بهار داشت شروع می شد ....همه توی هاگزمید تو تلاطم بودند .....وسط هاگزمید یه سفره ی هفت سین گنده گذاشته بودن و با جادو تزیینش کرده بودن.....
باربارا دم در بود و هی به این ورو اون ور نگاه می کرد و انتظار می کشید دوست قدیمیش از راه برسه.....
_سلام باربارا
اینو گفتم و بغلش کردم..
_سلام عزیزم چرا دیر کردی 2 ساعت دم در وایستادم
_خوب این هاگزمید یه جوری یه که آدم گیج میشه!
_بیا تو حالا!
اینو گفت و منو برد تو ....خونه ی قشنگی بود دیواراش چوب بودن و برای تزیین دیوارا روش آجر کار کرده بودن!
_خونه ی قشنگی داری باربارا!منم می خوام یه خونه تو هاگزمید بخرم!
_ترتیب شو می دم!
_ممنون!
***********************************
الان منم یه خونه توی هاگزمید خریدم و با باربارا همسایه هستم...البته وقت کردم به اون خونه توی هاگزمید سر می زنم!
همه تون دعوتین خونه ی من ...پاشین بیاین!(شیرنی یادتون نره)
**************
من هی می خوام خوب بنویسم ....حالا نمی دونم خوبه یه نه؟