...
_آی نمی خوام....ولم کنین...اه...آخ دستمو ول کن...!
صدای نانسی بود که تقلا می کرد که از دست هلن و هانا در بره که داشتن تلاش می کردن اونو پیش بقیه ببرن...
هلن که دیگه خسته شده بود با عصبانیت گفت:
_اه بیا دیگه شورشو در اوردیا!
_اصلا نمی خوام چی کارم دارین؟
رز داد زد:
_هلـــــــــــــــــــــــــگا...بیا!
_نه...میام میام...
کمی بعد...
همه جمع شدن و نانسی دست به سینه و شق و رق رو به روی تالاس وایساده و بقیه دور تا دور اونا وایسادن البته پیتر هم کنار تالاس وایساده که دست از پا خطا نکنه و هلگا هم پیش نانسیه...
هلگا رو به تالاس گفت:
_خب؟!...
تالاس با سر در گمی پرسید:
_خب...خب چی؟
پیتر پای تالاس رو لگد کرد و زیر لب گفت :
_بگو دیگه...اه...زود باش!
_چی بگم؟
نانسی با عصبانیت گفت :
_اه من میرم...بی کار هم نیستم که الکی اینجا وایسم!
تالاس هول شد و گفت:
_نه...نه...وایسا...خب........(بقیه ی حرفش رو نا مفهوم گفت!)
نانسی:
_چی؟نشنیدم دوباره بگو!
_...............(نامفهومه!)...........
نانسی گفت:
_اصلا من باید برم...
_نه...خب ....ببخشید !راضی شدی؟
_نه!من یه شرط دارم!
همه با ناراحتی ناله کردن:
_نـــــــــــــــــــــه
=========================
تالاس غرورشو شیکست و معذرت خواست همه هم فکر کردن الان راحت می شن ولی نانسی یه شرط داره...حالا باید ببینیم شرطش چیه...همه می خوان این قضیه زودتر تموم شه!فردا جشنه....اما هنوز بعضی ها یاری ندارن!