هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۸۵
#27

پنه لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ شنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹
از پشت دریاها!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 239
آفلاین
پدر من یک مرد مقدس بود،با اعتقادات عجیب و مسخره.اون توی کلیسا کار میکرد،البته قبل از اینکه با مادرم آشنا بشه،و فکر میکنم مادر اولین و آخرین عشقش بود،قبلش هرگز به خودش جرئت نداده بود عاشق بشه.
اون هیچوقت آرامش نداشت.با وجود اینکه سعی میکرد مدرن و امروزی باشه ولی هیچوقت نتونست مادر رو راضی نگه داره.
البته این مادرم بود که عاشق پدر شد...و همین باعث شد همه چیزشو از دست بده.چون اون مشنگ بود و جادوگری رو قبول نداشت.به نظرش کفر محسوب میشد.مادر مجبور شد اصالتش رو فراموش کنه و به روش مشنگا زندگی کنه.اما موضوع به همینجا ختم نشد،چون مادربزرگ و پدربزرگ هم طردش کردن...اونا میخواستن مادر مرگخوار بشه.و بقیه ی عمر وانمود میکردن دختر احمقشون گم و گور شده.با این حال مادرم خوشبخت نبود،پدرم هم گاهی به شدت دچار عذاب وجدان میشد و مادررو به خاطر جادوگر بودنش سرزنش میکرد...خواهر و برادرم یه قدرتهایی داشتن.اما پدر اجازه نداد اونا به مدرسه ی جادوگری برن،تا اینکه من به دنیا اومدم.من یه چیزی حدود هشت نه سال باهاشون فاصله سنی دارم...ولی قدرتم بیشتر از اوناس.وقتی کلاس اول بودم کسایی که ازشون بدم میومد به طرز مضحکی مو در میاردن...!همه ی بدنشون!واعتراف میکنم که یه مقدار بدجنس بودم.چون وقتی همکلاسیهام رو اونطوری میدیدم وحشت نمیکردم،میزدم زیر خنده و مسخره شون میکردم!
همه متوجه این موضوع بودن.سعی میکردن ازم دوری کنن.یک روز معلمم مادر رو خواست تا درباره ی این موضوع باهاش صحبت کنه.خوب یادمه که با مادر رفتن تو یه کلاس خالی.و من پشت در فالگوش وایسادم.
-«خانم کلیرواتر،میخواستم درباره ی رفتار پنه لوپه حرف بزنم.نمیدونم اون بهتون گفته یا نه،اما این دختر هیچ دوستی نداره.همه ی بچه ها ازش میترسن...!اون خیلی عجیبه.اگه از کسی خوشش نیاد تو صورتش تف میکنه و بعد تمام بدن اون بچه ی بدبخت مو درمیاره!میدونین،این خیلی برای بچه ها عذاب آوره!»
مادر با بی اعتنایی پرسید:«درسش چطوره؟»
-«اوه!!ببینید به نظر من اخلاق مهم تر از درسه!دخترشما درسش خوبه ولی......
-«به نظر شما اون میتونه کاری کنه که بچه ها مو دربیارن؟مسخره س!»
-«اصلا از این بگذریم.در هر صورت!رفتارش اصلا مودبانه نیست،همه ی بچه ها ازش متنفرن!این برای خودش بده.»
اما مادرم با همون لحن قبلی جواب داد:«من باهاش صحبت میکنم،هرچند برام اصلا مهم نیست.خدانگهدار.»
و بعد که صدای قدمهاش رو شنیدم،زوداز اونجا دور شدم و رفتم تو حیاط.مادر اومد و در حالیکه موهامو نوازش میکرد، گفت:«بهت افتخار میکنم!»و رفت،چون تازه زنگ اول بود.
با این حال پدرم از شنیدن این جریان خوشحال نشد!

من همیشه از اسمم متنفر بودم...هم اسم مادربزرگ هستم،چون مادر عاشق اون بود،همیشه میگفت:«تو منو یاد مادرم میندازی.»
فکر میکنم مادربزرگم با طرد کردن مامان ضربه ی روحی سختی بهش زد.

هیچوقت روزی رو که از هاگوارتز برام نامه رسید فراموش نمیکنم.من کلاس نقاشی داشتم،هرگز سابقه نداشت که مادر بیاد دنبالم.اما اونروز اینکارو کرد.همینکه از در کلاس اومدم بیرون پرید و بغلم کرد.از خجالت سرخ سرخ شده بودم.تو دلم میگفتم چرا اینجوری میکنه؟نامه رو گرفت جلو چشمم،دیگه خودمم توجه نکردم که تو ساختمون آموزشگاه نقاشی هستم!فقط داد میزدم!

تا اونموقع فکر میکردم که فقط میخوام نقاش بشم.اما فهمیدم که حتی اگه خودم هم نخوام،به خاطر مامان باید جادوگر بشم.باید مرگخوار بشم.اون شب مامانم خیلی باهام حرف زد.گفت که اگه بخوام برم باید پدر رو فراموش کنم.اما آخرش،وقتی میخواست از اتاق بره بیرون،گفت:«پنی،پدرت هیچوقت منو به خاطر جادوگر بودنم نبخشید.اما من،قبول کردم طوریکه اون دوست داره زندگی کنم.حتی خواهر و برادرت هم به خاطره اون خوشونو نادیده گرفتن.تو اشتباه مارو تکرار نکن.»

ومن،به استقبال یک زندگی جدید رفتم،به هاگوارتز، و جایی که تمام خانواده ی مادرم نوجوانیشونو سپری کرده بودند.



Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
#26

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
خوب...منم يه زموني يه داستاني داشتم كه تا دو قسمت جلو رفته بود...قمست آخرش رو هم نوشتم و ضميمه ي اون دو قسمت كردم...حالا اين كل داستانه كه اگه كسي فقط قسمت آخرش رو مي خواد،آخراشه...ببخشيد خيلي طولانيه...! كل داستانه ديگه...يه داستان كامل...
___________________________________________________________________
سفر تنهايي..............................

قسمت اول:

نمي‌دانستم كجا هستم...به كلي جهت و زمان را از دست داده بودم...در طول راه‌هاي پر خطري كه گذرانده بودم، جسدهاي زيادي ديده بودم،‌دهكده‌هاي زيادي ديده بودم و حتي موجودات عجيب و غريب زيادي ديده بودم...اما خوشبختانه سالم بودم...البته نه سالم سالم..تيري كه نوكش را آهن نوك‌تيز و براقي پوشانده بود، نمي‌دانم از كجا به سمت من شليك شد...درد طاقت‌فرسايي داشت..همين ديروز بود...شايد بهتر باشد بگويم ديشب...تير بازويم را به طور فجيعي دريد...نمي‌دانم چطور شد كه به اين سرعت اتفاق افتاد...واي...دردش تا الآن تسكين يافته بود، ولي ديروز...ديروز دردش وحشتناك سراسر بدنم را فراگرفته بود و خون همچون سيلي، از جاي زخمم جاري شد...با استفاده از تكه پارچه‌اي هرچند خاكي، جاي زخمم را پوشانده بودم...
شب تاريك، رفته رفته مرا بيشتر در خود فرو مي‌برد...نمي‌دانم چرا اينقدر تاريك شده بود...من هفته‌ها يا شايد هم ماه‌ها بود كه مسير دراز و طولاني و در عين حال خطرناك را براي رسيدن به سرزمين ميانه درپيش گرفته بودم، ولي هيچ شبي،‌ به اندازه‌ي ان شب تاريك نبود...ايستادم...نفس‌نفس مي‌زدم...شيب جاده7ي خاكي كه در پيش گرفته بودم، نسبتا زياد بود...اطراف كاملا در سكوت سپري مي‌شد و خبري از دهكده‌اي در اطراف نبود...دشت كاملا برهوت بود...خاكي و پر از شن و ريگ، و در عين حال وسيع...
از كوله‌پشتي قديمي‌م كه حالا حسابي پاره و خاكي شده بود، شيشه7ي آبي را درآوردم...حدود 2 روز پيش آن را در دهكده7ي تقريبا متروكي، با آب رودي سرد پر كرده بودم...نوشيدم...آب خوب و گوارايي بود...
خودم را روي زمين ولو كردم...خسته‌تز از ان بودم كه بخواهم باز هم به راه ادامه بدهم...چند روزي مي‌شد كه درست و حسابي نخوابيده بودم...شايد بهتر است بگويم اصلا نخوابيده بودم...آخر خطرات قبلا بيشتر بودند...حالا در اين دشت و كوير برهوت، شايد تنها خطري كه مرا تهديد مي‌كرد، مردن از تشنگي بود كه خداراشكر من آب كافي داشتم...نه در ان حد كافي كه اصلا تشنه‌م نشود...نه...بايد صرفه‌جويي مي‌كردم...اما حداقل در حدي بود كه مرا زنده نگه دارد...
چشمانم را بستم و به روزهاي گذشته فكر كردم...دليل سفرم را كم‌كم داشتم فراموش مي‌كردم...آن‌قدر اين سفر نفرين7شده طولاني بود كه كم‌‌كم از پا در مي‌آمدم...
در افكار خود غرق شدم...به ياد روزي افتادم كه اولين بار وارد اين سرزمين شده بودم...سرزمين در نگاه اول در آن حد هم خطرناك و شيطاني نبود...روحيه ‌ي شادي داشتم و فكر مي‌كردم اين بهترين سفرم خواهد بود...ولي وقتي دو سه روز از سفرم را پشت سر گذاشتم، تازه فهميدم كه چه‌قدر تنهايي در اين اوقات سخت است...
من قبلا هم سفراتي داشتم...سفراتي به نسبت خطرناك...سفراتي به غارهايي كه مارها آن ها را اداره مي‌كردند...سفراتي به قله‌هايي كه غول‌ها در آنها مي7زيستند...اما هيچ يك از سفراتم تا اين حد خسته‌كننده و طولاني نشده بودند....
آهي كشيدم و به آسمان خيره شدم...خيلي وقت بود آسمان زيباي مشرق را نديده بودم...اينجا آسمان نه ستاره‌اي داشت، نه ماهي ديده مي7شد...ابرهاي غليظ و سياه كار خود را در پنهان كردن ماه خوب انجام مي‌دادند...خيلي خوب...
بلند شدم...دلم مي‌خواست همين‌جا روي زمين بخوابم...ولي خدا را چه ديدي...اينجا كه ديگر كمكي نبود...خوابيدن خيلي خطرناك بود...شايد موجودي به من حمله نمي‌كرد، ولي از كجا معلوم دزد‌ها ماهر مرا غارت نمي‌كردند...؟نه...! بايد به مسيرم ادامه مي‌ددادم...اين هم يكي از مراحل سخت راه بودف ولي بايد پشت سر گذاشته مي‌شد...
شروع به حركت كردم...رمق نداشتم...چرا اين محيط اين‌قدر خسته كننده بود...؟ چرا هيچ جانوري در اطراف نبود...؟
حدود نيم ساعت ديگر راه رفتم...كم‌كم داشتم اميدوار مي‌شدم...كم‌كم داشتم صداهايي را از دوردست، نه چندان دور مي‌شنيدم...صداهاي خنده و صحبت...به سرعتم افزودم...حواسم پرت شد و پايم به يك صخره‌ي نسبتا بزرگ و سخت گير كردم...مثل يه تكه پر، روي زمين خاكي سقوط كردم...توده‌اي از خاك به هوا بلند شد...درد باز هم كمرم را در خود غرق كرد...زمين چرا اين‌قدر خشن و سخت بود...؟آهي از درد كشيدم...!
بلند شدم، و در حالي كه هنوز كمرم درد مي‌كرد، به تاخت به طرف منبع صدا حركت كردم...
انرژي نداشتم، ولي مجبور بودم...براي حفظ جانم هم كه شده بود، آخرين توانم را به كار بردم...شانس داشتم اگر اين دهكده را مردم خوب و مهربان تشكيل مي‌داد...آخر تا آن روز حدود 8 دهكده را ديده بودم، و از آن ميان مردم پنج تا از آنها وحشي بودند و نزديك بود مرا با چوب‌هاي خود به كشتن بدهند...
وقتي كمي نزديك‌تر شدم، متوجه شدم كه اصلا دهكده‌اي در اينجا نيست...چرا هست...! اما دورتر...ولي صدايي كه مي‌آمد مربوط به ساختماني زيبا و دو طبقه بود كه چند صد متر آن طرف تر قرار داشت...بباز هم به سرعتم افزودم..اميدوار شدم...صداهايي كه از داخل مي‌آمد، نشان مي‌داد كه جو درون ساختمان دوستانه است...
از آن فاصله، توانستم تابلوي 3 در 4 سانتيمتري را كه بر فراز در چوبي ساختمان افراشته شده بود، ببينم...تابلو، قديمي بود و خم شده بود...در اثر وزش باد، به اين طرف و آن‌طرف مي‌رفت و صداي جيرجيري را ايجاد مي‌كرد...سعي كردم نوشته‌ي تابلو را كه در اين تاريكي به سختي خوانده يا حتي ديده مي‌شد، بخوانم...چند ثانيه طول كشيد تا حروف را از هم تشخيص دهم...
آري...موفق به خواندن شدم...روي تابلو، نوشته بود:

"مهمان‌خانه‌ي چراغ جادو..."

قسمت دوم:

پرتوئي از اميد در وجودم درخشيد...احساس كردم ديگر تنها نيستم...احساس كردم مي‌توانم از اين دشت برهوت به سلامتي نجات پيدا كنم...با سرعت به سمت مهمان‌خانه تاختم...لايه‌هاي از خاك ضخيم زير پايم، به هوا برمي‌خاستند و در اطراف پاهايم، يا شايد بهتر باشد بگويد در اطراف سم‌هايم مي‌چيرخيدند...نزديك‌تر...نزديك‌تر...حالا فقط چند متر با در چوبي و زيباي كنده‌كاري شده‌ي آن مهمان‌خانه فاصله داشتم...مي‌دانم درون آن محيط، هرچيزي ممكن است نهفته باشد...هرچيزي...هر خطري...هر خطري مثل خطر مرگ...ولي خب...بيشتر از آن حدي گرسنه بودم كه اين خطر را به آغوش نكشم...در اين دو ماهي كه در اين سرزمين شيطاني در سفر بودم، به جز دو دهكده، هيچ دهكده‌ي ديگري نبود كه پر از افراد شرور و بدخواه نباشد...به خوبي به ياد داشتم... درست جلوي چشمانم بود ان صحنه‌...صحنه‌اي كه وقتي در هفته‌ي اول سفرم، وارد دهكده‌اي شده بودم، مردي از پشت محكم با سنگ به كمرم كوبيد...درد در سراسر بدنم جاري شده بود...جاي زخمم كبود شده بود...! خون گرم آرام‌آرام تمام بدنم را طي مي‌كرد...روي زمين ولو شده بودم و داشتم به دور خودم مي‌پيچيدم...اما...اما...اما تنها كاري كه او و چند زن و مرد ديگر كه در ان حوالي مي‌گشتند كرده بودند، قهقهه بود..آري...باوركردني نبود...ولي حقيقت بود...انها قهقهه‌ي خنده را سر دادند...مي‌خنديدند و مي‌خنديدند...من خدم هم زور و قدرت چندان كمي نداشتم...پاهايم به اندازه‌ي سم‌هاي اسب قوي بودند...ولي در ان لحظه، دردم بيشتر از آني بود كه بتوانم پاسخ انها را بدهم...آنها رفتند و در حاليكه هنوز مي‌خنديدند، مرا با درد طاقت‌فرساي خود رها كردند...تا يك هفته هنوز درد داشتم...ولي حالا ديگر دردم ديگر تسكين يافته بود...دردم تسكين يافته بود ولي هنوز هم از هر دهكده‌اي نفرت داشتم...از هر دهكده‌اي...
اكنون ديگر زور وقدرتم به اندازه‌ي قبل نبود...خسته بودم...خيلي خسته...خسته‌تر از آن كه بتوانم از خودم در برابراين ظلم‌ها دفاع كنم...حالا ديگر تنها كاري كه مي‌كردم، دوري از هر كسي بود...تا حالا چندين بار شده بود كه در جاده‌اي كه پيش مي‌رفتم، با افرداي آشنا مي‌شدم...افرادي كه فكر مي‌كردم دوست بودند، ولي وقتي شب در جايي پنهان شده و مي‌خوابيديم، مرا غارت مي‌كردند...در اولين روز سفرم، كوله‌بارم ببه اندازه‌اي پر از وسايل ضروري و شايد كمي هم غير ضروري بود كه به سختي مي‌توانستم راه بروم...ولي اكنون...اكنون كوله‌بارم به قدري خالي بود كه شايد بهتر بود آن را رها مي‌كردم...فقط يك بطري قديمي آب،‌يك پتوي كوچك و كهنه، يك بسته كبريت و چند گاليوني پول، كه در مواقع بزروم خرجشان كنم..همين...! با همين بايد تا سرزمين ميانه مي‌رسيدم...
وقتي به خود آمدم و از افكار خود نجات يافتم، كه به جلوي در چوبي آن رسيده بودم...نور چراغ‌هايي كه در اثر وزيش باد، به آرامي تكان مي‌خوردند، تاريكي را مي‌شكافت...دست خسته و خاكي‌ام را بر روي دستگيره قرار دادم...دستگيره گرم بود...گويي تازه كسي وارد آنجا شده بود...نفس عميقي كشيدم، و در را باز كردم...
با صحنه‌ي عجيبي روبرو شدم...آن محيط به قدري شلوغ بود،‌كه به سختي مي‌شد ديوارها را ديد...با باز شدن در،‌ صداي غژغژي ايجاد شد، و سرماي شديدي به داخل نفوذ كرد...احتمالا اين دو مورد دلايل نگاه‌هاي وحشتزدهب مردم به من شدند...مردمي كه در آنجا سكونت داشتند، با نگاه‌هايي حيران و متعجب و شايد وحشتزده، به من چشم دوخته بودند...دو قدم به عقب رفتم...احساس خطر كرده بودم...آيا حدسم درست بود...؟آيا اين مهمان‌خانه هم همان بلايي را مي‌خواست سر من بياورد كه مهمان‌خانه‌ي " صداي سكوت" بر سر من آورد...آن هم يكي از خاطرات تلخ زندگي‌ام بود...وقتي وارد مهمان‌خانه‌ي صداي سكوت شده بودم، در ابتدا افرادي را ديده بودم كه به من لبخند مي‌زدند...خوشحال شده بودم و نزدشان نشسته بودم تا غذايي بخورم....ولي...ولي آنها تغيير شكل دادند...!باورم نمي‌شد...! اين ديگر چه شانسي بود...؟! تغيير شكل داده بودند و به حيواناتي وحشي تبديل شده بودند...خوب وقتي فرار كردم...فقط يكي از زانوهايم به شدت صدمه ديد، و حالا هم نمي‌توانستم خوب از آن زانو‌ام استفاده كنم...خدا رحم كرده بود...ممكن بود به سادگي كشته شوم...
اين بار هم احتمال چنين خطري بود...آن موجوداتي كه تغيير شكل داده بودند، يكي از موجودات بسيار نادر و منحصر به فرد سرزمين تاريكي بودند كه خيلي هم خوب مي‌توانستند يك انسان را تقليد كنند...
يكي از ابروهايم را بالا بردم و منتظر ماندم...در يك لحظه به ذهنم رسيد كه از تير و كمانم استفاده كنم...يادم افتاد...راجع به تير و كمانم نگفته‌م...! كمان من از همان كودكي با من بود...تنها وسيله‌ي دفاعي كه داشتم هم آن بود...ولي انصافا كمان خوبي بود...من جادوگر نيستم...يعني جادو بلد نبودم...با تير و كمان هر كاري را انجام مي‌دادم...
حالا هم به ذهنم رسيد از آنها براي دفاع از خودم استفاده كنم...دستم را دراز كرده بودم كه ناگهان به ذهنم رسيد كه شايد با اين كار انها را بترسانم...!
كودك‌هايي كه تا قبل از من مشغول بازي و تفريح بودند، به آغوش مادرهايشان پناه بردند...يك چيزي اينجا عجيب بود...من يك سانتور بودم، ولي سانتورها به قدري زياد بودند كه عجيب به نظر نرسند...
بالاخره صداي ملايم فردي سكوت را شكست:
"بفرما تو...! نگران نباش...! ما دوستيم...!"
به سمت منبع صدا نگاه كردم...فكر مي‌كنم چهره‌ام كاملا مشخص مي‌كرد كه ترسيده‌ام...مردي را ديدم،با جليقه‌ي زرشكي...مهربان به نظر مي‌رسيد...داشت لبخند مي‌زد...در چشمانش دقيق شدم...آري...درست بود...آنها دوست بودند...آدوست بودند چون در چشمانشان مي‌شد روح و اميد را تشخيص داد...مي‌شد زندگي را تشخيص داد...مي‌شد...مي‌شد عشق و محبت را تشخيص داد...و مي‌شد...و مي‌شد خستگي را تشخيص داد...
آهي از سر آسودگي كشيدم و لبخندزنان، به جمعيتي كه گويي كم‌كم نسبت به من اعتماد پيدا مي‌كردند،پيوستم.....

قسمت آخر:

احساس خيلي خوبي داشتم...بالاخره، بعد از مدتها تنهايي و دور بودن از يك هم‌نوع كه خوب بتواند آدم را درك كند و با او صحبت كند، احساس خوشحالي زيادي را در وجود انسان به وجود مي‌آورد...
خسته‌تز از آني بودم كه بتوانم خودم را به خوبي كنترل كنم...تازه، زخم‌هاي بدنم و گرسنگي و تشنگي زيادي كه تحمل كرده بودم، باعث مي‌شد به سختي بتوانم راست راه بروم...تلوتلوخوران، به سمت كساني مي‌رفتم كه بار ديگر صحبت را از سر گرفته بودند...
داخل مهمانخانه فضاي خاصي داشت...فضايش گرم و دوستانه بود...مردي كه به نظر صاحب مهمانخانه مي‌آمد، با لبخند به طرف من آمد، مرا به سمت نيكتي خالي هدايت كرد و با مهرباني گفت:
"خوش اومدي...!اميدوارم دوره‌ي خوبي رو اينجا پشت سر بگذروني....!"
با لبخندي جواب او را دادم...خود را روي نيمكت ولو كردم و براي لحظه‌اي احساس كردم كه دارم روحيه‌ي از دست يافته‌ام را كم كم به دست مي‌آورم...
صاحب مهمان‌خانه كه گويي علي بابا نام داشت و مردم او را به اين نام صدا مي‌كردند، به من گفت:
"چيزي براي خوردن مي خواي....؟"
سرم را به تاييد تكان دادم و در حالي كه كيسه‌ي كوچكي را كه تقريبا 27 گاليون در آ‌ن باقي مانده بودن، از كوله‌ام در مي‌آوردم تا پول را پرداخت كنم،گفتم:
"يه كم سوپ لطفا...با كمي مرغ....مي تونم شب رو اينجا بمونم....؟"
مرد به تاييد سر تكان داد و گفت:
"اقامت يه شب با اون غذاهايي كه سفارش دادي كلا ميشه 11 گاليون...."
پول را پرداختم و باقي را در كوله‌ام گذاشتم...خوب بود...16 گاليون در آن زمان و در آن مناطق پول خيلي زيادي به حساب مي‌آمد...احساس مي‌كردم يكي از معدود كساني هستم كه در انجا دارايي نسبتا زيادي دارم...حداقل كوله و كمي آب و ظرف آب و كمي پول و از اين چيز ها داشتم...خيلي‌ها اين را هم نداشتند...به همين خاطر بود كه احساس كردم عده‌اي نگاهي طماع به من دارند...
سرم را پايين انداختم و صبر كردم...مردم مشغول گفتگو با يكديگر بودند، ولي فكر كنم كسي دلش نمي خواست با من صحبت كند...البته خيلي ه را مي‌ديدم كه در نگاهشان محبت نفته بود، ولي خب...آنها از من دور بودند و اطرافيان من همه ساكت و سرد و خشك بودند...
علي بابا غذايم را آورد، به سرعت خوردم تا بروم و بخوابم....آخر خيلي خسته بودم و خوابم مي‌آمد...فكر خوابيدن در يك تختواب گرم و نرم بعد ماهها، احساس خوبي در من به وجود مي‌آورد...
وقتي غذايم تمام شد، تقريبا نيمي از مردم سالن را ترك كرده بودند و سالن نسبت خلوت شده بود...
از علي بابا تشكر كردم، كليد اتاق را از او گرفتم و از او خداحافظي كردم...وقتي از پله‌ها بالا مي‌رفتم، شماره‌ي روي كليد را خواندم:
"13"
حتما خيلي ها از اينكه در اتاقي باشند كه شماره0‌اتش شوم است، خوششان نمي‌آمد، ولي من در آن حد خرافاتي نيستم...
اتاقم را راحت پيدا كردم...در را باز كردم و وارد شدم...اتاق ساكت، كوچك و تاريك بود...
به خودم زحمت روشن كردن چراغ را ندادم...در را بستم و وسايلم را روي زمين ولو كردم...حتي به خودم زحمت قفل كردن در را هم ندادم...
خود را روي تخت ولو كردم و خيلي زود به خواب عميقي فرو رفتم.............
...پچ‌پچي آرام...صداي قدم‌هايي از دور دست...تاريكي...تاريكي محض...صداي خنده...صداي پچ‌پچ...حرف زدن...كشيده شدن در روي زمين...قدم‌هايي از دور...توهم...خنده...آه...آهي دردناك....آهي از سر ترس...صداي قدم زدن...كشيدن خنجر...و....
"بووووم...."
از واب پريدم...خواب نديده بودم...حقيقت بود...حال بدي داشتم ولي وقتي به اطراف نگاه كردم، توانستم سايه‌هايي را تشخيص بدهم كه در حال دويدن به طرف در بودند...
دزد....!!!
از جا پريدم و با سم قدرتمندم يكي از آنها را گير آوردم...او را روي زمين انداختم و روي او نشستم...
در چشمانش ترس و وحشت را خواندم...آري...او گير افتاده بود و از آن وحشت داشت...
پوزخندي زدم و خواستم او را بيهوش كنم، كه ناگهان يكي از دستانش زا دور گردنم انداخت و دست ديگرش را محكم به طرف گردنم اورد...و درآن لحظه، برق خنجرش را تشخيص دادم...قبل از اين كه بتوانم كاري بكنم، خنجر در گردنم فرو رفت...فريادي از سر درد كشيدم...خود را روي زمين انداختم...مرد بلند شد و فرار كرد...احساس كردم دارم از درد مي‌ميرم...
داشتم از شدت درد از حال مي رفتم...داشتم مي مردم....صداي فريادهايي را از بيرون مي شنيدم...داي فرياد...دويدن...آتش...نمي دانم چه اتفاقي داشت مي‌افتاد...چشمانم سياهي رفت...
ديگر جايي را نمي دديدم...خونم داشت چون رودي بيرون مي ريخت...احساس ضعف كردم...چشمانم را بستم و بي حركت ماندم...بي حركت...آرام...در سكوت...آرام و راحت....
آري...
"من مرده ام.............................."


تصویر کوچک شده


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
#25

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
خلاصه :آرشام در مهمان خانه نشسته است و خاطرات سفری را به یاد می اورد که نتیجه ی آن حضور در ان مهمان خانه است. آرشام آریانا گرفیندور در حال ماهی گیری در کنار رودیست به نام آینور.شاه ماهی به قلاب نزدیک میشود اما قبل از اینکه آرشام آن ماهی زیبا را صید کتد فردی با نام اسمیت سنگی را به داخل آب پرتاب میکند و سپس امادگی خود را برای مبارزه اعلام میکند.آن دو مشغول نبرد میشوند.نبردی میان دو شمشیر زن حرفه ای.در آخر نبرد, اسمیت حمله ی آرشام را ,با حمله ی خود جواب میدهد و باعث میشود آرشام به سمت آینور تعادل خود را از بدهد.اما اسمیت اجازه نمیدهد که او به داخل رود بیفتد. آرشام که در بعضی اوقات مغرور است این عمل اسمیت را کوچک کردن خودش میداند.و بسیار ناراحت میشود.خستگی حاصل از نبرد و ضعف ناشی از عصبانیت موجب حمله ی عصبی میشه.و آرشام دوباره به زمین میوفته.وقتی به هوش میاد خودش را در اطاقش میبینه.به نزد اریو برزن که فرمانده حفاظت از پارس هستش میره و با خبر میشه چهار روز در بیهوشی به سر میبرده .و همچنین متوجه میشه اسمیت را به جرم صدمه زدن به او ,به قلعه ی زندان فرستاده اند.و چون حاضر نیست فردی به ناحق در زندان باشه به سمت قلعه ی زندان که در خارج از ارگه راه میوفته.
زندان خالیست و تنها محافظ آن هم در وظیفه ی خود کوتاهی کرده.او در کنار زندانی(اسمیت)نشسته و در حال صحبت با اوست برای عملش هم دلیلی میاورد.آرشام از اسمیت دلیل آمدنش به این منطقه را سوال میکند و میپرسد که اهل کجاست؟اسمیت هم در جواب از سرزمین منهیر ها سخن به میان میاورد(توصیف منهیر از کتاب پیام آور گذشته های اریک فون دانیکن برداشت شده است).و در ادامه از خوابی صحبت میکند که گفته اند تعبیرش را باید در سرزمین پارس جست:« در خواب ببری را دیدم که با قدرت به کفتار ها و لاشخور و گرگ ها و دسته ای از موجودات اهریمنی حمله میبرد.و در تمام حملاتش به پیروزی میرسید.ناگهان ماری از میان لشکر اهریمنی به کنار ان ببر امد.ماری قرمز رنگ با خال های سیاه. به دور ببر حلقه زد و با فشاری که بر ببر اورد ان را به گربه ای ضعیف تبدیل کرد.اما این گربه باز هم میجنگید.باز هم بر لشکر خصمی که قصد داشتان خانه ی فرزندانش را تخریب کنند حمله میکرد.اماشدت این حمله کمتر و کمتر میشد.ناگهان خودم را در کنار ان گربه دیدم .»
آن ها(اسمیت و آرشام) به سمت منزل پیر حکیم حرکت میکنند تا تعبیر خواب اسمیت را متوجه شوند.
در این لحظه صحبت های علی بابا او را به خود آورده و دست از فکر کردن به خاطرات میکشد.
و نوشیدنی که علی بابا آورده را از او میگیرد.
--------------------------------------
ارشام به درون جام قرمز رنگ نگریست .دستش لرزید و جام بر روی زمین افتاد.او مدتی بود که تصویر خود را ندیده بود و صورتی را که در جام دید برایش نا آشنا مینمود.در یک طرف آن زخمی چرکین و خون آلود وجود داشت که از حمله ی موجودی ناشناخته حکایت میکرد.
و این باعث شد تا آرشام مجددا به فکر فرو رود.
اخرین باری که چهره ی خود را دیده بود به یاد اورد.یکی از تلخ ترین خاطراتش را.لحظه ی خداحافظی از آنکه بیش از تمام دنیای فانی دوستش داشت.
اسمیت در کنار حوضی که آب از وسطش میجوشید نشسته بود و زیر چشمی ان دو را نگاه میکرد.و متوجه شد آن دو همدیگر را ناباور و بهت زده به نگاه کردن گرفتند.نگاهی ممتد و مضطرب و هر دو چقدر نگران و اسفناک مینمودند.در این حال به نظرش آمد دارند مانند دو پله ی ترازو درماندگی و درد هاشان را با هم عدل و اندازه میکنند.و گویی داد و ستدی پنهانی در کار بود.داد و ستدی که از روی اجبار باید انجام میشد و شاهد و شاهین ان هم سکوتی بود که از هزاران صدای ناهنجار دردناک تر بود.سکوتی آتشفشانی که هر لحظه امکان فوران داشت.و سرانجام هم فوران کرد.با رعدی که در بغض هاشان میترکید و شعله ی برقی که از نگاه های سوزانشان میجهید و ابری که چشمانشان را پوشانده یود.
آن ها برای اخرین بار همدیگر را در آغوش گرفتند و بعد ارشام به سمت اسمیت امد.به چهره ی خود در حوض نگریست و سعی کرد تا اشک هایش را از اسمیت مخفی کند.
اسمیت:هنوز هم میتونی تصمیم بگیری.هنوز هم میتونی از آمدن با من منصرف بشی.
ارشام به چشم های اسمیت خیره شد.درماندگی در سراسر چهره اش خود نمایی میکرد.اما بالاخره تصمیمش را گرفت.او باید میرفت.باید تمام تلاشش را انجام میداد تا جلوی وقوع آن خواب را بگیرد.هنوز صدای لرزان پیر شهر را در هنگام تعبیر خواب از یاد نبرده بود.
آرشام:من خواهم امد.حتی اگر آن هایی را که دوستشان دارم از دست بدهم.چون برای نجات آنی میروم که بیش از همه دوستش دارم.
و یاد اوری این خاطرات باعث شد تا قطره ای اشک از گوشه ی چشمانش یه پایین سرازیر شود.و با ان زخم چرکین به مبارزه پردازد.مبارزه ای که بازنده ی آن ارشام بود.و گویی برای باری دیگر پنجه ای بر صورتش فرود امد.
آرشام هنوز هم اخرین جملات اسمیت را قبل از بسته شدن چشمانش بر روی این دنیای پوچ به یاد می آورد((حال که خود را به راه سپرده ایم باید منتظر باشیم تا ببینیم که مارا به کجا میبرد؟.فرمانروای خاک راه درست را مقابل پاهایت قرار دهد و...))
دستانش را بر چشمان او قرار داد و آن ها را که هنوز در جست و جوی دنیا بودند با آرامش بست.ایستاد و بعد از مدتی خیره شدن به بدن زخمی اسمیت شنل بلندش را بر روی بدن او کشید.و به راهش ادامه داد.
ستاره ها دیگر به او چشمک نمیزدند.و ماه به چله نشینی در خانه ی ابر سیاه گام برداشته بود.باد هم به همدردی برخاسته بود وناله ی سوزناکش بر شدت باران چشمان او می افزود.
در پشت سرش صداهایی به هوا بر میخاست اصواتی که از اعماق قلب تاریکی به گوش میرسید و پلیدی نت های زیر آن باعث نوسان تمامی ذرات بدن میشد.
برگشت و متوجه حضور موجوداتی عجیب بر بالای بدن بی جان اسمیت شد.موجوداتی که ترکیبی از روباه و گرگ و خوک و کفتار بودند.و در حال خوردن آخرین قطعات بدن اواز شوق زوزه سر میدادند.
شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و با سرعت به سمت ان ها حرکت کرد.برق کم سوی شمشیر در زیر نوری که از ستاره های کور رنگ ساطع میشد, بار ها درخشید و هر درخشش ,حکم جدا شدن سر یکی از آن پست موجودات بود.
اما هیچ فایده ای در این عمل وجود نداشت.این روبهگرگان همانند اژدهایی که بر هر سرش دو سر میروید از نو زنده میشدند.
به کارش ادامه نداد و برای بار دیگر به راه افتاد.این بار آن خوکفتاران به دنبالش به راه افتادند.
صدای زوزه ها بیش از گذشته به گوش میرسید.و دیگر از تمامی زوایا شنیده میشد.گویی روبهگرگان در اطرافش حلقه ای را به وسعت کل جهانی که میشناخت تشکیل داده بودند.
نمیتوانست به درستی اطراف را ببیند.
به او گفته بودند« اگر با این موجودات برخورد کردی درخت بهترین پناهگاه است»
و بهترین هم بود.اما در کویری خشک که گرمای روز و سرمای شبش سنگ را میشکند انتظار دیدن درخت از ذهن هیچ فرد عاقلی عبور نمیکند.
خسته بود و ادامه ی مسیر در زیر نگاه های خشن شب تاریک احتمال گم شدن را دو چندان میکرد.باید خطر را به جان میخرید و تا سپیده ی صبح در همان جا استراحت میکرد.
ره توشه ی اندک خود را بر زمین نهاد و خود نیز در کنار آن ها نشست.صدا ها شدت میگرف.گویی حلقه را تنگ تر میکردند.تصویر اطراف کم کم تار میشد و ارشام به خواب فرو رفت.
خوابی نا آرام و ناراحت کننده دید.
«به داخل ارگ گام برداشت.انتظار دیدن آشنایانی را داشت که در حال عبورهستند.اما سکوت سنگین احتمال زیستن هر موجودی را در آن مکان به زیر سوال میبرد و انتظار او را به سخره میکشید.
خانه ها نیمه ویران بودند.دیگر صدای بچه ها شنییده نمیشد.و درختان از بی آبی رنج میبردند.
آرشام در حالی که سعی میکرد به صحبت های قلبش گوش ندهد بر سرعت گام هایش افزود.هرچه بیشتر پیش میرفت بر اندوه و افسوسش اضافه میشد.حوضی را دید که در کنار آن ,آخرین خداحافظی را انجام داده بود.آتش زمین زیر حوض خاموش گشته بود و دیگری اثری از آبی که میجوشید دیده نمیشد.
به راهش ادامه داد و خود متوجه نشد که در حال دویدن است.سعی میکرد به خانه های اطراف نگاهی نیندازد.
به کاخ آریو برزن رسید.اثری از بید های مجنون اطراف دیوار ها دیده نمیشد و دروازه ی کاخ ویران شده بود.در داخل کاخ وضع به شدت بد تر بود.معلوم نبود که چه بلایی بر سر کاخ آمده است.
شاید حمله ی قومی وحشی که معنای تمدن را نمیدانستند این گونه تاریخ را به فراموش کردن قلعه و کاخ و تمامی آثار موجود در آن ها مجبور میکرد.
ادامش برای بعد.....
ممنون که خوندید!!!!!!!!
------------------------------------
پست قبلی رو خیلی بد نوشتم.ادامه دادن اون پست برای خودم هم خیلی سخت بود.و مجبورم چند پست دیگر برای پایان دادن به داستان بفرستم.
ممنون از پرفسور که تاپیک را باز کرد.


[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


مزرعه‌دار ، مترسک تنها ، سوروس اسنیپ!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#24

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
از برزخ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 375
آفلاین
خب من این اولاش رو خوب اومدم بعد آخراش کیبردم پاک شده بود(!!!) حس و حال نوشتن نبود و خلاصه یهو وسطاش بد شد !
البته این پست خیالیه و ربطی به نوشته های رولینگ نداره!
-----------
خاطرات سوروس اسنیپ(مردی با سه زندگی متفاوت)
سالها پیش یک مزرعه دار به انتهای خط رسید! یعنی زندگی برایش بی معنا شده بود و دیگه امیدی به هیچ چیز و هیچ کسی نداشت. چیزی براش نمونده بود جز یک مزرعه ذرت.اون مزرعه اش رو خیلی دوست میداشت و دلش نمییومد اونو ول کنه تا ذرت هاش خوراک کلاغ ها بشه.نشست و فکر کرد ... فکر کرد و ...فکر کرد تا به یک نتیجه قاطعانه رسید. تصمیم گرفت مترسک بشه... مترسکی برای مزرعه اش تا نگهبان ذرات های مزرعه اش باشه.
اومد و وایستاد وسط مزرعه ش یک ساعتی گذشت ...دید دنیا چقدر زیباست وقتی که مترسک باشی! لبخندی زد! یک ساعت دیگه هم گذشت... زندگی خیلی توپه ... ها ها ها ها هو هو هو هو !! مرد مزرعه دار شروع به خندیدن کرده بود ... خنده و باز هم خنده... اینبار توجه کلاغ های گرسنه که در روی درختان اطراف صف کشیده بودند دو چندان شد... ساعت ها می گذشت و مزرعه دار هنوز می خندید ... کلاغ ها این بار کپ کرده بودند!کلاغی که انگار نماینده کلاغ های گرسنه بود با صدای بلندی گفت : به این می خندی که ما نمیتونیم ذرت ها رو بخوریم!؟ مرد هنوز می خندید کلاغ گفت:ای بابا!نخند دیگه اصلا تو به چی می خندی؟ مرد مزرعه دار باز هم می خندید. کلاغ با حالت عصبی گفت: نکنه میخوای با ما دوست بشی ؟ مرد این بار سرش را به نشانه ی تایید پایین آورد.کلاغه با شک و تردید پرسید:یعنی چه طوری؟
مرد گفت : بیا بشین رو شونه من! کلاغه بال زد و اومد رو شونه مرد صاحب مزرعه:
یعنی می زاری ما از ذرت هات بخوریم؟ مرد گفت : آره ما با هم دوستیم ! کلاغه پوزخندی زد و بال زد و نشست روی زمین و شروع کرد به نوک زن به ذرت ها. بعد که یک کم خورد بال زد و رفت پیش کلاغ های دیگه تا به اونا هم بگه بیان بخورن! وقتی رفت کلاغ ها بهش گفتن که ما نمیام و ممکنه کلکی تو کار باشه. کلاغه دوباره برگشت پیش مرد و بهش گفت که کلاغ های دیگه باورشون نمی شه! مرد گفت : خب تو به قلب من نوک بزن و من رو بکش! کلاغ شروع به نوک زدن به قلب مرد کرد و انقدر نوک زد تا مرد مرد! سپس بی درنگ به همراه کلاغ های دیگر شروع به خوردن ذرت ها کردند کمی که گذشت صدای خنده‌ی آشنایی به گوش کلاغ ها رسید. مرد داشت میخندید با این که مرده بود. کلاغها دلشان به حال او سوخت و نتوانتسند ذرت خوردن را رو به چشم مرد تحمل کنند . پس تصمیم گرفتند چشم های او را دربیاورند تا عذاب وجدان بیش از این آنان را نیازارد. مجدد شروع به نوک زدن به ذرت ها و خوردن آنان کردند اما باز هم صدای خنده به گوش می رسید. مرد مرده می خندید ، شاد بود ، اکنون به این نتیجه رسیده بود که مزرعه بی ارزش ترین چیز دنیاست و آن را دگر دوست نداشت ، او از غم دنیا فارغ بود و میخندید . اشک از چشم کلاغ ها جاری شده بود. آنان تصمیم گرفتند تمام بدن مرد را بکنند تا اشک شورشان ذرت ها را بد مزه نکند و این کار را هم کردند . اما مرد همچنان می خندید آنا بال زدند و در آسمان دهکده ای در آن حوالی می چرخیدند آنان پارچه ای پیدا کردند و آن را به پنجه گرفتند، سپس رو به مزرعه بال گشودند و وقتی به مزرعه رسیدند با لطافت خاصی پارچه را روی مرد مرده انداختند . دوباره به سمت دهکده پر گشودند و این بار خرت و پرت های بیشتری پیدا کردند و مجدد آن را به مرد مرده آویختند. اکنون مرد به آرزویش رسیده بود. او مترسک شده بود . اکنون بیشتر می خندید ... واقعا زندگی زیبا بود .
یکی دو سالی گذشت و مزرعه همچنان سر سبز و خرم و پر از کلاغ و پرندگانی دیگر بود و از همه مهم تر مترسکی مهربان که دوست مزرعه،کلاغها،پرندگان و همه چیز بود روزی از روز ها بادی وزید و قاصدکی با خود به پیش صورت مترسک آورد...مترسک هول شد و به ته ته په ته افتاد و تا خواست بجنبد که قاصدک را بگیرد نسیم دیگری وزید و قاصدک را از او دور کرد او خواست دنبال قاصد بدود اما نتوانست، او ثابت بود و توان حرکت کردن نداشت. این ضربه روحی بزرگی برای او بود به طوری که ابروهایش را در هم کشید و اخم کرد! ساعت ها به این فکر می کرد که چرا نمی تواند دنبال قاصدک ها بدود،یکی از کلاغها که متوجه اخم او شده بود با تعجب به پیشش رفت و لطیفه ای تعریف کرد اما مترسک گوش نمی داد او در خود فرو رفته و بود و حوصله هیچ کس را نداشت،پرندگان کم کم دور و بر او جمع شدند و دلیل اخمش را پرسیدند اما او جواب نمی داد بلکه ناگهان فریاد زد : می خوام تنها باشم !
با این فریاد بلند پرندگان ناگهان با صدای مهیبی از جا پریدند و دور شدند،حتی کرم های مزرعه هم از ترس سر خود را درون خاک فرو کردند و به زیر خاک رفتند.
سالها گذشت و مترسک هنوز اخم در صورتش بود و پرندگان پای خود را به مزرعه نگذاشته بودند... مزرعه اش تبدیل به کویر شده بود و بعید هم نبود که اینطور نباشد زیرا مترسک با آن رفتارش دوستانش را از دست داده بود و بدون دوستانش هرگز مزرعه اش را سرسبز تز از این نمی توانست ببیند. اما او اینطوری بودن را بیشتر دوست داشت راستش دیگر خسته شده بود خیلی وقت بود که ننشسته بود و همان طور صاف ایستاده بود... خیلی وقت بود که دستانش باز بود تا کسی در آغوشش بیاید و خیلی وقت بود ... به سختی دست های بازش را جمع کرد. تقصیر خودش بود !همه چیز از خندیدن به جای اخم به کلاغ شروع شده اگر همان موقع به کلاغ اخم می کرد شاید اکنون وضعیتش این نبود .اما هنوز هم دیر نبود. او تصمیم گرفت از این به بعد اجازه ورود هیچ پرنده ای را به مزرعه اش ندهد حتی یک فنچ را!!
سالها می گذشت و مترسک تنها همچنان استوار بر سر جایش ایستاده بود تا این که یک شب سرنوشتش عوض شد.
شب بود و مترسک تنها همچنان در فکر آن قاصدک بود که سایه ی انسانی رو دید باز به ته ته په ته افتاد اما نتوانست چیزی بگوید تا این که دو چشم قرمز در تاریکی شب نمایان شد و سپش چهره ای رنگ پریده و بعد اندامی لاغر و قناص مردی. مرد به سمت مترسک آمد تا این که کاملا به او نزدیک شد! مترسک حس عجیبی داشت حسی خیلی خوب . مرد از او پرسید: لابد از ايستادن در اين دشت خلوت خسته شده اي؟ مترسک در جوابش گفت : لذت ترساندن عميق و پايدار است و من از آن خسته نمي شوم ! مرد گفت: اما من این لذت رو نچشیدم ! در واقع من از تو نمی ترسم! مترسک گفت: فقط کساني که بدنشان از کاه پوشيده شده باشد اين لذت را مي شناسند. مرد کمی فکر کرد و گفت : درست می گویی . نام من لرد ولدمورت است ... من یک جادوگرم. مترسک پوز خندی زد و گفت : جادوگر!؟ ولدمورت جواب داد : بله جادوگر من می تونم به تو حیات بخشم و تبدیلت کنم به یک انسان البته نه از نوع ماگل بلکه جادوگر! مترسک جواب داد : تجربه به من آموخته که تنهایی چیز های بیشتری به ادم یاد میده تا جادوگری! ولدمورت با چشم هایش به چشم های ساختگی مرد که دسترنج کلاغ ها بود چشم دوخت و بعد با حالت متفکرانه ای پاسخ داد : اگه با من بیای و به جمع مرگخوار های من اضافه بشی! صاحب پا می شی و می تونی به دنبال قاصدک ها بدوی! مترسک با حالتی بهت زده پرسید : از کجا فهمیدی که ... ولدمورت گفت : چفت شدگی !! قول می دم که بهت یاد بدم !
مترسک کمی فکر کرد ... او برای بار دوم در زندگی اش به آرزویش رسیده بود. او قبول کرد و تبدیل به سوروس اسنیپ جادوگر مرگخواری شد که هم پایی داشت که می توانست توسط آن راه برود ، قلبی داشت که قلب یک انسان بود نه مترسک و از همه مهم تر اربابی داشت که تا ابد به گردنش حق داشت زیرا به او زندگانی دور از تنهایی و بی کسی بخشید. سوروس خوشحال بود و با اربابش پیمان ناگسستگی بسته بود که تا ابدیت مرگخوار باقی بماند و هر کاری که از دستش بر می آید برای لرد انجام دهد، حتی به شرط زندگی اش.


به اصطلاح نقد شد در تاپیک نقد و بررسی !


ویرایش شده توسط سوِروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱ ۱۷:۱۵:۲۱
ویرایش شده توسط سوِروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱ ۱۷:۴۰:۱۰
ویرایش شده توسط سوِروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱ ۱۹:۴۶:۴۲
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۸ ۱۵:۱۶:۰۲

شک نکن!


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۵
#23

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
خلاصه :ارشام در مهمان خانه نشسته است و خاطرات سفری را به یاد می اورد که نتیجه ی ان حضور در ان مهمان خانه است. ارشام اریانا گرفیندور در حال ماهی گیری در کنار رودیست به نام اینور.شاه ماهی به قلاب نزدیک میشود اما قبل از اینکه ارشام ان ماهی زیبا را صید کتد فردی با نام اسمیت سنگی را به داخل اب پرتاب میکند و سپس امادگی خود را برای مبارزه اعلام میکند.ان دو مشغول نبرد میشوند.نبردی میان دو شمشیر زن حرفه ای.در اخر نبرد اسمیت حمله ی ارشام را با حمله ی خود جواب میدهد و باعث میشود ارشام به سمت اینور تعادل خود را از بدهد.اما اسمیت اجازه نمیدهد که او به داخل رود بیفتد.ارشام که در بعضی اوقات مغرور است این عمل اسمیت را کوچک کردن خودش میداند.و بسیار ناراحت میشود.خستگی حاصل از نبرد و ضعف ناشی از عصبانیت موجب حمله ی عصبی میشه.و ارشام دوباره به زمین میوفته.وقتی به هوش میاد خودش را در اطاقش میبینه.به نزد اریو برزن که فرمانده حفاظت از پارس هستش میره و با خبر میشه چهار روز در بیهوشی به سر میبرده .و همچنین متوجه میشه اسمیت را به جرم صدمه زدن به او به قلعه ی زندان فرستاده اند.و چون حاضر نیست فردی به ناحق در زندان باشه به سمت قلعه ی زندان که در خارج از ارکه راه میوفته.
---------------------------------------------
اگر میخواست با پای پیاده مسافت کاخ را تا درب اصلی طی کند مجبور به گذراندن چهل دقیقه از وقتش بود.برای همین به اصطبل مرکزی قلعه رفت .اسبی سپید را برای ادامه ی راه انتخاب کرد و به تگ سوی قلعه ی زندان به راه افتاد.در راه هر از گاهی به چند نفر سلام میکرد و یا چند نفر که او را میشناختند سلام میکردند .ارشام نیز درودی میداد و به طی مسیر خود ادامه میداد.از درب اصلی قلعه که به دلیل صلح پایدار ,باز بود ,گذشت و خود را در کنار قلعه ای متروکه یافت.
به ارامی وارد قلعه شد.چون کمی مشکوک به نظر میرسید که تنها محافظ ان قلعه ,بر سر پست خود نباشد.
و صحنه ای جالب دید.محافظ زندان که دربان قلعه هم بود در کنار اسمیت نشسته بود وان ها در حال تعریف کردن خاطرات زندگی و حوادث و تاریخ ملت خود بودند.
زمانی که محافظ ارشام را دید به خود امد و با نگرانی و تاسف به ارشام خیره گشت.ارشام هم در پاسخ این ناراحتی سکوت کرد وفقط نگاهش را متوجه چشمان محافظ کرد.دربان هم مدتی همین کار را کرد اما دیگر طاقت نیاورد.
دربان:درود بر فرمانده ی محافظان فرمانده.امیدوارم که اریو برزن بنده را برای این کوتاهی مورد بخشش خود قرار دهد.و شرمنده برای این کوتاهی.دیر زمانیست که فردی را به این قلعه نیاورده اید و مدت هاست که من در اینجا تنها به محافظت از قلعه اقدام کرده ام.قلعه ای که تهی از هرگونه زندانیست.
ارشام:درود بریگانه محافظ قلعه ی زندان. .بخشش اریو برزن بیشتر از حد تصور است و تو را نیز مورد لطف خود قرار میدهد.اما چه جای ناراحتی برای خالی بودن زندان ؟
و با گفتن این حرف به سمت اسمیت که در حالت نشسته به دیوار تکیه داد بود رفت.دست او را گرفت .
ارشام:درود بر دوستی که هنوز مفتخر به دانستن نامش نشده ام.
اسمیت:درود بر دوستی که اسمیت نام او را میداند .
وبا بیان این جملات از جای خود برخواست و روبروی ارشام ایستاد.
ارشام:بهتر است از این قلعه خارج شویم.در دیار ما رسم نیست که از میهمانان در زندان پذیرایی کنند.
و هر دو از قلعه بیرون امدند.
ارشام:قبل از اینکه وارد ارک بشیم میخوام بدونم اهل کجایی و برای چه به اینجا امده ای.
اسمیت:من از منطقه ای در غرب این جهان امده ام.سرزمین منهیر ها.منهیر هایی که تازه واردان را متحیر میکنند .در یک شب مهتابی گردش کنان از میان منهیر ها که همچون صف سربازان گارد احترام, در دو سوی من صف کشیده بودند عبور کردم.در این لحظه ناگهان احساس کردم که بر روی یک سیاره ناشناس و یا بر روی طبیعت اولیه ی کره ی زمین زندگی میکنم.منهیر ها که به زبان کلتی به معنای سنگ دراز میباشند.سایه های موهوم و وحشت انگیزی ایجاد کرده بودند.صدای پای من در میان سنگ ها و سایه های پیچیده منعکس میشد .سنگ های عظیم الجسه مرا به افکار دور و دراز فرو برده و دچار موهومات ساخته بودند.من در میان سایه ها تصاویری را مشاهده کرم که وجود خارجی نداشتند.گاهی قیافه ی یک انسان و گاهی مادری را که فرزند خود را در اغوش گرفته بود میدیدم.و ان گاه تصاویری از شیران ,پلنگ ها, خرچنگ ها و عنکبوت های بزرگ در نظرم مجسم شد.تمام این تصاویر موهوم در این شب مهتابی و در سکوتی دهشتناک ,در برابر چشمان من رژه میرفتند. و در این حالت به خوابی عمیق رفتم.در خواب ببری را دیدم که با قدرت به کفتار ها و لاشخور و گرگ ها و دسته ای از موجودات اهریمنی حمله میبرد.و در تمام حملاتش به پیروزی میرسید.ناگهان ماری از میان لشکر اهریمنی به کنار ان ببر امد.ماری قرمز رنگ با خال های سیاه. به دور ببر حلقه زد و با فشاری که بر ببر اورد ان را به گربه ای ضعیف تبدیل کرد.اما این گربه باز هم میجنگید.باز هم بر لشکر خصمی که قصد داشتان خانه ی فرزندانش را تخریب کنند حمله میکرد.اماشدت این حمله کمتر و کمتر میشد.ناگهان خودم را در کنار ان گربه دیدم .
و با تمام شدن جمله اسمیت به ارشام خیره شد.
اسمیت:گفته اند که باید تعبیر خوابم را در اینجا بجویم.در سرزمین شما.ایا فردی هست که بتواند خواب ها را تعبیر کند.
ارشام:بر اسب سوار شو تا به نزد او برویم.
اسمیت :اگر مشکلی نیست عنان اسب را من در دست بگیرم.
ارشام:ایرادی ندارد.پس عجله کن.
اسمیت در کارش خیلی ماهر بود.با سرعت بالا و بدون داد زدن و کوبیدن بر بدن اسب میتوانست تغییر جهت بدهد و این موجب شد تا خیلی زود تراز انچه ارشام فکرش را میکرد به خانه ی پیر حکیم برسند.
جناب نوشیدنی که سفارش داده بودید اماده است.
و ناگهان ارشام متوجه داد و فریاد هایی که از اطرافش بلند میشود و اهنگ هایی که افراد مست میخوانند و در اواسط رها میشود و خنده های بیهوده ی اطرافیان شد.
ارشام :دستت درد نکنه علی بابا.واقعا شرمنده کردی.
علی بابا:دشمنت شرمنده.تا چند روز مهمون منی.اگر از این حرفا بزنی ناراحت میشم.
--------------------------------------------
با تشکر از نارسیسای عزیز برای توضیحات.


[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


رفتن به آن جا (3)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
#22

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
بس که پست طولانی نزده بودم دچار بدن درد شده بودم! این هم به خاطر اینکه دوباره کوک بشم!
..............................................

چیزی پشت پرده دارد دست و پا می زند!
آنچه که هنوز در چراغ جادو مجذوبم می کند دیوار ها هستند!
پیر تر ها در سرزمین تاریکی دوست می دارند که ماجرا را این طور نقل کنند :

" اون آخرین بار بود که خود ِ خود راباب این طرفا پیداش می شد. این جا خیلی مصیبت داشتیم. یه کوه آتشفشون راست بغل مهمون خونه بود. یعنی منظورم اینه که بیشتر وقتا این طرفی پیداش می شد.
[ و به وضوح داشتند به رفتار کوه ها، در مرز های اربابشان اشاره می کردند.این جا کوه ها هرگز فر سوده نمی شدند ، یک جا نمی ماندند و یا ریزش نمی کردند. حتی آب و هوایشان را خودشان دست و پا می کردند! در قلمرو ی سایه هیچ چیز قطعیت ندارد ؛ و کو ها هم همیشه از غیبت قطعیت پی روی کرده اند!
گاهی قرینه خود می شدند؛ یعنی همان قدر که ارتفاع داشتند در زمین فرو می رفتند و چاله های عظیم می ساختند و گاهی به ییلاق می رفتند! دست آخر اما همین صد و سی و سک سال پیش بود که کروئل از شیطنت منعشان کرد. و درست همین صد و سی و یک سال پیش بود که چراغ جادو شکل و شمایل اش را عوض کرد و به ساختمان جدید رفت.]
شمشیر کور کننده شو در اورد و گرفت به سمت کوهه. کورشم اگه دروغ بگم ، کوهه جیغ کشید و یه دفعه ناپدید شد. اره ndگه یهو جاش این ساختمون غریب سبز شد. از این جور چیزا ی به یاد موندنی کم پیش میاد"

به راستی که چنین بود. ساختمان را توی گلوی آتشفشان جا داده بودند.
به نظرم می رسید باید لایه ای ویژه ( چیزی شبیه به شیشه ) روی دیوار ها باشد که از نفوذ گداخته ها به داخل جلوگیری می کند. و آن پشت رگه های سرخ در میان سنگ سیاه و مایع ، جاری بود.
جریان خلت ها ی کوه مرده، به شکل چندش آوری شبیه به خزیدن بود و صدای جابه جایی هراس آور لای های ذغال مذاب از آن شو به گوش می رسید.

اکنون سه روز بود که خوابیده بودم. چند دقیقه ی پیش اوژن آمده بود تا از حالم با خبر شود.بد بختانه بوی اش را حتی در خواب هم احساس کردم و بیدار شدم. هنوز خستگی به طور کامل رفع نشده بود و به خواب بیشتر نیاز داشتم.
حالا جن های کوتوله لگن خوش تراشی آورده بودند تا پاهایم را در آن بشویند. به شکل غریبی خستگی ِ بی نهایت انگشت ها را فراموش کردم. یا چیز ویژه ای در آب بود یا جن کارش را خیلی خوب بلد بود. شاید هم هر دو.
و بعد سینی صبحانه!

بو های زیادی شناور بود. از بوی نان مخصوص ِ چراغ جادو تا بوی تن جن ها خانگی. اما بوی دردسر نمی آمد. نه روزی سخت و نه زخم هایی عمیق!
اما تنها چند ساعت باید طول می کشید تا بفهمم که لابد کودکان دردسر ، در سایه جور دیگری گسترش می یابند! بی هیچ اثر ویژه ای ؛ فقط احمق ها ممکن است فکر بکنند در " آن جا " روز آرامی پیش رو خواهد داشت. و من از آن احمق ها بودم. از آن هایی که سپر را کنار می گذارند.

به کاسه ی شیر نگاه می کردم. از آخرین باری که شیر خورده بودم مدت ها می گذشت و حالا دوست نداشتم به همین راحتی کاسه را خالی کنم.
نخست گمان کردم علاقه ام به معجون سفید است که باعث می شود آن اتفاق بیافتاد. کاسه کم کم محو شد و سفیدی خیره کننده ی شیر چین بر داشت؛ چین های بیشتر و بیشتر ! وقتی تغییرات متوقف شد ، آن جا؛ جای کاسه ی شیر سری برهنه ، بی مو، ، با پوستی که به شکلی غیر طبیعی سفید بود باقی مانده بود! سر بریده در سینی صبحانه؟!

سر چرخید و به بالا، مستقیم به چشم های من نگاه کرد!

هر چه که بود ، صورت از آن انسان نبود! مردمک سرخ اش روی کاسه ی چشم سر می خورد .
هر لحظه انتظار آتش را داشتم؛ آتشی که بنا بود از چشم ها بیرون باید. اما همه چیز مثل نبض مرده آرام بود؛ حتی نبض من.
برای سومیk بار پس از رسیدن به مرز های تاریکی سرمای ویران کننده را احساس کردم. تازه آن وقت بود که به نظرم رسید هاله ای از ذره های یخ هوای بالای چشم های صاحب سر را پوشانده است. چشم هایی بود تا آن اندازه سرد.
اما چیزی بیشتر از سرما آزارم می داد.
چهره ی پیش رو گرچه کمترین شباهتی با انسان نداشت ؛ به شکل غریبی شبیه من بود. انگار نطفه ی این صورت را از نطفه ی صورت من کش رفته بودند، اما به حالت مسخره ای قبل از صورت شدن ، ده فرمه شده بود.
سعی می کردم به خطوط چهره بیشتر توجه کنم، ناگهان صدای کر کننده ی حشرات به گوش رسید! نمی دانم پس از آن چقدر طول کشید تا چیز های کوچک سنگینی که دیوانه وار به بدنم بر خورد می کرد را حس کنم! گویی سعی می کردند پوستم را سوراخ کنند تا راهی به درون بیابند.
صدای حشره ، صدای بر خورد مرتب چوب با کف سنگی ، صدای جنگ جنگ آهن ها! بعد صاحب صورت، کلاه خودی به سر گذاشت، روی سر سفید اش تنظیم اش کرد و محو شد.

همه اش داشت در زمانی کوتاه تر از آن چه فکر می کنید اتفاق می افتاد. در این سرمزین نام نبردنی ، زمان چیزی بیرون از قوانین سایه نیست! کاملا فرمانبردار است و آن حرکت اش را باب دل تاریکی نتظیم می کند! بعد ها نوزادی را شناختم که ترانه ها را از بر می خواند و می گفتند چهل و هشت سال پیش به دنیا آمده است!

باری،از کجا بدانم چقدر بعد بود که قدرت بینایی ام را از دست دادم! جریان داغ چیزی را در دو طرف قفسه ی سینه ام حس می کردم و مکاشفه ای شوم می گفت که چشم هایم ذوب شده اند و دارند فرو می ریزند.

سپس دوباره چیزی دیدم! اما پیش از انکه بدان چیست دست هایم را به سمت چشم ها بردم ، بی لحظه ای تردید انگشتم را توی چشم راست کشیدم تا بدان هنوز سر جایش است! سوزش بر خورد دستم که رفع شد تصویر را تشخیص دادم.
زنی سفید پوش ؛ ایستاده بر یک اسکله!
باد بالاپوش گشاد اش را به عقب می راند و هیبتی افسانه ای به او می داد! دوباره همه چیز آرام شده بود! صدای آب می آمد و از ضربه های حشرات به لایه ی بیرونی بدنم خبری نبود! آب بود که به بیرون اسکله می کوبید! زن برگشت و نگاهم کرد! متوجه ی جوراب های بلند و سیاه اش شدم که هیچ با آن شمایل مقدس کنار نمی آمد. لبخندی نثارم کرد و دوباره همه چیز سرعت گرفت!...

بی هیچ شکی حرکت تنم را درون لوله ای تنگ احساس کردم! انگار ناخواسته آپارت می کردم.
از لوله بیرون افتادم! مثل جنین پاهایم را رو سینه جمع کرده بود و به رو به رو نگاه می کردم.
چطور ممکن بود وارد سیاه چال های کاخ امپراطور شده باشم؟!

چند هزار بار که داستان اش را نشنیده بودم! و آن توصیف لعنتی که حالا عینا در مقابلم شکل گرفته بود :

ژرف ترین جای جهان! بسیار نزدیک به دنیای زیرین! جایگاهی که برای فرو رفتن آفتاب ساخته شد...
و اینک، شبکه ای از تونل های باریک که به گونه ی گلی گوشت خوار به سیاه چال اصلی ، درست در مرز جهان زیرین می رسند
.

گل گوشت خوار داشت هورتم می کشید!
ترس، امان درد کشدن را گرفته بود و گرنه ممکن نبود فلز انعطاف پدیزی که درست زیر قفسه ی سینه ام فرو می رفت ، بی درد باشد! رشته ی فلزی بیشتر فرو رفت ، بیشتر و بیشتر و من همچنان دردی احساس نمی کردم.
مثل رگی خارجی چیزی را توی بدنم منتشر می کرد!
باز هم باید اعتراف کنم که نمی دانم چقدر طول کشید تا دوباره توانایی دیدن را از دست دادم!

هیچ چیز نمی دیدم مگر شعله هایی بدون منبعی مرئی، که گاهی بالا می آمدند و به سمت سقف نادیدنی حر کت می کردند!

آن گاه صدایی شندیم و هیبتی نقره ای و بلند را تشخیص دادم که به من نزدیک می شد!

- خوش آمدی نگهبان بووبو! اهل پلاتینوس!

صدا از درون سرم به گوش هایم می رسید! مغزم دهان باز کرده بود یا شاید کسی - عظیم ترین ِ قدرت ها - دهان اش را داخل سرم کرده بود!



Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۵
#21

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
خلاصه :ارشام در مهمان خانه نشسته است و خاطرات سفری را به یاد می اورد که نتیجه ی ان حضور در ان مهمان خانه است. ارشام اریانا گرفیندور در حال ماهی گیری در کنار رودیست به نام اینور.شاه ماهی به قلاب نزدیک میشود اما قبل از اینکه ارشام ان ماهی زیبا را صید کتد فردی با نام اسمیت سنگی را به داخل اب پرتاب میکند و سپس امادگی خود را برای مبارزه اعلام میکند.ان دو مشغول نبرد میشوند.نبردی میان دو شمشیر زن حرفه ای.در اخر نبر اسمیت حمله ی ارشام را با حمله ی خود جواب میدهد و باعث میشود ارشام به سمت اینور تعادل خود را از بدهد.اما اسمیت اجازه نمیدهد که او به داخل رود بیفتد.
--------------------------------------------------------------------
او اجازه نداد تا ارشام به درون رود بیفتد.اسمیت قصد کوچک کردن ارشام را نداشت اما نظر ارشام چیز دیگری بود.عصبانیت در تمام چهره اش موج میزد.همه ی خون بدنش به صورتش هجوم اورده بود.
و باز هم تعادلش را از دست داد.اخرین صحنه ای که دید هجوم اسمیت برای جلوگیری از سقوطش در رود بود.
-----------------
شب پاورچین پاورچین می رفت. گویا به ندازهء کافی خستگی در کرده بود،صداهای دور دست خفیف بگوش می رسید ، شاید یک مرغ یا پرندهء رهگذری خواب میدید ، شاید گیاه ها میروییدند. در این وقت ستاره های رنگ پریده پشت توده های ابر ناپدید می شدند. روی صورتش نفس ملایم صبح را حس کرد و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.با سرعت از جای خود برخاست وبه اطرافش نگریست.با کمال شادمانی اطاق خود را شناخت.بر پای خود ایستاد و به کنار پنجره رفت.خانه ی ان ها در بالاترین قسمت شهر بود و از پنجره ی اطاقش میتوانست تمام شهر را ببیند.هوا هنوز تاریک بود و نور فانوس های معلق نمیتوانست بیش از چند متر به درون تاریکی نفوذ کند.
ضربه ای بر درب اطاق زده شد و فردی با لباس نظامی وارد شد.
نظامی:اریوبرزن فرمانده ی دفاع از پارس امر فرمودند تا به نزد ایشان بروید.
ارشام:به سرعت اماده خواهم شد.
و هرچه سریع تر لباس ارتش را به تن کرد.شمشیرش در کنار تخت قرار داشت.ان را برداشت و بندش را بر کمر خود سفت کرد.و به راه افتاد.
کاخ فرمانده در چند متری خانه ی او بود.در واقع او جزو گارد محافظان فرمانده ,در جنگ ها محسوب میشد.بید های مجنون زیبایی در اطراف کاخ ایشان روییده بود.و جوی های اب از کنار این بید ها روان بود.اب این جوی ها از چشمه ای در حیاط مرکزی کاخ تامین میشد.
ارشام به جلوی درب کاخ رسید.
دربان ها با نیزه های خود جلوی ورود ارشام را گرفتند.
ارشام:ارشامه اریامنه اریانا گریفیندور.
دربان:جناب اریو برزن در سالن اجتماعات منتظر شما هستند.
ارشام به راه افتاد.تمام نگاه خود را متوجه بنای کاخ کرده بود.زیباترین معماری هخامنشی بر دیوار های ان جلوه داده بود.کتیبه های بیشماری در کنار دیوار ها قرار داشت.ارشام به منشور حقوق بشر رسید.احترامی گذاشت .و زیر لب شروع بر بیان کلماتی کرد.
ارشام:درود بر ذوالقرنین کبیر در سپیده ی صبح.باشد که همیشه شبنم صبحگاهی روشنایی سپیده دم را منعکس کند و درخشش ارخش موجب رهایی انسان ها از ارخشیدن گردد.
به سالن اجتماعات رسید.درب سالن را باز کرد و وارد شد.انعکاس نور زرد تابیده شده بر روی سنگ های مرمر یاد اور ارتباط میان سپیدی و روشنایی بود.در دو سوی سالن تابلوفرش های بزرگی بر دیوار میخکوب شده بود که به نبرد میان پرسپولیس و اتن اشاره میکرد.نبردی که هنوز هم ادامه داشت.
اریو برزن بر روی صندلی با شکوهی در کنار دیوار نشسته بود.موی سیاهش در پشت سرش به شکل زیبایی بافته شده بود.
ارشام:درود بر اریو برزن نجات بخش پارس از چشمان ناپاک دشمنان.
اریو برزن:خوشحالم که توان خودت را مجددا به دست اورده ای.چهار روز بود که نگران بودم.
ارشام با شنیدن این سخنان به فکر فرو رفت.او در هرمزد اسمیت را دیده بود.
ارشام:چهار روز مگر امروز چه روزیست؟
اریو برزن:اسفندارمذ.ان مرد مو طلایی سه روز پیش تو را به ارک اورد.با نظر طبیبان سه روز را با اشامیدن عصاره ی شوکران در خواب بودی.و همینک در قلعه ی زندانیان است.او کیست؟
ارشام:خبر ندارم.در حال ماهیگیری بودم که به پشت سرم امد و تمایل خود را به مبارزه اعلام کرد.شمشیر زن ماهریست.توانست مرا شکست دهد و نگذاشت که به داخل رود بیفتم. این موجب میشود که من دینی به او داشته باشم. بر این ناخوشی من تقصیری نداشت. بعد از شکست بر اثر ناراحتی و خستگی ضعف کردم و به زمین افتادم.
اریو برزن:پس بهتر است که او را به ارک بیاوری.همینک به ناحق در زندان است.
ارشام با شنیده این حرف با سرعت به سمت قلعه ی زندانیان که در کنار ارک قرار داشت به راه افتاد.
________________________________________
توضیحات:
اریو برزن:یکی از سرداران بزرگ ودلیر ایرانی.فرمانده محافظان دربند پارس در حمله ی اسکندر.
ارشام:پدر داریوش بزرگ.
ارشامه:پدر ویشتاسپ.
اریامنه:پدر ارشامه.
فکر کنم ارشام و ارشامه هر دوشون یکی باشند.اگر این درست باشد پس نام داریوش به زبان پهلوی ویشتاسپ میشود.(البته مطمئن نیستم.)
ذوالقرنین:نامیست که در سوره ی کهف قران امده است.از او به بزرگواری و بخشش یاد شده است.بنابر روایات و تفاسیر موجود ذوالقرنین همان کوروش کبیراست.
ارخش:خورشید.
ارخشیدن:ترسیدن.
هرمزد و اسفندارمذ:ماه شمسی ایرانیان به سی روز تقسیم میشه که عبارتند از((هرمزد.بهمن.اردیبهشت.شهریور.اسفندارمذ.خرداذ.مرداد.دی بازر.اذر.ابان.خور.ماه.تیر.گوش.دی بمهر.مهر.سروش.رشن.فروردین.بهرام.رام.باذ.دی بدین.دین.ارد.اشتاذ.اسمان.زامیاذ.مهر.اسفند.انیران.))
البته تلفظ دقیق اینارو بلد نیستم.
_____________________________________
شرمنده از بابت دیر شدن.مونده بودم داستان رو در چه حدی خلاصه کنم.اگر قرار باشه در یک پست دیگر ماجرا تمام بشه باید خیلی از داستان را بزنم.در این پست هم نصف فضا سازی های داخل کاخ و ارک و اطاق ارشام را حذف کردم.دیالوگ ها هم کوتاه شد.
البته یکی از دلایل دیر شدن این بود که نمیدونستم ادامه ی خاطرات را قرار بدم یا نه.چون هیچ ربطی به هری پاتر نداره.
امیدوارم که این پستم نسبت به قبلی زیاد افت نکرده باشه.


آرشام عزیز نوشته ات واقعا عالی بود ... عشق و وفا داری ات به تاریخ و فرهنگ اصیل ایرانی حتی در یک سایت هری پاتری قابل تحسین و ستایشه ... و البته شما اگر از عنصر مهم سحر و جادو در نمایشنامه هات استفاده کرده و سری هم به مهمانخانه چراغ جادو و سرزمین تاریکی بزنی، برای نوشتن خاطره ای که در ارتباط با داستان های هری پاتر نیست، مشکلی نخواهی داشت .
و در ضمن پیش تر عرض کردم " طولانی بودن پست ها مشکلی ایجاد نمی کنه " پس لطفا نمایشنامه خودتون رو بعد هر پست در هر سایز و اندازه ای که مایل هستید، ادامه بدید و البته برای اون خلاصه مختصری که در ابتدای پست نوشته بودی بی نهایت سپاسگذارم، امیدوارم باقی دوستان عزیز نیز این کار رو انجام بدن ... موفق باشید


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۱۵:۴۹:۴۹

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۵
#20

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
" مـــــــــــــــــن"
قسمت ششم ( پایانی)
آنیتا کوچولو، در منزل پدرش بزرگ شد، اما به خواسته ی پدرش هیچگاه از خانه بیرون نمی آمد. و می شد گفت که هیچکس هم او را نمی شناخت. از صبح تا شب، در کتابخانه ی بزرگ پدرش وقتش را می گذراند، و شب هنگام، با حضور پدرش، دل از آن کتابهای جذاب می کند و با پدرش به گفتگو می نشست؛ و همیشه آن لحظات بهترین لحظات عمرش بودند. و خوابیدن آنیتا در آغوش پدرش، عادتی همیشگی برای آنها بود.
روزها گذشت و او 7 ساله شد. پدرش نگران بود، زیرا نمی دانست که او جادوگر است یا الف. بنابراین آن شب، چوب جادویش را بر روی میز گذاشت تا عکی العمل آنیتای کنجکاو را ببیند.
آنیتا با دیدن چوب جادوی پدرش_ که همیشه آنرا از او پنهان میکرد_ بسیار ذوق زده شد. با خود فکر کرد که شاید بتواند آنهمه وردی را که در کتابخانه ی پدرش یاد گرفته است را عملی کند! با شیطنتی خاص، غافل از اینکه پدرش او را زیر نظر گرفته، چوب را برداشت و زمزمه کرد:
_ زلدارانوس!
ناگهان چوب در حالی که از خودش نور تصاعد میکرد، از دستانش پرت شد! آنیتا جیغی کشید و شروع کرد به گریه کردن! دامبلدور سریعا به نزد او رفت و او را در آغوش کشید و دلداری داد. خوشحال بود از اینکه فرزندش یک ساحره ست، و ناراحت از اینکه طویل عمر نبود.
سه سال گذشت و وظیفه ی دامبلدور آن بود که برای آنیتا چوب جادو جادویی تهیه میکرد. ولی چگونه؟! حتما آنیتا باید حضور می داشت و در عین حال هم کسی نباید میفهمید که او فرزندش است. در آخر تصمیمی گرفت و آنیتا را لباسی زیبا پوشاند و فقط به او گفت:
_ هر کی ازت پرسید که کی هستی، جواب نده! قبول؟!
آنیتا هم چون خیلی برای بیرون رفتن شوق داشت، حرف پدرش را پذیرفت. هنگامی که از خانه بیرون آمدند، چشمان آنیتا از شدت تعجب گرد شده بود! آخر تا به حال بیرون از فضای آن چهار دیواری را ندیده بود! بلاخره به کوچه ی دیاگون رسیدند و بدون توجه به تعجب مردم و البته آنیتا، به مغازه ی الوندر رسیدند. الیوندر با شک و تردید به آنیتا نگاه میکرد، اما دامبلدور سر در گوش او کرد و چیزهایی را گفت. آنیتا نمیدانست که اومیگوید:
_ این دختر یتیمه و....
الیوندر با دلسوزی به آنیتا نگاه میکرد. چوبهای معمولی را به او داد تا امتحان کند، اما هیچیک در دستان او آرام نداشتند. الیوندر به دامبلدور گفت:
_ اوه... پروفسور دامبلدور... نکنه بازهم یه هری پاتر برامون آوردین!!...
دامبلدور خندید، اما می دانست که مطمئنا آنیتا به چوبی خاص احتیاج داشت. دامبلدور گفت:
_ یه چوبی که نشانی از جنگل الفها داشته باشه، سراغ نداری؟!
الیوندر سرش را تکانی داد و گفت:
_ اوه... اون جنگل! حیف شد اونجا... داریم، اما اینا خیلی چوبای قویی هستن... فکر نکنم به دردش بخوره. اما... آهان... فقط یکی ازشون مونده، اونم از موی تکشاخ مشکیه. خیلی کم یاب بود. فقط هم تو همون جنگل بودند.
چوبی را به آهستگی از جعبه اش در آورد و ادامه داد:
_ مراقب باش عزیزم... آره... چوبشم از چوب درخت نوره... 22 اینچ هم هست و هسته ی پر ققنوس هم داره...اوه.. یاریش مرلین!...
چشمان دامبلدور و الیوندر بر روی آنیتا ثابت مانده بود. چوب در دستان آنیتا بسیار رام بود و او هم که بسیار ذوق زده شده بود، زمزمه کرد:
_ لوموس!
ناگهان نوری خیره کننده و زیبا از نوک چوبدستی او خارج شد. هر سه به شدت تعجب کرده بودند. او یک بچه بود اما قدرت او... .
از آن به بعد، دامبلدور شبها به فرزندش وردها و طلسمهای گوناگونی آموزش می داد. او را به هاگوارتز تفرستاد، می ترسید کسی بفهمد که او فرزندش است.
آنیتای 16 ساله، ساحره ای قابل بود. خیلی خوب وردها را اجرا می کرد و تقریبا تمام کتابخانه ی پدرش را نیز خوانده بود. بسیار هم شبیه مادرش شده بود، تو گویی او ماریانایی دیگر بود. روزی او از پدرش راجع به مادرش پرسید. دامبلدور سعی میکرد از جواب دادن شانه خالی کند، اما با اصرار او شروع کرد به سخن گفتن:
_" 1500 سال پیش در شمال امپراطوری تاریکی...."
و بعد ازحدود یک ساعت صحبت کردن، داستان خود را اینگونه پایان داد:
_ " و حالا اسم اآن جنگل، که اربابان وجشت بر آن فرمانروایند، جنگل وحشت و آدریان خیانتکار نیز دست راست کروئل است."
دامبلدور به سرعت از برخاست و به سمت اتاقش رفت و لحظاتی بعد، با تکه کاغذی در دست، بازگشت و آنرا به انیتا داد. آنیتا چهره ی پدرش را شناخت، بنابراین آن زن که کودکی در دستانش بود و به پهنای صورتش می خندید، مادرش بود. اشک در چشمان آنیتا حلقه زد، او خیلی دوست داشتنی بود، چطور دلشان آمده بود او را بکشند؟! چطور دلشان آمده بود او را از داشتن مادر محروم کنند؟!چطور... .
آنیتا در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود، به پدرش گفت:
_ پدر... باید بریم و کروئل رو از بین ببریم... باید انتقام مادرمو ازشون بگیریم...
اما دامبلدور سری تکان داد و گفت:
_ نمیشه عزیزم... من فعلا باید تام رو از سر راه دنیا بردارم. متاسفم.
آنیتا از دست پدرش ناراخت شد. او یک ترسو و خودخواه بود. فقط به فکر دنیای خودش بود و زندگی از دست رفته ی مادرش برای او بی اهمیت بود. بنابراین پدرش را بدون خداحافظی ترک گفت و به اتاقش پناه برد و ناخودآگاه زیر لب این کلمات را زمزمه کرد: " رعد و برق بزنید ای ابرها، چرا که من خشمگینم... انتقام من از شما سخت خواهد بود... پس رعد و برق بزنید ای ابرها..."
ناگهان در آسمان صاف و بدون ابر ماه آوریل، رعد و برقی عظیم، پدیدار گشت. دامبلدور با شک و تردید به آسمان نگاهی افکند و با به یاد آوردن عصبانیت آنیتا، حدس زد که او ممکن است یک الف نیز باشد.
فرداشب، هنگامی که دامبلدور به خانه بازگشت، هیچکس را در خانه نیافت و تنها نامه ای از آنیتا را بر روی میز دید که نوشته بود:
" پدر عزیزم، سلام
شما هر چقدر هم خوب باشید و دلتان صاف باشد، تنها به فکر زندگی و جامعه ی خودتان هستید. دوست داشتم با هم به جنگ کروئل میرفتیم، اما شما ... .
شاید فکر کنید که ممکن است شکست بخورم، زیرا چیز زیادی یاد ندارم؛ اما این را بدانید که 10 سال در کتابخانه ی شما زندگی کردن، مطالب فراوانی را به من یاد داده.
از شما می خواهم که به خاطر بازگردادن من به دنبالم نیایید، اما اگر به خاطر کمک کردن به من است، منتظرتان هستم. برایم دعا کنید، باشد تا بر تاریکی چیره گردم.
دوستدار شما، آنیتا."

آنیتا تا نزدیکی امپراطوری تاریکی آپارات کرد. اما ما بقی را می بایست با پای پیاده طی میکرد. مکانی مخوف، با درختان خشک و بی بار، زمین خشکیده و آسمانی با ابرهای سیاه فقط خارج از امپراطوری را نشان میدادند. او راه خود را ادامه داد..."
صحبت آنیتا دامبلدور، با باز شدن در ناتمام ماند. کسی را میدید که احتمالش را هم نمی داد. او پدرش بود، کسی که او را در خفا بزرگ کرده بود.
دامبلدور پیر و شکسته شده بود، اما با دیدن فرزندش، در آن دیبای ابریشمی، جانی تازه گرفت و با خوشحالی گفت:
_ خدای من... آنیتا... تو... چقدر... بزرگ شدی...آنیتا...
آنیتا که پس از تحمل آنهمه سختی، پدرش را دیده بود، طاقت نیاورد و به سمت پدرش رفت. ابتدا آرام و شمرده، اما بعد با گامهایی بلند و سریع و بلاخره آنها، آن پدر و دختر، در آغوش هم جای گرفتند. اشکهای گرم و داغ بود که بر گونه ی آندو میریخت. بعد از چند لحظه، دامبلدورخود را عقب کشید و گفت:
_ متاسفم آنیتا... واقعا میگم....
آنیتا سرش را تکانی داد و با همان صدای ملکه گونه اش، نرم و آرام گفت:
_ نه پدر... من متاسفم.... من را ببخشید...
دامبلدور به چشمان دخترش خیره گشت، چیزی در آن چشمان سیاه و تر میدید که برایش بسیار تعجب برانگیز بود. همان صلابتی که در چشمان " بانو ایزابلا" دیده بود، در چشمان دخترش نیز بود. نگاهی به سرش انداخت. آنچه را که میدید باور نمیکرد. تاج بانو ایزابلا! بر سر دخترش تاج بانو ایزابلا قرار داشت. دخترش ملکه طبیعت بود. آنیتا ناباوری را در چشمان پدرش خواند، لبخندی زد و گفت:
_ درسته پدر... من چند لحظه ی پیش، توسط روح بانویم، ایزابلا، که در عمق طبیعت باقی مانده بود، این منصب را گرفتم... من ملکه ی طبیعتم، پدر...
دامبلدور ابتدا بسیار تعجب کرد، اما بعد لبخندی زد و گفت:
_ آنیتا... همون شبی که عصبانی شدی، میدونستم که تو ملکه میشی... به این روز ایمان داشتم...
آنیتا لبان کوچکش را به منزله ی لبخند گشود و گفت:
_ پدر... حلا با من به جنگ می آیید؟!
دامبلدور سری تکان داد و با خنده گفت:
_ منم برای همین به دنبالت اومدم، دخترم!
آن دو به طرف در به راه افتادند. آرچون گفت:
_ دوشیزه دمبلدور... ادامه ی داستانتون چی؟!
آنیتا سرش را برگرداند و با لبخند گفت:
_ بعد از پیروزی، آرچون... بعد از پیروزی.
آرچون خواست تا دوباره خواهش کند، اما آنیتا انگشت کشیده اش را بر روی بینی اش گذاشت و گفت:
_ تا آن موقع هم، خداحافظ اهالی بلک بل.
و آن پدر و دختر، یعنی آن جادوگر بزرگ و آن ملکه ی طبیعت، از در مهمانخانه خارج شدند.
-----------------------

آنیتای عزیزم
با اینکه نقطات ضعف خاطراتت کم نبوده، وجود شالوده ی محکم و نوشتاری روان اون رو بی نهایت خواندنی و دلنشین کرده بود، علل الخصوص قسمت پایانی رو !
دوست خوبم یاد آوری این نکته ضروری ست که خاطرات زیبای شما نیازی به نقد نداره، بلکه در این تاپیک همه چیز بر عهده خود شما قرار گرفته تا خود، با مطالعه دقیق و مقایسه ای دقیق تر منتقد آثار خودتون باشید ... و البته با این تجربه کوچک میتوان به این حقیقت بزرگ پی برد که خاطره نویسی تا چه حد و اندازه ای به پیشرفت ما در نویسندگی کمک می کنه !
اگه شما آماری از خاطرات نوشته شده بگیرید، مشاهده می کنید همه اونها در مقام و جایگاه خاص خودشون لایق دریافت " ع " کوچک هستن و این نشان دهنده مهم ترین نکته آموزشی و ادبی هست " زمانی که نویسنده ای رو برای انتخاب سوژه و سبک نگارش نویسندگی در آزادی کامل قرار می دیم، وی با اندک تلاشی قادر به خلق شاهکارهای بزرگ ادبی خواهد بود "
باور کنید من همه ی این پستهای زیبا رو شاهکار ادبی میدونم و شما نیز در این راه بدون اغراق میتونم بگم: در حد چشم گیری پیشرفت کردی و لازمه برای تکامل و تعالی که حتی نویسندگان بزرگ همچنان در پی آن هستند، این راه رو ادامه بدی ... اگر مایل بودی میتونی خاطره دیگری رو با شخصیت دیگری غیر از آنیتا شروع کرده و بنویسی . همه ی ما خوشحال می شیم بار دیگر داستانی دیگر از تو دوست عزیز در این تاپیک بخونیم ... موفق باشی


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۲۲:۱۴:۵۸

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱:۳۹ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#19

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
خاطره نویسان عزیز لطف کنید خاطراتتون رو در یک یا دو پست تمام کرده و در حد امکان طولانی بنویسید !!!
خواندن ادامه خاطرات در صفحات مختلف مشکل زیادی برای خوانندگان عزیز ایجاد کرده و البته بارها گفتم این تاپیک منحصر به فرد هست و بلند نوشتن مشکلی ایجاد نمی کنه !
در ضمن تعدادی از پست ها ویرایش شده و ادامه های کوچک خاطرات به یکدیگر متصل شد !


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۹ ۲:۱۳:۴۷

این نیز بگذرد !


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#18

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
چراغ جادو قسمت اول
=============
پيرمردي بلند قد روي ميزي نشسته بود و داشت پيپ ميكشيد خونسرد با وقار و شايد بي رحم....
در زير سايه لرزان چراغهاي علادين پيرمرد چشمش در جستو جو بود..در جستوجويه يك "طعمه"پسركي گوشهاي بود ناراحت و غمگين پيرمرد اهسته برخاست و به مقصد صندلي كنار پسرك پيش رفت اين بود اغاز داستان ما بايد بگم كه اگه ميخوايد ميتونيد همين الان از خوندن اين داستان منصرف شين چون خيلي وقايع ناگواري در انتظارتونه شايد معدو د دفعاتي شاد شيد پس تصميم با شماست
پيرمرد تو چجشم پسرك خيره موند
پسرك :شما؟
ميخواي خوشبخت شي؟
چي؟
هميشه ميخواي همين جوري يه گوشه بشيني و براي از دست دادن همه چيزت گريه كني نميخواي رو پايه خودت باشي...
اما...
فقط جواب منو بده يك كلام ميخواي يا نميخواي
خب هر كسي ميخواد
هيسسسسسسسسسس
كافيه همينو ميخواستم پاشو بريم
كجا اخه من كه تو را نميشناسم
ميشناسي به زودي
دست پسرك رو گرفت پسرك انتظار چنين دسته سردي رو نداشت اين ديگه چي بود
چند ساعت بعد بيرون از مهمان خانه در خدود 24 مايلي قبرستان ارواح
اا..اا هوزم فرصت داريد منصرف شيد و بقيشو نخونيد
پسرك در اون جاي تاريك احساس ترس ميكرد اينقدر ترسيده بود كه به صورت غريزي دست پيرمرد رو ميفشرد
اما در وسط قبرستان يك صندلي بود
-منو برا چي اوردي اينجا تا برگشت تا پاسخ خود را بيايد با امپولي بزرگ مواجه شد كه چند ثانيه بعد در گردنش جاي گرفت
اييييييييي
فردا صبح
من مردم...در حالي كه چشمانش نيمه باز بود اين را ميگفت
نه تو تازه به دنيا اومدي...به واقعيت خوش اومدي
پسرك بلند شد دستي به سر و صورتش كشيد
_خوب حالا ازادي كه بري
اما تو چي كاتر كردي
-به زودي ميغهمي فقط برو
پسرك داشت دور ميشد و اين چيزها زير لبان پيرمرد زمزمه ميشد تو يه رباط شدي الان همه كنترلت دسته منه حتا فكر كردنت
...........................................................................

چراغ جادو قسمت دوم
---------------------------------
پسرك به كافه برگشت عدهاي داشتند قمار بازي ميكردند هنوز به فكر پيرمرد بود كه ناخدا گاه به طرف قمار بازان رفت پولهاي روز ميز را برداشت و گفت:اينا ماله
_ا...ببخشيد الان بهتون پسش ميدم
_واقعا
_نه
_نميدونم چم شده نميتونم دستامو تكون بدم
يكي از قمار بازاي قول چماق وخساد(بلند شد)
بشين سر جات
و با يه مشت محكم اون قمار بازو نقش زمين كرد همه چوبدستيهاشونو در اوردن و به سمت پسرك گرفتن
اونو او قمار بازو كه ولو شده بود بلند كرد و چوبدستيشو گذاشت پس كلش
_به جونش غلاقه منديد پس جلو نياين
و انداختش و به سرعت برق بيرون دويد پاهاش اونو به سوي ميبردند كه خودش نميدونست كجاست بعضي وقتها به علت سرعت زياد پاهش از زمين بلند ميشد و اون چند متري پرواز ميكرد مثله عقاب
حالا به همون قبرستان رسيده بود به طرف همون پيرمرد رفت و پولها رو جلوش ريخت
پيرمرد داشت قدم ميزد زير لب گفت(جوري كه پسرك بشنود:باريكلا پسر كارتو خوب انجام دادي برا اين كارت پاداش ميگيري پسرم
_خفه شو...چي كارم كردي
_هو... جوش نيار الان برات توضيح ميدم خودتو ناراحت نكن
اسمه من لبايوسه من يه كاهنم من دارم روي موشهاي ازمايشگاهي كار ميكنم مثلا انسانها
_تو مارا موش ازماشگاهي ميدوني
_خفخ شو....اقاي پيترسون
امه منو از كجا ميدوني
خ ف ه ش و...داشتم ميگفتم من به يه نتايجي رسيدم زماني كه قرار بود انسانها رو دسته بندي كنن جزو پستانداران بودم اما اين طور نيست چون پستانداران به صورت غريزي يه توازن طبيعي بينه طبيعت ايجاد ميكنن كه همه جا حمعيت يكسان باشه اما انسانها نه يك جا كه از لحاظ زندگي اب و هواش بهتره را برا سكونت ميگزينند و هي بچه دار ميشن و توليد مثل ميكنن من اين موضوعو كشف كردم من ميخوام اونا را به وسيلهي خودشون نابود كنم اونا طبيعتو نابود ميكنن و براي اينكه خودشون يالم باشن حاضرا ه ركاري بكنن و وقتي محيطه محبوبشونو خراب كردن ميرن يه جا ديگه تا جايي كه همهي منابع طبيعي تموم شه با نابودي زمين اونها هم از بين ميرن اما ديگه خيلي ديره
اتو يه كانديدا برا نابودي انمساهايي پس اميدوار باش به زودي بزرگ ميشي و هر ادم بزرگي هم رغيب داره كه اونها مثلبه توئن بي اختيار
ادامش ماله بعد ...


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۹ ۲:۰۶:۰۷

تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.