( نکته خنده شناسی: بچه ی دومبله دیگه!)
در اتاق آموزش برای اون سه تا:
اون سه تا روبروی مالی واستادن و دارن از ترس میلرزند:
_ خب، حالا یه پا بالا، این سطل آشغالا رو هم روی ددستاتون بگبرید... از حالا به مدت نیم ساعت!
دامبل:
_ ما که مشغامونو نوشتیم، شرا ....
_ ساکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت!
صدای مالی، همه رو به سکوت دعوت کرد.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#29

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
هری: ژنم کژا بود بابا من آییژو دایم.
دراکو: ژن!!!ژن!!! شاید ژنه بخواد از وژعیتم شوعه اشتفاده کنه.
مالی : خودم دوتا زن خوب براتون پیدا میکنم راستی منیروا برای ترک آلبوس یه را خوب پیدا کردم اونم بزارش به عهده ی خودم فقط جای برای دراکو و هری ندارم تو ببرشون یه جا ببند تا براشون ژن ببخشید زن پیدا کنم .
هری با عصبانیت نگاهی به ملت انداختو گفت: ژون مادرتون ، من ژن نمیخوام ژن بلای ژونه

مالی با بی حوصله گی : بسه ... بسه مینروا این دوتا رو ببر من این سه تا رو ببرم اموزش بدم
مالی: ارتی ، انی این دوتا معتادو بیارید .

***در انباریه خانواده ی دامبلها***
هری و دراکو به ستون های انباری بسته شده بودن.
هری: انی ، خواهرم ده اینژوری که ژونمون در میاد حداقل مالی مبشتمون به تشت.

بعد از دو هفته.

آنیتا : دراکو تو ترک میکنی خوشگل میشی ها.

دراکو هم تو این چند هفته متوجه شده بود زنهاهم موجودات زیاد بدی نیستنا

دراکو : حالا که من ترک کردم شما رو دعوت می کنم به صرف شام در پاتیل سوراخ :bigkiss:

انیتا:

و انها با هم به طرف رستوران رفتند.

هری: ایی کژا میرید حداقل منم آزاد کنید .

یکدفعه درخانه ی دامبولها زده شد.

منیروا به طرف در رفت و در را باز کرد: هه کینه

مالی : اینجا بو مواد میاد دراکو و هری رو خوب بستین ؟

منیروا: دراکو رو باز کردیم با انی رفتن پاتیل سوراخ خوب شده بود ولی هری هنوز بستس خودم همین الان دیدمش .

مالی : ولی من اشتباه نمی کنم اینجا بو مواد میاد .

منیروا : ارتیکوس ... ارتیکوس کجایی؟؟؟

پسر کو ندارد نشان از پدر *** تو بیگانه خوانش نخوانش پسر


ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۰:۵۶:۵۵

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۹:۱۳ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#28

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
دامبل که ديگه ناي تکون خوردن نداشت و به خاطر عمليات فرار هم ريش درد گرفته بود بعد يه مقدار وبارزه تطليم ميشه و يه گوشه ميشينه تا يکم استراحت کنه

آنيتا و آرتيگوس هم بعد يک مبارزه ي نفس گير موفق ميشن اون چهار نفر ديگه رو بازداشت کنن

ديگه مبارزه تموم شده بودکه مالي و آرتور ومنيروا ميرسن

منيروا که ميبين آلبوس يه گوشه نشسته ميره طرفش تا يکم شوهر معتادش رو ارشاد کنه

مالي و آرتور هم ميرن طرف رون وهرميون تا چند تا درس درست و حسابي که به درد آيندشون بخوره بهشون بدن

آنيتا هم نميخواد سرش بيکلاه بمونه ميره طرف دراکو تا خلاصه ديگه هوتوتو(يعني يکم تمرين بو کس وکنگفو و...)

قبل از اينکه عمليات آموزشي آغاز بشه آرتيگوس ميگه: کسي با هري کار نداره
ملت که تازه ياد هري افتاده بودن
هري هم که ميديد الانه که تمرين هاي آلبوس و دراکو و رون و هرميون به حسابش نوشته بشهيه حالتي شبيه به پيدا ميکنه

نيم ساعت بعد

هري که از بس کتک خورده ديگه حتي توان حرف زدن هم نداره يه گوشه افتاده

ملت که بعد از رسيدن حساب هري يه حال کوچيکي هم به بقهي معتاد ها داده بودن بالاي سر جماعت معتاد واساده بودن داشتن از نتايج کارشون لذت ميبردن

دراکو که اصلا قابل تشخيص نبود
آلبوس هم که ...(به علت خشونت بالا سانسور شد)

فقط مالي و آرتور دلشون به حال رون و هرميون سوخته بود زياد بهشون آموزش نداده بودن

هرميون که توان تکون خوردن نداشت به رون گفت: تو حالت خوبه عزيزم :bigkiss:
ملت :
رون که حسابي خر کيف شده بود :

آنيتا: اه اه حالم به هم خورد

منيروا که ميبينه کار دوباره داره به جاهاي باريک ميرسه گفت: خوب بهتره يه فکر جديد براي ترک دادن اينا بکنيم

مالي يه فکري کرد و گفت: خوب من ترتيب کار رون و هرميون رو ميدم منيروا تو هم يه فکري براي آلبوس بکن چون اين سه تا رو ميشه با تخت ترکشون داد ولي هري و دراکو بايد اصلاح بشن اونم به طور اساسي

آلبوس که دوباره حرف زدن يادش اومده بود گفت :چطوري

مالي گفت: بايد ازدواج کنن

هري و دراکو
ملت
________________________
چون اين ماجرا مربوط به دامبل و خوانواده ميشه من پيشنهاد ميکنم
با استفاده از تکنيک هاي خاله بازي براي آنيتا و آرتيگوس هم همسر مناسب پيدا کنيم يعني به جاي گير دادن به اعتياد بريم سروقت ازدواج



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#27

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آرتور میپره جلو و داد و میزنه:
_ اف بی آی..!
مالی یک نگاه عاقل اندر سفیه میکنه و میگه:
_ باز که جو گیر شدی!!
آرتور میگه: ....
اما هرمیون صبر نمیکنه تا ببینه اونا چی میگن، سریعا میپره توی اتاق و در رو از پشت قفل میکنه. مالی و آرتور که تازه متوجه در رفتن اون میشن، شروع می کنن به در زدن، البته مینروا با قدرت خارف العادش، در رو بی نصیب نمیگذاشت!
هری: آبژی هرمی، شی شده؟؟! شرا لرژونی؟!
هرمیون که از توهم اومده بیرون میگه:
_ لو رفتیم!...بد بخت شدیم!
رون سریع پا میشه و میگه:
_ وای... یعنی فژمیژن ما بشه داژیم؟!
هرمیون یه صحنه روی رون اگنور(!) میره و بعد حال رون جا می یاد و میگه:
_ بدبخت شدیم رفت! حالا چی کار کنیم؟!
هری میگه:
_ اژ پنژه بریم!
ملت میبینن ارتفاع پنجره زیاده، به ریش دومبل نگاه میکنن. دومبل هم که میبینه چاره ای نداره، ریششو تاب میده و مثل طناب میکندش و بعد پرتش میکنه بالا. بقیه هم میرن روی کول دامبل و از ریشش خودشونو میکشن بالا:
_ آی.... هری ورپژیده!.... ششتتو اژ توی ششمم بیار بیرون!
_ خب شی کار کنم، تو ششمتو ببند!... ششته دیگه، برای خودش میره!
وقتی همه رسیدن بالای پنجره و دامبل رو هم کشیدن بالا، میبینن که آنی و آرتی، در حالی که دارن زنجیراشونو(!) دور انگشت سبابشون میپیچونن، دارن بهشون به طرز خفنی نگاه میکنن!!
اول از همه آرتی میگه:
_ به به... رفقا!... چشممون به جمالتون روشن شد!
دراکو که از آنیتا دل خوشی نداشت، میگه:
_ دختر ژون... برو خونه، ژرفاتو بشور، این کارا به ژخترا نژومده!
آنی پوزخندی میزنه و دستی به موهاش میکشه و میگه:
_ بیخودی که این موها رو شیطونی نزدم!.... در پس چهره ی دخترانه ی من، خشانتی خفن نهفته که خبر نداری!
دراکو: ژون تو؟؟!!
آنیتا: مرگ تو!
دراکو: راش میگی؟!
آنیتا: تو رو کفن کنم!
دراکو: ملت... الفـــــــــــــــــــــــــــــرار!
یهو اوضاع متشنج میشه و همه میفتن به جون هم....


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#26

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
مالی و ارتور ومنیروا و آنی و آرتی (کس دیگه نبود ... بریم ... رفتیم)
خونهی هری رو محاصره میکنن مالی آماده میشه که طی یه عملیات انتحاری با یه ضربه درو بشکنه وارد خونه بشه

منیروا:اینطوری نرو تو مالی بگذار اول خوب منطقه رو شناسای کنیم بعد

مالی: چی چی رو شناسای کنیم پسر وعروس من دارن بدبخت میشن من واسم شناسای کنم

آرتور که گیج میزد گفت: حالا چی شد که دوباره اینا شروع کردن اینا که ترک کرده بودن اون دوتا معتاد هم که هری بستهبودشون به تخت

مالی که داشت از خنگی آرتور دیونه میشد گفت: خودت تا حالا نفهمیدی اینا همش زیر سر هریه

منیروا گفت جرو بحث کافی پخش بشین دور خونه یه سروگوشی آب بدین

چند دقیقه بعد جلوی در خونه بعد از عملیات شناسایی

مالی : خوب اگه درست فهمیده باشم همشون توی اتاق پزیرایی هستن

آرتور : درسته اونجا هم فقط یه در داره و دوتا پنجره

منیروا: ارتی آنی شما دوتا برین زیر پنجره ها تا کسی فرار نکنه ما ستا هم یواشکی میرم تو تا سر به زنگا دستگیرشون کنیم

وقتی آنی وآرتی در موقعیت های مربوته(زیر پنجره رو میگم دیگه) مستقر شدن آرتور ویزلی با انجام یه عملیات تروریستی در خونه ی هری رو باز میکنه و به همراه مالی و منیروا وارد خونه میشن

داخل اتاق

آلبوس: هرمیون شرا رفتی کنار
هرمیون: من دیگه بشمه این توهم پدر منودرآورد هی این بچه میگه شوکولات میخوام اون بچه میگه غژا میخوام ... این رون هم که خرژی نمیده به ما

رون که معلوم بود یه جایی وسط فضا گیر افتاده گفت : بژار چند شاعت دیگه اژ شر کار میام خونه بهت پول میدم برا بشه (بچه) شوکولات هم میگیرم شر راه

دراکو: کژا میخوای بری به این ژودی باید امشب اژافه کار واسی کلی کار داریم توی وژارت خونه شب عیده باید کار ها رو راشت و ریش کنیم

هری که تا حال ساکت بود گفت: رون یادت نره ها باید وقتی اژ شر کار اومدی اژارهی من رو هم بدی یه ماه که عقب افتاده
(اخ که چقدر خاله بازی حال میده )

پشت در
مالی در حال گریه: میبنی منروا بدبخت شدم رفت هم پسرم معتادشده هم عروسم میترسم بچه هاشون هم هعتاد بشن

منیروا: تو هم که انگار توهمت زده بالا اینا که هنوز عروسی نکردن چه برسه به بچه و این جور حرف ها

آرتور: دیگه کار از به تخت بستن گذشته باید یه فکر دیگه کرد اینا اینطوری درست نمیشن چون همونطور که میدونین ترک اعتیاد یه کار وقت گیر و بسیار مشکله

مالی که از این برخورد آرتور با روش ترک اعتیادش حسابی شاکی شده بود اومد جواب بده که منیروا پرید وسط حرفش و گفت : اول بگذار بگیریمشون بعد یه فکری هم برای ترک دادنشون میکنیم

در همین لحظه هر میون در رو باز میکنه و میاد بیرون اتاق تا برای بقیه چای نبات پر رنگ ببره که یه دفعه اون سه نفر رو جلوی خودش میبینه.....








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.